تاریخ انتشار : ۱۴ بهمن ۱۳۸۸ - ۱۱:۰۲  ، 
کد خبر : ۱۳۷۷۴۹

گزیده‌ای از کتاب «گذر عمر »

با مقدمه عبدالله شهبازی مقدمه: دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران در بخش تلخیص و بررسی کتب تاریخی، گزیده‌ای از کتاب «گذر عمر» خاطرات سیاسی باقر پیرنیا را تقدیم حضور می‌نماید. گفتنی است خاطرات آقای پیرنیا که به کمک فرزندانش در آمریکا گردآوری می‌شده به دلیل تشدید بیماری سرطان وی نیمه‌تمام مانده و لذا همه بخشهای زندگی وی را در برنمی‌گیرد. دیگر آنکه اگرچه مطالب گردآوری شده در این کتاب به قبل از سال 1367 باز‌می‌گردد، اما انتشار آن با تأخیری طولانی در سال 1382 در ایران توسط انتشارات کویر صورت گرفته است. انتشارات کویر این کتاب را با مقدمه نسبتاً مفصل آقای عبدالله شهبازی در 2 هزار نسخه به چاپ رسانده است. امید آن که گزیده حاضر بتواند شما را با کلیات و محتوای این کتاب آشنا سازد. (سه‌شنبه اول اردیبهشت 1383 - نویسنده: عباس سلیمی‌نمین)

زندگی‌نامه
آقای باقر پیرنیا متولد سال 1298ه.ش در تهران، تحصیلات خود را در رشته ریاضی در دانشسرا به پایان رسانید. وی بلافاصله پس از اتمام تحصیلات، در سال 1319 در وزارت دارایی شاغل شد، اما پس از مدت کوتاهی به اداره کل تازه تأسیس انتشارات و تبلیغات انتقال یافت. در دی ماه 1324 مسئولیت امور مطبوعاتی و انتشاراتی اداره خواربار و همزمان ذیحسابی شهرستان مشهد را به عهده گرفت. سپس دو سال به عنوان مسئول حسابداری وزارت کار، اشتغال یافت. در سال 1329 حکم ریاست حسابداری وزارت خارجه را دریافت کرد و تا تیرماه 1331 در این پست باقی ماند.
در مهرماه همین سال پیرنیا به سمت خزانه‌دار کل انتخاب شد و تا سال 1337 که تلاش کرد به عنوان وزیر مختار اقتصادی (وابسته اقتصادی) ایران در واشنگتن به یک مأموریت خارجی اعزام شود در این پست باقی ماند. در سال 1342 به ایران بازگشت و به عنوان استاندار به استان فارس رفت. چهارسال بعد استاندار خراسان شد و تا سال 1351 در این پست باقی ماند. از این تاریخ به بعد پیرنیا به تجارت آزاد پرداخت و در سالهای پایانی دولت محمدرضا پهلوی به کار گرفته نشد.
پیرنیا به لحاظ گرایش، راه پدر را دنبال کرد. وی هرچند در یک مقطع کوتاه به جریان سیاسی علی امینی نزدیک شد، اما به سرعت تغییر جهت داد و به اسدالله علم گرایش یافت. شاید به همین دلیل در اوج اقتدار نیروهای آمریکایی بر کشور عملاً از گردونه خارج گشت و مسئولیتی به وی واگذار نشد.
پیرنیا در سال 1360 احتمالاً به دلیل طرح شکایتی علیه وی دستگیر و در فروردین 1361 آزاد شد. مدتی پس از آن برای معالجه سرطان به آمریکا رفت و تا سال 1367 که دار فانی را وداع گفت در این کشور سکونت داشت.
 از سر و صدای بسیار به ناگهان از خواب پریدم. همین که چشم گشودم سه تن را دور و بر بستر خود دیدم که هر سه آنان مسلح به ژ.ث. بودند... پاسداران مرا سوار اتومبیل خود کردند؛ با هم سخن می‌گفتند که من نه مهری در سخنان آنان حس می‌کردم و نه کینه‌ای... مرا به عشرت‌آباد بردند...(ص59)
 ... دو پاسدار آمدند و مرا با پرونده‌ای که تشکیل شده بود سوار اتومبیلی کردند و راه افتادیم. در میانه راه متوجه شدم که به زندان اوین می‌رویم... چهار شبانه روز در زندان انفرادی بودم.(ص60)
 روز چهارم بود که آمدند و مرا به بند دیگری بردند، شاید زندان درجه دوم. در آنجا سه تن بودیم.تا وارد شدم رشید فرمانفرماییان را شناختم. بند تازه، پنجره‌ای به بیرون داشت و هر بامداد پانزده دقیقه زندانی‌ها را برای قدم‌زدن در هوای آزاد به بیرون از بند می‌بردند... چهار روز پس از آن مرا به بند عمومی منتقل کردند. در آنجا هدایت بختیار، پسر آقاخان بختیار را دیدم، او مرا به اتاق خود برد، اتاق آنان اتاقی شش در شش بود که پیش از انقلاب برای دوازده تن در نظر گرفته بودند ولی من آنجا نزدیک هجده تا بیست و دو زندانی دیدم. در آنجا اسکندر فیروز، سرلشکر حمید جهانبانی و عباس آرام در میان زندانیان بودند. بعدها دکتر کاشفی وزیر مشاور آموزگار، دکتر ناصری معاون سازمان برنامه و درویش و کیهان اکرمی نیز به جمع ما پیوستند.(ص61)
 ...در طول خدمتم با تیمسار سپهبد بختیار و تیمسار سرلشکر پاکروان پیوند عادی و معمولی داشتم و این رابطه‌ها در حد وظیفه اداری بود، ولی در زمان تیمسار نصیری رابطه ما به سردی گرائیده بود، چرا که او می‌خواست در همه کارهای اداری دخالت داشته باشد و من زیر بار نمی‌رفتم. تیمسار نصیری به گماشتگان خود دستور داده بود که در خراسان و فارس گزارش‌هایی علیه من تدارک ببینند و به تهران بفرستند. یک روز در ماه مهر ساعت شش بامداد از بلندگوی زندان نام خود را شنیدم، سفارش شد که با وسایلم مراجعه کنم؛ از دوستان هم‌بند خود خداحافظی کردم و به راه افتادم. مرا سوار اتومبیلی کردند و دقیقه‌هایی پس از آن خود را در خیابان سیدخندان دیدم و متوجه شدم که مرا به مشهد می‌برند.(ص62)
 دو ماه تمام در این بند و زندان بسر بردم. در رسانه‌های گروهی اعلام می‌کردند که هر کس از من شکایتی دارد به دادستانی مراجعه کند و هیچ کس شکایتی نداشت. من بعدها آگاه شدم که شماری از روحانیون، نامه‌هایی در بی‌گناهی من به دادستانی نوشته بودند. در مدت سه ماه هیچ شکایتی علیه من به دادستانی نرسید، آنان ناچار بودند مرا که فرستاده دادستانی مرکز بودم برگردانند.(ص63)
 پس از سه ماه در ماه بهمن با دو پاسدار به وسیله راه‌آهن به تهران برگشتم و به زندان اوین منتقل شدم. در زمان اقامتم در اوین چندین بار بازپرسی شدم که یکبار به وسیله کسی به نام انوری‌زاده بود که او هم از پرونده من متعجب بود... در بی‌تکلیفی جانکاهی بسر می‌بردم که مرا با چشمان بسته به زندان قزل‌حصار منتقل کردند. زندان جدید شش بند داشت... تا زمانی که من از زندان قزل‌حصار به زندان قصر منتقل شدم این دیدارها (با خانواده) که برای روحیه من بسیار سودمند بود ادامه داشت.(صص64ـ63)
 در زندان قزل‌حصار یک روحانی به نام آقای صدر به علت تخلفی زندانی شده بود- پیش از این در دادگاه انقلاب شیراز خدمت می‌کرد- نمی‌دانم چه پیش آمد که در آن روزهای بی‌تکلیفی به من الهامی شد... بی‌درنگ نامه‌ای به سیدعبدالعلی لاری نوشتم. در نامه‌ام از او احوالپرسی کرده و وضع خود را برای او تشریح کردم و درخواستم که دعای خیر خود را از من دریغ ندارد. پس از یک ماه انتظار که بر من بسیار طولانی گذشت، پاسخ آیت‌الله لاری به دستم رسید. (ص65)
 روز پانزدهم اسفند به زندان قصر منتقل شدم. پس از مدتی دادگاه من تشکیل شد و با توجه به نامه‌های روحانیان و اینکه گزارش‌هایی علیه من همه از سوی سازمان امنیت دوره شاه بود، رئیس دادگاه اشاره کرد که سخنانم و مطلب‌هایی که مطرح کرده‌ام همه درست و منطقی است و تردیدی بر آنها نیست. من در اینجا متوجه شدم که دادرس دادگاه به حقیقت دست یافته و تلگراف‌های آیت‌الله لاری به دادگاه رسیده است.(ص66)
 هفده فروردین که روز دیدار بود رسید. نام مرا صدا کردند. گمان کردم که باید برای دیدار کسان خانواده‌ام بروم. در همین زمان دوباره نام خود را از بلندگو شنیدم که می‌بایست اسباب خود را جمع کنم و راه بیفتم... او دوباره گفت: بله با عنایت عفو امام آزاد می‌شوید. سپس رو به منشی خود کرد و گفت: از معاون دادستانی بپرسید که ایشان برای آزادی چه تعهدی باید بدهند؟ منشی رفت و پس از دمی برگشت و گفت: آقای میرفندرسکی (معاون دادستانی) می‌گویند تعهدی نباید بدهند، هیچ گونه تعهدی لازم نیست.(ص67)
 آزاد شده بودم، باورم نمی‌شد، احساس می‌کردم کوهی را از روی شانه‌هایم برداشته‌اند. بوی بهار را بوییدم، تا آن روز آزادی را چنین حس نکرده بودم، مانند آنکه آدم دیگری شده بودم، اتومبیل‌ها می‌آمدند و می‌رفتند، خبری از دخترم نبود...(ص68)
 زمانی که در مشهد خدمت می‌کردم، آقای شیخ‌ابوالحسن شیرازی مردی کهنسال بود و در شرایط دشواری به زندگی خود ادامه می‌داد، از آنجا که همواره کوشش داشتم به کسان گوشه‌نشین و گرفتار به ویژه روحانیان تا آنجا که می‌توانم کمک کنم، بی‌اطلاع قبلی به دیدن آقای شیخ‌ابوالحسن شیرازی رفتم و از او دعوت کردم به عنوان پیشنماز در یکی از رواق‌های حرم مطهر به اقامه نماز بپردازد. وی دارای پسری بود به نام مقدسیان که در تهران و مشهد اشتهار داشت. مقدسیان مردی متظاهر بود و من آگاه بودم که با سازمان امنیت همکاری می‌کند، او با آنکه از سازمان‌های دولتی حقوق می‌گرفت و وضع خوبی داشت با پدر خود همراهی و به وی کمکی نمی‌کرد.(ص69)
 داماد من امجد موازخان که پسر ژنرال گل موازخان بود در زمان تحصیل در مدرسه‌ای آمریکایی در لوزان (سوئیس) با دخترم آشنا شده و این آشنایی به ازدواج کشیده شده بود. وی در تهران به کارهای بازرگانی مشغول بود و نمایندگی چند کمپانی گوشت را از استرالیا داشت. سازمان گوشت کشور برابر برنامه، اندازه نیازمندی کشور را اعلام می‌کرد و همچنین پیشنهادهای نمایندگان تولیدکننده را هم می‌پذیرفت... در یک معامله گوشت، امجد موازخان توانست که برای فروش شش هزار تن گوشت با سازمان گوشت به توافق برسد و به فروشنده اطلاع داده بود که برای امضای پیمان به تهران بیاید. در همین زمان قویمی و مهماندوست نیز برنامه یک معامله شش هزار تنی را فراهم کرده و به فروشنده خارجی اطلاع داده بودند که به تهران بیاید و قرارداد با شرکت گوشت را امضا کند. هر دو کمپانی فروشنده‌ گوشت در استرالیا با یکدیگر تماس می‌گیرند و فروشندگانی که نمایندگانش قویمی و مهماندوست بودند از معامله به وسیله قویمی و مهماندوست پشیمان می‌شوند و قرارداد امجد موازخان را مورد توجه قرار می‌دهند. نمایندگان این دو فروشنده به تهران می‌آیند و ورود خود را به قویمی و مهماندوست اطلاع نمی‌دهند. امجد موازخان هم از این جریان اطلاعی نداشته و با دو فروشنده‌ گوشت روبرو می‌شود و مقدمات قرارداد فروش دوازده هزار تن گوشت را فراهم کرده و به شرکت گوشت فروخته می‌شود.(صص72ـ71)
 در زمانی که امجد موازخان در آرژانتین بود، قویمی و مهماندوست به من مراجعه می‌کردند و به گمان آنکه نفوذ من باعث انجام این خریدها شده است از من درخواست می‌کردند که دستمزد آنان را از امجد موازخان گرفته و به آنان بدهم. من به ایشان گفتم که این کارها پس از انقلاب روی داده است و من در دستگاه و حکومت جمهوری اسلامی هیچ آشنایی نداشته‌ام که بتوانم تا این حد مؤثر واقع شوم اما با توجه به آنکه آنان متحمل زحمت‌هایی شده‌اند، به هنگام بازگشت امجد موازخان با او گفتگو کرده و از او خواهم خواست که مبلغی از کارمزد دریافت شده را به آنان بپردازد.(ص72)
 در سال 1298 خورشیدی در خانه‌ای در تهران خیابان فردوسی نزدیک سفارت روس، چشم به جهان گشودم. من چهارمین فرزند خانواده بودم... در سال 1319 خورشیدی (در بیست و یک سالگی) تحصیل خود را در رشته ریاضیات عالی، در دانشکده علوم و علوم تربیتی دانشسرای عالی به پایان رساندم و به دریافت لیسانس در رشته ریاضیات عالی دست یافتم. از همان بیست و یک سالگی به خدمت دولت درآمدم و تا سال 1350 در خدمت دولت بودم...(ص79)
 پدرم آموزش متداول زمان خود را داشت، در آغاز فارسی و سپس ادبیات و مقدمات عربی را در نایین آموخت. در هجده سالگی برای کسب دانش و افزودن به آگاهی خود نایین را در این زمینه کوچک دید و رهسپار عتبات شد... وی پس از بازگشت به میهن، بوسیله میرزا نصرالله خان صدراعظم پسر عم خود به خدمت وزارت خارجه درآمد و کارمند کارگزاری تبریز شد.(صص81ـ80)
 ... زمانی که ولیعهد مظفرالدین میرزا در پی جوان لایق و مورد اعتماد برای تصدی دفتر رمز محرمانه خود بود پدرم را به او معرفی کردند. ابوالحسن‌خان از سال 1310 قمری متصدی دفتر محرمانه و رمز ولیعهد شد. دو روز پس از قتل ناصرالدین شاه به دست میرزا رضا کرمانی، در یکشنبه شب 19 ذیقعده 1313 تلگراف رمز «اتابک» به تبریز رسید... پدرم زمانی که تلگراف را دریافت کرد اندوهناک و حیرت‌زده شد و از ولیعهد تقاضای شرفیابی فوری کرد و ساعت ده شب به نزد ولیعهد رسید. ولیعهد دلیل حضور او را در آن هنگام شب جویا شد و پدرم... چنین گفت: «هم‌اکنون افتخار آن را دارم که به عرض برسانم که اول کسی هستم که سلطنت اعلی‌حضرت همایونی را تبریک عرض کنم»... کم‌کم چهره شاه متبسم شده و از روی میز کیسه کوچکی محتوی صدها دانه اشرفی برداشت و به او انعام داد.(ص81)
 پدرم در سال 1316 ق مأمور تنظیم دفترهای نمایندگی‌های ایران در قفقاز شد و پس از چندی به عضویت مقدم سرکنسولگری تفلیس گمارده شد... دوره اقامت پدرم به عنوان کنسول در بادکوبه از جالب‌ترین زمان خدمتگزاری او شمرده می‌شود. در آن دوره، بادکوبه یکی از بندرهای مهم و از شهرهای عمده قفقاز بود... در آن زمان، در میان ارمنیان قفقاز جنبشی برای استقلال ارمنستان و همبستگی ایروان و قارص «دو منطقه ارمنی‌نشین روس و عثمانی- پدیدار شده بود و ارتش روس نیز برای سرکوبی این جنبش، با روش‌ها و تدبیرهای گوناگون مسلمانان ترکمن را به قتل و غارت و آتش‌زدن خانه‌ها و کلیسای ارمنیان وادار می‌کرد.(ص82)
 سفر بادکوبه برای پدرم بسیار سودمند بود؛ زیرا در همین سفر و با پایه سرکنسولی سرمایه قابل توجهی نیز به دست آورد. این سرمایه از محل پولهایی که برای گذرنامه و روادید و گواهی‌های گوناگون از ایرانیان می‌گرفتند فراهم شد. باید افزود که در آن زمان برابر آیین‌نامه‌های وزارت امور خارجه، این‌گونه درآمدها به سرکنسول‌ها و کنسول‌ها تعلق داشت.(ص85)
 از آنجا که مأموریت سرکنسولگری تفلیس سرنگرفت، پدرم در آغاز سال 1324 ق. برای بازدید نمایشگاه جهانی لندن به انگلستان رهسپار و سپس در پاریس ماندگار شد و به آموزش زبان فرانسه پرداخت. او گاه به دیگر کشورهای اروپایی نیز سفر می‌کرد. دل وی از حس آزادیخواهی و مردمسالاری سرشار بود، با مشاهده زندگی پیشرفته مردم اروپا و کیفیت پیوندهای مردمی و همچنین استواری و تأثیر آیین‌ها و اصل حاکمیت‌های ملی، بر آن شد که هدف‌های سیاسی- اجتماعی نوینی برگزیند و از اینرو اندیشه او به سوسیالیسم ملی گرایید و صدای خود را با ندای مشروطه‌خواهان ایران هماهنگ کرد. پدرم در آغاز سال 1325 قمری به ایران آمد و به عضویت انجمن آذربایجانی‌ها که از مشروطه‌خواهان کوشا و پرجوش و استوار بودند درآمد. در آن زمان سرپرستی انجمن آذربایجانی‌ها با روانشاد سیدحسن تقی‌زاده بود...(ص86)
 مجاهدان فداکار و پاکدلی چون نصرت‌السلطان، سیدعبدالرحیم خلخالی، جهانگیر‌خان و سیدجلیل اردبیلی او را به یاری انقلابی‌ها فرا خواندند و پدرم نیز با درستی و از خود گذشتگی در این راه گام نهاد و عضو کمیته سری انقلاب ملی و همچنین عضو انجمن آذربایجانی‌ها بود و با توجه به تلاش‌هایش از کسان پرکوشش این دو شمرده می‌شد... با آنکه پدرم در صف اعتدالی‌ها بود در این زمان با دموکرات‌ها و تندروهای مشروطه‌خواه نیز همکاری نزدیک داشت و نقش حساس و کوشنده‌ای را به گردن گرفته بود و تلاشها و سختکوشی‌های او بسیار چشمگیر می‌بود.(ص87)
 از آنجایی که پدرم سازش شاه و مجلس را ناممکن می‌پنداشت... فرماندهی و رهبری گروهی از مجاهدان را به عهده گرفت. او در این موقعیت حساس به اتفاق نصرت‌السلطان و ظهیرالسلطان دو تن از مجاهدان پاکدل به سرپرستی گارد محافظ مجلس برگزیده شد... با افسوس سرانجام تلاش‌های پر ارج شیفتگان آزادی و نیک‌اندیشان میانه‌رو به جایی نرسید و با سازش پنهانی دو دولت استعمارگر روس تزاری و انگلیس کار جنبش و مشروطه‌خواهان به بیراهه کشانده شد... پس از شکست مدافعان مجلس پدرم و تقی‌زاده و مرتضی قلیخان نایینی و چند تن دیگر از راه آب مجلس خود را بیرون انداخته و گریختند به خانه امین‌الدوله شوهر خانم فخرالدوله که خواهر محمدعلی میرزا بود رفته و در آنجا پناهنده شدند.(ص88)
 پدرم سه روز و سه شب در مخفیگاه خود بسر برد، آنگاه لباس فرنگی پوشیده از نهانگاه بیرون آمده و به همراه مرتضی قلیخان نایینی وکیل اصفهان برآن شد که به سفارت انگلیس پناهنده شود. در آن زمان با توجه به جو حاکم و جریان‌های سیاسی جایی امن‌تر از سفارت انگلیس نبود...(ص89)
 پس از رسیدن به انگلستان، پدرم در لندن همراه تقی‌زاده به عنوان دو نماینده تبعیدی، آگاهی نامه‌ای در تایمز لندن شماره پانزده اکتبر 1908 پخش کردند... در لندن، پدرم با ادوارد براون و لنچ و برخی از کارمندان وزارت خارجه انگلیس آشنا شد. برخی از مأموران سفارت ایران در انگلستان از پدرم می‌خواستند که وی در لندن ماندگار شود و در انجمن طرفداران ایران فعالیت کند. پدرم به انگلیسی‌ها خوش‌بین نبود و پاریس را برای فعالیتهای سیاسی شایسته‌تر از لندن می‌دانست... در آن هنگام سردار اسعد و مخبرالسلطنه و علی‌اکبر دهخدا و گروهی دیگر از ایرانیان در پاریس بودند. بسیاری از آنان آشکارا آزادیخواه بودند ولی در دل بیشتر راه دورویی می‌پیمودند.(ص90)
 پدرم با هدف آنکه جمعیت ایرانی، وسیله‌ای برای نشر اندیشه‌ خود داشته باشد برآن شد روزنامه صوراسرافیل را در پاریس منتشر کند؛ زیرا این روزنامه یادگار پاکبازان و جانبازان میهن بود و آزادگی و شور وطن‌خواهی میرزا جهانگیرخان را یادآور می‌شد که به دستور محمدعلی شاه در باغشاه خفه شده بود... ادوارد براون از پدرم خواست که دفتر پخش روزنامه صوراسرافیل را در لندن بگذارد... پدرم پس از بررسی و جست‌وجوی بسیار دفتر روزنامه را در شهر کوچک و بی‌سروصدای ایوردون، سوئیس پایه‌گذارد و در هتل دولاپری چندین اتاق برای ماندن دهخدا و میرزاقاسم خان و حسین پرویز و حاج میرپنج (برادر حکیم الملک) و یک تالار نیز برای دفتر روزنامه کرایه کرده و همه هزینه‌ نامبردگان و هزینه چاپ روزنامه را پذیرا شد.(ص92)
 در این زمان گزارش سرنگونی اصفهان و سپس گیلان، بسیاری از آزادیخواهان آواره و دور کرده از میهن را امیدوار کرد و از پاریس به قفقاز و استانبول کوچ کردند. پدرم نیز که از سویی از دورویی برخی از آنان دلتنگ شده بود و از دیگر سو هزینه گزاف روزنامه برای او سنگین بود، پاریس را رها کرده به سوی استانبول رهسپار شد. او هزینه راه کارکنان روزنامه را نیز پرداخت... پدرم پس از ورود به استانبول عضو انجمن سعادت شد. انجمن سعادت استانبول یکی از کانون‌های ارزشمند آزادیخواهان ایران بود. باید اذعان کنم که کسانی مشکوک و خائن به ایران نیز در آن راه یافته بودند و خود را آزادیخواه می‌دانستند، اما رویهمرفته انجمن سعادت به واسطه چند تن آزادیخواه میهن‌پرست توانسته بود آغازگر کارهای ارزنده‌ای شود.(ص95)
 پدرم انجمن را برآن داشت که به سردار اسعد و سپهدار تلگراف‌هایی کرده و آنان را برای حرکت به تهران وادار ساخته و برشوراند... نتیجه این شد که بختیاری‌ها از جنوب و گیلانی‌ها از شمال ایران به سوی تهران رهسپار شدند و سرانجام با تلاش‌های پی‌گیر و جنبش‌های مردم و با کاردانی و زمینه‌سازی، محمدعلی شاه برکنار شد و تبعیدشدگان و آزادیخواهان فراری همه به ایران بازگشتند. پدرم پس از بازگشت به تهران در انتخابات دوره دوم مجلس شورای ملی از سوی مردم گیلان به نمایندگی مجلس برگزیده شد... در ذیحجه 1389 هنگام ترمیم کابینه صمصام‌السلطنه، پدرم به جای دبیرالملک به وزارت پست و تلگراف گمارده شد و از نمایندگی مجلس شورای ملی کنار رفت. سرکوبی قیام محمدعلی شاه و سالارالدوله و پذیرش اولتیماتوم روس‌ها برای بیرون‌ راندن شوستر و دیگر مستشاران آمریکایی و بستن مجلس دوم در زمان همین کابینه بود.(صص97ـ96)
 پدرم پس از کودتای 1299 خورشیدی خانه‌نشین شد. در زمستان 1300 خورشیدی در دولت قوام‌السلطنه برای پاکسازی گیلان از نیروی بلشویک مأموریت یافت. این پاکسازی به دنبال براندازی شورش جنگل بود. سردار سپه در پنجم آبانماه 1302 نخستین کابینه خود را تشکیل داد. در نخستین کابینه سردار سپه پدرم به وزارت دادگستری گمارده شد.(ص98)
 در همین زمان پدرم ناظم‌الممالک رئیس عدلیه خوزستان را که از شیخ خزعل سردار اقدس فرمانبرداری می‌کرد از مقام خود برداشته به تهران فراخواند... در بهمن ماه 1302 گزارشی به دست پدرم رسید که زمینه و درونمایه آن این بود که موول مستشار آمریکایی و رئیس کل کارپردازی در حدود دویست هزار تومان اختلاس کرده است. این گزارش سندهایی نیز به همراه داشت. «عادل‌الدوله» دادستان به دستور پدرم، هیئتی را مأمور رسیدگی به کار «موول» کرد. این هیئت اختلاس «موول» آمریکایی را کشف کرده به وزیر گزارش داد. پدرم دستور جلب و رسیدگی و بازجویی داد.(صص101ـ100)
 میلیسپو که خود روشی خودسرانه داشت دستمزد کارمندان عدلیه را در سراسر ایران توقیف کرد. توقیف حقوق دادرسان و کارمندان دادگستری آنهم در پایان سال و شب عید، عدلیه را متشنج کرد. سرانجام این اختلاف به اطلاع سردار سپه رسید که قدرت دولت و وزیران ناشی از اقتدار او بود. با میانجیگری وزیر مالیه حقوق قاضیان و کارکنان دادگستری پرداخت شد. موول پس از چند هفته که در زندان بسر برد با تضمین و سپرده آزاد شد. برای راضی کردن میلیسپو، عادل‌الدوله دادستان به خواهش وزیر مالیه تغییر کرده... از دیگر کارهای پر سروصدای زمان وزارت پدرم بازداشت ارباب جمشید بازرگان زرتشتی بود. ارباب جمشید یکی از توانگران تراز یکم ایران و نماینده دوره اول زرتشتیان بود (او نخستین کسی بود که در کار انتخاب نمایندگان پول داده و کرسی نمایندگی خریدن را معمول کرد)...(ص102)
 بامداد پنجشنبه 12 تیرماه 1303 خورشیدی میرزاده عشقی شاعر جوان انقلابی و مدیر روزنامه قرن بیستم که احساسی تند و آتشین داشت، در خانه خود در خیابان لاله‌زار نزدیک دروازه دولت هدف گلوله دوتن ناشناس قرار گرفت...(ص103)
 در آن روزها بیشتر روزنامه‌های غیردولتی، قتل عشقی را زمینه‌سازی برای تنش‌سازی به انگیزه جلوگیری از تصویب واگذاری امتیاز نفت شمال به کمپانی سینگلر آمریکایی و به تحریک همدستان نفت جنوب می‌دانستند. گمان میرزاده عشقی درست بوده است، چنانکه شیخ‌هادی در شورش مردم کوچه و بازار کشته شد و سرچشمه توطئه به درستی آشکار نگردید... در پایان مردادماه 1303 پدرم از وزارت عدلیه کناره‌گیری کرد. گرچه علت ظاهری این بود که او از یزد و نایین به وکالت دوره پنجم انتخاب شده و وکالت نایین را پذیرفته است، اما چنین شایع بود که کناره‌گیری پدرم به مناسبت تعقیب پرونده قتل میرزاده عشقی بوده است.(ص104)
 در مردادماه 1306 پدرم به استانداری فارس گمارده شد. پهنه فارس در این هنگام به مناسبت آشوب‌های محلی و سرکشی عشیره‌های قشقایی و تندخویی برخی از فرماندهان نظامی و شوراندن‌های قوام‌الملک ناآرام بود. پدرم که مورد اعتماد شاه فقید بود با گزارش‌هایی که به تهران فرستاد، سرتیپ آیرم و دستگاه ستمگری او را از فارس راند و ریشه نفوذ قوام‌الملک را از شیراز برید... از سال 1311 تا سال 1314 که پدرم به استانداری کرمان منصوب شده بود آغازگر کارهای نیک بسیاری شد... در این سالها در کرمان تنگدستی و بیکاری بیش از سایر شهرهای ایران بود. او برای زدایش بیکاری برنامه‌های جالبی داشت و با هدف از میان برداشتن بخشی از بیکاری در کرمان با مرکز تماس‌های متعدد گرفت و اندیشه برپایی کارگاه‌هایی برای کارگماری بیکاران داشت... تنها کامیابی او پس از تلاش‌های بسیار این بود که دو نوانخانه با کمک سرمایه‌داران کرمان ساخت و تا اندازه‌ای مایه آسایش طبقه تهیدست را فراهم آورد.(ص106)
 پدرم در اردیبهشت 1318 بار دیگر به دستور شاهنشاه فقید (رضاشاه) که در پی بهسازی عمومی کشور بود، به سمت استاندار فارس برگزیده شد. در این هنگام در پیرامون فارس ناامنی‌های تازه‌ای روی داده و وی با توجه به سابقه‌ای که در فارس داشت می‌توانست در این مأموریت سودمند باشد...(ص108)
 وی در حالی که برای آرامش منطقه فارس گام‌های سودمند و مؤثر برمی‌داشت و با سختکوشی هدف‌های خود را دنبال می‌کرد، در شب سیزدهم آذرماه 1318 پس از برگشت از باشگاه شیراز، دیگر به خانه خود بازنگشت. بامداد، کالبد بی‌جان او را در جلوی خانه‌اش (باغ منتصریه) و کالبد خدمتکارش را در کنار رودخانه‌ای که در آنجا روان بود یافتند... روزنامه‌های ایران و اطلاعات درگذشت او را به صورت یک مرگ عادی گزارش کردند در حالی که مرگ او طبیعی نبود.(ص109)
 در سال 1319 که تحصیل خود را به پایان رساندم، در جستجوی کاری در دستگاه‌های دولتی برآمدم. برپایه پیوند بسیار نزدیکی که همسر خواهرم (ناهید) «شادروان حسین نواب»- وزیر خارجه دکتر محمدمصدق- در آن هنگام با سران وزارت دارایی داشت، قرار بر آن شد که در وزارت دارایی به کار پردازم...(ص113)
 خانه دکتر صدیق اعلم در نزدیکی ما بود. با توجه به پیغام کسی که از سوی وی آمده بود می‌توانستم بامداد هم به خانه وی بروم، با آگاهی پیشین درباره ساعت کار وی، ساعت هفت بامداد روز بعد به خانه دکتر صدیق اعلم رفتم... دکتر صدیق اعلم سمت استادی مرا هم داشت و در آن هنگام ریاست دانشسرای عالی و دانشکده‌های علوم و ادبیات را نیز عهده دار بود... باری آشکار شد که وی همان روز به سمت رئیس اداره کل انتشارات و تبلیغات گمارده شده است. اداره کل انتشارات و تبلیغات مستقل بود ولی سرپرستی آن را منصور الملک داشت که در سال 1319 نخست‌وزیر شده بود. دکتر صدیق اعلم درباره برنامه زندگی من پرسش‌هایی کرد و من پاسخ‌هایی دادم. وی درباره حقوق من کنجکاو شد و اشاره کرد که چون این سازمان تازه پاگرفته است و اعتبار کافی ندارد با همان حقوق صد و هشتاد تومان در اداره کل انتشارات و تبلیغات به کار مشغول شوم...(ص114)
 اداره کل انتشارات و تبلیغات از چند اداره تشکیل می‌شد که از دیگر وزارتخانه‌ها به این اداره منتقل شده بود. این اداره‌ها عبارت بودند از اداره راهنمای نامه‌نگاری به ریاست عبدالرحمن فرامرزی از شهربانی، ابراهیم خلیل‌خان‌سپهری رئیس رادیو از وزارت پست و تلگراف، بشیرالاهی رئیس خبرگزاری پارس از وزارت خارجه... یک روز عصر دکتر صدیق به من گفت که... در بودجه دویست و پنجاه تومان حقوق برای من منظور کرده است و می‌رود تا به نظر نخست‌وزیر برساند. ساعت هشت شب دکتر صدیق برگشت و دم در پس از احضار من گفت: بسیار متأسفم که عنوان این مطلب نزد منصور الملک نخست‌وزیر نه تنها به سود تو تمام نشد بلکه ایشان اظهار کردند که صدو هشتاد تومان هم برای وی زیاد است...(صص117ـ116)
 اداره کل انتشارات و تبلیغات روزبروز در دستگاه کشور تأثیر بیشتری می‌گذاشت و کارش بسیار حساس شده بود. رئیس آن فرامرزی بود و نماینده‌ای از شهربانی به نام محرم‌علی خان در آنجا گمارده بودند.(ص120)
 یک نویسنده نوشته‌ای داشت که هیچ زمینه سیاسی در آن نبود و در این میان این شعر را در بخشی از مقاله خود آورده بود: «رضا به داده بده وز جبین گره بگشا» محرمعلی خان نماینده شهربانی در اداره کل انتشارات و تبلیغات بی‌نگرش به اینکه از این واژه به عنوان نام استفاده نشده روی واژه رضا خط کشیده بود و نام حسن را نوشته و در نتیجه شعر حافظ به این صورت درآمده بود: «حسن به داده بده وز جبین گره بگشا!!... سپهری که در رادیو سرپرست کارها بود به تناسب سیاست روز و پسند حکومت وقت آراستگی‌هایی در این نوشته‌ها انجام داده و سپس دکتر صدیق آن را بررسی کرده و پس از آن پاکنویس شده به نخست‌وزیری فرستاده می‌شد. در نخست‌وزیری در آغاز علی معتمدی معاون نخست‌وزیر آنها را مطالعه می‌کرد و اگر دگرگونی‌هایی نیاز داشت انجام داده آنگاه نخست‌وزیر منصورالملک آنها را می‌خواند. پس از این گامه این گفته‌ها با ماشین تحریر و روی کاغذ پارشومینه تایپ و آماده می‌شد تا به نظر رضاشاه برسد. نوشته‌ها پس از آن برای شکوه‌الملک رئیس دفتر ویژه فرستاده می‌شد و شکوه‌الملک نیز خود گفتار و نوشتار را به نظر رضاشاه می‌رساند. اگر رضاشاه روا می‌داشت در همان دفتر ویژه بایگانی و ترجمه شده و سپس اجازه اجرای آن در رادیو داده می‌شد.(صص121ـ120)
 شهریور 1320 فرا رسید و از آنجا که در ارتباط با جنگ و موضع ایران خبرنگاران بسیاری به ایران می‌آمدند و در اداره‌‌ای که من مشغول به کار بودم جمع می‌شدند، همواره با آنان روبرو می‌شدم...(ص121)
 ... از شادروان حکیم‌الملک از دوستان نزدیک پدرم که در آن زمان نخست‌وزیر بود درخواست کردم کار دیگری به من واگذار کند. حکیم‌الملک با مهری که به پدرم و من داشت بی‌درنگ به امان‌الله اردلان (حاج‌عزالممالک) که به ریاست اداره تازه بنیاد خواربار گمارده شده بود سفارش کرد... کارهای مطبوعاتی و انتشاراتی اداره خواربار را به من سپرد.(صص123ـ122)
 من از دیماه 1324 تا شهریور 1326 این سمت و افزون بر آن ذیحسابی شهرستان مشهد را به عهده داشتم و در این مدت درآمدهای مالیاتی به چندین برابر افزایش یافت، تا اینکه در شهریور به تهران آمدم و درخواست تغییر شغل کردم.(ص125)
 ... روزی که هژیر، حکم ناظر کل استان را امضا کرده بود مرحوم کاتوزیان را خواسته و پس از دادن حکم گفته بود: «نمایندگان خراسان شما را به حلقوم من فرو کردند و من در نخستین فرصت شما را استفراغ خواهم کرد!»(ص128)
 ... ریاست حسابداری وزارت کار را برگزیدم و نزدیک مدت دو سال این پست را به عهده داشتم. هنگامی که به مدت چند ماه غلامحسین فروهر وزیر کار شد، دوستی ما استوارتر از همیشه گردید.(ص129)
 حکم ریاست حسابداری وزارت امور خارجه در سال 1329 برای من صادر شد. هنگامی که به وزارت خارجه رفتم، متوجه شدم که حق بیشتر با دادخواهان بوده است... در این هنگام محسن‌خان رئیس که سفیر ایران در لندن بود به سمت وزیر امور خارجه حکومت رزم‌آرا گمارده شد. منصورالملک که شوهر خواهر محسن‌خان بود و پیش از رزم‌آرا، نخست‌وزیر بود به سمت سفیر ایران در رم برگزیده شد.(ص130)
 سپهبد رزم‌آرا از آنجا که قصد داشت نمایندگان را بیمناک کند گفته بود: ما که خودمان نمی‌توانیم یک کارخانه‌ سیمان برپا سازیم که کارکنان کارآزموده آن را بگردانند و در نتیجه کارخانه‌های کشور زیان خواهند داد؛ با کدام پرسنل و با کدام ابزار می‌خواهیم نفت را خود به تنهایی استخراج کنیم؟(ص131)
 این رویداد یک قربانی می‌طلبید که با افسوس قرعه آن به نام فروهر افتاد؛ چرا که دفاع نخست‌وزیر و دیگر دوستان شرکت نفت انگلیس- ایران مورد پذیرش عامه نبود و در نتیجه فروهر مجبور به برکناری شد... چند ماه پس از آن در 16 اسفندماه سال 1329 سپهبد رزم‌آرا به دست خلیل طهماسبی در مسجد شاه ترور و کشته شد و پس از آن شادروان علا به نخست‌وزیری برگزیده شد... در این هنگام دیگر کمپانی‌های نفتی جهان به ویژه کمپانی‌های آمریکایی پیشنهادهای جالبی می‌کردند که گشودن گره نفت را به تأخیر می‌انداخت. سرانجام رأی دولت مردان ایران و حتی شاه و سیاست آمریکا، براین استوار شد که دکتر محمدمصدق مقام نخست‌وزیری را احراز کند و به همین ترتیب عمل شد.(ص132)
 مصدق در کابینه خود باقر کاظمی را به سمت وزیر امور خارجه معرفی کرد. وی نزدیک پانزده سال پیش از آن وزیر امور خارجه بود و همه مدت خدمت اداری را هم در وزارت خارجه گذرانده بود، از اینرو همه کارمندان وزارت خارجه وی را به خوبی می‌شناختند... کاظمی همان روزهای نخستین وزارت خود از من پرسید که شنیده‌ام اعتبارهای کلانی به سفارت رم داده شده است. از آنجا که این مطلب قابل انکار نبود، من هم تأیید کردم. وی گفت همه اعتبارهایی که پس از فرستادن منصورالملک به رم افزوده شده فسخ شود.(ص133)
 داستان خدمت من در وزارت خارجه تا 30 تیرماه 1331 و چند روز پس از آن دنباله داشت تا اینکه در پایان تیرماه دکتر مصدق استعفا داد و قوام‌السلطنه نخست‌وزیر شد که با آشوب همگانی 30 تیر و با پذیرفته شدن همه خواست‌های دکتر مصدق، وی دوباره به نخست‌وزیری برگزیده شد.(ص134)
 پس از سه روز کاظمی مرا به دفتر خود خواست و گفت از روز پنجم مهر به سمت خزانه‌دار برگزیده می‌شوی خودت را آماده کن تا در آن تاریخ کار را تحویل بگیری و حکم هم امروز به دستت می‌رسد...(ص137)
 ... رضاشاه پس از رفتن از ایران، دارایی بسیار از خود به جای گذاشته بود. از آن میان چهارده میلیون لیره در بانک انگلیس و نزدیک به 64 میلیون تومان پول نقد در بانک ملی و مقدار زیادی زمین‌های کشاورزی و کارخانه‌های گوناگون. زمین‌های کشاورزی و ناکشته و سهام کارخانه‌ها در آن هنگام آشفته قابل تبدیل به پول نبود و از سوی دیگر مبلغ نقدی هم که شاه در بانک ملی داشت به پافشاری دکتر آرتور میلیسپو به عنوان بخشش ملوکانه در اختیار دولت گذارده شد... شاه پس از برگشت نخستین تصمیم خود را که آزاد کردن 14 میلیون لیره بود گرفت. رایزنان دولت به ویژه وزارت کشور برنامه ایجاد شرکت واحد اتوبوسرانی را پیشنهاد کرد. از این محل بود که پول اتوبوس‌های دو طبقه در تهران پرداخته شد و در نتیجه از ارزهای دیگری که دولت در اختیار داشت، 14 میلیون لیره آزاد شد ولی همانگونه که آگاهیم متأسفانه این شرکت- شرکت واحد- سررشته‌ای اقتصادی نداشت و جز زیان برای شهرداری تهران و مردم چیزی نساخت.(ص141)
 در روز سی‌ام مرداد، من به باشگاه افسران رفتم که با ایشان دیدار کنم. شمار بسیاری در سالن به انتظار نوبت دیدار بودند. سپهبد زاهدی وارد شد و همانگونه که در سالن در حال دورزدن بود مرا دیده و گفت: چه خوب کردی که آمدی، من با شما کار داشتم... دکتر امینی که قرار بود به سمت وزیر دارایی کابینه معرفی شود نیز حضور داشت. سپهبد زاهدی پرسش‌هایی درباره خزانه‌داری کل کرد که پاسخ کافی به ایشان داده شد. دکتر امینی در آن لحظه به محبت سپهبد زاهدی نسبت به من آگاه و قرار شد پس از معرفی کابینه گزارش لازم را به آگاهی ایشان برسانم.(ص142)
 ... اگر این شانس به مملکت داده می‌شد که خود دکتر مصدق موضوع نفت را حل کند خود بخود سود بیشتری نصیب دولت ایران می‌شد.(ص146)
 ... پیش از سقوط حکومت دکتر مصدق سازمان جهانی، برای شرکت نفت انگلیس و ایران، جز دریافت غرامت از سازمان‌های نفتی حق دیگری پذیرا نبودند، اگر دولت ایران می‌خواست امتیاز نفت جنوب را به شرکت‌های خارجی واگذار کند سرقفلی یا پذیره پرداختی بابت آن امتیاز دربست به دولت ایران تعلق می‌گرفته یعنی به شرکت نفت انگلیس و ایران. اما ملت ایران نه فقط از این حق مسلم محروم شد و نتوانست بستانکاری‌های خود را از شرکت نفت انگلیس و ایران وصول کند، بلکه مبلغ 143 میلیون لیره یعنی تقریباً 400 میلیون دلار غرامت پرداخت. اینک به کوتاهی شماره مهم بستانکاری‌های دولت ایران را که شرکت نفت جنوب ملزم به پرداخت آنها بود نام می‌بریم:
1- سهم سود ایران بابت تفاوت قیمت نفتی که به دریاداری انگلستان فروخته شده و به طور محرمانه تخفیف قابل ملاحظه‌ای داده شده بود که حسین مکی ضمن سخنرانی خود در مجلس شورای ملی میزان آن را با استناد به سندها و شماره‌ها یکصد و بیست میلیون لیره (336000000 دلار) تعیین کرده است.
2- سهم ایران در شرکت‌های تابع و سازمان‌های خارج از ایران و حساب واریزها و ذخیره‌ها که بهای سی و هفت سازمان بزرگ آن در بدترین زمان یک میلیارد لیره برآورده شده و بیست درصد آن به درستی سهم ایران است، یعنی دویست میلیون لیره (560000000 دلار) است.
3- بهای هشت میلیون و پانصد هزار تن مواد نفتی که از تاریخ ملی شدن نفت (19 اسفندماه 1329) تا خلع ید (29 خرداد 1330) شرکت نفت جنوب از ایران صادر کرده، به اضافه نفتی که کشتی‌های انگلیس بدون رسید، قاچاق کرده‌اند.
4- پنجاه و یک میلیون (51 میلیون) لیره که بابت بستانکاری ایران در ترازنامه سال 1950 شرکت سابق قید شده بود.
5- بستانکاری‌های بابت حقوق گمرکی و مالیات به میزان شصت میلیون لیره (60000000) یعنی نزدیک 168 میلیون دلار (168000000دلار).(صص149-148)
 نزدیک به پایان سال 1333 شاه به آمریکا عزیمت کرد. در همین زمان سپهبد زاهدی قصد داشت که کابینه خود را ترمیم کند. شاه با آن موافقت نکرده و به هنگام برگشت خود از آمریکا واگذارد. برگشت شاه با عید نوروز مواجه بود. پس از آیین سلام و جشن، شاه به سپهبد زاهدی پیشنهاد کناره‌گیری کرد. علا به نخست‌وزیری انتخاب شد. در این کابینه دکتر امینی وزیر دادگستری و دکتر محمد سجادی وزیر دارایی بود.(ص153)
 دکتر سجادی پس از چند ماه که در پست وزارت دارایی گرفتار به دیسک کمر شد، در آغاز برای درمان به بیمارستان نمازی در شیراز رفت و سپس قصد آن را داشت که به اروپا روانه شود. روزی که به دیدن علا رفته بودم وی گفت چون امروز دکتر سجادی به خارج می‌رود، غلامحسین فروهر که تازگی به وزارت صنایع و معادن انتخاب شده، سرپرست وزارت دارایی خواهد شد...(ص154)
 یک روز پنجشنبه که برای کارهای جاری در بخش اقتصادی سفارت آمریکا با رایزن اقتصادی دیدار داشتم متوجه شدم که آنان فروهر را به عنوان وزیر تازه دارایی می‌شناسند نه به عنوان سرپرست وزارت دارایی. پس از آنکه درباره برنامه گفتگو شد، رایزان اقتصادی گفت که بامداد هندرسن سفیر آمریکا با شاه دیدار دارد و به شاه خواهد گفت که آنان- آمریکایی‌ها- به پشتیبانی برنامه وزیر جدید دارایی ایران،‌ ده میلیون دلار به دولت ایران کمک خواهند کرد. من به وزارتخانه بازگشتم و به فروهر گزارش دادم که جایگاه سرپرستی دارایی که به ایشان واگذار شده به وزارت تبدیل خواهد شد. به همین صورت نیز انجام گرفت.(ص155)
 ... کوشش و نگرش وی و من بر این بود که برنامه بهسازی مالی و اقتصادی آمریکا را (که همان اصل چهار بود و اینک به نام هیأت اقتصادی آمریکا خوانده می‌شد) که مورد پسند قرار گرفته و صد در صد به سود مملکت نیز بود به کار بندیم. سه اصل ارزشمند در این برنامه وجود داشت. یکم: تعدیل بودجه با صرفه‌جویی‌های امکان‌پذیر؛ دوم: افزایش درآمد؛ سوم: سازمان معاون ثابت اداری. این قسمت بیش از هر چیز و کارهای دیگر مورد علاقه مستشاران آمریکایی قرار گرفت.(ص156)
 در هنگام تنظیم بودجه سال 1336 دکتر اقبال علاوه بر ریاست دانشگاه، وزیر دربار نیز بود. برای همه مسلم بود که فروردین 1336 علا کناره‌گیری می‌کند و دکتر اقبال به جای علا به نخست‌وزیری برگزیده خواهد شد. از سوی دولت علا کمیسیونی مرکب از گلشاییان، علم و فروهر و من تشکیل شد و ما مأمور شدیم که نسبت به رقم‌های بودجه وزارتخانه‌ها رسیدگی کرده و تا جایی که بتوانیم بودجه را به صورت متعادل آماده و تقدیم مجلس کنیم.(ص157)
 سال 1336 سپری شد و پس از آیین سال نو و سیزدهم فروردین دکتر اقبال به نخست‌وزیری منصوب شد. در کابینه وی، ناصر به وزارت دارایی گمارده شد.(ص158)
 دکتر اقبال وزارتخانه تازه‌ای به نام وزارت گمرکات و انحصارات که در برگیرنده دخانیات و قند و شکر و غله بود تشکیل داده و سرلشکر علی‌اکبر ضرغام را به وزارت آن منصوب کرده بود.(ص159)
 در زمان نخست‌وزیری علا و وزارت دارایی فروهر، من توانستم یکی از نظرهای خود را که به آن اندیشیده بودم، عملی کنم. موضوع قانون تمرکز وجوه در خزانه‌داری کل بود.(ص160)
 هیئت مستشاران اقتصادی آمریکا، پافشاری داشتند که اگر دولت ایران مالیات درست را از مردم وصول کند، دیگر نیازی به کمک آمریکا نخواهیم داشت. روی این اصل شاه و هیئت دولت، وزارت دارایی را زیر فشار گذاردند که به هر ترتیبی که بشود مالیات بیشتری دریافت کنیم... در آن زمان، هیئت مستشاران اقتصادی، در هر وزارتخانه‌ مستشاری داشت که راهنمای گرفتاری‌ها و یا پیشنهاد و راهنمایی بود. یکی از مستشاران آمریکایی درباره مالیات بر درآمد، سفارش‌ها و نگرش‌های بسیاری داشت و آنها را مطرح می‌ساخت. من از این مستشار درخواست کردم که با توجه به بررسی و آگاهی‌ها، ‌برای ما مشخص کند که تا چه اندازه مالیات وصول کنیم تا هم نظر آنان برآورده شود و هم اکنون راه چاره‌ای برای بهبود کار بیابیم. این مستشار، پس از یک هفته گزارشی فراهم کرد و در آن گزارش آمده بود که اگر سیصد و چهل میلیون تومان مالیات وصول کنیم، قابل قبول است.(صص164ـ163)
 ... از اردلان وزیر خارجه درخواست کردم مرا به عنوان وزیر مختار اقتصادی در واشنگتن پیشنهاد و معرفی کند. از آنجا که پیوندهای اقتصادی ایران و آمریکا در حال گسترش بود و با نگرش به کوشش‌ها و همراهی‌های بی‌دریغ من نسبت به آن وزارتخانه، این پیشنهاد پذیرفته‌ شد و دکتر اقبال نیز به پاس خدماتم به دولت، به عرض شاه رسانید و موافقت شاه را دریافت کرد.(ص165)
 ... یک روز در ساختمان نخست‌وزیری مهندس اشراقی وزیر پست و تلگراف به من گفت: از آنجا که شما منتهای همراهی را با وزارتخانه پست و تلگراف کرده‌اید، من برایتان هدیه‌ای دارم که امروز به منزلتان خواهم فرستاد. من گفتم که کارهایی که صورت گرفته وظیفه‌ام بوده و چشمداشتی از شما ندارم که بخواهید جبران کنید. ظهر که به خانه رسیدم پشت در داخل سرا چند بسته و گونی دیدم. پرسیدم اینها چیست؟ گفتند وزیر پست و تلگراف فرستاده است. هنگامی آنها را باز کردم با شگفتی دیدم که همه گونی‌ها پر از نامه‌هایی است که علیه من نوشته شده ولی پیش از پخش به دست کارکنان پست افتاده است. در این دم بود که نیاز سفر به آمریکا را بایسته دیدم...(ص167)
 در سیا اکثریت هواخواه شاه بودند و در پنتاگون نیز همه موافق وی. ولی در وزارت خارجه نزدیک به نود درصد از کارگزاران و مقام‌های این وزاتخانه‌ مخالف شاه بودند... در این زمان، دگرگونی‌های ویژه‌ای روی نمود که از نقطه نظر سیاسی دارای اهمیت بسیار است. دکتر علی امینی وزیر دادگستری به سمت سفیر ایران در واشنگتن گمارده شد. علت موافقت شاه با اعزام دکتر امینی به آمریکا در واقع رهایی از شر مداخله‌ها و دسته‌بندی‌های امینی بود... ویژگی‌های دکتر امینی برابر خواست شاه نبود. امینی در یک خانواده اشرافی مرفه به دنیا آمده و دانش‌آموزی عالی خود را در بیرون از ایران انجام داده بود و اینگونه نیز شایع بود که در آغاز دو سال هم در نجف تحصیل کرده است... امینی پس از پایان تحصیل به خدمت دولت درآمد و سپس در زمان داور و امیر خسروی به وزارت دارایی منتقل شد و در زمان قوام‌السلطنه به کفالت وزارت دارایی رسید. امینی در کابینه دکتر مصدق وزیر اقتصاد بود و پس از کودتای بیست و هشت مرداد، در آغاز به مقام وزارت دارایی منصوب و سپس وزیر دادگستری شد... شاه نیز از عضویت وی در دولت با توانمندی‌های بسیار وی نگران و ناراحت بود. بر این پایه شاه او را به آمریکا اعزام داشت. نصرالله انتظام برای من نقل می‌کرد که شاه نسبت به موقعیت امینی آن اندازه حساس شده بود که برای پی بردن به میزان محبوبیت امینی، هنگامی که امینی از فرودگاه مهرآباد در حال ترک کردن ایران بود، شاه با هلیکوپتر بر فراز باند فرودگاه مهرآباد پرواز کرده بود.(صص172ـ171)
 برگزاری مهمانی‌های باشکوه از سوی دکتر امینی و برپایی پیوند با پایگاه‌های سرشناس آمریکایی، کندی را متوجه پیشینه دکتر امینی کرد. کندی در جستجوی کسی بود تا خواست‌های آزادیخواهانه او را نیز در ایران دنبال کند. وی، سفیر ایران، دکتر امینی را شایسته این کار دانست.(ص173)
 ... دولت دکتر اقبال بهای نفت و بنزین را افزایش داده بود. این افزایش در زمانی روی داده که مردم سخن دکتر مصدق را به یاد داشتند که در صورت حل قضیه نفت و دستیابی به حق ایران، بهای نفت و بنزین را به کمترین اندازه پایین می‌آورد. دکتر حسین‌ پیرنیا که نماینده مجلس بود به دلیل آن که دکتر اقبال بهای نفت و بنزین را افزایش داده بود دولت را مورد استیضاح قرار داد. دکتر اقبال در پاسخ به این حرکت خونسردی خود را از دست داد و بی‌درنگ پاسخ داد که تا از شاه اجازه نگیرم جواب استیضاح را نخواهم داد... دکتر اقبال برای پایان بخشیدن به این کشمکش‌ها کناره‌گیری کرد و مهندس شریف‌امامی به نخست‌وزیری منصوب شد و گزینش نمایندگان مجلس دوباره به عمل آمد. پس از کناره‌گیری دکتر اقبال آتشی که روشن شده بود خاموش شدنی نبود به ویژه آنکه محمد درخشش رئیس جامعه معلمان به پشتیبانی از امینی برخاسته و کمبود دستمزد آموزگاران را نیز بهانه قرار داده بود.(صص175ـ174)
 .. جک‌مک‌لی (معاون بخش اقتصادی سفارت آمریکا) مرا به کناری کشید و گفت حال که یک ماه از نخست‌وزیری دوستتان گذشته، می‌خواستم عقیده شما را درباره برنامه‌های دکتر امینی بدانم. من در پاسخ او گفتم... فقط یک چیز می‌توانم بگویم و آن این است که اگر در حال حاضر سفیر شما در تهران کار بسیار ضروری و حیاتی داشته باشد و از دکتر امینی درخواست دیدار کند، ایشان در پاسخ خواهد گفت از آنجا که از پیش وعده سخنرانی در محل یکی از صنف‌ها داده‌ام بهتر است که با وزیر خارجه در میان بگذارید... برپایه نشانه‌ها به ما روشن شد که چشمداشت‌هایی که من و دیگر طرفداران دکتر امینی از او داشتیم بیهوده بوده است... شاه به آمریکا سفر کرد و در دیداری که با کندی داشت، آنان به این هم‌اندیشی رسیدند که نگرش‌های کندی تأمین شده و همچنان در مورد حقوق بشر و بهسازی‌های داخلی حرکت‌ها دنبال خواهد شد و دیگر پافشاری به ماندن دکتر امینی در مقام نخست‌وزیری نیست.(صص177ـ176)
 ... نامه‌ای به دکتر تقی علی‌آبادی دوست مشترکمان به این مضمون نوشتم: «اکنون که شخص مورد نظر ما به نخست‌وزیری برگزیده شده، مایه خوشحالی همه ماست... ایشان سه تصمیم درباره من می‌توانند بگیرند. نخست آنکه در اینجا مانده و به کارهای خود ادامه دهم. دوم آنکه برای پست دیگری به تهران خوانده شوم و یا اینکه هیچکدام از این دو مورد صورت عمل نگیرد و صلاح در این باشد که بی‌کار شده به تهران بازگردم.» پس از دو هفته پاسخی از دکتر علی‌آبادی دریافت داشتم که نوشته بود: «عین‌ نامه را برای دکتر امینی خواندم ایشان در پاسخ گفت: جای آقا بسیار عالی است همانجا خواهند بود». دو هفته از رسید این نامه گذشته بود که تلگرافی به سفارت ایران در آمریکا رسید بر این پایه که بر حسب تصمیم دولت، بودجه دفترهای اقتصادی در خارج حذف شده است.(ص177)
 چند ماهی از بازگشتم از آمریکا نگذشته بود که روزی دریافتم در جستجوی من هستند تا مرا به دیدار نخست‌وزیر ببرند. پس از آنکه وارد دفتر ایشان شدم دکتر علی امینی ابتدا به ساکن نخستین پرسش خود را اینگونه مطرح کرد: «در آنجا چه مسئله‌‌هایی روی داد و راجع به ما چه می‌گفتند»؟... شگفت‌ آنکه یکی از همان کسانی که تصویب‌نامه حذف بودجه دفتر اقتصادی واشنگتن را پیشنهاد کرده بود جهانگیر آموزگار در همان حکومت دکتر امینی با بودجه‌ای چند برابر پیشین با همان سمت به آمریکا فرستاده شد.(ص179)
 پس از کنار رفتن دکتر امینی، امیراسدالله علم به سمت نخست‌وزیر برگزیده شد. تا آن زمان من پیوند و بستگی سیاسی با هیچیک از گروهها و دسته‌های سیاسی نداشتم... با توجه به جو حاکم دریافتم که در موقعیت کنونی اگر با یکی از رده‌های بالای کشور بستگی و نزدیکی به وجود نیاید، امکان هر نوع فعالیتی ناشدنی است. پس از بررسی آگاه شدم که علم کسی است که می‌توان به او نزدیک شد... پس از آنکه شرفیاب (نزد شاه) شدم و آمار و رقم‌ها و منحنی‌ها و نمودارها را نشان دادم دریافتم که تا چه اندازه این ابتکار گیرا بوده و در چهره شاه به خوبی این خرسندی دیده می‌شد.(ص181)
 پس از چند روز دکتر مهدی پیراسته وزیر کشور ساعت شش بامداد به من تلفن کرد که سخنی محرمانه دارد و از آنجا که خبر خوبی است ساعت شش بامداد مرا بیدار کرده. دکتر پیراسته که از دوستان یکرنگ من بود گفت: کسانی را برای استانداری فارس در نظر گرفته بودیم که نام شما در آن لیست منظور شده بود و شاه شما را برای این سمت شایسته دانسته است... همواره در حکومت و سلطنت خاندان پهلوی موضوع نافرمانی از حکومت مرکزی از آغاز یکی از گرفتاری‌های دشوار بود. در جاهایی از کشور ناامنی‌ها و شورش‌هایی وجود داشت که مهمتر از همه خودسری‌های خزعل در خوزستان، از سوی دیگر لرها در لرستان و قشقایی در فارس و بویراحمد و اسماعیل آقا سیمتقو در آذربایجان ... موضوع شیخ خزعل با کمک انگلیسی‌ها و تدبیر رضاشاه حل شد و خزعل حکومت خوزستان را به مأموران دولت واگذارد و سپس به تهران عزیمت کرد و تحت نظر بود...(ص182)
 ... در باغ استانداری به قدم زدن پرداختم. ناگهان متوجه شدم ساختمان استانداری از سه سو به وسیله زره‌پوش نگهداری می‌شود. از معاون استانداری پرسیدم زره‌پوش‌ها برای چیست؟ گفت زره‌پوش‌ها برای حفظ جان شما و استانداری است...(ص184)
 با وجود آنکه بخش بیشتر ملک‌های کشاورزی قوام تعویض شده و قوام نیز نسبت به بازپس گرفتن آنها اقدامی نکرده بود و با توجه به آنکه علم داماد قوام بود، خودبخود این ناراحتی‌ها به گونه‌ای متوجه اسدالله علم می‌شد... در زمان دکتر محمد مصدق قوام‌الملک که شاه را ضعیف تشخیص داده بود به پشتیبانی دکتر مصدق برخاسته و با بند و بست‌ها و فرستادن تلگراف و تومار مصدق را تأیید می‌کرد. قوام می‌پنداشت زمینه کشور به همان منوال پیش خواهد رفت و او با یاری مصدق می‌تواند نیروی پیشین خود را در فارس زنده کند... نتیجه این شد که محمدعلی منصف که از بستگان علم بود، به همراه علی قوام‌ پسر قوام‌الملک به دیدن من بیایند و در برابر من نیز از علی قوام بازدید کنم و در آن دیدار در منزل علی قوام پدرش نیز باشد. به همین‌گونه مهمانی علی قوام پسر قوام‌الملک سرگرفت و قوام‌ از آن تاریخ به بعد خود را با سیاست و برنامه‌ای که تنظیم کردم تطبیق داد...(ص186)
 سپهبد امیراحمدی برای درمان در بیمارستان نمازی به شیراز آمده بود. من با سپهبد امیر احمدی آشنایی نداشتم اما به جهت پیشینه کارهای وی به دیدار او رفتم. پس از انجام آیین آشنایی به من گفت: اگر از زمانی که آشفتگی فارس آغاز شد با خردمندی و کاردانی مسئله را حل می‌کردیم هرگز فارس در درازای این چهل سال دستخوش این همه ناامنی نمی‌شد. وی توضیح بیشتری داد و گفت من هنگامی که به مأموریت لرستان رفتم با شدت عمل آغاز به سرکوبی شورشیان کردم، اما پس از مدتی دریافتم بخش بزرگتر ناامنی‌ها، فشاری است که مأموران دولت و نظامی‌ها بر عشیره‌های لرستان وارد می‌آوردند.(ص187)
 با اینکه فارس به پهناوری کشور فرانسه بود دارای هیچ گونه وسیله ارتباط زمینی نبود. نیروی ژاندارم‌ها و ارتشی‌ها برای راهپیمایی به هیچوجه قابل سنجش با قدرت عشیره‌ها نبود. اگر رخدادی در منطقه روی می‌داد ژاندارم‌ها با کوله‌بار خود در بیست و چهار ساعت، حدود هشت تا ده کیلومتر راه می‌پیمودند در حالی که عشیره‌ها می‌توانستند در همین زمان چهل کیلومتر در شبانه‌روز راه بپیمایند. از اینرو نخستین چیزی که فارس به آن نیاز بسیار داشت ساختن راه بود.(ص188)
 ... روستاهای دور افتاده فارس فاقد همه چیز بود. عشیره‌های فارس با هر کوچ، وسیله‌ها و نیازمندی‌های خود را به صورت ایلی و در حال حرکت فراهم می‌کردند. عشیره‌ها به علت خشکسالی در مضیقه قرار می‌گرفتند، وضع بهداشتی آنان در حد صفر بود و از نظر خوراکی دچار کمبود می‌شدند.(ص189)
 .. ایل‌های قشقایی، بویراحمد، ممسنی، عرب و باصری از معروف‌ترین و مهم‌ترین تیره‌ها و ایل‌های فارس به شما می‌رفتند. مأموران نظامی که نظم و نسق آنان به عهده‌شان بود مردم بومی را بسیار در فشار و مضیفه قرار می‌دادند حتی شایع بود که یکی از افسران آن زمان بنام سلطان عباس خان مادران روستایی را وادار می‌کرد که شیرشان را بدوشند و او این شیرها را در برابر سگ خود می‌گذاشت. در حالی که فرزندان آنان گرسته بوده و به شیر مادر نیازمند بودند... در آن زمان تاریخ همه این ماجراها و رویدادها را پدرم به تهران گزارش می‌داد اما متأسفانه کارگزاران توطئه‌گر نگذاشتند که رضاشاه به ژرفای رخداد پی ببرد.(ص190)
 در آن زمان اعتبارهای دولت، به ویژه برای آبادانی روستاها بسیار ناچیز بوده و شهر شیراز گرچه از لحاظ استعداد طبیعی برخورداری کامل داشت اما توجه زیادی به آن نشده بود.(ص191)
 ... اما قابل تذکر است که در تمام مدتی که من در فارس بودم هرگز کسی بابت زمین‌هایی که از سوی شهرداری‌ها تصرف شده بود در پی دریافت خسارت برنیامد. برای نمونه می‌توانم از خیابان چهل و پنج متری یاد آورم که به درازای سیزده کیلومتر – پیش از تعریض حدود نه متر بود- ساخته شده و دارندگان زمین‌ها برای دریافت‌ بهای زمین مورد تصرف مراجعه نکردند و از اینرو همه زمین‌ها به رایگان به شهرداری واگذار شد.(ص193)
 توان و استعداد کشاورزی منطقه‌های مختلف فارس با دیگر جاهای ایران قابل سنجش نیست. در بخش جنوبی فارس، از هر دانه گندم، هفتصددانه برداشت می‌شود... اگر دولت به درستی به مسئله کشاورزی و زمین در این منطقه پرداخته بود به طور مسلم می‌توانست قسمت اعظم نیازمندی‌های غله ایران را فراهم کند...(ص194)
 باید اشاره کنم که دو گروه به هیچوجه مایل نبودند که امنیت در فارس برقرار شود؛ یکی شخصیت‌هایی که در شیراز بودند و با کسانی در تهران ارتباط داشتند و به حکم سودهای خود هرگز امنیت فارس را نمی‌خواستند و دیگر شماری از مأموران انتظامی که می‌خواستند فارس را همیشه آشوب زده نشان دهند تا برای موقعیت خود امتیازی کسب کرده باشند. حتی پیشینه نشان می‌داد که در جاهای مختلف فارس دزدی‌هایی به وسیله مأموران انتظامی انجام گرفته بود. مایه تأسف است که آنان که ضابط برقراری نظم و دادگستری و مأمور استواری امنیت بودند خود سازنده رویدادهای ناگواری می‌شدند و آن را به گردن کسانی از عشیره‌های بیگناه می‌گذاشتند. در نتیجه زدو خورد در می‌گرفت...(صص197ـ196)
 ژاندارمی که برای ابلاغ احضاریه و یا اظهارنامه به چادر جعفرلو رفته بود زن جوان بلوط را در آنجا تنها یافته و او را مورد تجاوز قرار می‌دهد. شبانگاه که بلوط به خانه باز می‌گردد زنش با گریه و زاری داستان را به او می‌گوید. بلوط هم روی غیرت و تعصب با تفنگی که در دست داشته زن و فرزند خود را می‌کشد و سر به کوه و بیابان می‌گذارد. جعفرلو از آن پس هر جا با ژاندارمی روبرو می‌شد به کین‌خواهی عمل ناجوانمردانه ژاندارم بدکردار او را می‌کشت. با اینکه همه ژاندارمری فارس برای دستگیری او بسیج شده بودند نتوانستند به او دسترسی یابند.(ص201)
 برای بلوط جعفرلو در منطقه فراش‌بند چاه نیمه عمیق کنده شد و بذر و دیگر نیازمندی کشاورزی نیز در اختیارش قرار دادیم. جعفرلو در آنجا به زندگی عادی توأم با آسایش خود ادامه داد و چون تأمین نامه برای وی صادر شده بود دادگاه‌های ارتشی هم به او کاری نداشتند.(ص202)
 ... ناچار فرمانده ژاندارمری فارس از شهرت تأمین نامه‌هایی که صادر شده بود استفاده کرد و به امضاء‌ شخص خود تأمین نامه‌هایی برای سران این تیره‌ها صادر کرده و برایشان فرستاد. در نتیجه سه تن که سردسته آنان غلامحسین سیاه‌پور بود خودشان را تسلیم کردند. پس از تسلیم آنان سپهبد خسروانی در تهران با شنیدن این خبر درخواست تشکیل محکمه و صدور حکم اعدام برای آنان کرد... در نتیجه با تماس‌هایی که با تهران گرفته شد تشکیل کمیسیونی در دفتر من مقرر شد که به این موضوع رسیدگی کند... پس از بررسی موضوع همگی یک زبان نظر دادند که حکم اعدام غیرمنطقی است و باید تجدید نظر شود. مقرر شد نتیجه را فرماندهان ارتشی در کمیسیون به شاه تلگراف کنند که هیچکدام از آنان حاضر نشدند این کار بکنند. از این رو من پیشقدم شده و پس از آماده کردن تلگراف جریان را توضیح دادم... شاه از تلگراف من بسیار عصبی شده و پاسخ بسیار تندی به تلگراف داد.(صص207ـ206 )
 ... ولی هر چه پافشاری کردم نه انگیزه آن را گفتند و نه توفیقی در پافشاری... اینجا برایم روشن شد که فارس از نظر سیاست داخلی یا خارجی همیشه باید دربسته و ناامن بماند. هنگامی که به موضوع خلع سلاح برخوردم بیشتر به باور خود استوار شدم و پس از بررسی کار به این نتیجه رسیدم که هر سال و یا هر دو سه سال یکبار مقداری اعتبار و بودجه در نظر گرفته می‌شود و از افسر و سرباز به عنوان خلع سلاح فارس به منطقه اعزام می‌شوند...(ص210)
 یک روز بامداد زود اطلاع دادند که اتوبوسی که از اصفهان عازم شیراز بوده در دیدگان نزدیک ده‌بید به علت بی‌توجهی راننده و آنکه در هنگام رانندگی با زنی نیز در گفتگو و سرگرم بوده، اتوبوس واژگون شده و در نتیجه شماری کشته و شماری زخمی شده‌اند... هنگامی که آشکار شد بی‌دقتی راننده موجب این رویداد ناگوار شده دستور دادم که رئیس شهربانی بی‌درنگ تابلوی مؤسسه حمل و نقل لوان تور را بردارد. مدیر مؤسسه لوان‌تور که آن روز مهمترین مؤسسه‌ حمل و نقل در ایران بود با دو سه تن از وکیلان درجه یک دادگستری به شیراز آمدند و قصد طرح دعوا علیه من در دادگستری داشتند. البته من برابر قانون محق به تعطیل کردن بنگاه مسافرتی نبودم ولی می‌دانستم که اگر از توان خود که در پیوند با اختیارهای استانداری است بهره جویم کار من مورد پشتیبانی مردم قرار خواهد گرفت... مدیر لوان تور و وکیلان همراه او به ریاست دادگستری مراجعه کردند. رئیس دادگستری گفته بود بهتر این است که مسئله را با خود استاندار حل کنید وگرنه هیچ قاضی با وجود ذی‌حق بودن شما به خود اجازه نخواهد داد علیه این اقدام رأی دهد!...(صص219ـ 218)
 هنگامی بلوط رویدادی را که برای او و کشتزارش اتفاق افتاده بود گفت، متوجه شدم مزرعه‌ای که با آن کوشش و رنج فراهم کرده بودیم و گندم و جو آن نیز چندین سانتی متر رشد کرده بود از سوی کسی به نام ابوالحسنی (از تیره‌های عشیره عمله) و توسط دام‌های وی پایمال شده... ساعت هفت جریان را از ژاندارمری پرسیدم. پاسخ دادند ما بی‌درنگ با فراش‌بند تماس گرفته نتیجه را اطلاع خواهیم داد. پس از نیم ساعت گزارش رسید که جریان درست است و ابوالحسنی چنین کاری کرده است. پرسیدم واکنش ژاندارمری در برابر آن چه بوده است؟ گفتند پرونده‌ای تنظیم و به دادگاه فرستاده‌ایم. گفتم از این‌گونه پرونده‌ها در دادگاه بسیار است که درباره هیچکدام تصمیمی گرفته نمی‌شود و اگر ما کاری شتابانه نکنیم باز ناامنی آغاز خواهد شد و دیگران نیز به جان هم خواهند افتاد. این بود که کتبی به رئیس ستاد ژاندارمری دستور دادم که به فراش‌بند بگویند پس از بازگشت بلوط در همان روز ابوالحسنی را با تازیانه کیفر دهند و به همین‌گونه نیز عمل شد.(ص221)
 در آنجا با وجود گفتگوی درازی که انجام شد باز هم وی (رئیس بانک کشاورزی فیروزآباد) حاضر به پذیرش پرداخت وام‌ها نشد، من هم به رئیس ژاندارمری دستور دادم اگر وام پرداخت شد داستان پایان گرفته وگرنه فردا بامداد ایشان را به وسیله دو ژاندارم با جیپ ژاندارمری از فیروزآباد حرکت داده و پس از آباده پیاده کنید... پس از بیست روز که مسافرت اصطهبانات و نی‌ریز آغاز شد، در اصطهبانات مردم آنجا نیز از بانک کشاورزی چشمداشت‌هایی داشتند که در بودن رئیسان اداره‌ها و رئیس بانک مطرح شد و در آن جلسه رئیس بانک کشاورزی دستورها را پذیرفت. ساعت چهار بامداد روز بعد- سفرها از 4 بامداد آغاز می‌شد- آن روز از فرماندار خواستم مراقب باشد تصمیم‌هایی که برای یاری به مردم از سوی بانک کشاورزی گرفته‌ایم انجام شود. فرماندار گفت دیشب رئیس بانک به من مراجعه کرد و گفت برای اینکه به سرنوشت رئیس بانک فیرو‌زآباد دچار نشوم با اتوبوسی که ساعت 12 شب به شیراز می‌رود از اینجا خواهم رفت، بنابراین درنگ کنید تا اینکه رئیس تازه بانک کشاورزی بیاید.(ص223)
 به هر روی آن جنگل به وجود آمد که در جشن 2500 ساله زیبایی چشمگیری به محل داده بود. ناچار برای ایجاد این جنگل از زمین‌های مردم هم استفاده شد که آنان در این زمینه نیز درخواست تاوان نکردند.(ص224)
 منطقه گراش از دید آب شیرین بسیار در تنگنا بود تا سرانجام نزدیک به پایان مأموریتم مردم موفق شدند یکی از موتورهای چاه‌زنی نفت را از آن سوی خلیج کرایه کرده و به این منطقه آورده و چاه بسیار عمیقی حفر کنند که خوشبختانه به آب شیرین برخوردند تا آن مقدار که افزوده بر آبیاری و آشامیدن گراش بخشی از آن را نیز به لار رساندند.(ص239)
 حزب ایران نوین از آغاز بنیاد کوشش خود را براین قرار داده بود که همه کارکنان اداره‌های آموزش و پرورش، دبیرستان‌ها و دبستان‌ها را به هموندی حزب ایران نوین درآورد و برای این منظور، مدیر کل‌ها و رئیسان را در همه ایران تغییر داده و کسان وابسته به خود را برگزیده و فرستاده بودند.(ص242)
 ... در صحرای باغ متوجه شدم که پیش از رسیدن ما به آنجا فرمانده ژاندارمری به رستم و زیاد دو تن از رئیسان ایل لُر و نفر تأمین داده و هنگامی که آنان با خیال راحت برای استراحت در میان دامهای خود شب را سپری می‌نمودند زیاد و رستم و چند تن دیگر از سران این دو ایل کشته می‌شوند که به درستی کار ناپسندیده و غیرشرافتمندانه‌ای بود...(ص245)
 در این هنگام از سوی وزارت کشور اطلاع داده شد که سفیر انگلیس قصد بازدید از فارس را دارد. من دنیس رایت را از سفر نخستین وی که به عنوان رایزن به ایران آمده بود می‌شناختم. برابر برنامه تنظیم شده وی به شیراز آمد و اظهار علاقه کرد که به فیروزآباد سفر کند. من گفتم هرگاه چه روز و چه شب ایشان قصد عزیمت داشته باشد همه چیز برای مسافرت ایشان فراهم شده است. سر دنیس‌رایت،‌ با شگفتی اظهار داشت: هر هنگام که من بخواهم این مسافرت بی‌اسکورت و نگهبان امکان‌پذیر خواهد بود یا نه؟ در پاسخ گفتم مطلبی نیست که بشود پنهان کرد، فردا بامداد شما بی‌نگهبان و یا نیروی امنیتی حرکت کرده و به فیروز‌آباد رفته و باز خواهید گشت. این مسافرت انجام شد.(ص249)
 در این زمان زمزمه جشن‌های دو هزار و پانصد ساله آغاز شده و شمار بسیاری هم که منتظر چنین فرصت‌هایی هستند با شتاب به دنبال آن بودند. به ویژه کسانی که نظر سودجویی نیز داشتند. من به راستی با برگزاری آن آیین‌ها موافق نبودم... پشتیبان این برنامه‌ تنها اسرائیلی‌ها به ویژه شهردار بیت‌المقدس بود. آنان می‌خواستند استوار سازند که از 2500 سال پیش که یهودی‌ها از بابل و از سوی کوروش آزاد شدند و به فلسطین کوچ کردند از آن تاریخ آن سرزمین زیستگاه قوم اسرائیل محسوب می‌شده است.(ص250)
 نزدیک به یکصد و سی سال پادشاهی قاجار جز تباهی و تیره‌روزی، ناامنی و تجاوز به حقوق مردم چیزی به همراه نداشت. از برجسته‌ترین پادشاهان این سلسله که مردی دلاور و بی‌باک و دانشمند بود آقامحمدخان قاجار را می‌توان نام برد... آقامحمدخان فرزند نداشت اما برادرزاده‌اش فتحعلی شاه این مسئله را به خوبی جبران کرد، او در هنگام درگذشت دارای 733 تن فرزند و نوه بود...(ص255)
 ... هر چند به زمان حکومت قاجار افزوده می‌شد برقدرت دسته‌ای از علما و روحانیان نیز اضافه می‌شد تا زمانی که کمابیش همه پادشاهان قاجار زیر تأثیر و نفوذ جامعه روحانیت قرار گرفتند و در موردی استثنایی نیز نتوانستند در برابر این گروه ایستادگی کنند که آن هم انقلاب مشروطیت بود که مقدمه برکناری قاجار را فراهم آورد.(ص256)
 نبود کسان کاردان و سیاستمداران شایسته و کارآزموده که بتوانند شخصیت و استقلال ملی را در برابر نفوذ خارجی نگهدارند و استقلال فکری و اداری ایران را استوار سازند پی‌درپی مایه‌ ضعف بیشتر حکومت مرکزی می‌شد... همانند این رویداد در دیگر کشورهای مسیحی مذهب هم پیش آمد، یعنی تا زمانی که مذهب در سیاست،‌ قضاوت و حکومت مداخله می‌کرد آن ملت‌ها قدمی به جلو برنداشتند و از روزی که مداخله کلیسا در این‌گونه مسئله‌ها بریده شد و به کار خویش که ارشاد مذهبی مردم بود پرداخت، پیشرفت اقتصادی و صنعتی در اروپا آغاز شد... چنانکه دیدیم در داستان تنباکو تنها نگهدارنده نفوذ کلام روحانیت نبود بلکه باور عمیق در اندرون شاه و مردم نیز مایه گردن نهادن و به کرسی نشاندن نگرش آنان شد. روحانیت یکی از پایه‌های محکم و استوار حکومت سال‌های اخیر ایران بود که در پیشامدهای بیشمار اثر خود را نشان داد اما چنان که دیدیم هیچگاه چون رویداد چند سال پیش ایران همه قشرهای کشور به زیر سرکردگی روحانیت پیش‌آهنگ،‌ قرار نگرفته بود...(صص258ـ 257)
 همچنان که پیوسته بر بینش اجتماعیم در اثر درازای زمان خدمت افزوده می‌شد آشکارا درمی‌یافتم که روحانیت به ویژه در ایران از مهمترین ستون‌های جامعه و ساختار آن محسوب می‌شود و هم تراز دیگر دسته‌ها اعم از ارتشی‌ها و صنف‌ها و مهندسان و پزشکان و دیگر گروه متخصصان که وجودشان سازنده جامعه و کشور به شمار می‌آید روحانیان نیز رکن اساسی یک کشور به شمار می‌روند.(ص261)
 «در آغاز حکومت رضاشاه که من و شماری دیگر از جمله ملک‌الشعرای بهار جزو مخالفان وی بودیم رضاشاه نسبت به بازداشت جمعی اقدام کرد که ملک‌‌الشعرا نیز از ارزشمندترین افراد ما جزو بازداشت شدگان بود...».(ص263)
 ... شما نیز روش و برنامه خود را بر قدرت و محبت در همه کارهای روزانه خود بگذارید. توانِ تنها، مایه ناراحتی و خشم و عصیان خواهد شد. چنانچه از شورش جمهوری و مشروطه‌خواهی نزدیک بود سررشته کار از دست رضاشاه بیرون شود ولی کاربرد محبت به جای قدرت او را نجات داد...(ص264)
 در این هنگام موضوع کارخانه تلفن‌سازی مطرح شده بود و من هنگامی آگاه شدم که کارهای آغازین بنیاد این کارخانه در رشت انجام گرفته به شتاب به تهران رفتم و با توجه به وضع اقتصادی فارس، دولت را قانع کردم که کارخانه تلفن‌سازی را به جای رشت در شیراز نصب کنند و این نیز انجام گرفت...(ص265)
 بامداد روز بعد علم که همیشه یک ساعت پیش از شاه از ساختمان بیرون می‌آمد پرسید شما چه نشانی دارید؟ گفتم: نشان درجه دو همایون. علم سپس به ساختمان بازگشت و پس از چند دقیقه برگشته و دریافت نشان درجه یک همایون با حمایل را به من شادباش گفت...(ص267)
 پس از اینکه شاهنشاه و همراهان به فرودگاه رسیدند بی‌درنگ دکتر ادهم را فرا خواندند. هنگامی شاهنشاه درون هواپیما شد دکتر ادهم به سوی من آمد و برای دریافت نشان درجه دوم تاج به من شادباش گفت. در اینجا من به زودی دریافتم که چون تا آن روز پیشینه نداشت که نشان درجه یک همایون با حمایل داده شود، دکتر ادهم با این استدلال نگرش شاهنشاه را متوجه نشان درجه دوم تاج کرده است.(ص268)
 مورد دیگری که از دادرسان دادگستری فارس به خاطر آن سپاسگزارم مسئله باغ ارم است. پیش از 28 مرداد از بی‌نظمی‌هایی که در جنوب انجام شده بود دارایی اداره قند و شکر بوشهر از سوی گروهی از عشیره‌ها ربوده شده بود. پس از 28 مرداد دولت درصدد دریافت تاوان قند و شکر ربوده شده برآمد و چون امکان پرداخت برای ربایندگان نبود باغ ارم و زمین‌های پیرامون آن که متعلق به عبدالله خان قوامی بود و قشقایی‌ها آن را خریده بودند از سوی دولت مصادره شد. در شیراز عبدالله قوامی این دعوا را در دادگستری مطرح کرده بود که من تنها باغ ارم را به قشقایی‌ها فروخته‌ام و زمین‌های پیرامون که جزء دانشگاه پهلوی شده و ارزش بسیار دارد ملک من است. در دادگستری پیش از من به سود عبدالله خان قوامی در دادگاه شهرستان رأی صادر شده بود. هنگامی که آگاه شدم، با دادرسان دادگاه استان وارد مذاکره شدم و به آنان ثابت کردم که این زمین‌ها دارایی دولت است و اگر آنان بخواهند رأیی برخلاف این موضع صادر کنند من ناچار به صدور اعلامیه‌ای خواهم بود. دادرسان دادگاه استان هم از تأیید رأی دادگاه پیشین شانه خالی کردند...(ص273)
 مردم بیشتر برای هرگونه بهسازی آماده بودند و آنگونه که گفته شد اگر حسن نیت از سوی دولتمردان می‌دیدند در برابر تصرف زمین خود هیچگاه درصدد دریافت غرامتی برنمی‌‌آمدند مگر شماری که حس همکاری در آنان کم بود و یا اینکه برای فراهمسازی مسکن تازه به تاوان نیاز داشتند.(ص275)
 به باور من اصلاحات ارضی می‌بایست انجام شود اما قانون و برنامه‌ای که برای آن تنظیم کرده بودند نه تنها بر پیشرفت کشاورزی نیفزود بلکه کشاورزی و کشاورز را سراسر از میان برد.(ص276)
 پیش از اجرای این قانون مالکان در بیشتر جاها کمک‌های ارزنده‌ای برای کشاورزی به کشاورزان انجام می‌دادند. اگرچه در بعضی جاها هم ظلم وجور و زور‌آوری آنان نسبت به کشاورز بسیار ناجوانمردانه‌ بود... بسیاری از زمین‌های ایران به وسیله قنات آبیاری می‌شد که اگر مالک این قنات‌ها را هر سال لایروبی نمی‌کرد پس از چند سال سراسر ویرانه می‌شد. در شهرستان‌ آباده دویست و هشتاد و هفت رشته قنات بود که از این شمار نزدیک به هشتاد رشته آباد و پابرجا و مانده آن از میان رفته بود. مردم آباده بالغ بر دویست هزار تن بودند که همه از محل این قنات‌ها سود می‌جستند. پس از بررسی‌های بسیار به این نتیجه رسیدم که یا باید این دویست هزار تن را به سرزمین دیگر کوچ داد و یا آنکه با بستن سد ماربُر آب کافی برای کشت و اشتغال آنان فراهم کرد؛ افسوس که راه نخست‌ پذیرای انجام نبود و روش دوم را هم وزیر کشاورزی وقت غیراقتصادی تشخیص داد... چون برنامه اصلاحات ارضی را ناموفق تشخیص دادند به فکر شرکت‌های سهامی زراعی افتادند که در جاهای مختلف ایران که از لحاظ آمادگی کشاورزی جالب بود کشاورزان پیشین را گردآوری کرده و شرکت‌های سهامی زراعی را به وجود آورند.(ص279)
 در زمان فتحعلی شاه ایران 17 شهر قفقاز را از دست داد و او به این امید بود که با بخت‌بینی و استرلاب و نیایش و مانند اینها فرمانده ارتش روس را از روی زمین براندازد و آشوب آذربایجان به سود ایران پایان پذیرد، که نشد! در درازای پادشاهی قاجاریان مساحت ایران کمابیش به نیمی کاهش پیدا کرد. در زمان ناصرالدین شاه هرات و سرزمین‌هایی از خاور ایران را انگلیسی‌ها با نیرنگ از ایران جدا کرده و کشوری به نام افغانستان را بنیاد نهادند... رضاشاه، گرچه جز نجف و کربلا هیچ جای جهان را ندیده بود و آگاهی چندانی نیز نداشت ولی به اندازه‌ای دارای وسعت نظر و قدرت تفکر و بهره‌مند از عزم و اراده‌ای راسخ بود که در ظرف مدتی کوتاه توانست تمام ناامنی‌ها را در سرتاسر ایران برکند... رضاشاه به موازات برقراری امنیت، آغاز به کارهای آبادانی در همه جنبه‌ها کرد که مهترین آنها ایجاد راه‌آهن شمال و جنوب بود و سپس توسعه آن به مشهد و تبریز. اگرچه برخی بنیاد این راه را خواست انگلیسی‌ها دانسته‌اند و به آن جنبه ارتشی می‌دهند ولی در هر حال خلیج فارس را به دریای خزر وصل کرد.(صص283ـ 282)
 پس از اینکه رضاشاه کنار رفت، موضوع دارایی ایشان در گردهمایی‌های سیاست‌پیشگان داخلی و خارجی مطرح شد و بزرگان قوم به این نتیجه رسیدند که برای جلوگیری از هرگونه سوءتفاهمی در آغاز ملک‌ها و نقدینه و غیره را که متعلق به ایشان بود به محمدرضا ولیعهد منتقل شود، روی همین اصل دکتر محمدسجادی از سوی دولت مأمور شد تا در اصفهان مطلب را به استحضار رضاشاه برساند... در ضمن کسانی دادخواست‌هایی درباره زمین‌ها و دارایی‌شان که از سوی رضاشاه گرفته شده و یا خریداری شده به دادگاه تسلیم کردند. جمع رقبه‌هایی که به مالکیت رضاشاه درآمده بود نزدیک پنج هزار و ششصد فقره بالغ می‌شد. دادگاه اختصاصی املاک واگذاری به تدریج به این مسئله‌ها رسیدگی کرد و به کسانی که دارای سند معتبر بودند دارایی‌شان را بازگرداند ولی زمین‌های بایر و موات و جنگل‌های ویران و همچنین جنگل‌های آباد به مالکیت بنیاد پهلوی ماند.(صص285ـ 284)
 از آنجا که وقتی زمین‌ها در مالکیت رضاشاه بود فعالیت زیاد در امور کشاورزی در روستاها انجام گرفته بود رأی دادگاه تنها ناظر به آن قسمت آباد شده از زمین‌ها صادر گشت که هنگام خرید رضاشاه بسیار ناچیز بود. از اینرو مقدار زیادی از زمین‌های آباد شده و کشاورزی در ملکیت بنیاد پهلوی ماند. وقتی تصمیم گرفتند دارایی‌ مانده را میان کشاورزان تقسیم کنند مبلغ بسیاری عاید اداره املاک اختصاصی می‌شد که از آن محل بانک عمران را به وجود آوردند. بانک عمران دو نتیجه مطلوب به همراه داشت یکی اینکه سود داد و سند بانکی را که از بهره‌های سرشاری برخوردار بود عاید خود می‌کرد دیگر اینکه چون متعلق به دربار بود و قسط‌های زمین‌های تقسیم شده به این بانک واگذار شده بود کشاورزان جرأت نداشتند آن قسط‌ها را نپردازند... از این رو تقسیم املاک اختصاصی با قانونی که دولت برای دیگران به نام قانون اصلاحات ارضی گذراند زمین تا آسمان تفاوت داشت. به ویژه که بیشتر این زمین‌ها از دید آب بی‌نیاز بودند. این زمین‌ها از شمال قوچان یعنی مرز روس آغاز می‌شد و به تدریج گرگان و مازندران و سپس بخشی از گیلان را در بر می‌گرفت و چنین به نظر می‌رسید که رضاشاه در نظر داشت مالکیت املاک را تا آستارا ادامه دهد و به عقیده من چون دستگاه دولت را فاقد توانایی انجام برنامه‌هایی که در اندیشه داشت تشخیص داده بود و میل داشت نوار مرزی روس به گونه‌ای آباد و چشمگیر درآید به خرید این ملک‌ها برآمد. البته در هنگام خرید آنها مأموران با بهره‌گیری از قدرت رضاشاهی نسبت به مالکان ستم و دست‌اندازی بسیاری روا داشتند...(صص286ـ 285)
 به این ترتیب بنیاد پهلوی دارنده دارایی هنگفتی شد که اندازه آن انسان را متعجب می‌کند. چون موضوع علاقه مردم به گذراندن تابستان در کناره خزر توسعه پیدا کرد به تدریج همه زمین‌های بایر و موات آن مسیر به فروش رفت و ویلاهای بسیار چشمگیر و زیبا از سوی مردم در آن ناحیه ساخته شد. در هر حال چنانکه روشن است نتیجه تقسیم املاک اختصاصی و بعد فروش زمین‌های بایر و موات در این منطقه قابل مقایسه با اجرای قانون اصلاحات ارضی که در سرتاسر مملکت بی‌توجه به زمینه اقلیمی صورت گرفت، نبود... ملی‌کردن جنگل‌ها کار بسیار درستی بوده است ولی پس از آن قانون فروش جنگل‌های مخروبه را به تصویب رساندند. در این جریان جنگل‌های چندین هزار ساله را نقشه‌کشی کرده میان کسانی پخش کردند و آنان را مجبور ساختند که درخت‌های تناور را بریده و به جای آن صنوبر بکارند، در صورتی که حق این بود که تنها درباره جنگل‌های مخروبه که قابل احیا بود این قانون را اجرا می‌‌کردند.(صص287ـ 286)
 ... به دنبال آن قانون دیگری گذشت که فروش 49 درصد از سهام کارخانه به کارگران بود. این قانون از هر دیدی بسیار پرارزش و سزاوار ستایش بود ولی با افسوس در اجرا به بدترین شکل و وضع درآمد. به این معنی که قانون گفته بود: هیئتی کارخانه‌ها را ارزیابی کرده و 49 درصد سهامش را به کارگران بفروشد. در این جریان صاحبان کارخانه‌ها با این هیئت زد و بند کرده و بهای 49 درصد سهام را طوری تعیین کردند که صددرصد قیمت سهام در زیر پوشش این 49 درصد قرار می‌گرفت!...(ص287)
 آغاز کار هیئت مستشاران اقتصادی سازمان برنامه از 28 مرداد 1332 بود... مانند این داستان پس از 28 مرداد که ابوالحسن ابتهاج به سرپرستی سازمان برنامه برگزیده شد رویداد؛ چون ابتهاج چند سال پیش که از بانک ملی کنار رفت سفیر ایران در پاریس شده و سپس در زمان مصدق به مأموریت ایشان پایان داده شد و پس از 28 مرداد بر اثر پافشاری دکتر امینی و پذیرش سپهبد زاهدی، شاه نیز با گزینش وی به ریاست سازمان برنامه موافقت کرد.(صص297ـ296)
 سازمان برنامه کم‌کم به صورت کانونی برای دست‌درازی در همه کارهای کشور شد بی‌اینکه مسئولیت‌هایی را که قانون محاسبات عمومی و یا دیگر قانون‌های اداری و مالی برای وزارتخانه‌ها وضع کرده بود رعایت کند.(ص299)
 هویدا پس از این که در مقدمه سخن‌هایی پراکنده داشت گفت یک خبر جالب برای همه شما داریم و آن این است که در راه وقتی می‌آمدیم استاندار که این اندازه مورد علاقه شماست از من خواست که به عضویت حزب ایران نوین درآید و بی‌درنگ مدال خود را از سینه برداشت و به سینه من زد و ورقه عضویت را آوردند و من با معرفی مهندس روحانی وزیر آب و برق و دکتر هدایتی وزیر آموزش و پرورش به عضویت حزب درآمدم... چندی پس از آن هنگامی که جلسه حزب ایران نوین در تهران تشکیل می‌شد و مرا هم برای شرکت دعوت کرده بودند، در هنگام تنفس هویدا مرا با اشاره به نزد خود خواند و گفت که خودت را آماده کن که برای سمت استانداری خراسان و نایب التولیه آستان قدس به مشهد خواهی رفت و یکی دو روز پس از آن، انصاری وزیر کشور مرا به عنوان استاندار خراسان به شاهنشاه معرفی کرد.(صص305ـ304)
 ... همان روز به فرمانده ژاندارمری گفتم پس از رفتن مهمانان، به فرودگاه خواهم رفت تا به وسیله هواپیمای ویژه ارتش، از شهر مشهد بازدید هوایی کنم. در این بازدید رئیس دفتر مهندسی شهرداری مهندس درویش و چند تن از مأموران فنی و کفیل شهرداری همراه من بودند و بیش از یک ساعت بر فراز شهر پرواز کردیم...(ص307)
 ... تا پیش از صفوی این سازمان کوچک تنها برای رسیدگی مرقد مطهر بود حتی زمانی، یک زن این سازمان را اداره می‌کرد. او هم بامدادها در ساختمان را باز می‌کرد و عصرها آن را می‌بست و موقوفات قابل توجهی هم نداشت ولی از هنگام روی کار آمدن صفوی هر یک از پادشاهان آن زنجیره اظهار ارادت به دستگاه کردند و رقبه‌هایی هم به نام موقوفات آستان قدس رضوی هبه می‌کردند. کم‌کم دیگر کارگزاران حکومتی و بزرگمردان شهرهای مختلف و شهرستان‌ها یا روی اعتقاد و یا خوش خدمتی به دربار وقت املاکی وقف آستان قدس کردند.(صص309ـ307)
 ... تا کودتای 1299 که در هر نقطه کشور می‌خواستند به اصلاحات بپردازند وضع آستان قدس به بی‌نظمی در سراسر مملکت دامن زده بود. نخستین کسی که متوجه مسئله آستان قدس شد، سیدضیاءالدین بود که تلگرافی به این شرح مخابره کرد:
«جناب آقای کلنل محمدتقی خان دام اقباله. چنان که خودتان هم اشاره کرده‌اید منظره رقت‌انگیز آستان قدس رضوی (ع) غیرقابل تحمل است...»(ص310)
 پس از اینکه سردار سپه به پادشاهی انتخاب شد، اقدامات وسیعی برای اصلاح وضع آستان قدس رضوی به عمل آورد. از جمله محمدولی‌خان اسدی (نماینده مجلس) را به سمت نایب‌التولیه برگزید. عمال آستانه با این انتخاب مخالفت کردند تا این که رضاشاه خود در سال 1305 به مشهد عزیمت کرد. متأسفانه در سال 1314 با نسبت‌هایی که به شادروان اسدی دادند بی‌توجه به کارهای شایسته‌ای که به آستان قدس رضوی کرده بود محکوم به اعدام و در همان سال حکم دربا‌ره‌اش اجرا شد.(ص313)
 ... روزی به شرق خراسان یعنی تربت جام وطیبات رفته بودم، از طیبات به مرز افغانستان را پر از اتوبوس دیدم. در این باره پرسیدم و آشکار شد ششصد تن از جوانان دانشگاه‌های اروپا توری تنظیم کرده و از لندن رهسپار سنگاپور هستند. در دو غاران (مرز میان افغانستان و ایران) گذرنامه آنان می‌بایست مهر بازرسی بخورد. مأموران دولت ایران هم بیش از دو سه تن نبودند و زمان به درازی می‌کشید تا گذرنامه مورد بازرسی قرار گیرد. چون در منطقه دوغاران نه آب بود و نه دستشویی، جهانگردان برای رفع نیازمندی خود یا در بیابان پخش می‌شدند یا می‌ماندند تا به طیبات برسند. هنگامی که از بودن من آگاه شدند، به سوی من هجوم آوردند و اظهار داشتند با این همه تبلیغ‌هایی که برای ربایش جهانگردان در اروپا می‌کنید روش پذیرایی شما به این صورت است؟ من به راستی شرمنده شدم و پاسخی برای آنان نداشتم...(ص331)
 ... هنگامی که در اطراف همان عکاسخانه پیشین مشغول بررسی بودند به تیغه‌ای برخوردند که مهندس ساختمان دستور ویرانی آن را داد تا به پشت تیغه راه پیدا کرده و فضای بیشتری به دست آید. پس از برداشتن تیغه متوجه شدند که مقداری گونی‌های نخ پیچیده در آنجا انبار شده، به من اطلاع دادند. گفتم در جایی محفوظ نگه دارند تا دکتر رجایی به آنها رسیدگی کند. پس از چند روز دکتر رجایی اطلاع داد که مجموعه‌ای از کتاب‌های خطی که مقدار زیادی از آن سالم مانده و شماری نیز به صورت نیمه سوخته باقی است در این گونی‌ها وجود دارد. دستور دادم به شتاب آنها را به جای محفوظی برده تا هیئتی به بررسی و نگاهداری کتابها بپردازند. آشکار شد در حمله عبدالله ازبک به خراسان که موجب ویرانی بسیار شده بود و به این بخش قصد تجاوز داشته یک مرد شیرپاک خورده به داد کتاب‌ها رسیده آنها را گرد آوری کرده و به وسیله گونی در آن پستو پنهان کرده است...(ص335)
 حاج حسین آقای ملک از آغاز زندگی خود به گردآوری کتابهای خطی و چاپی و چیزهای عتیقه از آن میان قالی، قلمدان و هرچه که به نظر قیمتی و قدیمی می‌رسید می‌پرداخت و در محل سکونت خود در بازار نگهداری می‌کرد. به طوری در این راه توفیق به دست آورد که می‌توان گفت هیچ کتابخانه و موزه‌ای همانند آن در ایران نبود. ایشان در پایان زندگی تصمیم گرفت همه این اثرها را به آستان قدس وقف کند و خود را نیز متولی قرار داده بود.(ص338)
 در این میان به آگاهی رسید که راجه لکنهو در هندوستان قصد دارد کتابخانه خود را وقف کند. با ایشان تماس گرفتیم. چون مردم لکنهو از مسلمانان شیعه پاکستان و از پیروان مرحوم آیت‌الله میلانی بودند این فکر از عنایت آیت‌الله میلانی و پشتیبانی ایشان بهره‌مند شد ولی افسوس تا هنگامی که من به تهران احضار شدم برنامه سفر دکتر احمدعلی رجایی فراهم نشد که بتواند به لکنهو عزیمت کند و این موضوع را پایان دهد.(ص341)
 ... من برای آیت‌الله میلانی وضع اقتصادی و جغرافیایی و سیاسی پس از جنگ جهانی دوم را برشمردم ولی به این نتیجه رسیدم که آگاهی ایشان به ویژه درباره کشورهای تازه استقلال یافته آفریقا و آسیای خاوری به مراتب بیش از من بود. پس از این گفتگو من درخواست کردم ایشان موافقت کنند شماری از استادان زبان دانشگاه مشهد به آموزش زبان‌های بیگانه در مدرسه ایشان بپردازند تا پس از این که به آن زبان‌ها آشنا شدند به کشورهای نامبرده که به آن زبان سخن می‌گویند فرستاده شوند. این پیشنهاد مورد توجه آیت‌الله میلانی قرار گرفت...(ص343)
 رضاشاه پس از این که کارها را در دست گرفت متوجه شد که از دید اخلاقی و روانی باید دگرگونی در کشور ایجاد شود. یکی جلوگیری از سخنوری کسان ناآگاهی بود که به جامه روحانیت درآمده بودند و سخنانی که می‌گفتند برای تحول اخلاقی کافی نبود، دوم پرورش افکار. رضاشاه پرورش افکار را برای همان انگیزه و آماجی که گفته شد بنیاد نهاد ولی افسوس که چون یکی از ابراز پیشرفت و دستیابی به پایگاه‌های بالا خوشامدگویی به زبردستان و قدرتمندان بود این برنامه را هم از مسیر خود خارج کرده و در راه چاپلوسی از رضاشاه به کار بردند.(ص344)
 پس از این که درآمد آستان قدس به گونه چشمگیری بالا رفت به این اندیشه افتادم که درباره چراغ‌ها نیز دگرگونی داده شود. این بود که از سفیر دولت ایران در پراگ، (چکوسلواکی) درخواست کردم از کارخانه کریستال‌سازی بوهم که فرآورده‌هایش شهرت جهانی دارد بخواهد تا مهندسان خویش را برای بررسی درباره چهلچراغ‌های کریستال در آستانه به مشهد بفرستد...(ص346)
 این چهلچراغ‌ها به بهای چهار میلیون تومان با بهره کم سفارش داده شد که بهای آن را سه ساله بپردازیم... اینگونه داد و ستدها که از راه آستان قدس به عمل می‌آمد به سرپرستی بهبهانیان معاون وزارت دربار انجام می‌شد... پس از چند ماه که از نصب چهلچراغ‌ها می‌گذشت و من در تهران بودم روزی علم به خانه من تلفن زد و خواست به مشهد دستور داده شود همه چهلچراغ‌های قدیم دوباره نصب شود و چهلچراغ‌های تازه را بردارند...(ص347)
 به سالمندان و پیشوایان ده پس از اظهار خوشوقتی از این سفر، گفتم اعتباری را که در اختیار دارم محدود است و چون به هر دهی که می‌رفتیم چهار مسئله آب آشامیدنی، گرمابه، برق و مدرسه مورد توجه اصلی قرار داشت، گفتم هر کدام از این چهار برنامه را که مورد علاقه شماست بگویید تا آن را پس از آمادگی اعتبار انجام دهیم. همه بی‌کمترین اختلافی اظهار کردند که ما تنها برق می‌خواهیم! من در پاسخ گفتم به آب آشامیدنی و یا حمام می‌اندیشم بر برق مقدم باشد. آنان مسیری را نشان دادند که ده سرسبز و آبادی بود در خاک شوروی که ضمناً برق هم داشت. اهالی رباط گفتند برای ما مایه شرمساری است که شب در تاریکی بمانیم و آنان از روشنایی سود جویند. از این رو برای حفظ غرور خود میل داریم برق داشته باشیم...(ص358)
 ... از آنجا به عشق‌آباد در کنار رود اترک رفتیم. در این منطقه که یکی از بخش‌های پرآب و مستعد شمال خراسان است، در زمان رضاشاه کارهای عمرانی زیادی صورت گرفته بود. بخش بزرگتر این محیط را رضاشاه خریده و جزء دارایی سلطنتی به شمار می‌رفت... در مسیری که حرکت می‌کردیم مردم محل آگاه شده بودند و می‌دانستند در گروه ما دکتر و دارو و ابزار پزشکی وجود دارد. همه بیماران خود را به کنار جاده رسانده و منتظر هیئت بودند. گروه پزشکی هیئت هم در این جاها با روبروشدن با بیماران ایستاده و پس از معاینه آنان و شناختن بیماری در صورت امکان داروی لازم پخش می‌کردند. اگر بیماری در محل درمان‌ناپذیر بود او را همراه هیئت به بجنورد می‌بردیم.(ص359)
 در برگشت و میان راه به یک کامیون واژگون شده برخوردیم، از راهنما پرسش شد چگونه این کامیون را به بجنورد نبرده‌اند؟ گفت: به علت نبودن راه و افزود: هم‌اکنون ده هزار تن غله در انبار‌های غلامان وجود دارد که هیچ مؤسسه ترابری آماده حمل آن نیست و اظهار می‌کرد کرایه حمل غله از غلامان به بجنورد بیشتر از کرایه‌ حمل همان غله، در صورت وجود جاده، به مشهد است...(ص360)
 آنچه در همه مسافرت‌های من در فارس و در خراسان مایه شگفتی بود، شناسایی رضاشاه از جاهای مستعد و دورافتاده کشور است. با وجود آن که در آن هنگام نه جیپ بود و نه هلیکوپتر و نه دیگر ابزار بررسی، ولی هرجا که آمادگی طبیعی داشت، رضاشاه از خود اثری باقی گذاشته بود و من پیش خود می‌اندیشم که ملک‌هایی را که از دورترین جاهای شمال خراسان خریداری و تا نزدیک لاهیجان پیش رفته بود نه تنها انگیزه سود شخصی در آن نبود بلکه آماج رضاشاه این بود که چون این سرزمین‌ها هم مرز شوروی هستند (همانطور که احساسات مردم نشان می‌داد)، می‌خواست از دید آبادانی هم تراز شهرهای دیگر هم مرز با شوروی باشد... باید متخصصان در این باره بررسی‌هایی انجام دهند و نگرش‌ها و نتیجه‌گیری خود را به صورت کتاب درآورند تا انگیزه واقعی رضاشاه آشکار شود که آیا گردآوری مال بوده یا آبادانی کشور، که دولت را توانا به انجام آن نمی‌دیده و خود در این کارها پیشگام شده بود که نتیجه آن را به دیگران نشان بدهد.(صص361ـ360)
 ...بامداد روز بعد که عازم فرودگاه بودیم، در اتومبیل‌ به زبان فرانسه گفت این بار دیگر کار شهرداری تهران را به پایان رسانیدم و پس از انتخابات باید برای انجام وظیفه در شهرداری به تهران بیایی. من در سه بار پیشین که ایشان اصرار داشتند احساس صداقت می‌کردم اما این بار نمی‌دانم چگونه حس ششم من هشدار داد که این برنامه و سایر تشویق‌هایی که از سوی هویدا می‌شود با اندیشه نیکی همراه نیست.(ص375)
 ... هویدا در گناباد در خانه قهرمانی از بزرگمردان گناباد و متشرعه اقامت گزید و من هم در اتاق‌هایی که به شهرداری اختصاص داشت. چون در گناباد وسیله‌ گرمابه و دیگر نیازمندی‌های هویدا فراهم نبود وی شب‌ها با هواپیمای مخصوص به تربت حیدریه رفته در پادگان آنجا که ساختمان تازه‌ای بود استراحت می‌کرد و بامداد دوباره به گناباد باز می‌گشت...(ص377)
 ... قرار شد قوام صدری همراه سپهبد سهیلی فرمانده ژاندارمری خراسان این کار را سرپرستی کنند که ناگهان خبر رسید همان عده‌ای که به عنوان هیئت نظارت انتخاب شده‌اند به بانو اقبال نارو زده و رأی‌ها را به نام دکتر شریعت‌ داده‌اند. ناچار ژاندارمری به زور صندوق‌های مزبور را به کمیسیون مرکزی برد و به نام بانو اقبال پر شد! ضمن این جریان سپهبد نصیری تلفنی به من گفت عامل اصلی دشواری‌های انتخاب بانو اقبال شخص شما هستید. گفتم اگر نه تن را وی معرفی می‌کرد شاید به این گرفتاری برنمی‌خوردیم. انتخاب دکتر شریعت در دوره پیش و دشواری‌هایی که در این دوره به سود دکتر شریعت در برابر بانو اقبال به وجود آمد کینه و دشمنی نصیری را نسبت به من چند برابر کرد.(ص380)

نقد و نظر دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران
آقای باقر پیرنیا که سابقه مسئولیت استانداری دو استان مهم کشور را در کارنامه‌اش دارد در کتاب «گذر عمر» به رسم بسیاری از خاطره‌نویسان به وضوح در جاده تعریف و تمجید از خود و نیاکانش با سرعتی غیرمتداول پیش رفته است. هرچند آقای پیرنیا به یمن برخورداری از خانواده‌ای اشرافی و تحصیلکرده، از ولع سیری ناپذیر حاکم بر عمده درباریان و مسئولان دوران پهلوی رنج نمی‌برد، اما این واقعیت نمی‌تواند کارنامه درخشان و سراسر سفیدی را که پیرنیا از خود و پدرش در این کتاب ارائه کرده، مقبولیت بخشد.
خواننده کتاب «گذر عمر» از میزان درک سیاسی آقای پیرنیا ـ که در جای جای کتاب متجلی است ـ و جایگاه‌هایی که وی قبل از پیوند خوردن با عناصر کلیدی عرصه سیاست و دربار پهلوی در نظام اجرایی کشور داشته به سهولت می‌تواند به قدر و منزلت او واقف شود و به عبارت بهتر، هرگز نمی‌تواند گوینده خاطرات را به عنوان عنصری تعیین کننده و کلیدی در دوران پهلوی ارزیابی نماید. البته این موضوعی نیست که آقای پیرنیا نیز به صراحت به آن اذعان نداشته باشد: «نامه‌ای به دکتر تقی علی‌آبادی دوست مشترکمان به این مضمون نوشتم: «اکنون که شخص مورد نظر ما به نخست‌وزیری برگزیده شده مایه خوشحالی همه ماست... ایشان سه تصمیم درباره من می‌توانند بگیرند.» (ص177) اما آقای امینی نه تنها مسئولیت بالاتری به وی نمی‌دهد، بلکه از همان مسئولیت، یعنی وابسته اقتصادی ایران در آمریکا نیز برکنارش می‌کند. در این ایام پیرنیا که جزو ابواب جمعی امینی به حساب می‌آمد، همزمان با روی کار آمدن علم به سرعت تغییر موقعیت می‌دهد: «پس از کنار رفتن دکتر امینی، امیراسدالله علم به سمت نخست‌وزیری برگزیده شد. تا آن زمان من پیوند و بستگی سیاسی با هیچیک از گروهها و دسته‌های سیاسی نداشتم و به عنوان یک مأمور دولت تنها وظیفه خویش را در نهایت پایبندی و دلبستگی به انجام رساندم. با توجه به جو حاکم دریافتم که در موقعیت کنونی اگر با یکی از رده‌های بالای کشور بستگی و نزدیکی به وجود نیاید امکان هر نوع فعالیتی ناشدنی است. پس از بررسی آگاه شدم که علم کسی است که می‌توان به او نزدیک شد.» (ص181)
این موارد نمونه‌هایی از اذعان آقای پیرنیا به این مسئله‌ است که وی شخصیتی محوری و تعیین کننده به حساب نمی‌آمده، لذا خاطراتش را نمی‌توان یک مأخذ گره‌گشا برای تاریخ پژوهان به حساب آورد. به ویژه اینکه بعد از ضربه خوردن به جناح انگلیسی دربار در سالهای پایانی حکومت پهلوی دوم در دهه 50 پیرنیا کنار گذاشته می‌شود و در هیچ پستی به کار گرفته نمی‌شود. یعنی در مهمترین و حساسترین سالهای تاریخ ایران وی حتی به عنوان عنصر حاشیه‌ای نیز به حساب نمی‌آید، اما این واقعیت موجب نمی‌شود که از نکات ارزشمند تاریخی در این خاطرات غفلت شود که از آن جمله است اطلاعات ارائه شده از سوی وی در مورد چگونگی سرکوب عشایر استان فارس. پیرنیا به دو دلیل در دوران استانداری‌اش در فارس از دیگر عوامل رژیم پهلوی متمایز بوده است: 1ـ بعد از سالها تسلط نظامیان خشن بر این منطقه، وی اولین غیرنظامی است که نه تنها نگاه محدود نظامی گرایانه به مسائل مردم این منطقه ندارد، بلکه به دلیل اشتغال در اداره کل انتشارات و تبلیغات تا حدودی روحیه‌ای فرهنگی نیز پیدا کرده است. 2ـ پیرنیا شخصاً نیز به دلیل همان سوابق خانوادگی، دارای خصوصیات مردمدارانه کاملاً متفاوتی از نظامیان جلاد صفتی است که از دوران رضاخان به این منطقه گسیل می‌کرده‌اند. همین تفاوت نیز موجب می‌شود تا بعد از پیروزی انقلاب اسلامی شکایت جدی از سوی مردم علیه وی مطرح نشود و مدت کمی در بازداشت به سر برد. البته برای جلوگیری از شکل‌گیری تصور و ذهنیت خلاف واقع از وی در نزد خوانندگان باید به شمه‌ای از کارهای فرهنگی و نوع برخوردهای مدیریتی پیرنیا اشاره‌ای داشته باشیم: «اداره کل انتشارات و تبلیغات روز به روز در دستگاه کشور تاثیر بیشتری می‌گذاشت و کارش بسیار حساس شده بود. رئیس آن فرامرزی بود و نماینده‌ای از شهربانی به نام محرم علی‌خان در آنجا گمارده بودند… یک نویسنده نوشته‌ای داشت که هیچ زمینه سیاسی در آن نبود و در این میان این شعر را در بخشی از مقاله خود آورده بود: «رضا به داده بده وز جبین گره بگشا» محرمعلی‌خان نماینده شهربانی در اداره کل انتشارات و تبلیغات بی‌نگرش به اینکه از این واژه به عنوان نام استفاده نشده، روی واژه رضا خط کشیده بود و نام حسن را نوشته و در نتیجه شعر حافظ به این صورت در آمده بود: «حسن به داده بده وزجبین گره بگشا!!»‌(ص120)
شرح اقتدار محرمعلی‌خان که پاسبانی معتاد بود خود داستانی خواندنی دارد، اما حاکم کردن وی بر سرنوشت مطبوعات و اینکه هرآنچه را وی می‌پسندیده به چاپ می‌رسیده است میزان فرهنگی بودن اداره کل انتشارات و تبلیغات را مشخص می‌سازد. در مورد شیوه مدیریت آقای پیرنیا نیز هرچند متفاوت از نظامیان بوده، اما برخی ادعاهای وی نشان می‌دهد مردم به شدت برای گرفتن حق خود ترس داشته و اقدامی نمی‌کرده‌اند: «به هر روی آن جنگل به وجود آمد که در جشن 2500 ساله زیبایی چشمگیری به محل داده بود. ناچار برای ایجاد این جنگل از زمین‌های مردم هم استفاده شد که آنان در این زمینه نیز درخواست تاوان نکردند.» (ص225)
جالب این است که آقای پیرنیا چندین بار در خاطرات خود به تنگدستی مردم در استان فارس معترف است، اما ادعا می‌کند که مردم در قبال تصرف زمینهایشان هرگز وجهی مطالبه نمی‌کردند: «در تمام مدتی که من در فارس بودم هرگز کسی بابت زمین‌هایی که از سوی شهرداری‌ها تصرف شده بود در پی دریافت خسارت برنیامد» (ص193) در حالی که اظهارات وی در جای دیگری از این کتاب نشان می‌دهد که مردم در پی احقاق حقوق خود برمی‌آمده‌اند، اما با آنان به عنوان کسانی که حس همکاریشان کم است برخورد می‌شده و در نتیجه بر این حق خواهی مردم غضب می‌کرده‌اند: «مردم بیشتر برای هرگونه بهسازی آماده بودند و آنگونه که گفته شد اگر حسن نیت از سوی دولتمردان می‌دیدند در برابر تصرف زمین خود هیچگاه در صدد دریافت غرامتی برنمی‌آمدند مگر شماری که حس همکاری در آنان کم بود و یا اینکه برای فراهم سازی مسکن تازه به تاوان نیاز داشتند» (ص275)
به این ترتیب آقای پیرنیا معترف است مردم برای فراهم کردن سرپناهی جدید در مقابل تخریب مسکن خود درخواست تاوان می‌کرده‌اند، اما چنانکه به صراحت بیان می‌شود در طول دوران استانداری ایشان به احدی خسارت پرداخت نمی‌شود و چنین چیزی ممکن نبوده مگر به سبب وحشت غیرقابل تصور مردم از مواجهه با مسئولان دولتی برای احقاق حقوق خود. بنابراین می‌توان تا حدودی به شرایطی که قبل از استانداری آقای پیرنیا براستان حاکم بود پی برد. پیرنیا در واقع وارث استانداری خشن و فاسد به نام «سپهبد کریم ورهرام» بود. هرچند در این کتاب وی پرهیز دارد تا مستقیماً از جنایات ورهرام سخنی به میان آورد، اما اشاراتی به رفتار غیرقابل باور افسران جزء با مردم دارد: «حتی پیشینه نشان می‌داد که در جاهای مختلف فارس دزدی‌هایی به وسیله ماموران انتظامی انجام گرفته بود. مایه تاسف است که آنان که ضابط برقراری نظم و دادگستری و مامور استواری امنیت بودند خود سازنده رویدادهای ناگواری می‌شدند و آن را به گردن کسانی از عشیره‌های بیگناه می‌گذاشتند.» (ص196)
یا در جایی دیگر می‌گوید: «ماموران نظامی... مردم بومی را بسیار در فشار و مضیقه قرار می‌دادند. حتی شایع بود که یکی از افسران آن زمان به نام سلطان عباس‌خان، مادران روستایی را وادار می‌کرد شیرشان را بدوشند و او این شیرها را در برابر سگ خود می‌گذاشت، در حالی که فرزندان آنان گرسنه بوده و به شیر مادر نیازمند بودند.» (ص190)
بنابراین می‌توان حدس زد در دوران قبل از پیرنیا بر مردم فارس چه می‌رفته است که حتی زورگوییهایی چون عدم پرداخت معوض به مردم در قبال اخذ املاکشان بعد از رفتن سپهبد کریم ورهرام هیچ گونه نمودی نداشته است و بلکه کمی حسن سلوک و مردم‌داری پیرنیا مرهمی بر جراحات عمیقی به حساب می‌آمده که دو ژنرال عالی‌رتبه شاه (ورهرام استاندار و آریانا فرمانده نیروی جنوب) بر پیکر مردم فارس وارد آورده بودند.
موضوع دیگری که می‌توان از خاطرات آقای پیرنیا برای روشن ساختن آن بهره جست، مسئله آزمندی و ولع خاندان پهلوی در گردآوری ثروت است. در این کتاب آقای پیرنیا نه تنها پروایی ندارد که از رضاخان تجلیل کند، بلکه دقیقاً با اطلاع از مسائل وی در صدد توجیه و تطهیر تاریخ آن دوران برمی‌آید، اما آنچه از موضع دفاع از رضاخان بیان شده می‌تواند در روشن سازی این موضوع پرمناقشه تاریخی برای تاریخ‌پژوهان بسیار مفید واقع شود.
آقای پیرنیا بحث در مورد ثروتهای رضاخان را این گونه آغاز می‌کند: «پس از اینکه رضاشاه کنار رفت، موضوع دارایی ایشان در گردهمایی‌های سیاست پیشگان داخلی و خارجی مطرح شد و بزرگان قوم به این نتیجه رسیدند که برای جلوگیری از هرگونه سؤتفاهمی، در آغاز ملک‌ها و نقدینه و غیره را که متعلق به ایشان بود به محمدرضا ولیعهد منتقل شود. روی همین اصل دکتر محمد سجادی از سوی دولت مأمور شد تا در اصفهان مطلب را به استحضار رضاشاه برساند… در ضمن کسانی دادخواستهایی درباره زمین‌ها و دارایی‌شان که از سوی رضاشاه گرفته شده و یا خریداری شده به دادگاه تسلیم کردند. جمع رقبه‌هایی که به مالکیت رضاشاه درآمده بود نزدیک پنج هزار و ششصد فقره بالغ می‌شد. دادگاه اختصاصی املاک واگذاری به تدریج به این مسئله‌ها رسیدگی کرد و به کسانی که دارای سند معتبر بودند دارایی‌شان را بازگرداند ولی زمین‌های بایر و موات و جنگل‌های ویران و همچنین جنگلهای آباد به مالکیت بنیاد پهلوی ماند» (صفحات284 و 285)
رضاخان در سال 1304 به پادشاهی رسید و در سال 1320 قبل از ورود قوای متفقین به تهران، به اصفهان گریخت و از آنجا به آفریقای جنوبی تبعید گشت. در طول این مدت پادشاهی، رضاخان دستکم بنابر آنچه آقای پیرنیا به آن اذعان دارد پنج هزار و ششصد فقره از املاک وسیع و ارزشمند کشور را از آن خود می‌سازد. یک ضرب و تقسیم ساده نشان می‌دهد که با احتساب روزهای تعطیل، رضاخان به طور متوسط هر یک و یک پنجم روز (2/1 روز) یعنی نزدیک به هر روز ملکی را به تصرف خود درمی‌آورده است. این املاک وسیع که گستره آن را در خطه شمال آقای پیرنیا مشخص می‌سازد سند بارزی است که رضاخان انرژی و توان خود را در چه مسیری مصروف می‌داشت، زیرا صرفاً شناسایی این املاک و تلاش برای تصرف آنها که غالباً از طریق بازدید از محل صورت می‌گرفت خود مقوله‌ای قابل مطالعه است. رسم برآن بود که رضاخان بعد از بازدید از چنین املاک ارزشمندی درصدد تمجید و تعریف از آنها برآید و صاحبانشان نیز برای پیشکش کردن ملک خود اظهار آمادگی کنند. این مطلب قبل از بازدید، از سوی اطرافیان شاه به میزبان رضاخان تفهیم می‌شد و در صورت تخطی، وی به شیوه‌های مختلف تحت فشار و تنگنا قرار می‌گرفت تا نظر رضاخان تأمین شود. آقای پیرنیا در ادامه خاطرات خویش درصدد توجیه مالکیت رضاخان بر آن میزان از املاک که خود بدان اذعان داشته برمی‌آید: «... بیشتر این زمین‌ها از دید آب بی‌نیاز بودند. این زمین‌ها از شمال قوچان یعنی مرز روس آغاز می‌شد و به تدریج گرگان و مازندران و سپس بخشی از گیلان را در برمی‌گرفت و چنین به نظر می‌رسید که رضاشاه در نظر داشت مالکیت املاک را تا آستارا ادامه دهد و به عقیده من چون دستگاه دولت را فاقد انجام توانایی انجام برنامه‌هایی که در اندیشه داشت تشخیص داده بود و میل داشت نوار مرزی روس به گونه‌ای آباد و چشمگیر درآید، به خرید این ملک‌ها برآمد. البته در هنگام خرید آنها ماموران با بهره‌گیری از قدرت رضاشاهی نسبت به مالکان ستم و دست‌اندازی بسیاری روا داشتند.»‌(ص285)
آقای پیرنیا ناخواسته در این توجیه خود دچار تناقضات بسیاری شده است: 1ـ اعتراف به ناتوانی دولتی که رضاخان در رأس آن است؛ یعنی برخلاف تبلیغاتی که در مورد دولت رضاخان می‌شود نویسنده کتاب «گذر عمر» معترف است این دولت انگیزه لازم را برای آبادانی کشور نداشته است. 2ـ برای خواننده این سؤال پیش می‌آید که اگر مراد به نوعی برطرف کردن کاستیها در مقایسه با روستاهای مرزی اتحاد جماهیر شوروی بود چرا رضاخان در سایر نقاط کشور نیز به تصاحب املاک مردم می‌پرداخت. 3ـ اگر رضاخان قصد آبادانی داشت چرا بهترین املاک را که آقای پیرنیا نیز به آن معترف است و از نظر آب نیز مشکلی نداشتند انتخاب می‌کرد چون علی‌القاعده چنین املاکی مشکل چندانی به لحاظ آبادانی نداشتند. 4- آیا اگر قرار بود رضاخان کشور را آباد کند می‌بایست همه کشور به نام او می‌شد و صرفاً از این طریق ایشان انگیزه لازم را برای تلاش می‌یافت؟ 5ـ و در نهایت این که بر اساس اظهارات صریح و روشن آقای پیرنیا، چرا این شیوه عمل رضاخان منشأ هیچ گونه خدماتی برای مردم نبوده است؟
آقای پیرنیا در بخش دیگری از خاطرات خود به شرح بازدیدهایش به عنوان استاندار خراسان می‌پردازد. مشاهدات وی از این مناطق که مربوط به نزدیک به سی‌سال بعد از خلع رضاخان از سلطنت است می‌تواند ملاک مناسبی برای قضاوت در مورد انگیزه‌های پهلوی اول از تصاحب املاک مرغوب در سراسر کشور باشد: «به سالمندان و پیشوایان ده پس از اظهار خوشوقتی از این سفر، گفتم اعتباری را که در اختیار دارم محدود است و چون به هر دهی که می‌رفتیم چهار مسئله آب آشامیدنی، گرمابه، برق و مدرسه مورد توجه اصلی قرار داشت، گفتم هر کدام از این چهار برنامه را که مورد علاقه شماست بگوئید تا آن را پس از آمادگی اعتبار انجام دهیم. همه بی‌کمترین اختلافی اظهار کردند که ما تنها برق می‌خواهیم! من در پاسخ گفتم به آب آشامیدنی و یا حمام می‌اندیشم بر برق مقدم باشد. آنان مسیری را نشان دادند که ده سرسبز و آبادی بود در خاک شوروی که ضمناً برق هم داشت. اهالی رباط گفتند برای ما مایه شرمساری است که شب در تاریکی بمانیم و آنان از روشنایی سود جویند. از این رو برای حفظ غرور خود میل داریم برق داشته باشیم.» (ص358)
در این گفت‌و‌گوها، آقای پیرنیا صرفاً به چهار نیاز مبرم روستاهای مرزی کشور یعنی آب آشامیدنی، گرمابه، برق و مدرسه اشاره می‌کند (شاید این تصور پیش آید آنان از سایر نیازهای اولیه چون بهداشت، جاده و... بهره‌مند بوده‌اند) و وعده می‌دهد که در آینده یکی از این نیازها را برطرف سازد. با تأمل در سایر مطالب صاحب خاطرات، واقعیات دیگری برخوانندگان روشن می‌شود: «از آنجا به عشق آباد در کنار رود اترک رفتیم. در این منطقه که یکی از بخشهای پرآب و مستعد شمال خراسان است در زمان رضاشاه کارهای عمرانی زیادی صورت گرفته بود. بخش بزرگتر این محیط را رضاشاه خریده و جزو دارایی سلطنتی به شمار می‌رفت… در مسیری که حرکت می‌کردیم مردم محل آگاه شده بودند و می‌دانستند در گروه ما دکتر و دارو و ابزار پزشکی وجود دارد. همه بیماران خود را به کنار جاده رسانده و منتظر هیئت بودند. گروه پزشکی هیئت هم در این جاها با روبرو شدن با بیماران ایستاده و پس از معاینه آنان و شناختن بیماری در صورت امکان داروی لازم پخش می‌کردند.» (ص359)
این بازدید آقای پیرنیا از مناطق مرزی خراسان چند سال قبل از پیروزی انقلاب اسلامی صورت گرفته است و تا سال 1351 که وی این استان را ترک می‌کند معلوم نیست وعده‌ داده شده برای برطرف کردن یکی از نیازهای مبرم مردم به چه میزان تحقق می‌یابد. در مورد جاده و تأثیر مخرب نبود آن بر اقتصاد کشاورزان منطقه نیز باید از زبان خود آقای پیرنیا شنید: «در برگشت و میان راه به یک کامیون واژگون شده برخوردیم، از راهنما پرسش شد چگونه این کامیون را به بجنورد نبرده‌اند؟ گفت: به علت نبودن راه و افزود: هم اکنون ده هزارتن غله در انبارهای غلامان وجود دارد که هیچ موسسه ترابری آماده حمل آن نیست.» (ص360)
تشریح وضعیت مردم این مناطق در زمینه بهداشت، جاده و دیگر امکانات اولیه، نشان از ابعاد گسترده فقر و فلاکت ناشی از بی‌توجهی پهلوی‌ها علی‌رغم وجود شرایط و زمینه‌‌های مستعد طبیعی برای عمران و آبادانی دارد و این همه در حالی است که به دلیل ضدیت با نظام مارکسیستی شوروی، علی‌القاعده می‌بایست انگیزه‌ای قوی در رسیدگی به مناطق هم‌مرز با همسایه شمالی، در یک حکومت وابسته به بلوک غرب وجود داشته باشد. طبعاً هنگامی که شاهد وجود چنین وضعیتی در این مناطق حساس مرزی به لحاظ سیاسی و امنیتی هستیم، می‌توان اوضاع و احوال دیگر مناطق روستایی کشور را که نه به لحاظ استعدادهای طبیعی و نه از نظر حساسیت سیاسی قابل مقایسه با این مناطق نبودند حدس زد.
آقای پیرنیا با وجودی که فقر و تنگدستی مردم را که کمترین خدماتی از دولت دریافت نمی‌داشتند تا حدودی منعکس می‌سازد همچنان تلاش می‌کند انگیزه رضاخان را از تصاحب املاک مرغوب در سراسر کشور به نوعی انسانی توصیف کند، در حالی که حتی سی سال بعد از رضاخان نیز کمترین امکانی برای مردم این خطه که از مشاهده تفاوتهای روستایشان با روستاهای شوروی به شدت رنج می‌بردند و آن را مایه تحقیر خود می‌پنداشتند، به وجود نمی‌آید. به عبارت دیگر، نه رضاخان گامی در راه ارتقای وضعیت مردم برمی‌دارد و نه فرزند وی محمدرضا. البته از آنجا که آقای پیرنیا صرفاً در خاطرات خود به اموال غیرمنقول رضاخان پرداخته، در اینجا بنا بر پرداختن به سایر اموال وی نیست، در صورتی که در سایر کتب خاطرات وابستگان پهلوی از داراییهای نقدی رضاخان در بانکهای داخلی و خارجی به کرات سخن به میان آمده که از آن جمله است سپرده 40 میلیون تومانی وی در بانک ملی و همچنین سپرده ارزی 16 میلیون پوندی در یکی از بانکهای انگلیس.
اما در ادامه این بحث نیز گرچه آقای پیرنیا از قاطعیت خود در مورد انگیزه رضاخان فاصله می‌گیرد، ولی حاضر به بازگوکردن واقعیت در این زمینه نیست: «آنچه در همه مسافرت‌های من در فارس و در خراسان مایه شگفتی بود، شناسایی رضاشاه از جاهای مستعد و دور افتاده کشور است. با وجود آن که در آن هنگام نه جیپ بود و نه هلیکوپتر و نه دیگر ابزار بررسی، ولی هر جا که آمادگی طبیعی داشت، رضاه شاه از خود اثری باقی گذاشته بود و من پیش خود می‌اندیشم که ملک‌هایی را که از دورترین جاهای شمال خراسان خریداری و تا نزدیک لاهیجان پیش رفته بود نه تنها انگیزه سود شخصی در آن نبود بلکه آماج رضاشاه این بود که چون این سرزمینها هم‌مرز شوروی هستند (همان طور که احساسات مردم نشان می‌داد)، می‌خواست از دید آبادانی هم‌تراز شهرهای دیگر هم‌مرز با شوروی باشد… باید متخصصان در این باره بررسی‌هایی انجام دهند و نگرش‌ها و نتیجه‌گیری خود را به صورت کتاب درآورند تا انگیزه واقعی رضاشاه آشکار شود که آیا گردآوری مال بوده یا آبادانی کشور، که دولت را توانا به انجام آن نمی‌دیده و خود در این کارها پیشگام شده بود که نتیجه آن را به دیگران نشان بدهد.» (ص361)
نقیض‌گوییهای آقای پیرنیا در مورد انگیزه رضاخان از تصاحب املاک مستعد در سراسر کشور وی را نهایتاً به این جمع‌بندی می‌رساند که محققان می‌بایست به تحقیق و مطالعه در این زمینه بپردازند. در واقع نیز جا دارد این موضوع به طور جدی مورد توجه تاریخ پژوهان قرار گیرد تا زمینه شناخت بهتر پهلوی‌ها را فراهم آورد. ولع پهلوی‌ها به جمع‌آوری ثروت و علل آن مقوله‌ای است که می‌تواند آنان را از سایر سلسله‌های پادشاهی در ایران متمایز سازد. آقای پیرنیا که به دلایل معلومی به صراحت از رضاخان دفاع می‌کند در نهایت با وجود همه پنهان‌کاریها نمی‌تواند قاطعانه بر موضع خود ایستادگی کند و توجیه رقابت با اتحاد جماهیر شوروی به سهولت مورد خدشه واقع می‌شود؛ زیرا همگان می‌دانند که اولاً بسیاری از املاک تصاحب شده توسط رضاخان در گیلان و مازندران مرز مشترکی با اتحاد جماهیر شوروی نداشت، ثانیاً رضاخان گرچه این خطه را بیشتر می‌پسندید، اما همان طور که آقای پیرنیا نیز معترف است، رد پای رضاخان به عنوان نمونه در مناطق مستعد استان فارس هم یافت می‌شد. بنابراین حرص و ولع زمین خواری رضاخان شامل همه اراضی حاصلخیز در سراسر کشور بود. ثالثاً رضاخان هیچ نوع آبادانی برای مردم این مناطق به ارمغان نیاورده بود و چنان که خود پیرنیا نقل می‌کند حتی سی سال بعد از رضاخان نیز روستاهای مناطق مرزی ما با اتحاد جماهیر شوروی هیچ گونه امکاناتی نداشتند. آیا این خود بهترین گواه بر این واقعیت نیست که رضاخان هرگز به دنبال رفاه اجتماعی نبود، بلکه املاکی را تصاحب می‌کرد که درآمدهای کلان داشت و از آنجا که وی برای اداره این املاک از نظامیها استفاده می‌کرد بدون کمترین هزینه‌ای، صاحب درآمدهای هنگفت می‌شد؟
رابعا آقای پیرنیا برای جلوگیری از طرح این پرسش که رضاخان چگونه مبادرت به خرید املاک چند صد هکتاری در بهترین نقاط کشور می‌نمود در حالی که قبل از انتخابش توسط ژنرال ایرونساید انگلیسی سربازی کاملاً بی‌بهره از مال و ثروت بود و برای اجاره خانه کوچکی در چهارراه حسن‌آباد از پدر «تاج‌الملوک» (همسر دومش) کمک دریافت می‌کرد، می‌گوید: «البته در هنگام خرید آنها مامورین با بهره‌گیری از قدرت رضاشاهی نسبت به مالکان ستم و دست‌اندازی بسیاری روا می‌داشتند.» اما متاسفانه با وجود این اعتراف صریح، وی همچنان از کلمه «خرید» به جای «تصاحب» استفاده می‌کند.
البته آقای پیرنیا مسائل زیادی را نیز عامدانه کتمان می‌کند، از جمله مواردی از تلاش‌های ناموفق رضا خان را برای تصاحب اموال مردم. برای نمونه وی از حاج‌حسین ملک، مرد ثروتمند و ملاک بزرگ مشهد یاد می‌کند، اما کمترین اشاره‌ای به درگیری وی با رضاخان بر سر تصاحب اموالش ندارد: «حاج‌حسین آقای ملک از آغاز زندگی خود به گردآوری کتابهای خطی و چاپی و چیزهای عتیقه از آن میان قالی، قلمدان و هر چه که به نظر قیمتی و قدیمی می‌رسید می‌پرداخت و در محل سکونت خود در بازار نگهداری می‌کرد. به طوری در این راه توفیق به دست آورد که می‌توان گفت هیچ کتابخانه و موزه‌ای همانند آن در ایران نبود. ایشان درپایان زندگی تصمیم گرفت همه این اثرها را به آستان قدس وقف کند و خود را نیز متولی قرار داده بود.» (ص338)
با وجودی که آقای پیرنیا علت این اقدام حاج‌حسین ملک را می‌دانسته، اما ترجیح می‌دهد در مورد آن سکوت کند. در واقع علت وقف اموال در زمان حیات چیزی نبود جز فشار رضاخان بر وی برای پیشکش کردن این دارایی‌ها که شامل باغی می‌شد که شاید هنوز هم بزرگترین و زیباترین باغ مشهد باشد. حاج‌حسین ملک در برابر فشارهای رضاخان چاره‌ای جز وقف اموال خود نداشت، با این قید که تا زمان حیات، خود متولی آن باشد، اما متاسفانه حتی این تمهید حاج‌حسین ملک نتوانست مانع از چنگ اندازی پهلوی‌ها به اموال وی شود؛ زیرا پس از فوت او، کاخ شاه در مشهد در وسط این باغ احداث شد و عملاً در اختیار آنان قرار گرفت.
در آخرین فراز از این نوشته تأکید بر این نکته ضروری می‌نماید که خاطرات آقای پیرنیا اطلاعات پراکنده قابل توجهی نیز در مورد چگونگی نابودسازی کشاورزی ایران تحت لوای اصلاحات ارضی، وضعیت مستشاران آمریکایی در ایران، شرایط زندانها در بعد از انقلاب و تفاوت فاحش آن با تبلیغات غرب و... دارد که می‌تواند برای محققان مفید واقع شود. 

با تشکر
دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
پربیننده ترین
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات