پايگاه بصیرت؛ گروه حماسه و جهاد / پاييز، کمکم بساط خود را پهن ميکند. چند روزي است که هُرم هوا را شکسته است. حالا نوبت رنگآميزي برگها است. پس از آن سراغ زمين ميآيد تا آن را هم زرد و قرمز و نارنجي کند. درختها را که لخت و عور کرد، سري هم به آسمان ميزند. ابرهاي تيره و پراکنده را از گوشهوکنار جمع ميکند و بالاي سر ما ميآورد. تا چند روز ديگر، همه آثار تابستان از بين ميرود. پاييز، ميانه خوبي با تابستان ندارد؛ ولي همه اين کارها را براي برادر بزرگترش، زمستان، ميکند. پاييز تا دست ما را در دست زمستان نگذارد، نميرود. تا يادم نرفته است، اين را هم بگويم که هر فصلي، آهنگي دارد. آهنگ بهار، شُرشُر باران است و جيکجيک گنجشکان. آهنگ تابستان هم صداي شادي کودکان خسته از مدرسه و امتحان است. اما پيشدرآمد موسيقي پاييز، زنگ مدارس است؛ با همراهي خشخش برگهاي جداافتاده از درختان. اولين سالي که پاييز من موسيقي نداشت، سالي بود که از بهار وارد زمستان شدم. آن سال هنوز آخرين امتحانات خرداد را نداده بودم که رفتم آموزش نظامي و پس از آن اعزام شدم به جبهه غرب. اول مهر سال 61 بود که خبر بازگشايي مدارس را در روستاي مراغان سردشت، از راديو شنيدم. دلم گرفت. اولين سالي بود که مهر را بدون مدرسه آغاز ميکردم.
آن سالها، بهار سردشت، مستقيم به زمستان وصل ميشد. تابستان و پاييز نداشت. آبان آن سال، چنان برف و سرمايي ديدم که در عمرم نديده بودم و هنوز هم نديدهام. فقط سرماي استخوانسوز نبود؛ گلولههاي قنّاسه هم بود که گاهي از چند سانتي گوش يا موي سر آدم ميگذشت. هنوز در تعجبم که چطور با پاي خودم از مراغان بيرون آمدم. بچهها يکييکي زمين ميافتادند و هيچ کس هم نميدانست اين گلولهها از کدام طرف ميآيد. مأموريتمان که تمام شد، تازه فهميديم کلا استقرار چندماهه ما در مراغان اشتباه بود. ما بايد در روستاي ديگري مستقر ميشديم که امنيت بيشتري داشت؛ ولي فرمانده جواني که ما را از سردشت بيرون آورد، 70 بسيجي و سرباز جوان را در روستايي مستقر کرد که هنوز کاملا پاکسازي نشده بود. در آن سه ماه که اولين پاييز بيمدرسه من بود، يکي از مسئوليتهاي من نوشتن گزارش براي فرماندهي مرکزي در سردشت بود. من نامهها را براي فرمانده گروهان مينوشتم و او بخشهايي از گزارشهاي من را به فرمانده گردان ميداد. يكي از نامهها را دارم. از تاريخش پيدا است که مربوط به آخرين روزهاي مأموريت ماست و شايد به همين دليل، پيش خودم مانده و ارسال نشده است. بخشي از نامه را با شما همخوان ميکنم:
آقاي کجينهباف سلام
انشالله حالتان خوب باشد. از روز پنج شنبه که کلهر براي گرفتن آذوقه به سردشت رفته، برنگشته است. حسين شيرمحمدي از پيشمرگها شنيده است كه کلهر اصلا به سردشت نرسيده است، چون بچههاي آشپزخانه و تدارکات در سردشت، چند روز است كه او را نديدهاند. کاظميان ميگويد او نبايد تنها ميرفت. يا گرگها بين راه او را خوردند يا مين زير پايش منفجر شده است. شايد هم با قناسه شهيدش کردهاند. کسي چيزي نميداند. لطفا براي پيدا کردن او کاري بکنيد. در ضمن در پايگاه، حدود 200 کنسرو ماهي و لوبيا باقي مانده است با مقداري نان خشک. جلاليان ميگويد بيشتر از چند روز جيره غذايي نداريم. با اين برف و بوران، بعيد است تا ده روز ديگر بتوانيم کسي را به سردشت بفرستيم يا از سردشت کسي به اينجا بيايد. همين نامه را هم نميدانم چطور بايد به دستتان برسانم. فعلا مينويسم تا ببينم چه ميشود. ميدانيد که در پايگاه چند سيگاري هم داريم. چند روز پيش، سيگاريهاي پايگاه براي گرفتن سيگار داخل روستا شدند. اوضاعي پيش آمد که ديدمتان ميگويم. اقاي کجينهباف، لطفا از فرماندهان بپرسيد ما تا کي بايد اينجا بمانيم. اکثر بچهها از شهيد شدن نميترسند ولي ميپرسند کار ما اينجا چيه؟ فقط داريم شهيد ميدهيم. شما را به خدا يک فکري بکنيد. بيسيم پايگاه مشکل دارد. يعني اصلا کار نميکند. يکي از پيشمرگان کرد که هر هفته با قاطر به سردشت ميرفت، ميگويد اين راهبندان حالاحالاها ادامه دارد. ديروز عروسي پسرش بود. من را هم دعوت کرد. رفتم ولي با خودم چند نارنجک هم بردم که اگر کمين بود، اسير نشوم. پسرش همان لقمان است که ظاهرا پارسال روي مين رفته بود. الان يک پا ندارد. شما او را ديديد. خلاصه به دادمان برسيد. ما بدون اينکه بجنگيم داريم شهيد ميشويم. اگر توانستيد به مراغان بياييد لطفا چند کتاب از کتابخانه سردشت براي من بگيريد. من اينجا هر شب براي بچهها سخنراني ميکنم. حرفهام ته کشيده. راستي، ميخواستم بدانم بالاخره گروسي را براي جراحي به تهران فرستاديد، يا هنوز در درمانگاه سردشت بستري است؟ در آخرين نامهاي که از قزوين به دستم رسيد، کاوياني نوشته بود که پورحيدي در جبهه جنوب شهيد شده. اکبر داوران هم مجروح شده. خدا با شهداي کربلا محشورش کند. يادش بخير. يادتان هست يک شب چهار نفري رفتيم مزار شهداي قزوين، چند ساعت قدم زديم؟ خدا شما را براي اسلام و انقلاب نگه دارد و به ما هم توفيق بدهد.
التماس دعا، 27 آذر 61، رضا بابايي.
(به غير از لقمان که از سرنوشتش خبر ندارم، تمام کساني که اسمشان در اين نامه آمده است، شهيد شدند)