کتاب "مقدمهای بر انقلاب اسلامی" بنا به ادعای نویسندهاش آقای دکتر صادق زیبا کلام قصد دارد تا با عبور از یک سری مفاهیم که به عنوان "اصول ثابت" در مورد رژیم شاه و انقلاب اسلامی فرض گرفته شده است، رویکرد جدیدی به این واقعه بزرگ داشته باشد و طبعاً تحلیلی منطبق بر واقعیت به خوانندگانش ارائه دهد. نویسنده همچنین با اشاره به ایرادات و انتقاداتی که بر این کتاب وارد آمده، مدعی است: "ریشه این ایرادات نه بر کتاب بلکه بر نوع روش یا رویکرد منتقدین وارد است."(ص10) در واقع باید گفت به اعتقاد ایشان چنانچه منتقدان کتاب نیز چشمهایشان را بشویند و با زدودن آن "اصول ثابت" اما غیر واقعی، جور دیگری به مسائل نگاه کنند، به همان نتیجهای خواهند رسید که در این کتاب آمده است.
قبل از پرداختن به مدعای نویسنده محترم درباره "اصول ثابت غیرواقعی" جا دارد به این نکته اشاره کنیم که مبنای نقد ما در این نوشتار، چاپ ششم از کتاب مزبور است که در سال 1386 انتشار یافته است. در ابتدای این چاپ، قبل از متن اصلی، "مقدمه نویسنده به چاپ سوم" به چشم میخورد که تاریخ مرداد ماه 1378 را در انتهای خود دارد. نویسنده در این مقدمه نسبتاً مفصل تلاش کرده است تا در مقام پاسخگویی به منتقدان کتاب- که چاپ نخست آن در سال 1374 انتشار یافته- به توضیح و تشریح دیدگاههای مطروحه در متن کتاب بپردازد. جالب آن که در این مقدمه، عقاید و دیدگاههای نویسنده با وضوح و صراحت بسیار بیشتری نسبت به متن اصلی، انعکاس یافته است؛ بر همین اساس به نظر میرسد چنانچه مطالب و محورهای مطروحه در این مقدمه را مبنای نقد و بررسی کتاب حاضر قرار دهیم و البته به مقتضای موضوع به مندرجات متن اصلی نیز رجوع نماییم، به نحو بهتری خواهیم توانست آراء و نظرات نویسنده محترم را پیرامون انقلاب اسلامی تجزیه و تحلیل کنیم.
همانگونه که اشاره رفت، آقای زیباکلام بحث خود را از نقد و بلکه نفی پارهای "اصول ثابت" اما غیرواقعی آغاز میکند که به تعبیر وی در اذهان جایگزین شده و موجب منحرف شدن تحلیلها و تفسیرها از حقایق امور گردیدهاند. اما این اصول کدامند؟ آقای زیبا کلام نخستین آنها را چنین بیان میدارد: "مثلاً اینکه: شاه یک مهره وابسته، یک مأمور، یک ابزار بیاراده در دست اربابان خارجی خود بالاخص آمریکاییها بود. بنابراین او و رژیمش هرآنچه که کردند یا برعکس نکردند، به دستور مستقیم مقامات واشنگتن بوده است.
نتیجه این "توهم" آن شده که به جای درک اسباب و علل واقعی که چرا شاه سابق این سیاست را اعمال کرد و یا آن تصمیم را گرفت، یک راست به سراغ قالبهای از پیش تعیین شده میرویم تا نشان دهیم که اتخاذ آن سیاست چگونه به نفع آمریکا تمام شده است."(صص11-10) به این ترتیب نویسنده به صراحت اعلام میدارد این که شاه را یک مهره وابسته به آمریکا بدانیم، جز یک "توهم" نیست و عاری از حقیقت است.
بنابراین ما در اینجا با یک سؤال مواجهیم: آیا رژیم پهلوی و در رأس آن شاه وابسته به آمریکا بود یا خیر؟ برای پاسخگویی به این سؤال، ابتدا باید منظور خود را از "وابستگی" مشخص سازیم، چه در غیر این صورت میتوان با پیش کشیدن برخی فرضها و سؤالات سطحی یا انحرافی موجبات انحراف اذهان را از دستیابی به حقایق امور فراهم آورد. هنگامی که بحث از وابستگی رژیم پهلوی به آمریکا پیش میآید، طبعاً منظور آن نیست که کلیه امور اعم از کلی و جزئی و با اهمیت و بیاهمیت، روزانه طی فهرستی از طریق سفارت آمریکا به شاه ارائه میشد و وی نیز آن را برای اجرا به مسئولان مربوطه ارجاع میداد. ارائه چنین تصویر سادهنگرانهای از مسئله طبعاً موجب میگردد تا راه برای طرح ایرادات و اشکالات فراوان بر نظریه وابستگی رژیم پهلوی به آمریکا باز و این نظریه به سادگی مردود و در رده توهمات اعلام شود، اما باید دانست "وابستگی" یک مفهوم پیچیده و چند وجهی است که گذشته از اصول و کلیات، مصادیق آن را باید یک به یک مورد بررسی قرار داد.
از نگاه کلی باید گفت مفهوم وابستگی سیاسی رژیم پهلوی به آمریکا بدان معناست که شاه در چارچوب سیاستها و برنامههای کلان ایالات متحده به نوعی حرکت میکرد که برآیند تصمیمات، برنامهریزیها و اقدامات رژیم پهلوی تأمین کننده منافع آمریکا به بهای تضییع حقوق و منافع مردم و کشور ایران بود. بدیهی است در قالب این دیدگاه، قبل از پرداختن به جزئیاتی مثل انتصاب اشخاص به مسئولیتهای مختلف و اتخاذ تصمیمات اجرایی ریز و درشت در زمینههای گوناگون، باید از یک سو منافع کلی آمریکا و نیز کلیات سیاستها و برنامههای این کشور را برای دستیابی به آن منافع در نظر داشت و از سوی دیگر نیز به همین منوال خط مشی کلی رژیم پهلوی را در تصمیمگیریها و سیاستگذاریها مورد توجه قرار داد.
اگر در این تجزیه و تحلیل کلی این نتیجه عاید شد که شاه آگاهانه در مسیر تعیین شده از سوی ایالات متحده حرکت کرده و منافع آمریکا را به بهای تضییع منافع ملی ایران تأمین ساخته، طبعاً فارغ از پارهای مسائل جزئی که در این میان میتواند مطرح باشد، باید قائل به وجود رابطه وابستگی میان شاه و آمریکا شد. برای روشن شدن این قضیه میتوان به موضوعی اشاره کرد که باید آن را نقطه عطفی در تاریخ معاصر ایران به شمار آورد.
همانگونه که میدانیم، نهضت ملی شدن صنعت نفت ایران در اسفندماه 1329 به ثمر رسید و پس از آن دولت دکتر مصدق به منظور اجرای قانون ملی شدن صنعت نفت، روی کار آمد. طبعاً انگلیسیها که به شدت از این واقعه ناراضی بودند شروع به کارشکنی کردند. در این حال آمریکا که مترصد تضعیف موقعیت انگلیس در ایران و دستیابی به امکانات و شرایط لازم برای دستاندازی به منابع گوناگون کشورمان بود، سیاست میانهای در پیش گرفت و چون در نهایت با مقاومت دولت مصدق در چشمپوشی از منافع ملی مواجه گردید، طرح مشترکی را با انگلیس برای سرنگونی این دولت و باز کردن مسیر به منظور تأمین منافع نامشروع واشنگتن پیریزی کرد.
براساس اسناد انتشار یافته در مورد "عملیات آژاکس"، شاه طبق درخواست طراحان آمریکایی- انگلیسی این طرح براندازانه، حقوق و اختیارات خود را در خدمت اجرای آن قرار داد. پس از ساقط شدن دولت دکتر مصدق، آمریکا و انگلیس همراه یکی دو کشور اروپایی دیگر طرح ایجاد کنسرسیوم را به اجرا درآوردند و بدین ترتیب ضمن پایمال شدن منافع ملی ایران، مجدداً بیگانگان بر عمدهترین منبع درآمد ملت تسلط یافتند. هنگامی که کلیت این ماجرا را در نظر میگیریم، آیا جز وابستگی رژیم پهلوی به آمریکا را میتوان نتیجه گرفت؟ در این میان، حتی با فرض آن که در یکی از مراحل اجرای این طرح، شاه به دلیل ترس و جبن ذاتی خود در برابر یکی دو درخواست مقامات آمریکایی و انگلیسی مخالفت کرده یا مقاومت نشان داده باشد، آیا میتواند مستمسکی برای زیر سؤال بردن کلیت قضیه باشد؟
به این ترتیب رژیم پهلوی که اصل و اساس آن را انگلیسیها در ایران بنیانگذارده بودند، در شرایط جدید بینالمللی پس از جنگ جهانی دوم که آمریکا به عنوان قدرت برتر غربی مطرح شده بود، در ماجرای کودتای 28 مرداد به یک عامل وابسته کاخ سفید مبدل میگردد. البته ممکن است دلایل مختلفی برای این وابستگی مطرح شود. به عنوان نمونه، شرایط دو قطبی حاکم بر عرصه بینالملل و خوف از کمونیسم میتواند به عنوان دلیلی بر وابستگی شاه به آمریکا بیان گردد یا در ماجرای کودتای 28 مرداد، ترس شاه از سرنگونی توسط مصدق عامل رضایت اجباری شاه به ایفای نقش در طرح کودتا عنوان شود، اما مسئله اینجاست که با تمام اینها، اصل "وابستگی" را نمیتوان منکر شد.
حال ببینیم آقای زیبا کلام برای نفی اصل وابستگی شاه به آمریکا و اثبات توهم بودن آن چه دلایلی ارائه داده است. ایشان بدین منظور با اشاره به پارهای مسائل خرد و جزئی، چنین نتیجه میگیرد که اگر قائل به وابستگی شاه باشیم "حداقل ایرادی که به این مدل میتوان گرفت آن است که بسیاری از تصمیمات شاه نه تنها همسو و هماهنگ با یکدیگر نبوده بلکه در جهت عکس هم نیز بودهاند." (ص11) سپس برای اثبات این قضیه از انتصاب علی امینی به نخستوزیری و سرانجام برکناری او سخن به میان میآورد: "به عنوان مثال، وقتی که او یک شخصیت مستقل و استخواندار قدیمی مثل دکتر علی امینی را بر سر کار میآورد، این تصمیم به دستور واشنگتن بوده است. چهارده ماه بعدش هم که امینی کنار میرود، آنهم باز به دستور آمریکاییها بوده است. نخستوزیر بعدی هم که درست در نقطه مقابل امینی میباشد، یعنی یک شخص مطیع شاه است، آنهم باز به دستور آمریکاییها بوده است. اگر این تصمیمات ضد و نقیض واقعاً به دستور آمریکاییها صورت گرفته باشد (آنطور که ما معتقدیم)، در آن صورت حداقل نتیجهای که در مورد عملکرد آمریکاییها در ایران میبایستی گرفت آن است که اینان واقعاً نمیفهمیدهاند و نمیدانستهاند که کدام سیاست را میبایستی اتخاذ نموده و منظماً تصمیمات خود را تغییر میدادهاند." (ص11)
نخستین نکته درباره اظهارنظر نویسنده محترم آن است که منظور ایشان از الصاق صفت "مستقل" به دکتر علی امینی چیست؟ اگر منظور از "مستقل" آن است که امینی دارای استقلال رأی و نظر در مقابل آمریکا و شاه بوده و با استفاده از اختیارات قانونی مقام نخستوزیری، هدفی جز تأمین منافع ملی کشور نداشته، این ادعا عاری از حقیقت است و معلوم نیست آقای زیباکلام برچه اساسی چنین صفتی را برای ایشان قائل شده است. گویا ایشان فراموش کرده است این "شخصیت مستقل و استخواندار قدیمی"! همان عاقد قرارداد کنسرسیوم در زمان تصدی وزارت دارایی در دولت کودتایی سرلشکر زاهدی است که از جمله خفتبارترین و ظالمانهترین قراردادهای منعقده میان ایران و دیگر کشورها بود و برای سالیانی دراز بیگانگان و علیالخصوص آمریکاییها را بر منابع عظیم نفتی ایران مسلط ساخت و دست آنها را برای چپاول و ایلغار سرمایه و ثروت ایرانیان باز گذارد. گذشته از این، چنانچه توجه کافی به جوهره استدلال نویسنده محترم در این فراز بکنیم، ملاحظه میشود که حتی در صورت پذیرش عدم وابستگی شاه به آمریکا و مفروض گرفتن و? به عنوان یک حاکم کاملاً مستقل نیز همچنان ایراد مورد نظر آقای زیباکلام قابل طرح است؛ زیرا این بار میتوان گفت آیا واقعاً شاه نمیفهمیده و نمیدانسته که کدام سیاست را میبایستی اتخاذ کند و چرا منظماً تصمیمات خود را تغییر میداده است؟ در واقع اگر قرار باشد فارغ از یک چارچوب تحلیلی کلان، برای اثبات عدم وابستگی شاه به آمریکا صرفاً اینگونه مسائل مطرح شود، بهتر آن بود که نویسنده محترم به جای علی امینی، سرلشکر فضلالله زاهدی را به عنوان شاهد مثال خویش برمیگزید و سؤالی را که درباره امینی مطرح ساخته بود، درباره وی به میان میآورد. حتی در این صورت برای نویسنده میسر بود تا برکناری زاهدی را که در جریان کودتای 28 مرداد با حمایت و پشتیبانی مستقیم آمریکا و انگلیس بر کرسی نخستوزیری تکیه زده بود، به عنوان بهترین و قویترین دلیل برای استقلال رأی شاه به خوانندگان کتاب ارائه دهد. اما بدیهی است اشاره به اینگونه آمدن و رفتنها و عزل و نصبها بیآن که عمق قضایا را در نظر داشته باشیم، فینفسه نمیتواند نظریهای را اثبات یا ابطال کند.
بالا و پایین رفتن قیمت نفت نیز مورد دیگری است که آقای زیباکلام با استناد به آن در پی انکار مسئله وابستگی شاه به آمریکا برمیآید: "زمانی که قیمت نفت پایین بوده و در سطح 7/8 دلار یا کمتر به فروش میرفت ما آن را به دستور آمریکاییها میدانستیم. از اوایل دهه 1350 هم که نفت چهار برابر شد و به بشکهای سی و چند دلار رسید، ما آن را نیز باز به دستور آمریکاییها میدانیم. مهم نیست که شاه در مورد نفت چه تصمیمی میگرفت، آن را ارزان میفروخت یا گران، در هر حال او صرفاً مجری دستورات ارباب بود." (ص11) در اینجا نیز ملاحظه میشود که نویسنده با سطحی جلوه دادن مسئله قیمت نفت و بیان پارهای مسائل غیرواقعی درصدد نفی وابستگی شاه به آمریکا برمیآید؛ این در حالی است که اساساً بهای نفت در چارچوب یک مکانیسم پیچیده و تحت تأثیر عوامل گوناگون و متعدد در بازارهای جهانی تعیین میگردد و لذا نه شاه و نه آمریکا هیچ کدام نقش و قدرت مطلق - آنگونه که نویسنده قصد القای آن را دارد- در بالا یا پایین بردن بهای نفت نداشتهاند. از سوی دیگر، کسانی هم که قائل به وابستگی رژیم پهلوی به آمریکا هستند، هیچگاه مدعی نشدهاند شاه به دستور آمریکا بهای نفت را در حد 8 دلار نگه داشته بود و پس از چندی در اوایل دهه 50، به دستور آمریکا بهای آن را 4 برابر کرد یا حتی به طور کلی بهای نفت در آن زمان به دستور آمریکا 4 برابر شد. اینگونه مسائل، ساخته و پرداخته ذهن خلاق نویسنده محترم است تا بتواند با طرح مسائل سطحی و بیمبنا و انتسابشان به مخالفان فکری خویش، به راحتی به رد و نفی آنها بپردازد.
آنچه در قضیه نفت به عنوان "شاه کلید" وابستگی رژیم پهلوی - اعم از پدر و پسر - به بیگانگان مطرح است، تمدید قرارداد دارسی در سال 1312 توسط رضاشاه و انعقاد قرارداد کنسرسیوم در سال 1333 در زمان محمدرضاست. طبق این دو قرارداد، نفت ایران در طول حاکمیت پهلویها توسط بیگانگان به غارت رفت، فارغ از این که بهای آن 8 دلار بود یا بیش از 30 دلار. آقای زیباکلام چنانچه با بهرهگیری از مسائل نفتی قصد رد نظریه وابستگی رژیم پهلوی به بیگانگان را داشت میبایست به بحث پیرامون این دو قرارداد و عوامل و دلایل انعقاد آنها و نیز پیامدهای سیاسی و اقتصادی این قراردادها برای کشور و مردم ایران میپرداخت، نه آن که با طرح مسائل موهوم، سطحی و غیرعلمی در این مسیر گام بردارد. اساساً مگر تعیین قیمت نفت به دست شاه بود تا هرگاه اراده میکرد آن را بشکهای 8 دلار و یا هروقت دلش م?¬خواست 30 دلار یا بیشتر به فروش برساند که اینک ما به بحث در این باره بپردازیم که چگونه میشود پذیرفت هم زمانی که شاه نفت را ارزان میفروخته و هم زمانی که گران میفروخته است، هر دو به دستور آمریکا بوده باشد. این نوعی مغالطه به منظور پریدن از روی اصل قضیه است.
از همین دست مغالطات را در بخش دیگری از کتاب، هنگامی که نویسنده اعتقادات خود را از زبان طرفداران "فرضیه توطئه" بیان میدارد میتوان مشاهده کرد. به گفته آقای زیبا کلام اگر قائل به آن باشیم که رژیم پهلوی "به دستور ارباب" عمل میکرده است، آنگاه "انقلاب اسلامی سر از ناکجاآباد" فرضیههای توطئه درمیآورد. (ص12) منظور ایشان از فرضیههای توطئه همان است که عدهای قائلند "انقلاب اسلامی" نیز با طراحی و برنامهریزی آمریکا و انگلیس آغاز شد و به انجام رسید؛ لذا نویسنده محترم چنین هشدار م?¬دهد که اگر بر نظریه وابستگی رژیم پهلوی به آمریکا تأکید شود، ماهیت انقلاب اسلامی نیز به شدت زیر سؤال قرار خواهد گرفت و برای اجتناب از این قضیه بهتر است که نظریه وابستگی محمدرضا نیز به کناری نهاده شود. اما استدلالی که ایشان برای اثبات نظر خود- البته از زبان طرفداران فرضیههای توطئه بیان میدارد- بسیار جالب است: "از دید طرفداران "فرضیههای توطئه" پیرامون انقلاب اسلامی، چگونه میشود پذیرفت شاهی که حتی آب خوردنش هم با هماهنگی و توافق واشنگتن صورت میگرفته دفعتاً آزادی بدهد، فضای بازسیاسی ایجاد کند، گروه گروه زندانیان سیاسی را آزاد کند، صحبت از آزادی بیان، آزادی مطبوعات و آزادی اجتماعات بنماید، بدون آن که واشنگتن هیچ دخالتی داشته باشد؟ چگونه میشود که ظرف نیم قرن هرچیز و همه چیز در این مملکت به اشاره انگلستان و آمریکا و یا حداقل در جهت مصالح و منافع آنان صورت گرفته باشد، اما یک مرتبه و دفعتاً یک استثنا بزرگ اتفاق بیفتاد و انقلاب اسلامی به گونهای خودجوش و بدون ارتباط با بیگانگان صورت بگیرد؟ واقعیت آن است که پذیرش این باور که شاه بیش از یک مهره بیاراده چیز دیگری در دست آمریکاییها نبود، لاجرم و به گونهای اجتناب ناپذیر، توهمات و "فرضیههای توطئه" زیادی را در قبال مسایل و جریانات سالهای 57- 1356 به بار میآورد." (صص13-12)
با توجه به متن فوق میتوان دریافت که نویسنده برای اثبات و القای نظر خویش، تا چه حد از روش سطحی کردن مسائل، مغالطه و حتی تحریف مسائل تاریخی بهره گرفته است. اولاً ایشان با بهرهگیری از یک اصطلاح یعنی "آب نخوردن بدون اجازه آمریکا" مسئله وابستگی رژیم پهلوی به بیگانه را چنان مبتذل مطرح میسازد که طبعاً برای هیچ کس قابل قبول نیست. اصرار آقای زیباکلام بر این اصطلاح و تکرارش حکایت از آن دارد که ایشان مترصد است به خواننده القا کند طرفداران نظریه وابستگی رژیم پهلوی به آمریکا واقعاً و حقیقتاً بر این اعتقادند که شاه بدون توافق و هماهنگی با آمریکا آب هم نمیخورده است: "این هم درست است که از فردای کودتای 28 مرداد تا صبح روز دوشنبه 22 بهمن سال 1357، شاه روابط بسیار نزدیکی با آمریکا داشت. اینها همه درست هستند. اما آنچه که درست نیست این باور است که شاه بدون اجازه آمریکاییها آب هم نمیخورد." (ص13) اگرچه ممکن است در برخی سخنان و نوشتهها برای نشان دادن عمق وابستگی رژیم پهلوی به بیگانه، از اصطلاح "بدون اجازه آب هم نمیخورد" استفاده شده باشد، اما هر شنونده و خواننده عاقلی به وضوح منظور از این اصطلاح را درمییابد و در ذهن هیچکس نمیگنجد که به راستی شاه برای آب خوردن یا موارد جزئی و پیش پا افتاده هم میبایست از آمریکا کسب اجازه کند. نکته جالب اینجاست که نویسنده محترم پس از تکرار این اصطلاح و سطحی کردن مسئله، بلافاصله نتیجه مطلوب خود را اخذ میکند: "آنچه که درست نیست این اعتقاد خطاست که شاه هرچه میکرد به دستور لندن و واشنگتن بود. شاه با غرب و بالاخص با آمریکا نزدیک بود. بسیار هم نزدیک بود اما بخش عمدهای از آنچه که میکرد بنا بر اراده و تصمیم خودش بود." (ص13)
همانگونه که ملاحظه میشود از نفی مسئله "آب خوردن شاه با اجازه آمریکا"، ناگهان چنین نتیجه گرفته میشود که پس شاه "بخش عمدهای از آنچه میکرد بنابر اراده و تصمیم خودش بود"! طبعاً این روش را بیش از آن که بتوان استدلال و احتجاج دانست باید آن را "ترفند" و نوع? تردست? قلم? به شمار آورد.
ثانیاً آقای زیباکلام سؤال میکند: "چگونه میشود پذیرفت شاهی که حتی آب خوردنش هم با هماهنگی و توافق واشنگتن صورت میگرفته دفعتاً آزادی بدهد، فضای باز سیاسی ایجاد کند، گروه گروه زندانیان سیاسی را آزاد کند، صحبت از آزادی بیان، آزادی مطبوعات و آزادی اجتماعات بنماید، بدون آن که واشنگتن هیچ دخالتی داشته باشد؟" معلوم نیست چه کسی مدعی شده که شاه این کارها را با استقلال رأی و اراده خویش انجام میداده است که اینک نویسنده درصدد یافتن تناقضات منطقی این امور با یکدیگر برآمده است. دستکم طرفداران نظریه وابستگی رژیم پهلوی به بیگانگان بر این نکته تأکید دارند که اقدامات مورد اشاره نویسنده طی سالهای 56 و 57 در چارچوب سیاستهای کلی آمریکا صورت پذیرفته است؛ بنابراین سؤال مطروحه از سوی آقای زیباکلام فینفسه دارای مبنای منطقی و استنادات تاریخی نیست، اما هنگامی که این سؤال را با سؤال بعدی نویسنده در نظر بگیریم، آن گاه متوجه منظور ایشان از طرح آن میشویم: "چگونه میشود که ظرف نیم قرن هرچیز و همه چیز در این مملکت به اشاره انگلستان و آمریکا و یا حداقل در جهت مصالح و منافع آنان صورت گرفته باشد، اما یک مرتبه و دفعتاً یک استثنا بزرگ اتفاق بیفتاد و انقلاب اسلامی به گونهای خودجوش و بدون ارتباط با بیگانگان صورت بگیرد؟"همانگونه که ملاحظه میشود تاکنون بحث از وابستگی "شاه و رژیم پهلوی" به آمریکا و انگلیس بود که عدهای بر آن تأکید میورزند و در مقابل، نویسنده نیز با طرح گزارهها و سؤالات مختلف در نفی آن کوشش میکرد.
اما در این سؤال که قصد نتیجهگیری نهایی از آن است، ناگهان به جای شاه و رژیم پهلوی، "هرچیز و همه چیز" قرار داده میشود و یک شعبده بزرگ رخ مینمایاند. دقت کنید! معتقدان به نظریه وابستگی رژیم پهلوی هرگز نگفتهاند که "هر چیز و همه چیز" در کشور ما طی نیم قرن اخیر به اشاره انگلستان و آمریکا یا در جهت مصالح و منافع آنان صورت گرفته است؛ چراکه در این صورت کلیه حرکتهای استقلال طلبانه مردمی و اقدامات ملی و جمیع امور مشابه نیز در این ردیف قرار میگرفتهاند، بلکه آنان میان "رژیم پهلوی" و "جامعه" تفکیک قائل شده و بر وابستگی شاه و وابستگان به او به بیگانگان تأکید داشتهاند. اما نویسنده با جایگزین کردن عبارت "هرچیز و همه چیز" در واقع این تفکیک را از بین میبرد و با این ترفند، راه را برای نتیجهگیری مطلوب خویش باز میکند؛ زیرا اگر "هرچیز و همه چیز" -شامل کلیه حرکتهای مردمی و اجتماعی به معنای اعم خود - طی نیم قرن گذشته با هماهنگی بیگانگان صورت گرفته باشد، چه دلیلی دارد که "انقلاب اسلامی" نیز به اشاره آنها و در جهت تأمین منافع آنان به وقوع نپیوسته باشد؟ حال اگر عبارت جعلی "هرچیز و همه چیز" را از سؤال فوق برداریم و به جای آن "شاه و رژیم پهلوی و وابستگانشان" را قرار دهیم، به سادگی میتوان پاسخ داد که اتفاقاً به دلیل وابستگی این رژیم به بیگانگان در طول نیم قرن حیاتش و فداکردن حقوق و منافع مردم، ملت ایران براساس اراده و تصمیم خویش و تحت رهبری حضرت امام، علیه پهلویها و حامیانشان قیام کرد. بدین ترتیب نگرانیهای آقای زیباکلام از مطرح شدن "فرضیههای توطئه" نیز مرتفع خواهد گشت!
موضوع دیگری که در اینجا باید به آن بپردازیم، ادعای نویسنده درباره احساس قدرتمندی و شخصیت شاه در برابر آمریکاست: "اگر هم در مقاطعی، بالاخص در دهه 1320 یا سالهای بعد از کودتای 28 مرداد، شاه احساس ضعف نموده و به واشنگتن و لندن تکیه میکرد، در دهه 1340 او احساس رهبری نیرومند و مقتدر را داشت که نیاز چندانی به جلب رضایت و حمایت آمریکا ندارد. شاه در دهه پایان حکومتش بیش از آنچه که خود را یک "عامل" و "سرسپرده" واشنگتن بداند، احساس یک "متحد"، یک "همپیمان" و یک "شریک برابر" با آمریکاییها را میکرد. واقعیت آن است که واشنگتن هم شاه را اینگونه میدید و به او کمتر به چشم یک "مأمور" و "دست نشانده" نگاه میکرد." (ص14)
آنچه آقای زیباکلام درباره رابطه شاه و آمریکا در دهه 40 بیان میدارد، دقیقاً عکس واقعیت است؛ بدین معنا که از ابتدای این دهه رفتارها و اقداماتی در پرونده زندگی محمدرضا ثبت است که حکایت از تعمیق وابستگیها و سرسپردگیهای وی به ایالات متحده دارد. نخستین مسئلهای که در این زمینه باید به آن اشاره کرد، انتخاب کندی به ریاستجمهوری آمریکا و آثار و تبعات آن بر رژیم پهلوی و شاه است: "ناتوانی شریفامامی در حل معضلات اقتصادی جامعه به سقوط کابینهاش انجامید و شاه به اکراه و تحت فشار آمریکا، علی امینی را به نخستوزیری برگمارد... ایران در آن روزها به شدت محتاج یک وام سی و سه میلیون دلاری از آمریکا بود. آمریکا هم گویا پرداخت وام را به انتصاب امینی مشروط کرده بود." (عباس میلانی، معمای هویدا، تهران، نشر آتیه، چاپ چهارم، 1380، صص181-180) اساساً اصرار آمریکا بر نخستوزیری امینی از یکسو به خاطر آن بود که وی را شخص مناسبی برای انجام برنامههای اقتصادی مورد نظر واشنگتن تحت عنوان "اصلاحات"، میدانست و از سوی دیگر رئیسجمهور آمریکا از حزب دموکرات این نکته را نیز از نظر دور نمیداشت که بدین طریق خواهد توانست شاه را که متمایل به جناح جمهوریخواهان بود وادار به همراهی بیشتر با جناح خود سازد. حوادث بعدی نشان دادند که طرح کندی برای علم کردن امینی در مقابل شاه، نتایج مورد نظرش را در برداشته است: "شاه میدانست اصلاحاتی از این جنم اجتناب ناپذیرند. در عین حال "نگران حمایت بیرویه آمریکا از شخص امینی" بود. به همین خاطر، "بیپرده به آمریکا اطلاع داد که در ایران موفقیت برنامهی هر دولتی منوط به حمایت شخص شاه است." سپس در فروردین 1341، برای دیداری رسمی راهی آمریکا شد.
آنجا موافقت خود را با انجام اصلاحات مورد نظر آمریکا اعلان داشت. پس از بازگشت از سفر و بعد از زمینهسازی لازم با سفارت آمریکا، سرانجام در تیرماه 1341 امینی را از کار برکنار کرد و دوست و محرم اسرارش، اسدالله علم را، به مقام نخستوزیری برگمارد." (همان، ص185) شاه در مسیر اجرای برنامههای مورد نظر آمریکا تا حد درگیری با عالیترین شخصیتهای روحانی تشیع و حوزههای علمیه و کشتار و قتل عام مردم نیز پیش رفت و به این ترتیب وابستگی تمام عیار خود به ایالات متحده را برای حاکمان سیاسی این کشور به اثبات رسانید. اما این تمام ماجرا نبود. آمریکاییها که پس از کنار زدن انگلیس، در صدد تحکیم موقعیت خویش در ایران و نهادینه ساختن نفوذ و سلطهشان بر کشور ما بودند، اقدام به راهاندازی مرکزیتی تحت عنوان "کانون مترقی" کردند و در این مسیر البته شاه نیز کمال همراهی و مساعدت را داشت: "در واقع آمریکاییها در فکر ایجاد حزب یا جنبشی بودند که بتوانند طبقات متوسط شهری، تکنوکراتها و روشنفکران را جلب و بسیج کنند. میخواستند از این راه جانشینی برای جبههی ملی پدید آورند. کانون مترقی خود را به سان چنین تشکیلاتی معرفی میکرد... در سال 1342 شاه به اقدامی نامتعارف دست زد. فرمانی صادر کرد و در آن حمایت خود را از کانون مترقی ابراز داشت." (همان، صص190-189) از درون همین کانون مترقی است که حسنعلی منصور مهره نشاندار آمریکا و پس از وی امیرعباس هویدا، معاون وی، به نخستوزیری میرسند: "منصور، در مهرماه 1342، در دیداری با جولیس هولمز، سفیر آمریکا در ایران ادعا کرد که "به گمانش ظرف سه یا چهار ماه آینده وظیفهی تشکیل دولت جدید به او محول خواهد شد."... در سوم آبان 1342، شاه دوباره با سفیر آمریکا دربارهی منصور و آیندهاش گفتگو کرد. این بار به هولمز گفت که: "به تواناییهای منصور به عنوان یک رهبر سیاسی"، امید چندانی ندارد. با این حال، به گمانش "در شرایط کنونی، بهتر از او کسی در صحنه نیست." (همان، صص191 الی 195) البته منصور تنها به فاصله اندکی پس از تصدی نخستوزیری با تکمیل و ارائه طرح کاپیتولاسیون- که در زمان اسدالله علم پایهریزی شده بود- به مجلس و دفاع سرسختانه از آن، نشان داد که برای تحکیم پایهها و موقعیت آمریکا در ایران، حاضر به انجام هر خیانتی به مملکت خویش است. براساس لایحه مزبور نه تنها مستشاران نظامی آمریکا در ایران، بلکه خانوادههای آنان نیز مشمول حق قضاوت کنسولی شدند. این اقدام به حدی ناشایست و خیانتبار بود که منصور در وهله نخست خودش نیز حاضر به افشای آن نشد: "وقتی یک? از خبرنگاران از او پرسید که آیا طرح لایحه صرفاً شامل حال مستشاران نظامی است- آنچنان که رسم اینگونه قراردادها میان آمریکا و متحدانش بود- یا آن که خانوادهی مستشاران را نیز در برمیگیرد، منصور وانمود نمود که سخت خشمگین شده و با لحنی معترض و حق به جانب، تأکید کرد که اینگونه شایعات همه کار مغرضین و "ستون پنجم بیگانگان" است... اما در واقع هیچ یک از دعاوی او درست نبود و او خود به نادرستی آنان وقوف داشت."(همان، صص 200-199) بنابراین اگر آقای زیباکلام با تأمل و حوصله بیشتری به مطالعه تاریخ کشورمان میپرداخت، بر این نکته واقف میگشت که نه تنها نمیتوان دهه 40 را آغازی بر احساس اقتدار و بینیازی شاه از آمریکا به حساب آورد، بلکه بالعکس این دهه را باید دورانی دانست که از ابتدا تا انتهای آن چیزی جز تحکیم سلطه همهجانبه آمریکا بر ایران و فرو رفتن هر چه بیشتر شاه در باتلاق وابستگی به کاخ سفید، نمیتوان مشاهده کرد.
در واقع در انتهای این دهه، آمریکا بیش از هر زمان دیگری حاکمیت و سلطه خود را از طریق سازمانها، نهادها و تشکیلات گوناگون سیاسی، اقتصادی و نظامی بر ایران تحکیم بخشیده بود. طبعاً معنای این سخن آن نیست که چنانچه شاه قصد خوردن یک لیوان آب را داشت میبایست نخست از سفارت آمریکا یا کاخ سفید کسب تکلیف کند یا به تعبیر دیگر در جزئیات امور، ملزم به هماهنگی با آمریکاییها باشد، بلکه سیستم و قواعد و ضوابطی که در طول این دهه از سوی آمریکاییها و با مساعدت و موافقت شاه پیریزی شد، به طور خودکار کلیات امور را در جهت منافع کلان آمریکا به پیش میبرد و در این روال نظاممند، شاه نه میخواست و نه میتوانست، جز طی این طریق به راه دیگری برود.
اینک برای آن که عمق نفوذ دولتهای غربی و بویژه آمریکا در ایران زمان پهلوی مشخص شود، تنها اشاراتی به خاطرات برخی از شخصیتهای سیاسی آن دوران خواهیم داشت. البته نباید فراموش کرد که وابستگی قاجارها و پهلویها به بیگانه دارای عوامل و ریشههای متعددی است که بحث جامع پیرامون آنها در این جا امکانپذیر نیست. به عنوان نمونه، پیامد حضور مستشاران مالی بیگانه در کشور ما که به نام اصلاح امور اقتصادی صورت میگرفت، فارغ از کلیه تبعات آن، این بود که تمامی اطلاعات ریز و درشت اقتصادی کشور در اختیار کشورهای متبوع آنها قرار میگرفت و امکان هرگونه برنامهریزی به منظور بهرهبرداریهای هرچه بیشتر از شرایط اقتصادی ایران برایشان فراهم میشد. آنگونه که دکتر کریم سنجابی در خاطراتش آورده است، پس از اتمام جنگ جهانی دوم ازجمله نخستین اقدامات آمریکا، اعزام هیئتهایی برای بررسی وضعیت اقتصادی ایران و جمعآوری اطلاعات دقیق در زمینههای مختلف بود: "در همان زمان کابینه قوام¬السلطنه بود که سازمان برنامه هفتساله تشکیل شد... در همین زمان بود که دو هیئت از آمریکا برای مطالعه این برنامه به ایران آمدند. یک هیئت اول آمد چند روزی ماندند مطالعاتی کردند و رفتند و رویهم رفته غیر از تعارف چیزی نشان ندادند. هیئت دومی که وارد شد به نظرم همان هیئت ماوراءالبحار بود. نکته جالبی که باید بگویم این است که این هیئت قریب بیست روز یا دو هفته در ایران ماندند. آنها افراد متعددی بودند که که در رشتههای مختلف تخصص داشتند. برای ارتباط با هر یک از آنها در هر رشته یک یا دو نفر از شورای عالی برنامه برگزیده شدند. یکی از آنها که میخواست در امور حقوقی و قوانین لازم مربوط به اجرای برنامه مطالعاتی بکند خواسته بود که یک نفر از اعضای حقوقدان سازمان برنامه با او مرتبط بشود. برای ارتباط با او مرا انتخاب کردند. شما تصور میکنید که آن شخص چه کسی بود؟... آن شخص آقای آلندالس برادر جان فوستر دالس و رئیس آینده سازمان سیا آمریکا بود." (دکتر کریم سنجابی، خاطرات سیاسی دکتر کریم سنجابی، به کوشش طرح تاریخ شفاهی ایران دانشگاه هاروارد، تهران، انتشارات صدای معاصر، 1381، ص99)
شاید از نظر عدهای ازجمله آقای زیباکلام اینگونه هیئتها هدفی جز خدمت به ایران نداشتهاند و اطلاعات جمعآوری شده را نیز در همین راستا مورد استفاده قرار میدادهاند، اما در خاطرات دیگر شخصیتهای آن دوران مواردی را میتوان مشاهده کرد که اهمیت اطلاعات را برای آمریکاییها نشان میدهد. ابوالحسن ابتهاج از رجال سرشناس آن دوران در خاطراتش مینویسد: "چندی پس از کنارهگیری من از سازمان برنامه، یک روز گودرزی به ملاقات من آمد و ضمن صحبت یکی از اعضای سفارت آمریکا را اسم برد که متأسفانه بخاطرم نمانده است. گودرزی گفت این شخص به وی اظهار کرده است که ما اطلاع داریم که جوانهای ایرانی که در آمریکا تحصیل کردهاند و در وزارتخانههای مختلف مشغول کار هستند حقوقهایی دریافت میکنند که برای تأمین معاششان کافی نیست. بنابراین ما تصمیم گرفتهایم که به این اشخاص کمکی بنمائیم که معادل حقوقی است که از دولت دریافت میکنند و در مقابل انتظار ما این است که از گزارشها و از اسناد مهمی که زیر دست آنها قرار میگیرد عکسبرداری کرده و عکسها را بما بدهند، و برای انجام این منظور دوربینهای مخصوصی در اختیار آنها گذاشتهایم."(خاطرات ابوالحسن ابتهاج، به کوشش علیرضا عروضی، تهران، انتشارات علمی، 1371، ج دوم، ص410)
این مسئله و انبوهی از نکات دیگر، روند شتابنده و رو به تزاید نفوذ و سلطهجویی آمریکا را در ایران طی سالهای پس از جنگ جهانی دوم و بویژه در پ? کودتای 28 مرداد نشان میدهد و سرانجام با ورود به دهه 40 وضعیت به صورتی درمیآید که آمریکاییها به سادگی حتی در انتخاب وزرا و نخستوزیران نیز دخالت تام دارند. به گفته ابتهاج: "در تابستان سال 1341 وقتی تازه از زندان آزاد شده بودم "یاتسویچ" یکی از اعضای ارشد سفارت آمریکا در تهران به ملاقات من آمد و بعد از مقدمه مختصری پرسید شما حاضر هستید وزارت دارایی را قبول کنید... گفتم میدانید سالها پیش شاه نخستوزیری را به من تکلیف کرد و من نپذیرفتم حالا بیایم و وزارت دارایی را قبول کنم آن هم در کابینه علم؟ این شخص رفت و دیگر موضوع را دنبال نکرد... تقریباً یک سال بعد، در تابستان سال 1342، یاتسویچ یکبار دیگر بدیدن من آمد. قضایای 15 خرداد که منجر به تبعید آیتالله خمینی از ایران شد تازه پیش آمده بود و اوضاع مملکت ناآرام بود. گفت آمدهام از شما سئوال کنم آیا حاضرید نخستوزیری را قبول کنید؟ گفتم شما از طرف چه کسی چنین سؤالی میکنید؟ جواب داد واشنگتن از من خواسته موضوع را با شما در میان بگذارم. گفتم اگر موفق شوم در چنین اوضاع بحرانی خدمتی انجام دهم قبول میکنم ولی شرایطی دارم" (همان، صص 526-525) فحوای کلام ابتهاج به خوبی نمایانگر آن است که سفارت آمریکا نه صرفاً از باب یک نظرخواهی متعارف، بلکه کاملاً در چارچوب یک اقدام سیاسی قاطع به طرح مسئله با وی پرداخته است، کما این که آمریکا در مورد نخستوزیری علی امینی و سپس روی کار آوردن حسنعلی منصور و هویدا، نقش اصلی را ایفا کرد.
به این ترتیب با تصاحب قدرت در ردههای گوناگون توسط نیروهای وابسته به آمریکا در دهه 40، زنجیره وابستگی سیاسی و اقتصادی و نظامی کشور به ایالات متحده تکمیل شد. بدیهی است اگرچه پس از سرکوب قیام 15 خرداد، جو خفقان بر کشور حاکم شده بود، اما جامعه در سکوت، شاهد و ناظر آثار و تبعات وابستگی روزافزون به بیگانه بود. عبدالمجید مجیدی - رئیس سازمان برنامه و بودجه در اوایل دهه 50 و از نیروهای نزدیک به محمدرضا - سالها بعد در خاطرات خویش به این واقعیت اشاره دارد: "یک دفعه حکومت افتاد دست عدهای که از دید اکثریت غرب زده بودند و ایجاد شکاف کرد و این شکاف روز به روز بیشتر شد. تا به آخر [اکثریت مردم باور داشتند] که این گروهی که حکومت میکنند یک عده آدمهایی هستند که نه مذهب میفهمند، نه مسائل مردم را میفهمند، نه به فقر مردم توجهی دارند، نه به مشکلات مردم توجه دارند. اینها آدمهایی هستند که آمدهاند بر ما حکومت میکنند. غاصب هستند، یا نمیدانم، مأمور غربیها هستند." (خاطرات عبدالمجید مجیدی، تهران، انتشارات گام نو، 1381، ص44)
بنابراین براساس انبوهی از مستندات و واقعیات تاریخی، نه تنها نمیتوان دهه 40 را دوران استقلال یابی محمدرضا از آمریکا به حساب آورد بلکه باید گفت از ابتدای این دهه در واقع زنجیره سلطه آمریکا بر رژیم پهلوی تکمیل میشود و البته شاه نیز کمال همراهی با این روند را دارد. اما موضوعی که در اینجا باید مورد بررسی قرار گیرد، "احساس قدرت" محمدرضا بویژه از اوایل دهه 50 است که مورد اشاره برخی نویسندگان ازجمله آقای زیباکلام قرار گرفته و نشانهای از استقلال شخصیتی و سیاسی وی در مقابل آمریکا قلمداد گردیده است. همچنین برخی از هواداران رژیم پهلوی نیز که به فرضیههای توطئه مورد اشاره نویسنده محترم معتقدند، این مسئله را به عنوان برهان قاطعی برای اثبات این فرضیهها مطرح ساختهاند.
به طور کلی مؤلفههای اصلی احساس قدرت و نیرومندی شاه را میتوان در موارد ذیل خلاصه کرد، هرچند که باید توجه داشت مسائل متنوع دیگری نیز در این زمینه وجود داشتهاند و بیان این مؤلفهها به معنای نفی آنها نیست.
نخستین مسئله در این زمینه، احساس اطمینان شاه از پشتیبانی همهجانبه آمریکا بود. اگرچه محمدرضا در جریان کودتای 28 مرداد این نکته را دریافت که آمریکا و انگلیس او را بر دیگران ترجیح میدهند، اما همچنان در طول سالهای بعد نگرانیهایی در اینباره داشت. به عنوان مثال، بلافاصله پس از کودتا، وی با نخستوزیری سرلشکر زاهدی مواجه شد و این احتمال که آمریکاییها این نظامی پرسابقه و فعال را بر او ترجیح دهند، ذهنش را میآزرد؛ به همین دلیل نیز به شدت در پی آن بود تا هر چه زودتر خود را از این نگرانی برهاند. چندی بعد در اوایل دهه 40، فشار کاخ سفید برای انتصاب علی امینی به نخستوزیری مجدداً او را با نگرانیهای تازهای مواجه ساخت که برای رفع آن، طی مسافرتی به آمریکا و سپردن تعهدات لازم برای اجرای برنامههای مورد نظر کاخ سفید، این نگرانی را نیز مرتفع ساخت. گام بعدی سرکوب نهضت مخالف آمریکا و سپس سپردن قدرت اجرایی به نیروهای کانون مترقی بود که عوامل شناخته شده آمریکا به شمار میآمدند. البته پس از روی کار آمدن امیرعباس هویدا که موافقان و مخالفانش در بیارادگی و بیشخصیتی او در مقابل شاه متفقالقولند، در واقع خود محمدرضا به عنوان سرشاخه وابستگان به آمریکا، امور کشور را در مسیر خواست و اراده کاخ سفید قرار داد. به این ترتیب از زمان عقد قرارداد کنسرسیوم در سال 33 تا اواسط دهه 40، به کلی امور کشور تحت سلطه آمریکا قرار گرفته بود و شاه توانسته بود خود را بهترین عامل اجرایی برنامههای ایالات متحده و مطمئنترین ضامن تأمین منافع آن معرفی کند، لذا دیگر نه تنها هیچگونه نگرانی از جایگزینی مهره دیگری به جای خود نداشت، بلکه به دلیل برخورداری از حمایت کامل و همه جانبه کاخ سفید، احساس قدرت و نیرومندی نیز مینمود و پایههای سلطنت خویش را مستحکم میدید.
این احساس خدمتگزاری به بیگانه و در مقابل برخورداری از حمایت آن، تا آخرین مراحل حیات سیاسی رژیم پهلوی با محمدرضا همراه بود. فرازی از خاطرات آنتونی پارسونز که در سال 57 مسئولیت سفارت انگلیس در ایران را برعهده داشت، به روشنی این روحیه شاه را آشکار میسازد. در آن هنگام از آنجا که محمدرضا در چارچوب تصورات خویش، احتمال دخالت انگلیسیها را در راهاندازی حرکتهای مخالف میداد، طی ملاقاتی با پارسونز این نکته را یادآور شد که هیچ رژیم دیگری مانند پهلویها تأمین کننده منافع غربیها نخواهد بود: "در پایان این ملاقات شاه سؤال غیرمنتظرهای را مطرح کرد و گفت آیا دولت انگلستان هنوز از او پشتیبانی میکند؟ و در تکمیل این سؤال افزود که امیدوار است ما این واقعیت را دریابیم که استقرار هر رژیم دیگری در ایران از نظر منافع انگلستان کمتر مطلوب خواهد بود. من با اشاره به مضمون پیام نخستوزیر انگلستان که در ابتدای ملاقات شاه تسلیم کرده بودم، اطمینانهای لازم را به او دادم و گفتم میتواند روی این قول من حساب کند که ما نه از انجام تعهدات خود طفره خواهیم رفت و نه در صدد بیمه کردن منافع آینده خود با مخالفان برخواهیم آمد." (خاطرات دو سفیر، به قلم ویلیام سولیوان و سرآنتونی پارسونز، ترجمه محمود طلوعی، تهران، نشر علم، چاپ سوم، 1375، ص348)
از آنجا که شاه ثبات حاکمیتش را در ارتباط مستقیم با نوع نگاه آمریکا و انگلیس و دیگر کشورهای غربی به خود میدانست، جایگاهی که برای ایران در منطقه در چارچوب دکترین نیکسون در نظر گرفته شده بود نیز عامل بسیار مهم دیگری در شکل دادن به تصورات محمدرضا از میزان قدرت و استحکام خویش به شمار میآمد. در واقع زمانی که محمدرضا خود را بر کلیه رقبای داخلی در ارتباط با آمریکا، فائق دید خویش را در مقیاس منطقهای نیز در رأس متحدان کاخ سفید مشاهده کرد و این برای شخصیتی که به لحاظ سیاسی و روانی، برخورداری از حمایت قدرتهای بیگانه را اصلیترین عامل ثبات خود محسوب میداشت، بس غرور آفرین بود. این نکتهها? است که آقای زیباکلام نیز به آن اشاره دارد: "بالاخص از سال 1351 به بعد که بر طبق دکترین نیکسون- کیسینجر (که بر اساس آن غرب به جای حضور مستقیم نظامی در اطراف و اکناف دنیا از جمله خلیجفارس میتوانست متحدین محلی خود را مسلح نماید)، شاه قادر شده بود به استثناء سلاح هستهای، عملاً هر سلاح جدید و پیشرفته زرادخانه غرب را برای ارتش خود تهیه نماید، او احساس نیرومندی بیشتری میکرد." (ص157) اما همانگونه که ملاحظه میشود ایشان از کنار اصل مسئله گذشته است. مسلماً سرازیر شدن انبوهی از تسلیحات غربی و بویژه آمریکایی به ایران در دامن زدن به تصورات محمدرضا بیتأثیر نبوده است، اما این مسئله نباید مانع از آن شود که ما ریشه و اساس قضایا را نادیده انگاریم. در این برهه آنچه بیش از همه انبساط خاطر شاه و احساس قدرتمندی و ثباتش را در پی داشت، این بود که وی بیش از هر کسی در میان سیاستمداران ایرانی و بیش از هر حاکمی در منطقه مورد اعتماد و پشتیبانی کاخ سفید قرار دارد. فروش انبوه تسلیحات آمریکایی به ایران، ازجمله تبعات این مسئله بود که آن هم البته به احساسات کاذب شاه دامن میزد.
به طور کلی ارتش و تجهیز و تسلیح آن، به ویژه در اوایل دهه 50 را نیز باید یکی از مؤلفههای احساس قدرت محمدرضا به حساب آورد و همانگونه که آمد، نویسنده محترم نیز این مسئله را مورد توجه و تأکید جدی خود قرار داده است. البته ایشان در جای جای کتاب بنا به مقتضای بحث و نتیجهای که در نظر داشته، ورود تجهیزات نظامی به کشور و تقویت ارتش را به انحای متفاوت و بلکه متعارضی مورد اشاره قرار داده است. همانگونه که پیش از این ملاحظه شد، در جایی، نویسنده سخن از این به میان میآورد که طبق دکترین نیکسون- کیسینجر، شاه امکان تحصیل هرگونه سلاح جدید و پیشرفتهای را به استثنای سلاحهای هستهای به دست آورده بود (ص157) و لذا غرب و آمریکا نه تنها هیچگونه نارضایتی از این مسئله نداشتند، بلکه کاخ سفید خود مشوق و مؤید مسلح شدن هرچه بیشتر ارتش رژیم پهلوی بود. اما آقای زیباکلام در فراز دیگری از کتاب خویش تلاش شاه را برای خرید تسلیحات از جمله مواردی به حساب میآورد که حکایت از استقلال رأی وی داشته و موجبات نارضایتی آمریکا را فراهم میآورده است: "این هم یک واقعیت دیگری است که مواردی هم بوده که تصمیمات و سیاستهای شاه چندان خوشایند واشنگتن نبوده... مثل اصرار شاه بر خرید تسلیحات" (ص14) حال اگر این سخن و ادعای نویسنده محترم را نیز در نظر بگیریم که "دیدگاه مقدمهای بر انقلاب اسلامی نسبت به رژیم شاه آن است که وی از یک درجهای از استقلال برخوردار بود و هر قدر که به سالهای پایانی حکومتش نزدیکتر میشویم او از یک سو نیرومندتر شده و به همان میزان نیز استقلال عملش در قبال انگلستان و آمریکا بیشتر میشده است" (ص16) در این صورت میتوان چنین برداشت کرد که استقلال عمل شاه در تقویت و تجهیز ارتش از یکسو موجب شده است تا وی احساس قدرت و شخصیت حتی در مقابل آمریکا بکند و از سوی دیگر این تمایل وی به استقلال، نگرانیهایی را در مقامات آمریکایی بابت خریدهای تسلیحاتی شاه دامن زده و آنها با احساس خطر از این که مبادا قدرتمند شدن ارتش ایران، محمدرضا را از گردونه عوامل آنها خارج و به یک قدرت منطقهای و بلکه جهانی مستقل تبدیل سازد، از سفارشات و خریدهای تسلیحاتی شاه نارضایتی داشتهاند. البته در پس این دیدگاه میتوان سایهای از فرضیه توطئه را هم مشاهده کرد؛ زیرا شاه از آنجا که "بیش از آنچه خود را یک عامل و سرسپرده واشنگتن بداند، احساس یک متحد، یک همپیمان و یک شریک برابر با آمریکاییها میکرد" (ص14) دیگر چندان وقعی به سیاستها و برنامههای کاخ سفید نمیگذاشت و در سر خیالات دیگری میپروراند؛ لذا آمریکا قبل از آن که کنترل اوضاع از دستش بیرون رود، به حیات سیاسیاش خاتمه بخشید!
واقعیت آن است که تقویت ارتش ایران پس از کودتای 28 مرداد، بیش از آن که مد نظر محمدرضا باشد، مورد اهتمام آمریکا در چارچوب سیاستهای بینالمللی و منطقهایاش بود و البته هزینه این کار میبایست از جیب ملت ایران پرداخت شود. این در حالی بود که آمریکا با حاکم ساختن سازمان مستشاری خود بر ارتش ایران، در حقیقت فرماندهی و کنترل واقعی آن را به دست داشت، هرچند محمدرضا نیز منعی نداشت که خود را در جایگاه فرمانده کل ارتش شاهنشاهی ببیند و از این بابت حظ و لذت وافری ببرد.
علینقی عالیخانی که در اغلب سالهای دهه 40 وزارت اقتصاد را در دولتهای مختلف برعهده داشت، در خاطرات خود به نحوه عملکرد آمریکاییها در دوران پس از کودتا اشاره دارد: "چیزی که این میان پیش آمد این بود که پس از 28 مرداد مقامهای آمریکایی یک غرور بیاندازه پیدا کردند و دچار این توهم شدند که آنها هستند که باید بگویند چه برای ایران خوب است یا چه برایش بد است، و این خواه و ناخواه در هر ایرانی میهنپرستی واکنشی ایجاد میکرد... ولی خوب، باز هم من خودمان را مسئول میدانم یادم میآید، همان سالهای اولی که به ایران برگشته بودم یک دفعه عکسی دیدم که واقعاً زننده بود به من خیلی برخورد. ولی مثل این که مقامات مسئول توجهی به آن نمیکردند آن هم عکسی بود که یک عده سرباز ایستاده بودند و شاه هم از آنها بازدید میکرد و معلوم بود لباسها را آمریکائیها به عنوان کمک نظامی دادهاند و روی کمربند علامت us army به چشم میخورد. خوب، این خیلی زننده بود." (خاطرات علینقی عالیخانی، طرح تاریخ شفاهی بنیاد مطالعات ایران، به کوشش غلامرضا افخمی، تهران، نشرآبی، چاپ دوم، 1382، صص 2-131) باید توجه داشت که عالیخانی در سالهای پس از انقلاب اسلامی در حال بازگو کردن این خاطرات است و سخنانش را دربارة میهنپرستی و عرق ملی و امثالهم باید ناشی از اوضاع و احوال جدید دانست وگرنه قطعاً این طور نبوده است که در آن سالها هیچکس دیگری آرم ارتش آمریکا را بر روی کمربند سربازان و نظامیان ایرانی ندیده باشد، بلکه چه بسا در آن شرایط کم نبودند سیاستمداران و نظامیان ایرانیای که نه تنها از دیدن آن علامت احساس شرمساری نمیکردند بلکه آن را دال بر قدرتمندی ارتش شاهنشاه? نیز به حساب میآوردند.
از سوی دیگر در آن شرایط، آمریکاییها دچار "توهم" نبودند بلکه به راستی خود را قادر به پیاده کردن برنامههایشان در ایران میدیدند و محمدرضا نیز کاملاً در این زمینه با آنان همراه بود. تجهیز ارتش از طریق اختصاص بخش قابل توجهی از بودجه کشور یکی از اهداف مهم آمریکا به شمار میرفت و شاه نیز ولو به بهای راکد ماندن طرحهای عمرانی و عقب ماندگی کشور در زمینههای صنعتی و کشاورزی، کوچکترین مخالفتی با آن نداشت. ابوالحسن ابتهاج- همانگونه که پیش از این اشاره شد- در خاطراتش از ملاقات فردی به نام یاتسویچ از کارمندان سفارت آمریکا با خود و ارائه پیشنهاد نخستوزیری به وی در تابستان سال 42 یاد کرده است. البته گفتنی است یاتسویچ رئیس بخش سازمان سیا در سفارت آمریکا بود. ابتهاج خاطرنشان میسازد: "به یاتسویچ گفتم شرط اول من آنست که هیچ یک از وزراء حق نخواهند داشت مستقیماً پیش شاه بروند و از شاه دستور بگیرند. رابطه شاه با دولت فقط توسط شخص نخستوزیر خواهد بود. شرط دوم اینست که نباید قسمت عمده درآمد مملکت خرج ارتش و خرید اسلحه شود. یاتسویچ پس از شنیدن شرایط من رفت و چون هیچ یک از شرایط من مطابق سلیقه آمریکاییها نبود، دیگر از او خبری نشد." (خاطرات ابوالحسن ابتهاج، ج دوم، ص126) این سخنان حاکی از آن است که آمریکاییها علاوه بر این که به شدت موافق دیکتاتوری محمدرضا از طریق زیرپاگذاردن قانون اساسی بودند، بر صرف هزینههای کلان برای تجهیز ارتش توسط وی نیز اصرار داشتند. فراموش نباید کرد که ابتهاج سالها پس از کودتای 28 مرداد ریاست سازمان برنامه و بودجه را برعهده داشت و حساسیت وی در مورد تخصیص بخش قابل توجهی از بودجه کشور به ارتش و پشتیبانی آمریکاییها از این مسئله، کاملاً مبتنی بر اطلاعات دقیق و مستند است. این مخالفت ابتهاج، در گزارشی که به تاریخ 19 ژانویه 1963 از سفارت آمریکا در تهران به وزارت امور خارجه این کشور ارسال میشود نیز منعکس است: "در تاریخ دهم ژانویه ابوالحسن ابتهاج، طی ملاقاتی با چند تن از مقامات سفارت آمریکا در تهران اظهار داشت که به نظر او ایران بطور یقین در آینده نزدیکی با یک بحران شدید سیاسی- اقتصادی روبرو خواهد شد، چون دولت به جای این که درآمد نفت را صرف برنامههای عمرانی بکند به تشویق دولت آمریکا قسمت عمده درآمد نفت را به مصرف خرید اسلحههائی میرساند که به آن احتیاج ندارد..." (خاطرات ابوالحسن ابتهاج، ج دوم، ص540) همانگونه که میدانیم در سالهای دهه 40 درآمدهای نفتی ایران به سختی کفاف هزینههای جاری و عمرانی کشور را میداد، اما در همان حال "به تشویق آمریکا" بخش عمده همین درآمد نیز صرف خریدهای نظامی از ایالات متحده میشد. بنابراین روال بودجهبندی در کشور از دهه 30 به بعد مبتنی بر اولویت بخشیدن به بودجه نظامی بود و این مسئله تا پایان عمر رژیم پهلوی ادامه یافت.
در اینجا باید به روحیه و طرز تفکر شاه نیز اشاره کرد که علاوه بر سیاستگذاریها و تأکیدهای آمریکا، موجب صرف هزینههای گزاف برای خریدهای تسلیحاتی میشد. محمدرضا به دلایل گوناگون پایه و اساس قدرت خویش را در تسلیحات نظامی و ارتش میدید و لذا میکوشید تا با صرف هزینههای کلان، ضمن برخورداری از دلخوشیهای کودکانه، بر اطمینانش از استحکام جایگاه خویش بیفزاید. البته شاه به این مسئله واقف بود که در هرگونه برخوردهای نظامی خارجی، آمریکا از متحد خویش حمایت نظامی به عمل خواهد آورد؛ بنابراین باید گفت ارتش برای شاه از یک نقش و کارکرد مهم داخلی برخوردار بود. شاه به عنوان فرمانده کل ارتش، این نیروی مسلح عظیم را بیش از آن که مدافع مرزهای میهن به شمار آورد، حامی رژیم و سلطنت پهلوی میدانست؛ لذا سعی میکرد تا با افزودن هرچه بیشتر بر ابهت و شکوه ظاهری آن، خود را در رأس چنین تشکیلات عظیم نظامی قرار دهد و از حمایت آن برخوردار شود. این مسلماً یکی از بزرگترین اشتباهات آخرین شاه ایران بود.
اگر شاه میتوانست بر روحیه کودکانه خویش برای به دست آوردن آخرین نوع و مدل تجهیزات نظامی غلبه کند و با مقاومت در برابر آمریکا، درآمدهای کشور را صرف بهبود زیرساختهای اقتصادی کشور جهت دستیابی به یک توسعه هماهنگ و پایدار کند و دست از دشمنی با دین مردم بردارد، آنگاه چه بسا روند حوادث کشور به گونه دیگری پیش میرفت، اما واقعیت آن است که شاه و رژیم پهلوی به هیچ وجه در قالب چنین فرضهایی نمیگنجیدند.
بنابراین باید گفت که ارتش و ظاهر فریبنده و رو به گسترش آن، یکی از مؤلفههای مهم در ایجاد احساس قدرت در شاه بود، اما نکته مهم اینجاست که آمریکا هیچگونه نگرانی از این بابت نداشت، زیرا اولاً محمدرضا به لحاظ شخصیتی، فکری و روحی، یک فرد کاملاً غربگرا - بویژه وابسته به آمریکا- بود و لذا هرگز تصور این که مبادا احساس قدرت شاهانه موجب رویارویی با آمریکا و غرب و مقاومت در برابر چپاولگریهای آنها شود، وجود نداشت. ثانیاً هرچه شاه با مشاهده تجهیزات و سلاحهای نظامی، بیشتر احساس قدرت میکرد موجب میشد پول بیشتری از سرمایه ملی ایرانیان راهی آمریکا و دیگر کشورهای غربی برای خرید تسلیحات پیشرفتهتر گردد و شاه بیش از پیش غرق احساسات خویش شود و به این دل خوش دارد که پنجمین ارتش جهان زیر فرمان اوست. ثالثاً ارتش ایران اساساً در اختیار شاه نبود و سهم وی از این ارتش تنها همان احساس قدرت و غرور و امثال اینها بود. به عبارتی، کنترل و فرماندهی ارتش در حقیقت در اختیار سیستم مستشاری آمریکا قرار داشت و در بسیاری از امور، ارتش منحصراً تحت کنترل این سیستم گسترده بود و نیروهای ایرانی حق مداخله در آن را نداشتند. حتی در بسیاری از خریدهای نظامی نیز مسئولان ایرانی دخالتی نداشتند و دستور از جای دیگر صادر میشد. ارتشبد طوفانیان مسئول کل خریدهای نظامی ایران طی حدود یک دهه پیش از انقلاب به صراحت در این باره میگوید: "مثلاً شما میشنوید که ما اف 14 خریدیم. شما میگویید که این اف 14 را مثلاً نیروی هوائی خیلی رویش مطالعه کرده و کار کرده و اینها، آن وقت بعد تصمیم گرفتند. ولی همچین چیزی نبود، همچین چیزی نبود.
شاه به من م?گفت بین اف 14 و اف 15 کدام را بخریم؟ من هم میفهمیدم چه خبر است؟" (خاطرات ارتشبد حسن طوفانیان، طرح تاریخ شفاهی ایران دانشگاه هاروارد، تهران، انتشارات زیبا، 1381، ص58) طبعاً با وجود چنین وضعیتی است که بعدها ژنرال هایزر از وقوع انقلاب اسلامی در ایران به شدت ابراز تأسف میکند و آن را موجب وارد آمدن ضررهای هنگفت مالی و سیاسی به ایالات متحده میخواند: "یکی از بزرگترین مشتریان ما ایران بود... اگر ایران میتوانست یک نیروی مهم دفاعی ایجاد نماید- همانطور که در راه انجام آن بود- میتوانستیم میلیونها دلار از این بابت ذخیره کنیم. مطمئنم که اگر روابط نزدیک خود را با ایران از دست نمیدادیم و آن کشور همچنان به تقویت قدرت نظامی خود ادامه میداد ضروری نبود که ما این همه خرج کنیم تا نیروی واکنش سریع در خلیجفارس ایجاد نماییم. نیروهای ایران میتوانستند ثبات منطقه را تضمین نمایند و از منافع حیاتی آمریکا حفاظت کنند... لذا بهای سقوط شاه برای مردم آمریکا بسیار گزاف بوده است." (مأموریت مخفی هایزر در تهران، ترجمه محمدحسین عادلی، تهران، مؤسسه خدمات فرهنگی رسا، چاپ چهارم، 1376، ص30)
بنابراین باید تکرار کرد و به ضرس قاطع بر این واقعیت پای فشرد که آمریکا نه تنها هیچگونه نگرانی از خریدهای نظامی شاه و تجهیز ارتش نداشت؛ بلکه خود بزرگترین مشوق و محرک شاه در این زمینه بود و البته از این طریق منافع هنگفت اقتصادی و سیاسی، نصیب خویش میساخت. اما این که چرا در یکی- دو سال آخر سلطنت شاه، اشکالتراشیهایی در مورد برخی تسلیحات سفارشی وی میشد دلایل مختلفی دارد، ازجمله این که شاه بعضاً درخواست خرید سلاحهایی را داشت که تا زمان معینی فروش آنها به دیگر کشورها طبق قوانین داخلی آمریکا ممنوع بود یا فروش آنها به ایران که در همسایگی شوروی قرار دارد میتوانست حساسیتهای کرملین را برانگیزد. همچنین در بعضی موارد نیز آمریکاییها سعی میکردند با استفاده از این حربه- با توجه به آن که علاقه و اشتیاق مفرط شاه را به داشتن پیشرفتهترین سلاحها میدانستند- وی را وادار به انجام سیاستهای حقوق بشری کارتر و رفرمهای ظاهری کنند. از سوی دیگر غرق شدن محمدرضا در احساسات و تخیلات قدرت مدارانه گاهی باعث میشد تا وی به حدی در خریدهای نظامی افراط کند که موجبات نگرانی غربیها را از تخصیص بیش از حد بودجه به این مسئله و وارد آمدن خسارات جدی به اقتصاد مملکت و پیامدهای ناشی از آن، فراهم آورد. ضمن آن که بعضاً خریدهای مزبور به هیچ وجه توجیه فنی، سازمانی و نظامی نداشت؛ چرا که اساساً امکان جذب و به کارگیری آنها به دلایل مختلف وجود نداشت و لذا همین مسئله میتوانست واکنشهای منفی در بدنه ارتش به دنبال داشته باشد. با همه اینها باید گفت هیچگاه خلل جدی در امر خریدهای نظامی محمدرضا به وجود نیامد و همانگونه که نویسنده محترم نیز معترف است: " در عمل سیاست جدید بیشتر در حد حرف باقی ماند. به تدریج و به مرور زمان مقامات آمریکایی موفق میشوند به طرق مختلف (از جمله به کارگیری تبصرهها و پیچ و خمهای بوروکراسی و استفاده از شعبات و مؤسسات وابسته به شرکتهای بزرگ آمریکایی و چند ملیتی در خارج از آمریکا) بخش عمدهای از درخواستهای شاه را جامه عمل بپوشانند. فیالواقع فروش تسلیحات در زمان کارتر نه تنها کاهش نمییابد بلکه در اولین سال زمامداری وی، آمریکا با فروش بیش از 12 میلیارد دلار جنگ افزار به رکورد جدیدی دست مییابد." (ص172)
مؤلفه دیگری که به برانگیخته شدن احساس قدرت در شاه دامن میزد، تقویت روزافزون ساواک توسط آمریکا و اسرائیل و سرکوب حرکتهای مخالف و دستگیری گسترده نیروهای مبارز بود. بدین ترتیب شاه در طول دهه 40 با اتکا به این دستگاه سرکوبگر توانسته بود آرامشی ظاهری در کشور برقرار سازد و حتی بسیاری از حرکتها را نیز در همان ابتدای راه به انحای گوناگون از توش و توان بیندازد. سازمان مجاهدین خلق که از سال 44 پایهگذاری شده بود پس از چندین سال کار تشکیلاتی، جذب نیرو و آموزشهای تئوریک عقیدتی و سپس نظامی و چریکی، درست در زمانی که قصد خیز برداشتن به سمت فعالیتهای مسلحانه را داشت از طریق یک عامل ساواک شناسایی میگردد و اکثریت اعضای آن دستگیر و سپس اعدام میشوند. اگرچه در پی این ضربه سنگین، نیروهای باقیمانده سازمان دست به برخی تحرکات و اقدامات مسلحانه میزنند، اما هرگز تهدیدی جدی از سوی آن متوجه رژیم پهلوی نمیگردد. سازمان چریکهای فدایی خلق نیز حداکثر قدرت مسلحانهاش را در حمله به یک پاسگاه در سیاهکل و کشتن چندتن از نیروهای رده پایین نظامی و غنیمت گرفتن تعدادی اسلحه به نمایش میگذارد و البته پس از این واقعه اعضای آن مورد تعقیب و مراقبت جدی قرار میگیرند و غالب افراد مؤثر کشته یا دستگیر میشوند. حزب توده نیز به واسطه نفوذ جدی ساواک در آن، به طوری که کل تشکیلات داخلیاش تحت فرمان یک مهره ساواک یعنی عباسعلی شهریاری قرار گرفته بود و نیز به دلیل بهبود روابط سیاسی رژیم پهلوی با بلوک شرق در چارچوب سیاستهای کلان بینالمللی و جهانی آمریکا، به یک حزب کاملاً بیخطر مبدل شده بود. همچنین تبعید حضرت امام در سال 43 و دستگیری گسترده روحانیون و نیروهای اسلامی مبارز و تشدید فضای اختناق، این ذهنیت را برای شاه به وجود آورده بود که توانسته است بحرانهای ناشی از خیزش اسلامی جامعه را پشت سرگذارد و اوضاع را تحت تسلط خویش درآورد. بویژه در این زمینه باید توجه داشت که اقدامات گسترده و همهجانبه به منظور زدودن فرهنگ اسلامی از جامعه و جایگزین کردن فرهنگ و عقاید و رفتارهای غربی در کشور که البته مصادیق و مظاهری از آنها نیز در جامعه به چشم میخورد، شاه و آمریکا را به موفقیت در غربی کردن جامعه و رهنمون ساختن مردم به سمت و سوی مطلوب خویش، بسیار خوشبین ساخته بود.
در این حال افزایش چشمگیر و به تعبیر آقای زیباکلام چهل برابر شدن درآمدهای نفتی ایران در اوایل دهه 50 به نسبت دهه 40، عامل و مؤلفه دیگری بود که بر غرور و احساس قدرت شاه افزود. البته همانگونه که پیش از این نیز بیان شد، شاه پول را بیش از هر چیزی برای خرید اسلحه در نظر داشت و این دقیقاً منطبق بر منافع آمریکا و دیگر کشورهای غربی بود؛ بنابراین احساس قدرت شاه از کسب درآمدهای هنگفت نفتی، بیش از آن که به واسطه امیدواری به پیشرفت و توسعه همهجانبه و تقویت پایههای استقلال کشور باشد، مبتنی بر تصویر و تصوری بود که از "ارتش شاهنشاهی" مجهز به آخرین و پیشرفتهترین تسلیحات آمریکایی و انگلیسی داشت و با در اختیار داشتن سرمایه لازم، امکان خرید تمامی آن تسلیحات را برای خود مهیا میدید. به واسطه همین طرز تفکر بود که نه تنها بخش اعظم درآمدهای نفتی صرف خریدهای نظامی میشد بلکه بودجه مصوب عمرانی نیز هیچگونه امنیت و ثباتی نداشت و پیوسته بخشهایی از آن نیز به سمت مسائل نظامی تغییر مسیر میداد: "هرچند یک بار، همه را غافلگیر میکردند و طرحهای تازه برای ارتش میآوردند، که هیچ با برنامهریزی درازمدت مورد ادعا جور درنمیآمد. در این مورد هم یک باره دولت خودش را مواجه با وضعی دید که میبایست از بسیاری از طرحهای مفید و مهم کشور صرفنظر نماید تا بودجه اضافی ارتش را تأمین کند."(خاطرات علینقی عالیخانی، ص212)
به هر حال، بر مبنای این مؤلفهها شاه به تدریج خود را به مثابه یک رهبر قدرتمند تصور کرد و احساس قدرت کاذبی در وی شکل گرفت. طبیعتاً در این حال سخنان و اظهار نظرهایی را میتوانیم از محمدرضا در زمینه مسائل داخلی و خارجی ملاحظه کنیم که منتج از همان احساس و تصور است؛ به ویژه در خاطرات اسدالله علم که مشتمل بر گفتگوهای خصوصی وی با محمدرضا نیز میباشد، گاهی سخنانی حاوی تندترین و بلکه زشتترین اهانتها به آمریکاییها و انگلیسیها مشاهده میشود: "15/5/48: یک نفر پیامی از انگلستان آورده بود، که خلاصه آن این است: در ملاقات نیکسون- ویلسون در مورد ایران، این نظر قاطع است که اگر غرب بخواهد با شوروی معامله بکند، ایران وجهالمصالحه نخواهد بود. شاهنشاه فرمودند، "گُه خوردند، چنین حرفی زدند. مگر ما خودمان مردهایم [که آنها بتوانند ما را معامله کنند؟] قبل از آن که چنین کاری بکنند، مگر ما نمیتوانیم هزار زد و بند با روس و غیره بکنیم؟ به علاوه قدرت ما طوری است که آن قدر هم دیگر راحت الحلقوم نیستیم."(یادداشتهای امیراسدالله علم، ویراستار علینقی عالیخانی، تهران، انتشارات مازیار، 1380، ج1، ص292) علاوه بر انبوهی از این دست اظهارات قدرتمآبانه که در یادداشتهای وزیر دربار محمدرضا ثبت است، بسیاری از اظهارات شاه را در مطبوعات داخلی و خارجی آن زمان نیز میتوان از نظر گذراند که در آنها نیز البته با ادبیاتی متفاوت از آنچه در گفتگوهای خصوصی با علم و در پشت درهای بسته به کار گرفته میشد، شاه احساس قدرت خود را به رخ کشیده است.
اگر مبنای قضاوت ما اینگونه "حرفها" باشد، نه تنها باید گفت در آن زمان شاه احساس قدرت میکرد و خود را شریکی برابر با آمریکا به حساب میآورد بلکه به جرئت باید گفت خود را به مراتب بالاتر و قدرتمندتر از آمریکا و انگلیس نیز میدانست و چه بسا اگر مدتی دیگر بر سریر قدرت میماند در گفتگوهای خصوصیاش با علم پشت درهای بسته، حاکمان کاخ سفید و کاخ بوکینگهام را مهرهها و نوکرهای خود محسوب میداشت. نکته جالبتر این که غربیها نیز چندان مخالفتی با این احساس قدرت شاه نداشتند و چه بسا در مواردی تعریف و تمجیدهای اغراقآمیزی نیز از او به عمل میآوردند تا روحیه خود بزرگبینی و تملق پذیری محمدرضا را سیراب نمایند. اسدالله علم در خاطرات خود به تملق گویی سناتور "جرج ماک گاورن" که برای یک دوره نامزدی حزب دموکرات را در انتخابات ریاستجمهوری برعهده داشت و در آن هنگام از سیاستمداران برجسته آمریکایی به شمار میآمد، اشاره دارد: "18/1/54: بعد از شام مرا به گوشه [ای] کشید و صحبت مفصل درباره شاهنشاه کرد که من هر وقت شرفیاب میشوم به وسعت نظر این شخص و بزرگی و همت والای ایشان برای ملت ایران بیشتر واقف میشوم به علاوه ایشان در این منطقه دنیا امید ما و کشورهای آزاد هستند. ای کاش لیدرهای دیگری در جهان نظیر ایشان بودند و خیلی خیلی [ستایش] eloge کرد... واقعاً کشور شما و لیدر شما [یکتا] unique است... صبح شرفیاب شدم. صحبتهای دیشب با ماکگاورن را عرض کردم. شاهنشاه خیلی به دقت گوش دادند."(یادداشتهای امیراسدالله علم، ج5، صص36-35) در واقع آنچه برای غربیها مهم بود، فراهم آمدن امکانات هر چه بیشتر جهت کسب منافع کلان سیاسی و اقتصادی در ایران بود. حال چه باک اگر محمدرضا خود را خدایگان ایران و بلکه جهان تصور میکرد!
برای آن که موقعیت واقعی شاه را در آن زمان درک کنیم، باید از سطح حرفها و اظهارنظرها و ادعاها و احساسات بگذریم و به آنچه در عمل و واقعیت وجود داشت پی ببریم. البته در این زمینه نیز علم در یادداشتهای خود بعضاً به نکاتی اشاره دارد که میتواند ما را در فهم واقعیت، کمک شایانی نماید: "19/2/51: صبح خیلی زود کاردار سفارت آمریکا به من تلفن کرد که کار فوری دارم... پیام نیکسون را برای شاهنشاه آورد، که تصمیم خودش را در مورد مینگذاری آبهای ویتنام شمالی و قطع مذاکرات پاریس به اطلاع شاهنشاه رسانده بود... عرض کردم، شاهنشاه باید جواب مثبتی مرحمت فرمایید. فرمودند آخر همه جا گفتهایم باید مقررات کنفرانس ژنو اجرا شود... چه طور جواب مثبت بدهم؟ عرض کردم با کمال تأسف شیشه عمر ما هم در دست آمریکاست، یعنی اگر آمریکا اینجا شکست بخورد، دیگر فاتحه دنیای آزاد خوانده شده...".(همان، ج2، ص252) این وابستگی "حیاتی" رژیم پهلوی به آمریکا، واقعیتی بود که هم محمدرضا و دربارش و هم رؤسای جمهوری و سیاستمداران آمریکایی به خوبی از آن مطلع بودند و همین مسئله باعث میشد تا رابطه با آن، شکل و محتوای "خاص" خود را داشته باشد. صدالبته در این شرایط و روابط خاص، آنچه از نظر آمریکاییها میبایست اتفاق بیفتد، در حال انجام بود وطبعاً در مورد محمدرضا نیز رعایت ظواهر به طور کامل میشد. ادامه دارد...