مقدمه
دقیقاً از زمان مطرح شدن تز برخورد تمدنها به وسیلهی هانتینگتون ده سال میگذرد، به جز شمار اندکی در میان کسانی که متعرض طرح وی شدند، کسی در مقام تأیید او برنیامد و جملگی به نقد آن پرداخته تقریباً آن را طرحی خام و بدون مبنای علمی و تأمل خواندند، به ویژه پس از پنج سال که طرح گفتگوی تمدنها از سوی ایران مطرح شد، همهی قلمها به ارج نهادن و ستایش این طرح به کار افتاد و جالب آن که سال 2001 به پیشنهاد ایران، به همین عنوان در سازمان ملل متحد، نام گرفت و عموماً فکر میشد که طرح گفتگو آن را از رونق انداخته است. اما با کمال تعجب دنیا شاهد عملی شدن طرح برخورد تمدنها گردید و گفتگو از میدان خارج شد، چرا؟
برای این که بتوانیم پاسخ این گونه پرسشها را بدهیم که چگونه فلان مسأله یا موضوع اجتماعی موقعیت میگیرد یا نمیگیرد، باید یک واقعیت را قبلاً باور کرد، که مسائل اجتماعی نیز همانند مسائل طبیعی هستند که تکوین و رشد یا زوال و اضمحلال آنها در گرو و به تبع تحقق شرایط و عوامل علمیای است که به جز عناصر همخوان و متفاوتی که در ترکیب فرمولی آنها ضرورت دارد، فضا از اهمیت فوقالعادهای برخوردار است. این فضا همان محیط ویژهای است که پویشهای عنصری به آن نیاز دارد.
ظاهراً به نظر میرسد، دو فضای فکری ـ عموماً ـ بیشتر نمیتواند باشد:
فردگرایی و جمعگرایی؛ اولی نظام سرمایهداری را در پی دارد، و دومی سوسیالیزم را. هر دوی اینها بیش از هفت دهه بر زمین حکم راندند و با هم رقابت کردند و اواخر دههی هفتاد قرن بیستم عملاً نظام دومی از رقیب خود کم آورد و به اندیشمندان اجتماعی ثابت نمود که قدرت بر اداره و تسخیر جهان ندارد و لذا تمام نگاهها بر لیبرالیسم متمرکز شد و امیدها بدان بسته شد و دیدیم که چگونه پس از هفتاد و پنج سال، به سادگی، نظام سوسیالیزم صحنه را ترک گفت.
بنابراین، فراشمولی تفکر لیبرال، با وضعیت پیش آمده، نیاز به توجیه ندارد، لیکن یکسره نمودن قدرت در سراسر جهان برای تنها قطب باقیمانده، مستلزم تمهیداتی است که بتواند تهاجمات مختلف او را به حریم مرزبندی شدهی ملتها مشروع جلوه دهد. یعنی باید یک سری مطالعات و پژوهشهای فرهنگی، اقتصادی و سیاسی ـ اجتماعی، در زمینهی یافتن اهرمها صورت پذیرد تا هماهنگ با هم در طرحهای کوچکتری بتواند طرح بزرگ «حاکمیت جهانی» عملی گردد.
در نخستین گام، غرب لیبرال با خودش مشکل دارد و آن اروپاست که زهدان پرورش این تفکر بوده است و اکنون نیز ادعای سروری دارد؛ لذا برای از بین بردن حریف خودی نیاز به تقویت به وسیلهی بلع و هضم بلوک عمدهای از جهان دارد که خاورمیانهی غنی و پرمایه است و لذا اندیشهی تهاجم به جهان اسلام معقول به نظر میآید و تهاجم آغاز میشود.
توجیه منطقی تهاجم به جهان اسلام
تعقیب روند مناسبات اسرائیل و ایالات متحده از دههی پنجاه (قرن بیستم) تاکنون، پیوند منافع آن دو را ـ به ویژه در خاورمیانه ـ اثبات میکند تا آنجا که جای تردید برای هیچ کدام نمانده است که موجودیت این یکی در گرو موجودیت آن دیگری است. این پیمان استوار دوستی و هماهنگی مستمر در تعقیب اهداف مشترک، برای آگاهان مسائل سیاسی، این حقیقت را آشکار میسازد که، در واقع، میانهی این دو از نظر ماهیت دوگانگی وجود ندارد، هرچند که رویهی کار خلاف آن را نشان میدهد. دست کم آنچه روشن است نفوذ بیاندازهی یهودیان آرمانگرا (لابیهای صهیونیست) در ارکان اقتصادی و سیاسی آمریکاست.
در هر حال، به نظر میرسد اندیشمندان و استراتژیسینهای صهیونیستی که سکان سیاست خارجی ایالات متحده را در دست گرفتهاند طرحی دوجانبه ریختهاند که منافع هر دو طرف را تأمین میکند و برای هر کدام از طرفین جاذبه دارد؛ یعنی هم اسرئیل را به هدف موعود ـ اسرائیل بزرگ ـ میرساند، و هم رؤیای «پادشاه جهان» را برای آمریکا محقق میسازد. طرحی که براساس آن آمریکا را نسبت به تهاجم به جهان اسلام ترغیب مینماید تا خود بدون ریختن قطرهی خونی در پشت صحنه از برکات آن بهرهمند شوند.
طرح کلی اندیشه و نقشهی ذهنی چنین طرحی براساس چند گزارهی بدیهی و نیمه نظری استواری مییابد که شعارهای تحریککنندهای نیز هستند:
ـ خاورمیانه کلید سیادت بر جهان است.
ـ امنیت آمریکا و اسرائیل دو مقولهی جدانشدنیاند.
ـ بعد از جنگ سرد، تمامی جهان باید از نظم واحدی پیروی کند و سیادت تنها قطب باقی مانده را بپذیرد.
ـ منافع آمریکا در خاورمیانه از سوی تروریسم دولتی و شخصی تهدید میشود و چارهی آن برخورد نظامی و تغییر ساختار خاورمیانه است.
ـ منشأ تروریسم مکتبی است که در فرهنگ آن جهاد و شهادت تعبیه شده است.
ـ منابع نفتی و غیر نفتی خاورمیانه تأمینکنندهی هزینههای نظامی مبارزه با تروریسم برای ایالات متحده است.
با این شعارها متنفذین اسرائیلی در رهبری آمریکا وی را نسبت به تهاجم مزبور تطمیع و تشجیع میکنند تا اگر آمریکا به هدف جهانگیری خود نرسد، اسرائیل به اهداف ذیل نایل آید:
ـ فضای امن حیات؛
ـ مرزهای مطمئن؛
ـ کشور بزرگ اسرائیل ـ از نیل تا فرات ـ یا دست کم مستعمره ساختن این کشورها و تحلیل فوق، دقیقاً بر پایهی همان چیزی است که تاکنون رخ داده است.
ایدئولوژی سلطهی لیبرال دموکراسی، نخستین گام
آیا به راستی میتوان بر تیزی نوک شمشیر نشست و از آنجا بر عالمیان حکومت کرد؟
پاسخ، هرچند روشن است، لیکن به تبیین نیاز دارد، زیرا تحولات اجتماعی، انسان قرن بیست و یکم را وارد دورهی متمایزی ساخته است که عقلانیت متعالی از استلزامات جداییناپذیر آن میباشد.
در این دوره که روشنگری قرن بیستم در آن به خوشه نشسته و ثمرات مثبت خود را در شکل عناوینی که با پیشوند «پسا: Post» هموندی یافتهاند نمودار ساخته و راز پیشرفت را در نگاه انتقادی مییابد، تحمیل بیدلیل یک خواسته را از سوی هر کسی که باشد نمیپذیرند و از زیر آن شانه خالی میکنند و نخستین معترضان آن، همان پایگاه اجتماعیای خواهد بود که زورمداران بدان تعلق مییابند.
درست است که ایدئولوژی، به همان گونهی حزبی که در آغازهای قرن بیستم بود، در دورهای که جهان به منزلهی یک دهکده شده است خریداری ندارد و به قول دانیل بل، دورهی ایدئولوژی پایان یافته است (1960، Bell)، اما در عین حال واقعیت این است که مفهوم ایدئولوژی در جای خود ثابت است و در شکل متناسب دیگری چهرهنمایی میکند، و امروزه در شکل یک ایدهی مرز گسستهی فاقد تعصبات و کاملاً نامحسوسی تحت عنوان «جهانی شدن» نمود عام و جهانگستری از آن را مشاهده میکنیم که نقش آن ایجاد باور عمومی به واحد شدن جامعههای انسانی است. لذا باید به آن انسجام داخلی داد و قطاعهای آن را تشکیل داد و به آن ملحق گردانید.
ایدئولوژی لیبرال دموکراسی زمانی میتواند به اهداف خود برسد که پیش از هر حرکتی بتواند گوی خود را در فازهای اقتصادی، سیاسی، فرهنگی، اجتماعی، دینی و نظامی قطاعبندی نموده و برای هر کدام نیز طرح اندیشهای و برنامهی عملی جداگانه، لیکن همخوان با یکدیگر، در نظر بگیرد، و به عبارتی آن فاز را تئوریک سازد.
اگر درست بیاندیشیم شاید بتوان مدعای دانیل بل را نخستین گام در حرکت ایدئولوژی سلطهی لیبرال دموکراسی دانست. (ندروین، 80-79) زیرا او با طرح این مدعا زیر پای اعتقاداتی چون مارکسیسم، اسلام، پروتستانیزم و هر ایدئولوژیای که بتواند تودههایی را بر گرد هستهی اعتقادی خود انسجام بخشد، سست کرد و طرفداران آنها را پا در هوا معلق ساخت. که این گام مهمی در نقشپذیری این ملتها از آن چیزی است که ظاهراً نقاب ایدئولوژی بر چهره ندارد.
چرا طرد ایدئولوژی نخستین گام است؟
طرح مطلب فوق ممکن است چنین تناقضی را در خود داشته باشد که چگونه میشود اصل ایدئولوژی را با چیزی که خود، ایدئولوژی هست کنار زد؟ (پارادوکس دروغگو) پاسخ آن دو چیز است:
1) آن که، به قول ارسطو، همچنان که برای نفی یک فرهنگ، فرهنگی لازم است، برای کنار زدن ایدئولوژی نیز چنین است، لیکن این پاسخ کاملاً در این مورد صادق نیست، زیرا عرصهی رویارویی مستقیم دو ایدئولوژی، با ماهیت معرفتشناختی واحد، نیست. بنابراین به پاسخ دوم روی میآوریم.
2) ایدئولوژی نیز همچون بسیاری دیگر از مفاهیم رایج در دوههای گذشته اکنون متحول شده و معنای متناسب با دورهی جدید را یافته است.
عموماً معنایی که، در کلیت خود، در قرن نوزده و نیمهی اول قرن بیستم، ایدئولوژی افاده مینمود چیزی به مثابهی «سازمان اعتقادات» مکتبی نوع بشر بوده است که رسماً نقش پاسداری و حفظ سلطهی مکتبی را بر عهده داشته است. طبعاً مفهومسازی ایدئولوژی مکاتب گوناگون، که فراوان در کنار هم هستند، با یکدیگر در تعارض آشکارند و گاهی منجر به تصادم نیز میشوند. همین امر باعث شد که مفهوم انتقادی ویژهای به وسیلهی کارل مارکس در مقابل آن عرضه شود، (Routledge, Vol.4: MICHEL, FREEDEN 'IDEOLOGY') که با رونق یافتن مارکسیسم از دههی بیست قرن بیستم، در بلوک پهناوری از شرق و اروپا، عملاً ریاست عالیه را در دنیای مفهومسازی ایدئولوژی به خود اختصاص داد و، از این رو، مهمترین معضل برای غرب سرمایهداری گردید. زیرا ایدئولوژی مغز هدایتکنندهی دستگاه مکتبی است که هر روز بر انسجام و تلاش و حرکت آن افزوده از آسیبمندی آن جلوگیری میکند. پس غرب میبایست، قبل از هر کار دیگری، به انهدام آن میپرداخت، لیکن با نقاب؛ زیرا:
نظر به کاربرد فوقالعادهای که مکتب انتقادی اروپا (فرانکفورت)، به ویژه در مارکسیسم، کسب نموده بود، غرب لیبرال دموکراسی آمریکایی قادر به رویارویی بدون نقاب ایدئولوژی خود، با آن ایدئولوژی نبود و لذا با نقاب متمایزی (که در گام دوم بدان اشاره خواهیم نمود) وارد صحنه شد.
مایکل فریدن، ضمن تعریفی که از ایدئولوژی، در کلیت آن، ارائه میدهد، تلویحاً، به دو برداشت عمده ـ رهیافت مارکسیستی و رهیافت سرمایهداری جدید ـ اشاره دارد:
مفهوم ایدئولوژی، تقریباً بدون سازگاری با هم، به دو معنای عمده انشعاب مییابد: نخست، معنای تحقیرآمیزی است که، به خصوص، بر اندیشهیی سیاسی تاریخی مسخ شدهای دلالت دارد که روابط مطمئن سلطه را تقویت میکند، چون این ایدئولوژی به مثابهی یک مفهوم بینقاب انتقادی کاربرد دارد. دومین معنا بیان غیر تحقیرآمیز دربارهی تبار ایدهها و نمادهای متفاوت فرهنگی نوع بشر است، که عموماً در کار شهود، فهم و ارزیابی واقعیتهای اجتماعی و سیاسی میباشد و اغلب در درون چارچوب نظاممندی قرار دارد. چیزی که بازنمایی و انسجام کارکردها را معنادار میکند در واقع همان خانوادههای متفاوت فرهنگی [جهانی] هستند. (فریدن، 1998، 683-681)
تز فوکویاما، گام دوم
شاید بتوان کمتر کسی را پیدا کرد که در وادی اقتصاد و فلسفهی سیاسی تز معروف فوکویاما را مرور نکرده باشد. فرانسیس فوکویاما، متفکر و استراتژیست آمریکایی ژاپنیتبار، مقالهای ابتدا در 9-1988، به صورت کنفرانس در دانشگاه شیکاگو، ارائه کرد و سپس در دو سال ماحصل پاسخها و توضیحهای پیرامون مقالهی مزبور را به صورت کتابی، با عنوان «پایان تاریخ و آخرین انسان» (فوکویاما، 1992)، گرد آورد که در سال 1991 انتشار یافت.
دورنمای کار فوکویاما هنر چشمگیری را نشان نمیدهد جز آشتی دادن با دو مقولهی رایج بدون ارتباط با هم؛ یکی لیبرالیسم انگلیسی، و دیگری دیالکتیک هگلی، اما چرا چنین کار ظاهراً کوچکی آن همه سر و صدا و واکنشهای مجامع علمی و سیاسی را در پی داشت؟ (ندروین، 42)
کار عمدهی فوکویاما تنها این نبود، بلکه او برای تبیین پیشفرض نظریهای «دموکراسی لیبرال، شکل نهایی حکومت در جوامع بشری است» تفلسف کرد و به اصطلاح آن را علمی کرد. او از دو شیوهی قدیم و جدید برای برهانی کردن و سپس حجیتدار کردن ادعای خود بهره جست: یکی استقرا در اشکال حکومت و شواهد تاریخی به بنبست رسیدن آنها ـ به جز شکل دلخواه دموکراسی لیبرال ـ در جوامع بشری، و دیگر استفادهی ابزاری از یک اصل شناخته شده نزد افلاطون و عمدهی فلاسفهی متأخر، به ویژه نوع خاص هگلی آن، که حاکمیت حسن ارجشناسی در انسان است.
اساس تز فوکویاما را چهار مؤلفه تشکیل میدهد:
1) تمدن صنعتی پیشرفته، میل به جهانی شدن دارد.
2) مبارزه برای ارجشناسی، رمز پیشرفت و تکامل تاریخ است.
3) توسعهی بیشتر در سایهی خصومت حاصل شده تا همکاری.
4) سرمایهداری دموکرات لیبرال، تاکنون موفقترین نظام بوده است.
فوکویاما در این تز، براساس فلسفهی تاریخ، قائل به این است که اصلاً لازمهی دورهی مدرنیته، گام نهادن به دورهی بعدی است که در آن جهانی شدن تحقق یافته است. «اصل نظریه فوکویاما ایجاد ذهنیت تکقطبی، یا تکقطبی ذهنی شدن در جهان است. او قصد دارد از لحاظ ایدئولوژیک و فلسفی، اساس نظام لیبرال دموکراسی آمریکا را به عنوان قطب برتر نشان دهد که بازیهای قدرت را تحت تأثیر خود قرار داده است.» (فلاحتپیشه، قدس 4425)
و بدین طریق، آمریکا را نسبت به هر اقدامی در این راستا تشویق مینماید. اما ممکن است فرجامنگری، طیف محافظهکار حاکم را نسبت به عکسالعمل ملتها هشدار دهد. از این رو، فوکویاما به ارائهی شناخت روانشناختی عامی، تحت عنوان «ارجشناسی»، روی میآورد و میگوید:
انسان حیوانی است اجتماعی، اما اجتماعی بودن وی منجر به جامعهی مدنی صلحآمیز نمیشود، بلکه منتهی به مبارزه تا حد مرگ میشود. مبارزهای که هدف از آن صرفاً کسب پرستیژ، و شناخته شدن ارج شخص از سوی دیگری است. این مبارزهی خونین میتواند یکی از این سه نتیجه را داشته باشد:
1) ممکن است هر دو مبارز کشته شوند، که در این صورت زندگی انسان به پایان میرسد.
2) ممکن است یکی از دو طرف کشته شود، بنابراین خاطر آن که زنده میماند ارضا نمیشود، چرا که دیگر کسی که ارج او را بشناسد.
3) مبارزه ممکن است به رابطهی خدایگان و بنده بیانجامد، یعنی یکی از طرفین، به جای آن که جان خود را به خطر اندازد، تصمیم میگیرد به زندگی بندهوار گردن نهد. در این حال، خاطر خدایگان ارضا میشود. (رابطهای به اعلا درجه نابرابر) (غنینژاد، اطلاعات سیاسی و اقتصادی، 63-64، 177)
راهبرد سوم فوکویاما در راستای تئوریک کردن جنگ و تهاجم انسانها به یکدیگر، به عنوان یک سنت در تاریخ، است. به عقیدهی او موتور محرک تاریخ جنگ است نه صلح و همکاری. و لذا میگوید: توسعه که مطلوب لیبرالیسم اقتصادی است، جهانی شدن را اگرچه در پی دارد، اما این مقصود فقط در سایهی رقابتهای جنگی بین ملل مختلف به دست میآید (فوکویاما، 102)، مضمون غزل فوکویاما این است که اگرچه جنگ منجر به نابودی کشورها میگردد، که خود، مطلوب جهانی شدن نیز هست، اما در عین حال آنها را وادار به پذیرفتن تمدن فنی مدرن و ساختارهای اجتماعی که لازمهی آن است میکند. «آنچه انسان را ابتدا وادار به زندگی در جامعه کرده، و سپس تواناییهای این جوامع را توسعه داده، بیشتر در سایهی خصومت حاصل شده است نه همکاری.» (غنینژاد، اطلاعات سیاسی اقتصاد، همان: 22)
آنچه باید بدان توجه نمود، تأمل در سمتگیری این حرکت به سوی آزادی و برخورداری سایر ملل از نعمت «تمدن فنی مدرن» آمریکایی است، که نقاب «ضد امپریالیسم» بر چهره دارد. جان ندروین در مقالهای که دو سال پس از انتشار کتاب فوکویاما، در مجلهی «اقتصاد و جامعه» (ماه می 1993) منتشر ساخته، جملهای را از فوکویاما بدین عبارت نقل میکند:
لیبرالترین جوامع اروپایی تا جایی که به مشروعیت امپریالیسم اعتقاد داشتند، غیر لیبرال بودند.
وی سپس میگوید:
همواره امپریالیسم یکی از مسائل اصلی «روی دیگر» لیبرالیسم بوده است. چهرهی «هابزی» لیبرالیسم رو به خارج داشته، و چهرهی «لاکی» آن، رو به داخل. (ندروین، همان)
ملاحظه ـ «امپراتوری آزادی»!
اشاره به مطلب زیر، اگرچه ظاهراً خروج از بحث تلقی میشود، اما چندان بیارتباط هم نیست، به ویژه آنکه میزان صداقت تئوریپردازان سلطه را روشن میکند:
یکی از رویدادهایی که به گفتهی جفرسن، طلیعهی «امپراتوری آزادی» آمریکا بود، سیاست انتقال مردم بومی آمریکا به اردوگاههای غرب رود «میسیسیپی» بوده، که برای مثال در مورد کوچ اجباری «چروکیها»، که به «کوره راه اشکها» معروف است، اتفاق افتاد. «توکویل» در جلد نخست «دموکراسی در آمریکا» نوشت که: آمریکاییها «مهربانانه» آنها را دستگیر کردند و به گورستانی بس دور از سرزمین پدریشان روانه ساختند. او نتیجه گرفت که: غیر ممکن است با توجهی بیش از این به قوانین بشری، انسانها را نابود کرد. (ندروین، اطلاعات سیاسی اقتصادی، 80-79، 46)
فرار از تجربهی تاریخ
عبارت «پایان تاریخ» در واقع، الهام گرفته از «آخرالزمان» در تعالیم ادیان است، و از این روی، عبارت «آخرین انسان» نیز به عهد موعود تکاملیافتگی انسان، پس از ظهور آخرین حجت الهی دلالت دارد. پرواضح است که ورود به این دورهی مبارزهی بیامان جهانی، «نبرد نهایی حق و باطل» را میطلبد.
از نظر فوکویاما، با فرض مسلم دانستن رهبری چنین مبارزهای برای آمریکا، آخرین انسان، یک انسان آمریکایی شده است. یعنی کسی که احساس میکند، در قالب یک نظام لیبرالیستی دموکرات آمریکایی، به خوشبختی و رفاه رسیده است و در سیاست و حکومت جایگاه مشخص و مطلوبی دارد! ولی فوکویاما به این نکته نیز توجه دارد که مردم میتوانند در پذیرش گفتههای او تردید کنند و حرکت تهاجمی آمریکا را از سنخ حرکتهای مشابه تاریخی قدرتطلبی و امپریالیستی به حساب آورند. لذا برای جهت دادن اذهان عمومی و برگرداندن ذهنشان از رویهی خطا، مسأله را صرف به تمدن برتر آمریکایی مینماید.
پیتر رادمن، یکی دیگر از همکاران فوکویاما، که مدتی در سمت مشاور وزارت دفاع آمریکا خدمت نموده، بعد از نظریات او، در سال 2000 کتابی، تحت عنوان تحول ناآرام یا چالشهای ابرقدرتی آمریکا در جهان، به نگارش درآورده است.
دکتر حشمتالله فلاحتپیشه به نقل از این کتاب میگوید:
او معتقد است که تاریخ با قدرتهای برتر مهربان نیست. یک قدرت ممکن است در زمانی بر قدرتها غالب شود و به صورت یک نظام ابرقدرتی درآید. بلافاصله تاریخ علیه آن موضع میگیرد، تاریخ هم جدای از ساخت روابط انسانها و دولتها و جوامع در زمانهی خاصی نیست. منظور این است که یک سری از کشورهایی که در آن زمان به نام متحدان این قدرت پیروز به شمار میرفتند، به رقبایش تبدیل میشوند و در مقابل آن یک بلوک تشکیل میدهند و آن قدرت را به زیر میکشند. آن قدرت هم، خود، دچار اشتباهاتی میشود، از جمله این که احساس میکند با قدرت میتواند هر امری را پیش ببرد. و همه باید از او پیروی کنند. (فلاحتپیشه، قدس، همان) [مگالوتیما megalothymia رشد بی حد تیموس در نزد افلاطون است که در طول تاریخ به صورت تکبر شدید شهریاران و مردان بزرگ مذهبی بروز کرده و عامل اصلی جنگهاست.]
بنابراین، پس از آن که مسأله را در فلسفهی تاریخ به عنوان یک سرنوشت محتوم جای دادند، خواستند آن را نسبت به عواقبی از آنچه ذکر شد مصونیت دهند، لذا سعی بر آن مینمایند تا پوئن ویژه و بیسابقهای را عامل ابرقدرتی آمریکا معرفی نمایند، یعنی فرهنگ برتر. با این حال، آمریکا همچنان بر اریکهی ابرقدرتی جهان باقی میماند، زیرا این بحث قدرت فرهنگی است که به مثابه یک مؤلفهی بسیار قوی، نگهدارندهی او در اوج سروری، و ضمانتبخش پیروزیهای او در مصاف با فرهنگهای دیگر است.
جنگ تمدنها، گام سوم
ساموئل هانتینگتون، دارندهی کرسی حکومت در دانشگاه هاروارد، و از مشاورین برجستهی وزارت خارجهی آمریکا، یکی دیگر از گروه «طالعبینان» بشر است که سرنوشت جنگ تمدنها را در آیندهی نزدیک جوامع انسانی پیشبینی میکند، به ویژه جنگ بین تمدن غرب (اروپا ـ آمریکا) و تمدن کنفوسیوسی ـ اسلامی، و به «جهان غرب» نسبت به پیامدهای این پیوند مفروض هشدار میدهد.
در این مقاله فرصت گزارش مبسوطی در خصوص نظریهی او نیست، لیکن اجمالش این است که در تابستان 1993 مقالهای تحت عنوان «رویارویی تمدنها» از وی در مجلهی «فارین افرز» منتشر شد، که در آن از خاتمهی دوران جنگ سرد، و آغاز دورهی جدیدی به نام «جنگ تمدنها» خبر میداد. نویسنده تمدنهای زندهی دنیا را به هفت تمدن بزرگ، یعنی غربی، کنفوسیوسی، ژاپنی، اسلامی، هندو، اسلاو ـ ارتدکس، آمریکای لاتین، و احتمالاً آفریقایی تقسیم میکند و چنان که گفتیم از وقوع برخورد شدید فیمابین تمدن غربی و چیزی که او آن را «اسلامی ـ کنفوسیوسی» نامیده، در آیندهی نزدیک به دولتمردان و مردم آمریکا هشدار میدهد. مسلماً منظور وی خلق یک جانشین بدیل بلوک شرق برای مردم آمریکا است و ربطی به تمدنها ندارد. دکتر سعید امیرارجمند میگوید:
او معتقد است که بعد از جنگ سرد و گذشت دوران ایدئولوژی نوبت به جنگ تمدنها رسیده است. منظور هانتینگتون از این اصطلاح، جنگ اسلام با سایر ادیان است. (امیرارجمند، گفتوگو (5))
هانتینگتون، ��ر واقع اجراکنندهی پردهی دیگری از یک سناریو، با پیام «توجیهسازی برتری فرهنگ و تمدن غرب» از سویی، و «توجیه تهاجمات خود تحت عنوان مداخلههای پیشگیرانه» از سویی دیگر میباشد. هانس کونگ میگوید:
وی به شکلی کاملاً روشن به «حفظ برتری و تکنولوژیکی و نظامی غرب بر سایر تمدنها» دلبستگی دارد: «در برخورد تمدنها، اروپا و آمریکا با هم یا جدا از هم، اعدام خواهند شد.». بدین ترتیب، بدیهی است که هر گونه دخالت نظامی سرخود بعدی از طرف ایالات متحده و بریتانیا، بدون مجوز سازمان ملل متحد، به آسانی توجیهپذیر خواهد بود. (کونگ، 1380، 150) [همچنان که در آوریل 2003 بر ضد عراق انجام گردید.]
نظریهی برخورد تمدنها به شیوهی محققانهای تنظیم گردیده، لیکن پر از تناقضات و ادعاهای سست و بر مبنای حدس و گمان است و نشان از دقت علمی ندارد، [یکدست انگاشتن غرب، یکدست انگاشتن اسلام، پیوند دادن اسلام و آیین کنفوسیوس و...] و اگر گامهای بعدی که تکمیلکنندهی نتایج گامهای قبلی، به وسیلهی ایفاگران نقشهای سیاسی و نظامی پس از آن، نبود دور نیست که این نظریه به عنوان یک «مضحکه» درآید، زیرا سیر طبیعی تاریخ به سمت گفتگو، تفاهم، یکدست شدن مسالمتآمیز فرهنگ ملتها، نزدیک شدن ادیان به یکدیگر و... پیش میرود، نه عکس آن؛ هانس کونگ میگوید:
بدون صلح بین مذهبها از صلح بین ملتها خبری نخواهد بود... بدون اخلاق جهانی، دنیای ما بقا نخواهد داشت. (کونگ، 1380، 143)
لیکن جریانات پشتیبانیکنندهی نظریهی او، مسأله را هماکنون به نفع او هدایت شده جلوه میدهد.
برخورد امواج تافلر، گام چهارم
در برخی تحولهای اجتماعی دو چیز واقعیت دارد:
1) این که بشر از آغاز تاکنون تحولهای چشمگیری کرده است، به گونهای که میتوان تغییرهای اساسی متمایز از گذشته را دورهبندی کرد و عموماً این دورهها را برشمرد.
2) این که همواره در میان آدمیان جنگ وجود داشته است. اما سخن از این که تعداد دورهها بر چه پایهی عقلی شمارش شود و علت اصلی جنگها چه بودهاند، چیزی است که دقیقاً نمیتوان روی آن انگشت نهاد.
یاسپرس میگفت که دوران ادیان الهی در خاورمیانه، آمدن فلسفه در یونان، و آمدن بودا در هند، دوران طلایی است و همه با هم [تقریباً] همدورهاند. این عصر محوری است که در آن تغییر اساسی در دنیا پیدا میشود. [براساس گفتهی وی] این عصر محوری، این تغییر اساسی، مسیحیت، اسلام و تا حدودی در یهودیت متأخر، براساس دین و یکتاپرستی صورت میگیرد. (امیرارجمند، همان، 3-92)
در یک نگاه عمومی به این دوره منشأ تحول، امر دینی است.
برخی تغییرات را «معلول شرایط گوناگون حیات مادی جامعه در ادوار گوناگون تکامل اجتماعی» میدانند، و معتقدند «وقتی حیات مادی جامعه با مسائل نوینی رو به رو شود، در این موقع است که جنگ بین تئوریهای فرتوت و آراء و نظریات جدید، درمیگیرد.» (راوندی، 1358، 3)
و برخی دیگر، چنان که قبلاً گفته شد، ایدئولوژی را منشأ اثر کلی میدانند. لیکن در این میان دیدگاه دیگری هم وجود دارد که نبض آن با حرکت امپریالیسم سلطه هماهنگی دارد و به مثابه قطعهای از یک دستگاه، کاملاً با آن سازگار میشود. در این دیدگاه، که از زمان انتشار موج سوم اثر الوین ـ هیدی تافلر با آن آشنا هستیم (1980)، واقعیت اولی را منشأ اصلی و طبیعی در بروز جنگ و درگیری میداند. این دیدگاه معروف، به «برخورد امواج» نام گرفته است. تافلر مبشر صلح است، اما صلحی که پس از خونریزیهای جهانگیر پدید میآید، بنابراین، او از گفتگو سخن نمیگوید:
... به نظر او ما در جهانی سه بخشی زندگی میکنیم که هر بخش آن دربرگیرندهی ملتها و جوامعی است و نمایندهی تمدنی از تمدنهای دورهی ده هزار سالهی کشاورزی، تمدن صنعتی سیصد یا چهارصد ساله غرب، تمدن دانش پایهی غربی، ژاپنی ـ کنفوسیوسی، با فرهنگها، هنرها، باورهای مذهبی و سطوحی از دانش و علوم خاص خود.
از دید تافلر سترگ آینده از افت و خیز و همچشمی و تک و پاتک این گروههای تمدنی بزرگ ـ یا به تعبیر خود او برخورد امواج ـ پدید میآید.
تافلر میگوید آنچه فعلاً باید نامش را «فرانوگرایی» نهاد، و کامپیوتر نماد آن است، موج سومی است که در غرب آغاز شده و به جهان در حال وزیدن است. آن نه مرز میشناسد، زیرا اساس آن را اقتصاد و اطلاعات تشکیل میدهد که طبعاً با مرز بیگانهاند، و نه ملیت. لذا وزش آن به گونهی موجی، همه جا را مرتعش میکند و میلرزاند و جنگهای خونین به راه میاندازد:
ملتگرایی ایدئولوژی دولت ملی است که این خود، فراوردهی انقلاب صنعتی است... در جهان برخوردار از تکنولوژی پیشرفته، برای بسیار کسان سخت و دشوار است که انگیزههای ملتگرایان دو آتشه را دریابند. برعکس، برای ملتگرایان این نکته غیر قابل درک است که برخی کشورها به کشورهای دیگر اجازه دهند به استقلال مقدس انگاشته شدهی آنها تجاوز کنند. [وی نتیجه میگیرد] برخوردهای ناشی از این وضع، که بازتابدهندهی نیازهای سخت متفاوت دو تمدن اساساً متمایز است، در سالهای آینده میتواند شدیدترین خونریزیها را به بار آورد. (تافلر، اطلاعات سیاسی اقتصادی، 76-75)
انسان فرهیخته
پیتر اف دراکر نویسنده و استاد دانشگاه کالیفرنیا، همزمان با کارهای فوکویاما و هانیتنگتون و تافلر، کتابی در تحلیل گذشته و حال و تعیین آیندهی جوامع انسانی، در سال 1993 منتشر ساخته است که در آن برخلاف آنان، با دیدی واقعبینانه مبتنی بر تجارب و دادههای تحقیق در تاریخ، به ظهور «انسان فرهیخته» در دورهی «پس از سرمایهداری» که آن را به دنبال انهدام کمونیسم و سوسیالیزم شرق و تحول تکاملی در سرمایهداری غرب، قریبالوقوع دانسته، نوید میدهد ترسیم دورنمای آن را فعلاً نمیتواند کامل کند، اما معرفت و دانایی را نخستین حاکم بر آنچه که در آن دوره به جای جامعه مینشیند و وی نام سازمان را بدان میبخشد، میداند.
ملاحظه
دو مسألهی «محیط زیست» و «تروریسم» اهداف عمدهای هستند که باید یک سازمان فراملی عهدهدار کنترل آنها باشد. (دراکر، 1374، فصل 2، 7 و بخش 3)
جنگ آخرالزمان، پنجمین گام
استفاده از هنر قدسی، برای پیشبرد مؤثر و ضمانت بخشیدن بیچون و چرا به تحقق اهداف این برنامه، چیزی است که در اشکال مختلف و در عرصههای گوناگون شاهد آن هستیم؛ چرا که از دو ویژگی برخوردار است:
1) هنر، به تسخیر درآوردن احساسات است و احساسات چیزی است که خواه ناخواه انسان را احاطه دارد و در تمامی شؤون وی مداخله میکند، نقش فعال احساسات به گونهای است که در بسیاری مواقع بر عقلانیتها غلبه میکند و خود به جای آنها مینشیند؛ به ویژه در میان اینها، عواطف، سهم بیشتری دارند. آن که خطر میکند تا کودکی را از غرق شدن نجات دهد تنها به داعی عاطفه و نه به حکم قانون یا برهان فلسفی و منطقی این اقدام را میکند و... یک پیام وقتی در قالب قطعهای از شعر و موسیقی درآید، یا در ضمن نقاشی و فیلم عرضه شود تأثیر بیچون و چرایی دارد، در حالی که جدای از اینها به مخاطبان خود آزادی میدهد که آن را بپذیرند یا نپذیرند.
2) وجههی قدسی ـ دینی داشتن، یا تنها از قدسیت عرفی ـ سنتی قومی ـ برخوردار بودن نیز اگر تأثیری بیشتر از هنر نداشته باشد، بیشک کمتر از آن ندارد، زیرا با ایمان توأم میشود؛ ایمانی که تمام وجود شخص را پایبند آن کرده است. نهضتهایی که وجههی دینی داشتهاند، در نهایت پیروزی یافتهاند.
متغیر سومی نیز وجود دارد که داشتن و یافتن پایگاه مطمئن تودهای است. اهرمهای چهارگانهای که تاکنون از آنها یاد کردیم، همگی توجیه علمی دادن به مسألهی روز بودن هدف پنهانی استکبار جهانی بود، و فقط در مجامع علمی و سیاسی دارای کاربرد است، در حالی که اکثریت مردم، یعنی زمینهی اجرای برنامه، میتوانند از آن استقبال نکنند، و این یعنی عقیم و سترون شدن برنامه.
هنر دینی چگونه به یاری میشتابد؟
برای ناقدان فیلمهای غربی، که پیگیر روند تحولات سینما هستند، دو امر مهم مسأله شده است: یکی در کارتونهایی که برای کودکان و نوجوانان تهیه میشود، و دیگری در فیلمهای سینمایی بلند و کوتاه، در اولی، معمولاً، مادری گم میشود و کودکش همه جا به دنبال اوست (یا در همین مایهها) و جالبتر این است که در برخی، آن کودک، اسیر و گرفتار دست قدرتی نامهربان است. در دومی، لیکن، مسأله به گونهای دیگر است و نوعی رویکرد به دین و موضوع نجات دینی است. جنگ خونین سرنوشتساز آخرالزمان، نبرد نهایی حق و باطل، مضمون اصلی پارهای از این فیلمهاست. آنچه برای یک تحلیلگر سیاسی میتواند مبنای تعقلی مناسبی در پیوند دادن این حرکت ـ هنر قدسی ـ به سناریو گستردهای باشد، همزمانی و همآوایی است.
مؤسسات دینی به همراه رسانههای دیداری و شنیداری آمریکا و اروپای غربی، از سالهای دههی هشتاد قرن بیستم میلادی، مخاطبان و بینندگان خود را به «ایمان جمعی» به وقوع حادثهای بزرگ، در آخرالزمان قریبالوقوع، توجه داده، پیوسته مردم خود را به این مسأله فرامیخوانند که به زودی سپاهی عظیم از دشمنان مسیح، که بدنهی اصلی آن از میلیونها نظامی از عراق، ایران، لیبی، سودان و قفقاز تشکیل میشود (کتاب حرقیال، فصل 38 و 39)، پس از گذشتن از فرات به سوی قدس رهسپار میشوند، اما نیروهای مؤمن به مسیح راه آنها را سد میکنند و در منطقهای به نام «آرماگدون» با هم تلاقی میکنند. در این جنگ به گونهای جادویی صخرهها ذوب میشوند، دیوارهای عظیم بر زمین فرومیغلتند. پوست تن انسانها در حالی که ایستادهاند ذوب میشود و منطقهی وسیعی تبدیل به دود میگردد، این نبردهای نهایی و هستهای است. (زبیدی، 1417، موعود 28)
ارزیابی
زیبایی کار هنر در این است که تأثیر پیشبینیشدهی خود را میبخشد و هنرمند را از پرس و جو مصونیت میدهد. مثلاً تهیهکنندگان فیلمهای کارتونی میتوانند بگویند چون مادر نقطهی محوری کودک است و همهی امید و تکیهگاه روانیاش اوست، برای کودکان موضوع جذابی است و هدف سیاسی یا قومی چون زنده کردن آرمان به دل نشستهی یهودیان برای بازگشت به سرزمین مادر «ارض موعود» و عطف احساسات دادن این مردم نسبت به کشور اسرائیل در کار نبوده است. و یا سازندگان فیلمهای نوع دومی، در منطق پیتر.اف.دراکر سخن بگویند (همسخن و همراز، لیکن گویی بیارتباط) و تبشیر اناجیل و کتب عهد قدیم را بهانه نمایند.
بازگشت به مسأله
فرصتیابی و استفادهی بهینه از یک آرمان دیرینه در فرهنگهای دینی، به عنوان حکومت واحد جهانی به رهبری موعودی از سلالهی دین و پس از یک نبرد نهایی سرنوشتساز بین سپاه جهانی حق و سپاه جهانی باطل، به وسیلهی سینمای دینی امری است که در دهههای پایانی قرن بیستم، همراه با طرح «جهانی شدن»، سخت مورد توجه قرار گرفته است. زیرا نقطهی عطفی است برای تداعی آن آرمان و برانگیخته شدن احساسات قدسی مردم در حمایت از داعیهداران این طرح.
از میان فیلمهای بسیاری که در زمینهی مزبور به اکران وسیعی در سطح جهان نایل شده است، در اینجا به دو فیلم اشاره میکنیم:
الف) فیلم «جنگ خونین سرنوشتساز» از حرکت مؤتلف و جهانی ایادی شیطان و تروریسم، با هویتهای گوناگون پرده برمیدارد. گستردگی این فساد دامنگیر سبب میشود تا نهضتی جهانی و چندملیتی تشکیل شود و همه جا با آنان نبرد کند تا سرانجام نیروهای اهریمنی را نابود و حاکمیت را از آن حق سازند. این فیلم مقدمه ظهور است.
ب) فیلم «نبرد نهایی حق و باطل در آخرالزمان: آرماگدون» (Armageddon)، از تهدید آمریکا و اروپای غربی به وسیلهی سنگی آسمانی خبر میدهد که خردهشهابهای آن به زمین رسیده، نیویورک را به خطر انداخته است چنان که برج دوقلو دچار آتشسوزی میشود. آمریکائیان با اعزام سفینهای به فضا آن سنگ را با موفقیت نابود میکنند و آمریکا به عنوان «منجی» شادیبخش دلهای همه میشود.
«گفتگو دربارهی آینده و طرح یک استراتژی واحد برای آن، موضوع مهم دو دههی گذشته غرب بوده و به همین دلیل طی همین سالها ساخت فیلمهایی چون: نوستراداموس، ماتریکس، آرماگدون و... وظیفهی آمادهسازی ذهنی و روانی مردم ساکن در کشورهای غربی را عهدهدار بودهاند.» (شفیعی، موعود 28)
فیلمهای آرماگدون و امثال آن، نه فقط فیلمی برای تماشا و سرگرمی است، که در واقع بیان استراتژی پنهان ایالات متحده آمریکا و یهودیت صهیونیستی است و این چیزی است که نیاز به استدلال پیچیده ندارد و تنها عطف التفات به یازده سپتامبر و اشغال افغانستان و عراق و تهدید سایر کشورهای اسلامی منطقه و باجخواهیهای آمریکا در اثبات آن کافی است.
رؤیای امپراتوری جهان
«ما در دنیای منظومهها زندگی میکنیم»، معنای این جمله را زمانی میتوانیم درست دریابیم که پیش از آن توانسته باشیم مفهوم «کل واحد» و ارگانیزم دقیق حاکم بر اجزای آن را تشخیص دهیم؛ و.و.کواین، شاید نخست طرح چنین اندیشهای را درافکنده باشد، لیکن آنچه امروز بدان رسیدهایم نه فقط کل واحد، بلکه «کل واحدهای منظومهای» است.
اصل چنین دیدگاهی شاید دستاورد فکری در جهان فیزیک باشد، اما واقعیت این است که این اندیشه را در تمامی موضوعات علمی و حتی غیر علمی همچون فرهنگ، زبان، دین و اخلاق، و در بحث ما سیاست، میتوان تعمیم داد.
بر این اساس، ما نمیتوانیم معنای کاملی از دیپلماسی آمریکا را درک کنیم، مگر آن که منظومهی خاص آن را شناسایی کرده باشیم و تمامی اجزا و قسمتهای تشکیلدهندهی آن را، به همراه ربطی که آشکار و نهان با یکدیگر دارند، بفهمیم. به عبارتی دیگر، واقعیتهای انسانی دقیقاً مشابه همان واقعیتهای طبیعی هستند. (نک. عالم صغیر و عالم کبیر)
اگر گفته میشود یک شورای سیاستگذاری هفت نفره مرکب از: خانم کوندالیزا رایس، دیک چنی، کولین پاول، دونالد رامسفلد، جورج تنت و ریچارد مایر هماکنون آمریکا را هدایت میکند، حرف درستی خواهد بود، لیکن نقش فعلی مرکز منظومه را بیشتر ندارد (و این اشخاص قابل تعویضاند) و باید آمریکای کنونی را به گونهی «مطالعهی ژنشناختی» مورد کاوش قرار داد و ماهیت اجزای اصلی تشکیلدهندهی این منظومهی سیاسی اقتصادی را شناسایی نمود.
دیپلماسی چماق (Big-Stick Diplomacy)
در تاریخ دیپلماسی آمریکا، دورهی 9-1901 به دورهی دیپلماسی چماق معروف است. در سال 1905 تئودور روزولت در نطقی گفته بود:
من هرگز قدمی در سیاست خارجی برنمیدارم مگر این که با زور قادر به انجام آن باشم.
وی سیاست خارجی خود را براساس این ایده، شالودهریزی مینمود که:
اعمال خلاف مستمر دیگران، نهایتاً نیاز به دخالت ملتی متمدن دارد تا به عنوان یک پلیس بینالمللی عمل کند.
(البته در این دوره، اهداف، آشکارا اقتصادی بودند، به عنوان نمونه، برخی از کشورهای منطقه بدهی خود را پرداخت نمیکردند و لذا آمریکا گمرک کشور مغلوب را در دست میگرفت). (اقتصاد ایران، ص 5، ش 51، (بینا) 11) دقیقاً مشابه آن را بوش پسر در مورد نفت عراق مغلوب عمل نمود.
ریچارد نیکسون (سی و هفتمین رئیسجمهوری آمریکا، فوت: 2/2/1373)، در کتاب فراسوی صلح (آخرین اثر او)، به کاخ سفیدنشینان چنین توصیه میکند:
جهان اسلام از 850 میلیون نفر و 190 گروه قومی مختلف تشکیل شده است. این ملتها از منابع غنی نفت و بعضاً از قویترین ارتشها برخوردارند و در قرن آتی توان تجاری قابل ملاحظهای در میان آنها نهفته است. در عصر برتر از صلح (سیادت آمریکا) میزان تعهد آمریکا به پشتیبانی از اسرائیل نباید کاهش یابد. همچنین مخالفت با رژیمهای افراطی مانند عراق و ایران، هنگامی که منافع آمریکا را تهدید میکنند، نباید تضعیف شود. (امیری، اطلاعات سیاسی اقتصادی، 80-79)
اکنون دو مسألهی جدید را در نظر بگیرید، یکی «دکترین بازدارندگی» (Doctrine of Pre-Emption) آقای جرج بوش و دیگری وقوع انفجار مهیب 11 سپتامبر 2001، در آسمانخراشهای دوقلوی نیویورک (مرکز بزرگ تجارت جهانی)، در سال «گفتگوی تمدنها» (نک. فیلم آرماگدون و آتشسوزی در دوقلویهای نیویورک).
سپس در همین درازا، به نوع روابط آمریکا و اسرائیل مینگریم، که همچون مادری پرعاطفه برای حمایت از فرزندش و نجات او خود را به آب و آتش میزند. چرا چنین است؟ آگاهان بر این عقیدهاند که اسرائیل مولود طبیعی استعمار است و آمریکا همان استعمار «جا عوض کرده»ی دیروز است. لذا رابطهی مادر ـ فرزندی امری طبیعی است.
هارون یحیی (عدنان اوکتار) تحلیلگر ترک، در مقالهای (سایت پراودا ـ آپریل 2003) میگوید:
البته باید این حقیقت را مورد تأکید قرار داد که همواره به نفع اسرائیل بوده که ایالات متحده را به جلو هل داده، درگیر جنگ نماید، در حالی که خود، گوشهای ایستاده و ناظر اوضاع باشد، و این دقیقاً همان چیزی است که تاکنون رخ داده است.
همچنین وی در تحلیل تاخت و تازهای تازهی آمریکا میگوید:
هدف اسرائیل تغییر ساختار خاورمیانه در راستای اهداف استراتژیکیاش است. برای این مهم، رژیم صهیونیستی نیازمند یک ابرقدرت جهانی چون ایالات متحده است. جنگطلبان اسرائیل، که شاهد اجرای موف��یتآمیز مراحل اولیهی نقشههای پلیدشان میباشند، اکنون با بهرهمندی از نفوذشان در حال تدارک جنگ نظامی گستردهای علیه دنیای اسلاماند. (یحیی، خراسان 15546)
دستامد بحث
1) آیا ما به پایان تاریخ رسیدهایم؟
2) آیا گفتگوی تمدنها واقعیت دارد یا جنگ تمدنها؟
از آنچه تاکنون در این مقاله سخن گفتیم، پاسخ سؤال اول این است که تز پایان تاریخ همچون پایان ایدئولوژی است و هر دو فریبی توجیهشده بیش نیستند تا از این رهگذر مؤمنان را در عقیدهشان سست، و خود کامیاب گردند. همچنین راز معنایی کلمهی «استفزاز» در آیهی قرآنی است که به عنوان «دأب شیطانی» از آن یاد شده است:
و استفزز من استطعت منهم بصوتک (اسراء / 64)
هر کس را که بتوانی از آنان با صدای خود از راه ببر.
واقعیت این است که ظهور اسلام ـ به زعم آنان بنیادگرا ـ توانسته است این احتمال را در اذهان زنده نماید که با همهی تلاشهای سکولاریستی غربیان، در عین حال اسلام، به عنوان «مدیر زندگی»، به خوبی میتواند جوامع بشری را کنترل نماید، و این یعنی به دریا ریخته شدن تمامی تلاشهای فکری اندیشمندان صلیبی تاکنون.
دراکر ـ که از او در این مقاله سخن گفتیم ـ در مقدمهی کتابش میگوید:
آیا قرار است مذهبی سنتی مجدداً پا به عرصهی وجود گذارد و خود را وقف برطرف کردن نیازها و چالشهای انسان در جامعهی علمی آینده کند؟ «توسعهی انفجاری میتواند خبری شگفتآور باشد، اما این خبر شگفتآور [النبأ العظیم] میتواند ظهور دوبارهی اسلام بنیادگرا باشد. (دراکر 1374، 30)
و در ادامه خاطرنشان میسازد که:
ما، مطمئناً، در هیچ زمینهای در آستانهی پایان شورشها، تحولات و سقوطهای ناگهانی ـ که قرن اخیر را به یکی از پستترین، بیرحمانهترین و خونینترین ادوار تاریخ بشری مبدل کرده است ـ قرار نگرفتهایم. هر کس بخواهد با گمراه ساختن خویش تصور کند به «آخرالزمان» نزدیک شده یا میشویم، باید شگفتیهای ناخوشایندی را شاهد باشد. (دراکر، 1374، 35)
و اما پاسخ به سؤال دوم، نیاز به عطف توجه به این اصل قرآنی دارد که انسان را عامل بسیار مؤثری در تغییر سنن دانسته است. (... حتی یغیروا ما بانفسهم: انفال، 53 و رعد، 11) عنی درست است که گفتگو از اصالت طبیعی و ذاتی برخوردار است، لیکن مجموعهی تلاشهای گسترده از ابعاد گوناگونی توسط زرپرستان متعصب یهودی، از مدتی نزدیک به یک قرن پیش تاکنون، نوعی اصالت عرفی غالب، برای درگیری فراهم ساخته است که هنوز هم ادامه دارد. و چون اطلاعات و اقتصاد جهانی هماکنون در قبضهی آنهاست و از طرفی، از طریق تهاجم فرهنگی، با القای خستگی به مخالفان خود، آنان را در موقعیت انفعال و از هم پاشیدگی و قبول سلطهی اجنبی قرار دادهاند که با این وصف ـ به قول سید قطب ـ ماذا خسر العالم بانحطاط المسلمین با ضعف و تشتت مسلمانان، دنیا شاهد سقوط خواهد بود.
لیکن جای یک پرسش دیگر وجود دارد که با این حال، چرا یکسره گفتگوی تمدنها را از میدان بدر نمیکنند؟ و در بعضی موارد از آن استقبال نیز میکنند؟
پاسخ این است که به دو دلیل اقدام به برخورد قطعی نافیانه با آن نمیکنند:
1) طرح گفتگو، ماهیت صلحآمیز دارد، و ابرقدرت آمریکا خود را داعیهدار آن میداند و حتی یورشها و تجاوزات خود را به عنوان استقرار صلحی پایدار! وانمود میکند؛ لذا مصلحت اقتضا میکند که مشوق گفتگو باشد.
2) طرح گفتگو بسیاری را خام میکند و از اندیشهی جنگ و خشونت دور نگه میدارد. به سخن دیگر، به عنوان یکی از تاکتیکها میتواند تأثیر خوبی داشته باشد، مثلاً جو خوشبینانهی کاذبی را برای ملتهای هدف ایجاد نماید تا آنان فضای عمومی جهانی را، فضای تفاهم و همدلی پندارند.
مصلحت سومی نیز هست، و آن این که اگر در خلال این مسائل، طرح گفتوگو از توفیق خوبی برخوردار شد، میتواند بستر مناسبی در آینده برای «رهبری امپراتوری جهانی» باشد، زیرا در آن گاه، به نفع تنها قدرت جهان نیست که از اصول دیالکتیکی هگل ـ اصل تضاد ـ استفاده شود، چه آن که ممکن است پیشبینی پیتر رادمن، درست از آب درآید. فتأمل جیداً.