به علت حجم زیاد بولتن و لزوم مناسب نمودن آن برای مطالعه در فضای مجازی، این متن در پایگاه بصیرت در دو بخش منتشر میشود. (بخش دوم)
فردای آن روز، پانزدهم خرداد بود. آفتاب که بالا آمد، صدای تیراندازی را علیالدوام میشنیدیم... اطلاع نداشتیم که آن شب امام خمینی را در منزلشان در قم و علمای ولایات دیگر را نیز گرفته و به تهران آوردهاند.(ص274)
شرح ماجرای زندان را باید ذیل دو قسمت قرار دهم: یکی جریان داخل زندان که تا آخر ماه صفر، یعنی چهل و پنج روز به طول انجامید و سپس ما آزاد شدیم و دیگر ماجرایی که همزمان در بیرون از زندان میگذشت و با حوادث داخل زندان هماهنگ بود... بعضی از آقایان مخصوصاً آقای مطهری که به بحثهای علمی علاقهمند بودند، پیشنهاد کردند که برنامهای برای تدریس فن سخنوری داشته باشیم؛ و آن را به عهده من گذاردند.(ص275)
با انتشار خبر آزادی من، افراد زیادی در منزل به دیدن آمدند.(ص281)
روز شنبه قبل از ظهر یکی از پسرانم آمد و گفت سرهنگ نشاط با ماشین آمده و میگوید مأموریت دارم شما را به ساواک در اداره مرکزی پیش آقای پاکروان ببرم... قبل از این که پیش پاکروان بروم یعنی در همان روز پس از آزادی، به من گفته بودند که وقتی امام خمینی را گرفتند، خبرگزاریهای خارجی خبر داده بودند آقای خمینی و همکار ایشان (مقصود من) را گرفتهاند.(ص282)
امام را در نخستین ساعات بامداد پانزده خرداد دستگیر کردند ایشان را مستقیماً به تهران آوردند و در باشگاه افسران بازداشت کردند. خبر دستگیری امام همان اول صبح در تهران منعکس شد... سردفتر رسمی محترمی تعریف کرد: «اول وقت به دفتر آمدم و هنوز اعضای دفتر من نیامده بودند که دو نفر تاجر محترم وارد شدند. گفتم: کاری دارید؟ یکی از آن دو گفت: بله آقا، یک وصیتنامه برای من و یکی هم برای این آقا بنویسید. گفتم: چطور این موقع؟ گفت: آیتالله خمینی را دستگیر کردهاند و ما به نیت کشته شدن بیرون آمدهایم و آماده هر حادثهای هستیم. زود دو سه سطر وصیتنامه را بنویسید و وارد دفتر کنید و مهر و امضا نمایید که ما به خانوادههای خود بدهیم و دنبال حادثه برویم.»(ص284)
شاید شاه فکر میکرد که قضیه مثل زمان پدرش خواهد شد که وقتی مردم را در مسجد گوهرشاد به مسلسل بستند، دیگر هیاهوی اعتراض عمومی به اتحاد شکل و تغییر لباس آرام گرفت. او فکر میکرد اگر تظاهرات مردم در میدان ارک سرکوب شود، قضیه پایان مییابد... مأمورین موظف بودند هر فرد تیرخورده و افتاده را خواه زنده باشد یا مرده، توی کامیونهایی که آماده داشتند، بریزند و با سرعت زنده و مرده و نیمهجان و صاحب ناله و بیناله را ببرند. هیچکس نمیدانست آنها را کجا بردند، ولی در آن زمان شایع بود که اجساد شهیدان و افراد مجروح و نیمهجان را با استفاده از هلیکوپتر و هواپیمای باری در دریاچه حوض سلطان قم ریختهاند.(ص285)
فصل هشتم
حوادثی که در سالهای پس از قیام 15 خرداد داشتم
پس از آزادی از زندان در تیرماه 1342، بمدت صد روز ممنوعالمنبر بودم. تا اینکه در آبان 1342 اولین منبرم را در مجلس فاتحه مسجد آذربایجانیها رفتم. اما بعد از ده روز مجدداً ممنوعالمنبر شدم و این بار ممنوعیت منبرم دویست و پنجاه روز بطول انجامید تا بالاخره در 26 اردیبهشت 1343 برابر با دوّم محرّم ممنوعیت رفع شد.(ص287)
در تیرماه 1343 که مصادف با اوّل ربیعالاول بود، جهت ده شب سخنرانی عازم کرمان شدم... در سفر به کرمان متوجه شدم با توجه به ارادتی که من نسبت به امام دارم، دعوت کنندگان از من، قبلاً متوسل به امام میشوند... بهمین لحاظ مسافرت ده روزه من به کرمان تبدیل به چهل و پنج روز گردید؛ زیرا بخاطر تلگرافهای امام علاوه بر کرمان در رفسنجان، سیرجان، نوق و اصفهان منبر رفتم.(صص9-288)
امام در ضمن تلگرافها تأکید داشتند که بیشتر درباره آزادی بیان، آزادی قلم و مبارزه با اختناق صحبت کنم.(ص291)
من در تمام منابری که داشتم، خط و هدف امام را کاملاً دنبال میکردم، زیرا اعتقاد داشتم که درمان اساسی معضلات سیاسی و اجتماعی ایران است.(ص292)
مرحوم شهید آیتالله صدوقی از من دعوت کرد که از 7 آبان 1343 (23 جمادیالثانی) بمدت ده شب در یزد منبر بروم. امام خمینی در روز 4 آبان همان سال سخنرانی تاریخی خود را درباره تصویب لایحه مصونیت آمریکائیها (کاپیتولاسیون) ایراد فرمودند و من یکی دو روز قبل از عزیمت به یزد، طی نامهای راجع به سخنرانی معظمله و تأثیر بسیار مثبت آن مطالبی را حضورشان نوشتم.(صص3-292)
بعد از این که امام را به ترکیه تبعید کرد، دائماً مراقب بود که اگر در گوشهای صدایی به نام امام و به نفع هدف امام بلند شود، به هر وسیله آن را سرکوب کند. یکی از افرادی که مورد هدف رژیم بود من بودم؛ برای این که با کمال صراحت از اعمال ناروای رژیم انتقاد میکردم...لذا بعد از تبعید امام به ترکیه، به فکر افتاد که مرا ترور کند یا با یک ضربه، چنان نقص اساسی ایجاد کند که قدرت سخن گفتن از من سلب شود و رژیم از سخنرانیهای من آسوده شود.(صص5-294)
بر اثر این حادثه منبر مسجد ارک تعطیل گردید، و خیلی زود خبر آن در تهران، ولایات و حتی به نجف منعکس شد. تلگرامها و نامههای متعددی از مراجع قم، مشهد و نجف و روحانیون و سایر طبقات رسید...(ص297)
اولین اقدام در این باره از طرف حضرت آیتالله آقای خوانساری صورت گرفت که این حادثه را به دفتر مخصوص شاه منعکس کردند و جواب دفتر مخصوص را در همان زمان برای من ارسال نمودند.(ص299)
در همان ایام محرّم و صفر سال 1344 شمسی دکتر امینی طبق روال سالهای گذشته برای مراسم روضهخوانی مسجد فخرالدوله مرا دعوت کرد که نپذیرفتم.(ص299)
با وجود اینکه ساواک مأمورینی را بهمراه افرادی که به منزل ما رفت و آمد داشتند، به داخل خانه میفرستاد و برای کنترل افرادی که بطور خصوصی مراجعه میکردند، در خیابان مأمور گمارده بود و تلفن منزل را هم تحت کنترل داشت؛ اما احتمال میداد که بطور خصوصی مطالبی در منزل گفته میشود که ساواک ازآن مطلع نمیگردد. لذا برای حل این مشکل در تابستان 1346 دست به اقدامی زد که گاهی نظیرش را در کتابهای پلیسی و یا در روزنامه میخوانیم...(ص300)
ساواک هم در اتاق ملاقات منزلم مخفیانه دستگاه استراق سمع نصب کرده بود.(ص302)
حسینیه ارشاد مؤسسهای بود که در یک نقطه مطلوب شهر تهران... در آغاز کار، هیئت امنایی برای آن منظور داشتند. آقایان مطهری و هاشمیرفسنجانی از جمله اعضای روحانی آن بودند. عمده برنامههای دینی آن هم زیر نظر آیتالله شهید مطهری بود.(ص303)
من هم چون در آن زمان به مجالس متعدد میرفتم، چند شب را هم به آنجا وعده دادم.(ص304)
این وضع ادامه داشت تا این که از دکتر شریعتی هم دعوت شد. او از مشهد میآمد و در آنجا سخنرانی میکرد. صحبتهای دکتر شریعتی اعتراضهایی را به دنبال آورد، تا جایی که خود وی هم اذعان داشت که بعضی از مباحثش تند بوده است... من در همان شبهایی که در آنجا سخنرانی داشتم، در آن باره با دکتر شریعتی مذاکره کردم و قرار شد که در یک سخنرانی ایشان اعلام نماید که در بیان بعضی از مباحث تندرویهایی داشته و سپس توضیحاتی در آن خصوص بدهد.(ص304)
شهید مطهری زحمت زیادی کشید تا فضای فکری حسینیه ارشاد را تعدیل کند. با هیئت امنای آنجا خیلی بحث و گفتگو کرد، بلکه بتواند از حسینیه ارشاد نرود و آن پایگاه بزرگ دین را حفظ کند و در مجرای درست به کار اندازد؛ ولی نتیجهای نگرفت؛ زیرا جوّی به وجود آمده بود که او دیگر نمیتوانست در آنجا بماند. بناچار از حسینیه ارشاد فاصله گرفت؛ من هم دیگر به آنجا نرفتم.(ص305)
یکی از اموری که به خاطر آن در مضیقه بودم، این بود که در ولایات مرا دعوت میکردند تا منبر بروم. در این زمینه- بین سالهای 1343 تا 1350- ساواک مکرراً مزاحمتهائی شدید ایجاد میکرد. مثلاً من در اصفهان چندین سال در مسجد سید یک دهه منبر میرفتم... ولی مکرراً در این سالها که وارد اصفهان میشدم، همان روز اول رئیس ساواک میآمد و میگفت: «دستور داده شده منبر نروید» و سپس به مردم هم اعلام میکردند. گاهی اتفاق میافتاد یکی دو شب منبر میرفتم و بعد میگفتند ممنوع شده است!(ص8-307)
آیتالله حاج شیخبهاءالدین محلاّتی از من دعوتی کردند که در سال 1349 برای دهه اول ماه شعبان جهت سخنرانی به شیراز بروم... جمعیت زیادی برای استقبال از فرودگاه تا شهر آمدند. کسی تصور نمیکرد این اندازه اجتماع شود.(ص308)
بعدازظهر روز سوم که منبر رفتم، رئیس ساواک آمد و آهسته به آقا مجدالدین فرزند آیتالله محلاّتی مطالبی گفت. ایشان آمد و گفت: «این آقا میگوید از تهران به من دستور دادهاند که همین امروز عصر در اولین فرصت باید فلانی را از شیراز خارج کنید و به تهران بفرستید!»(ص310)
جلوگیری از منبر رفتن من انعکاس بدی در شیراز پیدا کرد و مردم میگفتند چرا دولت این کار را انجام داده است؟!(ص312)
ماه رمضان آمد و من در تهران مسجد سیدعزیزالله منبر میرفتم. معمولاً رسم بر این بود که برای جلب نظر مردم و حفظ ظاهر، همه ساله نخستوزیر وقت به همراه چند نفر از اعضاء کابینه، یکی از روزهای نوزدهم تا بیست و یکم ماه رمضان و یکی از شبهای دهه اول ماه محرّم، در مهمترین مجالس سخنرانی مساجد تهران شرکت میکردند. حتی عَلَم در زمان نخستوزیری در محرّم سال 1342 در شب نهم محرّم یعنی شب قبل از استیضاح دولت، با نصیری در مسجد شیخ عبدالحسین پای منبر آمد... شاید به قدر 20 دقیقه صحبت کرده بودم که هویدا و سه چهار نفر از وزرا آمدند و در حیاط لب ایوان طرف راست منبر که شبستان بود، نشستند... از روی منبر گفتم: «برای چه مرا از شیراز آوردید؟ چه قضیهای واقع شده بود که مرا آوردید؟ این چه دیوانگی بود؟ چرا هزاران نفر جمعیت را بیجهت دشمن خود کردید؟ چرا مردم شیراز را متألم و متأثر و عصبی کردید؟ اینها عوارض دارد، آثار منفی دارد.»(ص312)
مقدم تنها آمده بود. دیدم خیلی آرام نشسته، و ظاهراً برای دستگیری نیامده است. خیلی مؤدب گفت: «گزارش منبر شما فوراً به عرض اعلیحضرت رسید؛ نصیری را خواستند و گفتند همین الان برای فلانی بلیط هواپیما رزرو کنید و کسی را به منزل ایشان بفرستید و بگویید همین امروز شیراز بروند و از همین امشب یا فرداشب منبر شیراز را شروع کنند!...»(ص313)
گاهگاهی هم که در ساواک برای آقایان روحانیون مزاحمت ایجاد میکردند و آنها را میگرفتند؛ تلفن میزدم. تا آنجا که بخاطرم هست، در این باره بیشتر با مقدم صحبت میکردم. او هم تا جایی که قدرت داشت برای آزادی آنها اقدام میکرد. گاهی هم که نمیتوانست میگفت از دست من خارج است و قادر نیستم. بهرحال برای حل مشکل بسیاری از آقایان روحانیون و اهل منبر تلفنهای متعدد زدهام و اولیاء امور وقت به امید اینکه کمتر مواجه با اعتراضات و انتقادات من باشند، اغلب به تلفنهایی که میزدم ترتیب اثر میدادند.(ص315)
حادثه اخراج ایرانیان از عراق که در بین آنها عده زیادی از علما و مدرسین و فضلا و طلاب هم بودند، یکی از حوادث دردناک تاریخ معاصر ایران است... این حادثه در سال 1350 شمسی اتفاق افتاد.(ص317)
علماء تهران بعد از مشورت و مذاکره، سرانجام به این نتیجه رسیدند که از طرف حضرت آیتالله حاج سیداحمد خوانساری مجلسی تشکیل دهند و در آن روز بازار را تعطیل و مردم اجتماع کنند و از سفرای کشورهای اسلامی هم دعوت شود که در مجلس حضور یابند.(ص318)
خلاصه آن روز به قدری اصرار کردند که من هم قبول کردم. انصافاً مجلس بسیار مهمی بود. بیش از بیست هزار نفر در آن شرکت داشتند.(ص322)
این سخنرانی که بر روی نوار ضبط شده بود، با حذف قسمتهایی از آن، از رادیو نیز پخش شد... میخواستند به این کار رنگ ملی بدهند. حتی شنیدم که به تمام نمایندگان خبرگزاریها و خبرنگاران خارجی گفتهاند این سخنرانی را به مراکز خبرگزاری خود مفصلاً مخابره کنند. انزجار گروههای مختلف مردم ایران: علما، تجار، کسبه، دانشگاهی، کشاورز و کارگر را هم منعکس کنید و نتیجه بگیرید که همه اینها نسبت به رژیم عراق متنفر بوده و پشتیبان دولت ایران هستند.(ص324)
دو نفر از سناتورها، یعنی جمشید اعلم و علامه وحیدی از این مجلس سوءاستفاده نمودند، به این معنی که جمشید اعلم در مجلس سنا پشت تریبون رفت و مطالبی به این مضمون گفت: «ما به این روحانیونی که با ما در بیان فجایع عمّال بعثی عراق همصدا شدهاند، افتخار میکنیم؛ ولی آن آقا- منظور وی آیتالله العظمی امام خمینی بود- در عراق نشسته و هیچ نمیگوید...» بعد علامه وحیدی در دنبال سخنان جمشید اعلم گفت: «آن آقا اصلاً ایرانی نیست». این قضیه در روزنامهها منعکس شد و اثر بسیار بدی گذارد و در نتیجه، مردم فوقالعاده ناراحت شدند.(ص325)
سخنان سناتورها در قم انعکاس بسیار شدیدی داشت. درسها تعطیل شد و طلاب به خیابانها ریختند. شاید دو سه روز از مجلس مسجد سیدعزیزالله نگذشته بود که طلاب قم طی تظاهراتی علیه دستگاه با مأمورین درگیر شدند. مأمورین آنها را زدند و اهانت کردند و این خود بر مصیبتها افزود.(ص326)
در این بین آقای حاج میرزا عبدالله چهل ستونی از دنیا رفت... من به بعضی از بازاریها و تجار محرمانه گفتم که قضیه سنا را در این منبر خواهم گفت و آن اسائه ادب را جبران خواهم کرد.(ص327)
بعد از ذکر مصیبت از منبر پائین آمدم. اولین کسی که نزدیک منبر بود و مرا در برگرفت، مرحوم شهید مطهری بود. خیلی مرا بوسید.(ص331)
پس از آن سخنرانی، معلوم شد که محیط تهران و ایران، هرگز اجازه کمترین اسائه ادب به امام را در یک جایگاه رسمی و علنی نمیدهد.(ص332)
دستگاه از منبر مجلس ترحیم مرحوم آیتالله چهل ستونی غافلگیر شد... رژیم تا سرحد جنون به خشم آمده بود و لذا ساواک دست به اقدام پلیدی علیه من زد؛ کاری که سه سال قبل از آن، نصیری مرا به انجامش تهدید نمود!... بعد اینکه ساواک در سال 1344 موفق به ترور جانی من نشد، نقشه پلیدی کشید و به فکر افتاد به جای ترورجانی، مرا ترور شخصیت کند، تا به خیال آنها در افکار عمومی بدنام شوم... در سال 1347 یک روز قبل از ظهر که در تقویم جیبی خود آن روز را 12 مرداد یادداشت کردهام... من روی مبل مقابل نشستم. در آنجا نصیری تنها بود... صحبت من این است که با زبان ملایمت به شما میگویم: «تغییر روش بدهید و دست از انتقاد بردارید. منبر بروید ولی عادی. اگر قبول میکنید و به ما قول میدهید، خیلی خوب؛ ولی اگر قبول نکنید، عکسی تهیه شده است که حیثیت شما را برباد میدهد». بعد او عکس را در آورد و به من نشان داد. عکس، سروصورت من را که به بدن مردی مونتاژ شده بود، در کنار یک زن نشان میداد.(صص4-332)
من با وجود این عکس که شما میخواهید پخش کنید، دست از وظیفهام برنمیدارم.(ص334)
از نظر ساواک، بعد از سخنرانی تند مسجد جامع تهران، دیگر زمان آن رسیده بود که تهدید مذکور عملی شود و آنها مرا ترور شخصیت کنند، تا به خیال خودشان هم به من ضربه بزنند و هم اثر منبرم را در مردم از بین ببرند. لذا به سرعت و به طور گسترده آن عکس ساختگی را در سراسر کشور پخش کردند.(ص335)
خدا شاهد است که پس از پخش عکس مزبور، حتی یک تلفن هم به من نشد که اسائه ادبی صورت گیرد، یا چیز ناروایی گفته شود. بلکه برعکس، همه احساس همدردی با من و نفرت و انزجار نسبت به اقدام ضدانسانی ساواک میکردند. لذا این قضیه برای ساواک نتیجه معکوس داشت.(ص337)
چند روز بعد از مجلس ترحیم مسجد جامع تهران، ماه ذیالحجه آغاز شد. از من دعوت کردند که بمدت ده شب در مسجد جامع منبر بروم... فردای آن روز که طبق معمول، قبل از ظهر عدهای از آقایان اهل علم در اتاق بزرگ منزل ما بودند و من و مرحوم تولیت قم هم در اتاق کوچک دم در بودیم؛ تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. رئیس کلانتری بازار بود؛ گفت: «دستور رسیده که الان به شما ابلاغ کنیم از این تاریخ [تاریخ ممنوع شدن منبر را در تقویم جیبی خود یکشنبه 10 بهمن 1350 مطابق با 13 ذیالحجه 1391 قمری یادداشت کردهام] به بعد، دیگر حق منبر رفتن ندارید، همین». بدین ترتیب بعد از گذشت پانزده روز از سخنرانی اعتراض آمیز علیه مجلس سنا، بطور دائم ممنوعالمنبر شدم که تا سرنگونی رژیم پهلوی و پیروزی انقلاب اسلامی و بازگشت امام به کشور ادامه یافت. یعنی مدت هفت سال!(ص340)
در این بین عدهای از آقایان حوزه قم از فرصت ممنوعیت منبرم استفاده کردند و یک نفر از آنها با من مذاکره کرد که عصر هر پنجشنبه برای برخی از آقایان فضلای قم که خوب درس خواندهاند و لایق و قابل هستند و میتوانند منبر بروند، درباره فن سخنوری و منبر صحبت کنم. این پیشنهاد را پذیرفتم. آقایان حدود 10 الی 12 نفر بودند.(ص342)
در ایّام هفت ساله منع منبر، اغلب اوقاتم بکار تألیف و نوشتن کتاب میگذشت.(ص343)
طی سالهای 1350 تا 1357 به ترتیب کتاب «آیهالکرسی، پیام آسمانی توحید» در یک مجلد، کتاب «بزرگسال و جوان از نظر افکار و تمایلات» در دو مجلد و کتاب «اخلاق از نظر همزیستی و ارزشهای انسانی» مجلد اوّل را تألیف و منتشر نمودم. درسالهای پس از پیروزی انقلاب اسلامی نیز کار نوشتن را ادامه دادم و در این مدت مجلد دوم کتاب «اخلاق»، کتاب «معاد از نظر روح و جسم» در سه مجلد، کتاب «سخن و سخنوری از نظر بیان و فن خطابه» در یک مجلد و کتاب «شرح و تفسیر دعای مکارم الاخلاق صحیفه سجادیه» را در سه مجلد به پایان بردم، که بحمدالله همگی منتشر شدند.(ص345)
بعد از سال سوّم ممنوعیت، بارها به من اطلاع دادند که اگر فلانی دست خطی به شاه بنویسد و از گذشته خود اظهار ندامت کند، منبرش آزاد میشود. من در جواب میگفتم: برای این موضوع، قلم روی کاغذ نمیگذارم». سال بعد از آن- سال چهارم ممنوعیت- گفتند: «لازم نیست از گذشته عذرخواهی کند؛ بلکه فقط درخواست رفع ممنوعیت از شاه بکند»... کار بجایی رسید که آمدند و گفتند: «تقاضا نکنید؛ فقط بنویسید: «آیا اعلیحضرت میدانند که چند سال است ساواک منبر مرا ممنوع کرده است؟! گفتم: «این مطلب را هم نمینویسم، چون شاه قطعاً در جریان ممنوع کردن منبر من بوده است!»(ص346)
در نیمه اول سال 1357 یعنی چند ماه قبل از پیروزی انقلاب، دو اقدام توطئهآمیز توسط ساواک علیه من صورت گرفت.(ص348)
در فرودگاه به فرزندم میگویند: «شما اجازه خروج ندارید؛ زیرا در موقع گرفتن گذرنامه ننوشتهاید که پزشک هستید. لذا پرونده شما به دادگستری فرستاده شده است!» عصر همان روز، در صفحه اول روزنامه کیهان با حروف درشت چیزی به این مضمون نوشتند که «پسر فلانی تحت پیگرد قرار گرفت!»... پروندهایی برای فرزندم تشکیل دادند و به دادگستری فرستادند که سرانجام با پرداخت جریمه نقدی، پرونده بسته شد. شکل کار نشان میداد که هدف ساواک از این اقدامات، آنهم با تیتر خبری در صفحه اول روزنامه پر تیراژ کشور، ضربه زدن به اعتبار من بوده است...(ص349)
دومین اقدام ساواک علیه من این بود که یک روز بعد از حادثه 17 شهریور در نیمههای شب چند سرباز بهمراه مأموران ساواک به منزل ما ریختند و ضمن بازرسی از اطاق مطالعهام، اعلامیههای امام و آقایان علماء و نوشتههای چاپی از این قبیل را جمعآوری نمودند و مرا نیز دستگیر کردند و با خود به محل ساختمانی که مربوط به حکومت نظامی بود، بردند، و تا قبل از ظهر روز بعد آنجا نگهداشتند. سپس بدون اینکه توضیحی بدهند و یا بازجویی کنند، آمدند و گفتند: «آزاد هستید؛ بروید!»(صص350-349)
وقتی که امام خمینی با آن استقبال بهتآور و بینظیر به ایران بازگشت، دو سه روز بعد از ورود ایشان، من در مدرسه علوی با حضور صدها نفر از علما و روحانیون تهران و همچنین روحانیون و علمای دیگری که از ولایات برای استقبال از امام به تهران آمده بودند، در حضور ایشان پس از هفت سال سخنرانی کردم.(ص352)
فصل نهم
سه خاطره از سالهای اول پیروزی انقلاب
مدرسین محترم حوزه علمیه قم تصمیم گرفتند بعنوان چهلم شهید آیتالله مطهری دو روز در مدرسه فیضیه مجلس بگیرند. آنها از من دعوت کردند و من هر دو روز را منبر رفتم. امام خمینی هم در هر دو مجلس حضور داشتند.(ص355)
آقای اشراقی گفت: «بعد از سخنرانی شما، در معیت امام به منزل ایشان رفتم. فرمودند الان به رادیو تلویزیون- که آن موقع مسئولش قطبزاده بود- تلفن کنید و بگوئید این سخنرانی باید عیناً پخش شود و یک «واو»ش هم نباید کسر شود. گفتم: حتی یک واوش هم کسر نشود و تمامش باید پخش شود؟ امام فرمود: بله». با اینهمه مسئولین وقت نه تنها به دستور امام ترتیب اثر ندادند و سخنرانی را پخش نکردند؛ بلکه تا آنجا که بخاطر دارم، حتی خبر برگزاری این مجلس مهم را هم درست پخش نکردند و به همین مقدار اکتفا شد که امام به فیضیه آمدند و فلانی هم سخنرانی کرد. تنها روزنامه اطلاعات از قول خبرنگار خود در قم، خلاصهای از آن سخنرانی را منتشر کرد!(ص357)
بدنبال سخنرانی من در قم و در حضور امام، ملیگراها و طرفداران مصدق در روزنامهها و مجلات خود به تخطئه آن پرداختند و آنرا خلاف واقع وانمود کردند.(ص357)
یکی از مجلاتی که در اوایل پیروزی انقلاب منتشر میشد، برای این که ثابت کند ادعاهای طرفداران مصدق درست است و به قول معروف تیر خلاص را زده باشد؛ همراه یک سلسله مطالب افترا آمیز، عکسی چاپ کرده بود که مرا در کنار زاهدی نشان میداد... این ملاقاتها به دلیل ابلاغ پیام آیتالله العظمی بروجردی و یا سایر آقایان مراجع و علماء صورت میگرفت و در ارتباط با مسایلی بود که به امور دینی مربوط میشد... در زمان نخستوزیری قوام یک بار با او ملاقات داشتم. موضوع از این قرار بود که قوام در سال 1325 آیتالله کاشانی را به بهجت آباد قزوین تبعید نمود.(ص358)
در زمان نخستوزیری رزمآرا هم در ارتباط با مسأله بهاییها و ابلاغ پیام آیتالله العظمی بروجردی، با او ملاقات کردم که قبلاً به آن اشاره نمودم. در زمان نخستوزیری مصدق دوبار با او ملاقات داشتم که قبلاً آن را شرح دادهام. در زمان نخستوزیری دکتر اقبال نیز یک یا دوبار با او ملاقات داشتم...(ص359)
در زمان نخستوزیری امینی، یکبار در ارتباط با موضوع اصلاحات ارضی و نگرانی آقایان مراجع از عدم رعایت موازین شرعی، با او ملاقات داشتم. در زمان نخستوزیری عَلَم نیز یک بار با او ملاقات داشتم که آنهم در ارتباط با مسائل روز آن زمان- انجمنهای ایالتی و ولایتی- بود و او آخرین نخستوزیری بود که ملاقات کردهام. با زاهدی هم ملاقات داشتم: مورد اول در زمان نخستوزیری دکتر مصدق بود که او سمت وزیر کشور را داشت و میخواست به ملاقات آیتالله بروجردی برود. مورد دیگر، در زمان نخستوزیری زاهدی بود. بدین ترتیب که در 9 آذرماه 1332 دعوتنامهای با امضای زاهدی دریافت کردم که خواسته بود برای مشورت درباره یک موضوع مهم به وزارت امور خارجه بروم.(صص1-360)
من به دلیل مبارزاتم با کمونیستها و حزب توده، در رمضان سال 1327 و محرم سال 1332، نفی و اثبات نکردن اقدامات مصدق در امر ملی کردن نفت در سالهای 32-1330 و خشمگین بودن طرفداران او از این امر، مبارزه با بهاییها در رمضان سال 1334 و بالاخره انتقاد و مخالفت با فعالیتهای خلاف شرع دولتهای وقت در رژیم شاه، همواره آماج تهمتهای بیشمار قرار داشتهام و صدمات زیادی را متحمل شدهام.(صص3-362)
یک موضوعی که در زمان دولت موقت- مهندس بازرگان - اتفاق افتاد و غیر منصفانه مینمود، تغییر نام خیابان پهلوی به مصدق و خیابان سپه به امام خمینی بود.(ص365)
در آن هنگام من قم بودم. یک روز صبح امام به وسیله یکی از دوستان پیغام داد که به فلانی بگویید اینجا بیاید... امام فرمودند: «ما میدانیم که اجانب به خصوص امریکا با این انقلاب خیلی دشمن هستند و با وسایل گوناگون به آن ضربه میزنند. حالا اول کار است که آمدهاند و حزب درست کردهاند. این حزب خلق مسلمان علیالتحقیق ریشه خارجی دارد...»... بعد امام فرمود: «مشکل این است که آقای شریعتمداری به نام یک آیتالله وابستگی خودش را به این حزب اعلام کرده و آن را وابسته به خود معرفی کرده است... این که گفتم شما بیایید، برای این است که بگویم پیش آقای شریعتمداری بروید و بطور خصوصی از قول من به ایشان بگویید این کار را اجانب کردهاند، شما که این مطلب را پذیرا شدهاید، یا آگاهید یا ناآگاه. مصلحت شما این است که فوراً در جراید و رادیو و تلویزیون اعلام کنید که از این حزب برکنار هستید و مسائل آن به هیچ وجه به شما ارتباط ندارد، تا حیثیت شما محفوظ باشد».(ص367)
اصل پیام این بود که آقای شریعتمداری بنویسد و امضاء کند که من به هیچ وجه به این حزب ارتباط ندارم، و این حزب نیز به من وابستگی ندارد. وقتی به ایشان پیام را گفتم، موضوع را بسیار عجیب تلقی کرد. گفت: «آقا این حزب متعلق به مسلمانها است؛ من به این حزب بستگی دارم. این را علناً گفتهام و همه هم میدانند. اگر بگویم بستگی ندارم، مساوی با از بین رفتن اعتبار و حیثیت من است. آیا من خودم را تحقیر کنم و بگویم وابستگی به این حزب ندارم، و آن را نمیشناسم؟ من این کار را نمیکنم.»... امام اظهار تأسف کردند و گفتند: «این آقا متوجه قضایا نیست. شما بروید و بگویید حیثیت شما با وابستگی به این حزب از بین خواهد رفت...»... من پیام امام را به ایشان گفتم، و بعد هم خودم صحبت کردم... [من گفتم] پیشنهاد من این است که شما استعفا را بنویسید و امضاء بکنید. با این کار، مقدمهای درست میشود و مجلسی در مسجد اعظم میگیریم؛ به رادیو تلویزیون هم میگوییم بیایند. آقای گلپایگانی و آقای نجفی هم بیایند. شما هستید، امام هم شرکت میکند. در آن مجلس من منبر میروم و آن طور که شما میخواهید، صحبت میکنم... چون در بیان مطلب احترام زیادی نسبت به ایشان بود، قدری فکر کرد و گفت:... «خیلی خوب، بروید به امام بگویید. ببینید امام حاضر است، یا نه؟ اگر حاضر است، این کار را بکنید.»(صص9-368)
فردا صبح که نزد آقای شریعتمداری رفتم ایشان گفت: «رفقای من موافقت نکردند و گفتند هم در قم و هم در آذربایجان حیثیت افراد بسیاری از بین میرود؛ ضربه بزرگی هم به شما میخورد؛ نباید اصلاً پیرامون این مطلب فکر کنید! بنابراین من آن نوشته را نمینویسم.» به منزل امام برگشتم و مطالب را به ایشان عرض کردم. امام متأثر شد.(ص370)
فصل دهم
خاطرات بعضی سفرها
پس از آنکه ابوطالب یزدی در مکه به قتل رسید، روابط ایران و سعودی قطع شد. در زمان نخستوزیری هژیر این مشکل بعد از مدتی حل شد و بار دیگر روابط برقرار گردید و ایران و سعودی موافقت کردند که عدهای از حجاج ایرانی به مکه بروند.(ص373)
آقای «حمزه غوث» وزیر مختار سعودی در تهران تلگرافی درباره من به ملک حجاز مخابره کرده بود و ما تا زمانی که در خاک کویت بودیم از آن مطلب خبر نداشتیم؛ ولی وقتی وارد مرز سعودی شدیم، از جریان امر اطلاع پیدا کردیم.(ص374)
وقتی به ریاض پایتخت سعودی رسیدیم، دیدیم در بیرون شهر سه خیمه برپا شده است. افسری مقابل ما آمد و خودش را رئیس شهربانی معرفی کرد و گفت: «از طرف ولیعهد دستور داده شده که این خیمهها را نصب کنیم. یک خیمه متعلق به پلیس است، و یک خیمه برای استراحت و پذیرایی از شماست، و یک خیمه هم برای این است که شما در آن بنشینید و حاجیهایی که میآیند اگر مشکلی دارند، حل کنید و موجبات حرکتشان را از ریاض به طرف مکه فراهم نمایید.»(ص375)
ما به دیدن ولیعهد رفتیم. کنار صندلی ولیعهد برای من هم یک صندلی گذاشتند؛ ولی تمام مأمورین عالی رتبه گارد او روی زمین نشسته بودند. ولیعهد دستور قهوه داد و بعد گفت: «ایرانیها کارشان با شماست. دستور ملک آمده که سعی کنیم کارشان حل شود و زودتر روانه مکه شوند. شما مهمان ما هستید، چند روز در اینجا بمانید و به امور حجاج ایرانی رسیدگی کنید و سپس با هواپیما به جده خواهید رفت».(ص376)
صدرالاشراف- امیرالحاج- در آنجا بود و گزارش تمام قضایا به او رسیده بود... صدرالاشراف آمد و ما را به هتلی که خود در آن سکونت داشت برد. بعد خیلی تشکر کرد و گفت: «مسافران به من گفتند که شما چه کردهاید...» به هر حال، خیلی اظهار احترام کرد و گفت: «اگر عدهای از مسافران در راه از تشنگی میمردند، من دیگر نمیتوانستم تهران بیایم؛ چون به نام امیرالحاج آمدهام. آیا دولت و مردم ایران نمیگفتند امیرالحاج چطور نتوانست حتی برای آنها آب بفرستد؟!»(صص8-377)
بعد از اعلان استقلال پاکستان، ایران از اولین دولتیهایی بود که آن کشور را به رسمیت شناخت. دومین سفیری هم که از آنجا به ایران آمد، نامش غضنفرعلی خان بود.(ص380)
روزی غضنفرعلی خان آمد و اظهار داشت که من از طرف دولت خود مأمورم از شما دعوت کنم تا ده شب در ایام محرم در چند شهر پاکستان منبر بروید و میهمان دولت پاکستان باشید.(ص381)
در کراچی روحانی محترمی بود به نام آقای پویا یزدی که با محترمین کراچی به فرودگاه آمده بودند. خبرنگاران هم آمده بودند. مصاحبهای کردند و من به سؤالات جواب دادم... چون من میهمان دولت پاکستان بودم، مقامات مسئول محل اقامت مرا در منزل یکی از وزرای شیعه قرار داده بودند، که گفتم اسمش بنده علی بود... آقای دکتر فقیهی شیرازی مدیر روزنامه پرچم اسلام نیز در این سفر همراه من بود.(ص382)
در حسینیه کراچی واقع در بمبئی بازار، پنج شب منبر رفتم. رادیو کراچی هم آن را پخش کرد... بعد از چند شب که در کراچی منبر رفتم، گفتند دو شب هم بیایید لاهور که مرکز استان است. مردم لاهور استقبال گرمی به عمل آوردند. در دو طرف جاده تا شهر به فواصلی افراد مسلح ایستاده بودند و تیر هوایی شلیک میکردند... محل سخنرانی تالار پذیرایی بسیار بزرگی بود و بعضی از وزراء و رجال دولت هم حضور داشتند. اغلب آنها فارسی را خوب میفهمیدند... بعد از لاهور در هر یک از سه شهر پاراچنار، و پیشاور و راولپندی هم یک شب منبر رفتم. در محل حزب مسلم لیک نیز یک سخنرانی داشتم.(ص383)
یک بار رئیسالعلمای آنجا که سنی بود با چند نفر و بار دیگر عده دیگری از علما آنها آمدند و دیدن کردند... این سفر شانزده روز بطول انجامید و نهایتاً در 29 آبان به ایران مراجعت نمودم.(ص384)
با سابقه دعوتی که برای سفر به کرمان داشتم، طولی نکشید که عدهای از آنجا آمدند و مرا مجدداً دعوت کردند.(ص384)
روز دوم یا سوم بود که آقای ارجمند گفت ابوالقاسم خان شیخی میخواهد پای منبر شما بیاید... گفتم: «میل دارید که این فاصله برداشته شود؟ اگر میل دارید، این فاصله با یک جمله مرجع تقلید مطلق حضرت آیتالله العظمی آقای بروجردی برداشته میشود. راهش این است، مواردی را که بین شما و مردم فاصله ایجاد کرده است، من از شما سؤال کنم و شما جوابی بدهید که طبق عقیده شیعه باشد. بعد هم من آن را به آیتالله بروجردی نشان میدهم تا اگر درست بود، ایشان کتباً بنویسند که عقاید شما مطابق روش شیعه است، و به استناد نوشته و مهر ایشان، دیگر کسی از شما فاصله نگیرد...»(ص385)
خدمت آقای بروجردی رفتم، گفتم: «مطالعه فرمودید؟ فرمود: «بله». گفتم: «چطور بود؟» فرمود: «ول کنید، دنبال نکنید. او همان حرفهای قبلی را نوشته است. اصلاً روش امام صادق علیهالسلام منطبق با این حرفها نیست»... مدتی بعد کسی آمد و کتابی آورد و گفت این کتاب را ابوالقاسم خان به نام «فلسفیه» نوشته و چاپ کرده است. من تعجب کردم. اگر بگویم این کار ابوالقاسم خان رئیس وقت شیخیه، یک نوع خیانت ادبی است، مبالغه نکردهام. من صریحاً نوشتم آیتالله بروجردی آن را رد کرده است، ولی او در مقدمه کتاب نوشته است: «این کتاب از شرف مطالعه حضرت آیتاللهالعظمی آقای بروجردی ادام الله برکاته نیز گذشته و با حدس صائب تصور میکنم که مورد قبول و تصدیق آن حضرت واقع شده است و اشکالی نفرمودهاند»، واقعاً مایه تعجب و تأسف است.(ص386)
مرحوم سیدمحمدحسین شریعت اصفهانی هم در این باره سئوال و جوابی از مرحوم آیتالله بروجردی نمود و تحت عنوان «تکذیب»، چاپ و پخش کرد. مرحوم آیتالله بروجردی در جواب او که نوشته بود «ابوالقاسمخان گفته است کتاب از نظر حضرت آیتالله العظمی بروجردی گذشته و با حدس صائب مورد قبول و تصدیق شما واقع شده و اشکالی نفرمودهاید» نوشتند: «بسمهتعالی: این مطلب دروغ و حدس مذکور غیرصائب است. حسینالطباطبائی».(ص387)
دوّمین سفرم به پاکستان در سال 1335 شمسی بنا به دعوت شیعیان آن کشور جهت شرکت در مجلس ولادت حضرت علی (ع) و ایراد دو سخنرانی صورت گرفت. سخنرانی اول در شب ولادت مطابق با 28 بهمن و با حضور نخستوزیر وقت پاکستان بود و سخنرانی دوّم در روز میلاد (29 بهمن) انجام شد و از رادیو پاکستان نیز پخش گردید.(ص388)
----------------------------------------
نقد و نظر دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران
خاطرات حجتالاسلاموالمسلمین محمدتقی فلسفی بیانگر آن بخش از خط مبارزه و نهضت انقلابی مردم ایران در طول سالهای حاکمیت رژیم پهلوی است که پنهان مانده یا کمتر به آن اهمیت داده شده و چه بسا گاهی مورد قضاوتهای نادرست نیز قرار گرفته است. معمولاً هنگامی که بحث از نهضت و حرکتهای مبارزاتی و انقلابی علیه رژیم پهلوی به میان میآید، نخست مسائلی مانند موضعگیریها و فعالیتهای حاد سیاسی، مبارزات مسلحانه، تعقیب و گریزهای گاه و بیگاه و نیز حبس و شکنجه و تبعید بیش از هر چیز دیگری فضای ذهن آدمی را پر میکند. اما آیا تمام مبارزه و حرکت انقلابی منحصر در این امور بود؟ البته اینها بخش مهمی از جریان ریشهدار انقلاب اسلامی به شمار میآیند، اما مسلماً تمام واقعیت محسوب نمیشوند. بخشی دیگر از این واقعیت که آن نیز در جای خود بسیار پراهمیت است، هرچند ظاهر آن در نگاه نخست شور و حرارت انقلابی و عملیاتی را بازتاب نمیدهد، تلاشهایی است که به منظور حفظ، استحکام و ارتقای سطح بینش و درک دینی و فرهنگی و سیاسی مردم صورت پذیرفته و بدین ترتیب زمینه و بستری را فراهم آورده است که جریان انقلاب بتواند بر آن پا گیرد و به پیش برود. در این مسیر کسان بسیاری اعم از روحانی و غیرروحانی زحمت و مرارت کشیده و چه بسا رنج حبس و زندان را نیز برخود هموار کردهاند که در میان آنها، حجتالاسلام فلسفی از جایگاهی رفیع برخوردار است.
مرور و مطالعه پویش فکری و فرهنگی اسلامی جامعه و راهبران و کارگزاران آن، اینک میتواند به سؤالی که بعضاً این سو و آن سو مطرح میشود، پاسخی در خور بدهد: چرا نهضت مردم ایران محتوایی اسلامی به خود گرفت و سرانجام در قالب انقلاب اسلامی به پیروزی رسید؟ البته هستند کسانی که با چشم پوشیدن بر پیشینه فرهنگی جامعه و نیز مجموعهای از فعالیتهای فرهنگی با ماهیت اسلامی، سعی دارند پاسخی معوج و بیمبنا برای این سؤال تدارک ببینند و حتی اسلامی بودن انقلاب را منکر شوند، اما رجوع محققانه به تاریخ معاصر و مشاهده بیغرض وقایع، رویدادها و تحولات سیاسی، فرهنگی و اقتصادی، حقیقت را در پیش روی جویندگان آن قرار خواهد داد.
آنچه بیش از هر نکته دیگری در این خاطرات جلب توجه میکند، پیوند میان روحانیت و مردم در طول سالهایی است که رژیم وابسته پهلوی بر اساس برنامهریزیهای فرهنگی استعماری، تلاش چشمگیری را برای اسلام زدایی از ایران آغاز کرده بود. حجم عظیم فعالیتها در این زمینه از ابتدای به دستگیری قدرت توسط رضاخان تا هنگام سرنگونی سلطنت پهلوی، علیالقاعده میبایست بر اساس آنچه تصور طراحان و مجریان اینگونه سیاستها و برنامهها بود، به محو یا حداقل تضعیف شدید فرهنگ و ذهنیت اسلامی در ایران میانجامید. شاید بتوان گفت برخاستن موج سنگین تبلیغات باستانگرایی و وانمود ساختن ویرانی و تخریب تمدن پرشکوه ایرانی به دست اعراب مسلمان مهاجم، به تنهایی کافی بود تا کینه و نفرتی شدید در دل جامعه ایرانی از اسلام و مسلمین بیندازد و روند جدایی ایرانیان از اسلام را آغاز نماید. اما علیرغم تمامی فشارها و تلاشها در این زمینه و از سوی دیگر تضییقات و سختگیریهای جدی در قبال مظاهر اسلامی مانند مجالس روضه و عزاداری، حجاب و حتی لباس روحانیت، نتیجه مطلوب طراحان برنامه اسلام ستیزی به دست نیامد؛ چرا که ارتباط و پیوند عمیق و ریشهداری در طول قرنهای متمادی بین روحانیت به عنوان حامل و ناشر فرهنگ دینی و مردم شکل گرفته بود که براحتی قابل گسست نبود. در این میان مسجد، منبر و وعظ و خطابه نقش بسیار مهمی داشت. اگر بزرگترین برنامه تهاجمی استعمار به ایران را در سده اخیر، تهاجم فرهنگی بدانیم- که میتواند زمینهساز تحقق دیگر مطامع استعماری باشد- بنابراین مؤثرترین دفاع در قبال آن نیز باید ماهیتی فرهنگی و فکری داشته باشد. «منبر» به عنوان جایگاهی برای روشنگری اذهان و افکار در حوزه معارف دینی و نیز هشدار و انذار درباره طرحها و برنامههای ضدمنافع ملی، نقش در خور توجهی را ایفا کرده است.
البته همان گونه که آقای فلسفی نیز در خاطرات خود بیان میکند، منبر و وعظ اگرچه ابزار و امکان بسیار مناسبی برای توسعه فرهنگ مذهبی و تقویت روحیه مبارزاتی بوده است، اما این بدان معنا نیست که تمامی حاضران در این عرصه، استفاده مطلوب و مفید را از آن به عمل میآوردند: «منبرها، مردم شایسته و بیدار دل و مؤمن واقعی تربیت نمیکردند، مگر خیلی نادر؛ اما بعضی که با اخبار اهل بیت (ع) سر و کار داشتند - مثل مرحوم حاج شیخ عباس محدث قمی (رضوانالله علیه) و کسانی همانند او- منابرشان مفید و آموزنده بود و با ذکر روایات مردم را به راه سلامت و پاکی سوق میدادند. اما همه منبریها نمیتوانستند درباره برخی اخبار مورد نیاز و شرح و تفصیل آنچه برای مردم آموزنده است، سخن بگویند.»(صص3-62) این نیز واقعیتی است که برخی اهل منبر به واسطه عدم کفایت تحصیلات دینی و عدم برخورداری از اطلاعات و دانش روز، موضوعاتی را به مخاطبان خود عرضه میداشتند که نه تنها بر آگاهی آنها نمیافزود، بلکه پردهای از خرافات و عقاید بیمبنا بر دیدگان مخاطبان میکشید: «حتی وقتی، واعظی به دلیل این که مردم عادت داشتند با انگشت حساب کنند، در منبر میگفت خداوند فرشتهای خلق کرده است که هزار دست دارد و در هر دستی صد هزار انگشت دارد، و در هر انگشتی صد هزار بند انگشت، و او حساب اعمال بندگان را با بندهای انگشتان خود منظور میکند.»(ص64)
تلاش آقای فلسفی برای آسیبشناسی دقیق منابر و افزودن بر کارآیی فرهنگی آنها و در نهایت به کار گیری روش و شیوه و محتوایی که بتواند به عنوان الگویی برای دیگران باشد، نخستین گام ایشان در مسیر مجاهدت دینی و فرهنگی به شمار میآید و از آنجا که تشخیص درد و راه درمان، هر دو با هوشیاری و دقت صورت گرفته بود، توانست دستاوردهای مثبتی نیز در پی داشته باشد: «مسیر منبر را از وضع عادی خود به جهت دیگری سوق دادم و این امر موجب استقبال گرم شنوندگان گردید و آنچنان شد که مجلس شورای ملی آن روز که در سه روز آخر دهه سوم ماه صفر مجلس عزاداری تشکیل میداد و از وعاظ معروف دعوت مینمود، مرا در سن نوزده سالگی و در دو سال پیاپی جهت سخنرانی دعوت کرد.»(ص64)
حجتالاسلام فلسفی در زمانی به عنوان یک واعظ فرهیخته و صاحب کمال مطرح میشود که دستگاه حاکمیت رضاخان پس از پشت سرگذاردن تلاطمات کودتای انگلیسی و تغییر رژیم قاجار، در حال شتابگیری به منظور اجرای برنامههای دین ستیزانه انگلیس و عوامل فراماسونر آن بود. به این ترتیب یکی از سختترین شرایط برای مردم ایران و بویژه روحانیت که میبایست فشار مضاعفی را متحمل میشد و در عین حال رسالت سنگین خود را در نشر معارف دینی به انجام میرسانید، شکل گرفت. وضع قانون لباس متحدالشکل از جمله اقداماتی است که در طول زمان، محو روحانیت را از صحنه اجتماعی ایران دنبال میکرد. طبیعی است که در زمان وضع این قانون، امکان خلع لباس کلیه روحانیون و بویژه علمای بلندپایه وجود نداشت، اما تصور بر آن بود که با منع پوشیدن لباس روحانیت توسط طلبهها و روحانیون جوان و آزار و اذیت دیگر روحانیون و بویژه برخوردهای اهانتآمیز با آنها، بتدریج وضعیت به صورتی درخواهد آمد که هرچند کسانی قلباً نیز تمایل به این صنف و سلک داشته باشند، اما برای پرهیز از مواجه شدن با چنین تضییقاتی از ورود به آن اجتناب ورزند و به مرور زمان و با از صحنه کنار رفتن علما و روحانیون بلندپایه، روحانیت نیز به کلی محو شود: «آن قدر آنها را به کلانتری بردند و لباسها را قیچی کردند و عباها و عمامهها را پاره کردند که نمیشود احصا کرد. آنها را با لباس به کلانتری میبردند و بدون لباس و عمامه بیرون میکردند تا با چشمان گریان به منزل برگردند. تا آنجا که توانستند بیاندازه اذیت و اهانت کردند... در قم هم دستور داده بودند که موضوع اتحاد شکل و خلع لباس و جواز عمامه عملی شود، یعنی ملاحظه حوزه علمیه را هم نکردند.»(ص81)
در این حال، فشار سنگینی را که بر زعامت حوزه علمیه قم وارد میآمد از خلال خاطرات آقای فلسفی میتوان تا حدودی درک کرد. اقدامات ضد دینی دستگاه حکومت و اهانتی که به روحانیت روا میداشت از یک سو و فشار درخواستها و تقاضاهای مردمی برای مقابله با این برنامهها از سوی دیگر، آیتالله حاجشیخ عبدالکریم حائری یزدی را بشدت در تنگنا قرار داده بود. از نگاه ایشان آنچه در آن زمان بیش از هر مسئلهای اهمیت داشت صیانت از حوزه علمیه نوپای قم در مقابل یک حکومت دیکتاتوری ضد دین وابسته به انگلیس بود که هیچ حد و مرزی را در رفتارها و عملکردهای خود نداشت و با تکیه بر نیروی نظامی تحت فرمانش، سرمست از غرور و تکبر بود. رفتار اهانت بار و خشونتآمیز رضاخان با شیخ محمدتقی بافقی که به عدم رعایت شئونات دینی از سوی همسر و دختران وی در حرم حضرت معصومه (ع) اعتراض کرده بود، مشتی از خروار به شمار میآمد و امکان تکرار چنین رفتارهایی را با دیگر علما و بزرگان روحانیت، گوشزد میساخت. با این حال، میتوان درک کرد که فشار روانی حاصل از انتشار شایعات و شبهات در جامعه و نیز برخوردهای سخیف برخی افراد ناآگاه تا چه حد بوده است که سرانجام ایشان را وادار به انجام کاری میسازد که عقلاً و قلباً با آن موافق نبود: «آن موقع مردم قم به حضور آیتالله مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری رئیس حوزه علمیه قم میآمدند و میگفتند: آقای حاج شیخ! به رضاشاه تلگراف کنید که مردم قم را از لباس متحدالشکل معاف کند.
حاج شیخ هم میگفت: فایدهای ندارد، گوش نمیکند، عملی نیست. بر اثر اصرار مردم و انکار حاج شیخ، کار به آنجا رسید که بعضیها در قم مرحوم حاج شیخ را متهم میکردند که ایشان نیز با اتحاد شکل موافق است.»(ص82) در نهایت نیز پس از تلگراف حاج شیخ عبدالکریم حائرییزدی به رضاخان و طرح درخواست مزبور، نحوه واکنش دربار به این تلگراف و اقدامات خشونتآمیز بعدی، نشان داد که رأی و نظر مرجعیت در این زمینه صائب بوده است. اما این به معنای خارج شدن حوزه از مسیر مبارزه با استبداد و استعمار نبود هرچند که به ظاهر آرامش و سکوت بر آن حاکم گردید. در دل این آرامش و در لایههای زیرین این وضعیت، حاج شیخعبدالکریم حائری با حفاظت از اصل موجودیت حوزه علمیه قم، چراغ علوم و معارف دینی را روشن نگه داشت و به تربیت طلاب و روحانیونی پرداخت که سرمایههای گرانقدری برای آینده محسوب میشدند. امام خمینی از جمله این روحانیون در دوران حاکمیت سنگین استبداد به شمار میآید که خط مبارزه را از مسیری که حاجشیخ عبدالکریم فراهم آورده بود، دنبال میکرد.
اما موضوعات دیگری نیز در خاطرات آقای فلسفی راجع به این برهه از زمان وجود دارد که مروری بر آنها میتواند به روشن شدن وضعیت کشور کمک کند. استبداد پهلوی اول، گذشته از حوزه دین و فرهنگ، عرصههای اقتصادی را نیز تحت تأثیر قرار داد و تبعات منفی دامنهداری را بر آنها بار کرد. آقای فلسفی به نمونهای از این دست که تصرف و تصاحب زمینهای زراعی مرغوب و حاصلخیز بود، اشاره دارد: «همه میدانستند که رضاخان از نظر شهوت مالپرستی عنصری خبیث و کثیف و دیوانه بود. املاک مرغوب مردم را تصاحب میکرد و هرکس را که در برابرش مقاومت مینمود به روز سیاه مینشاند. از جمله عدهای از مردم شمال و ناحیه تنکابن بودند که چند جریب زمین داشتند و بر روی آن زراعت میکردند. هم برنج میکاشتند و هم باغ پرتقال داشتند، و او تمام این امکانات را از آنها گرفت... خلاصه آن که در دوران خفقان رضاخانی، زندگی مردمی که در کنار بحر خزر بودند پریشان شد و همه خرده مالکان به صورت رعایای دربار درآمدند.»(ص75)
اینگونه دستاندازیهای گسترده رضاخان به املاک زراعتی مرغوب واقعیتی است که هیچ کس قادر به کتمان آن نبوده است و به نوعی همه، آن را بازتاب دادهاند. اما برای آگاهی بیشتر از حرص و ولع سیری ناپذیر رضاخان که در زمان ورود به تهران با نیروهای قزاق کودتاگر در سوم اسفند 1299، حتی یک باب منزل متعلق به خود نداشت، آمار و ارقامی را که درباره ثروت وی در پایان سلطنت 16 سالهاش از سوی مقامات رسمی رژیم پهلوی ارائه شده است، مورد ملاحظه قرار میدهیم. مهندس جعفر شریفامامی، استاد لژ اعظم فراماسونری و از مسئولان بلندپایه در زمان پهلوی دوم، صرفاً پول نقدی را که به عنوان ارث از رضاخان به محمدرضا رسید 40 میلیون تومان ذکر میکند. (خاطرات جعفر شریفامامی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، انتشارات سخن، سال1380، ص87) اما «باقر پیرنیا» یکی دیگر از مقامات رژیم پهلوی اطلاعات جامعتری در اختیار قرار میدهد: «رضاشاه پس از رفتن از ایران، دارایی بسیار از خود به جای گذاشته بود. از آن میان چهارده میلیون لیره در بانک انگلیس و نزدیک به 64 میلیون تومان پول نقد در بانک ملی و مقدار زیادی زمینهای کشاورزی و کارخانههای گوناگون.» (خاطرات باقر پیرنیا، انتشارات کویر، سال 1382، ص141) دکتر مصدق نیز در بخشی از مکتوبات خویش از 5600 رقبهای یاد میکند که رضاخان در طول 16 سال سلطنت خود، به تصرف درآورده بود. (دکتر محمد مصدق، خاطرات و تألمات مصدق، تهران، انتشارات علمی، چاپ دهم، ص282 ) حال برای این که بتوان تصویر واضحتری از مبالغ اندوخته شده نزد رضاخان به دست آورد، کافی است مبلغ کل بودجه کشور را در آن هنگام در نظر داشته باشیم: «در زمان رضاشاه بودجه مملکت بود یک صد میلیون تومان، فقط یک صد میلیون تومان. آقای رئیس مجلس که آن وقت دادگر بود، نطق غرایی کرد و بودجه را طلایی نامگذاری کرد که بودجه مملکت یک صد میلیون تومان شده است.»(جعفر شریفامامی، همان، ص116) به این ترتیب ابعاد غارتگری وحشتناک این دوران که توش و توان اقتصاد ملی را به کلی مضمحل ساخته است میتوان فهمید.
با آغاز جنگ جهانی دوم و برکناری رضاخان در شهریور ماه 1320، دوران بسیار حساسی در تاریخ کشور ما آغاز میگردد. فروریختن دیوار استبداد و روی کار آمدن شاه و دولتی ضعیف و لرزان در شرایطی که کشور نیز تحت اشغال نیروهای بیگانه قرار داشت، باعث شد تا به یکباره پتانسیل جمع شده در گروههای مختلف فکری، عقیدتی و سیاسی رها شود و جامعه با انواع و اقسام افکار و عقاید و مرامها و مسلکها مواجه گردد. نیروهای چپ و الحادی در قالب حزب توده به سرعت شکل گرفتند و با برخورداری از حمایتهای بیدریغ مادی و سیاسی اتحاد جماهیر شوروی به نشر آراء و افکار خود پرداختند. خاطرات نیروهای اولیه و مؤسس حزب توده گویای واقعیتهای بسیاری در این زمینه است. به عنوان نمونه، ایرج اسکندری ضمن بیان فعالیتهای سیاسی و مطبوعاتی این حزب در ابتدای تشکیل، درباره نحوه کمک شورویها به آن خاطرنشان میسازد: «کاغذ را به وسیله نمایندگی تجارتی میدادند. روستا واسطهاش بود و آن را میگرفت و تحت نظر یک کمیسیون مالی که امیرخیزی هم جزء آن بود، مصرف میشد؛ یعنی آن را به روزنامه میدادند... مدتی روزنامه سیاست بود. پس از این که سیاست رفت روزنامه مردم بود که ما امتیازش را گرفته بودیم، بعد نامه مردم بود، بعد هم ظفر و روزنامه اتحادیه درآمد که آنها هم به نوبه خود مقداری مصرف کاغذ داشتند. کمکی که به ما میکردند همین بود. البته ما حق داشتیم از کاغذهایی که به ما میدادند، چنانچه مازادی بر مصرف داشت، آن را بفروشیم و از محل فروش آن درآمد بالنسبه قابل توجهی به دست ما میآمد که میتوانستیم آن را صرف دیگر کارهای روزنامه بکنیم.» (خاطرات ایرج اسکندری، دبیر اول حزب توده ایران (1349-1357) تهران، انتشارات مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، چاپ دوم، 1381، ص143) البته بدیهی است تأسیس این حزب و شکلگیری دفاتر آن در شهرهای مختلف و برخورداری از نشریات گوناگون نیازمند حمایتهای بیدریغ متنوعی از سوی شوروی بوده است.
به موازات این خط الحادی، خط دیگری نیز از مدتها پیش با گرایش به سیاست و فرهنگ غرب در ایران شکل گرفته بود و در قالب باستانگرایی و ناسیونالیسم افراطی، ضدیت با اسلام را به طور جدی دنبال میکرد. صادق هدایت و حلقهای از نویسندگان دور او را در این زمینه باید مورد اشاره قرار داد. این عده از همان اوان حکومت رضاخان با در اختیار داشتن ابزار نویسندگی در حوزه داستان و رمان، تلاش پیگیری را در این زمینه آغاز کرده بودند. برای پی بردن به میزان ضدیت صادق هدایت به عنوان نقطه مرکزی این حلقه با اسلام، سخنی از بزرگ علوی را از نظر میگذرانیم: «من کتاب «پروین دختر ساسان» را برداشتم و خواندم... کتاب چیز دیگری بود و مسأله دیگری را مطرح کرده بود و این که چقدر عربها و اسلام به ایران ضرر رساندند... [هدایت] تحمل تملق و مجیزگویی از اسلام را نداشت، میلرزید و نمیتوانست خودش را [کنترل] کند و گفتم، در حضور زنها فحشهای رکیک میداد.»(خاطرات بزرگ علوی، به کوشش حمید احمدی، تهران، انتشارات دنیای کتاب، 1377، صص166-164) وی در این زمینه میافزاید: «مرکز توجه ما گذشته ایران و دوران باستان بود. آثاری که در زبان خارجی با وضع ایران جور درمیآمد، اینها را صادق هدایت تشویق میکرد که بروید و بخوانید، ترجمه کنید، بنویسید، یک کاری انجام دهید... صادق هدایت من را وادار کرد تا «حماسه ملی ایران»... نوشته «نولدکه» را از آلمانی به فارسی ترجمه کنم... کتاب حماسه ملی ایران به خرج «تقیزاده» که در آن زمان وزیر دارایی بود به چاپ رسید یعنی ایشان با یک بازرگان ایرانی سر معامله تریاک قرار گذاشته بود که دو هزار پوند در اختیار تقیزاده بگذارد و او این پول را برای کارهای فرهنگی خرج بکند. از این دو هزار پوند، مبلغ 300 تومان آن به من رسید، خیلی پول بود.»(همان صص 175-174) بنابراین حمایتهای گسترده مالی، سیاسی و فرهنگی از جریان باستانگرایی در زمان رضاخان و ادامه این جریان در دوران بعد با هدف محو فرهنگ اسلامی از ایران زمین، در کنار جریانهای فرهنگی فراماسونری و نیز رونق گرفتن شبهه آفرینی در دین توسط افرادی مانند کسروی، حکمیزاده و شریعت سنگلجی، مجموعاً به صورت یک موج، فضای جامعه را تحت تأثیر قرار میداد.
در این میان، مهمترین نیروی مقاوم در برابر حرکتهای ضد اسلامی و الحادی و غربگرایانه، شبکه وسیعی از روحانیت بود که با استفاده از مساجد و منابر و تکایا و با برگزاری مراسم مختلف مذهبی، به ترویج و تحکیم فرهنگ اسلامی مشغول بودند. البته بدیهی است در میان این شبکه گسترده، باید قائل به تنوع سطوح علم و دانش و معرفت باشیم و چه بسا انتقادات فراوانی نیز بر بخشهایی از این قشر وارد باشد، کما اینکه آقای فلسفی خود نیز بر این نکته انگشت نهاده و ضعفها و کاستیها را مورد توجه قرار داده است، اما از سوی دیگر نادیده انگاشتن نقاط قوت و شخصیتهای تأثیرگذار در این سلک نیز جز چشم فرو بستن بر بخشی از واقعیات تاریخی کشورمان نخواهد بود. آنچه در کنار کارکرد فرهنگی صرف روحانیت در این برهه قابل توجه است، رویکرد و برنامهریزی هوشیارانه مرجعیت به منظور بیشترین بهرهگیری از وضعیت موجود است و در این میان، رفتار سیاسی حجتالاسلامفلسفی جای دقت و تأمل دارد. واقعیت آن است که نحوه تعامل سیاسی آقای فلسفی با دربار و دولت در این برهه به گونهای بوده که بحثها و مناقشات بسیاری به دنبال داشته است، اما برای دستیابی به قضاوتی صحیح و منصفانه باید در واقعیتهای سیاسی، فرهنگی و اجتماعی آن دوران تأمل کرد. برخلاف دوران رضاخان، در این هنگام فشارها از روی حوزههای علمیه، روحانیت و جامعه برای دوری گزیدن از اسلام و فعالیتهای مذهبی برداشته شده بود، هرچند در شکلها و شیوههای دیگر با شدتی تمام ادامه داشت. قوانینی مانند لباس متحدالشکل و کشف حجاب نیز لغو شد و حتی نوعی حس همراهی دربار با درخواستهای مرجعیت نیز مشاهده گردید. بدیهی است در شرایطی که نیروهای الحادی و ضد اسلامی با تمام توان در حال تلاش بودند، روحانیت نیز با بهرهگیری از شرایط موجود به دفاع از مبانی عقیدتی و فرهنگی جامعه برخیزد.
در این میان بویژه تحریک و تحرکات حزب توده نگرانیهای عمیقی را در بین رجال سیاسی و مذهبی دامن زده بود و روند رو به گسترش این فعالیتها باعث میشد تا روحانیت به تعبیر آقای فلسفی بناچار به سمت انتخاب «خیرالشرین» پیش رود: «در واقع آقایان علما و روحانیون به قول امیرالمومنین (ع) بین طرفداری از سلطنت مشروطه که در رأس آن شاه به ظاهر طرفدار مذهب قرار داشت و یا سکوت در برابر اقدامات گروههای صریحاً الحادی و ضد دین و روحانیت، خیرالشرین را انتخاب کردند.»(ص114) در این حال، روحانیت با دست زدن به چنین انتخابی، از یک سو فضای لازم را برای فعالیتهای تبلیغی و ارشادی خود در جامعه به دست میآورد و از سوی دیگر این امکان را مییابد تا از برخی اقدامات برنامهریزی شده از سوی عناصر غیرمذهبی یا ضد مذهبی در دربار و دستگاههای دولتی جلوگیری کند. قرار گرفتن آقای فلسفی به عنوان رابط میان مرجعیت و شاه، بر همین اساس صورت گرفت و دستاوردهایی نیز در برداشت، هرچند پس از کودتای آمریکایی 28 مرداد و به دنبال تسلط کامل آمریکا بر ایران و تحکیم پایههای سلطنت محمدرضا این روند متوقف و بتدریج معکوس گردید: «در واقع باید گفت که شاه در دوران سی و هفت سال حکومت خود، دو چهره کاملاً متفاوت از خود نشان داد: در ابتدا با توجه به اقدامات خصمانهای که رضاخان نسبت به شئونات دینی انجام داده بود و سخت مورد تنفر و انزجار مردم گردید، سعی نمود در قلوب مردم تا اندازهای نفوذ کند و به اصطلاح مقبولیت اجتماعی به دست آورد. به همین دلیل با کارهای ضد اسلامی پدرش صریحاً مخالفت کرد... شاه این رویه را تا سالهای 34-1333 همچنان ادامه داد ولی به دنبال قضیه مبارزه با بهاییها کمکم چهره وابسته با استکبار، مغایر شئون دینی و مستبدانه پدری را آشکار نمود، به طوری که این جریان در سالهای 42-1341 به اوج خود رسید و تا پیروزی انقلاب اسلامی ادامه یافت.»(ص113)
حضور چشمگیر، موفق و تأثیرگذار حجتالاسلام فلسفی که از دهه 20 به بعد همواره از او به عنوان «واعظ شهیر» نام برده میشد در عرصه سخنرانیهای مذهبی_سیاسی، هرچند که بظاهر یک حرکت تبلیغی به شمار میآید، اما در حقیقت لایههای زیرین این حرکت را یک جریان مبارزاتی تشکیل میدهد. در چارچوب چنین حرکتی جا دارد به برخی اقدامات دیگر نیز اشاره شود. تشکیل «جامعه تعلیمات اسلامی» توسط حاج شیخ عباسعلی اسلامی در سال 1322 به منظور احداث مدارس و مساجدی که در آنها با بهرهگیری از توان نیروهای اندیشمند و خوشفکر مسلمان، امکان آموزش موثر علوم و معارف اسلامی فراهم آید، ازجمله این حرکتهاست که آثار و دستاوردهای بسیاری را در پی داشت. تنها کافی است به این نکته اشاره شود که قریب به 80 مسجد، حسینیه و مرکز فرهنگی در چارچوب این حرکت تأسیس شد که پایگاههای مناسبی برای تربیت و آموزش نیروهای مسلمان به شمار میآمدند. در همین حال برگزاری مجالس مختلف در مساجد، تکایا و حسینیهها را نیز باید در نظر داشت که حتی با در نظر داشتن پارهای اشکالات و نقصانها و کاستیها در بخشی از آنها، مورد استقبال مردم قرار میگرفت و پایههای عقیدتی و فرهنگی جامعه را از ویران شدن در مقابل امواج کوبنده فرهنگها و عقاید ضددینی و زمینه ساز وابستگی سیاسی و اقتصادی به قطبهای شرق و غرب، محافظت میکرد. به این ترتیب این گونه حرکتها از یک سو در تقابل با حرکتهای الحادی و ضد دینی شرقی قرار داشت و از سوی دیگر با تحکیم مبانی اعتقادی جامعه، زمینه را برای نفوذ و گسترش تفکرات و رفتارهای غربی ناهموار میساخت. البته از آنجا که در سالهای قبل از 32 حزب توده و عوامل آن از قدرت تحرک بالایی برخوردار بودند، خط اصلی این حرکت در تقابل با این حزب قرار میگیرد و پس از سال 32، این تضاد به حوزه برنامهریزیهای غربی برای اسلامزدایی از ایران بویژه با ترویج گسترده بهائیت، منتقل میشود.
در این میان، سالهای نهضت ملی شدن صنعت نفت و تحولات پیچیده و پر سرعت آن، به گونهای است که یکی از دشوارترین برهههای زندگی آقای فلسفی را به عنوان یکی از مبرزترین شخصیتهای روحانی در این دوران، رقم میزند. از یک سو مسئله ملی شدن صنعت نفت به عنوان یک واقعه مهم ملی مطرح است و از «واعظ شهیر» انتظار میرود در منابر خود و در حضور هزاران نفر مستمع حاضر و همچنین شنوندگان این سخنرانی از رادیو، از نفوذ کلامش بهره جوید و در این باره سخن گوید. از سوی دیگر به دنبال دستگیری نواب صفوی در اوایل سال 30، فشار هواداران فدائیان اسلام برای طرح آزادی وی از حبس بر آقای فلسفی بشدت افزایش مییابد تا جایی که وی را در صورت عدم پذیرش این خواسته تهدید به قتل میکنند: «حتی تهدید به قتل توسط طرفداران نوابصفوی را پذیرا شدم، ولی زیر بار آنها نرفتم که در منبر مسجد شاه در ماه رمضان 1330 شمسی که از رادیو نیز پخش میشد، به خاطر دستگیری مرحوم نواب صفوی به دولت اعتراض کنم.»(ص140) این در حالی بود که اختلافات میان فدائیان اسلام و آیتالله کاشانی نیز به یک موضوع مهم تبدیل شده بود و فضای سیاسی جامعه را تحت تأثیر قرار میداد بویژه آن که فدائیان اعلامیههای تندی علیه آیتالله کاشانی منتشر میساختند: «... چیزی نمانده بود که این توفیق بزرگ شامل آنان و ملت مسلمان ایران گردیده، سرزمین ما فرزندان اسلام بهشت جهان گردد که گویا شهوات کاشانی و اقلیت با اجراء احکام نورانی اسلام و پیشرفت صفوف مقدس معارف سنیه قرآن مخالف بوده، با اتکا به فداکاریهای ما فرزندان اسلام، دربار پرشهوت و جنایت را تقویت نمودند...»(آرشیو مرکز اسناد انقلاب اسلامی، پرونده فدائیان اسلام، کد بازیابی 3-156-703، جلد دوم، سند شماره 389)
بروز تضادها و درگیریها میان آیتالله کاشانی و مصدق، مسئله دیگری بود که در ادامه به وقوع میپیوندد و طبعاً انتظارات مختلفی از آقای فلسفی برای بحث درباره آن یا موضعگیری به نفع این یا آن طرف وجود داشته است. اما در ورای تمامی اینها تضاد رو به رشد میان دکتر مصدق و شاه را باید در نظر داشت که بیش از هر مسئله دیگری ذهن جامعه را به خود معطوف داشته بود و هر واقعه دیگری نیز در ارتباط با این تضاد تحلیل و ارزیابی میشد. بدین ترتیب جامعه به دو قطب کلی تقسیم شده بود که به این یا آن سوی این شکاف بزرگ منتسب میشد و حتی سکوت در این عرصه نیز میتوانست تفاسیر خاص خود را به دنبال داشته باشد: «به دلیل سکوتی که آیتالله العظمی بروجردی در امر ملی شدن نفت اختیار کرده بود، کسانی بودند که عدم مداخله ایشان را در امر نفت، به عنوان طرفداری از شاه تفسیر میکردند، در حالی که این سکوت جنبه شرعی و دینی داشت.»(ص161) در چنین فضای متشنج، پر هیاهو و مملو از شایعات و تهمتها و تحریکاتی که احزاب و گروههای سیاسی و روزنامهها علیه یکدیگر به راه انداخته بودند، آقای فلسفی از ورود به مباحث سیاسی روز خودداری میورزد. این در حالی است که با نگاه امروزی به مسائل آن زمان، چه بسا این انتظار مطرح شود که مرجعیت و آقای فلسفی در آن برهه میبایست علیه شاه و دربار و به نفع نخستوزیر مدافع ملی شدن صنعت نفت کشور موضعگیری میکردند و اجازه شکلگیری و پیروزی کودتای سیاه آمریکایی را در 28 مرداد نمیدادند. اما چنین تحلیلی کاملاً یکسویه و فارغ از شرایط زمان است و نمیتواند بازتاب دهنده حاق واقعیت باشد. برای دستیابی به تحلیلی واقعنگرتر و قضاوتی منصفانهتر در این زمینه، حداقل باید به یک عامل دیگر توجه جدی کرد و آن تحرکات و رفتارهای حزب توده و نیز نوع واکنش دکتر مصدق نسبت به این حزب و عملکردهای آن است.
در خاطرات آقای فلسفی موارد متعددی را میتوان یافت که گوشههایی از فضای آن زمان را ترسیم میکند: «موضوع دیگری که روحانیون را بسیار خشمگین کرد، این بود که مصدق روزنامههای کمونیستی را آزاد گذاشت تا هر چه خواستند نوشتند و هیچگاه به اعتراض مردم مسلمان و روحانیون اهمیت نداد. گاهی بعضی از آقایان علما که از خیابانهای شاهآباد، یا استانبول عبور میکردند روزنامهفروشهای هوادار حزب توده را میدیدند که با اهانتی آشکار هفتهنامه چلنگر را لوله میکردند و به طرف صورت آنها میبردند و میگفتند: آشیخ! چلنگر. این مسائل و امثال آن که به طور روزافزونی اتفاق میافتاد باعث شد که مصدق ارزش و پایگاه مردمی خود را در میان اکثریت مسلمانان و افراد با ایمان از دست بدهد.»(ص136) اما این تنها روحانیون نبودند که بدین لحاظ از دست مصدق خشمگین بودند بلکه حتی نزدیکترین یاران و همراهان مصدق نیز از این نحو عملکرد او بسیار ناراحت و عصبانی بودند.
دکتر سنجابی که تا پایان دوران نخستوزیری دکتر مصدق یار و همراه وی بود و پس از آن نیز همواره خود را وفادار به مصدق میخواند، در خاطرات خود به ذکر واقعهای میپردازد که از یک سو حاکی از مماشات تعمدی دکتر مصدق با تودهایهاست و از سوی دیگر اعتراض جدی همکاران نخستوزیر وقت را به این نوع عملکرد بازتاب میدهد: «... من رفتم با آقای دکتر مصدق صحبت کردم. گفتم: آقا! رفقای جبهه ملی و جمعی از دوستان بازاری ما خیلی از جهت تودهایها و کارشکنی آنها ناراحت هستند... جمعاً هفت هشت نفر را با خودم نزد دکتر مصدق بردم. خلیل ملکی آنجا تند صحبت کرد. گفت: آقا! مردمی که از شما دفاع میکنند همینها هستند. کم هستند یا زیاد هستند همینها هستند. چه دلیلی دارد که شما قدرت توده را این همه به رخ ملت میکشید و این مردم را متوحش میکنید.»(خاطرات سیاسی دکتر کریم سنجابی، انتشارات صدای معاصر، تهران، 1381، ص154) دکتر مصدق خود نیز اذعان دارد که تودهایها تا بعدازظهر 27 مرداد 32 از آزادی عمل برخوردار بودند و تنها در این زمان است که او به عنوان نخستوزیر دستور توقیف و جمعآوری آنها را از خیابانها میدهد: «همه میدانند که عصر روز 27 مرداد دستور اکید دادم هر کس حرف از جمهوری بزند او را تعقیب کنند...»(دکتر محمدمصدق، خاطرات و تألمات دکتر محمد مصدق، به کوشش ایرج افشار، انتشارات علمی، چاپ دهم، 1381، ص272) این نکته واضح است که در آن هنگام شعار «جمهوری دموکراتیک» از سوی حزب توده مطرح گردید و از آنجا که پیش از آن در کشورهای اروپای شرقی تحت سیطره اتحاد جماهیر شوروی چنین جمهوریهایی برپا شده بود، طرح این شعار از سوی تودهایها، ترس و وحشت فراوانی را در افکار عمومی دامن زده بود بویژه این که مشاهده میشد عوامل حزب توده بی هیچ مانعی به فعالیتهای سیاسی میپردازند.
نورالدین کیانوری که در آن هنگام از رهبران تودهای حاضر در ایران بود، خود معترف است که طرح این شعار از طرف حزب توده در آن زمان صحیح نبود: «در اینجا برای همه این مسأله مطرح شد که بعد از فرار شاه آیا باید سلطنت را حفظ کرد و یا جمهوری برپا نمود... حزب توده ایران شعار «جمهوری دموکراتیک» را مطرح کرد و از دکتر مصدق خواست که اعلام جمهوری کند... این شعار را هیئت اجرائیه تصویب کرد. البته به نظر من این کلمه «دمکراتیک» صحیح نبود چون سوءتفاهم ایجاد میکرد. خوب، این شعار باعث شد که عدهای با وجودی که میدانستند که حزب نیرویی ندارد که حکومت را به دست گیرد، تصور کنند که ما میخواهیم یک «دمکراسی تودهای» - مانند اروپای شرقی- ایجاد کنیم و همین شعار وسیلهای شد برای تبلیغ علیه ما و رَم کردن عدهای از ما. به نظر من صحیح این بود که ما فقط شعار جمهوری میدادیم.»(خاطرات نورالدین کیانوری، به کوشش مؤسسه تحقیقاتی و انتشاراتی دیدگاه، انتشارات اطلاعات، 1371، ص267)
به این ترتیب جای تردید نیست که دکتر مصدق در نحوه تعامل با حزب توده، هرچند که قصد بهرهبرداری از توان این حزب در جهت مقابله با دربار و عوامل شاه را داشت، دچار اشتباه محاسبه شدیدی شد و در نهایت، این تدبیر وی نتیجهای کاملاً معکوس برای او و مردم ایران به بار آورد. در این زمینه نباید فراموش کرد که عوامل سازمان سیا و اینتلیجنس سرویس نیز بخوبی توانستند از سیاست حضور تودهایها در صحنه سیاسی کشور و شعارها و عملکردها و رفتارهای ضد ملی و ضد مذهبی آنها سوءاستفاده کنند و با برنامهریزیهای خود در چارچوب عملیات «آژاکس» بشدت بر نگرانیهای موجود بیفزایند: «در همین زمان جنگ روانی بر ضد مصدق به نهایت خود میرسید. مطبوعات تحت نفوذ، همگی بر ضد مصدق در حال فعالیت بودند... عوامل سیا برای ترساندن و مضطرب ساختن رهبران مذهبی در تهران متوسل به تبلیغات سیاه شدند و تحت نام حزب توده اعلام کردند که اگر رهبران مذهبی با مصدق مخالفت کنند با مجازات سختی روبهرو خواهند شد. تهدیدهای تلفنی به اسم حزب توده صورت گرفت و یکی از چندین طرح بمبگذاری منازل رهبران مذهبی نیز اجرا شد...»(عملیات آژاکس، بررسی اسناد CIA درباره کودتای 28 مرداد، ترجمه ابوالقاسم راهچمنی، انتشارات مؤسسه فرهنگی مطالعات و تحقیقات بینالمللی معاصر ایران، 1382، ص70)
هنگامی که مجموعهای از این دست مسائل در کنار یکدیگر قرار میگیرند، آنگاه با بازسازی فضا و شرایط سیاسی، فرهنگی و اجتماعی این برهه، بهتر میتوان به نوع موضعگیریها و رفتارهای روحانیت، بویژه شخصیتهایی مانند آقای فلسفی پی برد، هرچند این انتظار و توقع از چنین شخصیتهایی باقی میماند که میبایست با دقت نظر بیشتر در امور و نیز دخالتهای سنجیده و مؤثر در هدایت فکری و سیاسی تودههای مردم امکان فراهم آمدن زمینه کودتا و تسلط همهجانبه آمریکا بر ایران را منتفی میساختند. این مسئلهای است که از نگاه آقای فلسفی نیز دور نمانده و به نوعی آرزوی درونی خود را در این زمینه بیان میدارد: «شاید اگر مردم متدین در آن زمان میدانستند که قرار است مملکت با کودتای 28 مرداد به دامان آمریکا برود، علیرغم کجرویهای مصدق نسبت به شأن دین، اجازه این کار را نمیدادند و حاضر نبودند که از چاله سلطه انگلستان بیرون بیایند و در چاه عمیق آمریکا فرو افتند.»(ص143) طبعاً برای تحقق این آگاهی و دانایی و خیزش مردم در برابر کودتای آمریکایی، شخصیتهایی مانند آقای فلسفی میتوانستند از کارآیی بالایی برخوردار باشند، اما متاسفانه فضای بسیار آلوده سیاسی آن روز، این امکان را فراهم نیاورد. حتی باید گفت آثار و تبعات فعالیتهای حزب توده و جنجالها و هیاهوهای سیاسی بویژه در طول نیمه دوم نخستوزیری دکتر مصدق به حدی گسترده بود که تا چندی پس از واقعه کودتا نیز، آنگونه که باید آثار و تبعات چنین کودتایی احساس نمیشد. شاید مهمترین واقعهای که توانست زنگ خطری جدی را بویژه برای روحانیت به صدا درآورد، مشخص شدن حمایت همه جانبه رژیم پهلوی از بهائیت بر اساس برنامههای دیکته شده آمریکا بود.
با دقت در خاطرات آقای فلسفی و پیگیری روند مبارزه روحانیت با بهائیت، بخوبی میتوان مشاهده کرد که نیرویی فراتر از شاه و دربار در آن برهه، پشت سر بهائیت قرار دارد و ضمن فراهم آوردن زمینههای لازم برای بسط و توسعه حضور و نفوذ عوامل خود در عرصههای سیاسی و فرهنگی و اعتقادی، بشدت در مقابل تعرض روحانیت به این فرقه از خود واکنش نشان میدهد. به گفته آقای فلسفی به دنبال ناراحتی شدید آیتالله بروجردی از گسترش حضور بهائیت و واکنشهای سالهای پیش از 1334 به این مسئله، ایشان تصمیم به طرح موضوع در سخنرانی خود به مناسبت ماه رمضان میگیرد که به طور مستقیم نیز از رادیو پخش میشد. جالب اینجاست که آقای فلسفی این موضوع را با شاه نیز در میان میگذارد و او با طرح مسئله مخالفتی نمیکند: «در ملاقات با او گفتم: آیتالله بروجردی نظر موافق دارند مسأله نفوذ بهاییها که موجب نگرانی مسلمانان شده است، در سخنرانیهای ماه رمضان که از رادیو پخش میشود مورد بحث قرار گیرد. آیا اعلیحضرت هم موافق هستند؟ او لحظهای سکوت کرد و بعد گفت: بروید بگویید.»(ص191)
حتی اگر علت این اعلام موافقت محمدرضا را ناپختگی و کمتجربگی وی بدانیم، اما به هرحال حاکی از این مسئله نیز میتواند باشد که وی در آن زمان دستکم میتوانسته به خود بقبولاند که سخنانی علیه بهائیت از رادیو به طور مستقیم پخش شود. اما چندی بعد و به دنبال فشارهایی که برای تخریب کامل «حظیرهالقدس» به دولت وارد میآید، شاهد واکنشهای شدیدی از سوی شاه و دربار هستیم که پیداست گذشته از تمایلات درونی خود آنها، حاصل فشار سیاست بیگانگان برای حمایت جدی رژیم از بهائیت در برابر مردم و روحانیت است: «در نتیجه مقاومت من در ادامه سخنرانی تا پایان رمضان سال 1334 شمسی راجع به بهاییها، این شد که شاه از من خشمگین شود و لذا نه تنها از آن زمان به بعد ملاقاتم با شاه جهت ابلاغ پیامهای آیتالله بروجردی برای همیشه قطع گردید، بلکه امام جمعه تهران نیز جرأت نکرد طبق روال سابق در ماه رمضان و دهه اول محرم، از من برای سخنرانی در مسجد شاه دعوت کند! شاید هم به او دستور داده بودند. علاوه بر اینها، پخش سخنرانیهایم از رادیو نیز هم برای همیشه ممنوع شد.»(ص199) به این ترتیب محمدرضا پهلوی با قرار رفتن کامل در اختیار سیاستهای آمریکا، از این پس در مسیری گام میگذارد که پدرش در تقابل با اسلام پیمود. گسترش روزافزون حضور بهائیت در دستگاه دولتی و نیز به دست گرفتن شریانهای اقتصادی کشور توسط پیروان این فرقه، طبیعتاً توجه جدی بسیاری از روحانیون و از جمله مرجعیت را به خود معطوف داشته بود و از این بابت نگرانیهای زیادی داشتند، به گونهای که تحمل وضعیت را برای آنها غیرممکن میساخت: «همین قدر میدانم در زمانی که موقعیت بهاییها به صورت یک امر مهم ضد اسلامی مطرح شده بود و پیامهای پیدرپی آیتالله بروجردی هم از طرق مختلف بیاثر گردید، ایشان مکرر میفرمودند: «این وضع برای من غیرقابل تحمل است» زیرا از وقفه کار مبارزه با بهاییها خیلی ناراحت بودند و پس از آن دیگر اعتمادی به دستگاه دولتی نداشتند.»(ص200)
در چنین وضعیتی امام خمینی با نگاه تیزبین خود به این واقعیت پی برد که جهتگیری توان روحانیت در مبارزه با بهائیت، در حقیقت نمیتواند نتیجه چندانی در برداشته باشد و لذا باید به جای پرداختن به معلول، به علت اصلی و منشأ فساد پرداخت. شکلگیری این دیدگاه نزد امام در طول زمان از یک سو و تفاوت این دیدگاه با مشی و رویه سیاسی آیتالله بروجردی از سوی دیگر باعث شد تا بین آنها فاصلهای به وجود آید، اگرچه تا زمان حیات و فعالیت مرجعیت عامه، امام خمینی خود را ملزم به رعایت شأن و جایگاه ایشان میدانست و از هرگونه حرکتی که به تضعیف این جایگاه بینجامد، خودداری کرد.
با آغاز حرکت انقلابی امام علیه رژیم پهلوی در پی رحلت آیتالله بروجردی و سپس آیتالله حکیم، حجتالاسلام فلسفی نیز در مسیری که مرجعیت حاضر آن را ترسیم میکرد، حرکت میکند و البته ابزار اصلی او بدین منظور همان مسجد و منبر است. کثرت گزارشهای ساواک از سخنرانیهای ایشان و فضای حاکم بر انبوه مستمعین، حاکی از اثربخشی عمیق اینگونه مجالس بر ذهنیت جامعه است. آنچه ممکن است عدهای را در این زمینه به اشتباه بیندازد، مماشات دستگاه با ایشان و حتی حضور برخی مقامات بلندپایه کشور مانند نخستوزیر، وزیران و دیگر مقامات مملکتی در پای منبر «واعظ شهیر» است. در واقع این مسئله نه تنها ضعفی برای آقای فلسفی به شمار نمیآید، بلکه یکی از نقاط قوت این شخصیت روحانی و مبارز محسوب میشود. شهامت آقای فلسفی در طرح مسائل و مشکلات جامعه و ایستادگی ایشان در مقابل انحرافات و کجرویها و پایمردی در دفاع از حریم مرجعیت، محبوبیت فوقالعادهای را برای این خطیب توانمند در میان جامعه رقم زده بود و در واقع شخصیتهای مملکتی حتی به بهای به جان خریدن انتقادات تند ایشان، خود را ناچار از آن میدانستند تا برای کسب وجهه در میان مردم، در مجلس سخنرانی ایشان حاضر شوند هرچند این وضعیت برای آنها خوشایند نبود. از سوی دیگر حضور آقای فلسفی در شهرستانها و گردآمدن جمعیتی کثیر در پای منبر ایشان، فینفسه در آن زمان که رژیم پهلوی با هدایت برنامهریزان آمریکایی، گامهایی جدی در مسیر اسلامزدایی از ایران برمیداشت، یک نوع تظاهرات سیاسی و اعلام اعتراض به عملکردهای ضداسلامی رژیم به حساب میآمد.
نکته دیگری که در همین جا باید به آن اشاره داشت، هوشمندی آقای فلسفی در جلوگیری از هرگونه سوءاستفاده رژیم از سخنرانیهای ایشان به نفع خود است. نمونه بارز این مسئله را در ماجرای اخراج ایرانی تبارها از عراق میتوان مشاهده کرد.(صص426-422) از سوی دیگر دقت نظر آقای فلسفی در تلاشهایی که به انحای گوناگون از سوی افراد و محافل مختلف برای ایجاد ارتباط با ایشان به عمل میآمد نیز نباید از نظر دور داشته شود. در این زمینه اعتراف «مئیر عزری» سفیر رژیم صهیونیستی در تهران شنیدنی است: « با همکاریی ح ر. با حجتالاسلامها کریمی و راشد که از سخنرانان ورزیده و نامدار دستگاه رادیو تلویزیون ایران بودند، آشنا شدم. راشد سخنوری بیمانند بود که برنامههای رادیوئیاش شنوندگان فراوانی داشت. سخنانش به دل مینشست، دلیر و شاهدوست بود. حجتالاسلام فلسفی رقیب سرسخت راشد بود که میتوانست ساعتها بیایستا و بدون دوبارهگوئی در زمینههای دلخواهش سخن بگوید و شنونده را برجای میخکوب کند. کوشش من برای یافتن راهی در دوستی با وی به جائی نرسید...»(مئیر عزری، کیست از شما از تمامی قوم او، یادنامه، دفتر یکم، ترجمه ابراهام حاخامی، اورشلیم، 2000، ص307)
به این ترتیب باید گفت در طول سالهای 43- زمان تبعید حضرت امام به ترکیه و عراق- تا زمان پیروزی انقلاب اسلامی، شاهد یک جریان مبارزاتی در کشور هستیم که باید از آن تحت عنوان جریان منبر، وعظ، خطابه و سخنرانی نام برد و آقای فلسفی قطعاً یکی از شاخصترین عناصر در این زمینه به شمار میآید. از جمله ویژگیهای این جریان آن بود که «حضور» و «غیبت» آن دارای تأثیر مشابهی بود. حضور آقای فلسفی در مجالس مختلف تا سال 50 به نوعی بر مردم تأثیرگذار بود و غیبت ایشان از این عرصه به واسطه ممنوعالمنبر شدن نیز به نوعی دیگر. این مشکلی بود که رژیم پهلوی هرگز نتوانست بر آن فائق آید. پس از آن که سیاستهای سرکوبگرانه و خفقان آمیز رژیم، اجازه حضور آقای فلسفی بر منبر و سخنرانی برای مردم را از ایشان گرفت، این موضوع خود به مسئلهای جدی برای مردم تبدیل شد و در همین حال پخش نوارهای سخنرانی و نیز تألیفات ایشان، همواره نام و یادش را بر سر زبانها زنده نگه داشت.
نکتهای که در خاطرات آقای فلسفی در دوران بعد از انقلاب جلب توجه میکند، تلاش و اهتمام حضرت امام برای صیانت از شأن و جایگاه آقای شریعتمداری است: «در آن هنگام من قم بودم. یک روز صبح امام به وسیله یکی از دوستان پیغام داد که به فلانی بگویید اینجا بیاید... امام فرمودند: «ما میدانیم که اجانب به خصوص امریکا با این انقلاب خیلی دشمن هستند و با وسایل گوناگون به آن ضربه میزنند. حالا اول کار است که آمدهاند و حزب درست کردهاند. این حزب خلق مسلمان علیالتحقیق ریشه خارجی دارد...»... بعد امام فرمود: «مشکل این است که آقای شریعتمداری به نام یک آیتالله وابستگی خودش را به این حزب اعلام کرده و آن را وابسته به خود معرفی کرده است... این که گفتم شما بیایید، برای این است که بگویم پیش آقای شریعتمداری بروید و بطور خصوصی از قول من به ایشان بگویید این کار را اجانب کردهاند، شما که این مطلب را پذیرا شدهاید، یا آگاهید یا ناآگاه. مصلحت شما این است که فوراً در جراید و رادیو و تلویزیون اعلام کنید که از این حزب برکنار هستید و مسائل آن به هیچ وجه به شما ارتباط ندارد، تا حیثیت شما محفوظ باشد».(ص367) متأسفانه پس از چند دور مذاکره آقای فلسفی با آقای شریعتمداری و علیرغم پذیرش اولیه نصایح امام، به واسطه جوسازیهای اطرافیان، در نهایت این تلاش امام به نتیجه نرسید: « ... نزد آقای شریعتمداری رفتم ایشان گفت: «رفقای من موافقت نکردند و گفتند هم در قم و هم در آذربایجان حیثیت افراد بسیاری از بین میرود؛ ضربه بزرگی هم به شما میخورد؛ نباید اصلاً پیرامون این مطلب فکر کنید! بنابراین من آن نوشته را نمینویسم.» به منزل امام برگشتم و مطالب را به ایشان عرض کردم. امام متأثر شد.»(ص370)
در مجموع باید گفت آثار و تبعات جریان مسجد و منبر در شکلگیری انقلاب اسلامی به حدی وسیع و گسترده و عمیق است که هر تحلیلی از انقلاب بدون توجه جدی به آن، ابتر و ناقص خواهد بود. طبعاً حجتالاسلام فلسفی به عنوان نمونهای بارز در این زمینه به شمار میآید که توجه به ایشان به معنای غفلت و چشم پوشی از طیف گستردهای از روحانیون روشن و آگاه در این صحنه نیست. از سوی دیگر خاطرات آقای فلسفی این نکته را نیز گوشزد میکند که در دوران بعد از انقلاب نیز نباید از نقش و تأثیرگذاری مسجد و منبر در تقویت بنیانهای فکری و عقیدتی و نیز در اصلاح و بهبود روند امور کشور غفلت کرد. البته شرط لازم برای دستیابی به چنین دستاوردهای بزرگ و مهمی آن است که شخصیتهایی همچون حجتالاسلاموالمسلمین فلسفی به عنوان الگو در نظر گرفته شوند و خطبا و واعظین آگاه به معارف اسلامی و مسائل روز و آشنا به روحیات و نیازهای فکری مخاطبان، در این عرصه فعال و کوشا باشند.
با تشکر
دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران