نیروهاى اعزامى، صبح روز بیستم خرداد 1361، یعنى یک روز پیش از عزیمت به سوریه، به فرمان احمد متوسلیان در پادگان امام حسین(ع) گرد آمدند.
سعید قاسمى، مسوول وقت واحد اطلاعات عملیات تیپ 27 مىگوید:
"...هیچ وقت فراموش نمىکنم، قریب به هزار نفر بودیم ؛ حدود هشتصد نفر از نیروهاى کادر سپاه و مابقى، بچههاى تکاور تیپ 58 ذوالفقار ارتش بودند که در محوطه زمین صبحگاه پادگان امام حسین(ع) صف کشیده بودند.
در مقابل ما و روى جایگاه، علاوه بر حاج احمد و حاج همت، تیمسار ظهیرنژاد و تعدادى از فرماندهان محترم ارتش جمهورى اسلامى ایران هم حضور داشتند؛ اصحابى که دیگر گمان نکنم احدى بتواند مثل و مانند آنها در یک جا گردآورى کند.
حاج احمد در جمع این رزمندگان، سخنرانى هیجانانگیزى ایراد کرد. پشت میکروفن، با چهرهاى برافروخته و لحنى حماسى گفت:
برادران! این راه راهى بىبازگشت است! کسى که با ما مىآید باید تا آخر همراه ما باشد. اگر در آنجا عملیاتى انجام بدهیم، ممکن است حتى جنازه هیچ یک از شهداى ما به ایران بر نگردد. تنها دالان هوایى تهران به دمشق، از فراز ترکیه مىگذرد و این کشور به علت عضویت در پیمان نظامى ناتو و روابط گرمى که با اسراییلىها دارد، به محض اطلاع از حضور قواى نظامى جمهورى اسلامى ایران در دمشق، قطعا این تنها دالان هوایى را هم به روى هواپیماهاى ما خواهد بست. شاید ما اولین و آخرین مجموعه رزمندگانى باشیم که به سوریه خواهیم رفت ؛ بنابراین برادرانى با ما بیایند که تا آخر پاى کار خواهند بود.
حاج احمد با حرف هایش آب پاکى را روى دست همه ریخت. جواب سخنان او را بچهها با وصیتنامههایى که از جیب بلوز فرمشان بیرون کشیدند و به سویش گرفتند، دادند. همه اشک شوق مىریختند،پادگان از فریادهاى "یا حسین " بچههاى سپاهى و ارتشى به لرزه درآمده بود. حتى به چشمهاى احمد، همت و تیمسار ظهیر نژاد هم اشک نشسته بود.
پس از وداع با نیروها قرار شد که فرداى آن روز، حاج احمد خود به همراه اولین هواپیماى حامل تعدادى از نیروهاى اعزامى، راهى سوریه شود. "
"...ماجراى سفر هم خیلى عجیب بود. هزار نفر نیرو را سوار یک هواپیماى جمبوجت کردند. از فرط تراکم مسافر، در هواپیما را به زور توانستند ببندند.توى آن دالان داخل هواپیما، این هزار نفر داشتند از سر و کول هم بالا مىرفتند. ما با حاج احمد یک گوشهاى نشسته بودیم. حاجى چفیه سفیدى به گردن داشت و یک دست لباس خاکى بسیجى پوشیده بود. پاچه شلوار را گتر کرده بود و به جاى پوتین هم از این کتانىهاى چینى سفید به پا داشت. حاجى از من پرسید: بگو بدانم چه احساسى دارى؟ باتوجه به این که این سفر در حکم ورود به وادى جدید در زندگى ماست، آیا آمادگى دارى؟
گفتم: بالاخره سرنوشت است دیگر. هر چه پیش آید خوش آید.
بعد حاجى دست کرد توى جیب پیراهنش، کتاب دعاى کوچکى را درآورد و در آن شلوغى و ازدحام بچهها نشست و زیارت عاشورا خواند .اصلاً انگار توى خلسه رفته باشد، دعا مىخواند و کار به کار کسى نداشت.
پس از فرود هواپیما در فرودگاه بینالمللى دمشق، با باز شدن در هواپیما، حاج احمد متوسلیان، اولین کسى بود وارد شد و به استقبال بچهها آمد. ما ابتدا یک گزارش مختصرى به حاج احمد دادیم مبنى بر اینکه چه تعداد از بچهها را آوردهایم و چقدر تجهیزات به همراه داریم .بعد من به حاجى گفتم: حاج آقا! من از بین تجهیزاتى که توى عملیات بیتالمقدس از ارتش عراق غنیمت گرفته بودیم، گل آن را سوا کردهام و برداشتهام آوردهام.
حاج احمد گفت: بسیار خوب، البته مسوولین در تهران به ما قول دادهاند که اگر راه هوایى بسته نباشد، کمک مىکنند که ما بتوانیم تجهیزات بیشترى را به دمشق بیاوریم.
گفتم: على اى حال، بنده از آنجا که احتمال مىدادم راه هوایى بسته شود، دست به نقد، با کمک بچهها مقادیرى از تجهیزات تیپ را توى هفت - هشت صندوق بزرگ بار هواپیما کردیم و به اینجا آوردیم.
بعد حاجى کنار کابین خلبان ایستاد و رو به بچهها شروع به صحبت کرد. بچهها تا حاج احمد را دیدند، از شدت شوق بىاختیار شروع کردند به گریه کردن. اصلاً یک حال و هواى عجیبى توى هواپیما برقرار شده بود. حاجى با یک بلندگوى دستى، اول به بچهها خوشامد گفت و بعد ادامه داد: برادرهاى خوبم، بدانند اولین جایى که مىرویم، زیارت حرم مطهر حضرت زینب(س) بعد از زیارت هم به اقامتگاهى که موقتا برایتان حاضر شده خواهیم رفت. بقیه صحبتها بماند براى وقت دیگر...
حاج احمد با هماهنگى ارتش سوریه، یک سرى ماشین نفربر "ریو " به فرودگاه آورده بود.
نیروها را سوار همین نفربرها به دمشق آوردند. در طول مسیر فرودگاه تا دمشق، مردم با حیرت و تعجب در دو طرف خیابانها تجمع کرده بودند و اشک مىریختند. نیروهاى رزمنده از داخل نفربرها شعار مىدادند، شعارهایى مثل "الموت لامریکا، الموت لاسراییل، الله اکبر، لااله الاالله "
جالبتر از همه این که وقتى نیروهاى ایرانى شعار مىدادند "حزبنا، حزبالله "، مردم در جواب فریاد مىزدند: "قائدنا روحالله "
در آنجا کاروان قواى محمد رسولالله(ص) به حرم حضرت زینب سلامالله علیه رسید. سعید قاسمى مىگوید:
"وقتى به حرم رسیدیم، چنان غوغایى به پا شد که در وصف نمىگنجد. به جرأت مىتوانم بگویم که تا به آن روز خانم زینب(س) چنین زوارى به خود ندیده بود. روى پیشانى همه بچهها، سربندهاى سبزرنگى که روى آن اسم عملیات فتح خرمشهر، الى بیتالمقدس، نقش بسته بود به چشم مىخورد.
انبوهى از پرچمهاى سر به فلک کشیده سبز و سرخ با شعارهاى "محمد رسولالله(ص) " و "نصر من الله و فتح قریب " جلال و شکوه عجیبى را در این گروه اعزامى به نمایش گذاشته بود.
مردم به هم مىگفتند: این لشکر محمد(ص) است که آمده تا اسراییل غاصب را تار و مار کند. دستهاى بچههاى ما را مىگرفتند و به سر بچههاى کوچکشان مىکشیدند تا آنها را با دست سپاهیان خمینى تبرک کنند. عبارات این پیشانىبندها را که روى آنها نوشته بود الى بیتالمقدس (به سوى قدس) که مىدیدند، هاىهاى گریه مىکردند.
اینها را از ما مىگرفتند و روى چشم خودشان و بچههایشان مىکشیدند. تمام قنادىهاى آن حوالى، همه روى سر بچهها نقل مىریختند و در بین بچهها و مردم شیرینى پخش مىکردند.افغانىهاى آواره مقیم دمشق دسته دسته غریبانه آنجا گریه مىکردند... "
"...ادم نمىرود مردم آن روز با چه اشتیاقى به طرف بچهها هجوم مىآوردند و با گریه و زارى با ما صحبت مىکردند. توى حرفهایشان، واژه "انتقام " از همه بیشتر شنیده مىشد. یک جا پیرزنى از بین جمعیت اشکریزان به طرف حاج احمد آمد و با گریه به زبان عربى مطلبى را خطاب به حاجى گفت. حاج احمد رو کرد به مترجم و از او پرسید: این خانم چه مىگوید؟مترجم ما همینطور که گریه مىکرد، جواب داد: او مىگوید ما تنها امیدمان به لشکر محمد(ص) است فقط لشکر محمد(ص) است که مىتواند ما را نجات دهد.
حاج احمد، بعد از شنیدن این حرفها به شدت تکان خورد و به گریه افتاد. باورم نمىشد فرماندهى مثل حاجى با آن همه اقتدار، این طور منقلب بشود و اشک بریزد. دیدن اشکهاى حاجى برایم خیلى عجیب بود. او که تعجب مرا دیده بود، به من گفت: "برادر سعید ببین ببین این صحنهها را...مىبینى این مردم چه مىگویند؟! "
ویژه نامه فارس در هفته دفاع مقدس - 1387