سلمان اوسطی
بحث بر سر علوم انسانی و چگونگی بازنگری و تجدیدنظر در برنامههای درسی آن، همچنان در محافل دانشگاهی پر رونق است. در این میان مبانی این بحث هنوز مورد تبیین قرار نگرفته است، از جمله این سوال که ما چه علمی را علوم انسانی میدانیم و از آن چه انتظاری داریم؟ تفاوت بنیادین علوم انسانی با سایر رشتههای دانشگاهی چیست؟ این مسائل در خصوص یکی از زیرمجموعههای علوم انسانی به شکل جدیتر قابل طرح است: روانشناسی. چرا که در بین رشتههای علوم تجربی نیز رشتهای با نام و موضوع مشابه با عنوان روانپزشکی موجود است. سوال اینجاست که تفاوت این دو رشته با توجه به تفاوت علوم انسانی و علوم تجربی چیست؟ این مقاله میکوشد به مسائل اینچنینی پاسخ گوید.
روانشناسی در بین رشتههای دانشگاهی از جمله زیرمجموعه های علوم انسانی محسوب میشود. اما این رشته بر چه اساسی جزو رشتههای علوم انسانی قرار گرفته است؟ همانگونه که میدانیم، روانپزشکی از جمله رشتههای دانشگاهی است که از زیرمجموعههای رشته پزشکی است.
خروجیهای این دو رشته را به ترتیب روانشناس و روانپزشک مینامند. غالبا هنگام مواجهه با یک بیمار روانی، اینمساله مطرح میشود که آیا این بیمار را باید نزد روانشناس برد یا روانپزشک. در جامعه ما خود افراد بندرت قبول میکنند که دارای مشکل و بیماری روانی هستند، بنابراین تا آنجا که اختیار انجام امور خود را دارند و تحت فشار خانواده و اطرافیان قرار نگرفتهاند، نه به روانشناس و نه به روانپزشک مراجعه نمیکنند. اما اگر بیماری روانی فرد به حدی برسد که اطرافیان را آزار دهد، او را مجبور میکنند که خود را به متخصص نشان دهد. معمولا بیمارهای روانیای که کمتر خشونت دارند را نزد روانشناس میبرند و بیمارانی که به خود یا دیگران آسیب جسمی وارد میکنند را نزد روانپزشک.
اما واقعیت این است که خط دقیقی بین محدوده فعالیت روانپزشک و روانشناس برای ما که میخواهیم به متخصصان رجوع کنیم (و حتی احتمالا برای خود متخصصان) معلوم نیست. این موضوع به همین جا ختم نمیشود، چرا که از یک سو برخی افراد درمان بیماریهایی با خشونت کمتر را از طریق دین (و حتی با مراجعه به عالمان دین و اخلاق دینی) ممکن میدانند و از سوی دیگر بیماریهایی که خشونت بیشتری دارند نیز محل بحث و تامل هستند که آیا باید به عمل خشنی که فرد به آن مرتکب میشود، به عنوان نمودی از بیماری نگریست یا یک جرم. چه عمل خشنی مصداق بیماری محسوب میشود و چه عمل خشنی مصداق جرم؟ در این مورد تفاوت بیمار روانی با مجرم دقیقا چه چیزی است؟ اینها مسائلی است که در حوزه کاری روانشناسی، روانپزشکی، الهیات و حقوق مطرح است.
همانگونه که در ابتدا یادآور شدم، روانشناسی از جمله رشتههای زیرمجموعه علوم انسانی محسوب میشود. شاید بتوان از همین منظر تفاوت و تمایز بنیادینی که باید بین روانشناسی و روانپزشکی برقرار باشد را تعیین کرد. روانپزشکی از جمله زیرمجموعههای پزشکی و علوم تجربی است. علوم تجربی در درجه اول موظف به تبیین امور طبیعی فیزیکی است. به عبارت دیگر پدیدههای طبیعی از طریق علوم تجربی تبیین عللی معلولی میشوند، یعنی علل آنها بیان میشود.
علوم طبیعی ادعا میکند که هر گاه این علت مشخص تکرار شود، این معلول مجددا رخ خواهد داد.
بنابراین علوم تجربی پیشبینی پدیده های طبیعی آینده را ممکن میکند. رشته پزشکی با همین رویکرد به بدن انسان مینگرد. بدن انسان در علم پزشکی از جمله امور طبیعی فیزیکی محسوب میشود و برای علوم تجربی موضوعیت مییابد.
امور طبیعی فیزیکی در علوم تجربی، تابع جبر عللی معلولی است به این معنی که یک موجود طبیعی فیزیکی از خود اختیاری ندارد بلکه بر اثر عوامل فیزیکی، آینده آن رقم میخورد.
روانپزشکی نیز با همین رویکرد به رفتارهای آدمی مینگرد. روانپزشک هنگامی که رفتار خشن را مشاهده میکند، به دنبال علت آن میگردد و با کشف آن علت به مقابله با آن برمیآید. داروهای شیمیایی برای از بین بردن ناهنجاریهای رفتاری بیمار، با این پیشفرض تجویز میشوند که به وسیله آن داروها، تغییر و تحولاتی در جسم بیمار پدید میآید که علت پیدایش رفتاری ملایم و آرام از سوی او خواهد شد.
اما روانشناسی که از زیرمجموعههای علوم انسانی تلقی میشود، چه رویکردی میباید اتخاذ کند؟ موضوع علوم تجربی را آن چیزی میدانند که طبیعت فیزیکی آن را ساخته است و موضوع علوم انسانی، چیزی است که ساخته انسان است. بنابراین یکی از تفاوتهای بنیادین میان این دو شاخه از علوم تا اینجا مشخص میشود. اما این تنها تفاوت آنها نیست، بلکه اگر علوم تجربی به دنبال تبیین علّی معلولی موضوع خود =(پدیدههای ساخته طبیعت فیزیکی) است، علوم انسانی به دنبال فهم و توصیف موضوع خود =(پدیدههای ساخته دست انسان) است. بنابراین تاریخ حکومتها، تاریخ تمدنها، تاریخ طوایف و تاریخ هنرها از جمله علوم انسانی محسوب میشوند چرا که موضوع همه آنها از ساختههای دست بشر است. جامعهشناسی نیز با همین ملاک از زیرمجموعههای علوم انسانی محسوب میشود.
بنابراین روانشناسی نیز که رفتار انسان را مطالعه میکند، از جمله علوم انسانی محسوب میشود، به شرطی که در پی فهم رفتار انسان باشد و نه در پی تبیین عللی معلولی آن. پس روانشناسی و روانپزشکی دارای یک موضوعند از دو منظر. موضوع هر دوی آنها رفتار آدمی است. با این تفاوت که در روانپزشکی رفتار آدمی همچون پدیدهای طبیعی و فیزیکی نگریسته میشود که متخصص خواهان پی بردن به علل طبیعی و فیزیکی آن است، ولی در روانشناسی رفتار آدمی به عنوان اثر موجود صاحب خرد و اختیار که توان تولید اثر هنری، تمدن، ایجاد حکومت، محصولات فرهنگی و غیره را دارد، نگریسته میشود.
روانشناسی به مثابه زیرمجموعه علوم انسانی، بنا ندارد به دنبال علل رفتاری که از سوی بیمار مشاهده میکند، برود. بلکه میباید مرتبه اول آن رفتار را بفهمد. اما مقصود از فهم در اینجا چیست؟ مقصود این است که ساخته و محصول دست انسان را همچون یک پیام از سوی او تلقی کنیم و بکوشیم که دریابیم او خواهان انتقال چه مطلبی از طریق این پیام است. بنابراین عالم علوم انسانی در درجه اول مخاطب انسانهایی است که آثار آنها را مطالعه میکند و بنابراین روانشناس، مخاطب بیماران خود است. اگر روانشناس، این ویژگی اساسی رشته خود را با رشته روانپزشکی فراموش کند و صرفا به تبیین عللی معلولی رفتار بیمار خود بپردازد و بخواهد به وسیله دارو، علل بیماری را رفع کند و در تلاش برنیاید که رفتار بیمار خود را به عنوان رفتار موجودی صاحب تفکر بفهمد، از قلمرو علوم انسانی و روانشناسی خارج شده است.
حال با ذکر تفاوت بین روانشناسی و روانپزشکی میتوان به نسبت میان روانشناسی و آموزههای دینی پرداخت. ممکن است رفتار یک بیمار روانی با مراجعه به عالم دینی و ذکر آموزههای اخلاقی دینی، بهبود یابد، و دین میتواند چنین کاربردی داشته باشد. اما روانشناس میباید همین موضوع را هم مورد مطالعه قرار دهد. یعنی با همان روش مذکور (فهم و توصیف رفتار انسان) به مطالعه رفتار بیماری بپردازد که پس از آشنایی بیشتر با آموزههای دینی، رفتار ناهنجار او کاهش پیدا کرد.
در چنین مطالعهای است که عناصر فرهنگی و روحانی اصالت مییابند، بر خلاف مطالعات علوم تجربی که در آن، اصل و محوریت متعلق به عناصر مادی است.