روز دهم آذر سالروز شهادت سيدحسن مدرس روحاني مبارز عصر رضاخان پهلوي است. دژخيمان رضاشاهي او را در ماه مبارك رمضان و با زبان روزه در منزلش به شهادت رساند.
* * *
پس از شهريور ۱۳۲۰، روزنامه «تجدد ايران» مقالهاي درباره مدرس به قلم يكي از مطّلعان در تاريخ پنجشنبه اول آبان ماه ۱۳۲۰ به چاپ رساند. لازم به يادآوري است كه درج اين مقاله براي اولين بار بود و مانند بمبي در تهران سروصدا کرد، چون حاوي اقارير قتله مدرس و با مندرجات پرونده بازپرسي و محاکمه آنان بود. براي آنكه خوانندگان با روايات مختلف در اين باره آشنا شوند در ادامه بخشی از مقاله آورده ميشود:
«... به عقيده من قتل فجيع مرحوم مدرس بزرگترين لکه ننگيني است كه به دامان شاه سابق و عمال او گذاشته شد؛ زيرا شهيد مزبور بدون ترديد به واسطه طرفداري از حق و عدالت در راه منافع مملكت مستحق يك چنين عقوبتي گرديده است. مدرس را همه ميشناسيد. آدم رشوهگير و هوسران نبود، نميخواست وزير يا والي شود، از آلودگيهاي اين محيط به كلي دور بود. اينكه ميگويند مدرس خودخواه بود من نميدانم معنايش چيست؟ رجال سياسي و كساني كه عمر خود را صرف خدمت به مصالح يك جامعه ميكنند ناچار داراي «كاراكتر» و خصالي هستند كه آنها را بزرگ كرده. اين اشخاص را نميتوان عادي دانست، اينها فوقالعاده هستند. مرحوم مدرس قطع نظر از جنبه روحانيت كه او را مورد اعتماد طبقات توده كرده بود به نظر متنورين يكي از رجال خوب سياسي بود. اگر مردان سياسي بالاخره مدعي و آرزومند ميشوند كه نامدار شوند تا اصلاحات را طبق نظريات خود اجرا نمايند مرحوم مدرس چنين آرزویی نداشت و بالطبع بايد معتقد بود كه آن مرحوم در اقدامات سياسي خود غرضي جز مصالح عمومي نداشته است.
به خاطر دارم يكي از زمامداران در ۱۹ سال قبل به من گفت من با مدرس چه ميتوانم بكنم نه پول ميگيرد كه به او پول بدهم نه والي و وزير ميشود كه او را تطميع نمايم، ناگزيرم با او راه بروم و نظريات صحيح او را قبول كنم! يك چنين شخصي را كه از حيث سن پير و از حيث موقعيت سياسي محترم و مورد وثوق عمومي و از حيث سياست جزء بيضررترين رجال سياسي بوده، نميبايستي اين طور زجركش بكنند.
اگر ما امروز اين عمل شنيع و ننگين را تنقيد نكنيم، تاريخ تنقيد خواهد كرد؛ زيرا قلم تاريخ هيچوقت اغماض نميكند.
در اوايل ۱۳۱۷ مسافرتي به حدود خراسان كردم و برحسب اتفاق به كاشمر وارد شدم. در آنجا از گوشه و كنار زمزمه قتل مدرس را كه كمتر از يك سال قبل اتفاق افتاده بود، شنيدم.
در آن تاريخ كه يك سال كمتر از اين واقعه ميگذشت، به قدري جاسوس در كاشمر ريخته بودند كه از اولين شخصي كه راجع به اين موضوع استعلام نمودم طوري وحشتزده شد كه چند قدم عقب رفت و گفت: آقا بنده چه ميدانم؟ آشنايي داشتم به طور آرام و ملايم از او سؤال كردم شنيدهام قبر مرحوم مدرس در اين امامزاده است، آيا ممكن است به اتفاق مرا به آنجا راهنمايي كنيد؟ جواب داد: به اتفاق شما ميآيم، ولي يك كلمه صحبت نكنيد؛ زيرا حيات و زندگاني من و شما دچار خطر خواهد گرديد.
صبح روز ديگر خيلي زود به اتفاق آن آشنا به طرف امامزاده رفتيم. اين امامزاده از تاريخ صفويه بنا شده و درختهاي كاج بلند و قطور آن گواهي ميداد. وارد صحن امامزاده شديم، پشت سر محل امامزاده يك اطاق كوچكي بود تقريباً سه ذرع در سه ذرع و نيم. راهنماي من در آن اطاق روي زمين نشست و دست را روي يك آجري گذاشت و بناي فاتحه خواندن را گذاشت. من هم فاتحه خواندم، ولي متعجب بودم، استنكاف اين شخص با اجراي مراسم فاتحه براي مرحوم مدرس منافات دارد! از آن امامزاده خارج شديم. اين امامزاده در يك كوچه باغي واقع شده. آشنا دست مرا گرفت و به طرف شرق آن خيابان كه منتهي به بيابان بود برد و پس از اينكه از ميان باغها بيرون رفتيم و مطمئن شد احدي در آنجا نيست تفصيل قتل مرحوم مدرس را به طريق ذيل براي من نقل كرد:
مرحوم مدرس در خواف تبعيد، در مدت تبعيد خود به قدري مناعت و آقایی از خود به خرج داده بود كه در تمام اين مدت كوچكترين خواهش در موضوع انجام حوایج ضروري خود از نگهبان خود كه رئيس نظميه خواف بود، نكرد!
به رئيس نظميه خواف از مشهد دستور رسيد سيد را مسموم يا مقتول سازد! مشاراليه به عذر اينكه خواف يكي از شهرهاي سرحدي افغانستان است و افغانها به اين شهر آمدوشد دارند، از انجام دستور نظميه مشهد سر باز زد. بنابراين مرحوم مدرس را مانند جدش موسيبنجعفر از آن محبس درآورده و منتقل به تربت حيدري كردند و پس از دو ماه، دو مرتبه او را به خواف آوردند و پس از سه ماه ديگر از خواف او را به ترشيز كه معروف به كاشمرست، بردند.
محبس مدرس در خانه رئيس نظميه كاشمر بود. روز بيستوهفت رمضان ۱۳۱۶ دو ساعت به غروب دو نفر از تهران كه مأمور قتل نصرتالدوله بوده و آن مرحوم را نيز با نهايت قساوت در سمنان به قتل رسانده بودند، وارد محبس مدرس شدند. در آن وقت مرحوم مدرس مشغول بجا آوردن نماز ظهر و عصر بود، پس از سلام نماز، آقايان جلادها به او سلام ميكنند، مرحوم مدرس جواب ميدهد و از علت حضور آنها در اطاق خود استفسار مينمايد. جواب ميدهند، ما از تهران به يك مأموريتي آمدهايم به تربت حيدري برويم حال خسته هستيم، ميخواهيم چاي بخوريم. مرحوم مدرس ميفرمايد: اگر صبر كنيد وقت افطار با هم چاي بخوريم البته بهتر است. ميگويند چون ما مأمور و مسافر هستيم، روزه نيستيم.
مرحوم مدرس كه نوكر و مساعدي نداشت ميهماننوازي ميكند به دست خود براي جلادهاي بيرحم سماور آتش ميكند، چاي را در قوري ريخته و سماور و قوري و قوطي قند را مقابل آنها ميگذارد و باز مشغول نماز ميشود. آقايان چاي زهرمار ميكنند و پس از اينكه مدرس از نماز خود فارغ ميشود يك استكان چاي كه داراي مقداري «استركنين» بود مقابلش ميگذارند. ميگويد من روزه هستم. ميگويند بايد بخوريد. ميگويد نميخورم. ميگويند جبراً به حلق شما خواهيم ريخت، ميگويد حال كه اين طور است بدهيد بخورم، استركنين را سر ميكشد و مشغول نماز و عبادت ميشود، اين نماز و عبادت تا يك از شب رفته طول ميكشد حضرات در را بسته و پشت در منتظر مرگ مرحوم مدرس بودهاند. از مرگ مدرس خبري نميشود، ولي آن مرحوم كمكم تشنه ميشود و آب ميخواهد. فرياد ميكشد، به طوري كه صدايش به خانه همسايهها ميرسد. جلادها براي خاموش كردن صداي مدرس وارد اطاق ميشوند و عمامهاش را به گردنش مياندازند و با لگد پهلوي راست او را خرد ميكنند و اين عمل را به قدري ادامه ميدهند تا آن مرحوم جان به جانآفرين تسليم مينمايد.
عملي كه با جسد مرحوم مدرس كردهاند به قدري وحشتناك بوده است كه روز ديگر غسال از غسل دادن جسد مدرس استنكاف مينمايد و عاقبت به دستور نظميه محل جسد مرحوم مدرس را شسته و ميبرند در آن امامزاده دفن ميكنند تا مدتي هر كس از نزديك قبر مدرس عبور ميكرد او را زنداني ميكردند، عاقبت مردم كاشمر شخصي را كه محترم بود و فوت كرده بود آورده و نزديك قبر مدرس مدفون ميسازند و بدين وسيله و به نام آن شخص قادر ميشوند در آن اطاق تاريك براي مدرس فاتحه بخوانند.
اين است سرگذشت يكي از عمايد ملت و اركان آزادي!»
منبع: تاريخ بيست ساله ايران، مكي، ج ۵