تاریخ انتشار : ۱۳ خرداد ۱۳۸۹ - ۰۸:۴۰  ، 
کد خبر : ۱۴۴۶۷۹

گزیده‌ای از کتاب «پنجاه سال تاریخ با پان ایرانیستها» (بخش دوم)


به علت حجم زیاد بولتن و لزوم مناسب نمودن آن برای مطالعه در فضای مجازی، این متن در پایگاه بصیرت در سه بخش منتشر می‌شود. (بخش دوم)

برخوردهای گوناگون پان‌ایرانیست‌ها با رژیم پس از کودتای 28 امرداد1332
 رویداد کودتای بیست و هشتم امرداد 1332 اثری بسیار ژرف در میان پان‌ایرانیست‌ها که تا پیش از این رخداد در سه گروه جدا، ولی بظاهر با یک اندیشه فعالیت می‌کردند، برجای گذارد. بدانگونه که برخی از هموندان این سه گروه، یا هماواز با رژیم پس از کودتا شدند، و تا مرز مأمور ساواک بودن پیش رفتند. یا هوادار مصدق باقی ماندند و کوشش‌های ملت گرایانه‌ی خود را دنبال کردند، و یا حتا به سوی اندیشه‌های کمونیستی کشیده شدند. دسته‌ای هم به هیچیک از این سه گروه نپیوستند و با نگهداشت آرمان خود در مغز خویش گوشه‌ی سلامت را برگزیدند، و تا مدتی نه چندان کوتاه، گرد سیاست نگشتند.(ص84)
 از میان ما، تنها کسی که خسته نشد و رو در روی حکومت پس از 28 مرداد ایستاد و پیوسته سخن خود را با صراحت و دلاوری گفت، و زندان‌های گوناگون و پی‌درپی کوتاه مدت و دراز مدت را بجان خرید، «داریوش فروهر» بود. فروهر در سال 1339 با پروانه اسکندری که او نیز پان‌ایرانیست شده بود پیوند زناشویی بست و میوه‌ی این پیوند نیز دو فرزند بنامهای «پرستو، و آرش» هستند که هم‌اکنون در آلمان بسر می‌برند. فروهر در سال 1340 که بانگیزه‌ی فشار «جان‌ کندی» رییس جمهور آنزمان آمریکا به شاه، از میزان سخت‌گیری بر ملیون کاسته شد، و جبهه ملی پس از هشت سال خاموشی دوباره کوشش‌های سیاسی خود را آغاز کرد، هم واژه‌ی «بر بنیاد پان‌ایرانیسم» را از دنبال نام «حزب ملت ایران» برداشت، هم رسماً به جبهه ملی ایران پیوست و عضو شورای مرکزی آن جبهه شد.(ص85)
 از دو تن دیگر از پان‌ایرانیست‌ها که پس از 28 مرداد علیه رژیم نقش ساز بودند، باید از «علی شاکری» و «مصطفا شعاعیان» نام برده شود.... «علی شاکری» پس از انقلاب بهمن 57 به فرانسه رفت (و یا در آنهنگام در فرانسه بود) و همراه با دکتر شاپور بختیار «نهضت مقاومت ملی ایران» را پایه‌گذارد، و سالها عضو شورای عالی رهبری نهضت، و دستیار نخست دکتر بختیار بود، و پس از ترور روانشاد بختیار نیز مدتی رهبری نهضت مقاومت ملی را بعهده گرفت، و هم اکنون نیز در پاریس بسر می‌برد.(صص86-85)
 دریافتم که «شعاعیان» پس از 28 امرداد، و از هم پاشیده شدن مکتب پان‌ایرانیسم، ناگهان از کالبد یک ملت‌گرای تندرو، به قالب یک «تروتسکیست» (کمونیست‌ مخالف استالین) درآمد، و در عین حال بسختی‌ هوادار دکتر مصدق بود. او با همه‌ی گرفت و گیرهای پیرامون مصدق در آن روزها، موفق شده بود، دور از چشمان مأموران ساواک یکبار با مصدق در احمدآباد دیدار کند و همین نکته نمایانگر تیزهوشی و زرنگی شگفت‌آور وی بود. او، که خود جوانی بسیار آگاه و نترس شده بود، نه با مجاهدین خلق، و نه با چریکهای فدایی خلق پیوندی نداشت، زیرا می‌پنداشت آنها برای دستگاه‌های امنیتی شناخته شده هستند و میدان فعالیت‌شان هر روز تنگ‌تر می‌شود. این بود که خود، با همدستی سه- چهار تن از یارانش (که هرگز شناخته نشدند) یک گروه تروریستی بسیار مخفی و خطرناک را سازمان داد و تنی چند از مأموران شناخته شده ساواک را غافلگیر کرد و کشت.(صص88-87)

داستان ترانه «مرا ببوس»
 «حیدر رقابی» (هاله) را که پیش از 28 امرداد سازمان «سربازان جبهه ملی» را رهبری می‌کرد، و ملت‌گرایی تندرو بود، به سمت مسئول کمیته نهضت مقاومت ملی دانشگاه تهران برگزیدند... «رقابی» (هاله) پان‌ایرانیست نبود، ولی چه پیش از 28 امرداد و چه پس از آن همیشه و همیشه در کنار پان‌ایرانیست‌ها سرگرم کوشش و ستیز بود و اندیشه و آرمان آن‌ها را بروشنی می‌شناخت. و می‌توانست بخوبی با آنان کار کند. او، جوانی بیست و دو- سه ساله بود، و به پیروی از خوی و احساس روزهای پرشور جوانی، دل در گرو مهر دختری که همگام دیگر ملت‌گرایان، در مبارزات ملی شدن نفت و سپس در نهضت مقاومت فعالیت داشت بسته بود. این دختر (که تا امروز هیچکس نام و نشانی از او نمی‌داند، دختری هنرمند و شعرشناس بود) و چنانکه خواهد آمد، الهام‌بخش حیدر رقابی در آفرینش ترانه‌ی «مرا ببوس» شد.(ص90)
 پس از رفتن «حیدر رقابی» (هاله) از ایران و خواندن این ترانه وسیله گلنراقی و پیشباز شگفتی‌آور مردم از آن. توده‌ای‌ها که هر افتخاری را می‌دزدند، هنگامی که این روی‌آوری ستایش انگیز را دیدند، در همه جا شایع کردند که این ترانه را سرهنگ سیامک (یا، سرهنگ مبشر) افسر توده‌ای در شب پیش از اعدام، برای دخترش سروده است!! آنها نمی‌گویند که کدام پدری است که در زندان باشد و سپس به دخترش بگوید: «ای دختر زیبا. امشب بر تو مهمانم. در پیش تو می‌مانم. تا لب بگذاری بر لب من؟!!..» یا اینکه جمله‌ی «به نیمه شب‌ها دارم با یاران پیمانها که برفروزم آتش‌ها در کوهستان‌ها» که در ترانه‌ی مرا ببوس بکار رفته، چه وابستگی‌ای به سرهنگ سیامک ( یا سرهنگ مبشر) می‌تواند داشته باشد؟(صص94-93)

نقش حزب توده از 25 تا 28 امرداد
 گفتم که رویداد 28 امرداد نقطه دگرگونی در خور نگرشی در تاریخ ایران پس از ملی شدن نفت بود از شامگاه این روز، سرکوب و ترور و خفگان در سراسر پهنه‌ی اجتماعی و سیاسی ایران سایه‌ی سیاه خود را گسترده و دستگاه هراس آفرین و بیرحم فرمانداری نظامی رژیم کودتا بکار افتاد، و سازمان‌های ملی و رزمنده یکی پس از دیگری اشغال و از هم پاشیده شدند.(ص95)
 حمله به چهار مرکز سیاسی ملیون، یک برنامه حساب شده بود که از سوی «اینتلیجنس سرویس» و گردانندگان کودتا تنظیم، و وسیله کارگزاران چپ‌نمای آنها اجرا شد. و یکبار دیگر نشان داد که سخن دکتر مصدق که می‌گفت: «اینها توده‌ای‌های نفتی هستند، و در راستای خواستهای شرکت نفت انگلیسی کار می‌کنند» درست است و پس از 47 سال، اعلامیه وزارت خارجه آمریکا که در تاریخ 16 اپریل سال 2000 در روزنامه نیویورک‌تایمز زیر عنوان (28 امرداد 32 پایه‌گذار 22 بهمن 57) بخوبی از این ترفندها پرده برداشت زیرا نوشته بود: ما، خود به تظاهرات چپ‌گرایان دامن می‌زدیم. این اعلامیه نشان داد که همه‌ی تظاهرات چپ‌گرایانه در روزهای 25 تا 28 امرداد با نقشه و برنامه‌ی از پیش ریخته شده‌ی کودتاگران بوده است.(ص96)
 دو روز پس از آن، در ساعت 11 بامداد روز 28 امرداد، ناگهان از سوی خیابان پامنار و اکباتان (که خانه سیدابوالقاسم کاشانی در آنجا بود) گروهی از هواداران او، مرکب از «احمد عشقی» (چاقوکش معروف) و «طیب حاج‌رضایی» (باجگیر و شیره‌کش خانه‌دار) و «سید روح‌الله خمینی» در حالیکه چهل- پنجاه تن دیگر را فرماندهی می‌کردند، و فریاد «مرگ بر مصدق» «جاوید شاه» می‌کشیدند، به ساختمان حزب حمله کردند. «علی مسعودی» که یکی از پان‌ایرانیست‌های ماندگار در حزب در آنروز بود می‌گوید چون من در گذشته «خمینی» را از نزدیک دیده بودم، بخوبی وی را می‌شناختم و با چشم خود او را در میان گروه دیدم که دستور حمله می‌داد... مسعودی می‌گوید: «هنگامی که شعارهای حمله‌کنندگان را شنیدیم، از پشت‌بام با سنگ و آجر پاسخ‌شان را دادیم. و آنها را واپس نشاندیم. ولی ناگهان سربازان گارد، و پاسبانان کلانتری2 (بهارستان) به حمله کنندگان پیوستند و تیراندازی از سوی آنان آغاز شد.»(ص97)
 با نگرش به رویداد و زدوخوردی که هفده روز پیش از آن، یعنی در یازدهم مرداد سال 1332 در خانه‌ی سیدابوالقاسم کاشانی روی داد، سخن علی مسعودی که می‌گوید «سیدروح‌الله خمینی» را در میان حمله کنندگان به باشگاه حزب ملت ایران دیده و شناخته است، معنا پیدا می‌کند. داستان چنین است که هنگامی که دکتر مصدق اعلام کرد که بعلت کارشکنی‌های مجلس هفدهم در کار دولت و با نگرش به اینکه همه‌ی نیروها از ملت سرچشمه می‌گیرند، دولت در روز دوازدهم امرداد در تهران، و در روز نوزدهم امرداد در شهرستان‌ها به رأی مردم مراجعه می‌کند و انحلال مجلس را به همه‌پرسی می‌گذارد، سیدابوالقاسم کاشانی با این تصمیم دولت دکتر مصدق مخالفت می‌کند و برای کارشکنی در کار دولت چند شب پی‌درپی روضه‌خوانی مفصلی در خانه‌اش برپا می‌دارد تا پس از نماز مغرب و عشا، ضمن سخنانی مردم را علیه حکومت تحریک کند. در این نشست بسیاری از روضه‌خوانها، و از آن میان روضه‌خوانی بنام «سیدروح‌الله خمینی» نیز حضور داشتند. داریوش فروهر و پان‌ایرانیست‌های حزب ملت ایران به این مجلس حمله می‌کنند و با پرتاب سنگ از بیرون و قطع برق بهنگامی که «صفایی» نماینده‌ی قزوین که یکی از نمایندگان مخالف دولت در مجلس بود سخنرانی می‌کرد، مجلس را برهم می‌زنند. بیدرنگ برخی از حاضران به کوچه می‌ریزند و با پان‌ایرانیست‌های همراه فروهر درگیر می‌شوند، و در این زدوخورد یکی از هواداران کاشانی بنام حدادزاده که هموند جمعیت «مسلمانان مجاهد» بود کشته می‌شود.(ص98)

فاطمی و مرگ او
 در ماههای پایانی سال 1332، دکتر حسین فاطمی وزیر امورخارجه دکتر مصدق که در پنهانگاه (در خانه ستوان داروسازی بنام «محسنی») بسر می‌برد وسیله سرگرد توپخانه «مولوی» افسر فرماندار نظامی دستگیر می‌شود، و او را به نزد تیمور بختیار که به پاداش عملیات 28 امرداد سرتیپ شده بود می‌برند و این افسر ناجوانمرد به او ناسزا می‌گوید و می‌افزاید: دیدی بالاخره دستگیر شدی؟ خائن! دکتر فاطمی می‌گوید: تیمسار مؤدب باشید. تیمور بختیار مشت محکمی به چهره‌ی دکتر فاطمی که هم بیمار بود و به دستهایش دستبند زده بودند می‌کوبد و خون از بینی او جاری می‌شود. سپس او را به زندان لشکر دوی زرهی برده، برای سه- چهار ساعت نگهمیدارند، آنگاه در ساعت 4 پس از نیمروز همان روز در حالیکه دستهایش را دستبند زده بودند به این بهانه که می‌خواهند وی را تحویل زندان فرمانداری نظامی بدهند به شهربانی می‌آورند. در جلوی شهربانی که باید امن‌ترین و مطمئن‌ترین جای کشور باشد ناگهان یازده تن چاقوکش حرفه‌ای بسرکردگی شعبان جعفری و طیب حاج رضایی به دکتر فاطمی می‌تازند. خواهر دکتر فاطمی که برای دیدار از برادر به جلوی شهربانی آمده بود دلاورانه و فداکارانه با شتاب خود را به او می‌رساند و خویشتن را روی برادرش می‌اندازد و یازده ضربه‌ی چاقوی نامردان چاقوکش به این زن بیگناه می‌خورد و تنها دو ضربه بر پیکر دکتر فاطمی فرود می‌آید که همان دو ضربه بسیار ژرف و کاری بودند.(ص99)
 در روز 29 خردادماه 1333 یعنی نخستین خرداد پس از کودتای 28 امرداد (که سومین سالگرد خلع ید از شرکت نفت انگلیس و ایران بود) گروهی از جوانان ملی و پان‌ایرانیست بر آن می‌شوند که در بلندی‌های شمال تهران (پس قلعه، آبشار دوقلو، توچال، و فرح‌زاد) آتش بیفروزند، تا نمادی باشد از پی‌گیری کوشش‌های ملیون و زنده نگهداشتن یاد روز 29 خرداد 1330.(ص101)
 شایسته گفتن است که برافروختن آتش به این سادگی‌ها هم نبود. زیرا از یک ارتفاع معینی به بالا، بعلت رقیق بودن هوا و کمبود اکسیژن، دیگر گیاهی نمی‌روید. بر این پایه هموندان گروه ناگزیر بودند دو- سه روز زودتر حرکت خود را آغاز کنند و پیش از رسیدن به بلندی دو- سه هزارپایی، بوته‌های خشک و گون‌ها را بکنند و در پتو بریزند، و به قله، یعنی جایی که دیگر گیاه نمی‌روید ببرند. و این کار را هر یک از کوهنوردان یاد شده، چندین بار تکرار می‌کرد تا بتوانند انبوهی چشمگیر از بوته و خاشاک را گرد بیاورند، و آتشی فروزان و گسترده بر افروزند، تا از همه‌ی نقاط تهران بتوان آن را دید. همچنین هر کدام از هموندان گروه یک شیشه کوچک نفت و یک کبریت همراه داشتند.(ص103)
 (حیدر رقابی در ترانه مرا ببوس به همین نکته اشاره می‌کند و می‌گوید:
«به نیمه شب‌ها دارم با یاران پیمانها که برفروزم آتش‌ها در کوهستان‌ها») برافروختن آتش بیادبود روز خلع ید از شرکت نفت، آنهم در دوران خفگان پس از 28 مرداد که رژیم می‌پنداشت در، درازای 10 ماه برهمه جا چیره شده است، موجب خشم شاه و دیگر سرکردگان رژیم شد.(ص103)
 در سال سوم انجام این کار ملی و دلاورانه و در خور ستایش که یکسره رژیم را سردرگم کرده بود، از سوی جبهه ملی، تقدیرنامه‌هایی بنام یکایک هموندان «گروه البرز» نوشته و به آنان داده شد. پای این تقدیرنامه‌ها را مهندس مهدی بازرگان. آیت‌الله زنجانی، مهندس سحابی و کاشفی دستینه نهاده بودند.(ص104)
 چند روز پس از دستگیر فروهر، تنی چند از دیگر پان‌ایرانیست‌های حزب ملت ایران، از جمله علی مسعودی را نیز دستگیر می‌کنند. بدینگونه که هنگامی که مسعودی از خیابان «ایرج» واقع در جاده قدیم شمیران می‌گذشت، در حالی که یک بقچه روزنامه «راه مصدق» را زیر بغل داشت، بازداشت می‌شود، و او را به رکن دوم فرمانداری نظامی می‌برند.(ص105)
 وضع زندان و رفتار بازجویان با برخی از زندانیان، باندازه‌ای خشن و غیرانسانی بود که موی بر اندام آدمی راست می‌کرد. از جمله آنکه «سرهنگ غفاری» پیوسته کریمپور شیرازی مدیر روزنامه «شورش» را کتک می‌زد، و به او ناسزاهای ناموسی می‌گفت، و در آفتابه ادرار می‌کرد و به دهان کریمپور می‌ریخت... بگفته‌ای دیگر، با شلیک گلوله وی را می‌کشد. و برای اینکه بعدها اثری از کشته شدن او با گلوله به دست نیاید، پیکر کریمپور را در همان شب که چهارشنبه‌سوری نیز بود، آتش می‌زنند، و سپس انتشار می‌دهند که کریمپور با استفاده از ‌چراغ نفت‌‌سوز!! اقدام به خودسوزی کرده و بهنگام مرگ نیز از اعلاحضرت درخواست بخشایش داشته است!!(صص106-105)
 برای نمونه، در یکی از روزها که فروهر می‌بیند که سرهنگ غفاری با کریمپور شیرازی بگونه‌ای ناجوانمردانه و غیرانسانی رفتار می‌کند، اختیار از دستش بدر می‌رود، و بسختی سرهنگ غفاری را کتک می‌زند. مأموران دخالت می‌کنند، و می‌خواهند فروهر را بشکنجه گاه ببرند، ولی باز هم سروان جناب، و یکی- دو تن دیگر از نظامیان از این کار پیشگیری می‌کنند.(ص106)
 «استوار ساقی» که پس از انقلاب بهمن 57 ناگهان نامش جزو شکنجه‌گران خطرناک ساواک و فرمانداری نظامی تهران پس از 28 امرداد جای گرفت، در آنروزها، در تیپ دوی زرهی خدمت می‌کرد، و اصولاً جزو کادر دادستانی ارتش و فرمانداری نظامی نبود، و با زندانیان ملت‌گرای نیز بسیار بسیار بنرمی رفتار می‌کرد... ولی پس از انقلاب بهمن 57، توده‌ای‌ها بنادرست و نابجا انتشار دادند که او، شکنجه‌گر ساواک بوده و شماری از زندانیان را شکنجه کرده است و نزدیک بود همین سر و صداها «استوار ساقی» را مانند بسیاری دیگر از بیگناهان به کشتن بدهد. اما در همان روزهای آغازین انقلاب 57، ملت گرایانی که پس از 28 امرداد 32 زندانی شده بودند، توماری تهیه کردند که «استوار ساقی» نه تنها هرگز کسی را شکنجه نکرده است، و نه تنها با آنها بسیار مهربانانه رفتار می‌کرد... همین تومار، و پی‌گیری ملت گرایان سبب شد که با وجود تهمت‌ها و کوشش‌های فراوان توده‌ای‌ها علیه استوار یادشده، او، اعدام نشود.(ص107)
 نکته در خور نگرش آن‌که، پس از امرداد 32 و پس از بهمن 57 که فهرست‌های بلندبالایی از هموندان و جیره‌خواران سازمان‌های پنهانی (مانند فراماسونری، ساواک، سازمان سیا، رکن دوی ستاد ارتش و اینتلیجنس سرویس انگلستان) در ایران چاپ و پخش و فاش شد، بجز علینقی عالیخانی و داریوش همایون، نام هیچیک از چند هزار تنی که در دورانهای گوناگون پان‌ایرانیست شدند، در آن فهرست‌ها دیده نشد. و در هیچیک از فعالیت‌های ضدایرانی نام هیچ‌ پان‌ایرانیستی ثبت نشد. (محسن پزشکپور نیز شخصاً آدم فرصت‌طلب و متزلزلی است. ولی عضو سازمان‌های امنیتی و ماسونری و مانند آنها نبوده است.)(ص108)

28 امرداد و نامردمی‌ها
 بهنگامی که نوشته‌های این کتاب بگونه‌ی پاورقی در هفته‌نامه‌ی ایرانشهر چاپ می‌شد، تنی چند که هنوز پس از بیست سال که چوب آن نامردمی‌های انجام شده‌ی پس از 28 امرداد را می‌خورند، نمی‌خواهند بپذیرند که درروزهای آغازین پس از بیست و هشتم امرداد چه ستم‌ها بر ملت‌گرایان و رهبر آنها روا شد، نامه‌هایی برای نویسنده فرستادند و در آن‌ها بسختی برآشفته بودند که: چرا دروغ می‌نویسید. مگر ممکن است که یک زندانی (فروهر) قدرت و یارای آن را داشته باشد که بتواند یک بازجو را کتک بزند؟ بویژه آنکه این بازجو، سرهنگ و سپاهی هم بوده باشد.(ص109)
 مهندس بابک رضایی در زمینه شکنجه دانشجویان در روزهای پس از 28 امرداد 32 می‌نویسد: ...فردای روز شانزدهم آذرماه 1332 (روزی که دانشجویان ملت‌گرای دانشکده فنی را در دانشگاه تهران به گلوله بستند و «قندچی و بزرگ‌نیا و شریعت رضوی» را پیش پای ریچارد نیکسون رییس جمهور آمریکا کشتند و قربانی کردند) تعدادی از دانشجویان را دستگیر کردند و با خود به لشکر دوی زرهی بردند... در همین حال، سرهنگ با مشت و لگد به جان من افتاد و آنچه در توان داشت مرا زد و فحش داد. در همین موقع درجه‌داری به اتاق سرهنگ (امجدی) آمد و گفت: جناب سرهنگ داریوش فروهر (آن پان‌ایرانیست) را آوردند. سرهنگ دست از من برداشت و رفت پشت میز نشست و خود را (بطور مصنوعی) با کاغذهای روی میز سرگرم کرد... سرهنگ امجدی از جای خود برخاست و خشمناک، شروع به فحاشی کرد. فحش‌های چارپاداری که در هیچیک از طبقات پست اجتماع نظیرشان شنیده نشده بودیم. و در همان حال خود را به فروهر نزدیک می‌کرد. یک دفعه فروهر گفت: ببینم سرهنگ! این فحش‌ها را به کی می‌دهی؟ گفت: به تو... سرهنگ امجدی می‌خواست بگوید: به تو مادر... که در همین لحظه داریوش فروهر چنان خوابانید بیخ گوش سرهنگ امجدی که کلاهش از سرش پرید، و تا سرهنگ و محافظان فروهر آمدند بخود بجنبند، باران مشت و لگدهای فروهر بود که سرهنگ را به زانو درآورده بود.(صص111-109)
 سرلشکر پلیس،‌ «یحیا افتخارزاده» کتابی نوشته است بنام «نظمیه در دوران پهلوی» او، ضمن چاپ خاطرات زمان خدمت خود در شهربانی، هنگامی که به روزهای 25 تا 28 امرداد 1332 می‌رسد، عیناً چنین می‌نویسد: «... در آن روزها، من (افتخارزاده) با درجه سروانی، رییس کلانتری 15 تهران بودم. ظهر روز 28 (مرداد) که کودتا با کشته شدن عده‌ای سرباز و مردم درخیابان کاخ (خانه مصدق) چیره شده بود، دسته تظاهر کننده خیابان مولوی سوار کامیون شده و فریاد می‌زدند: زنده باد شاه... و بعد با کمال بی‌شرمی... کش کیه؟ مصدق! خیلی از این تظاهرکنندگان همانهایی بودند که در دو روز قبل و در تظاهرات پیش نیز شرکت می‌کردند. این تیره بختان به عروسکانی می‌ماندند که با ساز اربابشان به رقص درآیند.»(ص113)

دادگاه شاه فرموده!!
 بسیاری از کسانی که در دانش جامعه‌شناسی باصطلاح استخوان خرد کرده و دیدگاههای بسیار ژرف و در خور نگرشی در این زمینه دارند، برآنند که نطفه انقلاب 22 بهمن 1357 را در روز 28 امرداد 1332 بستند. و برای این داوری خود، دلیل‌های استوار نیز می‌آورند که پذیرفتنی هستند. در این کتاب، جای گفتگو در این زمینه نیست. ولی به دید من، هم دربار و هم آمریکا با پایه‌ریزی رویدادهای 28 مرداد، بویژه رفتاری که در روزها و ماههای پس از آن روز، از سوی رژیم کودتا و دربار، درباره‌ی مردان میهن‌دوست همکار و یاور دکتر مصدق، بویژه درباره شخص وی که هیچ نقطه‌ی تاریکی در زندگی خود نداشتند و با هزار من سریش نیز نمی‌شد، و نمی‌شود برچسب میهن فروشی و خدمتگزاری بیگانه را به آنها چسبانید، انجام شد، سبب خشم مردم و پدید آمدن کینه‌ای ژرف در دل ایشان شد و و این کینه سرانجام در 22 بهمن بصورت انقلابی شاید هم کور، خود را نشان داد...(ص119)
 خانم البرایت عیناً چنین گفت: «... در سال 1953 (1332) ایالات متحده نقش مهمی در هماهنگ کردن عملیات سرنگونی حکومت مردمی نخست‌وزیر، محمد مصدق بازی کرد...» خانم وزیر سپس چنین افزود: «...دولت آیزنهاور (دولتی که کودتای 28 امرداد را سر و سامان داد) بر این باور بود که این عمل بخاطر دلایل استراتژیک قابل توجیه بوده است. ولی این کودتا، آشکارا مانعی برای تحولات سیاسی ایران بود. بنابراین بسادگی می‌توان درک کرد که چرا ایرانیان به خشم و رنجیدگی خود از مداخله‌ی آمریکا در امور داخلی خود ادامه دادند...»(ص120)
 مردی میهن‌خواه را که دوست و دشمن در زمینه‌ی ایرانخواهی و پاکی او هم‌زبان هستند می‌گیرند و به گناه ستیز با بیگانه و سرسختی در برابر آنها و نگهداشت سرمایه ملی ایران که «نفت» نام داشت در دادگاه فرمایشی به زیر پرسش می‌کشند، که تو، علیه «سلطنت مشروطه» قیام!! کرده‌ای، در حالیکه او، علیه سلطنت نامریی استعمار در ایران قیام کرده بود.(ص120)
 در جاییکه رژیم پس از کودتا بویژه شخص محمدرضا شاه می‌توانست پس از چیرگی و استواری بر تخت فرمانروایی، این پیرمرد را بپاس خدمت‌هایی که تا آنروز انجام داده بود، با احترام به احمدآباد بفرستد. از دادن دشنام و ناسزا به او، از سوی اوباش و روسپیان پیشگیری کند، و بدینوسیله مهر مردم را بخرد. بی‌گمان اگر چنین می‌کرد، هرگز روز بیست و دوم بهمن پدید نمی‌آمد. ولی فراتنی و خودخواهی و نیرویی که جنگ‌افزارها به آن رژیم داده بودند نگذاشت تا او این راه عاقلانه را در پیش گیرد. و همین بذرافشانی‌های کینه توزانه بود که با حکومت سیزده ساله‌ی عباس هویدا آبیاری شد و ساواک آن را باغبانی کرد، تا درخت تناوری شد بنام «درخت خشم و بیزاری از ژریم.» و بر سراسر ایران سایه افکند و بدبختانه، در این میان، براهبری بیگانگان، میدان به دست آخوندهای خشک‌اندیش افتاد که سدها بار بدتر و ننگین‌تر و خودخواه‌تر و خونخوارتر از رژیم پیشین بودند و براستی می‌توان گفت که روی سیستم پیشین را سپید کردند.(ص121)
 کرمیت روزولت می‌نویسد: یکروز پس از بازگشت او (شاه) از رم به دیدار محمدرضا شاه در کاخ سلطنتی رفتم (یکم شهریور 1332) ولی این‌بار با اتومبیل رسمی سفارت. (چون بار نخست در یکی از شبهای پیش از 28 امرداد در صندلی عقب یک ماشین برای گفتگو با محمدرضا شاه رفته و زیر یک پتو پنهان شده بود) افراد گارد سلطنتی که مرا در دفعه قبل ندیده بودند و نمی‌شناختند احترامات نظامی بعمل آوردند و به دیدار شاه رفتم... با اشاره‌ی شاه نشستم. وی با لحن جدی و رسمی شروع به صحبت کرد و گفت: «من تاج و تختم را مدیون خداوند، ملتم، ارتشم و شخص شما هستم!!...» آنگاه به نشانه سلامتی من گیلاس خود را برداشت. من نیز گیلاسم را به نشانه‌ی سلامتی او برداشتم و همزمان نوشیدیم.(صص122-121)
 «کرمیت روزولت» سپس به نقل گفتگوهای مقدماتی می‌پردازد و سرانجام می‌نویسد: «من با تأمل گفتم میل دارم بدانم در مورد مصدق. ریاحی و دیگران که علیه شما توطئه کرده‌اند، چه فکری کرده‌اید و درباره آنها چه خواهید کرد؟ شاه با لحن قاطعی گفت: من در این مورد زیاد فکر کرده‌ام. بطوری که می‌دانید مصدق قبل از بازگشت من تسلیم شده است. او محاکمه خواهد شد و اگر دادگاه از پیشنهاد من پیروی کند(!)- در این موقع لبان شاه می‌لرزید- به سه سال زندان، در همان دهکده خودش محکوم خواهد گشت... آنگاه شاه با لبخندی افزود: چند تن دیگر تنبیهات مشابهی خواهند داشت. ولی یک استثنایی وجود دارد و آن «حسین فاطمی» است. او هنوز دستگیر نشده. ولی بزودی او را پیدا خواهند کرد. فاطمی بیش از همه ناسزاگویی کرده است، و هم او بود که توده‌ای‌ها را واداشت مجسمه‌های من و پدرم را سرنگون و خرد کنند. وقتی او دستگیر شود، اعدام خواهد شد...».(صص123-122)
 در پایان بخش وابسته به رویداد 28 مرداد و رخدادهای چند ماه پس از آن شایسته می‌دانم برای ثبت در تاریخ نام و نشان کسانی را که با پشتیبانی سازمان CIA آمریکا و دولت انگلیس (زیر نام طرح «آجاکس» این کودتا را شکل دادند و به ثمر رسانیدند، در اینجا بیاورم. سرهنگ نعمت‌الله نصیری (ارتشبد)، سرلشکر نادر باتمانقلیچ (سپهبد)، سرتیپ فرهاد دادستان (سرلشکر)... سرتیپ محمد دفتری (سرلشکر)... سرتیپ ولی‌الله قرنی (سرلشکر شد و بعداً بجرم تهیه مقدمات کودتا علیه شاه از ارتش اخراج و پس از انقلاب 22 بهمن رییس ستاد و پس از چندی ترور شد.)... سرتیپ مجیدی، سرتیپ دیهیمی، سروان مهدی همایون و سروان حمیدخیرخواه (که از افسران شبکه نظامی حزب توده بودند و با کودتاگران همکاری می‌کردند)... سرهنگ علی پارسا، سرتیپ عطاءالله کیانی، سرلشکر دفتری (رییس شهربانی). بجز آنها، گروهی غیرنظامی نیز در کودتا دست داشتند که نام‌های آنان در زیر می‌آید: رضا جعفری (وزیر شد)، اردشیر زاهدی (وزیر شد)، فتح‌الله امیرعلایی، مصطفا کاشانی (پسر سیدابوالقاسم کاشانی)، دکتر جهانشاه صالح... امیر زرین‌کیا (معروف به امیر مو بور که از اعضای پان‌ایرانیست‌های فروهر بود و پیش از کودتا به دسته‌ی آیت‌الله کاشانی پیوست. و سپس از شدت اعتیاد به مواد مخدر در گوشه خیابان جان سپرد)... گذشته از آنچه که آمد، گروهی از روحانیان، به سرکردگی بهبهانی و کاشانی نیز در این کودتا دست داشتند. همچنین شاید کسان دیگری نیز بوده‌اند که در این فهرست از قلم افتاده‌اند.(صص128-126)

«کانون مترقی» و دیگر رویدادها
 پس از محکومیت دکتر مصدق به سه سال زندان و اعدام دکتر حسین فاطمی و اعدام افسران باصطلاح شاخه نظامی حزب توده و انجام انتخابات رسوا و فرمایشی، رژیم 28 امرداد بیاری پول‌های آمریکا پایه‌های خود را استوار و در پرتو این استواری قرار کنسرسیوم نفت را که مرکب از شرکت‌های بزرگ نفتی آمریکا، فرانسه، هلند و شرکت سابق نفت انگلیس (بریتیش پترولیوم) بود امضا کرد و برای نخستین بار، آمریکا نیز بصورت رسمی در بهره‌برداری از نفت ایران سهیم شد.(ص129)
 آیزنهاور، (یعنی کسی که در پاسخ دکتر مصدق که از آمریکا کمک اقتصادی می‌خواست) گفته بود: «هرگاه آمریکا بخواهد بمیزان قابل ملاحظه‌ای از طریق اقتصادی به ایران کمک کند، در حق مؤدیان مالیاتی، آمریکا، شرط انصاف را رعایت نکرده است...» با صدور اعلامیه‌ای چهل و پنج میلیون دلار کمک فوری به دولت زاهدی کرد!! (ص129)
 از سوی دیگر دولت کمونیستی شوروی و باصطلاح پشتیبان ملت‌های ناتوان! نیز که در برابر درخواست‌های پیاپی دکتر مصدق دایر به تحویل گرفتن یازده تن طلای بدهی آن کشور به ایران، پیوسته طفره می‌رفت، پس از کودتای 28 امرداد یازده تن طلای ایران را نازشست به فضل‌الله زاهدی داد!(ص130)
 شاه موافقت با برکناری زاهدی را از آیزنهاور رییس‌جمهور آمریکا گرفت، زاهدی را چون دستمال چرکینی که پس از استعمال به 5دور می‌اندازند، از نخست‌وزیری برداشت و بدور انداخت، و حسین علاء را در اردیبهشت 1334 به نخست‌وزیری برگزید. در همین ماهها گروهی از دست‌اندرکاران سیاسی آنروز ایران، در یکی از کوچه‌های خیابان فیشرآباد گرد هم آمدند و تشکیلاتی را بنیاد گذاردند بنام «جبهه مترقی»... نام برخی از بنیادگذاران «جبهه مترقی» تا آنجا که بیاد دارم عبارت است از: دکتر فضل‌الله صفا، دکتر کاظم ودیعی، دکتر غلامحسین جهانشاهی، دکتر محمود کاشفی، دکتر محمود کشفیان، دکتر هادی هدایتی، مصطفا هدایتی، دکتر صادق پرند، دکتر محسن آشتی، دکتر هوشنگ منتظری، دکتر محسن عاملی، دکتر فرهنگ شفیعی، دکتر عماد رهنما، دکتر قاسم مشایخی، دکتر سیروس ابراهیم‌زاده، دکتر حسن یاسری، دکتر کیغباد کاووس، دکتر هادی تربتی، همایون جوادیان، علی‌اصغر غفرانی، عباس نبوی‌زاده، ابوالفتح یاسری، مرتضا وخشوری، غلامعلی وحدتی، حسین اردلان، نصرالله اردلان، فریدون اردلان، محمد اسدی، دکترحسین ستاری، دکترحسن وطنی، باقر عاملی، ابوالفضل وطنی، هوشنگ اخلاقی، درافشان، خروسکی، دکترمحمود روان‌پی، حکیمیان، نعمت‌اللهی، یزدانفر، درخشانی، مهندس عبدالرضا انصاری، دکترناصر یگانه، فروزان سپهر، منوچهر صفایی، سهراب پیروزنیا، مسعود هدایت، مرتضا خطیبی، منوچهر پرتو، منوچهر آزمون، پرویز خوانساری، دکتر برهانی، باقر نمازی، مهندس ظهیری، دکتر شادمان، دکتر یوسفی، دکترایرج وحیدی، دکتر خوشبین، سعید فیروزآبادی، اسدالله رشیدیان، پرویز نقیبی، احمد آرامش، حسنعلی منصور و پانزده- شانزده تن دیگر.(صص131-130)
 هدف این گروه چشمگیر که بیشترشان از سیاست‌بازان حرفه‌ای و چند تن دیگر از ناسیونالیست‌های سالهای 1320 تا 1325 بودند (که کوشش‌های ایشان در گذشته منجر به بنیادگذاری «گروه انتقام» (انجمن) و مکتب پان‌ایرانیسم شده بود.)، این بود که با همکاری یکدیگر بتوانند پست‌های کلیدی کشور را در دست گیرند... این گروه نیز نتوانستند با یکدیگر هماهنگ و هم آوا شوند، و انشعابی بزرگ در آن روی داد. دسته‌ای بدنبال «احمدآرامش» رفتند و سازمان تازه‌ای را بنام «کانون مترقی» بنیاد گذاردند،‌ و شماری نیز زیر سرپرستی «حسنعلی منصور» تشکیلاتی را برپا داشتند بنام «کانون مترقی»، و بیاری هموندان همین تشکیلات بود که گروه چشمگیری از آنان در تابستان 1342، در دوره بیستم نماینده مجلس شدند. از آن میان حسنعلی منصور بود که از شهر تهران به نمایندگی مجلس رسید، و در همان زمان «حزب ایران نوین» را بنیاد گذارد.(ص131)
 بزرگترین انگیزه متوقف کردن و سپس ابطال انتخابات دوره بیستم، نماینده شدن «اللهیار صالح» یار نزدیک دکتر مصدق و یکی از مردان خوشنام ملت‌گرای از شهر کاشان بود و این نشان می‌داد که رژیم حتا تحمل یک نماینده راستین و ملی را در مجلس ندارد. هنگامی که خبر انتخاب اللهیار صالح به نمایندگی مجلس را به گوش شاه رسانیدند گفت: - من نمی‌خواهم دچار مصدق دیگری در مجلس باشم! و همین اظهارنظر، سبب توقف و سپس ابطال انتخابات این دوره شد.(صص132-131)
 از رویدادهای مهم دوران نخست‌وزیری دکتر امینی، یکی هم بازداشت «احمد آرامش» بود، که در نتیجه، دست حسنعلی منصور را در فعالیت‌های سیاسی بازتر از رقیب خود کرد، و توانست نیروی بیشتری بیابد، و همانگونه که آمد، در تجدید انتخابات دوره‌ی بیستم مجلس در تابستان سال 42 توانست بنمایندگی مجلس برسد.(ص132)

پان‌ایرانیست‌های همکار با رژیم پیشین
 در آن روزها، عبدالناصر رییس‌جمهور مصر که در نزد دیگر ملت‌های عرب زبان، محبوبیت ویژه‌ای داشت، بسختی با محمدرضا شاه در افتاده بود... در اینجا ناگهان بیاد «اندیشه پان‌ایرانیسم» افتادند که در برابر «پان‌عربیسم» وجود داشت و تصمیم به تماس با شماری از هواداران این اندیشه گرفته شد.(ص135)
 ولی شاه پان‌ایرانیست‌هایی را می‌خواست که زیر فرمان او باشند. و همانگونه که بارها یادآور شدم، از اینگونه پان‌ایرانیست‌ها نیز وجود داشتند. پان‌ایرانیست‌هایی که رفته رفته به سوی دستگاه فرمانروا کشیده شده بودند. نام این کسان را به شاه گزارش دادند و برجسته‌ترین آنها «دکتر فضل‌الله صدر» بود که دوستی بسیار نزدیکی با «پرویز ثابتی» (مقام امنیتی معروف!) داشت، و برآن شدند تا مسئله‌ی فعالیت دوباره‌ی پان‌ایرانیست‌ها را بیاری او، بگونه‌ای سروسامان دهند.(صص136-135)
 با فعالیت‌های دکتر صدر و تماس او با «پاکروان» و «پرویز ثابتی» در سازمان امنیت، بطور ضمنی اجازه فعالیت (نه کاملاً علنی) به پزشکپور و یارانش داده می‌شود و کنگره حزب در منزل پدری پزشکپور در نارمک برپا می‌شود و پس از برگذاری این کنگره مسئولان جلسه یاد شده چنین اظهارنظر کردند. «ما بر این عقیده استوار هستیم که هر کس، هر سازمان و هر حزبی که وابسته بدین ملت است باید خویشتن را در پیشگاه موجودیت ایران و «نظام شامخ شاهنشاهی» ایران به آن معنای عمیق و گسترده‌اش مسئول بشناسد و بس...».(ص136)
 بدنبال این اقدام و اتخاذ این سیاست. در اول بهمن 1341 کنگره دیگری در خانه دکتر عاملی برپا شد و در روز ششم بهمن 1341 ناگهان با صدور اعلامیه‌ای به دفاع از اصول ششگانه انقلاب شاه و ملت! پرداختند و معتقد شدند که «پان‌ایرانیست‌ها» (البته پان‌ایرانیست‌های پزشکپوری) نخستین سازمانی هستند که موافقت خود را با تصویب ملی (رفراندوم) آن اعلام کرده‌اند. جالب اینجا بود که بدنبال پذیرش اصل‌های ششگانه پیشنهادی شاه، پزشکپور و یارانش مخالفان این اصل‌ها را «مرتجعین سیاه و عناصر نابکار بیگانه» دانستند. و در سال 1345 که اجازه‌ی انتشار روزنامه «خاک و خون» به آنها داده شد. نوشتند: «ما راهی نداریم جز اینکه دو صف مرتجعین و بیگانه‌پرستان را چنان درهم بکوبیم که دیگر یارای تجدید حیات ننگین خود را نداشته باشند.»(ص136)
 پس از ترور منصور، گفتگوی دکتر صدر و مقامات سازمان امنیت و اطلاعات کشور دنبال شد و سرانجام بدانجا رسید که قرار شد وی، دیداری با شاه داشته باشد. و او را به حضور محمدرضا شاه بردند، و پس از گفتگویی کوتاه، به پیشنهاد ساواک و بدستور شاه به چند کشور اروپایی رفت، و در آنجاها سخنرانی‌های گوناگونی علیه «تز» عبدالناصر ایراد کرد.(صص138-137)
 دکتر صدر توانست ضمن تماس با دستگاههای امنیتی و اشخاص ذی‌نفوذ، توجه شاه را بیشتر به خود جلب کند، و ترتیب دیدار سه نفره‌ای را با شاه بدهد، و پزشکپور و دکتر عاملی‌تهرانی را نیز همراه خود (بعنوان دبیرکل و قائم‌مقامان دبیرکل) به حضور محمدرضاشاه ببرد، و کارها را روبراه کند.(صص138-137)
 هنوز چند روز از گشایش محل حزب نگذشته بود که بدستور ساواک، پروانه چاپ و پخش هفته‌نامه «خاک و خون» نیز از سوی وزارت اطلاعات به آنها داده شد... آرام آرام پروانه برپایی گردهم‌آیی‌ها و سخنرانی‌هایی نیز از سوی سازمان امنیت و اطلاعات کشور به حزب پان‌ایرانیست پزشکپوری داده شد.(ص139)
 داریوش فروهر (پان‌ایرانیست‌ مخالف رژیم پس از 28 امرداد) ناگزیر شد که در سال 1340 (یا 1341) در کنگره‌ای که در محل حزب او برپا شده بود، به پیشنهاد گروهی از حاضران جمله‌ی «بر بنیاد پان‌ایرانیسم» را از دنبال حزب خود بردارد. و تنها نام «حزب ملت ایران» برجای ماند، که آنهم زیرزمینی بود. (به دید نویسنده، این کار، یک اشتباه بزرگ فروهر بود. زیرا تا آن هنگام حزب ملت ایران، یک حزب آرمانخواه با باور و ایدئولوژی ویژه‌ی پان‌ایرانیستی (یک باور ملی و تاریخی) بود و می‌توانست از فریب نوجوانان ملت‌گرای و ورود به حزب پان‌ایرانیست‌ فرمایشی که پزشکپور تشکیل داده بود، پیشگیری کند. در حالیکه از آن پس یک حزب معمولی سیاسی شد، مانند دیگر حزب‌ها، آنهم پنهانی) و پزشکپور و یارانش مدعی شدند که تنها حزبی که اندیشه‌ی پان‌ایرانیسم را دارد حزب آنها است.(ص140)
 پنج تنی که [از حزب پان‌ایرانیسم] نماینده شدند، دکتر محمدرضا عاملی‌تهرانی (دکتر در بیهوشی که به وزیری هم رسید و در رژیم اسلامی تیرباران شد.) دکتر فضل‌الله (جراح که هم‌اکنون در کانادا است) دکتر اسماعیل فریور (پزشک که هم‌اکنون در خاور امریکا بسر می‌برد) محسن پزشکپور (وکیل دادگستری مقیم ایران) و دکتر هوشنگ طالع (دکتر در اقتصاد) بودند. در گزینش این پنج تن به نمایندگی مجلس، حتا به این نکته ننگریسته بودند که آنها را از شهرهایی به مجلس بفرستند که دست کم خود، یا پدر، یا نیای‌شان ساکن و زاده آن شهر باشند. و بجز دکتر فضل‌الله صدر که قمی بود و از قم وکیل شد، پزشکپور دماوندی از خرمشهر، دکتر عاملی‌تهرانی (که واژه‌ی «تهرانی» بدنبال نام خانوادگیش فریاد می‌زد که تهرانی است، از مهاباد، دکتر طالع یزدی (که او هم واژه‌ی «یزدی» را در دنبال نام خانوادگیش می‌کشید) از «رودسر!» و دکتر اسماعیل فریور از رضاییه، به مجلس راه یافتند. زمانی که «طالع» را از صندوق رودسر درآوردند و به مجلس فرستادند. وی بهیچ روی آن شهر را نمی‌شناخت، و شاید هرگز آنجا را ندیده بود.(ص141)
 در سال 1339 (یا1340) خودروی دکتر اقبال را در دانشگاه تهران به آتش کشیدند. و این رویداد انگیزه‌ی آن شد که دانشگاه تهران را برای چند روز تعطیل کنند. حسین جلالی که در آن روزها تازه به دانشگاه رفته بود با همکاری تنی چند از یاران خود طرحی را تهیه می‌کند که حاوی نکته‌های درخور نگرشی بود. برای نمونه در این طرح عنوان شده بود که اداره‌ی باشگاه دانشگاه زیر نگرش مستقیم دانشجویان باشد. مسائل تحصیلی دانشجویان از سوی شورای دانشجویی حل و فصل شود و دانشجویان نماینده‌ای در شورای استادان داشته باشند، و نیروهای انتظامی حق ورود به صحن دانشگاه را نداشته باشند و... مطالبی از این دست. ناگفته نماند که دکتر محمدرضا عاملی‌تهرانی در تهیه و تنظیم این طرح نقش مهمی داشت و به حسین جلالی کمک‌های شایان کرد. بهر روی. جلالی این طرح را به «دکتر فرهاد» رییس دانشگاه ارائه می‌دهد و مورد توجه او قرار می‌گیرد. دکتر فرهاد، جلالی را با طرح یاد شده نزد دکتر امینی که تازه نخست‌وزیر شده بود می‌برد (اردیبهشت 1340) امینی نیز طرح را می‌پسندد و قرار می‌شود که بزودی بمرحله اجرا درآورند، ولی دخالت و نفوذ مقامات امنیتی و دستورهای رسیده از بالا! سبب می‌شود که این طرح هرگز اجرا نشود.(ص143)
 حسین جلالی و برادرش حسن و سپهری‌راد و تجلی‌بخش و تنی چند از دیگر یاران‌شان بسختی با این دگرگونی‌ها بمخالفت برخاستند و بعنوان اعتراض از حزب کناره گرفتند. و جلالی با «نهضت ‌آزادی ایران» که شاخه تندروی جبهه ملی، و زیر نظر مهندس مهدی بازرگان بود، همکاری خود را آغاز کرد، و به جلسات آن راه یافت. ولی در این سازمان نیز چندان باقی نماند، زیرا وی معتقد به مبارزه‌ی قهرآمیز با دستگاه بود، و «نهضت آزادی ایران» این روش را نمی‌پسندید. (حسین و حسن جلالی هم اکنون در لوس‌آنجلس بسر می‌برند).(ص144)

داستان جدا شدن بحرین
 داستان جدا شدن بحرین از ایران، آنهم بهنگامی که پنج تن پان‌ایرانیست (محسن پزشکپور، دکتر محمدرضا عاملی‌تهرانی، دکتر فضل‌الله صدر، دکتر هوشنگ طالع و دکتر اسماعیل فریور) نمایندگان مجلس بودند خود سرگذشتی شگفت و اندوهبار و اندیشه برانگیز دارد. انگلستان که بساط خود را از خلیج‌فارس برچیده بود، بر پایه‌ی سیاست همیشگی خود و یارانش هوادار تکه‌تکه شدن سرزمین‌های پهناور و بزرگ، و تشکیل دولت‌ها و امیرنشین‌های کوچک بود، که نتوانند دردسرهایی درآینده، برای آنها پدید آوردند. تا آنزمان، معمولاً رفت وآمد ایرانیان به بحرین و بحرینی‌ها به ایران، نیازی به گذرنامه نداشت و روادید نمی‌خواست و حتا بهای تمبر پست از ایران به بحرین نیز همانند بهای تمبر پست برای پاکت‌های شهرهای داخلی ایران حساب می‌شد.(ص145)
 اسنفدیار بزرگمهر در کتاب خود می‌نویسد: «... نظر انگلیسی‌ها از روز اول راجع به بحرین این بود که بحرین مستقل شود. ولی ایران بحرین را استان چهاردهم می‌خواند، و سالها ادعای مالکیت آنرا داشت. انگلیسی‌ها که تازه بعلل وضع دنیا و همکاری با آمریکایی‌ها نفوذ خود را بتدریج در خلیج‌فارس کم کرده بودند، نمی‌خواستند ایران که کرانه وسیعی در خلیج فارس دارد، در این طرف خلیج هم نفوذی داشته باشد.(صص146-145)
 «سرویلیام‌لوس» Sir Willim Loos مامور بلندپایه وزارت خارجه انگلستان چند بار بی‌سروصدا به ایران آمد، و با مقامات گوناگون از جمله محمدرضا شاه دیدار کرد. و از سوی دولت ایران «خسرو افشار» مأمور گفتگوها و برنامه‌ریزی با او شد، و بزودی مسئله بسیار ساده و آسان از دیدگاه رده‌های بالای هر دو کشور حل شد!! نکته و دشواری مهم آن بود که چگونه صورت ظاهر داستان را بشیوه‌ای بیارایند و سروسامان دهند که هنگامی که مسئله آفتابی شد، مردم ایران از جدا شدن بخشی از خاک کشورشان دچار شوک و ناراحتی نشوند. و نگویند که چگونه شد که «استان چهاردهم!!» را از دست دادید؟(ص146)
 در اینجا نیز انگلیسی‌ها که همیشه مشکل‌گشای فرمانروایان ما بودند! راهنمایی جالبی کردند. بدینسان که اگر دولت ایران انجام و نتیجه‌ی یک «همه‌پرسی» در بحرین را بپذیرد، و در صورتیکه در این همه پرسی مردم بحرین خواهان استقلال بوده باشند، ایران از ادعای مالکیت بحرین چشم بپوشد، و این پذیرش و چشم‌پوشی از مالکیت را به مجلس شورای ملی ببرد، و در آنجا یکی از وکلای مجلس با آموزش‌های از پیش داده شده، دولت را استیضاح کند، و دولت هم یک پاسخ سطحی به آن بدهد، آنگاه برابر با آیین‌نامه‌های موجود، دولت در خواست رأی اعتماد از مجلس می‌کند.(ص146)
 بزرگمهر در کتاب خود از این که چگونه «دنیس رایت» با محمدرضا شاه مسئله را حل کرد چنین می‌نویسد: «... او (دنیس رایت) در «سن موریتس» نزد شاه رفته و با عوض کردن بعضی جملات مختلف توافق‌نامه‌ی راجع به بحرین (را) به پاراف و امضای شاه رسانید...».(ص146)
 با وجود خفگان سختی که در آن روزها بر سراسر ایران فرمان می‌راند، ملت‌گرایان بمحض آگاهی از این ترفند، بهرگونه که می‌توانستند مخالفت خود را با این خیمه‌شب‌بازی ابراز کردند. نخستین کسی که در برابر این ترفند ایستاد، باز هم یک پان‌ایرانیست‌ بود. و داریوش فروهر پیراهن بلند کفن مانندی پوشید، و با خطی سرخ بر روی آن، مخالفت صریح خود را با جدایی بحرین نوشت و همراه با یارانش در سرچهار راههای شلوغ تهران اعلامیه‌ی حزب ملت ایران را دایر بر مخالفت سخت با تجزیه ایران به دست مردم داد، و البته بیدرنگ همه‌شان را بازداشت و روانه زندان کردند.(ص147)
 برای اینکار «محسن پزشکپور» را که در آن زمان از خرمشهر به مجلس فرستاده شده بود برگزیدند. زیرا در ظاهر آنکس که هوادار «ایران بزرگ» بود و خود را پان‌ایرانیست می‌نامید باید به چنین کاری دست بزند که طبیعی‌تر جلوه کند. منتها گفتند که چون او پیوسته مست‌ است، و اگر بگوییم که خودش نطق استیضاحیه‌اش را بنویسد، چه بسا که در زیر تأثیر الکل، پرت‌وپلاهایی بگوید... بر این پایه، بر آن شدند که نطق وی را بنویسند... زیر نظر کارشناسایی که در جریان بودند (مانند رضا قاسمی معاون اداره نهم) نطق مذکور تهیه شود. و بگونه‌ای ظاهراً با جدایی بحرین مخالفت و دولت را استیضاح کند.(ص148)
 هنگامی که نطق پزشکپور انجام می‌گیرد و جلسه پایان می‌یابد، موقع خروج نمایندگان از تالار علنی،‌ «سرتیپ‌پور» نماینده کارکشته‌ی مجلس به دکتر فضل‌الله صدر می‌گوید: - «استیضاح» کار بسیار ناشیانه و بدی بود. شما باید از دولت «سئوال» می‌کردید. زیرا اثر قانونی «استیضاح» و «سئوال» هر دو یکی است. ولی در «استیضاح» دولت درخواست رأی اعتماد می‌کند، و مسلماً رأی خواهد گرفت و این رأی اعتماد، مفهومش تایید گزارش دولت در زمینه همه‌پرسی در بحرین است، و نتیجه آنکه بحرین را از دست می‌دهیم. در حالیکه در «سئوال» این مسئله پیش نمیاید، و دولت نمی‌تواند سرخود، با همه‌پرسی در بحرین موافقت کند. دکتر صدر بیدرنگ نزد مهندس ریاضی رییس مجلس می‌رود، و می‌گوید: ما، می‌خواهیم استیضاح را تبدیل به «سئوال» کنیم. صدر نزد پزشکپور می‌رود. ولی وی موافقت نمی‌کند زیرا پروانه‌ی چنین کاری را نداشت، و دیگران نیز که بدنبال پزشکپور بودند، به این کار رضایت نمی‌دهند.(ص150)
 چند روز بعد، (24 اردیبهشت1349) موضوع «اعتماد به دولت» به رأی گذارده می‌شود، و مجلس با اکثریت به دولت رأی اعتماد می‌دهد. (187 رای موافق در برابر 4 رای مخالف) و مفهوم این رأی آن بود که مجلس شورای ملی (بی‌آنکه مسئله‌ی بحرین به بحث گذارده شود) نظر دولت را پذیرفته و با انجام همه‌پرسی در بحرین، و پذیرش نظر اکثریت مردم آنجا، موافق است!(ص150)
 ولی از آنجا که هیچ حقیقتی در پشت پرده نمی‌‌ماند، بویژه آنکه برنامه‌ریزان آدمهای ناشی‌ای باشند، در وزارت خارجه یک اشتباه بزرگ می‌شود، که موضوع را دست کم برای بسیاری از کارکنان آنجا فاش می‌کند. و آن این است که در این وزارتخانه اداره‌ای بود بنام «اداره نشریات» که بدستور اردشیر زاهدی قرار شده بود نشریه یا بولتنی (ماهانه- یا دو هفتگی) اخبار وزارت خارجه، و خبرها و رویدادهای مهم دیگر را چاپ و برای آگاهی کارکنان و یا مردم پخش کنند... ایرج پزشکزاد بانگیزه پیشینه وی در کار روزنامه و انتشارات، مسئول و یا یکی از مسئولان تنظیم و چاپ نشریه یاد شده بود. او می‌گوید: روزی که قرار بود پزشکپور در مجلس سخنرانی و دولت را استیضاح کند، درست روز انتشار این نشریه نیز بود. ولی آیا می‌شد که در همان هنگامی که او در مجلس است، ولی هنوز نطق خود را نخوانده ما نشریه را چاپ شده به همه جا بفرستیم و نطق پزشکپور هم در آن باشد؟!... این بود که دل به دریا زدیم و نطق پزشکپور را پیش از ایراد در مجلس در نشریه اخبار و اسناد وزارت خارجه (در فروردین 1349) چاپ کردیم.(ص151)
 ناگفته نگذارم که بهنگام سفر «گیچاردی» [نماینده سازمان ملل] دو باشگاه فرهنگی «نادر» و «فردوسی» را بستند و شمار چشمگیری از مردم آن جزیره را که هوادار ایران و ایرانی مانده بودند، بزندان افکندند و تنی چند از آنها را کشتند و یک جو خفگان و ترس در آن منطقه پدید آوردند. گزارش نماینده اعزامی سازمان ملل متحد به بحرین، به دبیرکل آن سازمان داده شد و آقای «اوتانت» دبیرکل سازمان چنین اظهار نظر کرد که: «نتایج حاصله مرا متقاعد کرد(!) که اکثریت قریب باتفاق مردم بحرین مایلند که آن سرزمین رسماً بصورت کشوری کاملاً خودمختار و مستقل شناخته شود!» آنگاه آقای دبیرکل ضمن سپاسگزاری از دولت‌های ایران و انگلیس که راه‌حل مسالمت‌آمیز (!) در مورد بحرین را برگزیدند، گزارشی به شورای امنیت داد و در تاریخ 11 ماه می 1970 شورای امنیت باتفاق آراء این گزارش را تصویب کرد.(ص152)
 بزرگمهر در کتاب کاروان عمر می‌نویسد: «...در بحبوحه جریان بحرین در سال 1971 (گویا تاریخ درست 1970 باشد) ماه آوریل، من (بزرگمهر) در تهران بودم، و بعنوان وزیر مشاور خدمت می‌کردم. روزی نخست‌وزیر (هویدا) مرا خواست و گفت: تو که از همه ایراد می‌گیری و وزیر و غیر وزیر را نمی‌شناسی، حاضری انجام خدمت لازمی را به دولت برعهده بگیری؟ گفتم تا مأموریت چه باشد؟ گفت: میدانی که موضوع بحرین در جریان است. آنچه که من می‌خواهم، چون هنوز روابط سیاسی با بحرین رسماً به انجام نرسیده، چند روزی به بحرین برو، و غیررسمی تحقیقاتی بکن، ببین اوضاع آنجا در رابطه با ایران چگونه است. ولی شرط دارد، که این مسئله خصوصی باقی بماند، و کسی از این موضوع با خبر نشود... با هواپیمای «ایرایندیا» به بحرین رفتم... در شهر با کمال تعجب دیدم که تمام مغازه‌دارها فارسی صحبت می‌کنند. همه ایرانی‌الاصل بودند و بسیار خونگرم و مهربان.(ص153)
 ولی، سران دولت ایران برای اینکه آوای اعتراض میهن‌دوستان را خاموش و ذهن‌ها را متوجه جای دیگر کنند، ناگهان شروع به تبلیغات گسترده‌ای در زمینه تصرف سه جزیره (تنب کوچک و تنب بزرگ و ابوموسا) کردند و در رادیوها و نشریات دولتی چنان سروصدایی راه انداختند که آوای خشم ایراندوستان مخالف جدایی بحرین در آن گم شد!(ص153)
 بیچاره فتحعلی‌شاه و ناصراالدین شاه که یکی هفده شهر قفقاز را از دست داد، و دیگری استانهای فرارود (ماوراءالنهر) را به روسها بخشید و آبرویی برای‌شان نماند و نام‌شان در این زمینه به لجن آلوده شد. در حالیکه مانندهای فتحعلی‌شاه و ناصرالدین شاه و حاج میرزا آقاسی‌ها و میرزاآقاخان‌های نوری‌ها را باز هم داریم، که از یاد تاریخ نمی‌روند.(ص153)
 برای نمونه به مقاله‌ای که «رضاقاسمی» (دبیرکل کمیسیون کذایی در وزارت خارجه و معاون اداره نهم همان وزارتخانه بهنگام جدایی بحرین از ایران، در ماهنامه «نیما» (شماره 68 و 69. بهمن و اسفند 1378) چاپ پاریس زیر سرنویس «ایران بحرین را از دست نداد بلکه این سرزمین را بازیافت!!» می‌نگریم (مطالب درون پرانتز، در این مقاله، از نویسنده‌ی کتاب است) او چنین می‌نویسد: «واقعیت(!) امر این بود که: ایران از یکسدوپنجاه سال پیش بحرین را از دست داده و فقط به ادعای حاکمیت آن چسبیده بود. سیاست استعماری دولت انگلستان طی قرون اخیر از یکسو و ضعف حکومت‌های مرکزی از سوی دیگر سبب شده بود که سلطه تاریخی ایران بر خلیج‌فارس رو به کاهش گذارد. (و اعلاحضرت محمدرضا شاه یکباره این پیوند لرزان را هم بریدند!).(ص154)
 نوشته این دیپلمات شاهنشاهی. آدم را بیاد میرزاآقاخان نوری می‌اندازد که هنگامی که فرخ‌خان امین‌الملک نماینده ایران در امضای قرارداد ننگین پاریس از او (میرزاآقاخان) کسب تکلیف کرد و نوشت: «انگلیسی‌ها، حرفهای نپذیرفتنی می‌زنند. آنها می‌گویند: باید به افغانستان و هرات استقلال بدهیم. من چه کنم؟ تا چه اندازه اجازه دارم؟» میرزاآقاخان نوری (اعتمادلدوله) در پاسخ فرخ‌خان نوشت: «... چاره‌ای بجز قبول نداریم. ما نمی‌توانیم هفت هشت ماه طول بدهیم، قوه نداریم. پول نداریم. مردم ایران هرز هستند(!). امان است. امان است. بگذران. بگذران (!)»(ص155)
 این دیپلمات آگاه (!) در دنباله مطلب خود به سخنان شاه در دهلی اشاره می‌کند و می‌نویسد: «... شاه فقید در این مصاحبه (که با حضور خبرنگاران برپا شده بود) یادآور شد که: ایران مایل نیست برای حل این مسئله به زور توسل جوید. و اگر مردم بحرین نخواهند به ایران ملحق شوند، ما، اعمال زور نخواهیم کرد(!)» سخنان محمدرضا شاه مرا بیاد ناصرالدین شاه انداخت که در «خاطرات خود» در زمینه از دست دادن سرزمین‌های ماوراءالنهر و «مرو» و دیگر سرزمین‌های آنجا و تحویل آنها به روسها چنین می‌نویسد: «... روس آمد «آخال» را گرفت. چه می‌کردیم؟ همانطور که آخال را تصرف کرد، بالطبیعه «مرو» را هم تصرف می‌کرد. ما چطور می‌توانستیم بگوییم: «مرو نرو» و تصرف نکن(!). اگر از این ممانعت‌ها می‌کردیم، جز اینکه روسها را با خودمان دشمن بکنیم هیچ فایده‌ای نداشت(!!)...».(ص156)
 «دریابُد فرج‌الله رسایی» در زمینه تصرف!! جزیره‌های یاد شده در ماهنامه «ایرانیان واشینگتن» چنین می‌نویسد: «... اعلاحضرت شاه، روزی به من گفت: بالاخره انگلیسی‌ها موافقت کردند که سه جزیره متعلق به ایران را که در گذشته بنام شیوخ سواحل جنوبی خلیج فارس تصرف کرده بودند، به دولت ایران پس بدهند!!..»نیک بیندیشید. این موافقت و گذشت جوانمردانه‌ی!! انگلیسی‌ها بود که تصمیم گرفتند سه جزیره تنب بزرگ و کوچک و ابوموسا را به ما پس بدهند. وگرنه دولت ایران هرگز بیادش نبود که این سه جزیره با این نامها از آن اوست و بگفته «رضاقاسمی» ادعای مالکیت ایران بر آنها «خالی از محتوا شده و جنبه طنز!! بخود گرفته بود».(ص159)
 مهمترین بخش نوشته‌ی تیمسار دریابد فرج‌الله رسایی آنجا است که می‌نویسد: ...از آن تاریخ جزیره ابوموسا به دو بخش تقسیم گردید و قسمت شرقی آن در اختیار دولت ایران قرار گرفت... ولی حقیقت آن است که دولت شاه، ضمن بستن پیمانی که هرگز آن را برای ملت ایران در آن روزها فاش نکرد، پذیرفت که جزیره‌های یاد شده را با امارات متحده مشترکاً اداره و فرمانروایی کنند، و شاید تصرف نکردن دو جزیره تنب بزرگ و کوچک نیز بهمین انگیزه بود. این نکته محرمانه، پس از انقلاب بهمن سال 57 اندک اندک فاش شد. و اکنون آخوندها بگفته‌ی معروف «دبه» درآورده و آن بخش باختری را نیز از آن ایران کرده‌اند، و امارات متحده از این نکته خشمگین است، و همه‌ی سروصداهایی که در این سالها بلند است مربوط به این بخش از جزیره ابوموسا است.(صص161-160)

حزبی تازه بنام «ایرانیان»
 پس از ماجرای بحرین و استیضاح محسن پزشکپور و پیامد ناخوشایند آن، ناگهان میان رهبران حزب پان‌ایرانیست پس از 28 امرداد، بر سر همین مسئله که چرا «استیضاح» را تبدیل به «سئوال» نکردند و یا به دلیل‌های دیگر، اختلافی سخت بروز کرد، و دکتر فضل‌الله صدر و دکتر حسین تجدد و گروهی دیگر از هموندان آن حزب از تشکیلات گفته شده جدا شدند، و اندکی بعد «حزب ایرانیان» برهبری دکتر صدر پایه‌گذاری شد (در روزهای پایانی سال 1349). و بدینگونه نخستین انشعاب میان «پان‌ایرانیست‌های 28 امردادی» پدید آمد.(ص163)
 بپاس دوستی 22 ساله و بر پایه اعتمادی که به میهن‌دوستی و فرهیختگی او [فضل‌الله صدر] داشتم بناچار فراخوانی‌اش را پذیرفتم، و گذشته از هموندی در گروه بنیادگذاران (هیئت مؤسسان)، مسئولیت روابط عمومی حزب و سردبیری «هفته‌نامه ایرانیان» ارگان آن حزب را نیز بعهده گرفتم. دکتر حسین تجدد نیز قائم‌مقام دبیرکل و مسئول تشکیلات حزب شد. گروه بنیادگذاران حزب ایرانیان بیش از یکسد تن بودند که نام تنی چند از ایشان، تا آنجا که بیادم مانده است عبارت است از: دکتر فضل‌الله صدر، دکتر حسین تجدد، دکتر سنجر (دامپزشک)، دکتر محمد ستاری (دامپزشک که در سال 1375 در پاریس درگذشت)، دکتر کاظم ودیعی (استاد دانشگاه)، دکتر کشفیا، حیدر بیگدلی، حسین توفیقی، مظاهر مصفا (دانشیار دانشگاه)، افشار، دکتر مصطفا مزینی (رییس دانشکده فنی)، دکتر داغستانی (استاد دانشکده کشاورزی)، دکتر علیمحمد فاطمی، دکتر حسن مظاهری. بسیج خلخالی (چامه‌سرا که بعداً نماینده مجلس شد)، احمدیان (مدیرکل وزارت علوم)، عباس محمودیان، دکتر سادات ناصری و دکتر یزدگری و دکتر جعفر شهیدی (استادان دانشکده ادبیات)، دکتر وارسته، ناصر عمیدی (مهندس) دکتر موسوی (دندانپزشک) دکتر مهدی بهره‌مند (مدیرکل وزارت اقتصاد) مهدی صدیقی، کریم جزایری، ناصر انقطاع، امیرشاهی، دکتر فرهی (رادیولوژیست).و... و...(صص164-163)
 آقای «سوری» از وزارت اطلاعات به نویسنده زنگ می‌زد، و با شیوه و زبان ویژه‌ای که من بخوبی آن را می‌فهمیدم، می‌گفت که چه چیز را باید نوشت، و چه چیز را نباید نوشت. حتا گهگاه مطالبی نوشته شده از وزارت اطلاعات می‌رسید، که می‌بایست بی‌کم و افزون بصورت مقاله در روزنامه چاپ می‌شد! از آن میان در یکی از روزها، که مصادف با 28 امرداد بود، مقاله‌ای از وزارت اطلاعات (یا سازمان امنیت) به دفتر روزنامه رسید که سراپا تعریف از آن کودتا (بانام قیام ملی 28 مرداد) بود و با شگفتی دیدم که امضای مرا بالای آن گذارده‌اند. هراسان و شگفت‌زده نزد دکتر صدر رفتم و گفتم: این چیست؟ چرا این مقاله باید با امضای من چاپ شود؟ او، اندکی خاموش ماند و گفت: شما خودت با آنان صحبت کن! من به وزارت اطلاعات (آقای سوری) زنگ زدم و جریان را گفتم. وی گفت: شما گوشی را روی دستگاه بگذارید. بعداً با شما تماس خواهند گرفت. نیم ساعت گذشت. نیمساعتی که برای من یکسال بود. سرانجام تلفن زنگ زد و شخصی از آن سوی سیم مرا خواست... گفت: این یک دستور است. آن مقاله باید با نام شما در روزنامه ایرانیان چاپ شود. این را گفت و بی‌آنکه منتظر پاسخ من باشد ارتباط را قطع کرد... چند شب درست نخوابیدم و پیوسته کابوس می‌دیدم. سرانجام تسلیم سرنوشت شدم و این مقاله مسخره را آنگونه که آنان خواسته بودند، چاپ کردم. ولی نسخه‌ی اصلی آن را تا مدتها نگه داشتم و نشان دوستان می‌دادم تا بدانند که خط من نیست.(ص167-166)
 دکتر صدر در بخشی از سخنانش خطاب به هویدا عیناً چنین گفت: «...آقای نخست‌وزیر، هیچگاه نگویید که دولت حزبی شما ابدی و جاوید است. همه چیز در این سرزمین، گذرا و نماندنی است. افراد، احزاب، و دولت‌ها، همه روزگارشان سپری می‌شود، ولی آنچه که ماندنی، و از جاودانگی‌ها است سرزمین ایرانیان، و این ملت بزرگ است...» وی در جای دیگر گفت: «... آیا دولتی که در طول حیات خود از نقطه نظر اشاعه فساد تالی و ثانی ندارد، و خود تا گردن در گرداب فساد غوته‌ور است، می‌تواند با فساد مبارزه کند؟...»... این سخنرانی باعث شد که هویدا از در دشمنی با حزب ایرانیان و دکتر صدر درآید، و در دوره‌ی بعد (دوره 24) دیگر دکتر صدر به نمایندگی مجلس نرسد، و بجای او دیگر پان‌ایرانیست‌های رقیبش (پزشکپور، طبیب، عاملی تهرانی، یزدی و پرویز ظفری) به مجلس بروند.(صص169-167)
 در روزنامه «خاک و خون» شماره 865 (اسفند 1353) عیناً چنین نوشته شده است: «... از هزاره‌های دور و ناشناخته‌ی تاریخ، از آن هنگام که تیره‌های آریایی از سرزمین‌های شمال به فلات ایران سرازیر گردیدند، و بنای اجتماعی و سیاسی و فرهنگی آنان با ایران زمین، مبنای نظام سیاسی و اجتماعی و فرهنگی گردید. که از هنگام یادآوری تاریخ نبشته و مدون نام «شاهنشاهی ایران»! بخود گرفت.»(ص169)
 در شماره‌ی دیگری از روزنامه «خاک و خون» که بهنگام تاجگذاری شاه منتشر شد، باز هم محسن پزشکپور چنین نوشت: «... در نهایت، حزب پان‌ایرانیست را سنگر زنان و مردانی قراردادند که برای ایران «کوشندگانی راستین» باشند...» و بعنوان واپسین نمونه از دهها نمونه، نوشته‌ای را از شماره‌ی 289 خاک و خون می‌آورم که در آن منشور «هفت اورنگ آیین تاجگذاری» را بعنوان پیشکش به شاهنشاهی ایران مطرح ساخت و در سراسر ایران منتشر کرد.(ص170)

حزب فراگیر!!
 تا پایان سال 1353 که حزب ایرانیان بظاهر برپا بود، هفته‌نامه ایرانیان بگونه‌ای منظم ولی بسیار «دست به عصا» در هر چهارشنبه چاپ و پخش می‌شد... ناگهان محمدرضا شاه، بنیادگذاری حزب رستاخیز ملت ایران را اعلام کرد و آن جمله‌ی معروف را بر زبان راند که: «هر کس که با این حزب مخالف است بیاید و گذرنامه بگیرد، و از ایران برود!» (یازده اسفند 1353) اعلام موجودیت حزب رستاخیز بمنزله‌ی اعلام انحلال حزب‌های چهارگانه (ایران نوین. مردم. ایرانیان و پان‌ایرانیست) و تعطیل روزنامه‌های آنها نیز بود و بخوبی بیاد دارم که در همان نشستی که شاه این موضوع را مطرح کرد (و از تلویزیون پخش شد) محسن پزشکپور از نخستین کسانی بود که ضمن ستایش فراوان از این اقدام شاه، اظهار داشت که: آیا فعالیت احزاب مختلف، با قبول سه اصلی که اعلاحضرت مورد نظرشان است اشکالی دارد؟... شاه می‌گوید: معلوم می‌شود که شما به حرف‌های من توجه نکرده‌اید. اگر قرار باشد که باز هم احزاب مختلف فعالیت کنند، و بازی اقلیت و اکثریت تکرار شود، چه فرقی با حالا خواهد داشت (شاه اقرار کرد که تا آن روز، همه‌ی فعالیت‌های احزاب جز یک «بازی» چیز دیگری نبوده است).(ص171)
 یکی از کسانی که بیش از همه از انحلال حزب‌ها و تعطیل روزنامه‌های ارگان آنها، از جمله روزنامه ایرانیان شادمان شد، من بودم، زیرا شانه‌ام از زیر بار مسئولیتی که بهیچ روی با خواستهایی که در دل داشتم جور درنمی‌آمد، رها شد. و از انجام کاری که تنها بخاطر دوستی 24 ساله با دکتر صدر بناگزیر پذیرفته بودم، آسوده شدم. و از آن شب، آسوده خوابیدم.(ص172)
 هنگامی که می‌خواستند اساسنامه و مرامنامه حزب رستاخیز را بنویسند، گروهی از کارشناسان و دست‌اندرکاران سیاسی و اجتماعی را فراخواندند، تا در دو گروه جدا (یک گروه برای تنظیم اساسنامه، و یک گروه برای تنظیم مرامنامه) در دفتر نخست‌وزیر گردهم آیند و با رایزنی با یکدیگر، مواد و بخش‌های یاد شده را آماده کنند. دکتر صدر و نویسنده این کتاب نیز از سوی حزب پیشین!! ایرانیان در بخش تنظیم «مرامنامه» شرکت داشتیم. (مرا برای ویراستاری و تنظیم مطالب، با نگرش به اصول دستوری زبان پارسی فراخوانده بودند).(صص173-172)

آوای شیپور انقلاب
 حزب رستاخیز ملت ایران، که در سالهای پایانی پادشاهی محمدرضا شاه، وسیله او بنیاد گذارده شد، همانگونه که آمد، به یک شعبه از وزارت دربار بیشتر مانند بود، تا به یک حزب. بر این پایه روشن بود که جایی را در میان مردم باز نخواهد کرد. و همینگونه هم شد. و مردم کوچکترین اعتنایی به آن نکردند و آن را بچشم یک سازمان دولتی می‌نگریستند. روزها، و هفته‌ها و ماهها، یکی پس از دیگری سپری شدند، و تابستان سال 1356 فرارسید. و رفته رفته تظاهرات علنی علیه دستگاه فرمانروا آغاز شد و همزمان با این گردهم‌آیی‌ها و راه‌پیمایی‌ها، زمزمه‌ی مخالفت از سوی یکی- دو تن از نمایندگان مجلس بیست و چهارم که دربار می‌پنداشت یکسره مجلس رستاخیزی و گوش بفرمان او است بلند شد.(ص177)
 از آن میان محسن پزشکپور که یکی از نخستین کسانی بود که حزب خود را منحل اعلام کرده و به حزب رستاخیز پیوسته بود... این بار هم نخستین کسی بود که خروج خود را از حزب رستاخیز اعلام داشت و روز 19 شهریور 1357 بهنگام معرفی کابینه شریف‌امامی به مجلس علناً به رژیم گذشته تاخت، و گفت حزب پان‌ایرانیست را دوباره برپا می‌دارد! و دولت شریف‌امامی را غیرقانونی خواند.(ص177)
 فردای روزی که پزشکپور دولت شریف‌امامی را استیضاح می‌کند (20 شهریور 57)، به دیدن آیت‌الله شریعتمداری می‌رود و این دیدارها را چند بار تکرار می‌کند و چون می‌پنداشت که بزودی شریعتمداری دارای نیرو و توان گسترده‌ای خواهد شد، در همه جا خود را «مقلد» شریعتمداری می‌نامید و در راه اجرای دیدگاههای او داد سخن می‌داد. جالب‌تر از همه، در روز بیست و پنجم یا بیست و ششم دیماه 1357 بهنگام معرفی کابینه روانشاد دکتر شاپور بختیار به مجلس و درخواست رأی اعتماد، پزشکپور بپاخاست و سخنانی به این مضمون گفت: - آقای بختیار. خیانت و دشمنی با مردم ایران شاخ و دم ندارد. شما در لحظه‌ای که مردم فریاد می‌زنند و خواهان «زیست سرافراز!» هستند، در برابر آنها ایستاده‌اید و آنها را می‌کوبید... دکتر بختیار، ضمن سخنان خود می‌گوید: متاسفانه تمام کسانی که نماینده ساواک هستند و از سوی ساواک تعیین شده بودند، حال آزادیخواه شده‌اند.(ص178)
 در برابر گروه یاد شده که می‌توان گفت اندک اندک اندیشه‌های تند ناسیونالیستی خود در دوران نوجوانی را کنار گذارده، ولی با حفظ پایه‌های منطقی این اندیشه در ذهن خود، به جریان رویدادها پیوسته بودند، دو گروه دیگر از پان‌ایرانیست‌ها در برخورد با رژیم پیشین وجود داشتند. نخست پان‌ایرانیست‌هایی که سرسختانه با رژیم سرناسازگاری داشتند. ولی ستیزهای آنان در راستای کوشش‌های سیاسی و عقیدتی بصورت باز انجام می‌گرفت و مخالفت‌های‌شان مسلحانه و قهرآمیز نبود. برای شناخت بهترین نمونه از اینگونه پان‌ایرانیست‌ها، باید از داریوش فروهر و همسرش پروانه فروهر و دیگر یاران‌شان در حزب ملت ایران نام برد.(ص181)

مردی از تیره‌ی بی‌میهنان!
 بهمن ماه 1357 فرامی‌رسد، آتشی که سالها در زیر خاکستر بود، زبانه می‌کشد و هستی رژیم پادشاهی را می‌سوزاند و وضع اجتماعی و سیاسی ایران یکسره دگرگون می‌شود. پان‌ایرانیست‌های راستین مخالف رژیم پیشین می‌پندارند که با رفتن شاه، از آن پس میدانی گسترده‌تر برای عرضه و گسترش اندیشه‌های ناسیونالیستی خود پیدا کرده‌اند. غافل از اینکه رهبر و همه کاره‌ی رژیم تازه بر سر کار آمده (روح‌الله خمینی) هموند سازمان «اخوان‌المسلمین» است که اندیشه‌های «پان‌اسلامیسم» را دنبال می‌کند، و پان‌اسلامیست‌ها، رو در روی آرمان «پان‌ایرانیسم» قرار داشته، و نسبت به این اندیشه کینه‌ای دیرینه دارند. هنوز یکی- دو ماه از برقراری رژیم جمهوری آخوندی نگذشته بود که خمینی ضمن سخنانی بروشنی با اندیشه ملت گرایان به ستیز برخاست و گفت: «پیروان این اندیشه ملحد هستند!!» و بویژه از «پان‌ایرانیسم» نام برد و آن را نمونه‌ای روشن از «الحاد!» خواند. و گفت: «... این ملیت نقشه‌ای است که مستعمرین برای ما کشیده‌اند، و می‌خواهند شما را منحرف کنند، از اسلام عزیز. اینها (پان‌ایرانیست‌ها) از پس مانده‌ی گبرهای متعدد(!) هستند که صحبت از شئون ملی و از پان‌ایرانیسم می‌کردند(!)» بخوبی بیاد دارم که این اظهارنظر با سرنویس درشت، در یکی- دو روزنامه‌ی آن روز چاپ شد.(ص187)
 بهر روی. در همان روزها، با شنیدن سخنان خمینی، مقاله‌ای را در صفحه یکم هفته‌نامه‌ی جوانان چاپ تهران (گویا در تاریخ اردیبهشت یا خردادماه 1358 بود) به سردبیری «ر.اعتمادی» زیر عنوان «آقای فروهر! با شما هستم» نوشتم، و ضمن سرزنش وی در همکاری با رژیمی که ملت‌گرایان را بی‌دین، یا از دین برگشته می‌خواند، بویژه یادآور شدم که: «اکنون که بیشتر ایرانیان آزاداندیش بهرگونه که می‌توانستند از ایران گریخته و یا خانه‌نشین شده‌اند، «تو چرا با خلیفه بیعت کرده‌ای؟»(ص188)
 در روزها و ماههای هراس‌انگیز و پرتشنج پس از 22 بهمن 1357، بویژه در روزهای دوازدهم تا بیست و دوم بهمن که شاه رفته و خمینی هنوز رشته‌ی کارها را به دست نگرفته بود، چیزی که بیش از همه رواج داشت، بازار تهمت و افترا و بهتان بود، که از هر سوی نسبت به هرکس روا می‌شد. بسیاری از ما ایرانی‌ها، در دشمنی‌های خود نسبت به دیگران، هرگز رعایت جوانمردی و انصاف را نمی‌کنیم، و زمانی که بهرانگیزه‌ای، یا بعلت حسادت، یا بدلیل برخوردهای عقیدتی و یا حتا به انگیزه‌ی زیان‌های اندک مالی، و یا شغلی که از کسی دیده‌ایم، اگر دستمان برسد، و نیرو پیدا کنیم، تا پای گرفتن جان آنکس که وی را دشمن می‌دانیم، ایستاده‌ایم.(ص190)
 آخوندها هم که عمری از اجتماع فرهیخته‌ی ایران و از چامه‌سرایان و فرهنگ‌پژوهان تو سری خورده و کسی آنها را بچیزی نخریده بود، در آن روزها که بر اسب توانمندی سوار شده بودند با هر دلیل و بهانه‌ای و تنها به صرف دریافت نامه یا نامه‌های بی‌امضا، در دادگاههای انقلاب که هر بچه شیخ عقده‌ای و سرخورده‌ای آن‌ها را اداره می کرد، کسان را می‌گرفتند، یا به زندان اوین برای شکنجه شدن می‌فرستادند، و یا می‌کشتند، تا تشنگی خود را با خون تسکین دهند.(صص191-190)
 از آن میان شایع شده بود که «گوگوش» شکنجه‌گر آیت‌الله طالقانی بوده!! و «همایون بهزادی» و علی پروین (مردان نامور فوتبال ایران) و «عزیز اصلی» (دروازه‌بان نامدار تیم ملی) و «عبدالوهاب شهیدی» (خواننده‌ی خوش‌آوا) شکنجه‌گران ساواک!! بوده‌اند. در گرماگرم این ناهنجاری‌ها و نابسامانی‌ها، ناگهان در یکی از روزنامه‌های عصر (اطلاعات یا کیهان) یک احضاریه‌ی دادگاه انقلاب، با مضمون تقریبی زیر، نگاهم را به سوی خود کشید. (که این یکی، اتفاقاً درست و عادلانه بود) «پرونده‌ی سرهنگ سابق دکتر «غلامرضا علیمردانی» باتهام اقدام به قتل «محمد مهرداد» در دادگاه انقلاب تهران، زیر رسیدگی است، از گواهانی که اطلاعاتی در این باره دارند، درخواست می‌شود به دادگاه شماره‌ی... انقلاب مراجعه و اطلاعات و مشاهدات خود را در اختیار قاضی شرع این پرونده بگذارند.» با نفس خود به جنگ پرداختم که آیا بعنوان گواه، و بعنوان کسی که در آن شب در هفت- هشت متری مهرداد بوده است خود را به دادگاه معرفی کنم یا نه؟ این درگیری با خود، بیش از ده- بیست دقیقه به درازا نکشید، و بر آن شدم که هرگز چنین کاری را نکنم، و آن کینه و دشمنی سختی که نسبت به این شخص داشتم، جای خود را به یک تصمیم منطقی داد. با خود گفتم: هم دادرس و هم متهم پرونده هر دو دشمنان آرمان و اندیشه‌های من هستند... بهر روی، رژیم با بی‌رحمی‌ هراس‌انگیزی دست به کشتار دگراندیشان و مردان رژیم گذشته (با گناه و بی‌گناه) زده بود تا هر چه بیشتر از مردم «زهرچشم» بگیرد و با اعدام‌های پی‌درپی، پایه‌های خود را استوار کند. بدانگونه که برابر آماری که در جلد یکم کتاب «شورش 57 در آیینه مطبوعات» نوشته‌ی شهرام جاویدپور آمده است، تنها در یازده ماه آغاز فرمانروایی خمینی به ایران (از پنجشنبه 26 بهمن 57 تا سه‌شنبه 26 دیماه 1358) بدستور آخوندها، 682 تن از مردان سیاسی و نظامی به جوخه‌های اعدام و تیرباران سپرده شدند.(صص192-191)
 از میان این گروه، 349 تن از نیروهای ارتش و انتظامی بودند (140 تن ارتشی، 111 تن از شهربانی، 68 تن از سازمان اطلاعات و امنیت، 25 تن ژاندارم، و پنج تن از نیروی هوایی). در گروه یادشده، یک ارتشبد، 12 سپهبد، 13 سرلشکر، 16 سرتیپ، 23 سرهنگ، 29 سرگرد، 14 سروان، 32 ستوان، 30 استوار، 43 گروهبان، 9 سرباز و 105 تن نیز بگناه قیام مسلحانه علیه جمهوری اسلامی تیرباران شدند... این روند هراس‌انگیز و نامردمی، سالها و سالها در دوران فرمانروایی ملایان دنبال شد و شمار کشته شدگان از مرز ده، بیست و سی هزار تن گذشت.(ص192)

پان‌ایرانیست‌ها و بنی‌صدر
 ابوالحسن بنی‌صدر که با وجودی که آخوندزاده است، ولی جنبه ناسیونالیستی او، بر پیرو آخوند بودنش می‌چربد. و با سودگیری از هوش و زمان سنجی ویژه‌ای که داشت، توانست عنوان نخستین رییس‌جمهور تاریخ ایران را بدست آورد و خود را به خمینی نزدیک‌تر از آنچه که بود بکند. ولی سرانجام نتوانست از ترفندهای رفسنجانی و بهشتی و خامنه‌ای جان بدر برد و مغضوب در گاه امام سیزدهم شد و روز به روز، فاصله‌ی میان وی و خمینی را بیشتر و بیشتر کردند، تا در چهاردهم اسفند 1359 (روز سالمرگ مصدق) که در دانشگاه تهران سخنرانی داشت... این رویداد، خشم ‌خمینی را برمی‌انگیزد، و این خشم با شنیدن سخنان بنی‌صدر که در آن اجتماع پرده‌ها را بالا زد و از اختلاف سخت میان خود و آخوندهایی چون بهشتی و رفسنجانی و خامنه‌ای سخن گفت و حکومت جمهوری اسلامی را «حکومت کفر» خواند، افزون و افزونتر شد.(ص193)
 از اینجا بود که پان‌ایرانیست‌ها بیاری‌اش می‌شتابند، و وی را پناه می‌دهند. پان‌ایرانیستی که بیش از همه در پنهان کردن بنی‌صدر نقش داشت «ناصر تکمیل همایون» بود که از پیروان فروهر، و از هموندان حزب ملت ایران بشمار می‌رفت... وی در پشتیبانی از بنی‌صدر و پنهان داشتن و سرانجام گریز وی از ایران نقش اساسی داشت، و بنی‌صدر را هر چند روز یکبار از این خانه به آن خانه می‌برد، ولی بیشتر در خانه‌ی «اصغر لقایی» او را نگهمیداشت، تا روزی که همراه مسعود رجوی به فرانسه گریخت.(ص194)
 سرانجام از «خسرو سیف» باید یاد کنم که بهنگامی که در زمان دکتر مصدق به پان‌ایرانیست‌‌ها پیوست، یک کارمند ساده‌ی اداره آمار و ثبت احوال تهران بود. سپس رفته رفته به فروهر نزدیک و نزدیک‌تر شد و هم‌اکنون که سرگرم نوشتن این کتاب هستم (اسفند 1378) وی در زندان رژیم آخوندی است و در بیدادگاه آن رژیم به اعدام محکوم شده است. ولی گویا خوشبختانه رژیم از بیم مردم و افکار جهانی، توان اجرای حکم اعدام درباره‌ی او را ندارد.(ص195)

پزشکپور، پس از انقلاب
 با وجود مخالفت پزشکپور، دکتر عاملی دوست و همکار همیشگی و معلم او، در کابینه شریف‌امامی پست وزارت گرفت! پس از خروج شاه از ایران، دیگر پزشکپور نه تنها سخنی از شاه و شاهنشاهی بر زبان نراند، بلکه اصولاً مسئله قانون اساسی 1285 مشروطیت را نیز فراموش کرد... غافل از اینکه آخوند، نیرنگ بازتر، و رندتر از آن است که او می‌پنداشت. این بود که چون محیط را نامساعد دید روز 12 تیرماه 59 از راه کردستان به فرانسه گریخت و در آنجا نخست خواست با دکتر بختیار پیوند برقرار کند. که با آن پیشینه‌ی ناخوشایند و برخوردش با دکتر در مجلس مورد بی‌اعتنایی رهبر نهضت مقاومت ملی قرار گرفت و تیرش به سنگ خورد... شاهزاده نیز پخته‌تر و زرنگ‌تر از آن بود که پزشکپور گمان می‌کرد، و روی خوش به او نشان نداد. در پاریس هم پیوسته آماج تیر اهانت و رفتارهای مخالفت‌آمیز و خشم ایرانیانی که او را بخوبی می‌شناختند شده بود. و حتا روزی یکی از ایرانیان ماندگار در پاریس در خیابان به وی تف انداخت.(ص198)
 در همان سالهای آغازین یک نشریه چهار برگی را چاپ و در تعداد محدودی منتشر کرد که هر آدم تیزهوشی که آن را میخواند پی می‌برد که وی [پزشکپور] در سراسر برگهای این نشریه کوچکترین حمله‌ای به آخوند و به جمهوری آخوندی نمی‌کند، و در سراپای نوشته‌هایش مشتی کلی‌گویی و شعارهای محتاطانه به چشم می‌خورد، و پایه‌ی کارش در نشریه یاد شده تنها و تنها ناسزاگویی به صدام حسین بود. خوب بیاد دارم که در یکی از شماره‌های این نشریه نوشته بود: ما پان‌ایرانیست‌ها (کدام پان‌ایرانیست‌ها؟!) آماده‌ایم به ایران برویم و علیه صدام حسین بجنگیم!!(صص199-198)
 گفتم او [پزشکپور] که به روضه‌خوانی‌های خانه‌ی سیدمهدی روحانی می‌رفت. و در آنجا خود را به عوامل و کارکنان سفارت جمهوری اسلامی در پاریس که گهگاه برای تهیه گزارش به آن نشست‌ها می‌آمدند نزدیک کرد و به آنان فهمانید که بسختی مایل است که به ایران باز گردد. و از ایشان درخواست یاری کرد. یکی- دو تن از آنها گزارشی در این باره تهیه می‌کنند و به تهران می‌فرستند. و پس از گفتگوی فراوان، از تهران دستور می‌رسد که پزشکپور نامه‌ای برای رفسنجانی (که در آن زمان رییس‌جمهور بود) بنویسد، و در ضمن ستایش از رژیم، و اظهار بندگی! درخواست بازگشت کند... سرانجام بازگشت پزشکپور، مورد موافقت رفسنجانی قرار می‌گیرد، و هنگامی که وی مطمئن می‌شود که دیگر خطری او را تهدید نمی‌کند، در روز سه‌شنبه هجدهم اردیبهشت 1370 (7 ماه می 1991) به ایران باز می‌گردد... روزنامه «سلام» در شماره 26 تیرماه 1370 مقاله‌ای زیر نویس «بازگشت بدون بازداشت» در مخالفت با او، منتشر کرد. ولی پزشکپور زیر حمایت رفسنجانی بود این نوشته تاثیری در وضع او نکرد.(صص200-199)
 او [پزشکپور] دست به یک رشته نوشته‌هایی در تاختن اپوزیسیون برون مرز (باصطلاح افشاگری!!) می‌زند، و نوشته‌هایش در روزنامه کیهان تهران چاپ می‌شود. (حسین شریعتمداری برادر حسن شریعتمداری مدیر مسئول کیهان اشغال شده‌ی تهران است که قبلاً بازجوی مورد اعتماد «سعید امامی» بود) هنوز چند ماهی از ورود این آقای آرمانخواه پان‌ایرانیست!! به ایران نگذشته بود که وی ضمن آگاهینامه‌ای پیشنهاد تشکیل «اتحاد جماهیر اسلامی!» را در روزنامه «تهران تایمز» (یکشنبه 4 امرداد 1371) می‌کند، و یکباره یک چرخش یکسدوهشتاد زینه‌ای را انجام می‌دهد، و «پان‌اسلامیست!» می‌شود.(صص201-200)
 در تیرماه 1378 که جنبش دانشجویی در ایران رخ داد و هموندان «حزب ملت ایران» با آنها همکاری کردند، و در نتیجه بسیاری از پان‌ایرانیست‌ها مانند خسرو سیف، کامران میرعبدالباقی. بهرام نمازی و شماری دیگر بازداشت شدند، پزشکپور وسیله‌ی دوستانش شایع کرد که او را نیز گرفته‌اند. ولی چون دروغ، باندازه‌ی روشن بود که کسی آن را باور نکرد، بعد شایع کردند که او، پنهان! شده است. و سپس مسئله فراموش شد. من که بخوبی می‌دانستم او، در خانه‌ای که وزارت اطلاعات در اختیارش گذارده است زندگی می‌کند و در روزنامه‌ی کیهان (تهران) علیه ایرانیان مخالف رژیم در برون مرز قلم می‌زند، به همه‌ی این ترفندها می‌خندیدم.(ص201)

دکتر ضیاء مدرس، و شب‌نامه «پیروزی»
 با ضیاء مدرس در دانشکده حقوق (یکی- دو سال پیش از نخست‌وزیری دکتر محمد مصدق) آشنا شدم سال 1328 بود و تب ملت‌گرایی رفته رفته بالا می‌گرفت... داستان برخورد ما و توده‌ای‌ها را در دانشگاه تهران، در برگهای پیشین کتاب نوشتم و گفتم که در آن زد و خورد پای ضیاء مدرس که دانشجوی سال دوم یا سوم دانشکده حقوق بود چاقو خورد و چاقوکشی که این ضربه را زد، چنان محکم زده بود، که نوک تیغه‌ی چاقو در زیر کشک زانوی مدرس شکسته و مانده بود... با اینکه او پان‌ایرانیست نبود و هرگز هم پان‌ایرانیست نشد، ولی پیوند دوستی ما چنان استوار شد که بیشتر روزها یکدیگر را می‌دیدیم... بهمن 57 پیش آمد و دستگاه فرمانروایی ایران یکسره زیرو رو شد. ولی ما، باز هم در کنار یکدیگر بودیم و با اینکه پس از 28 امرداد 1332 در دو جبهه سیاسی مخالف یکدیگر قرار گرفتیم. (یعنی او بسختی هوادار محمدرضا شاه بود، و من شدیداً پیرو مصدق) با اینهمه این اختلاف افق اندیشه کوچکترین آسیبی به رشته‌ی استوار دوستی ما نرسانید. بویژه آنکه پس از بهمن 57 دوباره با یکدیگر همسو شده، و هر دو در جبهه ضد آخوند بسر می‌بردیم.(صص204-203)
 روزی با دکتر ضیاء مدرس از رستورانی که نزدیک دفتر وکالت او بود بیرون آمده بودم. چشم دکتر به یک پاسدار ریشو افتاد که «ژ.ث» بر دوش انداخته و سر چهارراه ایستاده بود و چپ‌چپ به مردم می‌نگریست و گذرندگان را برانداز می‌کرد. ناگهان ضیاء به سوی او رفت و پیش از آنکه بتوانم جلویش را بگیرم، دستش را روی شانه پاسدار گذارد و گفت: داداش. میدانی که این سلاحی را که بر دوش گرفته‌ای با پول این مردم خریده‌اند؟ و... پیش از آنکه جوان ژ.ث بر دوش چیزی بگوید، سخن خود را دنبال کرد و گفت:- پس اگر آدم حلال‌زاده و مسلمانی هستی، هرگز لوله‌ی آن را رو به مردم مگیر! این را گفت و در حالیکه پاسدار هاج و واج او را می‌نگریست به سوی من بازگشت و راه خود را دنبال کردیم.(صص205-204)
 روزی به من گفت: ناصر، بیا یک هفته‌نامه‌ی زیرزمینی علیه این آخوندهای پدرسوخته منتشر کنیم. لحظه‌ای اندیشیدم. و گفتم: موافقم ولی بشرط اینکه زیادی بیباکی و دلاوری نشان ندهی... شماره یکم و دوم نشریه زیرزمینی «پیروزی» چاپ شد و شبها که آژیر بمباران‌های هوایی شنیده و برق شهر تهران قطع می‌شد، هر یک از ما شش تن، از این تاریکی سود برده و نشریه را دورتر از خانه‌های خود، بدرون خانه‌های مردم می‌انداختیم.(صص206-205)
 پس از چاپ و پخش شماره دوم هفته‌نامه پیروزی (که هر 15 روز یکبار منتشر می‌شد) مطالب شماره سوم را تهیه و ماشین کرده بودیم و برای چاپ آن آماده می‌شدیم که روزی به دفتر وکالت دکتر زنگ زدم، و متوجه شدم که کسی گوشی را برنمی‌دارد. دلم فرو ریخت. زیرا در آن ساعت می‌بایست دکتر در دفتر خود می‌بود... زمانی اندک در تهران بودم و تا هنگامی که از این شهر بیرون آمدم خبری از یورش پاسداران به خانه‌ام دریافت نکردم و سرانجام بلیت هواپیما گرفته به بندرعباس رفتم. این کار نیز از پیش در برنامه‌ی من بود. زیرا با سفارش همان «هندی» در بندرعباس کسی را داشتم که بتواند مرا با کسانی در زاهدان و ایرانشهر آشنا کند، و به پاکستان برساند. و همین کار را کردم و پس از یک هفته سرگردانی و پنهان بودن در بندرعباس و کرمان و ایرانشهر (همانگونه که در دو جلد کتاب خود بنام «روزهای آوارگی» نوشته‌ام) از مرز گذشتم و به پاکستان رسیدم.(صص208-207)         ادامه دارد ...

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات