به علت حجم زیاد بولتن و لزوم مناسب نمودن آن برای مطالعه در فضای مجازی، این متن در پایگاه بصیرت در دو بخش منتشر میشود. (بخش اول)
زندگینامه
حجتالاسلاموالمسلمین محمدتقی فلسفی در سال 1283 ه.ش در خانوادهای روحانی در تهران متولد شد. وی از همان دوران کودکی فراگیری علوم اسلامی را نزد پدر خویش آیتالله حاج شیخ محمدرضا تنکابنی آغاز کرد و با ورود به سنین جوانی، به اصرار مادر، منبر رفتن و وعظ و خطابه را نیز در پیش گرفت و بسرعت در این زمینه صاحب نام شد تا جایی که در سال 1305 به دعوت مجلس شورای ملی در پنج روز آخر ماه صفر در صحن مجلس منبر رفت. با آغاز سیاستهای سختگیرانه رضاخان به منظور اشاعه باستانگرایی از یک سو و اسلامزدایی از سوی دیگر که به ممنوعیت برگزاری مجالس وعظ و عزاداریهای مذهبی انجامید، حجتالاسلام فلسفی در سال 1316 از پوشیدن لباس روحانی منع گردید که این وضعیت تا سال 1319 ادامه داشت. در این سال ایشان با پوشیدن لباس روحانی در مجلس ختم مادر همسر خود به سخنرانی پرداخت و همچنان در این لباس باقی ماند. به دنبال برکناری رضاخان و بروز شرایط جدید، سخنرانیهای ایشان مجدداً آغاز شد که از جمله باید از سخنرانی در مسجد امام خمینی (مسجد شاه سابق) به مناسبت ورود آیتالله حاج آقا حسین قمی به تهران در تیرماه 1322 یاد کرد. حجتالاسلام فلسفی در ادامه فعالیتهای خود، مسئولیت نمایندگی حضرت آیتالله العظمی بروجردی را برای ابلاغ پیامهای ایشان به شاه و نخستوزیر برعهده گرفت و تا پایان عمر ایشان به این وظیفه عمل کرد. پخش مستقیم سخنرانیهای حجتالاسلام فلسفی در ماه مبارک رمضان از رادیو طی سالهای 1327 الی 1334 ، تأثیرات بسیار مثبتی را بر افکار عمومی داشت. مبارزه پیگیر ایشان با بهائیت و بویژه سخنرانی آقای فلسفی در رمضان سال 1334 علیه این فرقه و طرح درخواست مردم از حکومت برای تخریب حظیرهالقدس، موجب شد تا شاه و دولت در چارچوب سیاستهای آمریکا به موضعگیری جدی علیه ایشان دست بزنند و از این پس علاوه بر قطع پخش سخنرانیها از رادیو، امکان ملاقات با شاه به منظور ابلاغ پیامهای مرجعیت نیز به کلی از بین برود. پس از رحلت آیتالله بروجردی و شروع غائله انجمنهای ایالتی و ولایتی و آغاز نهضت امام خمینی، حجتالاسلام فلسفی به عنوان زبانگویای مراجع و بویژه امام خمینی به موضعگیری در این باره پرداخت و لذا تا زمان تبعید حضرت امام در آبان 1343، چند بار حبس و ممنوعالمنبر شد. ایشان از سال 43 الی 50 همچنان به ترویج و تبلیغ مبانی عقیدتی و فرهنگی اسلام در جامعه مشغول بود و در این بین از انتقاد و تذکر به دولت و روشنگری افکار عمومی در این زمینه نیز کوتاهی نمیکرد. همچنین حجتالاسلام فلسفی در سالهای 1328 و 1335 طی دو سفر به پاکستان، به سخنرانی در شهرهای مختلف این کشور برای شیعیان پرداخت که با استقبال گستردهای مواجه گشت. این سخنرانیها نیز از رادیو پاکستان به طور مستقیم پخش میشدند. از سال 50 رژیم پهلوی به خاطر هراس از تأثیرات عمیق سخنرانیهای آقای فلسفی، ایشان را ممنوعالمنبر کرد که تا زمان پیروزی انقلاب اسلامی در سال 57 ادامه داشت. در طول این مدت ایشان با اشتغال به تألیف، موفق به انتشار پنج کتاب در زمینه تفسیر، اخلاق و تربیت اسلامی شد. پس از پیروزی انقلاب، حجتالاسلام فلسفی مجدداً به روشنگریهای خود در زمینههای مذهبی و سیاسی پرداخت. حجتالاسلام فلسفی در 27 آذر 1377 پس از عمری مجاهده در راه اسلام و اعتلای ملت ایران، چشم از جهان فرو بست.
-----------------------------------------------
فصل اول
اصل و نسب خانوادگی
پدرم مرحوم آیتالله آقای حاج شیخمحمدرضا تنکابنی فرزند عالمی محترم از علمای تنکابن بود. ایشان در «دریاپشته» در نزدیکی رامسر به سال 1282 قمری متولد شده و در آنجا ساکن بود.(ص27)
مرحوم پدرم در سال 1319 قمری از نجف اشرف به تهران عزیمت نمودند.(ص30)
وقتی پدرم از نجف به تهران آمد، بین آقایان علما معروف شد که ایشان اولین کسی هستند که حرفهای تازه مرحوم آخوند را در علم اصول با خود آوردهاند.(ص31)
مرحوم پدرم در تهران با مرحوم آقا سیدمحمد بهبهانی روحانی بزرگ شهر و آقا سیدمحمد امام جمعه که مرد ملایی بود و آقا شیخ محمدتقی آملی و جمعی از علمای اعلام که نسبت به ایشان علاقهمند بودند، مراوده داشتند.(ص33)
مرحوم پدرم در همان سال ورود به تهران (سال 1319قمری) با مادرم که دختر مرحوم آقاابوالحسن تاجر اصفهانی بود ازدواج کردند و ثمره این ازدواج 6 پسر و یک دختر بود... سه نفر از فرزندانشان که به لباس روحانیت ملبس شدند، به ترتیب برادر بزرگترم مرحوم حجتالاسلاموالمسلمین حاج میرزاابوالقاسم فلسفی، اینجانب و برادر کوچکترم آیتالله حاج میرزاعلی فلسفی بودیم. ثمره ازدواج دوّم پدرم با صبیه مرحوم آیتالله آقاسیدعبدالکریم لاهیجی نیز یک پسر و دو دختر بوده است.(ص34)
مرحوم پدرم در حوادث مشروطه وارد نشدند. توجه ایشان فقط و فقط به درس گفتن و پرورش طلاب معطوف بود.(ص36)
در مشکلاتی که رضاخان برای روحانیون آن زمان پیش آورد، با مرحوم پدرم برخوردی نشد؛ زیرا ایشان یک عنصر بزرگ و جزو مجتهدین مسلم به شمار میرفت و به همین جهت تصفیه روحانیت و جواز عمامه و سایر تضییقات شامل ایشان نشد، امّا برای من و برادرم این مشکلات پیش آمد. ایشان با مرحوم آیتالله کاشانی هم ارتباط داشتند. آقای کاشانی به ملاقات ایشان میآمد، و ایشان نیز به منزل آن مرحوم میرفتند، ولی در جریان سیاست نفت و مصدق وارد نشدند، تنها در جریان غائله تصویبنامه انجمنهای ایالتی و ولایتی زمان دولت عَلَم، چون میخواستند قید اسلام و قرآن را از قانون انجمنها بردارند، ایشان قانع شدند که قضیه شأن دینی دارد و مسأله سیاسی صرف نیست، و خصوصاً دیدند که مرحوم آیتالله آقا شیخ محمدتقی آملی و آیتالله حاج سیداحمد خوانساری نیز در این جریان وارد شدهاند، دخالت مستقیم در آن مسأله را یک وظیفه مذهبی دانستند. لذا کاملاً وارد مبارزه شدند، پای اعلامیهها را امضاء کردند، و در جلسات علمای بزرگ تهران برای جلوگیری از اجرای نقشه اجانب شرکت نمودند...(صص8-37)
ولادت ایشان در سال 1282 قمری بود و در روز هیجدهم ذیالحجه یعنی روز عید غدیرخم در سال 1385 قمری، مطابق 21 فروردین ماه 1345 شمسی، در سن 103 سالگی رحلت کردند.(ص38)
مرحوم عمویم آیتالله حاج شیخ محمدحسین تنکابنی رضوانالله تعالی علیه یکی از زهاد و اوتاد زمان بودند. ایشان یکی از چهار نفر وکلای تامالاختیار مرحوم آیتاللهالعظمی آقا سیدابوالحسن اصفهانی به شمار میرفتند. غیر از ایشان سه نفر دیگر از علمای بزرگ هم وکالت داشتند. یکی از آنها مرحوم حاج آقا یحیی امام جماعت مسجد سیدعزیزالله بود که نماینده تامالاختیار آن مرجع بزرگ شناخته میشد. دیگری مرحوم حاج شیخ محمدحسن طالقانی بود که در مسجد شاهآباد امامت جماعت داشت و منزل ایشان هم نزدیک همان مسجد بود. یکی هم مرحوم آقا شیخ علی مدرس بود که در مسجد قندی واقع در خانیآباد اقامه جماعت مینمود و از آیتالله اصفهانی وکالت مطلق داشت و مردی منزه و موجه و وزین بود.(ص41)
آن بزرگوار [عمو] در روز یکشنبه 24 مرداد 1327 شمسی مطابق با 9 شوال 1367 قمری به رحمت خدا پیوست و در حضرت عبدالعظیم به خاک سپرده شد.(ص44)
فصل دوم
زندگی من
سال ولادتم را که مرحوم پدرم به خط خود نوشته دهم ربیعالمولود 1326 قمری است، تولدم در تهران و در همان منزل موقوفه مدرسه فیلسوفالدوله اتفاق افتاد که اجاره آن را به عنوان حقالتدریس به پدرم واگذار کرده بودند.(ص47)
در نزدیک منزل ما دبستانی بود به نام «دبستان توفیق». این دبستان مدیر بسیار بزرگوار و شریفی به نام آقاشیخ محمدرضا توفیق داشت.(ص51)
مرحوم آقاشیخ محمدرضا توفیق که مدرسه توفیق را داشت، عمامه به سر و مورد اعتماد همه علمای محل بود. شاید آقایان علمای آن محل همه به او در نماز اقتدا میکردند.(ص53)
پدرمان هم «سطح» درس میگفت و هم «درس خارج» داشت. ما در درس سطح پدرمان شرکت کردیم.(ص54)
پدرم از یک طرف میگفت باید تحصیل من ادامه پیدا کند، و مادرم از طرف دیگر اصرار داشت که باید منبری شوم. سرانجام توافق کردند که ما بچهها به گفته پدرمان از روز شنبه تا غروب چهارشنبهها در اختیار درس و بحث و مدرسه باشیم، و از صبح پنجشنبه و شب و روز جمعه من در اختیار منبر باشم... بعد از این که یکی دو سال ادبیات خواندم عمامه گذاشتم. پدرم شخصاً به سر ما عمامه گذاشت...(ص55)
اولین باری که بنا شد به منبر بروم، نزد آقا شیخعلی اکبر رشتی که فامیلش عزمی بود و منبر میرفت، رفتم و گفتم: یک منبر برای من بنویس! گفت: دو قران میگیرم و مینویسم. دو قران به او دادم و او برای من یک منبر نوشت. من این منبر را از حفظ کردم.(ص55)
در وسط راه شمیران سیدی بود که شال سبز به سر میبست و در محلی که حوض و درختان تناوری داشت و به اصطلاح قهوهخانه میان راه بود، با روی گشاده و چهرهای خندان به الاغ سوارانی که میآمدند و تشنه بودند آب میداد. گاهی یک شاهی یا سنار میدادند و آن سید همیشه بشاش و خندان به آنها آب میداد، و به این ترتیب به «سیدخندان» معروف شد!(ص56)
تمام متن منبر را از حفظ خواندم و آن منبر دو قرانی خیلی مورد توجه واقع شد. شاید در آن موقع 15 ساله و یا 16 ساله بودم.(ص57)
استقبال از منبرم از همان شب که منبر اول را در مسجد پدرم رفتم، شروع شد.(ص58)
بعضی را که احترام میکردند، منبری دو قران میدادند، ولی به بعضی از منبریها حتی آنها که سن بالاتری داشتند، همان یک قران را میدادند. من این امتیاز را داشتم که دو قران دریافت میکردم و آنها برای منبرم اهمیت قائل بودند؛ هرچند من هم از منبر یک قران آغاز کرده بودم.(ص59)
چون کارم را بر اساس منبر قرار داده بودم، لازم دانستم مدارج دروس سطح و خارج را به مقداری که منبر نیاز داشت، یعنی آگاهی کامل از شئون دینی طی کنم. حدود نیازم در امر سخنرانی، این بود که فروع فقهی را درک کنم و با فتاوی فقها و نحوه کار آنها آشنا باشم تا در مواقع لزوم بتوانم راجع به آنها سخن بگویم یا جواب مردم را در آن حد بدهم.(ص59)
چون از اوائل کار منبر، توجه مردم نسبت به من زیاد بود، موجب تشویقم گردید. در واقع بخشی از موفقیت من در امر منبر، مرهون همان استقبال فراوان مردم بود.(ص61)
...منبرها، مردم شایسته و بیدار دل و مؤمن واقعی تربیت نمیکردند، مگر خیلی نادر؛ اما بعضی که با اخبار اهل بیت(ع) سروکار داشتند- مثل مرحوم حاج شیخ عباس محدث قمی (رضوانالله علیه) و کسانی همانند او- منابرشان مفید و آموزنده بود و با ذکر روایات مردم را به راه سلامت و پاکی سوق میدادند. اما همه منبریها نمیتوانستند درباره برخی اخبار مورد نیاز و شرح و تفصیل آنچه برای مردم آموزنده است، سخن بگویند.(صص3-62)
بارها به خود میگفتم نمیدانم عیب این منبرها چیست؟ نهایتاً گفتم باید ببینیم پیغمبر اکرم(ص) و ائمه اطهار (ع) در این خصوص چه گفتهاند و چه رهنمودهایی به ما دادهاند. پس از آن که مدتی به مطالعه اخبار و احادیث پرداختم، دیدم اصلاً روش پیغمبر اکرم و اهل بیت علیهمالسلام در مسلمانسازی غیر از راهی است که این وعاظ میروند. اینها چیزهایی میگویند که عملاً هیچ فایدهای برای مردم ندارد.(ص63)
حتی وقتی واعظی به دلیل این که مردم عادت داشتند با انگشت حساب کنند، در منبر میگفت خداوند فرشتهای خلق کرده است که هزار دست دارد و در هر دستی صدهزار انگشت دارد، و در هر انگشتی صدهزار بندانگشت، و او حساب اعمال بندگان را با بندهای انگشتان خود منظور میکند. این سخنان چه اثری در تربیت مردم میتوانست داشته باشد؟... نتیجه این تشخیص آن شد که مسیر منبر را از وضع عادی خود به جهت دیگری سوق دادم و این امر موجب استقبال گرم شنوندگان گردید و آنچنان شد که مجلس شورای ملی آن روز که در سه روز آخر دهه سوّم ماه صفر مجلس عزاداری تشکیل میداد و از وعاظ معروف دعوت مینمود، مرا در سن نوزدهسالگی و در دو سال پیاپی جهت سخنرانی دعوت کرد.(ص64)
فصل سوم
دوره رضاخانی و پایان آن
اتومبیل تازه آمده بود. سوار شدن به آن هم خالی از محذور نبود. افراد خشک مذهبی کموبیش از سوار شدن به اتومبیل ابا داشتند، و آن را تشبهی به کفار میدانستند!(ص68)
اولین کسی که چراغ برق را به تهران آورد یکی از تجار به نام حاجامینالضرب بود. او یک موتور برق در خیابانی که از سرچشمه به میدان سپه (امام خمینی) میرود، نصب کرد. به همین مناسبت اسم آن مسیر را خیابان چراغ برق گذاشتند... آب لولهکشی هم از مسائلی بود که در عصر رضاخان بعضی از آقایان وعاظ درباره آن صحبت میکردند و میگفتند در جایی که مردم تهران آب مشروب ندارند، لولهکشی نیست و آبآلوده میخورند، رضاشاه در مملکت راهآهن میسازد. این راهآهن برای مردم این مملکت نیست...(ص69)
یکی از بیماریهای بسیار شایع در آن زمان که بیشتر بچهها و بعضی بزرگترهای خانواده به آن مبتلا بودند، بیماری انگل روده بود که شکم درد میآورد... تمام آبها، آلوده به تخم کرم بود و شکم محیط مساعدی محسوب میشد تا تخمها در آن پرورش پیدا کند و به صورت کرم درآید.(ص70)
بعد هم رضاخان سردار سپه آمد. او برای اغفال مردم در دستههای عزاداران شرکت میکرد و بین سینهزنان به راه میافتاد. یکبار او را از نزدیک دیدم که داخل جمعیت عزاداران بود.(ص71)
از مواردی که من به یاد دارم و شاید یکی از عوامل بسیار مؤثر برای برانداختن فکر جمهوری رضاخانی تلقی شد، این بود که مرحوم مدرس برای تمام علمای تهران و ائمه جماعات پیام فرستاد و به آنها گفت که خطر بزرگی اسلام و مسلمین را تهدید میکند، و افزوده بود که در نمازهای جماعت خود به مردم بگویند در فلان روز معین علمای اعلام در مجلس متحصن میشوند و مردم هم میبایست در میدان بهارستان اجتماع کنند و به پیروی از علما مخالفت خود را با برقراری جمهوری قلابی و ایجاد دیکتاتوری رضاخانی اعلام نمایند. مرحوم مدرس حتی شعار آن اجتماع را هم دیکته کرده بود تا مردم یکصدا فریاد بزنند: ما تابع قرآنیم، جمهور نمیخواهیم.(ص74)
همه میدانستند که رضاخان از نظر شهوت مالپرستی عنصری خبیث و کثیف و دیوانه بود. املاک مرغوب مردم را تصاحب میکرد و هرکس را که در برابرش مقاومت مینمود به روز سیاه مینشاند. از جمله عدهای از مردم شمال و ناحیه تنکابن بودند که چند جریب زمین داشتند و بر روی آن زراعت میکردند. هم برنج میکاشتند و هم باغ پرتقال داشتند، و او تمام این امکانات را از آنها گرفت... خلاصه آن که در دوران خفقان رضاخانی، زندگی مردمی که در کنار بحر خزر بودند پریشان شد و همه خرده مالکان به صورت رعایای دربار درآمدند. یکی از مصائب بسیار بزرگ برای مردم شمال این بود که خبر میآوردند اعلیحضرت میخواهد برای سرکشی املاک خود بیاید. اگر بگویم مردم با این خبر عزادار میشدند مبالغه نکردهام.(صص7-75)
خائنان به فرهنگ اسلامی مردم، قانونی گذراندند که همه در پوشش باید متحدالشکل باشند و کت و شلوار و کلاه فرانسوی (پهلوی) بپوشند، ولی مجتهدین معاف هستند. برای منبرهای هم قانونی وضع شد که به نام «محدث» از برداشتن عمامه معاف باشند. البته هر دو دسته میباید از شهربانی محل جواز عمامه بگیرند و در غیر این صورت، خلع لباس میشدند. اگر مجتهد یا محدث نبودند، نمیباید لباس روحانی داشته باشند یا عمامه بر سر بگذارند. محدث هم کسی بود که بتواند حدیث صحیح را از سقیم تشخیص دهد.(ص79)
آن قدر آنها را به کلانتری بردند و لباسها را قیچی کردند و عباها و عمامهها را پاره کردند که نمیشود احصا کرد. آنها را با لباس به کلانتری میبردند و بدون لباس و عمامه بیرون میکردند تا با چشمان گریان به منزل برگردند. تا آنجا که توانستند بیاندازه اذیت و اهانت کردند... در قم هم دستور داده بودند که موضوع اتحاد شکل و خلع لباس و جواز عمامه عملی شود، یعنی حتی ملاحظه حوزه علمیه را هم نکردند.(ص81)
آن موقع مردم قم به حضور آیتالله مرحوم حاج شیخعبدالکریم حائری رئیس حوزه علمیه قم میآمدند و میگفتند: آقای حاج شیخ! به رضاشاه تلگراف کنید که مردم قم را از لباس متحدالشکل معاف کند. حاج شیخ هم میگفت: فایدهای ندارد، گوش نمیکند، عملی نیست. بر اثر اصرار مردم و انکار حاجشیخ، کار به آنجا رسید که بعضیها در قم مرحوم حاج شیخ را متهم کردند که ایشان نیز با اتحاد شکل موافق است.(ص82)
تا غروب در همه شهر منعکس شد که حاج شیخ برای لغو دستور لباس متحدالشکل، به شاه تلگراف مخابره کرده است... خود شاه مستقیماً پاسخ مرجع تقلید را نداده و احترام نکرده بود، گویا وزیر دربار تلگراف را امضاء کرده بود. مضمون تلگراف چنین بود: «حضرت آیتالله شیخ عبدالکریم حائری، تلگراف شما به شرف عرض همایونی رسید، سخت ناراحت شدند و فرمودند خود حاج شیخ این کار را نکرده، افرادی ایشان را تحریک کردهاند. لذا دستور دادهاند تمام محرکین این کار را بگیرند و زندانی کنند.»(صص4-83)
من در فاجعه خونین مسجد گوهرشاد که در تیرماه سال 1314 شمسی اتفاق افتاد در تهران بودم و ناظر ماجرا نبودم. این طور که به من گفتند، واعظی به نام شیخ بهلول در مسجدگوهرشاد بر منبر بوده است... مردم مشهد و زواری که آن روزها در آن شهر مقدس بودند، به عنوان اعتراض به اتحاد شکل رضاخانی و زمزمه کشف حجاب، در مسجد گوهرشاد جمع شدند... دژخیمان رضاخانی هم دربهای مسجد را بستند و تا توانستند زن و مرد و پیر و جوان را کشتند، به طوری که خون در و دیوار مسجد را فراگرفت.(ص85)
از جمله دستگیرشدگان، تعدادی از علماء مشهد هم بودند. یکی از آنها آقا شیخ مرتضی آشتیانی بود که عالمی موجه به شمار میرفت. دیگری آقاشیخ محمدآقا فرزند ارشد مرحوم آیتالله آخوند خراسانی بود. مرحوم آیتالله آقا سیدیونس اردبیلی که بعدها از مراجع تقلید شد نیز از جمله آنهایی بود که دستگیر شدند. عدهای از وعاظ را هم دستگیر کردند که از آن جمله مرحوم حاج محقق خراسانی بود. ایشان بعدها که آزاد شد، گاهی به منزل ما میآمد و قسمتی از قضایا را نقل میکرد. از جمله میگفت که مأمورین ما را پیاده و سر برهنه از زندان به دادگاه میبردند تا مردم ببینند که اینها علمای مشهد هستند و بزرگان و معاریف آن شهر دستگیر شدهاند و این برای آنها- که افراد معمولی هستند- درس عبرتی باشد که هرگز با امر رضاخان مخالفت نکنند.(صص7-86)
از ماجرای کشف حجاب و جنایاتی که رضاخان خائن و مزدورانش نسبت به زنان مردم و نوامیس مسلمین انجام میدادند، خاطراتی بسیار تلخ دارم که واقعاً نمیدانم چگونه بیان کنم.(ص87)
خدا میداند که در اوائل کار در محلات شهر چه خبر بود. وقتی میگفتند امشب مجلس در این کوچه برگزار میشود، مردم مسلمان و متدین و زنهای شریف و با عفت نمیدانستند چه بکنند. آنها لباس گشادی میپوشیدند و سر را با یک پارچه بزرگ میبستند. من بارها دیدم که عدهای با این هیأت به طرف مجلس جشن میرفتند، اما زار زار بر بدبختی خود اشک میریختند.(ص90)
زنان و دختران رضاخان با لباس نازک و سر و روی باز به هنگام تحویل سال 1306 شمسی که مصادف با ماه مبارک رمضان نیز بود، در حرم حضرت معصومه (ع) حضور یافته بودند. مرحوم بافقی هم در حرم آنها را میبیند و اعتراض میکند که چرا حرمت آن مکان مقدس را نگاه نمیدارند و برخلاف دستورات اسلامی این طور خودنمایی میکنند؟ وقتی خبر به رضاخان دادند از شدت خشم خودش به قم آمد و آقا شیخ محمدتقی را در همان حرم مطهر به زیر لگد انداخت.(ص91)
در سال 1316 شمسی در ایام حکومت رضاخان شبها در مسجد میرزا موسی معروف به مسجد بزازها منبر میرفتم. مدتی از قضیه مسجد گوهرشاد گذشته بود. در یک جلسه به مناسبتی که هیچ نظری هم نداشتم، گفتم: «در اسلام مسجد، مکتب برادری است. محیط مسجد محل صلح و صفا، مصافحه و معانقه، دوستی، تبسم، گرمی و تعاون است. آیا شنیدهاید که در مسجد کسی به کسی فحش بدهد؟ کسی به کسی بد بگوید؟ سیلی بزند؟ آدم بکشد؟ این امور متعلق به فرهنگ مسجد نیست»... همان شب مرا از منزل احضار کردند. سرهنگ سیف رئیس کارآگاهی در آن موقع شب آمد و گفت «آقای فلسفی! گزارش دادهاند که شما به حادثه قتل مردم در مسجد گوهرشاد کنایه زدهاید... لذا تصمیم گرفتم تعهد بدهم که منبر نروم. اما رئیس کارآگاهی گفت باید لباست را هم عوض کنی. گفتم لباسم را هم عوض میکنم.(ص92)
در سال 1319 شمسی جنگ جهانی دوّم آغاز شد. و قدرت رضاخان کمکم رو به افول گذارد. در نیمه دوّم همین سال زوجه محترمه عمویم آیتالله حاج شیخ محمدحسین تنکابنی که مادر همسرم نیز بود، فوت نمود. به اصرار اقوام، لباس روحانی را بعد از گذشت 3 سال مجدداً پوشیدم و در حالیکه هنوز منبرم آزاد نشده بود، در مجلس ترحیم آن مرحومه در مسجد همتآباد- که عمویم امام جماعت آنجا بود- سخنرانی کردم و بعد از آن در لباس روحانی باقی ماندم.(ص98)
بدین ترتیب سبک جدیدی از منبر را مطرح ساختم که هر چند معارف مقدس قرآن و اولیاء اسلام را عرضه مینمود، ولی زبان و صورت خاصی داشت که متناسب با شرایط و مقتضیات روز بود و مخاطب را وادار به فکر میساخت و تحت تأثیر قرار میداد.(ص99)
وقتی قوای اشغالگر بیگانه وارد ایران شدند، روزگار مردم را سیاه کردند... تمام وزارتخانهها با وزراء، نخستوزیران وقت، همه و همه مطیع و فرمانبردار سادهترین عوامل متفقین بودند و سعی در ترفیه خاطر آنها داشتند.(ص101)
بناچار محمدرضا قانونی را تصویب کرد که در واقع به نام قانون املاک غصبی بود، و بر بازگشت املاک سلطنتی به صاحبان اصلی آنها تأکید میکرد، ولی باز در عمل همه را برنگرداندند. قسمتی در دست محمدرضا جانشین رضاخان باقی ماند و همان عنوان املاک اختصاصی شاه را حفظ کرد. قسمتی هم به زنان متعدد رضاخان و فرزندان آنها اعم از پسر و دختر رسید.(ص104)
فصل چهارم
جریانها، حوادث و شخصیتهای سیاسی بعد از رضاخان
حزب توده در آغاز تأسیس خود در ایران گردانندگانی مطلع داشت، اما بقیه مردم از راز مطلب اطلاعی نداشتند. فعالین حزب توده در تهران به کوره پز خانهها میرفتند و کارگرهای خشتمال و کورهپز را تحریک میکردند و در مقابل کمک ناچیزی که به آنها میکردند، آنها را با خود همراه مینمودند تا در یک روز معین میتینگ دهند و تظاهرات و راهپیمایی برپا کنند.(ص106)
کار به آنجا رسید که در تابستان 1325 موقعی که آیتالله اصفهانی تصمیم گرفتند به ایران مسافرت نمایند، یکی از روزنامههای وابسته به تودهایها در مقالهای توهینآمیز نوشت که دولت انگلیس برای ضربهزدن به افراد آزادیخواه و مترقی میخواهد آیتالله اصفهانی را به ایران بیاورد تا علیه آنها شورش راه بیاندازد! و حتی هشدار داد که اگر این مسافرت صورت گیرد چنین و چنان خواهد شد. خلاصه شرایط طوری شد که آیتالله اصفهانی از مسافرت به ایران منصرف شدند و به لبنان رفتند.(ص107)
اما از آنجایی که پشتیبان این ملت خدای بزرگ است، خواست او چنین تعلق گرفت که در آن موقع، وفات آیتاللهالعظمی آقا سیدابوالحسن اصفهانی رضوانالله علیه اتفاق افتاد... دولت سه روز عزای عمومی اعلام نمود.(ص107)
همراهی مقامات دولتی با مردم متدین و روحانیت، در آن زمان که فعالیتهای حزب توده خطری جدی برای اسلام و مردم مسلمان ایران محسوب میشد، بسیار حائز اهمیت بود. به خصوص که از زمان رضاخان به این طرف سابقه نداشت که در یک امر مذهبی، دولت و شاه اینگونه خود را همراه با مردم و روحانیت نشان دهند.(ص108)
چون فرصت مناسبی برای نمایش قدرت مسلمانان پیش آمده بود، مردم متدین هم تصمیم گرفتند به مناسبت فوت ایشان راهپیمایی بزرگی را برپا سازند. لذا تعداد کثیری از مردم و مخالفان تودهایها به نام عزاداری آن مرجع به راه افتادند. حتی جمعی از کارگرهایی را که حزب توده آماده راهپیمایی خود کرده بود، به نام آیتالله اصفهانی در این راهپیمایی شرکت نمودند!(ص108)
عکسالعمل حزب توده در مقابل این راهپیمایی، احساس شکست سخت بود.(ص110)
لبه تیز سخنان روحانیون در مبارزه با حزب توده، قضیه الحادی بودن کمونیستها بود. به مردم میگفتند مرام کمونیستها مرامی ضد خدا و نفی ذات مقدس باریتعالی است، و بعد هم در اطراف آن به صور مختلف بحث میکردند. آنها کتابهای اساسی تودهایها را مطالعه میکردند و از نظریات آن گروه، آگاه میشدند و در رد آن مقالات و کتابهایی مینوشتند. یکی از آقایانی که با جدیت کتابهای کمونیستی را مورد مطالعه قرار داد مرحوم آیتالله مطهری بود و موفقیت زیادی هم به دست آورد.(ص110)
عاملی که تودهایها به واسطه آن مردم عوام را به راه میانداختند، این بود که به آنها وعده کسب قدرت میدادند و میگفتند سرانجام فرمانروایی رؤسا و سردمداران تمام میشود و کمونیسم پیروز میگردد و قدرت را به دست توده مردم میدهد.(ص111)
شرایط به گونهای شده بود که دیگر روحانیون نمیتوانستند نسبت به اوضاع سیاسی کشور بیتفاوت باقی بمانند. در واقع روحانیت بر سر دو راهی قرار داشت. یا باید تصمیم میگرفت که عز اسلام و مسلمین و بقاء مذهب جعفری را مورد توجه قرار دهد، که در این صورت لازم بود از نظر اجتماعی از قانون اساسی مبتنی بر رسمیت مذهب جعفری دفاع نماید و این کار خواهناخواه با حمایت از سلطنت مشروطه محقق میشد.(ص112)
در واقع باید گفت که شاه در دوران سی و هفت سال حکومت خود، دو چهره کاملاً متفاوت از خود نشان داد: در ابتدا با توجه به اقدامات خصمانهای که رضاخان نسبت به شئونات دینی انجام داده بود و سخت مورد تنفر و انزجار مردم گردید، سعی نمود در قلوب مردم تا اندازهای نفوذ کند و به اصطلاح مقبولیت اجتماعی به دست آورد. به همین دلیل با کارهای ضداسلامی پدرش صریحاً مخالفت کرد.(ص112)
شاه این رویه را تا سالهای 34-1333 همچنان ادامه داد ولی به دنبال قضیه مبارزه با بهائیها کمکم چهره وابسته به استکبار، مغایر شئون دینی، و مستبدانه پدری را آشکار نمود. به طوری که این جریان در سالهای 42-1341 به اوج خود رسید و تا پیروزی انقلاب اسلامی ادامه یافت.(ص113)
در واقع آقایان علما و روحانیون به قول امیرالمومنین (ع) بین طرفداری از سلطنت مشروطه که در رأس آن شاه به ظاهر طرفدار مذهب قرار داشت و یا سکوت در برابر اقدامات گروههای صریحاً الحادی و ضددین و روحانیت، خیرالشرین را انتخاب کردند.(ص114)
تلگراف جمع کثیری از آقایان علما و ائمه جماعات تهران به شاه بعد از آزادی آذربایجان در سال 1325، تلگراف آیتالله بروجردی در اوایل شهریور 1332 در پاسخ به تلگراف شاه و همچنین تأئید روحانیت از اقدام او در ارتباط با تعطیل کردن حظیرهالقدس بهائیها در رمضان 1334 شمسی از جمله این حمایتها بود.(ص114)
در محوطه مسجد ارک امروز، در گذشته مسجدی به نام «مادرشاه» قرار داشت که دربار قاجاریه آن را در کنار کاخ گلستان برای خانمهای بیت سلطنتی ساخته بود.(ص114)
لذا در آذرماه 1327 معظمله [آیتالله العظمی بروجردی] برای اینجانب نامهای مرقوم فرمودند که شاه را ملاقات کنم و ضمن بیان علاقمندی ایشان به حفظ موقعیت مقام سلطنت، تأثیر سوء بیتوجهی مقامات دولتی را نسبت به این امر که به ضرر مقام سلطنت نیز هست و اثر نامطلوب خواهد گذاشت، بگویم. از دفتر مخصوص وقت ملاقات گرفتم و پیام آیتالله بروجردی را به شاه گفتم. او نیز به دولت دستور داد تخریب مسجد متوقف شود و آن را در اختیار معظمله قرار دهند. بدنبال این امر، مسجد ارک کنونی در همان محوطه بنا گردید...(ص115)
نحوه برخورد مقام مرجعیت با شاه در آن اوضاع و احوال مملکت که دولتهای وقت به نظرات ایشان ترتیب اثر نمیدادند ولی خود شاه توجه میکرد، تأئیدی بود بر همان مصلحتاندیشی که آقایان علما و روحانیون از زمان فوت آیتالله اصفهانی و بر اساس انتخاب خیرالشرین داشتند.(صص6-115)
من نیز طی این سالها در چارچوب همان تشخیصی که آقایان علما و روحانیون داشتند عمل میکردم. لذا در مناسبتهایی بعنوان تشکر و یا تأئید انجام کاری، نام شاه را در منبر بردهام. که آخرین آن مربوط به مبارزه علیه بهائیها در رمضان سال 1334شمسی بود.(ص116)
بعضاً گفته شده که فلانی در گذشته شاه را در منبر دعا کرده است. نمیدانم مبنای این گفته چیست؟ اگر مقصود، سخنرانیهای مسجد شاه است که از رادیو نیز پخش میشد؟ - رمضان سال 1327 تا رمضان سال 1334 شمسی- که هیچگاه در آن سخنرانیها شخص شاه را دعا نکردهام؛ و اگر مبنای این گفته، نوشته بعضی از روزنامههایی است که در آن ایام و به ویژه قبل از سال 1330، به شکل گرایشی و جناحی عمل میکردند و احیاناً وابسته به احزاب و یا خود دستگاه بودند، باید بگویم اگر بر فرض چنین ادعایی شده باشد، آن هم خلاف واقع است. زیرا چنانچه قرار بر دعا کردن به شخص او بود، باید این کار را در مجلس ترحیم شهدای آذربایجان در سال 1325 و یا در مجلس عزاداری ماه رمضان سال 1333 شمسی که توسط ارتش برگزار شد و خودش هم بدون اطلاع قبلی در این دو مجلس شرکت کرد، انجام میدادم، که از همه اوقات مناسبتر بود. در صورتی که هیچگاه حتی در حضور خودش نیز این کار را نکردم.(صص7-116)
آزاد شدن آذربایجان تمام ملت ایران را غرق در شادی و مسرت کرد. وزارت جنگ مجلس ترحیمی برای شهدای واقعه آذربایجان در مدرسه سپهسالار (شهید مطهری) تشکیل داد و مرا برای سخنرانی دعوت کرد. شبستان بزرگ مسجد مملو از افرادی نظامی و افسران از سرهنگ به بالا بود و همه روی صندلی نشسته بودند. یادم هست که قوامالسلطنه کنار در شبستان مسجد روی صندلی نشسته بود... ناگهان برخلاف انتظار، شاه وارد شبستان مسجد شد... البته همه مطالب منبر به خاطرم نیست، ولی اجمالاً روی چند موضوع مثل ایران و استقلال، ایران و اسلام و روحانیت، ایران و آذربایجان با ایمان و مسلمان، ایران و شاه و حکومت و ایران و ارتش صحبت کردم.(صص9-118)
به دنبال ایراد سخنرانی در اجتماع مردم در میدان سپه به مناسبت فوت مرحوم آیتالله العظمی اصفهانی و مجالس ترحیم ایشان، دولت هم متوجه شد که سخنان من در تضعیف حزب توده مؤثر است.(ص120)
پخش سخنرانیهای من در آن مسجد، از روز اول ماه مبارک رمضان سال 1327 شمسی از طریق رادیو آغاز شد. این اولین بار بود که سخنرانی مذهبی، بطور زنده از یک مسجد پخش میشد. یکی دو سال بعد از این جریان، سخنرانیهای آقای راشد نیز در مسجد آذربایجانیها به همین طریق و بطور مستقیم از رادیو پخش گردید. در حالیکه تا قبل از آن، سخنرانیهای ایشان در استودیوی رادیو انجام میشد.(صص2-121)
برخلاف آنچه از طرف بعضی گفته شده است، من به هیچوجه برنامه سخنرانی هفتگی در رادیو نداشتهام و پخش سخنرانیهایم از رادیو در ماه رمضان و بعضاً در دهه اول ماه محرم از محل مسجد و در جمع مردم بوده است... اولین سال پخش سخنرانیهای مسجد شاه (امام خمینی) از رادیو در رمضان 1327 شمسی صورت گرفت و آخرین آن هم در جهت مبارزه علیه بهائیها در رمضان 1334 شمسی بود...(ص122)
سخنرانیهایم علیه تودهایها در طول ماه مبارک رمضان آن سال ادامه یافت. با هر سخنرانینامههایی تند و تهدیدآمیز دریافت میکردم. در روزهای اوّل وقتی پستچی به منزل ما میآمد حدود 10 الی 20 پاکت، ولی بعدها 30 تا 50 پاکت به ما تحویل میداد. روی بعضی از پاکتها با خط آبی، و روی بعضی با خط قرمز نقش هفتتیر و چاقو و قمه کشیده بودند. روی بعضی هم با خط درشت نوشته شده بود: این کاغذ بوی خون میدهد و امثال اینها.(ص123)
منبرهای ما از نوع مبارزههای بسیار مؤثر و مفید با حزب توده و مرام کمونیستی بود. در واقع میتوان گفت تا آن زمان بزرگترین ضربهای بود که بر حزب توده وارد میشد، زیرا به عموم مردم میفهماند که تشکیلات حزب توده ضد خداست، ضد پیغمبر است، ضد قرآن است، ضد نماز، ضد مسجد، ضد اسلام و ضد شئون دینی است و مسلمانان باید هشیار باشند که سرمایه ایمانی و عواطف مذهبی خود را با تبلیغات پوچ آنها از دست ندهند.(ص 125)
یکی از چیزهایی که در منبرهای آن ایام بسیار جالب بود و برای اولین بار با پخش مستقیم سخنرانی از مسجد شاه در ماه مبارک رمضان اتفاق میافتاد، این بود که هرگاه در منبر نام مبارک حضرت محمد (ص) را میبردم، صدای صلوات مردم حاضر در مسجد از رادیو پخش میشد و این امر آن قدر جدید و خارج از انتظار مردم بود که واقعاً بالاتر از تصور عادی بنظر میرسید... تصور کنید هر مسلمانی که صدای صلوات را پس از سالها خفقان و کینه ضداسلامی رضاخان برای اولین بار از رادیو میشنید، چه وجد و سروری به او دست میداد.(ص126)
باید بگویم که اولین عکسالعمل خشکه مقدسها و مقدس مآبها در مقابل سخنرانی من در مسجد، بر سربلندگو بود!(ص126)
خلاصه در اوائل، سخنرانی با بلندگو در مسجد و پخش مستقیم آن از رادیو مشکلاتی به همراه داشت، ولی من توجه نمیکردم، زیرا مطلب روشن بود و میدانستم کاری است که پیش خواهد رفت. حتی قبل از رادیو موقعی که مرحوم آیتالله العظمی آقای بروجردی در قم بودند و من در صحن حضرت معصومه (ع) با بلندگو صحبت میکردم، بعضیها کمی نق میزدند. یک شب معظمله پای منبر من آمدند. بلندگو کار میکرد، ایشان هم گوش میدادند و تا آخر ساکت نشستند. با نشستن ایشان پای صحبت من، کار تمام شد و دیگری کسی چیزی نگفت. بعد هم بلندگو را بالای مأذنه حضرت معصومه (ع) گذاشتند و صدای اذان را از آن پخش کردند که به گوش همگان رسید.(صص9-128)
آشنایی من با مرحوم آیتالله کاشانی اعلیالله مقامه از راه منبر بود... در اواسط سال 1319 مرحوم آیتالله کاشانی به من پیشنهاد کرد لباسم را بپوشم و منبر بروم.(ص129)
مرحوم آیتالله کاشانی مردی عالم و درس خوانده، زحمت کشیده و مجتهد بود. اما خصوصیتی در مرحوم مدرس و مرحوم امام خمینی بود که در آیتالله کاشانی نبود. آن مرحوم در گزینش دوستان مطمئن و محرم، برخلاف آنان، دقت لازم را بکار نمیبرد.(ص129)
نرمش و گذشت آیتالله کاشانی طوری بود که گاهی کارهای سیاسی جاری به زیان او تمام میشد و او قدرت تصمیمگیری یا جلوگیری از آنها را نداشت.(ص129)
در دور و بر آن روحانی مجاهد بعضی افراد نامطمئن و دارای سوءنیت وجود داشتند، و حال آنکه در چنان جوی باید دقت و مراقبت زیاد به عمل میآمد تا حریم ایشان از هرگونه آسیب و خطری محفوظ بماند؛ ولی متأسفانه چنین چیزی نبود. اینگونه بیدقتیها باعث شد که خیلیها از آیتالله کاشانی ببرند و بروند.(ص130)
من با دکتر مصدق تا سال 1323 از نزدیک سابقه آشنایی نداشتم... جمعی از محترمین بازار به منزل آمدند و گفتند موافقت کنید که ما برای روز 21 رمضان که جمعیت حاضر در مسجد از سایر روزها بیشتر است، از نمایندگان تهران در مجلس شورای ملی دعوت کنیم تا در حضور آنها مطالب مورد نظر را بگوئید... دکتر مصدق و سیدضیاء و تعدادی از نمایندگان در آن مجلس شرکت کردند ولی این دو نفر در دو نقطه دور از هم و در نزدیک محراب نشستند. برای اینکه تقدم و تأخر ذکر نام آنها در خلال منبر، تفسیر نامناسب نداشته باشد و نتیجه درست از آن مجلس گرفته شود، یکبار گفتم «آقای دکتر مصدق، آقای سیدضیاءالدین طباطبایی» و بار دیگر گفتم «آقای سیدضیاءالدین طباطبایی و آقای دکتر مصدق موکلین شما خواستههایی دارند» و سپس خواسته آنها را توضیح دادم.(ص131)
بعد از اینکه مصدق نخست وزیر شد، در همان سال اول نخستوزیری، دوبار با وقت قبلی به ملاقات او رفتم.(ص132)
بهاییها در شهرستانها مسألهساز شده بودند و قدرتنمایی میکردند. به امر حضرت آیتاللهالعظمی آقای بروجردی وقت ملاقات گرفتم و نزد او رفتم. مانند همان دفعه قبل، او روی تختخواب و زیر پتو خوابیده بود. پیام آقای بروجردی را به ایشان رساندم و گفتم: «شما رئیس دولت اسلامی ایران هستید و الآن بهاییها در شهرستانها فعال هستند و مشکلاتی را برای مردم مسلمان ایجاد کردهاند؛ لذا مرتباً نامههایی از آنان به عنوان شکایت به آیتالله بروجردی میرسد. ایشان لازم دانستند که شما در این باره اقدامی بفرمائید». دکتر مصدق بعد از تمام شدن صحبت من به گونه تمسخرآمیزی، قاه قاه و با صدای بلند خندید و گفت: «آقای فلسفی از نظر من مسلمان و بهایی فرق ندارند؛ همه از یک ملت و ایرانی هستند»!(ص133)
آیتالله کاشانی به واسطه زودباوری و کماطلاعی از بند و بستهای سیاسی معمول آن روز، هم از طرف بعضی از اطرافیانش و هم از طرف عناصر جبهه ملی، تودهای و درباری ضربات زیادی را متحمل گردید... فراموش نمیکنم در همان اواخر کار، یک روز در مسجد قندی در آخر خانیآباد، در مجلس فاتحهای منبر بودم. افراد عمامه به سر هم زیاد بودند. آیتالله کاشانی وارد شد و عمامه به سرها بعد از ورود ایشان بیتفاوت ماندند و این خیلی سنگین و دردناک بود.(ص134)
پس از سی تیر دکتر مصدق از شئون دینی فاصله گرفت و رفته رفته دچار ضعف تدبیر و فاقد پشتوانه ملی شد. او بعد از سیام تیر به تودهایها اجازه فعالیت آزاد داد و از آنها حمایت کرد. این مطلب شواهد زیادی دارد. او مدعی بود که دادگستری را اصلاح کرده است. در چنین دادگستری اصلاح شدهای، تودهایها- یعنی کمونیستهایی که صریحاً به عناوین مختلف به شأن دینی ضربه زده بودند- تبرئه شدند. این یکی از مسائل مهمی بود که آن موقع زبانزد مردم بود. موضوع دیگری که روحانیون را بسیار خشمگین کرد، این بود که مصدق روزنامههای کمونیستی را آزاد گذاشت تا هر چه خواستند نوشتند و هیچگاه به اعتراض مردم مسلمان و روحانیون اهمیت نداد. گاهی بعضی از آقایان علما که از خیابانهای شاهآباد، یا استانبول عبور میکردند روزنامه فروشهای هوادار حزب توده را میدیدند که با اهانتی آشکار هفتهنامه چلنگر را لوله میکردند و به طرف صورت آنها میبردند و میگفتند: آشیخ! چلنگر. این مسائل و امثال آن که به طور روزافزونی اتفاق میافتاد باعث شد که مصدق ارزش و پایگاه مردمی خود را در میان اکثریت مسلمانان و افراد با ایمان از دست بدهد.(ص136)
البته در سیام تیر آیتالله کاشانی از نظر پذیرش افکار عمومی در سطح بسیار بالایی بود، ولی همین آیتالله کاشانی بر اثر روش ناصحیح دکتر مصدق و ملیگرایان نسبت به شأن دین و تضییع او، در 28 مرداد در آن حد از مقبولیت عمومی سابق نبود. من فکر میکنم ایشان اگر هم به میدان میآمد، شاید نمیتوانست مثل روز سیتیر اثر عاجل بگذارد، ولی قطعاً هم نمیگذاشت که زاهدی به آن آسانی پیروز شود.(صص7-136)
پس از کودتای 28 مرداد 1332 آیتالله کاشانی از نظر مالی و تأمین هزینه زندگی در مضیقه قرار گرفته بود. در یکی از ملاقاتهایم با آیتالله بروجردی، به ایشان گفتم آقای کاشانی برای زندگی روزمره خود مقروض شده است، و نمیتواند چرخ زندگی را بگرداند. مرحوم آیتالله بروجردی مبلغ قابل ملاحظهای دادند و گفتند خود شما به طور خصوصی این را به آقای کاشانی برسانید.(صص8-137)
مرحوم آیتالله کاشانی بارها از من میخواست که راجع به امر نفت در منبر صحبت کنم. من به ایشان میگفتم: «عمق مسأله نفت را نمیفهمم و نمیدانم عاقبت این کار چه خواهد شد و آیا انگلیسها میگذارند شما به مقصدتان برسید یا نه؟ صادقانه بگویم، نمیتوانم در موضوع نفت به نفع شما و مصدق فریاد بزنم و مسئله نفت برای من بینالرّشد نیست و لذا احتیاط میکنم و حرغ نمیزنم. نه نفی میکنم و نه اثبات». اما این قضیه برای آیتالله کاشانی گران آمد. من صریحاً به ایشان گفتم: «آقا، خودتان میگویید در روایات و اخبار آمده است که - «قف عندالشبهه»- در موارد شبهه ناک توقف کن؛ من هم در مسأله نفت شبهه دارم. واقعاً نمیدانم این همه جدیتی که شما میکنید به کجا میانجامد؟»(ص138)
اما در سخنرانیهای ماه رمضان 1330 شمسی در مسجد شاه که یکی دو ماه بعد از روی کار آمدن دولت مصدق صورت گرفت و از رادیو نیز پخش شد، با استناد به آیه ولن یجعلالله للکافرین علیالمومنین سبیلا، شدیداً علیه استعمار و استثمار بیگانگان اعم از انگلستان، آمریکا و شوروی و مطامع آنان صحبت نمودم و بدون اینکه به طور مستقیم به اقدامات دولت و حمایتهای آیتالله کاشانی در امر نفت اشاره کنم، مردم را به ضرورت حفظ وحدت و یگانگی در برابر توطئههای بیگانگان متوجه ساختم و اهمیت اعمال حاکمیت دولت و مردم ایران را بر منابع کشور یادآور شدم.(ص139)
حتی تهدید به قتل توسط طرفداران نواب صفوی را پذیرا شدم، ولی زیربار آنها نرفتم که در منبر مسجد شاه در ماه رمضان 1330 شمسی که از رادیو نیز پخش میشد بخاطر دستگیری مرحوم نواب صفوی به دولت مصدق اعتراض کنم. بعد از 28 مرداد 1332 نیز در مجلس ترحیمی که برای کشته شدگان آن واقعه در پنجم شهریور همان سال در مسجد سپهسالار منعقد شده بود، بدون تعصب و ملاحظه خاصی، وقایع دوره دوم نخستوزیری مصدق را بطور مستدل تحلیل کردم.(صص1-140)
البته همه مطالبی را که آنروز گفتم، بخاطر ندارم ولی اجمالاً بیاعتنایی نسبت به شأن دین، پر و بال گرفتن تودهایها بعد از سیام تیر 31 از جمله آزاد شدن آنها تحت پوشش اصلاح دادگستری و منع تعقیب آنها، انتشار آزادانه نشریات کمونیستی، هتک روحانیون در رهگذرها، لبه تیز سخن من بود.(ص141)
در آن ایام اعلامیهای شبیه به این مضمون منتشر شد که باید دست آنهایی را که مردم میبوسند- مقصود دست مراجع- بجای بوسیدن قطع نمود. [با توجه به مواضع ضد دینی و ضد روحانی حزب توده، این اعلامیه به حزب توده منتسب شد و چنانکه انتظار میرفت با موجی از خشم و نفرت مردم روبرو گردید و موجب واکنش سریع برخی نمایندگان و اقدام قانونی دکتر مصدق شد...] حتی شنیدم در شهر قم نزدیک منزل آیتالله بروجردی شعارهای ضداسلامی میدادند. بهرحال اوضاع خیلی بهمریخته بود. به همین دلیل برای خنثی کردن اثرات ناشی از فعالیتها و تبلیغات حزب توده که در دور دوم نخستوزیری مصدق صورت گرفت، در شهریور (دهه اول ماه محرم) سال 1332 شمسی لبه تیز سخنرانیهایم علیه تودهایها و مرام آنها بود.(ص142)
شاید اگر مردم متدّین در آن زمان میدانستند که قرار است مملکت با کودتای 28 مرداد به دامان آمریکا برود، علیرغم کجرویهای مصدق نسبت به شأن دین، اجازه این کار را نمیدادند و حاضر نبودند که از چاله سلطه انگلستان بیرون بیایند و در چاه عمیق آمریکا فرو افتند.(ص143)
سفیر پاکستان آقای غضنفرعلی خان که شیعه مذهب بود، بمناسبت نیمه شعبان 1331 مجلس جشنی در سفارت پاکستان برگزار نمود و آقایان روحانیون و سایرین در این مجلس شرکت کردند. من نیز به درخواست حضار در این مجلس سخنرانی کردم. در آنجا نه نامی از مصدق بردم و نه علیه دولت او اعتراضی کردم.(ص143)
روزنامه باختر امروز نیز که مدیرش دکتر حسین فاطمی از نزدیکان مصدق بود- و در آن زمان هنوز وزیر امور خارجه نشده بود- خبر این جشن را بطور عادی نوشت... اما روزنامه باختر امروز در شماره روز بعد خود عکسی از سفیر پاکستان چاپ کرد که کلاه سفید بزرگی شبیه عمامه بر سر داشت و دست خود را روی پیشانی گذارده بود و در پایین این عکس خبر کذبی را نوشته بود دایر بر اینکه یک سخنران در مجلس جشن نیمهشعبان سفارت پاکستان به دولت و مردم ایران توهین کرده و ناسزا گفته است. بطوری که غضنفر علیخان از شدت خجالت صورت خود را گرفت و مجبور شد به خاطر این عمل سخنران، از مدعوین پوزش بخواهد.(صص4-143)
سفارت پاکستان تکذیب نامهای در ارتباط با خبر آن روزنامه نوشت و آن را برای روزنامهها فرستاد.(ص145)
روزنامه باختر امروز نه تنها حاضر نشد تکذیب نامه سفارت پاکستان را چاپ کند...(ص146)
روز بعد از افتتاح مسجد ارک، اولین روز ماه مبارک رمضان بود و طبق روال چند سال گذشته که پس از اقامه نماز ظهر در مسجد شاه منبر میرفتم و مستقیماً از رادیو پخش میشد، وارد صحن مسجد شدم. وضعیت غیرعادی بود... افرادی که در بیرون ایستاده بودند وارد شبستان شده و شعار میدادند.(ص149)
معلوم گردید که انتشار خبر کذب روزنامه باختر امروز بر علیه من در دو هفته قبل از این حادثه، زمینهسازی بوده تا برهم زدن این منبر اقدامی مردمی تلقی شود و بگویند چون فلانی بر علیه مصدق صحبت کرده است، مردم جلوی منبر رفتن او را گرفتهاند.(ص150)
قضیه به ضرر دکتر مصدق و دولت تمام شد. هر روز که ماه رمضان میگذشت و من منبر نمیرفتم و مردم از شنیدن وعظ و خطابه دینی محروم میشدند، احساسات آنها علیه حرکات و تبلیغات ضدمذهبی داغتر میشد. در خلال این ماه تلگرافها و نامههای متعددی از مراجع و علمای نجف، قم و دیگر ولایات و همچنین سایر طبقات مردم به من میرسید که همه آنها حاکی از عدم رضایت مردم نسبت به تعطیل شدن سخنرانیهایم در ماه رمضان بود...(صص3-152)
فراد صبح حدود ساعت 7و8 دیدیم که به یک روزنامهفروش مأموریت دادهاند در خیابان ری از کوچه دردار تا دوراه مهندس و در پشت منزل ما جار بزند: «روزنامه شورش، محاکمه فلسفی، مصادره اموال فلسفی»!!! او برای مدتی این مسیر را میرفت و میآمد و این عناوین را فریاد میزد. یک روزنامه خریدیم و دیدیم کاریکاتوری در کار نیست؛ فقط با الفاظی زشت و رکیک مقالهای نوشته که باید فلانی را به محاکمه کشید و اموالش را مصادره کرد.(ص158)
بدلیل سکوتی که آیتالله العظمی بروجردی در امر ملی شدن نفت اختیار کرده بود، کسانی بودند که عدم مداخله ایشان را در امر نفت، بعنوان طرفداری از شاه تفسیر میکردند. در حالی که این سکوت جنبه شرعی و دینی داشت.(ص161)
کار تهمت زدن به روحانیون غیرهوادار مصدق بجایی رسید که آیتالله کاشانی نیز که از ارکان ملی شدن نفت بحساب میآمد، بعد از بروز کمترین اختلافش با مصدق، از این صدمات مصون نماند.(ص162)
مورد دیگری که در آن ایام شایع نمودند، این بود که میگفتند فلانی برای اینکه اثبات کند مملکت بدون شاه نمیشود، در منبر گفته است همانطور که زنبور عسل ملکه دارد، مملکت هم شاه میخواهد. در حالیکه این تهمتی بیش نبود.(ص163)
بعد از کودتای 28 مرداد تعدادی از افراد هوادار مصدق دستگیر شدند که از جمله آنها شمشیری و مانیان بودند که از طرفداران پروپاقرص جناح بازار مصدق محسوب میشدند... حاصل فکر من این بود که مطلب را به باتمانقلیچ رئیس ستاد ارتش بگویم. اما دفعه اول که به او تلفن کردم با صدای بلند گفت: این کار ممکن نیست، و بعد گفت: «از عهده من خارج است و باید اعلیحضرت موافقت کند». قرار شد با شاه صحبت شود. چند روز بعد به من تلفن کرد و گفت: «اعلیحضرت از پیشنهاد شما متعجب است»! به او گفتم: «این موضوع تعجب ندارد؛ شما قضیه تبعید آنها را از دیدگاه سیاسی مینگرید و من آزادی آنها را با توجه به مکارم اخلاق اسلامی مینگرم...»... پس از چند روز هر دو نفر آزاد شدند و من از اینکه موفق به انجام یکی از تعالیم کریمانه اخلاقی اسلام شدهام بسیار خوشحال و مسرور بودم.(صص5-164)
من با فدائیان اسلام و اعضای آن مرتبط نبودم. نواب صفوی یکی دوبار منزل ما آمد و من او را مردی مؤمن یافتم، یعنی باور معنوی داشت... دو خاطره از آنها به یاد دارم. یکی مربوط به زمانی است که مصدق، نواب را دستگیر و زندانی کرده بود. این واقعه با شروع ماه رمضان سال 1330شمسی حدوداً همزمان بود.(ص166)
آنها افراد فدائیان اسلام بودند که میآمدند. هرچه نیمکت بود، پر شد. آنها گفتند: «آقا، دیشب برادران تصمیم گرفتند که اگر اسم آقای نواب را در منبر نبرید و موضوع زندانی شدن او را مطرح نکنید که از رادیو پخش شود، امروز شما را در مسجد شاه ترور کنند»... در همان وقت دیدم در میزنند و یکی از فدائیان اسلام که از افراد رده پایین بود، وارد شد. تا دید که دوستانش نشستهاند، در همان جا در ایوان ایستاد و گفت: «امروز خودم مغزت را متلاشی میکنم». این را خیلی بلند گفت و از در بیرون رفت. من هم به او گفتم: «آقا همین حالا بیایید متلاشی کنید، الآن حاضرم».(ص167)
جالب اینکه نواب وقتی از زندان آزاد شد، با چند نفر از فدائیان اسلام- همانها که آن روز در حیاط منزل مرا تهدید میکردند- به منزل ما آمدند. نواب گفت: «آمدهام از شما معذرت بخواهم. این برادران اشتباه کردند. گفتند آمدهاند به منزل شما و تهدید به قتل کردهاند».(ص168)
روزی که رزمآرا ترور شد، در مجلس ختم مرحوم آیتالله فیض در مسجد شاه منبر بودم. من در شبستان زیر گنبد مشغول سخنرانی بودم که صدای تیر بلند شد.(صص170-169)
در ماجرای محاکمه و اعدام فدائیان اسلام، چون پرونده آنها در دادگاه نظامی بود، به دادستان ارتش که سپهبد آزموده بود، تلفن کردم و گفتم: «اجمالاً به شما میگویم که اعدام فدائیان اسلام قضیه مهمی است. نواب صفوی سید و فرزند پیغمبر (ص) است. او با انگیزه دینی بعضی از اعمال را انجام داده است که نه تحت تأثیر سیاست خارجی بوده و نه از روی هوای نفس. او به کارش اعتقاد دینی داشته است. اگر بتوانید کاری کنید که حکم اعدام او به حبس تبدیل شود، اولی است. من این تذکر را میدهم که بدانید اعدام او و یارانش از دیدگاه اسلام و جامعه اسلامی ما بسیار سنگین است».(ص170)
فصل پنجم
خاطراتی از دوران مرجعیت آیتالله العظمی بروجردی
مرحوم آیتالله بروجردی در سال 1323 شمسی برای عمل جراحی از بروجرد به تهران آمدند... در زمستان 1323 شمسی به قم آمدند.(ص171)
از طرف ایشان به من تلفن شد و من هم به قم رفتم. قدری با من صحبت کردند و بعضی از مسائل را القا فرمودند تا متقابلاً ببینند من چه میگویم. بعد از این که آزمایش نسبی را تمام کردند، گفتند: «آمادگی دارید که اگر گاهی مسائلی مطرح بود شما از طرف من به مقامات دولتی از جمله شاه برسانید؟» حضورشان عرض کردم: ...اگر مطالب و یا مسایلی مربوط به شئون اسلامی باشد، میپذیرم و تا جایی که بتوانم در تحقق آن جدیت میکنم . ایشان پذیرفتند و فرمودند: «اموری را که مربوط به مسایل دینی است به شما میگویم».(ص172)
در همان سالهای اول ورود آیتالله العظمی بروجردی به قم، پس از آن که قرار شد من پیامهای ایشان را به مقامات دولتی برسانم، آن مرحوم مرا دعوت کردند که روزهای دهه آخر ماه صفر در منزل ایشان منبر بروم.(ص173)
در اوایل مرجعیت ایشان مقداری وجوه به حوزه رسید و آن مرحوم حقوق طلاب را از آن محل دادند، ولی به همه نرسید. در سال دوم یا سوم اقامت ایشان در قم به فاصله کمی سه نامه به وسیله پست به من رسید. یک نامه از امام خمینی و یک نامه از مرحوم حاجآقا روحالله کمالوندخرمآبادی، و یک نامه هم از آقا سیدابوطالب مدرس یزدی. این سه نامه یک مطلب مشترک داشت. شاید هم آقایان در نوشتن آنها توافق قبلی کرده بودند. مضمون آنها این بود که حوزه قم تنها حوزهای است که از اثر ضربات رژیم قبلی مصون مانده است. این حوزه هم به علت نرسیدن وجوه به قدر کافی دچار مشکل است و لازم است که شما اقدامی بکنید.(ص175)
مؤکداً باید بگویم کوشش رسمی برای وحدت مسلمانان، یعنی تأسیس و توسعه دارالتقریب مصر را آیتالله بروجردی آغاز کرد. ایشان در درس خارج فقه خود مقید بود که بعضی مواقع فتاوای علمای عامه را نیز بیان نماید، و میفرمود سیر تاریخ فقه اسلامی با مطالعه در فتاوای عامه روشنتر میشود.(ص179)
به دنبال تشکیل دارالتقریب و پافشاری مرحوم آیتالله بروجردی، شیخ محمود شلتوت رئیس وقتالازهر مصر رسماً فتوا داد که اهل تسنن میتوانند مانند فتاوی علمای چهار مذهب اهل سنت، به فتاوای فقهای شیعه هم عمل نمایند و تعبد کنند.(ص180)
در اواخر سال 1325 شمسی مرحوم آیتالله بروجردی به من پیام دادند که شاه را ملاقات کنم و بگویم همانطور که در روزنامهها نوشتهاند، چون زمینه اجرای لایحه اجباری کردن تعلیمات ابتدائی فراهم شده است، تعالیم دینی را هم در کنار تعلیمات ابتدایی بگنجانند؛ نه این که فقط خواندن و نوشتن منظور شود... شاه هم گفت: «خیلی خوب. به دکتر شایگان- وزیر فرهنگ وقت- میگویم که این را هم اضافه کند».(ص2-181)
مدتی بعد از این ملاقات، دکتر شایگان نامهای به من نوشت که نظر آیتالله بروجردی در امر تعلیمات دینی تأمین خواهد شد.(ص182)
به بیرونی رفتم و از حاج احمد پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده است؟» گفت: «دیشب آقا نخوابیدهاند، برای این که در روزنامهها نوشته بودند ورزشکاران میخواهند مشعلی را در امجدیه روشن کرده و آن را به دست گرفته و به حال دو، درب منزل شاه ببرند. آقا فرمودهاند این آیین آتشپرستی است و من باید نصف شب از قم حرکت کنم تا پیش از طلوع آفتاب، اول به منزل شما و بعد به منزل امام جمعه تهران، و بعد هم به منزل قائممقام رفیع بروم و بگویم که هر سه نفر بروند شاه را ببینند و بگویند که قطعاً جلو این کار را بگیرد...».(صص4-183)
وقتی رفتیم پیش شاه و نشستیم، او به من گفت: «آقا موضوع چیست؟» گفتم: «حضرت آیتالله بروجردی در خصوص حرکت دادن مشعل از امجدیه تا اینجا خیلی ناراحت هستند». زنگ زد که رئیس تربیتبدنی بیاید. به محض ورود، شاه به او گفت: «موضوع آوردن مشعل را به هم بزنید، لازم نیست».(ص185)
پیوسته از ولایات نامههایی به دست آیتالله بروجردی میرسید که بهاییها مرتباً در حال نضج گرفتن و توسعه کار خود هستند و گفته میشد که رهبر آن فرقه در عکا- واقع در فلسطین اشغالی- دستور داده است که بهائیان فعالیتهای خود را در شهرها و قصبات گسترش دهند. آیتالله بروجردی هم به من پیغام میدادند که موضوع را به مقامات دولتی بگویم. آنها هم میگفتند اقدام میشود، ولی پیدا بود که قدرت ندارند و نمیتوانند.(ص188)
فعالیت گسترده بهائیها در سراسر کشور و بیتوجهی دولتهای وقت و شاه نسبت به مسأله بهائیها، آیتالله بروجردی را بسیار ناراحت و متأثر ساخته بود به طوری که ایشان بعد از ماه رمضان سال 1333 شمسی نامهای مرقوم فرمودند که شاه را ملاقات کنم و اعتراض و گلهمندی معظمله از وضعیت بهائیها را به اطلاع او برسانم. متن نامه چنین بود: «...نمیدانم اوضاع ایران به کجا منجر خواهد شد؟ مثل آنکه اولیاء امور ایران در خواب عمیقی فرو رفتهاند که هیچ صدایی هر چند مهیب باشد آنها را بیدار نمیکند. علیایحال جنابعالی را لازم است مطلع کنم شاید بشود در موقعی، بعضی اولیاء امور را بیدار کنید و متنبه کنید که قضایای این فرقه، کوچک نیست. عاقبت امور ایران را از این فرقه حقیر خیلی وخیم میبینم. به اندازه[ای] اینها در ادارات دولتی راه دارند و مسلط بر امور هستند که دادگستری جرئت اینکه یک نفر از اینها را که ثابت شده است قاتل بودن او در ابرقوه پنج مسلمان بیگناه را، مجازات نمایند [ندارد]... به هر تقدیر اگر صلاح دانستید از دربار وقت بخواهید و مطالب را به عرض اعلیحضرت همایونی برسانید. اگرچه گمان ندارم اندک فائده [ای] مترتب شود. به کلی حقیر از اصلاحات این مملکت مأیوسم. والسلام علیکم و رحمهالله و برکاته، 8 شوال 1373. حسین الطباطبایی»(صص190-189)
در آن ایامی که مسأله ملی شدن نفت مطرح بود، و مصدق هم به شرحی که قبلاً دادم اصولاً بهائیت را خطر نمیدانست و بهائیان را جزء ملت ایران و صاحب حق برابر با مسلمانها میشمرد انجام این کار را به مصلحت نمیدانستم؛ ولی بعد از آن جریان، در سال 1334 قبل از شروع ماه مبارک رمضان، به آیتالله بروجردی عرض کردم که آیا شما موافق هستید مسأله بهاییها را در سخنرانیهای مسجد شاه که به طور مستقیم از رادیو پخش میشود، تعقیب کنم؟ ایشان قدری فکر کردند و بعد فرمودند: اگر بگویید خوب است، حالا که مقامات گوش نمیکنند، اقلاً بهاییها در برابر افکار عمومی کوبیده شوند.(ص190)
براین اساس دو سه روز قبل از ماه رمضان به دفتر شاه تلفن کردم و وقت ملاقات خواستم. در ملاقات با او گفتم: «آیتالله بروجردی نظر موافق دارند مسأله نفوذ بهائیها که موجب نگرانی مسلمانان شده است، در سخنرانیهای ماه رمضان که از رادیو پخش میشود مورد بحث قرار گیرد. آیا اعلیحضرت هم موافق هستند؟» او لحظهای سکوت کرد و بعد گفت: «بروید بگوئید» ...سخنرانی علیه بهائیها در مسجد شاه و پخش آن از رادیو، موج عجیبی در مملکت ایجاد میکرد و مردمی که از دست آن فرقه ضاله، ستم دیده بودند، به هیجان میآمدند. همه جا صحبت از ضرورت سرکوبی بهائیهای وابسته به صهیونیسم و آمریکا بود.(ص191)
هیجان عمومی و نگرانی از حرکت مردم، شاه را بر آن داشت که دستور بسته شدن حظیرهالقدس را صادر کند و به دنبال آن نیروهای فرمانداری نظامی آنجا را اشغال کردند. او در ابتدا این کار را اقدامی مذهبی جلوه داد و خود را مصمم به برخورد با بهائیها وانمود کرد و به همین دلیل نیز جامعه روحانیت از وی تشکر نمود و آن اقدام را مورد حمایت قرار داد.(ص194)
چون آقایان علما به اتفاق تأکید داشتند که ساختمان حظیرهالقدس باید به طور کامل تخریب شود، تا تبدیل به یک بنای مقدس برای بهائیها نگردد؛ لذا از دولت مصراً خواستند که این کار صورت گیرد. از طرفی تعدادی از نمایندگان مجلس هم طرحی را آماده نمودند که به موجب آن، این فرقه غیرقانونی اعلام میشد و پیروان آن از ادارات دولتی اخراج میشدند. دستگاه که اوضاع را اینگونه دید برای جلوگیری از تصویب طرح نمایندگان، آنها را متقاعد ساخت که وضع قوانین و مقررات علیه بهائیها احتیاج به مطالعه و بررسی کامل دارد و به زمان بیشتری نیاز است تا دولت نسبت به آن اقدام کند! از طرف دیگر، برای آنکه مانع تخریب کامل حظیرهالقدس شود و با عکسالعمل مردم نیز در ماه مبارک رمضان مواجه نگردد، با دادن وعده و وعید، تخریب آنجا را تا پایان رمضان به تأخیر انداخت و در نهایت هم تنها به تخریب گنبد اکتفا کرد.(صص9-197)
نتیجه مقاومت من در ادامه سخنرانی تا پایان ماه رمضان سال 1334 شمسی راجع به بهائیها، این شد که شاه از من خشمگین شود و لذا نه تنها از آن زمان به بعد ملاقاتم با شاه جهت ابلاغ پیامهای آیتالله بروجردی برای همیشه قطع گردید، بلکه امام جمعه تهران نیز جرأت نکرد طبق روال سابق در ماه رمضان و دهه اول ماه محرم، از من برای سخنرانی در مسجد شاه دعوت کند! شاید هم به او دستور داده بودند. علاوه بر اینها، پخش سخنرانیهایم از رادیو نیز هم برای همیشه ممنوع شد... هرچند با سخنرانیهای رمضان سال 1334 شمسی بهاییها ضربه خوردند، اما آنچه بهاییت را از بین برد، انقلاب اسلامی بود که پایهگذار آن مرحوم آیتالله العظمی امام خمینی بود.(ص199)
همین قدر میدانم در زمانی که موقعیت بهاییها به صورت یک امر مهم ضداسلامی مطرح شده بود و پیامهای پی در پی آیتالله بروجردی هم از طرق مختلف بیاثر گردید؛ ایشان مکرر میفرمودند: «این وضع برای من غیر قابل تحمل است». زیرا از وقفه کار مبارزه با بهائیها خیلی ناراحت بودند و پس از آن دیگر اعتمادی به دستگاه دولتی نداشتند.(ص200)
حمایت از حوزههای علمیه موجود و همچنین تأسیس مدرسه دینی در شهرهایی که فاقد حوزه بودند، مورد علاقه و توجه آیتالله بروجردی بود. یکی از آن موارد، ایجاد مدرسه دینی در شهر کرمانشاه بود...(ص201)
یکی دیگر از اقدامات ایشان احداث مسجد اعظم قم بود... کار ساختمان عظیم مسجد، هفت سال بطول انجامید و حدود 8 میلیون تومان به پول آن روز هزینه برداشت.(صص3-202)
یکی دیگر از اقدامات ارزشمند آیتالله العظمی بروجردی احداث مسجد هامبورگ بود. ایرانیان مقیم در این شهر که عمدتاً به کار تجارت و فعالیتهای بازرگانی اشتغال داشتند، از معظمله درخواست نمودند که برای اعزام مبلّغ و احداث مسجد اقدام نمایند و قول دادند که ایرانیان مقیم هامبورگ نیز در مصارف مسجد بقدر توانایی خود کمک خواهند نمود. ایشان برای تبلیغ و بیان احکام، مرحوم حجهالاسلام محققی را به آنجا فرستادند و برای مرحوم میرزا علینقی کاشانی که در هامبورگ اقامت داشت، نامه نوشتند که زمینی را در نقطهای خوب و مناسب جهت احداث مسجد خریداری نمایند.(ص203)
بعد از فوت آیتالله بروجردی، هیئتی مرکب از تجار متدین تشکیل شد تا تکمیل مسجد هامبورگ را برعهده گیرد. من هم در جلسات آنها شرکت میکردم و بحمدالله با کمک آنان بود که ساختمان مسجد به اتمام رسید.(ص204)
گفتم: «من مطلبی به نظرم آمده که میخواهم به شما عرض کنم . فرمودند: «مطلب چیست؟» گفتم: «آیا میتوانید در مقام فتوی، ذبیحه تجارت را از ذبیحه عبادت جدا کنید؟ ذبیحهای که با بسمالله و رو به قبله ذبح کنند، ذبیحه عبادت باشد و توسط مسلمان صورت گیرد؛ اما ذبیحه تجارت اگر توسط اهل کتاب هم انجام شد، منعی نداشته باشد؟» اگر بگویم طرح این مطلب اثری بسیار عمیق در آیتالله بروجردی گذاشت، هیچ مبالغه نکردهام.(ص205)
امام صادق (ع) میفرماید: «امیرالمؤمنین علیهالسلام روز عید قربان منادی را در بین مردم میفرستاد تا ندا دهند که قربانی شما را یهود و نصاری نکشند. قربانی شما را فقط باید مسلمان بکشد». از اینجا معلوم میشود که غیر قربانی را میشود یهود و نصاری بکشد. اگر من آن روز این روایت را دیده بودم و به اطلاع آیتالله بروجردی میرساندم، شاید برای ایشان جالب بود. الان هم که عرض میکنم، میگویم این یک مطلب اساسی است که باید آقایان مجتهدین و فقهای زمان، احتیاجات مردم هر عصر را در نظر بگیرند؛ که مسأله ذبیحه اهل کتاب هم نمونهای جالب از آن است.(ص206)
در مراسم تشییع مرحوم آیتالله بروجردی (ره) جمعیت به قدری وسعت و تراکم داشت که اصلاً کسی به کسی نبود... میگفتند آن روز یکصدهزار نفر مردم از قم و تهران و شهرهای دیگر، در مراسم تشییع آن مرحوم شرکت داشتند.(ص208)
فصل ششم
انتقاداتم از دولتهای وقت
بعد از سقوط رضاخان، در زمان حیات آیتالله بروجردی و سالها قبل از نهضت امام، من در منابر خود سخنان انتقادی، بسیار گفتهام و از دولتهای وقت انتقاد نموده و به اقدامات خلاف شئون دینی آنها معترض شدهام.(ص211)
در تهران خود ناظر بر بعضی امور بودم و مواقعی هم که به قم میرفتم، آیتالله بروجردی مسائل حساسی را که مردم از شهرستانها به ایشان مینوشتند، برای من نقل میکردند. خود این مطلب، برای آگاهی یک سخنران زمینه خوبی بود که بتواند در مواقع لازم راجع به مسائل سیاسی و اجتماعی و فرهنگی به طور مستدل سخن بگوید.(ص212)
یکی از اموری که در ضمن سخنانم در منابر میگفتم، استفاده از تاریخ حیات ائمه طاهرین(ع) بود.(ص213)
گاهی انتقادهای من به یک سلسله از اعمال نامشروع رژیم بود. مثلاً در آن زمان تآتری اجرا کردند به نام «شهر قصه». نویسنده نمایشنامه، به مذهب و روحانیت اهانت بسیار کرده بود. من در یکی از منابر خود در شب عاشورا در حضور علم وزیر وقت دربار گفتم: «به روحانیت اهانت میکنید؟ این روحانیت است که مردم را به یمن اسلام نگاه داشته و حافظ امنیت است؛ حافظ اموال و نوامیس مردم است. شما قدرتی را که در این مملکت متصل به قدرت الهی و به نام روحانیت است، با این اعمال برمیشورانید».(ص214)
گاهی انتقاد، در امر فرهنگ بود. مطالبی از امور فرهنگی را نقل میکردند که قابل انتقاد و اعتراض به دولت بود. مثلاً میگفتند رییس فرهنگ فلان شهر فلان حرف را زده است و یا استاندار فلان جا چنین و چنان کرده است و من نیز آن را در منبر عنوان میکردم و سخت به آن رییس فرهنگ و استاندار میتاختم.(ص215)
در یکی از سخنرانیهایم در زمان آیتالله بروجردی، به دولت خطاب کردم: «این قدر به مردم فشار نیاورید. اگر مردم از ستم به جان آمدند و کارد به استخوان آنها رسید، در صورتی که رهبر لایقی پیدا کنند، همین مردم عادی قدرت فوقالعادهای پیدا خواهند کرد و حکومت ظلم را برباد خواهند داد.»(ص216)
در رژیم گذشته نه تنها دولتها نگران انتقادهای من بودند بلکه حتی شاه هم از انتقادهای منبر من نگران بود و روی آن حساب میکرد، به همین جهت خودش را در معرض قرار نمیداد که ماده انتقاد درست شود.(ص217)
فواتح تمام رجال آن روز در مسجد مجد بود. آن موقع هم وضع طوری بود که اگر من بعنوان واعظ مشهور به مجلس ختم آنها نمیرفتم، برای شخصیت و حیثیت آنها بسیار گران تمام میشد. و لذا به هر قیمت که بود ولو با انتقاد از دولت و حتی شخص متوفی، خواستار آن بودند که واعظ مجلس آنها من باشم!(ص220)
به طور اجمال باید بگویم دربار، نخست وزیران و وزراء وقت از من بسیار ناراضی بودند؛ زیرا وقتی مشاهده میکردم که در دستگاه دولت گناهانی واقع میشود، حقوق مردم تضییع میگردد، یا در دستگاههای فرهنگی کشور برنامههای ناروایی اجرا میشود، طبق وظیفه اسلامی در منابر و مجالس انتقاد صریح میکردم. حتی در مواقعی که خود رئیس دولت، یا وزیر فرهنگ، یا وزیر دادگستری و یا وزرای دیگر بودند، آنها را شخصاً مخاطب قرار میدادم و صریحاً از نحوه کارشان انتقاد میکردم و ناروایی کار را از دید شرعی و قانونی روشن میساختم. به همین جهت آنها هم از هر فرصتی برای ضربه زدن به من غافل نبودند.(ص221)
از انتقادهای من البته شاه و اطرافیانش هم عصبانی بودند. اما دو نفر بیشتر عصبانی و ناراحت بودند و این را بخوبی میدانستم. یکی دکتر منوچر اقبال، و دیگری اسدالله علم بود.(ص222)
در اوایل تابستان سال 1326 شمسی یکی از بستگان نزدیک قوامالسلطنه فوت شده بود. اعلان فاتحه را هم احمد قوام امضاء کرده بود. من در مسجد مجد اجتماعی نظیر اجتماع آن روز را ندیده بودم... یادم هست که در مقابل منبر، سیدضیاءالدین طباطبایی نشسته بود. قوام هم نزدیک او درست رو به روی منبر نشسته بود.(ص225)
من میخواهم عرض کنم آقای قوام! اگر پیشهوری رفت دلیل بر حل مشکل کل مملکت نیست. شما بعد از این موفقیت، بکوشید عدل و داد و انصاف و فضیلت را در تمام مملکت اجرا کنید... اما اگر باز مأمورین دولت ظلمها را آغاز کردند، تعدیات و تجاوزها نمودند، صریحاً به شما عرض میکنم که پیشهوری میرود، تیشهوری میآید؛ تیشهوریمیرود، ریشهوری میآید!(ص226)
در مجلس ترحیم یکی از نمایندگان مجلس شورای ملی به نام صفایی در سال 1334 شمسی که در مدرسه عالی سپهسالار- شهید مطهری امروز- برگزار شده بود، منبر تندی رفتم... لبه تیز سخنم راجع به بهائیها بود. زیرا گفته میشد که موضوع واگذاری مجوز تأسیس شبکه تلویزیون به «ثابت پاسال» که در فرقه بهائیت بود، مطرح است. عکسالعمل شاه و دولت علاء در مقابل این منبر بسیار شدید بود. زیرا پنج روز پس از این سخنرانی توسط فرمانداری نظامی ممنوعالمنبر شدم و این اولین بار بود که پس از خلع لباس شدن در زمان رضاشاه- که قبلاً توضیح آنرا دادم- ممنوعالمنبر میشدم... یعنی از سوم اسفند 1334 تا اول اردیبهشت 1335.(صص7-226)
مورد اول مربوط به سخنرانی در مجلس ترحیم سناتور لسانی بود- دیماه 1337- که در مدرسه سپهسالار برگزار شد. از آنجا که در این مجلس مقامات مملکتی شرکت میکردند، فرصت مناسبی پیش آمد تا در ارتباط با موضوع آزادی زنان که مدتی بود در محافل دولتی، رادیو تلویزیون و مطبوعات مطرح شده بود، و همینطور راجع به نبودن آزادی بیان در مملکت، مطالب تندی بیان نمایم.(ص228)
در منبر آنجا موضوع را مطرح کردم و گفتم: «مجلس عقدکنان و انکحت و زوجت را که جزء تعالیم دینی است به باد مسخره گرفتهاند و این شأن دینی را مورد اهانت قرار دادهاند. باید به مقامات گفت مسخره کردن کار آسانی است. خیال میکنید که فقط انکحت و زوجت قابل مسخره است، واکسیل افسرها و سرتیپها و سرلشگرها و سپهبدها، و چکمه و مهمیز و جرنگ و جرنگ آن قابل مسخره کردن نیست؟! شما دین را آلت خنده کردهاید؟»(صص230-229)
خبر این مجلس فاتحه و منبر من در قم به آیتالله بروجردی رسید. دکتر اقبال نخستوزیر نیز به آیتالله بروجردی پیام داد که فلانی در منابر به ما اهانت میکند، شما به ایشان توصیه کنید کاری به دولت نداشته باشد. آیتالله بروجردی هم به حاج احمد خادمی فرمود: «به فلانی تلفن کن، که دیگر قضیه را دنبال نکند» من هم گفتم: «سلام برسان و بگو چشم».(ص230)
به آیتالله بروجردی هم خبر دادم که چون به شما و من اهانت کرده است، حاضر نیستم منبر بروم؛ ولی آقایان علما آمدهاند و میگویند حالا اجابت کنید و منبر بروید. آقای بروجردی هم فرمود: «خیلی خوب، چون معذرت خواسته، شما هم بپذیرید و منبر بروید».(ص231)
در منبر مجلس ترحیم مدرسه مروی تهران- در سال 1337- خطاب به علما و روحانیون اتمام حجت کردم و گفتم: «با این وضعی که کشور پیش میرود، نباید توقع داشت که در آینده از مسجد و از روحانیت چیزی باقی بماند».(ص232)
به همین دلیل نیز وقتی نهضت امام خمینی به منظور حفظ و احیاء ارزشهای اسلامی آغاز شد، در جهت پیشبرد این مبارزه در منابر و سخنرانیهایم با تمام قوا فعالیت داشتم... مخالفت من در دوره طاغوت، فقط انتقاد بود یعنی ترمز ضعیفی بود که تا حدی مسئولان کشور رعایت مردم را بکنند، و منظور براندازی رژیم نبود، اما وقتی امام در سالهای 1341 و 1342 نهضت را آغاز کرد، شرایطی به وجود آمد که من حد اعلای انتقادها را شروع کنم و لذا سخنانم به خواست خدا خیلی در مردم اثر گذاشت.(ص233)
یک روز حدود ده نفر از آقایان- با قرار قبلی با هم- به منزلمان آمدند و پس از سلام و احوالپرسی دور تا دور اتاق نشستند. بعد گفتند: «آقا شما در زمان شاه خیلی انتقاد میکردید، اما حالا که باز هم مطالب و مسائل قابل بحث و انتقاد هست، چرا یک کلمه نمیگویید؟» من در آنجا جوابی دادم که از عمق وجود خودم بود. به آنها گفتم: «آقایان! بله، من در زمان شاه انتقاد میکردم. انتقاد من به ضرر شاه و به نفع رسول اکرم (ص) و دین خدا بود؛ اما الان انتقاد نمیکنم، برای این که انقلاب ما اسلامی است. اگر از سوءاعمال بعضیها به نام «دولت» انتقاد کنم، چیزی حاصل پیغمبر نمیشود؛ ولی آمریکا استفاده میکند، و من نمیخواهم که به نفع آمریکا سخنرانی کنم.(ص234)
فصل هفتم
درگیریهای سیاسی با دولتهای وقت پس از رحلت آیتالله بروجردی
در زمان حیات آیتالله بروجردی، شاه و دولت از انجام پارهای از اعمال غیر مشروع خودداری میکردند و چون معظمله عارضه قلبی داشتند، شاید فکر میکردند که بزودی ایشان از دنیا میروند... شاه تلگراف تسلیت فوت آیتالله بروجردی را به آیتالله حکیم در نجف مخابره نمود. اما این تمهید هم نتوانست هدف آنها را تأمین کند و جلوی فعالیت علمای قم بویژه حضرت امام را بگیرد.(ص235)
یکسال و نیم بعد از فوت ایشان، در حالیکه تنها چند ماهی از نخستوزیری علم گذشته بود و مجلس شورا و سنا هم با شروع نخستوزیری امینی منحل شده بود، دولت علم از فرصت استفاده کرد و در اوایل پاییز 1341 تصویب نامهای گذراند که طی آن، در قانون انجمن ایالتی و ولایتی، قید اسلام و ذکوریت حذف میگردید.(ص235)
هدف آمریکا از تصویب انجمنهای ایالتی و ولایتی در دولت علم این بود که همان بلایی را که بر سر ملت فلسطین آورد و یهودیها را در آنجا مستقر کرد، بر سر ایرانیان نیز بیاورد و بهائیها را به حکومت برساند. بنابراین، هدف آن بود که با اجرای انجمنهای ایالتی و ولایتی، فرقه ضاله بهایی را قانوناً بر سر کار آورند و از آن به بعد، به تدریج فعالیت رسمی آنها برای تصرف تمام اهرمهای سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی آغاز شود.(ص236)
هدف از تصویبنامه انجمنهای ایالتی و ولایتی این بود که عَلَم، نوکر دست نشانده بیقید و شرط بیگانگان، با این وسیله ساده، بهائیان را وارد انجمنهای ایالتی و ولایتی بکند و آنها در شعاع اختیاراتی که قانون به اعضای انجمن داده بود، بتوانند بیش از پیش فعالیت کنند و برنامههای خود را به آسانی و گام به گام اجرا نمایند. قیام آقایان مراجع قم و قبل از همه، امام خمینی، بسیار به موقع بود... بدنبال اعتراض و تلگرافهای علما، شاه برای اینکه خود را مبرای از اقدام دولت نشان بدهد، اعلام نمود که موضوع را به دولت ارجاع داده است.(ص237)
از زمان تصویب تصویبنامه تا زمان اعلام رسمی لغو آن توسط دولت که حدود دو ماه طول کشید، در مجالس فاتحه و در مجالس دهگی، منبرهای متعددی بر علیه آن تصویبنامه رفتم که مهمترینهای آنها در مسجد ارک بود. در همان ایامی که مبارزه علیه این تصویبنامه بالا گرفته بود، امام دو نامه برای اینجانب مرقوم فرمودند.(ص238)
بعد از مخالفت امام و سایر علمای قم با این تصویبنامه، عَلَم در اواخر آبان 1341 طی تلگرافی به علما و همچنین در یک مصاحبه مطبوعاتی اعلام نمود که شرط اسلامیت برای انتخاب شوندگان انجمنهای ایالتی و ولایتی مورد نظر دولت نیز میباشد و سوگند به قرآن مجید همچنان پابرجاست و مسأله درخواست علما دایر بر مسکوت ماندن عدم شرکت زنان در انجمنهای ایالتی و ولایتی، به مجلس ارجاع داده خواهد شد تا تصمیمگیری نمایند.(ص240)
چهار نفر از علمای بزرگ تهران: آیتالله بهبهانی، آیتالله تنکابنی، آیتالله خوانساری، آیتالله آملی- که دو نفر از آنها بیش از نود سال داشتند- به اتفاق سایر علمای تهران قصد داشتند تا حصول نتیجه در مسجد سیدعزیزالله متحصن شوند.(ص243)
هیأت دولت در جلسه روز چهارشنبه هفت آذر تصمیم به لغو تصویبنامه گرفت و طی تلگرافی به آقایان در قم موضوع را اعلام نمود. در تهران نیز شبانه به منزل چهار نفر از آقایانی که اعلان برگزاری مجلس دعای صبح روز پنجشنبه- هشت آذر- را امضاء کرده بودند، رفتند و از آنها امضاء لغو آن مجلس را گرفتند.(ص244)
اما بدنبال تلگراف دولت به آقایان مراجع قم و تهران دایر بر لغو تصویبنامه، امام خمینی و سایر آقایان علماء قم پس از مشاوره با یکدیگر، اعلام نمودند که خبر لغو تصویبنامه باید از طریق جراید و رادیو به اطلاع مردم برسد.(ص245)
بالاخره فردای آن روز جراید خبر لغو تصویبنامه انجمنهای ایالتی و ولایتی را توسط دولت منتشر نمودند.(ص245)
چند هفته بعد از لغو تصویبنامه انجمنهای ایالتی و ولایتی، در 19 دیماه 1341 شاه اصول ششگانه خود را اعلام نمود. و به دنبال آن، دولت علم اعلام کرد که در 6 بهمن همان سال لوایح ششگانه به رفراندوم گذارده خواهد شد... از آنجا که استنباط میگردید این رفراندوم پوششی برای انجام یک سلسله کارهای خلاف شرع توسط رژیم است، لذا امام و سایر آقایان مراجع طی اعلامیههایی به برگزاری رفراندم اعتراض کردند و بر این نکته تأکید نمودند که مراجعه به آراء عمومی در قبال احکام شرعی فاقد اعتبار است.(ص246)
با توجه به شرایط پیش آمده، هر لحظه آماده بودم تا مرا بازداشت نمایند. لذا ترجیح دادم تا برگزاری رفراندوم در روز ششم بهمن در منزل پدرم بمانم. رژیم، رفراندوم فرمایشی خود را برگزار نمود و برای اینکه خودی نشان داده باشد، یک چادر رأیگیری را در پیادهروی کنار دیوار منزل ما در خیابان ری نصب نمود و یک چادر هم در اول بازار آهنگرها- که در واقع سرکوچه منزل آقای بهبهانی بود- قرار داد!!... رویهم رفته به مدت بیست و پنج روز - از دوم بهمن تا بیست و هفتم بهمن 1341- منبر نرفتم.(ص248)
بعد از ماجرای انجمنهای ایالتی و ولایتی و رفراندوم لوایح ششگانه- پائیز و زمستان 1341- بمناسبت دومین سالگرد رحلت آیتالله بروجردی در امامزاده قاسم شمیران، مجلس ختمی گرفتند و مرا برای منبر دعوت کردند... بعد از حدود یک ساعت توسط سرهنگ طاهری و دوازده پاسبان مرا به زندان قزلقلعه بردند و در آنجا زندانی شدم.(ص249)
بهرحال پس از دو روز آزاد شدم. در واقع آنها میخواستند قدرت خودشان را نشان بدهند. لذا بعد از آزادی نیز تا مدت 48 روز ممنوعالمنبر بودم.(ص250)
پس از آزاد شدن از زندان قزلقلعه، در اواخر اسفندماه 1341، امام نامهای برای اینجانب مرقوم فرمودند و ضمن آن اشاره داشتند که مناسب است به دلیل حوادث پیش آمده و صدماتی که به اسلام وارد شده است، آقایان علما تهران اعلام نمایند که امسال مراسم نوروز نخواهند داشت. ایشان همچنین مرقوم فرموده بودند که در این اعلامیهها به موضوع وفات امام جعفر صادق (ع) که مصادف با ایام نوروز آن سال میگردید، اشارهای نشود.(ص251)
حادثه مدرسه فیضیه، بعد از انتشار این اعلامیهها و در دومین روز از نوروز سال 1342 که مصادف با سالگرد وفات امام صادق (ع) بود، اتفاق افتاد و طلاب آن مدرسه توسط کماندوهای رژیم به خاک و خون کشیده شدند... عصر آن روز از طرف آیتالله گلپایگانی مجلس سوگواری در مدرسه فیضیه برقرار بود... یکی از طلاب جوان به نام سید یونس رودباری به شهادت رسید و طلاب از شهادت وی باخبر شدند... به طور خلاصه طلاب مظلوم را چنان زدند که دندانها و دست و پاها و سر و صورتهای بسیار شکسته و مجروح شد.(صص3-252)
به دنبال این واقعه وحشتناک و پس از آزادی منبرم [7/2/1342] منبرهای متعددی رفتم و درباره آن عمل وقیح دستگاه شاه، سخنرانیهای تندی کردم.(ص253)
در هر حال این قضایا ادامه داشت تا این که بهترین اوقات بهرهبرداری از تبلیغات اسلامی، یعنی ایام محرم، نزدیک شد. امام خمینی هم با کمال دقت و توجه، در موارد مقتضی، با پیغامهای شفاهی و در موارد دیگر، با نامههای خصوصی و در مواردی هم با تلگرامهای علنی، تمام آقایان اهل منبر و مردم و دستهها و طبقات مختلف را تشویق میکردند که از عاشورا و بزرگداشت خون مقدس حضرت حسین بنعلی علیهالسلام، حداکثر استفاده و بهرهبرداری را بکنند...(ص254)
شب نهم محرّم یعنی روز هشتم، بعد از نماز مغرب و عشا که منبر رفتم، دیدم روبهروی من اسدالله عَلَم نخستوزیر وقت و نصیری در بالاخانهای، روی ایوانی که برای نماز فرادا ساختهاند، روی دو صندلی و مقابل منبر نشسته بودند. علاوه بر ساواکیها، بعضی از امرای ارتش را نیز که در مجالس ترحیم با لباس نظامی دیده بودم، آن شب با کت و شلوار میدیدم که در همان فشار طاقتفرسا بین مردم نشستهاند... در خلال مطالب گفتم: «فردا شب که شب عاشورا است، نتیجهگیری بزرگ و مهم ما از این مجلس خواهد بود».(ص256)
بحث عجیب بنده، امشب که در تمام تاریخ منبر در شب عاشورا سابقه ندارد و برای اولین بار در تمام ادوار منبر بیان میشود، این است که امشب در این منبر دولت را استیضاح ملی میکنیم؛ یعنی در حضور مردم، از دولت نسبت به روشهایی که در این چند ماهه اختیار کرده، استیضاح مینماییم.(ص259)
بنده ده ماده استیضاح تهیه کردهام که این ده ماده را احتیاطاً نوشتهام، مبادا از قلم بیفتد و حافظهام کمک نکند...
1.تخلف از قانون
چرا دولت در اعمال خود، به موجب قانون، مراعات شأن مذهبی را نمیکند و از قانون اساسی اطاعت نمینماید؟...
2.کوتاهی دستگاههای فرستنده
چرا نظریه قانونی علما در رادیو و جراید پخش نمیشود؟...
3.کنترل مطبعهها
چرا چاپخانهها اجازه ندارند که اقلاً به صورت برگ آزاد، نظر علماء را چاپ کنند؟...
4.جرم پخش اعلامیه مراجع عالیقدر
دولت به چه مجوز قانونی جوانهایی را که اعلامیه چاپ کردند و پخش کردند، زدند؟...
5.مدرسه فیضیه
چرا مدرسه فیضیه را خراب کردند؟ چرا وحشیگری کردند؟ چرا جنایت کردند؟...
6.سربازی طلاب
دولت، باید بگویید چطور و چرا بدون موازین قانونی، طلاب را به سربازی بردید؟ قانون خود را لگدکوب کردید؟ اینها محصلند، سند تحصیلی دارند، [وزارت] فرهنگ، آنها را محصل شناخته است. چرا به قانونتان احترام نکردید؟!...
7.ایجاد محیط رعب و وحشت در قم
چرا در قم محیط رعب و وحشت به وجود آوردید؟...
8.دیکتاتوری با بازاریان
چرا بعد از این که مردم مسلمان تهران به پشتیبانی روحانیت، بازار را سه روز بستند، نمیگذارید بازارشان را باز کنند؟...
9.جلوگیری از اقامه عزاداری
چرا الان در اکثر ولایات- اگر نگویم اکثر، لااقل در بسیاری از ولایات- آنچنان مأمورین فشار آوردهاند که نه روضه است و نه اجازه عزاداری میدهند؟...
10.زندانیان بیگناه
چرا یک عده مردم محترم بیگناه، بدون معلوم شدن تکلیف آنها، در گوشه زندان به سرمیبرند؟...(صص5-262)
اگر مدرسه فیضیه را زلزله خراب کرده بود، پنجاه نفر میساختند اما مدرسه فیضیه را دیکتاتوری خراب کرده است؛ مدرسه فیضیه را عنوان جرم و جنایت ویران کرده است. برای این که نسبت به این جنایت اظهار تنفر شود، تمام مردم ایران باید در این کار شرکت کنند.(ص269)
ماشین جیپ هم جلو آمد و ایستاد. فوراً یک نفر سرهنگ لاغر اندام به نام سرهنگ طاهری که چند ماه پیش از آن نیز مرا در امامزاده قاسم دستگیر کرده بود- پیاده شد و گفت: «بفرمایید با ماشین جیپ برویم!»(ص272)
زندان ما در قرنطینه شهربانی بود... در آنجا هفت الی هشت نفر از وعّاظ را دیدم که قبل از من دستگیر شده بودند... از آقایانی که آوردند، آیتالله شهید مطهری بود، آیتالله مکارم شیرازی بود که آن موقع در تهران منبر میرفتند. آقای حاج آقا مصطفی طباطبایی قمی و یکی از آقایان زنجان بود... تا صبح به حدود پنجاه نفر بالغ شدیم.(ص274) ادامه دارد ...