فرهنگی >>  سبک زندگی اسلامی >> آخرین اخبار
تاریخ انتشار : ۰۴ خرداد ۱۳۹۶ - ۱۰:۵۱  ، 
کد خبر : ۳۰۱۳۷۶
روایت زندگی معدنچیان گلستان؛

جهاد تا ۱۳۰۰ متر زیر زمین!

معدن زغال سنگ زمستان یورت آزادشهر در فاصله ۹۰ کیلومتری شرق گرگان مرکز گلستان بر اثر افزایش گاز متان منفجر شد. پای درد و دل معصومه جاهدی، همسر بهرام هدایتی یکی ازجانباختگان این حادثه نشستیم.

صدای محزونش توی گوشم می پیچد که می گوید:" از احساس خوشبختی زیادی که کنارش داشتم می ترسیدم همیشه با خودم می گفتم نکنه اتفاقی برایش بیافتد" چشم هایم را می بندم و زندگی معصومه را تصور می کنم، روزهای را که با یک بسم الله زیر لبی همسرش را بدرقه می کرد و او را به عمق ۱۳۰۰ متری زمین می فرستاد، روزهای را که لحظه ها را می شمرد تا صدای همسرش را از بشنود که می گوید:"از تونل آمدم بیرون معصومه جان"خودم را به جایی همسران کارگران معدن آزادشهر می گذرام، زنانی که با قناعت و مناعت طبع زندگی خود را ساختند و عاشق ماندند، زنانی مانند معصومه جاهدی که هنوز در پس چشمان اشک بارش عشق زبانه می کشد، عشقی ساده و عمیق، عشقی که شاید شبیه قصه ی رمان ها نباشد اما جاودانه است و حالا در روزهای نبود بهرام، انگیزه یست برای زیستن معصومه، برای مادری کردن او و استوار ماندنش. حادثه معدن یورت آزادشهر قربانیان زیادی داشت تا داغ تازه‌ای برایمان باشد. با «معصومه جاهدی» همسر یکی از قربانیان مظلوم این حادثه گفتگو کردیم.

در معدن ارتباطش با کل دنیا قطع می‌شد

خانم جاهدی می گوید: اردیبهشت بود که پیمان بستیم برای رسیدن به آرزوهایمان، ۲۳اردیبهشت ۹۱، بهرام لیسانس جغرافیا داشت، من هم مربی پرورشی بودم، زندگی مان را ساده و عاشقانه شروع کردیم، آنقدر خوشبخت بودیم که می توانم تا پایان عمرم بنشینم و خاطرات شیرینمان را مرور کنم.یک سال و نیم از زندگیمان گذشته بود که با آمدن امیرعباس دلخوشیمان بیشتر شد، یک پسر ریزجثه و دوست داشتنی که قد می کشید و به بهرام وابسته تر می شد.همسرم بعد از اتمام دانشگاه چون کار نبود به عنوان کارگر در معدن زغال سنگ البرز شرقی مشغول بکار شد،بهرام با وجود سختی کار و حقوق پایینی که نه رضایت بخش بود و نه سر موعد پرداخت می شد راضی بود و قانع، انگیزه اش برای کار کردن بی نظیر بود.سالهای اول ازدواج یک روز در میان شانزده ساعته سرکار می رفت، اما بعد از آن ساعت کارش تغییر کرد، هر روز یک ربع به شش صبح از خانه بیرون می رفت و حوالی ساعت سه ظهر بر می گشت. سختی کار معدن فقط به خاطر مشکلات جسمی و ریوی نیست چون همیشه احتمال خطر و انفجار و خفگی وجود دارد اضطراب و ترس جزء جدایی ناپذیر زندگی کارگران معدن و خانواده هایشان است، مثل من که همیشه تا برگشت بهرام به خانه استرس داشتم، آخر کارگران معدن وقتی وارد تونل می شوند ارتباطشان با دنیا قطع می شود.همسرم در سال ۹۳ به دلیل تعدیل نیرو یک سال بیکار شد و در سال ۹۴ در معدن زمستان یورت به عنوان نقشه بردار قرارداد بست.

حرف هایی که روی دلم ماند

خوشی های زندگی کم نبوده اما مشکلات را نمی شود نادیده گرفت، کم بودن حقوقی که کفاف زندگی را نمی داد، حقوقهای که دیر پرداخت می شد و گاها مجبور می شدند دست دراز کنند پیش این و آن، نگرانی های که تمام شدنی نبود، معصومه خانم اما همه ی مشکلات را پیوند می زند به قناعت و صبوری، چیزهای که این روزها کمتر پیدا می شود، اساس زندگی خانم و آقای هدایتی بر سازش و محبت بوده، از همان روز اول تا همین چند روز پیش.

خانم جاهدی می گوید: دو ماه و نیم پیش خدا ریحانه را به زندگیمان بخشید، از روزهای اول تولد ریحانه به خاطر کولیک نوزادان شبها نمی خوابید و تا صبح گریه می کرد، بهرام آدم بی خیالی نبود، در تمام این پنج سال زندگی در خوشی و ناخوشی سنگ صبورم بود، شبها همپای من بیدار می ماند و ریحانه را آرام می کرد، خستگی از چشم هایش می بارید اما لبخند می زد، شب آخر، شبی که قرار بود فردایش بهرامم را برای همیشه از دست بدهم ریحانه خیلی زود خوابش برد، بهرام هم در کسری از ثانیه خوابید، دلتنگ بودم، در تب و تاب به دنیا آمدن ریحانه و مریضی اش فرصت نکرده بودیم یک دل سیر حرف بزنیم، دلم برای آرامش صدای بهرام تنگ شده بود، می خواستم زل بزنم به چشمانش از این چند وقت بگویم،صدایش زدم و گفتم:"بیدارشو یکم با هم حرف بزنیم خیلی وقته درست حسابی حرف نزدیم" توی خواب و بیداری گفت: "معصومه جان بذار بخوابم، صبح خواب می مونم" من هم اصراری نکردم، صبح هم بخاطر اینکه من بیدار نشوم آرام و بی صدا از خانه رفته بود، رفته بود تا من همیشه حسرت به دل بنمانم، کاش آن شب بیدارش می کردم، کاش یک دل سیر با او حرف می زدم.

برای نجات دیگران از زندگی اش گذشت

آقای هدایتی در هنگام حادثه از تونل خارج شده بود اما حس نوع دوستی و فداکاری او را برای کمک به مصدومان به داخل تونل کشید، خانم جاهدی از آن روز می گوید:چهارشنبه تقریبا ساعت دوازده توی کانال خبری شهرستان دیدم که در معدن زمستان یورت انفجار رخ داده، تمام بدنم می لرزید اما به خودم دلداری می دادم که حتما همسرم از تونل بیرون آمده،اما گوشی بهرام در دسترس نبود، قرار شد برادر شوهرم برود معدن و خبری از همسرم بیاورد،اما زمانی که دیگر ایشان هم جواب تلفن من را نداد یقین کردم برای بهرام اتفاقی افتاده، مثل مرغ سرکنده بودم، خواهر بهرام زنگ زد و گفت کسی بهرام را در بیمارستان دیده، انگار دنیا را به من داده بودند، از خوشحالی گریه می کردم اما وقتی با آن فرد تماس گرفتم گفت:"خبری از بهرام ندارد" دنیا رو سرم خراب شد، نمی توانستم باور کنم که بهرام متین و دلسوزم را دیگر نبینم،خبرهای ضد و نقیض دیوانه ام کرده بود.وقتی ساعت یک شب شماره بهرام را گرفتم، بوق خورد اما کسی جواب نداد، فهمیدم همسرم را از معدن بیرون آورده اند، تا نزدیک صبح شماره اش را گرفتم و گریه کردم اما کسی جواب نمی داد، صبح دیگر مطمئن شدم برای همیشه تنها شده ام.شاید باور نکنید اما بهرام این اواخر خیلی مهربان تر از قبل بود، به دنبال بهانه ای بود که فامیل را دور هم جمع کند، از احساس خوشبختی زیادی که کنارش داشتم می ترسیدم همیشه با خودم می گفتم"نکنه اتفاقی براش بیفته"

مطالبات ۸ ماهه پرداخت شد

همه چیز آنقدر سریع و غیرمنظره اتفاق افتاد که باورش سخت بود، خانواده ی آقای هدایتی با اینکه سعی می کنند صبور باشند اما هنوز نبودن بهرام را نپذیرفته اند، خواهر ها و برادر هایی که همیشه حس می کردند تکیه گاهی به نام بهرام هست حالا تنها شده اند، مثل معصومه خانم و امیرعباس و ریحانه، همشهری ها اما برای کم شدن غم خانواده هدایتی کم نگذاشتند، حتی مردم از شهرهای دیگر برای دلداری و شریک شدن با آنها به خانه شان می آمدند، همپایشان اشک می ریختند و تنهایشان نمی گذاشتند.اما گله ها کم نیست، معصومه خانم می گوید: قبل از این حاثه هر بار که همسرم و همکارانش به خاطر حقوق های پرداخت نشده اعتراض می کردند کسی به انها توجه نمی کرد، اما درست بعد از این اتفاق مطالبات ۸ ماهی که پرداخت نشده بود به حسابمان واریز شد، وقتی همسرانمان را از دست داده بودیم پول چه دردی را دوا می کرد؟ از طرفی روزهای مراسم و تشیع همزمان بود با انتخابات، بعضی کاندیدهای شهر به جای همدردی با ما، جای اینکه مرهم باشند در مراسم از شلوغی ها برای تبلیغ خود استفاده می کردند و تحمل این برای ما خیلی سخت بود."

باور دارم امتحانی از طرف خداست

حالا این روزها معصومه خانم سالگرد ازدواجشان را بدون بهرام می گذراند و امیرعباس بی قرار تر از همیشه است، خانه که از رفت و آمد فامیل ها خالی می شود دلتنگی های امیرعباس اوج می گیرد، به آسمان اشاره می کند و می پرسد:بابا اونجاست؟ مادر سر تکان می دهد و اکیر عباس می گوید: کاش در رو قفل می کردیم تا بابا نره، بابا الان داره گریه می کنه چون اونجا تنهاست و پسر نداره"بعد هم قاب عکس بابا را بغل می گیرد و بغض می کند و می خوابد، معصومه خانم می ماند و سکوت خانه، خیره می شود به ریحانه ای که وقتی بزرگ شود هیچ خاطره ای از بابایش ندارد و به فردا فکر می کند، به آرزوهای مشترکی که برای زندگی و آینده بچه هایشان داشتند، صبوری های بهرام رابه یاد می آورد سعی می کند مثل او باشد، دلتنگی ها و بغض ها و گله های روزهای بعد از فوت بهرام را ورق می زند، به زن دایی اش فکر می کند که همسر و دو پسرش را در همین حادثه از دست داده، به زن یکی از همکاران بهرام فکر می کند که دو دختر دارد و چندماهه باردار است، به همشهری های فکر می کند که دورشان را خالی نکردند، معصومه خانم این روزها در تنهایی و سکوت شب خیره می شود به قاب عکس مردِ خانه اش، تصمیم می گیرد بچه هایش را بدون هیچ کمبودی بزرگ کند، نمی خواهد کسی به فرزندانش ترحم کند چون آنها تا همیشه پدر دارند، او می خواهد امیرعباس را مرد و ریحانه را شیرزن بار بیاورد که تا همیشه نام بهرام هدایتی را زنده نگهدارند، او یک مهربانو ایرانیست و با تمام وجود باور دارد " ما اصاب من مصیبه الا باذن الله..."

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات