پایگاه بصیرت، گروه حماسه و جهاد/ روز 26 مرداد 1369، ميهن اسلامي شاهد حضور عزيزاني بود که پس از سالها اسارت در زندانهاي مخوف رژيم بعثي صدام، قدم به خاک پاک ميهن اسلامي خود ميگذاشتند. اين روز يکي از خاطرهانگيزترين روزهاي تاريخ انقلاب اسلامي است. به مناسبت این روز خبرنگار پایگاه بصیرت گفتگویی را با آقای سید اکبر حسینی از آزادگان سرافراز کشورمان ترتیب داده که شما را به خواندن آن دعوت می کنیم.
*آقای حسینی در ابتدا بفرمایید چطور شد که به جبهه های جنگ رفتید؟
بنده در پایگاه بسیج امام حسین(ع) دوره آموزشی را دیدم. در آن زمان چهار گروهان بودیم که قرار شد به کردستان اعزام شویم. دو گروهان پاوه و دو گروهان دیگر که من هم جزو آن ها بودم به مریوان رفتیم. از آنجا که راه زمینی بسته بود وقتی به سنندج رسیدیم ما را با بالگرد به مریوان بردند. تقریبا 5-6 ماهی را در مریوان بودیم و پس از آن بود که برگشتم و در سپاه استخدام شدم. در آن روزها درگیر کارهای سپاه شده بودم و دیگر نتوانستم به جبهه برگردم در هیمن حال و هوا بود که بحث اعزام به لبنان پیش آمد و من هم به لبنان اعزام شدم. بعد از یک ماه برگشتیم. موقعی بود که متاسفانه حاج احمد را دستگیر کرده بودند.
*شما همراه با حاج احمد متوسلیان به لبنان اعزام شدید؟
آن زمان گروههای مختلفی اعزام میشدند و البته حاج احمد هم در رفت و آمد بود اما بنده جزو دومین گروه بودم که با ایشان اعزام شدیم.
*از خصوصیات فرمانده خود، حاج احمد متوسلیان بفرمایید؟
ایشان فرماندهای بسیار دلسوز در عین حال مقتدر بود و با نیروهای خود بسیار ملایم و مهربان برخورد میکرد. بنده ایشان را از زمانی که مریوان بودم، می شناختم. به یاد دارم که در مریوان حاج احمد تعدادی از نیروها را برای محافظت از شهر فرستاده بود که شبانه به ایشان خبر دادند نیروهای حفاظت از شهر، پتو و آذوقه ندارند. حاج احمد مسئول تدارکات را خواست، مسئول تدارکات دلایل خود را گفت اما حاج احمد قانع نشد و مسئول تدارکات را که به زعم اینکه ایشان کوتاهی کرده بود، بدون پتو در آن هوای سرد بهمن ماه بازداشت کرد و گفت که در بازداشت بمان تا بفهمی که آنهایی که آنجا در سرما هستند چه حالی دارند.
این برخورد حاج احمد نشان میدهد که ایشان چقدر برای نیروهایش ارزش قائل بود، یکی از فرماندهانی بود که در قلب بچهها جا داشت و از طرفی هم جذبه و ابهتی که حاج احمد داشت اجازه نمیداد که کسی بالای حرفش حرفی بزند.
*اولین باری که به جبهه اعزام شدید به کدام منطقه و در چه سالی بود؟
اولین باردر تاریخ شهریور سال 59 به منطقه کردستان بودو البته هنوز جنگ آغاز نشده بود.
* از حال و هوای جبهه ها بگویید؟
ما در کردستان حضور داشتیم. در آنجا جنگ مستقیم نبود، بلکه جنگ پارتیزانی بود و هر چند وقت یک بار به مناطق مختلفی میرفتیم. چرا که در آن زمان نیروهای ما و نیروهای دشمن انسجام کاملی نداشتند و گاهی دشمن حرکتی انجام داده و ما را غافلگیر می کرد، در مواردی هم که ما هوشیارانهتر عمل میکردیم دشمن تلفات بیشتری میداد و ما منطقه را به دست میگرفتیم.
درایت، تیزبینی و هوشیاری حاج احمد مثال زدنی بود. ایشان درصدد بودند که منطقه را از وجود دشمن پاک کنند. تعامل حاج احمد با مردم مریوان هم بسیار خوب بود و حاج احمد را خیلی دوست داشتند. تقریبا منطقه ای که پیشمرگان کرد آمدند و با همراهی مردم به رزمندگان کمک کردند منطقه مریوان است که به کمک مردم بومی منطقه از لوث وجود دشمن پاکسازی شد.
* در کدام مناطق حضور داشتید؟
از لبنان که برگشتم در عملیات رمضان شرکت کردم. بعد از عملیات رمضان، عملیات مسلمبنعقیل در جبهه سومار و پس از آن در والفجر مقدماتی شرکت داشتم که در همین عملیات به اسارت دشمن درآمدم.
*از فعالیت های خود در جبهه های عملیاتی بگویید؟
در عملیات مسلم بن عقیل رسته اصلی بنده دیدهبانی بود، مدتی در این بخش کار کردم. پس از آن فرمانده ما، آقای نائینی به من گفتند که بروم و کار پرسنلی را انجام دهم، بنده هم قبول کردم، کم کم کارهای تدارکات و اسلحهخانه را هم انجام می دادم. این که همه کارها را با هم انجام میدادیم یک ویژگی بسیار خوبی به شمار می رفت. به همین خاطر وقتی میخواستیم از یک جبهه به جبهه دیگری نقل و انتقال انجام دهیم جزو اولین نفرات بودیم. عملیات رمضان در منطقه کوشک انجام میشد و قرار بود از جبهه جنوب به سمت غرب برویم و باز هم ما جزو اولین نفرات بودیم که جابهجا شدیم.
تقریبا آبان ماه 61 بود که ما بعد از عملیات به پادگان دوکوهه رفته بودیم و در آنجا کار خود را شروع کرده بودیم. بنده رسما نیروی پرسنلی بودم و در تدارکات و کارهای دیگر هم کمک میکردم. کار دیگر من این بود که جذب نیرو میکردم، بعضی از نیروهایی که به دوکوهه میآمدند خارج از گروههای اعزام نیرو بودند و باید به آن ها به فراخور تخصصی که داشتند مسئولیت هایی را واگذار می کردیم.
تلاش ما بر این بود که بیشتر نیروهای متخصص را جذب کنیم. اکثر کسانی که میآمدند، دوست داشتند به خط مقدم بروند و به این خاطر ما در جذب نیرو مشکل داشتیم. به همین دلیل در ابتدا از هر کسی که یک مقداری کار فنی بلد بود، به عنوان متخصص استفاده میکردیم. رفته رفته نیروهای متخصص ما هم در جنگ تبحر زیادی پیدا کرده بودند.
*یک خاطره به یاد ماندنی خود را برای خوانندگان ما بفرمایید؟
یک ماهی به عملیات والفجر مقدماتی مانده بود که یک قطار پر از نیرو به پادگان دوکوهه آمد، قطار جلوی دوکوهه توقف کرد و نیروها پیاده شدند و وارد پادگان شدند. در میدان صبحگاه شهید همت برای نیروها صحبت کرد، از رزمندگی و دلاوری گفت و گفت که ما میخواهیم یک گردان به نام گردان شهادت تشکیل دهیم، اولین جایی که گردان شهادت تشکیل شد همانجا بود. از اسم گردان شهادت معلوم بود که آنها قرار است به خط مقدم بروند و شاید به ندرت از خط زنده برگردند. بنده برای جذب نیرو به آنجا رفته و شاهد این صحنهها بودم.
آن روز شاید حدود هزار نفر در میدان صبحگاه بودند، صحبتهای شهید همت که تمام شد به نیروها گفت کسانی که میخواهند در گردان شهادت باشند در آن طرف میدان صبحگاه بایستند. دقیقا همه نیروها رفتند و آن طرف میدان ایستادند. شهید همت با حالت معنوی بیشتری گفت ما در این گردان سیصد نفر بیشتر نیاز نداریم، گردانهای دیگر هم نیرو نیاز دارند و آنها هم میخواهند به خط مقدم بروند و این گردان شهادت فقط یک مقدار ماموریتش خاصتر است. بنابراین از شما می خواهم آنهایی که واقعا میخواهند در گردان شهادت باشند به آن طرف زمین صبحگاه بروند، دوباره همه هزار نفر رفتند آن طرف میدان صبحگاه، شهید همت سه الی چهار مرتبه این کار را تکرار کرد و دید که این کار بی فایده است. به همین خاطر از همان ابتدای صف شروع به اسم نویسی کردند، بعضی از نیروها که فهمیدند این اسمنویسی برای گردان شهادت است خودشان را در صف جابهجا میکردند تا بتوانند اسمشان را در گردان شهادت بنویسند، ما در زمان جنگ از این دست صحنههای زیبا و به یاد ماندنی زیاد دیدیم که بچهها به هم التماس میکردند که جایت را به من بده، آن ها واقعا به شهادت اشتیاق داشتند و برای حضور در گردان شهادت از هم سبقت میگرفتند.
همیشه قبل از عملیاتها مسئولان پرسنلی را قرنطینه کرده و آنها را در ستاد نگه میداشتند که شب عملیات جلو نروند، قرار ما با آقای نائینی فرمانده تیپ این بود که بنده هر کاری که در طول این مدت بود انجام میدهم شما هم شبهای عملیات ما را در اختیار خودمان گذاشته و قرنطینه نکنید.
آقای نائینی انسان خوشفکر و توانمندی بود و برای انجام شدن کارها از جان خود هم مایه میگذاشت. ایشان هم شرط ما را پذیرفته بود که ما شبهای عملیات در اختیار خودمان باشیم.
شب عملیات به منطقه رفتم و با کمی تحقیق متوجه شدم که گردان کمیل لشکر حضرت رسول(ص) قرار است تقریبا نزدیکترین نیرو در درگیری باشد، من نیز با گردان کمیل راهی شدم. هوا کم کم تاریک میشد. نیروها از آن منطقه حرکت کردند همین طور که در منطقه پیش میرفتیم به تپهای رسیدیم بچهها به راس تپه که میرسیدند همه کلاه های خود را از سر برداشته و می گفتند ما سرمان را به خدا سپردیم و میرفتند منظره بسیار زیبایی بود که پس از گذشت سالها هنوز به روشنی در ذهن من باقی مانده است.
بچهها وسایل و امکانات خاصی همراه داشتند. از جمله پلی که قرار بود روی کانالها بیندازند و از روی آن رد شوند. به تپه دوقلو که رسیدیم من تقریبا جلوی گروهان بودم، در تپه دوقلو ما با عراقیها 40-50 متر بیشتر فاصله نداشتیم.
تقریبا ساعت 10 شب بود و آهسته حرکت میکردیم که متوجه شدیم از عقب گروهان سر و صدای به هم خوردن اسلحه و کلاه میآید، گویا یک گردان از جای دیگری راهشان را گم کرده و در این محور به ما رسیده بودند و همین مسئله ایجاد سر و صدا کرده بود همین طور که داشتیم با فرمانده آنها صحبت میکردیم که این چه وضعی است، یکباره عراقیها شروع به تیراندازی کردند.
اولین جایی که در آن منطقه با آن وسعت درگیری شروع شد، همانجا بود. عملیات والفجر مقدماتی از آنجا شروع شد، بچهها با سختی زیادی به آن منطقه رسیده بودند. پیادهروی در منطقه رملی بسیار سخت بود 40-50 کیلومتر پیادهروی باعث شده بود قدرت جسمی بچهها کاسته شود و توانی نداشتند اما به هر حال با این سر و صدا درگیری شروع شد.
چهار لول عراقی شروع به شلیک کرد بچههای ما به دلیل این که به محل شلیک عراقیها نزدیک بودند برای این که تیر نخورند همه زمینگیر شدند، ما میدانستیم که این چهارلول تا حدی میتوانست پایین بیاید و تقریبا به ما نمیخورد و به هر صورتی که بود نیروها را بلند کردیم و وارد تپه شدیم. عراقیها چون از قبل وضعیت عملیات را میدانستند یا فرار کرده و یا در جاهایی پنهان شده بودند، ظاهرا فقط چهارلول مانده بود. وقتی که ما تپه را گرفتیم به سمت کانالها حرکت کردیم.
تقریبا حدود ساعت سه و نیم صبح بود که به سمت کانالها حرکت کردیم، متاسفانه یک دوشکا از اول درگیری یک منطقه ای که مسیر تردد ماشین و افراد بود را میزد. با بچه ها در حرکت بودیم که به کانالی رسیدیم که الان به کانال کمیل معروف شده است. وارد کانال شدیم آنجا نمیشد توقف کنیم و باید جلو میرفتیم همین که بنده بالای کانال رفتم که به سمت جلو بروم همان جا مجروح و بیهوش شدم.
*از چه ناحیهای مجروح شدید؟
آن لحظه موج انفجار هم بود و من نفهمیدم که کجای بدنم مجروح شده، اما بهیاری که همراه گردان بود سر من را بسته بود در همین حال چند مرتبه از هوش رفته و دوباره به هوش آمدم.
*چطور شد که به اسارت درآمدید؟
من وقتی مجروح شدم، بالطبع دیگر نمیتوانستم جلو بروم. وقتی که بالای خاکریز کانال به هوش آمدم هوا کاملا روشن شده بود با آن وضعی که داشتم نمیتوانستم جلو بروم به سمت پایین کانال رفتم که اگر وضعیت مناسب بود به عقب برگردم. توی کانال که قرار گرفتم هنوز آن دوشکایی که شب میزد در حال تیراندازی بود یک مقداری که راه رفتم در اثر سرگیجهای که داشتم به زمین افتادم.
*در کانال کمیل شما تنها بودید؟
کسی نمانده بود. همه نیروها جلو رفته بودند یا در کانال مجروح افتاده بودند. آن موقع من اصلا نمیدانستم بچهها عقب رفتند یا جلو. کاری هم از دستم برنمیآمد. البته مجروحهای دیگری هم در کانال افتاده بودند که حال راه رفتن نداشتند، زمین که خوردم نمیدانم چقدر گذشت که به هوش آمدم اما تقریبا سه چهار روزی در این منطقه بودم. عراقیها که تیراندازی میکردند به رمل ها اصابت کرده و این رمل ها به سر و صورت ما میپاشید هر طور که میتوانستم سعی میکردم به عقب برگردم، اگر ایستاده نمیشد چهار دست و پا، اگر چهار دست و پا هم نمیشد، سینهخیز حرکت میکردم. عراقیها هم که میدیدند ما تکان میخوریم بیشتر تیراندازی میکردند. سر من هم که بسته بود و سفیدی باند از دور مشخص بود. بیشتر سر من را هدف میگرفتند اما قسمت نبود پس از گذشت چند روزی عراقیها به بالای سر ما آمدند. من اصلا زمان را نمیدانستم که چه وقت است فقط گاهی به هوش میآمدم و به خاطر خونریزی که در اثر جراحت کرده بودم، مرتب از هوش میرفتم. چند قدم که راه میرفتم سرم گیج میرفت و زمین میخوردم.
*آن لحظه ناامید هم شدید؟
نه ناامید نشده بودم چون میدانستم که هنوز نفس دارم، حتی یک قسمتی که داشتم به سمت عقب حرکت میکردم عراقیها را میدیدم که دور خودشان میچرخند، نمیدانم به خاطر حال بدی که داشتم این صحنه را میدیدم و همه در خیال من بود یا واقعیت داشت. نارنجکی همراهم بود میخواستم نارنجک را به سمت عراقیها پرتاب کنم اما نتوانستم. در جبهه اصلا ناامیدی معنا نداشت.
*کدام منطقه بود که عراقیها بالای سر شما آمدند؟
تقریبا 100 متر به کانال کمیل مانده بود چهار پنج نفر بودند همین که بالای سر من رسیدند یکیشان گلنگدن را کشید که به من تیر خلاص بزند خیلی از مجروحهایی که در آن منطقه بودند را تیر خلاص زدند به من هم میخواستند تیر خلاص بزنند نمیدانم چطور شد که پشیمان شدند. من که عربی بلد نبودم یکی از عراقیها چیزهایی گفت و آنها هم از تیر زدن به من منصرف شدند، برانکارد آوردند و مرا در برانکارد انداختند من هم هیکل درشتی داشتم عراقیها معمولا اینقدر به خودشان سختی نمیدادند نمیدانم چطور شد من را روی برانکارد گذاشتند و بردند.
*برخورد عراقیها با شما چطور بود؟
من اصلا انتظار نداشتم که آنها من را نکشند و با برانکارد بیاورند، آن وقتی که تکتیرانداز تیراندازی میکرد و یا آن زمانی که آن عراقی گلنگدن را کشید من فکر کردم که دیگر کارم تمام است و حتما من را میکشند، اما تیرها به من نخورد و تیر خلاص را هم نزدند. آن روز من لباس فرم سپاه به تن داشتم یک سری مدارک سپاه از جمله حکم ماموریت در جیبم بود. قطبنما به همراه داشتم در زمان جنگ کسی که قطبنما داشت نشان از آن بود که یک فرد کاربلد است. عراقیها مدارک من را برداشته بودند که بعدا هم نفهمیدم مدارکم چه شد. آن ها مرا بردند و کنار یک سنگر بدون آب و غذا رها کردند. چند نفر دیگر از بچهها را هم آوردند هوا هم تاریک شده بود ما با آن وضعیت تا صبح با سرما دست و پنجه نرم میکردیم بهمن ماه سال61 بود که سوز سرمای شدیدی در آن منطقه حاکم بود برای ما نگهبان هم گذاشته بودند.
ما را از این منطقه دست به دست به سمت عقب بردند، یک جایی به سودانیها برخورد کردیم. سودانیها هم میخواستند ما را بکشند به ما حمله کردند اما عراقیها نگذاشتند یک پایگاه هلیکوپتری داشتند که ما را آن جا بردند و بازجویی کردند.
یک افسر عراقی از من بازجویی میکرد. من که حرف زدم یک کشیده تو گوش من زد و گفت این چیزهایی که میگویی دروغ است، ما را به یک مدرسهای در الاماره بردند، شب بود چند روزی هم از عملیات گذشته بود ما را در یکی از کلاسها زندانی کردند من هم که اصلا حال خوبی نداشتم کنار دیوار کلاس دراز کشیدم. بعد از آن ما را به بغداد بردند.
*چند نفر در عملیات اسیر شدند و آیا آن عملیات شکست خورد؟
در آن عملیات حدود 1000 تا 1500 نفر اسیر شده بودند. بله! ظاهرا شکست خورد و آن محورهایی که ما زیر نظر داشتیم را نتوانستیم بگیریم، آن عملیات اثرات خود را داشت اما از جهت وسعت زمین ما نتوانستیم موفق شویم.
وقتی اسرا در مدرسه جمع شدند، عراقیها برای این که مردمشان را با خود همراه کنند و نشان بدهند که پیروز شدند، ماشینهایی شبیه به کامیون آوردند و هر 4-5 نفر را با نگهبان در یک ماشین سوار کردند و در الاماره چرخاندند، مردم هم هر چه در دست داشتند به طرف اسرا پرتاب میکردند.
از همه جا اسرا را جمع کرده و به استخبارات بغداد بردند. چند روزی آنجا بودیم. هر روز ماشینها را می آوردند و اسرا را در ماشینها سوار کردند و در بغداد می چرخاندند. اکثر قریب به اتفاق بچهها مجروح بودند. وضعیت سختی بود نه غذایی نه آبی، به مجروحها رسیدگی نمیکردند و هیچ امکاناتی نداشتیم. توصیف کردن آن روزها واقعا سخت است. از صبح که ما را در خیابان ها می چرخاندند تا 5-6 بعدازظهر برمی گرداندند، مردم سنگ و چیزهای دیگر به سمت ما پرتاب میکردند. فحش میدادند و به مناسبت پیروزی خود شیرینی و شکلات پخش میکردند.
چند روزی ما را در استخبارات عراق نگه داشتند و بعد به موصل بردند. در مسیر از هیچ اذیت و آزار و کتکی کم نگذاشتند. با پوتین به سر و صورت بچهها میزدند. آنهایی که ریش داشتند ریششان را میگرفتند و میکشیدند. از بغداد تا موصل 5-6 ساعت راه بود و چون گروهی حرکت میکردند و باید با هم میرسیدند خیلی بیشتر طول کشید.
به در اردوگاه که رسیدیم ما نمیدانستیم آن طرف در چه خبر است. اتوبوس جلوی درب کوچک گاراژ نگه داشته بود و یکی یکی نفرات را از ماشین پیاده میکردند و به آن طرف در میفرستادند. از در که رد شدیم عراقیها با هر چیزی که داشتند به بچهها حمله میکردند. هیچ کس بدون کتک از در وارد نمی شد. مجروح و پیرمرد و جوان برایشان فرقی نمیکرد. بچهها اسم این قسمت را تونل وحشت گذاشته بودند. 20-30 نفر عراقی یک راهرو درست کرده بودند. دو طرف ایستاده بودند و از هر کسی که وارد میشد با کتک استقبال میکردند. بعضی ها با میلگرد، بعضی ها با کابل، بعضی با شلنگ وبعضی هیچی نداشتند با پوتین میزدند. بعضی از بچهها کابل به چشمشان خورده بود و چشمشان تخلیه شده بود. به هر حال وارد اردوگاه شدیم و در آسایشگاهها تقسیم شدیم و تا پایان اسارت آنجا بودیم.
*بچهها با چه امیدی در برابر این سختیها طاقت میآوردند؟
بچهها یاد گرفته بودند که باید در برابر دشمن مقاومت کرد. این نبود که هیچ کس کم نیاورد اما اکثر قریب به اتفاق بچهها استقامت میکردند. بچهها در اردوگاهها سر نماز خواندن و کار فرهنگی کتک میخوردند.
*از کارهای فرهنگی رزمندگان در اسارت برایمان بگویید؟
کارهای فرهنگی متفاوتی داشتیم از جمله کلاسهای قرآنی که در رابطه با حفظ قرآن، ترجمه قرآن، روخوانی و روانخوانی، صوت و لحن کلاسهای مختلفی تشکیل میدادیم. کلاس نهج البلاغه، کلاس سوادآموزی، کلاس زبان انگلیسی، آلمانی، فرانسه و زبانهای مختلفی که بلد بودند به هم یاد میدادند و بعضی از بچهها هم بعد از دوران اسارت ادامه تحصیل دادند. البته فعالیت های دیگری همچون گروه سرود، تئاتر و گروههای مختلف هنری و ورزشی را نیز در دوران اسارت داشتیم.
*شما دقیقا چه تاریخی آزاد شدید؟
28 مرداد سال 69 بود.
*یکی از مهمترین خبرهایی که به اسرا در دوران اسارت رسید خبر ارتحال حضرت امام (ره) بود این خبر چه تاثیری روی اسرا داشت؟
دو موضوع در اسارت بچهها را خیلی اذیت کرد؛ یکی پذیرش قطعنامه بود و دیگری هم خبر ارتحال حضرت امام(ره)، عراقیها میگفتند جنگ تمام شد شما به جای این که شادی کنید گریه میکنید! با این ��ه آتشبس شده بود انگار بچهها داغ دیده باشند ناراحت بودند به طور طبیعی وقتی کسی اسیر است باید از آتشبس خوشحال شود اما بچههای ما برعکس بودند وقتی قطعنامه پذیرفته شد ما خیلی ناراحت شدیم و نگران بودیم که چه چیزی باعث شده امام(ره) قطعنامه را بپذیرد.
در رسانههای عراق میگفتند که امام(ره) بیمار است و به همین زودی ها میمیرد. در طول این سالها زیاد از این حرف ها میزدند. دفعه آخر هم که خبر بیماری حضرت امام را دادند، ابتدا بچهها فکر میکردند که برای آزار دادن ما این خبر را گفتند، اما بعد که از جاهای مختلف خبر گرفته بودند، فهمیدند که مسئله جدی است. روزنامه عراق عکسی هم از حضرت امام(ره) انداخته بود که امام(ره) در بستر بیماری هستند. در ایامی که امام(ره) بیمار بودند بچهها دعا و توسل میکردند برای سلامتی حضرت امام(ره) و صلوات نذر میکردند.
عراقیها طبق معمول ساعت 7 صبح رادیو را روشن میکردند و پشت بلندگوها میگذاشتند. آن روز رادیوی عراق خبر ارتحال حضرت امام(ره) را اعلام کرد. وقتی خبر پخش شد سریع رادیو را خاموش کردند. تعدادی از بچهها خبر را شنیده بودند. خیلی سریع این خبر در کل اردوگاه دهان به دهان پخش شد. غم بزرگی در اردوگاه حاکم شد، حتی فعالیت روزانه تعطیل شده بود و کسی دل و دماغ کار کردن نداشت. حتی بچهها برای غذا گرفتن نمیرفتند. غذا خوردن یادشان رفته بود و هر کسی را نگاه میکردی انگار عزیزتر از پدر و مادرش را از دست داده است.
آنجا وقتی متوجه میشدیم کسی پدر یا مادرش فوت شده مراسم ختمی برای تسلی خاطرش میگرفتیم و چند روز بعد عادی میشد. اما رحلت امام(ره) عادی نمیشد و فراموش کردنی نبود. تا آن موقع بچهها امید داشتند که به ایران برگردند و به دست بوسی حضرت امام(ره) بروند. حال امیدشان ناامید شده بود، بعضی فکر میکردند که با رحلت حضرت امام(ره) کار انقلاب تمام است. ما خودمان هم نگران بودیم که بالاخره چه اتفاقی می افتد که با انتخاب حضرت آقا امید دوبارهای در میان بچه ها به وجود آمد.
بنده وقتی فهمیدم که مقام معظم رهبری به عنوان جانشین حضرت امام(ره) انتخاب شدند، انگار دوباره زنده شدم. شور و نشاط دوباره به من بازگشت که بعدها همه دیدند مقام معظم رهبری با تدابیر حکیمانهشان چه خطراتی را از سر انقلاب برطرف کردند.
*خب آقای حسینی! در دوره اسارت نحوه ارتباط شما با صلیب سرخ چگونه بود و آیا با ایران و خانوادههایتان ارتباط داشتید؟
از طریق نامه ارتباط داشتیم. البته در استخبارات بغداد مصاحبه کوتاهی در همین حد که اسممان چیست و آدرسمان کجاست انجام داده بودیم. عراق آن زمان شب ها مصاحبههایی که گرفته بود را پخش میکرد خانوادهها از این طریق متوجه شده بودند.
*شما چند سال اسیر بودید؟
هشت سال
*با همه مشقات، معنویات اسارت را با هیچ جا نمی توان مقایسه کرد، از آن حال و هوا برایمان تعریف کنید؟
بچهها در معنویات و انجام دادن کار برای همدیگر از هم سبقت میگرفتند، حاج آقای ابوترابی محور صحبت هایش همیشه بر خدمت کردن به دیگران بود، ایشان به بچهها یاد میدادند که باید برای هم کار کنید. بچهها برای آسایش بقیه از خودشان میگذشتند. همیشه هوای کسانی که ضعیفتر بودند را داشتند. بعضی از اسرا پیرتر بودند و نمیتوانستند کارهای شخصی خود را انجام دهند، یک عده بودند که کارهای اینها را انجام میدادند. عده ای بودند برای راحتی بقیه خودشان را به زحمت میانداختند. میرفتند و سرویسهای بهداشتی را میشستند از آن طرف عراقیها هم به این بچهها فشار میآوردند.
از طرفی دیگر هم بچهها دعاهایی ماند دعای کمیل، توسل و ندبه را حفظ میکردند و با هم جمعخوانی میکردند. از جهت فردی هم بچهها به دعا و مناجات اهتمام داشتند. عراقیها هم بچهها را راحت نمیگذاشتند. در اسارت به همراه داشتن دعا یک جرم محسوب میشد اگر از کسی دعا پیدا میکردند او را کتک میزدند و به اردوگاه دیگری تبعید میکردند. بچهها به طرق مختلف دعاهایی که داشتند را مخفی میکردند و پس از حفظ کردن آن را به فرد دیگری می دادند.
*غمانگیزترین خاطره شما در دوران اسارت چه زمانی بود؟
یک شب یکی از بچهها را جدا کردند و در همان فاصلهای که بین دو آسایشگاه بود، شروع کردند به کتک زدن او. وقتی انسان خودش کتک بخورد خیلی راحت تر میتواند تحمل کند تا این که شاهد زجر کشیدن دیگری باشد. عراقیها او را میزدند ولی ما زجر میکشیدیم. دیدن این صحنه ها اثرات روحی و روانی بدی روی ما گذاشت. کتک خوردن بچهها از بعثی ها جزو خاطرات بسیار غمانگیز دوران اسارت است.
*از مرحوم ابوترابی خاطرهای دارید؟
ما تقریبا دو سال در اسارت کنار ایشان بودیم. آقای ابوترابی برای نماز صبح که بیدار میشد دیگر نمیخوابید. بعد از نماز تا آمدن عراقیها در سجده بود و سجدههای طولانی داشت. حتی من بعضی وقت ها فکر میکردم که ایشان در سجده خوابش برده اما وقتی دقت میکردم، میفهمیدم که خواب نیست من مکرر دیدم که ایشان سجدههای طولانی داشتند.
در تمام ورزشهایی که در اردوگاه بود شرکت میکرد. بیش از هزار تا شنای باستانی انجام میداد. قدرت معنوی و جسمی ایشان بسیار بالا بود. در اردوگاه که برنامه میگذاشتیم آقای ابوترابی سخنرانی میکرد. وقتی عراقی ها میآمدند ما خیلی نگران میشدیم که الان ایشان را شناسایی میکنند و چه بلایی به سرش میآورند. اما اصلا نمیفهمیدیم کی آقای ابوترابی میآمد وسط اردوگاه و برای خودش میچرخید بسیار زرنگ و فرز بود. در عین حالی که بسیار معنوی بود و طمانینه خاصی داشت بسیار هم شجاع و جسور بود. جثه نحیفی داشت اما قدرتمند بود.
*شیرینترین خاطرهای که از دوران اسارت داشتید را بفرمائید؟
اگر بگویم خاطره شیرینی ندارم دروغ نگفته ام. بچهها در اسارت همیشه بین خودشان بگو و بخند داشتند. یک نفر بود که تا شروع میکرد به خواندن، بچهها شروع میکردند به خندیدن، بچههای گروه تئاتر نمایش اجرا میکردند برای این که بقیه را بخندانند و روحیه بچهها را بالا ببرند. علی رغم فشارهای عراقیها و اذیت و آزارهایی که میکردند بچهها هم استقامت میکردند و با بالا بردن روحیه یکدیگر مقابله به مثل میکردند. ما در 22 بهمن و ایام دهه فجر هر روز برنامههای خاصی داشتیم. شیرینی درست میکردیم همه این کارها را به صورت مخفیانه انجام میدادیم. یک بار من قالب 22 درست کردم و شیرینی با مدل 22 درست کردیم. برای وسطش هم خامه درست کردم شبیه شیرینی خامهای شده بود. بچهها به مناسبتهای مختلف شیرینی درست میکردند، لطیفه میگفتند، مسابقه شعرخوانی داشتیم، در زمینههای مختلف مسابقه داشتیم و تمام وقت روز را پر میکردیم. اگر 24 ساعت 28 ساعت میشد، باز هم وقت کم میآوردیم. بخشی از وقت ما را عراقیها با اذیت و آزارهایشان پر میکردند. خودمان هم از لحاظ فکری فرهنگی برنامه داشتیم و هیچ کسی در اسارت وقتش تلف نمیشد.
*زمانی که شنیدید آزاد می شوید چه حسی داشتید؟
آزادی اسرا یک فرآیند دو ساله دارد؛ از سال 67 که قطعنامه پذیرفته شد، دو سال طول کشید. این طور نبود که بعد از پذیرفتن قطعنامه سریع اسرا را آزاد کنند. البته این مسائل برای ما عادی شده بود. اما وقتی که مطمئن شدیم واقعا قرار است آزاد شویم، همه خوشحال بودند. از طرفی هم افسوس میخوردیم که از هم جدا میشویم. دوستانی که سالهای زیادی از عمرمان را با هم سپری کرده بودیم، کجا دوباره همگی میتوانستیم همدیگر را ببینیم.
*از نحو بازگشت به کشور و پایان اسارت بفرمایید.
از طرف صلیب به اردوگاه آمدند و اسم ها را خواندند و گفتند شما را به ایران برمیگردانیم. به مرز که رسیدیم یک درگیری پیش آمد تا جایی که عراقیها من را گرفتند و میخواستند برگردانند. البته ما گروه دومی بودیم که وارد ایران شدیم، در ابتدا هزار نفر اول را فرستادند سپس با کمی تاخیر هزار نفر دوم که ما بودیم را آوردند.
* در صحبت های خود به درگیری با نیروهای عراقی اشاره کردید، چرا درگیر شدید؟
عراقیها به هر اسیری یک قرآن میدادند. یکی از بچهها هم قرآنش را به من سپرده بود و من دو تا قرآن داشتم. نیروی عراقی میگفت چرا این قرآن ��ست توست و یقه من را گرفت و میخواست من را برگرداند که یکی از کسانی که نماینده صلیب سرخ بود و فرمانده اسرا آمدند و نگذاشتند.
سوار اتوبوس شدیم و آمدیم. صبح بود که وارد ایران شدیم. اما هنوز نمیتوانستیم باور کنیم که اسارت تمام شده و ما واقعا در ایران هستیم. بچههای سپاه را دیدیم، اما هنوز برایمان باور کردنی نبود. بچه های سپاه وارد اتوبوس شدند و اسم بچهها و سمت هر کدام را مینوشتند. من باز هم آنجا احتیاط کردم و نگفتم که سپاهی هستم. گفتم من بسیجی هستم. در مسیر حرکت ما مردم به استقبال آمده بودند و شادی میکردند.
ما را به پادگان الله اکبر اسلام آباد بردند. دو سه روز آنجا در قرنطینه بودیم آنجا بحث قرنطینه بهداشتی داشتیم و بچهها را با وضعیت کشور آشنا میکردند. بعد از دو سه روز ما را به تهران بردند. در فرودگاه تهران که بودیم یک نفر آمده بود و اعلام میکرد که کسانی که از پایگاه شهید بهشتی هستند، این طرف بایستند و کسانی که از پایگاه مقداد هستند، یک طرف بایستند. بچهها را بر اساس پایگاههایشان تقسیمبندی میکرد تا نمایندگانی که از پایگاهها آمده بودند بتوانند نیروهایشان را پیدا کنند و ببرند.
من که جزو هیچ پایگاهی نبودم و حتی نمیدانستم که خانه مان در محدوده کدام پایگاه است، گفتم که از هیچ پایگاهی نیامدم، باید چه کار کنم؟ گفت: اسمت چیست؟ گفتم سید علی اکبر حسینی تا اسمم را گفتم دست انداخت گردن من و شروع کرد به گریه کردن، من هر چه نگاه کردم نشناختمش خودش را معرفی میکرد و میگفت ما فلان جا با هم بودیم. من را به یک اتاقی در فرودگاه برد و گفت همین جا بمان من خودم میبرمت.
این بنده خدا کارهایش را انجام داد و پیش من آمد و از خاطراتی که با من داشت تعریف میکرد. من هر چی فکر میکردم که ایشان را کجا دیدم یادم نمیآمد. بالاخره هم نشناختم. مدت ها از این داستان گذشت. ذهنم درگیر این مسئله شده بود که این بنده خدا کی بود؟! تا بالاخره یک روز به ذهنم رسید و به او گفتم برو و عکسهای آن زمان را بیاور که من ببینم. عکسها را که آورد تازه یادم افتاد که یکی از رفقای من بوده که آن موقع هر جا میرفتیم با هم بودیم.
*پس از آزادی و بازگشت به کشور چه کار کردید و چطور روزگار گذارندید؟
من 18 ساله بود که رفتم و 26 ساله بودم که برگشتم. وقتی که آمدیم با آن حال و هوایی که داشتیم سعی میکردیم همیشه خودمان را آماده نگه داریم که اگر باز نیاز شد و درگیری پیش آمد برویم. در صورتی که آن موقع دیگر خبری نبود. من نیروی رسمی سپاه بودم وقتی که برگشتیم طبعا باید سر کار میرفتم. اما تقریبا 5-6 ماهی به من مرخصی دادند. در همین 5-6 ماه هم من دوباره به پایگاه امام حسین(ع) رفتم و مشغول آموزش دادن و آموزش دیدن شدم. بعد هم دوستانی که ما را میشناختند تایید کردند که من سپاهی هستم و در ستاد مرکزی سپاه مشغول شدم.
*در حال حاضر مشغول چه کاری هستید؟
من بازنشسته سپاه هستم و در حال حاضر به جمعآوری خاطرات آزادگان مشغولم.
*این جمع آوری خاطرات چه هدفی را در پی دارد؟
موسسه حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس سپاه حضرت رسول(ص) این کار را انجام میدهد که بخش آزادگانش را هم به من سپردند که این خاطرات ویدئویی ضبط و نگهداری میشود. بخشی که قابل کتاب شدن باشد، کتاب میشود و بخش دیگر آن برای فیلمسازی استفاده میشود. این فیلمهایی که ما تهیه میکنیم پایه کار است.
*در حال حاضر آزادگان با چه مشکلاتی روبرو هستند؟
در حال حاضر آزادگان در مورد درمان مشکلات زیادی دارند. سن آزادگان بالا رفته و با آن وضعیت روحی، روانی و جسمی که آزادگان داشتند مشکلاتی پیدا کرده اند. برخی توانسته اند خود را با شرایط وفق دهند و با ورزش و کارهای دیگر یک مقداری از مشکلاتشان را مرتفع کنند اما بعضی از آزادگان که زمین گیر بوده و یا مشکلات جسمی شدیدتری دارند از نظر درمانی کمبودهایی دارند که نیازمند توجه دوستان است.
* صحبت پایانی خود را بفرمایید؟
صحبت خاصی ندارم. فقط این که ما شهدا را در جامعه انسانهای دست نیافتنی معرفی نکنیم. شهدا هم از همین مردم بودند، همین مردمی که در کوچه و بازار میبینیم. نباید طوری شهدا رو معرفی کنیم که جوان امروزی ما تلقی کند شهدا به مقامی رسیده بودند که من نمیتوانم به آن مقام برسم. آن موقع حضرت امام(ره) بود، در حال حاضر مقام معظم رهبری هستند. در هر حال همه باید پیرو حضرت آقا باشیم و از ایشان تبعیت کنیم. خداوند نیز کمک میکند «ان تنصرالله ینصرکم» مردم باید پای کار این انقلاب بایستند و استقامت کنند تا پیروزی نصیب همگان شود.
گفت و گو: سید محمد مشکوة الممالک