تاریخ انتشار : ۱۳ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۲۲  ، 
کد خبر : ۱۸۷۲۳۵

همت بلنددار که مردان روزگار از «همت» بلند به جایی رسیده‌اند


علی جعفری
دوران کودکی

به روز 12 فروردین سال 1334‌ هـ.ش در شهرضا در خانواده‌ای مستضعف و متدین به دنیا آمد. او در رحم مادر بود که پدر و مادرش عازم کربلای معلی و زیارت قبر سالار شهیدان و دیگر شهدای آن دیار شدند و مادر با تنفس شمیم روحبخش کربلا، عطر عاشورایی را به این امانت الهی دمید.
محمدابراهیم در سایه محبت‌های پدر و مادر پاکدامن، وارسته و مهربانش دوران کودکی را پشت‌سر گذاشت و بعد وارد مدرسه شد. در دوران تحصیلش از هوش و استعداد فوق‌العاده‌ای برخوردار بود و با موفقیت تمام دوران دبستان و دبیرستان را پشت سر گذاشت.
هنگام فراغت از تحصیل به ویژه در تعطیلات تابستانی با کار و تلاش فراوان مخارج شخصی خود را برای تحصیل به دست می‌آورد و از این راه به خانواده زحمتکش خود کمک قابل توجهی می‌کرد. او با شور و نشاط و مهر و محبت و صمیمیتی که داشت به محیط گرم خانواده صفا و صمیمیت دیگری می‌بخشید.
پدرش از دوران کودکی او چنین می‌گوید: «هنگامی که خسته از کار روزانه به خانه برمی‌گشتم، می‌دیدم فرزندم تمام خستگی‌ها و مرارت‌ها را از وجودم پاک می‌کرد و اگر شبی او را نمی‌دیدم برایم بسیار تلخ و ناگوار بود.»
اشتیاق محمدابراهیم به قرآن و فراگیری آن باعث شد از مادرش با اصرار بخواهد که به او قرآن یاد بدهد و او را در حفظ سوره‌ها کمک کند. این علاقه تا حدی بود که از آغاز رفتن به دبستان توانست قرائت کتاب آسمانی قرآن را کاملاً فرا گیرد و برخی از سوره‌های کوچک را نیز حفظ کند.
دوران سربازی
در سال 1352 مقطع دبیرستان را با موفقیت پشت‌سر گذاشت و پس از اخذ دیپلم با نمرات عالی در دانشسرای اصفهان به ادامه تحصیل پرداخت. پس از دریافت مدرک تحصیلی به سربازی رفت ـ‌ به گفته خودش تلخترین دوران عمرش همان دو سال سربازی بود ‌ـ در لشکر توپخانه اصفهان مسئولیت آشپزخانه را به ‌عهده او گذاشته بودند.
ماه مبارک رمضان فرا رسید، ابراهیم در میان برخی از سربازان همفکر خود به دیگر سربازان پیام فرستاد که آن‌ها هم اگر سعی کنند تمام روزهای رمضان را روزه بگیرند، می‌توانند به هنگام سحری به آشپزخانه بیایند. «ناجی» معدوم فرمانده لشکر، وقتی که از این توصیه ابراهیم و روزه گرفتن عده‌ای از سربازان مطلع شد، دستور داد همه سربازان به خط شوند و همگی بدون استثناء آب بنوشند و روزه خود را باطل کنند.
پس از این جریان ابراهیم گفته بود: «اگر آن روز با چند تیر مغزم را متلاشی می‌کردند برایم گواراتر از این بود که با چشمان خود ببینم که چگونه این از خدا بی‌خبران فرمان می‌دهند تا حرمت مقدس‌ترین فریضه دینمان را بشکنیم و تکلیف الهی را زیرپا بگذاریم.»
اما این دو سال برای شخصی چون ابراهیم چندان خالی از لطف هم نبود، زیرا در همین مدت توانست با برخی از جوانان روشنفکر و انقلابی مخالف رژیم ستمشاهی آشنا شود و به تعدادی از کتب ممنوعه (از نظر ساواک) دست یابد. مطالعه آن کتاب‌ها که مخفیانه و توسط برخی از دوستان، برایش فراهم می‌شد تاثیر عمیق و سازنده‌ای در روح و جان محمدابراهیم گذاشت و به روشنایی اندیشه و انتخاب راهش کمک شایانی کرد. مطالعه همان کتاب‌ها و برخورد و آشنایی با بعضی از دوستان، باعث شد که ابراهیم فعالیت‌های خود را علیه رژیم ستمشاهی آغاز کند و به روشنگری مردم و افشای چهره طاغوت بپردازد.
دوران معلمی
پس از پایان دوران سربازی و بازگشت به زادگاهش شغل معلمی را برگزید و در روستاها مشغول تدریس شد و به تعلیم فرزندان این مرز و بوم همت گماشت. ابراهیم در این دوران نیز با تعدادی از روحانیون متعهد و انقلابی ارتباط پیدا کرد و در اثر مجالست با آن‌ها با شخصیت حضرت امام(ره) بیشتر آشنا شد.
به دنبال این آشنایی و شناخت سعی می‌کرد تا در محیط مدرسه و کلاس درس، دانش‌آموزان را با معارف اسلامی آشنا کند و همین امور سبب شد که چندین نوبت از طرف ساواک به او اخطار شود. لیکن روح بزرگ و بی‌باک او به همه آن اخطارها بی‌اعتنا بود و هدف و راهش را بدون اندک تزلزل پی می‌گرفت و از تربیت شاگردان خود لحظه‌ای غفلت نمی‌ورزید. با گسترش تدریجی انقلاب اسلامی، ابراهیم پرچمداری جوانان مبارز شهرضا را برعهده گرفت. پس از انتقال وی به شهرضا برای تدریس در مدارس شهر، ارتباطش با حوزه علمیه قم برقرار شد و به‌طور مستمر برای گرفتن رهنمود، ملاقات با روحانیون و دریافت اعلامیه و نوار به قم رفت‌وآمد می‌کرد.
سخنرانی‌های پرشور و آتشین او علیه رژیم که بدون مصلحت‌اندیشی انجام می‌شد، مامورین رژیم را به تعقیب وی واداشته بود، به گونه‌ای که او شهر به شهر می‌گشت تا از دستگیری در امان باشد. نخست به شهر فیروزآباد رفت و مدتی در آنجا دست به تبلیغ و ارشاد مردم زد. پس از چندی به یاسوج رفت. موقعی که درصدد دستگیری وی برآمدند به دوگنبدان عزیمت کرد و سپس به اهواز رفت و در آنجا سکنی گزید. در این دوران اقشار مختلف در اعتراض به رژیم ستمشاهی و اعمال وحشیانه‌اش عکس‌العمل نشان می‌دادند و ابراهیم احساس کرد که برای سازماندهی تظاهرات باید به شهرضا برگردد.
بعد از بازگشت به شهر خود در کشاندن مردم به خیابان‌ها و انجام تظاهرات علیه رژیم، فعالیت و کوشش خود را افزایش داد تا این‌ که در یکی از راهپیمایی‌های پرشور مردمی، قطعنامه مهمی که یکی از بندهای آن انحلال ساواک بود، توسط شهید همت قرائت شد. به دنبال آن فرمان ترور و اعدام ایشان توسط فرماندار نظامی اصفهان، سرلشکر معدوم «ناجی» صادر گردید.
ماموران رژیم در هر فرصتی در پی آن بودند که این فرزند شجاع و رشید اسلام را از پای درآورند، ولی او با تغییر لباس و قیافه مبارزات ضد دولتی خود را دنبال می‌کرد تا این‌که انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی(ره) به پیروزی رسید.
فعالیت‌های پس از پیروزی انقلاب
شهید همت پس از پیروزی انقلاب در جهت ایجاد نظم و دفاع از شهر و راه‌اندازی کمیته انقلاب اسلامی شهرضا نقش اساسی داشت. او از جمله کسانی بود که سپاه شهرضا را با کمک دو تن از برادران خود و سه ‌تن از دوستانش تشکیل داد.
آن‌ها با تدبیر و درایت و نفوذ خانوادگی که در شهر داشتند مکانی را به ‌عنوان مقر سپاه در اختیار گرفته و مقادیر قابل توجهی سلاح از شهربانی شهر به آنجا منتقل کردند و از طریق مردم سایر مایحتاج و نیازمندی‌ها را رفع کردند.
به تدریج عناصر حزب‌اللهی به عضویت سپاه درآمدند و هنگامی که مجموعه سپاه سازمان پیدا کرد او مسئولیت روابط عمومی سپاه را به عهده داشت.
به همت شهید بزرگوار و فعالیت‌های شبانه‌روزی برادران پاسدار در سال 58 یاغیان و اشرار اطراف شهرضا که به آزار و اذیت مردم می‌پرداختند دستگیر و به دادگاه انقلاب اسلامی تحویل داده شدند و شهر از لوث وجود افراد شرور و قاچاقچی پاکسازی گردید.
از کارهای اساسی ایشان در این مقطع سامان بخشیدن به فعالیتهای فرهنگی، تبلیغی منطقه بود که در آگاه ساختن جوانان و ایجاد شور انقلابی تاثیر بسزایی داشت.
اواخر سال 58 برحسب ضرورت و به دلیل تجربیات گرانبهای او در زمینه امور فرهنگی به خرمشهر و سپس به بندر چابهار و کنارک (در استان سیستان و بلوچستان) عزیمت کرد و به فعالیت‌های گسترده فرهنگی پرداخت.
نقش شهید در کردستان و مقابله با ضد انقلاب
شهید همت در خرداد سال 1359 به منطقه کردستان که بخش‌هایی از آن در چنگال گروهک‌های مزدور گرفتار شده بود اعزام گردید. ایشان با توکل به خدا و عزمی راسخ مبارزه بی‌امان و همه‌جانبه‌ای را علیه عوامل استکبار جهانی و گروهک‌های خودفروخته در کردستان شروع کرد و هر روز عرصه را بر آنها تنگتر می‌نمود. از طرفی در جهت جذب مردم محروم کرد و رفع مشکلات آنان به سهم خود تلاش داشت و برای مقابله با فقر فرهنگی منطقه اهتمام چشمگیری از خود نشان می‌داد تا جایی که هنگام ترک آنجا مردم منطقه گریه می‌کردند و حتی تحصن نموده و نمی‌خواستند از این بزرگوار جدا شوند.
رشادت‌های او در برخورد با گروهک‌های یاغی قابل تحسین و ستایش است. براساس آماری که از یادداشت‌های آن شهید به دست آمده است سپاه پاسداران پاوه از مهر 59 تا دیماه 60 (با فرماندهی مدبرانه او) عملیات موفق در خصوص پاکسازی روستاها از وجود اشرار آزادسازی ارتفاعات و درگیری با نیروهای ارتش بعث داشته است.
شهید همت و دفاع مقدس
پس از شروع جنگ تحمیلی از سوی رژیم متجاوز عراق شهید همت به صحنه کارزار وارد شد و در طی سالیان حضور در جبهه‌های نبرد خدمات شایان توجهی بر جای گذاشت و افتخارها آفرید. او و سردار رشید اسلام حاج احمد متوسلیان به دستور فرماندهی محترم کل سپاه ماموریت یافتند ضمن اعزام به جبهه جنوب تیپ محمد رسول‌الله(ص) را تشکیل دهند.
در عملیات سراسری فتح‌المبین مسئولیت قسمتی از کل عملیات به عهده این سردار دلاور بود. موفقیت عملیات در منطقه کوهستانی شاوریه مرهون ایثار و تلاش این سردار بزرگ و همرزمان اوست.
شهید همت در عملیات پیروزمند بیت‌المقدس در سمت معاونت تیپ محمد رسول‌الله(ص) فعالیت و تلاش تحسین‌برانگیزی را در شکستن محاصره جاده شلمچه ‌ـ ‌خرمشهر انجام داد و به حق می‌توان گفت که او و یگان تحت امرش سهم به سزایی در فتح خرمشهر داشته‌اند و با این‌ که منطقه عملیاتی دشت بود، شهید حاج همت با استفاده از بهترین تدبیر نظامی به نحو مطلوبی فرماندهی کرد.
در سال 1361 با توجه به شعله‌ور شدن آتش فتنه و جنگ در جنوب لبنان به منظور یاری رساندن به مردم مسلمان و مظلوم لبنان که مورد هجوم ناجوانمردانه رژیم صهیونیستی قرار گرفته بود راهی آن دیار شد و پس از دو ماه حضور در این خطه به میهن اسلامی بازگشت و در محور جنگ و جهاد قرار گرفت.
با شروع عملیات رمضان در تاریخ 23/4/1361 در منطقه «شرق بصره» فرماندهی تیپ 27 حضرت رسول اکرم(ص) را بر عهده گرفت و بعدها با ارتقای این یگان به لشکر، تا زمان شهادتش در سمت فرماندهی انجام وظیفه نمود. پس از آن در عملیات مسلم بن عقیل و محرم ـ‌ که او فرمانده قرارگاه ظفر بود‌ ـ سلحشورانه با دشمن زبون جنگید. در عملیات والفجر مقدماتی بود که شهید حاج همت، مسئولیت سپاه یازدهم قدر را که شامل لشکر 27 حضرت محمد رسول‌الله(ص)، لشکر 31 عاشورا، لشکر 5 نصر و تیپ 10 سیدالشهدا(ع) بود، برعهده گرفت.
سرعت عمل و صلابت رزمندگان لشکر 27 تحت فرماندهی ایشان در عملیات والفجر 4 و تصرف ارتفاعات کانی مانگاه در آن مقاطع از خاطره‌ها محو نمی‌شود.
صلابت، اقتدار و استقامت فراموش‌نشدنی این شهید والامقام و رزمندگان لشکر محمدرسول‌الله(ص) در جریان عملیات خیبر در منطقه طلاییه و تصرف جزایر مجنون و حفظ آن با وجود پاتک‌های شدید دشمن، از افتخارات تاریخ جنگ محسوب می‌گردد.
مقاومت و پایداری آنان در این جزایر به قدری تحسین‌برانگیز بود که حتی فرمانده سپاه سوم عراق در یکی از اظهاراتش گفته بود:
«...ما آنقدر آتش بر جزایر مجنون فرو ریختیم و آنچنان آنجا را بمباران شدید نمودیم که از جزایر مجنون جز تلی از خاکستر چیز دیگری باقی نیست!»
اما شهید همت بدون هراس و ترس از دشمن و با وجود بی‌خوابی‌های مکرر همچنان به ادای تکلیف و اجرای فرمان حضرت امام‌خمینی(ره) بر حفظ جزایر می‌اندیشید و خطاب به برادران بسیجی می‌گفت:
«برادران، امروز مساله ما، مساله اسلام و حفظ و حراست از حریم قرآن است. بدون تردید یا همه باید پرچم سرخ عاشورایی حسین(ع) را به دوش کشیم و قداست مکتبمان، مملکت و ناموسمان را پاسداری و حراست کنیم و با گوشت و خون به حفظ جزیره، همت نماییم، یا این‌که پرچم ذلت و تسلیم را در مقابل دشمنان خدا بالا ببریم و این ننگ و بدبختی را به دامن مطهر اعتقادمان روا داریم، که اطمینان دارم شما طالبان حریت و شرف هستید، نه ننگ و بدنامی.»
ویژگی‌های برجسته شهید
او عارفی وارسته، ایثارگری سلحشور و اسوه‌ای برای دیگران بود که جز خدا به چیز دیگری نمی‌اندیشید و به عشق رسیدن به هدف متعالی و کسب رضای خدا و حضرت احدیت، شب و روز تلاش می‌کرد و سخت‌ترین و مشکل‌ترین مسئولیت‌های نظامی را با کمال خوشرویی و اشتیاق و آرامش خاطر می‌پذیرفت.
سردار سرلشکر رحیم صفوی فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درباره وی چنین می‌گوید:
«او انسانی بود که برای خدا کار می‌کرد و اخلاص در عمل از ویژگی‌های بارز او بود. ایشان یکی از افراد درجه اولی بود که همیشه ماموریت‌های سنگین برعهده‌اش قرار داشت. حاج‌همت مثل مالک اشتر بود که با خضوع و خشوعی که در مقابل خدا و در برابر دلاورمردان بسیجی داشت در مقابله با دشمن همچون شیری غران از مصادیق «اشداء علی‌الکفار، رحماء بینهم» بود.
همت کسی بود که برای این انقلاب همه چیز خودش را فدا کرد و از زندگی‌اش گذشت. او واقعا به امر ولایت اعتقاد کامل داشت و حاضر بود در این راه جان بدهد که عاقبت هم چنین شد. همیشه سفارش می‌کرد که دستورات را باید موبه‌مو اجرا کرد. وقتی دستوری هرچند خلاف نظرش به وی ابلاغ می‌شد از آن دفاع می‌کرد. ابراهیم از زمان طفولیت روحی لطیف، عبادی و نیایشگر داشت.»
پدر بزرگوارش می‌گوید:
«محمدابراهیم از سن 10 سالگی تا لحظه شهادت در تمام فراز و نشیب‌های سیاسی و نظامی هرگز نمازش ترک نشد. روزی از یک سفر طولانی و خسته‌کننده به منزل بازگشت. پس از استراحت مختصر شب فرا رسید. ابراهیم آن شب را با همه خستگی‌هایش تا پگاه به نماز و نیایش ایستاد و وقتی مادرش او را به استراحت سفارش نمود گفت: مادر! حال عجیبی داشتم. ای کاش به سراغم نمی‌آمدی و آن حالت زیبای روحانی را از من نمی‌گرفتی.»
این انسان پارسا تا آخرین لحظات حیات خود دست از دعا و نیایش برنداشت. نماز اول وقت را بر همه چیز مقدم می‌شمرد و قرآن و توسل برنامه روزانه او بود. او به‌ راستی همه چیز را فدای انقلاب کرده بود. آن چیزی که برای او مطرح نبود خواب و خوراک و استراحت بود. هر زمان که برای دیدار خانواده‌اش به شهرضا می‌رفت در آنجا لحظه‌ای از گره‌گشایی مشکلات و گرفتاری‌های مردم بازنمی‌ایستاد و دایما در اندیشه انجام خدمتی به خلق‌الله بود.
شهید همت آنچنان با جبهه و جنگ عجین شده بود که در طول حیات نظامی خود فرزند بزرگش را فقط شش‌بار و فرزند کوچکتر خود را تنها یکبار در آغوش گرفته بود.
او بسان شمع می‌سوخت و چونان چشمه‌ساران در حال جوشش بود و یک آن از تحرک بازنمی‌ایستاد. روحیه ایثار و استقامت او شگفت‌انگیز بود. حتی جیره و سهمیه لباس خود را به دیگران می‌بخشید و با همان کم قانع بود و در پاسخ کسانی که می‌پرسیدند چرا لباس خود را که به آن نیازمند بودی بخشیدی می‌گفت: «من پنج ‌سال است که یک اورکت دارم و هنوز قابل استفاده است!»
او فرماندهی مدیر و مدبر بود. قدرت عجیبی در مدیریت داشت. آن هم یک مدیریت سالم در اداره کارها و نیروها. با وجود آنکه به مسایل عاطفی و نیز اصول مدیریت احترام می‌گذاشت و عمل می‌کرد در عین‌حال هنگام فرماندهی قاطع بود. او نیروهای تحت امر خود را خوب توجیه می‌کرد و نظارت و پیگیری خوبی نیز داشت. کسی را که در انجام دستورات کوتاهی می‌نمود بازخواست می‌کرد و کسی را که خوب عمل می‌کرد تشویق می‌نمود.
بینش سیاسی بعد دیگری از شخصیت والای او به ‌شمار می‌رفت. به مسایل لبنان و فلسطین و سایر کشورهای اسلامی بسیار می‌اندیشید و آنچنان از اوضاع آنجا مطلع بود که گویی سالیان درازی در آن سامان با دشمنان خدا و رسول(ص) در ستیزه بوده است. او با وجود مشغله فراوان از مطالعه غافل نبود و نسبت به مسایل سیاسی روز شناخت وسیعی داشت.
از ویژگی‌های اخلاقی شهید همت برخورد دوستانه او با بسیجیان جان برکف بود. به بسیجیان عشق می‌ورزید و همواره در سخنانش از این مجاهدان مخلص تمجید و قدرشناسی می‌کرد. «من خاک پای بسیجیان هم نمی‌شوم. ای کاش من یک بسیجی بودم و در سنگر نبرد از آنان جدا نمی‌شدم.»
وقتی در سنگرهای نبرد غذای گرم برای شهید همت می‌آوردند سوال می‌کرد: آیا نیروهای خط مقدم و دیگر اعضای همرزممان در سنگرها همین غذا را می‌خورند یا خیر و تا مطمئن نمی‌شد دست به غذا نمی‌زد.
شهید همت همواره برای رعایت حقوق بسیجیان به مسئولان امر تاکید و توصیه داشت. او که از روحیه ایثار و استقامت کم‌نظیری برخوردار بود با برخوردها و صفات اخلاقی‌اش در واقع معلمی نمونه و سرمشقی خوب برای پاسداران و بسیجیان بود و خود به آنچه می‌گفت عمل می‌کرد. عشق و علاقه نیروها به او نیز از همین راز سرچشمه می‌گرفت. برای شهید همت مطرح نبود که چکاره است فرمانده است یا نه. همت یک رزمنده بود همت هم مرد جنگ بود و هم معلمی وارسته.
نحوه شهادت
شهید همت در جریان عملیات خیبر به برادران گفته بود: «باید مقاومت کرده و مانع از بازپسگیری مناطق تصرف شده توسط دشمن شد. یا همه اینجا شهید می‌شویم و یا جزیره مجنون را نگه‌ می‌داریم.»
رزمندگان لشکر نیز با تمام توان در برابر دشمن مردانه ایستادگی کردند. حاجی جلو رفته بود تا وضع جبهه توحید را از نزدیک بررسی کند که گلوله توپ در نزدیکی‌اش اصابت می‌کند و این سردار دلاور به همراه معاونش شهید اکبر زجاجی دعوت حق را لبیک گفتند و سرانجام در 24 اسفند سال 62 در عملیات خیبر به لقاء خداوند شتافتند.
معلم فراری
دانش‌آموزان مدرسه درگوشی با هم صحبت می‌کنند.
بیشتر معلم‌ها به‌جای اینکه در دفتر بنشینند و چای بنوشند در حیاط مدرسه قدم می‌زنند و با بچه‌ها صحبت می‌کنند. آنها این کار را از معلم تاریخ یاد گرفته‌اند. با این کار می‌خواهند جای خالی معلم تاریخ را پر کنند.
معلم تاریخ چند روزی است فراری شده. چند روز پیش بود که رفت جلوی صف و با یک سخنرانی داغ و کوبنده جنایت‌های شاه و خاندانش را افشاء کرده و قبل از اینکه مامورهای ساواک وارد مدرسه شوند فرار کرد.
حالا سرلشکر ناجی برای دستگیری او جایزه تعیین کرده است.
یکی از بچه‌ها درگوشی با ناظم صحبت می‌کند. رنگ ناظم از ترس و دلهره زرد می‌شود. در حالی که دست و پایش را گم کرده هولهولکی خودش را به دفتر می‌رساند. مدیر وقتی رنگ و روی او را می‌بیند جا می‌خورد.
ـ ‌چی شده فاتحی؟
ناظم آب دهانش را قورت می‌دهد و جواب می‌دهد: جناب ذاکری بچه‌ها... بچه‌ها...
ـ ‌جان بکن بگو ببینم چی شده؟
ـ ‌جناب ذاکری بچه‌ها می‌گویند باز هم معلم تاریخ...
آقای مدیر تا اسم معلم تاریخ را می‌شنود مثل‌ برق‌گرفته‌ها از جا می‌پرد و وحشت‌زده می‌پرسد: «چی گفتی معلم تاریخ؟! منظورت همت است؟»
ـ ‌همت باز هم می‌خواهد اینجا سخنرانی کند.
ـ ‌‌ببند آن دهنت را. با این حرف‌ها می‌خواهی کار دستمان بدهی همت فراری است می‌فهمی او جرات نمی‌کند پایش را تو این مدرسه بگذارد.
ـ ‌جناب ذاکری بچه‌ها با گوشهای خودشان از دهن معلم شنیده‌اند. من هم با گوش‌های خودم از بچه‌ها شنیده‌ام.
آقای مدیر که هول کرده می‌گوید: حالا کی قرار است هم‌چنین غلطی بکند؟
ـ ‌همین حالا!
ـ ‌آخر الان که همت اینجا نیست!
ـ ‌هرجا باشد سرساعت مثل جن خودش را می‌رساند. بچه‌ها با معلم‌ها قرار گذاشته‌اند وقتی زنگ را می‌زنیم به ‌جای اینکه به کلاس بروند تو حیاط مدرسه صف بکشند برای شنیدن سخنرانی او.
ـ ‌بچه‌ها و معلم‌ها غلط کرده‌اند. تو هم نمی‌خواهد زنگ را بزنی. برو پشت بلندگو بچه‌ها را کلاس به کلاس بفرست. هر معلم که سر کلاس نرفت سه‌ روز غیبت رد کن. می‌روم به سرلشکر زنگ بزنم. دلم گواهی می‌دهد امروز جایزه خوبی به من و تو می‌رسد.
ناظم با خوشحالی به طرف بلندگو می‌رود.
از بلندگو اسم کلاس‌ها خوانده می‌شود. بچه‌ها به ‌جای رفتن کلاس سر صف می‌ایستند. لحظاتی بعد بیشتر کلاس‌ها در حیاط مدرسه صف می‌کشند.
آقای مدیر میکروفن را از ناظم می‌گیرد و شروع می‌کند به داد و هوار و خط و نشان کشیدن. بعضی از معلم‌ها ترسیده‌اند و به کلاس می‌روند. بعضی بچه‌ها هم به دنبال آنها راه می‌افتند. در همان لحظه در مدرسه باز می‌شود. همت وارد می‌شود. همه صلوات می‌فرستند.
همت لبخندزنان جلوی صف می‌رود و با معلم‌ها و دانش‌آموزان احوالپرسی می‌کند. لحظه‌ای بعد با صدای بلند شروع می‌کند به سخنرانی.
خبر به سرلشکر ناجی می‌رسد. او هم خوشحال است و هم عصبانی. خوشحال از اینکه سرانجام آقای همت را به چنگ خواهد انداخت و عصبانی از اینکه چرا او باز هم موفق به سخنرانی شده!
ماشین‌های نظامی برای حرکت آماده می‌شوند. راننده سرلشکر در ماشین را باز می‌کند و با احترام تعارف می‌کند. سگ پشمالوی سرلشکر به داخل ماشین می‌پرد. سرلشکر در حالی که هفت‌تیرش را زیر پالتویش جاسازی می‌کند سوار می‌شود. راننده در را می‌بندد. پشت فرمان می‌نشیند و با سرعت حرکت می‌کند. ماشین‌های نظامی به دنبال ماشین سرلشکر راه می‌افتد.
وقتی ماشین‌ها به مدرسه می‌رسند صدای سخنرانی همت شنیده می‌شود. سرلشکر از خوشحالی نمی‌تواند جلوی خنده‌اش را بگیرد. از ماشین پیاده می‌شود، هفت‌تیرش را می‌کشد و به مامورها اشاره می‌کند تا مدرسه را محاصره کنند.
عرق سر و روی همت را گرفته. همه با اشتیاق به حرف‌های او گوش می‌دهند.
مدیر با اضطراب و پریشانی در دفتر مدرسه قدم می‌زند و به زمین و زمان فحش می‌دهد. در همان لحظه صدای پارس سگی او را به خود می‌آورد. سگ پشمالوی سرلشکر دوان دوان وارد مدرسه می‌شود.
همت با دیدن سگ متوجه اوضاع می‌شود اما به روی خودش نمی‌آورد. لحظاتی بعد سرلشکر با دو مامور مسلح وارد مدرسه می‌شود.
مدیر و ناظم در حالی که به نشانه احترام دولا و راست می‌شوند نفس‌زنان خودشان را به سرلشکر می‌رسانند و دست او را می‌بوسند. سرلشکر بدون اعتناء در حالی که به همت نگاه می‌کند نیشخند می‌زند.
بعضی از معلمها اطراف همت را خالی می‌کنند و آهسته از مدرسه خارج می‌شوند. با خروج معلم‌ها دانش‌آموزان هم یکی‌‌یکی فرار می‌کنند.
لحظه‌ای بعد همت می‌ماند و مامورهایی که او را دوره کرده‌اند. سرلشکر از خوشحالی قهقهه‌ای می‌زند و می‌گوید: موش به تله افتاد. زود دستبند بزنید، به افراد بگویید سوار بشوند راه می‌افتیم.
همت به هر طرف نگاه می‌کند یک مامور می‌بیند. راه فراری نمی‌یابد. یکی از مامورها دست‌های او را بالا می‌آورد. دیگری به هر دو دستش دستبند می‌زند.
همت می‌نشیند و به دور از چشم مامورها انگشتش را در حلقومش فرو برده عق می‌زند. یکی از مامورها می‌گوید: «چی شده؟»
دیگری می‌گوید: «حالش خراب شده.»
سرلشکر می‌گوید: «غلط کرده پدرسوخته. خودش را زده به موش‌مردگی. گولش را نخورید... بیندازیدش تو ماشین زودتر راه بیفتیم.»
همت باز هم عق می‌زند و استفراغ می‌کند. مامورها خودشان را از طرف او کنار می‌کشند. سرلشکر در حالی که جلوی بینی و دهانش را گرفته قیافه‌اش را در هم می‌کشد و کنار می‌کشد. با عصبانیت یک لگد به شکم سگ می‌زند و فریاد می‌کشد: «این پدرسوخته را ببریدش دستشویی دست و صورت کثیفش را بشوید، زودتر راه بیفتیم. تند باشید.»
پیش از آنکه کسی همت را به طرف دستشویی ببرد او خود به طرف دستشویی راه می‌افتد. وقتی وارد دستشویی می‌شود در را از پشت قفل می‌کند. دو مامور مسلح جلوی در به انتظار می‌ایستند. از داخل دستشویی صدای شرشر آب و عق زدن همت شنیده می‌شود. مامورها به حالتی چندش‌آور قیافه‌هایشان را در هم می‌کشند.
لحظات از پی هم می‌گذرد. صدای عق زدن همت دیگر شنیده نمی‌شود. تنها صدای شرشر آب سکوت را می‌شکند.
سرلشکر در راهرو قدم می‌زند و به ساعتش نگاه می‌کند. او که حسابی کلافه شده به مامورها می‌گوید: «رفت دست و صورتش را بشوید یا دوش بگیرد، بروید تو ببینید چه غلطی می‌کند.»
یکی از مامورها دستگیره در را می‌فشارد اما در باز نمی‌شود.
ـ ‌در قفل است قربان!
ـ ‌غلط کرده قفلش کرده. بگو زود بازش کند تا دستشویی را روی سرش خراب نکرده‌ایم.
مامورها همت را با داد و فریاد تهدید می‌کنند اما صدایی شنیده نمی‌شود. سرلشکر دستور می‌دهد در را بشکنند. مامورها هجوم می‌آورند با مشت و لگد به در می‌کوبند و آن را می‌شکنند. دستشویی خالی است، شیر آب باز است و پنجره دستشویی نیز.
سرلشکر وقتی این صحنه را می‌بیند مثل دیوانه‌ها به اطرافیانش حمله می‌کند. مدیر و ناظم که هنوز به جایزه فکر می‌کنند، در زیر مشت و لگد سرلشکر نقش زمین می‌شوند.
* شهید همت به روایت شهید آوینی
من هرگز اجازه نمی‌دهم که صدای حاج‌ همت در درونم گم شود.
این سردار خیبر، قلعه قلب مرا نیز فتح کرده است.
شهید سیدمرتضی آوینی
* خاطرات جدیدی از همت، لبنان و...

آنچه می‌خوانید سخنرانی مهندس سعید قاسمی در شب عاشورای امسال، مصادف با 19 بهمن 1384 است. این سخنرانی در حسینیه حاج ‌همت دوکوهه ایراد شده است. این سخنرانی که توسط وبلاگ یک خبرنگار منتشر شده است، شامل مطالب جدید و بکری است که خواندن قسمت‌هایی از آن خالی از لطف نیست.
بعضی‌ها برای اولین ‌بارشان است و می‌گویند ببینیم این‌ها چه می‌گویند؛ هر سال می‌گویند می‌خواهیم برویم قتلگاه فکه، مگر چه اتفاقی افتاده؟ دوکوهه که یک‌سری ساختمان ترک ‌خورده و یک بیابان است... این‌ها چه می‌خواهند؟
اگر از آن قدیمی‌ها بپرسید که چه اتفاقی افتاده، اگر به آنان اجازه بدهند و حالشان هم ردیف باشد و در این مدت خود را نباخته باشند، ورق‌هایی را کنار می‌زنند و می‌گویند که در این‌جا چه اتفاقی افتاده است ولی اگر این‌گونه نباشد، مبهوت نگاهت می‌کنند و می‌گویند حسینیه ‌حاج ‌همت یک سوله و بقیه هم درودیواری بیش نیست، مثل همه جا...
شماها سالی یکبار این‌جا در تور شهدا می‌افتید؛ والا چه کسی در شهرها برای ما از این حرف‌ها بزند که این شهدا چه کسانی بودند؛ در مدارس و دانشگاه‌ها که خبری نیست، مگر این‌که این‌جا بیاییم و از آن‌ها بخواهیم که پرده‌ها را برایمان کنار بزنند تا به درستی دست بیعت به آنها بدهیم.
اصلاً مطلب امشب من همین است، چون خیلی‌ها دست بیعت دادند اما ظرف این چند هفته که کار سنگین شد (هفته‌های آخر پیش از حماسه عاشورا)، بیعت خود را شکستند، در طول مسیر حتی خیلی جاها نعل به نعل با آقا (امام‌حسین) می‌آمدند اما شرمشان می‌شد که خیمه آنان در جوار خیمه آقا باشد، اما باز هم آقا پیغام می‌فرستاد و دعوت می‌کرد.
این اتفاقات تاریخی یک‌بار دیگر هم افتاد؛ اگر در جنگ همه مردم می‌آمدند و همه پای کار بودند، ما 40 ـ 45 میلیون نفر بودیم و کل عراق بیست و خورده‌ای میلیون بود؛ پس اگر شما با دست خالی هم دشنه می‌کشیدید، باید تصرف می‌کردید؛ پس چه اتفاقی افتاد که آقا روح‌الله بزرگ، صاحب این انقلاب عظیم به حسب ظاهر نتوانست کار را در میدان تمام کند. آیا این سوال را تاکنون از خود پرسیده‌اید؟
بله! این سوال به‌ صورت انحرافی بارها و بارها برای ما گفته شده که «امام بعد از فتح خرمشهر به جنگ اعتقاد نداشت و این سپاهی‌ها او را مجبور می‌کردند و در نهایت هم با 598 توانستید به جلو بروید و الا نتوانستید در میدان کار را تمام کنید»!...
هنوز هم که هنوز است، توهم این تیپ سوال‌ها در ذهن ما وجود دارد و به رغم این‌ که بارها و بارها جواب این‌گونه سوال‌ها داده شده اما مهم نیست چون دیگر کسی به جواب کار ندارد؛ تخم فتنه در آن سوال کاشته شده...
اگر پای کار می‌بودید و می‌بودند، این روزها دیگر این‌گونه نبود که مهمان شما «جعفر گنزالس» از اسپانیا و «اسحاق باری» از بورکینافاسو باشند. (آن شب حسینیه حاج‌همت دو مهمان خارجی از اسپانیا و بورکینافاسو داشت).
امشب باید برای حال و روز خودمان گریه کنیم؛ امشب می‌شود مقداری پرده‌ها را کنار زد و چیزهایی گفت... سید و اولاد پیغمبر مدام می‌گفت که جنگ در رأس امور است؛ آقای وزیر راه! امکاناتت را پای کار بیاور، آقای وزیر بهداشت! دکترهای خود را پای خط بفرست، آقای لودر بلدوزر، آقای نفت، آقای فلان...
موقعی می‌گفتند تنها کسی که حرف امام را سرمشق خود قرار داده صدام است که این جمله امام را در بالای سر خود نصب کرده که «جنگ در راس امور است»... این مسأله به طنز مطرح می‌شد اما واقعیت همینگونه بود چرا که برای او واقعاً جنگ در راس امور بود چون قسم یاد کرده بود.
از سوی دیگر همین سعودی‌ها 30 میلیارد دلار، یک پارتی کمک بلاعوض فهد ملعون به این خبیث (صدام) بود.
فهد برای صدام پیغام فرستاد که باید این پول را برگردانی؛ صدام برایش نامه نوشت که این خبیث، آیا یادت رفته که اول جنگ برایم نامه نوشتی که مادامی که حکومت خمینی برپاست، من خواب ندارم؟... «المال لنا و العیال لک» گازش را بگیر و برو داخل، پول از ما سرباز از تو...
جنگ ایران با عراق دروغ بزرگی بیش نیست و اگر این کلمه مسخره را که اساس و پایه یک تفکر اشتباه است، بتوانیم پاک کنیم، خیلی کار کرده‌ایم... وقتی این را در کله ما تثبیت می‌کنند، نسل‌های آتی حق دارند بگویند که این عراقی‌ها مگر چه کسانی هستند؟ ما که رفتیم وضع زندگیشان را دیده‌ایم... از مهران داخل بروید، مثل این فیلم‌های سینمایی، یک پرده‌ای را کنار می‌زنند و یکدفعه 300 سال به ماقبل تاریخ حاضر می‌روید با آن خانه‌های خشتی گل و کوزه و... آن‌هایی که رفته‌اند می‌دانند چه می‌گویم...
نسل‌های آینده از ما می‌پرسند چگونه این عراقی‌ها با این چند نسلی که از تاریخ معاصر عقب هستند و با این شکلی که آنها را نگه ‌داشته‌اند، مخ آن‌ها را زدند که با ما بجنگند؟
نه عزیزم...
این ‌که امام می‌گفت «استکبار جهانی» این یک کلمه است که در حال لوث شدن است اما از شرق‌ترین شرق این عالم تا غرب‌ترین غرب کشورهای این دنیا همه با هم یک‌بار در طول تاریخ بشریت برای مضمحل کردن یک جریان با هم وحدت پیدا کردند که آن هدف هم نفله کردن و نابود کردن انقلابی بود که روح‌الله در این‌جا برپا کرد... او رفت تا انقلاب را به تمام کشورهای عربی سرایت دهد و عنقریب هم این اتفاق می‌افتاد؛ یکدفعه ریختند این‌جا، بحرینی‌ها، سعودی‌ها، پاکستانی‌ها، افغانی‌ها که آقا به ما هم آموزش بدهید... موقعی مرکز این آموزش‌ها فلسطین بود اما یکدفعه مرکز آموزش نهضت‌ها جمهوری‌ اسلامی شد و پشت سرش هم در بحرین و قطر و سعودی این اتفاق افتاد.
یکی از این علمدارها، صاحب این خیمه (حسینیه حاج‌همت) یعنی احمد متوسلیان است که 23 سال است مفقودالاثر است؛ یکی از این علمدارها این است که با کاظم اخوان شیرمرد و از بچه‌های عملیات ستاد جنگ‌های نامنظم، تقی رستگار و سیدموسوی در اسارت به‌سر می‌برند و حتی کسی نمی‌داند چه اتفاقی افتاده است... در این سه‌ چهار ساله به برکت یک‌سری بروبچه‌های شلوغ‌پلوغی‌هایی کردند؛ در دوره خاتمی که کسی را مسئول این پرونده گذاشتند و مثلاً برای پیگیری یک کارناوال راه انداختند لبنان که بیشتر از هر چیزی یک سفر چرخشی و گردشی بود تا این‌که بخواهند به دنبال آزادی اسرای ما باشند... خسته نباشید این ‌همه پیگیری کردید!
احمد شیرمردی بود که دیگر مادر مثل او را نمی‌زاید...
پشت‌سر او علم به دست «همت» افتاد. کدام همت؟ همتی که از او فقط اسم اتوبانش را می‌شناسید که این روزها دیگر اتوبانش هم به کار ما نمی‌آید... کیپ کیپ است؛ بسته است.
یک همت من می‌شناسم که وقتی به لبنان رفت در آن سفر دیگر سر از پا نمی‌شناخت و حتی بعد از این که احمد اسیر شد، گفت بچه‌ها قبل از این ‌که دستور عقب‌نشینی به ما بدهند باید یک ضربه شست به اسراییلی‌ها بزنیم که تاریخ ثبت کند...
ما باید این تاریخ را در شب عاشورا برایتان بگوییم چون دیگر شماها را پیدا نمی‌کنیم؛ ما در رادیو و تلویزیون دهها بار راجع به همت و احمد صحبت کردیم اما بخش لبنان آن را حتما کات می‌کنند و می‌گویند این سندی آشکار است که نیروی نظامی در کشورهای دیگر برده‌اید؛ ولی به هر حال این اتفاقات افتاده و تاریخ را نمی‌شود پاک کرد؛ ماها روزی برای شمشیر زدن و کشته شدن جمع شدیم.
همه آنهایی که احمد متوسلیان جمع کرد و با خود به لبنان برد 700 تا سپاهی بودند که آنها را در پادگان امام‌حسین جمع کرد و گفت آقا! در آن مصیبت و تیر و تیرکشی در اول انقلاب با من به بانه ‌آمدید؟ خسته نباشید؛ یکی دو سال با من مریوان بودید و این ‌همه جبهه آزاد کردیم؟ دست شما درد نکنه آقا؛ فتح‌المبین هم با من بودید؟ خسته نباشید؛ بیت‌المقدس هم با من جنگیدید و 19 هزار اسیر گرفتیم و خرمشهر را آزاد کردیم و در کنج شلمچه جگر بچه‌های لشکر 27 پاره پاره شد و از سه طرف آتش بر رویشان بود؛ آنجا کربلا در کربلا بود.
این ارض، مطهر به خون شیرمردها است و برای همین ما بر تربت اینجا دست می‌کشیم و نماز می‌خوانیم؛ روایت داریم که خود شهدا بر حال و هوای ما نظارت می‌کنند، قرار است وقتی برگشتیم انقلابی و بهتر شویم.
یک همت تو می‌شناسی و یک همت من می‌شناسم؛... روزی که این شیربچه‌ها آمدند و گفتند بیایید یک ضربه شست بزنیم؛ اسراییلی‌ها اینی نیستند که شماها می‌گویید... احمد خون جگر می‌خورد و می‌گفت خدایا آیا میشه این بچه‌ها را یک شب با اسراییلی‌ها رودررو کنم تا نشان بدهم جنگ یعنی چه؟ آیا می‌شود توی یک شب 300 تا تانک از اینها بزنم؟
وقتی که یک نامه درخواست نوشت و به رفعت اسد داد، او یک نگاه کرد و گفت این چیه؟ مترجم گفت: اینها هزارتا موشک آرپی‌جی می‌خواهند؟ گفت هزارتا؟!
متوسلیان گفت مگه چیه هزارتا موشک آرپی‌جی؛ این خوراک سه ساعت جنگ بچه‌های من با تانک است و باید به تو نشان دهم که جنگ یعنی چه؟ همه شماهایی که با روس‌ها آموزش‌های کذا و کذا دیدید، بچه‌های من وارد نبرد بشوند تا به شما بگویم که جنگ یعنی چه...
ما را سرکار گذاشتند و گفتند که اگر همه انبارهایمان را بگردیم سه‌هزارتا گلوله آرپی‌جی نمی‌توانیم پیدا کنیم و از این حرفا...
در هر حال شناسایی‌ها کامل بود که شیربچه‌های خمینی در شناسایی‌ها رفتند و عکس حضرت امام را روی تانکها چسباندند و آنجا بود که اسراییلی‌ها به هم ریختند و دیدند که مقوله اینها با «یاسر تلفات» (عرفات) و اینها خیلی فرق می‌کند؛ آن موقع هنوز حزب‌الله لبنان هم تشکیل نشده بود و اول قصه بود...
رسید به والفجر مقدماتی، در آنجا شب عملیات یک شب عاشورایی بود، حاجی وقتی به هم می‌ریخت روی پنجه‌های پا می‌ایستاد و رگش بیرون می‌زد و می‌گفت «بچه‌ها راهی به جز جنگیدن برای ما نیست»... وقتی صحبت می‌کرد این بچه‌ها چنان انرژی می‌گرفتند که می‌خواستند کوه را از جا بکنند.
آنجا حاجی یک جمله گفت، گفت که «به خدا قسم اگر فردا از این 13 کیلومتر رمل و سه کیلومتر موانع عبور نکنید و خط دشمن را نگیرید، آنهایی که می‌خواهند به کنفرانس غیرمتعهدها بروند دستشان خالی خواهد ماند، اما باید سیاسیون ما با دست پر، حرف بزنند.»

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
پربیننده ترین
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات