*فارس: لطفا به اجمال خودتان را معرفی کنید؟
**بازرگانی: بسماللهالرحمنالرحیم- لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقده من لسانی، یفقهواقولی.
من محمود بازرگانی فرزند ذبیح الله متولد 28 شهریور 1335 هستم. محل زندگی ما در فقیرترین و جنوبیترین منطقه تهران به نام "جوادیه " راه آهن بود. در آن دوران ماشین های کرایهای از راه آهن پایینتر نمیرفتند. جنوبیترین منطقه هفت شهرداری آن زمان جوادیه بود که هم اکنون منطقه 16 است. این محل مشتمل بر چهارخیابان بود: خیابان "نهرفیروزآباد "، اینکه میگویم فقیرترین و جنوبیترین نقطه تهران یعنی کل فاضلاب تهران به این منطقه سرازیر میشد و از نهر فیروزآباد به سمت اراضی شهرری میرفت. روی خیابان باز بود و مردم نمیتوانستند تردد کنند در زیر این خیابان روخانهای که محتوی گل و لای و لجن و آب سیاه وجود داشت، این اولین خیابان جوادیه بود. خیابان دوم "10متریاول " بود. من به این دلیل در مورد معرفی این محلهها تأکید دارم چون میخواهم بعدها در طول گفتگو از آن استفاده کنم. در خیابان 10 متری اول نسبتا مردمان مرفهتری زندگی میکردند و سطح زندگی آنها کمی بالاتر بود.
آن زمان خانههای که سقف تیرآهنی داشته باشند در منطقه ما کم دیده میشد. بعضیها که وضع مالی خوبی داشتند، خانههایشان را به همان شیوههای سنتی نوسازی کرده بودند. خیابان سوم که اصلی ترین خیابان این محله بود "20 متری جوادیه " نام داشت. محترمین و بزرگان منطقه جوادیه که به لحاظ شخصیت اجتماعی دارای وجهه خوبی بودند در این خیابان زندگی میکردند که در محدوده بین بازارچه قرار داشت. محل تولد من در کوچه 6 متری مشهور به "علیزاده " که الان به "شهیدسلیمانی " معروف است قرار داشت.
در آن دوران داشتن برق نوعی اشرافیگری محسوب میشد. آن زمان تعریف جامعی از برق نشده بود ضمن اینکه مردم آن منطقه لوازم برقی نداشتند. به عنوان مثال در منطقه "شاهپور " تهران، خیابان فرهنگ و خیابان مهدیخانی برق وجود داشت و بقیه محلهها برق نداشتند. بنابراین کارخانه برق میهن کارخانهای بود که تولید محدود داشت، هرکس که پول داشت انشعاب را خریداری میکرد و سیم مخصوصی برایش میکشیدند و به او برق میدادند. انشعاب ها هم به این صورت نبود که کابلی بکشند و از آنجا تقسیم کنند، بلکه یک شیوه کاملا ابتدایی و سنتی بود. کارخانه برق میهن بعدها فروشگاه کوروش شد که شاهپور غلامرضا قبل از انقلاب این فروشگاههای زنجیره ای را به جهت اینکه اقتصاد روزمره مردم ارزاق و لوازم مصرفی مردم را در دست بگیرد تأسیس کرد و کالاها را به صورت انحصاری عرضه میکرد. من در کوچه شهید سلیمانی فعلی (علیزاده سابق) توسط قابلهای خانگی به دنیا آمدم. آن زمان نزدیکترین بیمارستان منطقه جوادیه بیمارستان فرح سابق بود که الان بیمارستان "اکبرآبادی " شده است. (خیابان مولوی) در آن بیمارستان معمولا کسی برای زایمان نمی رفت چون مردم آن زمان بد میدانستند خانم هایشان را به بیمارستان ببرند.
از نظر آب آشامیدنی در سال های قبل از انقلاب مردم در زیر خانههایشان آب انبارهایی داشتند که گاریهای مخصوص حمل آب را در آب انبارها خالی میکردند و اهالی خانه با سطل از آن آب می کشیدند و استفاده میکردند. محله ما و آن خانهای که در آن زندگی میکردیم، از این نظر هم محروم بود. یک لوله کشی آب شهرداری آنجا ایجاد شده بود که آب به صورت خیلی محدود در یک ساعت مخصوص از چاه سر 20 متری جوادیه پمپاژ می شد. به دلیل اینکه آن زمان مردم باید ماهیانه مبلغی را به شهرداری می پرداختند بیشتر مردم از این آب استفاده نمیکردند، بنابراین آب مصرفی مان را از همان خیابان نهرفیروزآباد و شیرهای فشاری که کشیده بودند تأمین میکردیم. در سال 1341 که 6 ساله بودم سد امیرکبیر و سد کرج افتتاح شد. در همین زمان من کوزه را روی دوشم می گذاشتم و از کوچه شهید سلیمانی تا سر پل جوادیه (بالای خیابان نهرفیروزآباد) برای تهیه آب میبردم. مادر بزرگوارم که تا خدا سلامتی به ایشان بدهد ما را به سختی بزرگ کردند. ایشان با همین آب شهرداری که بعضی از مرفهین جوادیه داشتند در حیاط آنها لباس های ما را میشست.
من تحصیلات ابتدایی را در دو مدرسه گذارندم. یکی مدرسهای به نام داریوش کبیر که دو تا کوچه از بازارچه پایین تر قرار داشت که هنوز نام معاون و معلمانش را به یادم دارم. معلم ما خانم "فیروزی "نام داشت. ناظم مدرسه هم آقای "... " بود که من از ایشان خیلی چوب خوردم. چون آقای... دوست داشت با معلمهای خانم صحبت کند و با آنها گپی بزند به همین خاطر کلاس های ما گاهی بدون معلم بود. یک دفعه که در کلاس سوم به معلم اعتراض کردیم که به کلاس بیاید. ایشان ما را با چوب مورد نوازش قرار دادکه چرا مزاحم معلمتان شدید.
آن زمان تحصیلات در دو مقطع بود، ابتدایی و دبیرستان که ابتدایی از اول تا ششم و دبیرستان هم از اول دبیرستان تا ششم دبیرستان ادامه داشت. هرکس سه سال اول دبیرستان را میگذارند سیکل اول و سه سال بعدی سیکل دوم را می گرفت و موفق به اخذ دیپلم می شد.
برای خواندن کلاس چهارم و پنجم و ششم ابتدایی وارد مدرسه ملی "دیانت " شدم. معاون مدرسه ما که خدا رحتمشان کند آقای "سیدهاشم میرلوحی " بود. ایشان برادر "شهید نواب صفوی " بود . ما آن زمان بچه بودیم و ایشان را نمیشناختیم ولی پدرم ایشان را به خوبی میشناخت و با وی دوستی دیرینه داشت.
*فارس: نام نواب صفوی را آن زمان شنیده بودید؟
**بازرگانی: این زمان ما بچه بودیم و اولین مرتبه که نسبت به جنبشهای ضد آریامهری اطلاع پیدا کردیم و فهمیدیم جریان چیست مرگ خدا بیامرز "تختی " بود. من کلاس پنجم دبستان بودم که شنیدیم تختی را کشتند (به دستور شاهپور غلامرضا برادر محمدرضا پهلوی). روزنامه های اطلاعات و کیهان که در آن زمان به قیمت 5 ریال فروخته میشد، آن روز تا 5 تومان هم بین مردم توزیع شد. چون مردم به مرحوم تختی خیلی علاقهمند بودند و به دلیل خبر ایشان روزنامه میخریدند.
* مقداری از وضعیت خانواده تان بگویید؟
**بازرگانی: خانواده ما یک خانواده پرجمعیت و شلوغ بود به همین دلیل زندگی سخت و بسیار مشقت باری داشتیم. من هر زمان به زندگی فعلیام نگاه میکنم به جهت رفاه نسبی که داریم، شاکر خداوند هستم. الحمدالله بچههایمان دانشگاه رفتندو به تحصیلاتشان ادامه دادند، اجاره بها پرداخت نمیکنیم و محتاج کسی به جز "خدایمتعال " نیستم.
بنابراین زندگی آن زمان ما منحصر به مستأجری در یک خانه " 15اتاقه " می شد، ساخت این خانهها در جنوب شهر مرسوم بود. مالکی مکان بزرگی را میخرید و 10-15 اتاق می ساخت و کرایه میداد. بعدها در سریال های تلویزیونی این خانهها به "خانه قمرخانم " مشهور شد. من در چنین خانهای بزرگ شدم، یعنی در 2 اتاق تو در تو که یک اتاق بچهها و در یک اتاق مادر و پدرم بودند و بچههای کوچکتر که بایستی به آنها رسیدگی میشد در کنار پدر و مادر بودند.
صاحبخانه ما شخصی به نام "مش برات " بود که خدا رحتمش کند، مرد خوبی بود. تمام مستأجرین آن خانه با هم مثل یک خانواده در کنار هم زندگی میکردند. در غم ها و شادی ها شریک یکدیگر بوند.
محبت، صفا، عاطفه، مهربانی، اگر چیزی داشتند با هم میخوردند، نشستهای خانم ها با هم، سبزی پاک کردن ها، رخت شستن ها، همیشه با هم بودند، اما آفت هم داشت. اگر یک نفر از اهالی خانه اخلاقش با افراد دیگر نمیخواند در آن خانه جیغ، دعوا و سر و صدا وجود داشت. اگر همسایههای ما خوب بودند می توانستیم راحت درس بخواندیم. با هم بازی میکردیم و محدودیت نداشتیم ولی اگر اختلافی به وجود می آمد ما هم اذیت میدشیم. جیغ و دعوای یک مستأجر سربچهاش، دعوای مستأجرین با هم و... آفتهایش بود. بعد از آن ما حق نداشتیم با پسر همسایه بازی و سلام علیک کنیم. حال شما ترسیم کنید، در این حیاط حوضی هم وسط آن قرار داشت که در آن حوض بچه می افتاد و خفه می شدند. موارد زیادی در خاطرم است که بچههای همسایه در حوض می افتادند و می مردند.
اتاق ها 3 در 4 بود، آشپزخانهها معمولا مقابل اتاق ها قرار داشت. آشپزخانه که به این معنی امروزه وجود نداشت، اجاق گازی نبود. یک چراغ گردسوز که روی آن سه پایه میگذاشتند. این چراغ گردسوز روشنایی ما را نیز تأمین میکرد زیرا ما برق نداشتیم. دور این چراغ مینشستیم و مشقهایمان را مینوشتیم.
هنگامی که روی سه پایه غذا می گذاشتند بر اثر برگشتن قابلمه سوختگیهای بسیاری به وجود میآمد. بچهها با هم دعوا میکردند همدیگر را هل میدادند. خوشبختانه در منزل خودمان یادم نمی آید سوختگی به وجود آمده باشد. فقط یک بار روی برادر کوچکم آب جوش ریخت که پشتش سوخت.
زندگی در آن زمان سراسر مشکل بود، تأمین معاش سخت بود. تازه از سال 1350 یا 1351 اجاق گاز جواهریان و سه شعله رومیزی وارد بازار شد یا بعد از آن گاز کابیندار درآمد که کپسول گاز داخل آن برود.
خدا رحمت کند پدرم را بسیار مرد فهیم و فهمیدهای بود ما از موقعی که یادمان می آید پدرمان دو شغل داشت. ابتدا ایشان کارمند بنگاه دارویی بود.
آن زمان مراکزی که دارو را پخش میکردند به "بنگاه دارویی " معروف بودند. ایشان در شهرستان "لوشان " (بین قزوین و رودبار) فعالیت میکردند. خاطرم است پدرم هر 2-3 ماه یک بار به منزل میآمد. پولی به منزل میآورد که اموراتمان را بگذرانیم. بعدها ایشان مأمور کنترل شرکت واحد شد. آن زمان شرکت واحد به شرکت "اتوبوسرانی تهران وحومه " معروف بود. ایشان سال 41-1340 که من 5-6 ساله بودم وارد این شرکت شدند. اشتغال ایشان در شرکت واحد هم زیاد طولی نکشید و زیاد پایدار نبود. یک سری تخلفات در آن به وجود آمد؛ یکی از ویژگیهای پدر من که به یقین میتوانم بگویم ، ایشان هیچگاه "نانحرام " به خانه نیاورد. شاهد مثال برای صحت جریان این است که پدرم تا سال 58 که فوت کرد مستأجر بود. در جوادیه تهران آن زمان با 2 هزار تومان می توانستند خانه بخرند. این به این معنی نیست که هرکس خانه داشت خلافکار بود. بالاخره پدر من کارمند بود و این امکان برایش فراهم نبود که منزل مستقل تهیه کند.
بعد از شرکت واحد وارد شهرداری شد. پدرم در شهریور 1320 به تهران آمده بود، اگر تاریخ ایران را مطالعه کنید سال 1320 سال بسیار عجیب و غریبی بود. ایشان از زنجان به تهران آمدند. محل ولادت ایشان در زنجان بود، دیپلم علمی داشت و سواد قرآنی ایشان در حد عالی بود. شهریور 1320 سالی بود که محمدرضا شاه روی کارآمد، جریان متفقین و جنگ جهانی دوم و رفتن رضاشاه و بحث تودهای ها و... به این علت پدرم احساس خطر میکند و از زنجان به تهران مهاجرت میکنند.
*فارس: به چه علت ایشان احساس خطر میکنند؟
**بازرگانی: چون ایشان تودهای بود، تودهای بودن در آن زمان فراگیر بود. مواضع و مشی تودهای ها آن زمان به صورت الحادی و ضدخدایی نبود که بگویند ما خدا را قبول نداریم و زندگیمان سوسیالیستی است. شما اگر سرگذشت "میرزاکوچک خان " رابخوانید ایشان حکومت سوسیالیستی را به امید حمایت روس ها در گیلان تشکیل داد.
می توان به این صورت بیان کرد که اینها آداب و رسوم مسلمانی را انجام میدادند. آن هم به صورت ظاهری، اما اعتقاداتشان یک جامعه بدون طبقات(سوسیالیستی)بوده است. علت اینکه اینها موفق به جذب افراد و گروه ها و تفکرات مختلف شدند همین محوریت این گونه اعتقاداتشان بود.
*فارس:همه تودهای ها به این صورت بودند؟
**بازرگانی: غیر از سران حزب که از شوروی خط میگرفتند و میدانستند چه خبر است ، مشی و مرامشان چیست؟ ولی این موضوع را بروز نمیدادند.
رژیم در سال 1320 به زنجان هجوم می آورد و دستگیری ها شروع میشود. خانوادهای آنجا بود به نام "ذوالفقاری ها "از ملاکین بزرگ آن منطقه بودند. اینها به افرادی که تودهای ها را میگرفتند کمک میکردند، آنها را معرفی میکردند که مثلا فلانی تودهای است. پدر من هم چون مورد شناخت ذوالفقاری ها بود شبانه ترک دیار می کند و به تهران مهاجرت میکند. پدرم دارای افکار انقلابی برای تغییر جامعه بود. ایشان متوجه مسائلی از جامعه شده بر همین اساس در صدد تغییر و تحول آن برآمده بود.
*فارس: آیا پدرتان درتهران درگیر آن تفکرات بودند یا مشغول کار و فعالیت شدند؟
**بازرگانی:ایشان وقتی به تهران آمدند به خدمت آیت الله "سیدرضازنجانی " (پایهگذار نهضت مقاومت) رسیدند که به نظر من سهم ایشان در تاریخ ایران تا حدود زیادی فراموش شده و یادی از ایشان نمی شود. آیت الله زنجانی در تهران به همراه برادرشان آقا سیدابوالفضل زنجانی زندگی میکردند.
پدرم بعد از آشنایی با ایشان در مجالس شان شرکت می کردند، بعد از آن جریانات 30 تیر و 28 مرداد و وقایعی که به وجود آمد. پدر و مادرم در سال 1332 ازدواج کردند. مادرم بازداشتهای مکرر پدرم رابرای ما تعریف می کرد.
*فارس:علت اصلی بازداشت ها شرکت در تظاهرات بود؟
**بازرگانی: تظاهرات به این معنی نبود، محافل و جلسات و نشست ها و ارتباطات با اشخاص تا حدود زیادی برای پدرم مشکل ساز شده بود. نام پدر من هم جزو افرادی بودند که همیشه برای رژیم به نوعی خطرناک محسوب میشدند. مثلا منزل آیت الله زنجانی همیشه تحت کنترل بود، حتی آن زمانی که من مستقیما با ایشان در سال 52 ارتباط برقرار کردم. آن زمان بین دوستان و روحانیون ساواکی ها نفوذ داشتند. پدر من در زندان قزل قلعه دوران بازداشتهای مکرر را گذرانده است. زندان قزل قلعه در ابتدای بزرگراه "کردستان " فعلی قرار داشت که الان میدان تره بار قزل قلعه شده است. آنجا زندان "رضاشاهی " بود که مبارزین را به آنجا می بردند.
ویژگی زندان قزل قلعه این بودکه در بیرون شهر قرار داشت. اینکه میگویند: طرف رفته آب خنک بخوره به جهت این بود که آن مناطق ییلاقی بود و آب آشامیدنی آن به دلیل موقعیت جغرافیاییاش خنکتر از مرکز شهر بود.
پدرم هرگز اهل مطرح کردن خودش نبود ولی گاهی که با هم رفیق می شدیم و صحبت می کردیم، ایشان از بازداشتهایش صحبت میکرد. بعدها پدرم ماجراهای خرداد 1342 را برایم نقل کردند که چه اتفاقاتی افتاده بود. در مورد 28 مرداد و 30 تیر هم برایمان صحبت میکرد ولی زمانی این مسائل برای من قابل درک بود که مسائل را از هم تمیز میدادم.
*فارس: فضای حاکم در منزل شما سیاسی بود؟
**بازرگانی: بله، منتهی مادر من مطلقا سواد نداشت که این خیلی عجیب است. در زندگیهای زناشویی اگر همسر یک مقدار مسائل را درک کند کار شوهر در انتقال مفاهیم راحتتر است. پدرم این سختی را متحمل میشد چون مادرم بسیار ساده بود و به مسائل به سادگی نگاه میکرد. از مسائل سیاسی خیلی مطلع نبود به این علت پدرم مسائل بیرون را در منزل نقل نمیکرد تا همسایهها متوجه نشوند. آن زمان اگر متوجه می شدند یک نفر "ضدشاه " است منزلشان رابه او اجاره نمیدادند.
یکی از عللی که پدرم رعایت اصول مخفی کاری و امنیتی را انجام میداد این بود که اگر متوجه می شدند برایش مزاحمت ایجاد میکردند چون آن زمان در کلانتری ها همیشه رکن 2 مستقر بود که کارش جمع آوری اخبار از محلهها و انتقال به ساواک بود،به این ترتیب شبانه به منزل طرف هجوم برده و او را دستگیر میکردند.
بنابراین پدرم ضرورتا می بایست خودنگهدار می بود. از طرف دیگر پدرم به دلیل سواد و جایگاه شغلی که بعدا در شهرداری پیدا کرده بود از محترمین جوادیه به شمار می رفت. قرآن هم که به طور کامل مسلط بود و قاری درجه یک قرآن بود. صوت خوب نداشت ولی به تجوید قرآن کاملا مسلط بود، آموزش هم میداد. به همین علت یک محبوبیت نسبی در محل داشت.
با تمام این تفاصیل هرگز راضی نمیشد که دست به سوی کسی دراز کند تا منزل مسکونی برای خودش فراهم کند. افراد زیادی اعلام آمادگی کردند که خانهای برای ایشان تهیه کنند ولی پدرم قبول نمی کرد، مناعت طبع ایشان برای من خیلی عجیب بود. در زلزله "بوئین زهرا " بود اگر اشتباه نکنم در سال 1341 به وقوع پیوست در آن منطقه چون بیشتر خانههای گلی بود به طور شدید خانهها لرزید. این زلزله در بوئین زهرای قزوین تعداد زیادی کشته به جای گذاشت.
خیابان 20 متری جوادیه (رو به روی فروشگاه قدس که آن زمان کارخانه برق میهن بود) چیزی حدود 10 متر باز شد. فکر کنم آیت الله بروجردی بود که کمک هایی را برای افراد زلزله زده جمع آوری کرد.
رژیم شاهنشاهی اعلام میکرد که ما به زلزلهزدهها کمک میکنیم ولی خبری نبود. از قم کمک به صورت برنج و روغن و... می رسید. برای خانوادههایی که سالی یک بار برنج میخوردند. در آن زلزله منزل ما که در آن مستأجر بودیم، خراب شد. سقف خانه ریخت تیرهای چوبی آن افتاد. زمانی که اولین تکان خورده شد مادر و پدرم ما را به بیرون هدایت کردند، من از بچه های دیگر بزرگتر بودم و میتوانستم با پای خودم از منزل خارج شوم ولی برادران من کوچک بودند، آنها را بغل کردند و به کوچه بردند. همسایهها همه به فریاد یکدیگر می رسیدند. بعد از آن پدرم در مورد این مسئله که کجا برویم زندگی کنیم بسیار غصه میخورد، چه تعاون و محبتی بین مردم حاکم بود. همه حاضر بودند برای هم فداکاری کنند. به یاد دارم که یکی از همسایهها به ما مکانی داد تا پدرم خانه دیگری را کرایه کند.
برگردیم به دورانی که در دبستان ملی دیانت درس میخواندم. هرچه که من از لحاظ گرایشات مذهبی دارم پایهگذاری و بنیان آن در این مدرسه بوده است چون در مدرسه قبلی ام (داریوش کبیر) معلمان خانم بی حجاب بود ولی در این مدرسه همه معلمانمان آقا بودند. ظهر که می شد نماز جماعت برپا میشد. این مدرسه در محله جوادیه بود، مدیر این مدرسه آقای "رزاقی " و معاون مدرسه هم آقای میرلوحی که همه ی کارهای مدرسه به عهده معاون بود. (معلمان دارای دیانتی بسیار بالا بودند و حتی خدمتگزاران مدرسه هم افراد با تقوایی بودند)
*فارس:آقای میرلوحی روحانی بودند؟
**بازرگانی:خیر، ولی چهره بسیار نورانی داشتند، قد کوتاه و چاق بودند.
*فارس: شبیه شهید نواب بودند؟
**بازرگانی: اگر ایشان را به دوران جوانی شهید نواب برگردانیم، دقیقا شبیه ایشان بودند. مرد بسیار فاضل و با دیانتی بود که قطعا ایشان سبقه حوزوی هم داشتند. بعدها وقتی ایشان شنیدند که من بازداشت شده ام بعد از آزادی با اینکه کسی جرأت نداشت به دیدن زندانی ساواک برود ولی ایشان شیرینی گرفت و به منزل ما آمد.
*فارس: فضای نماز جماعت چگونه بود؟
**بازرگانی: ساختار مذهبی ما با اقامه نماز جماعت روی کاغذ برش نه روزنامه، شکل گرفت. آقای میرلوحی به شدت معتقدند بودند که روزنامه تصویر دارد و ذهن انسان را پرت میکند. نماز خواندن روی آن اشکال دارد، یعنی ریزترین نکات نماز را به ما آموزش میداد.
هرکس یک کاغذ برش داشت (کاغذی که در خیاطی برای الگوی لباس از آن استفاده میکنند). صبح آن را لوله می کرد و از خانهاش همراه خود میآورد. مواظب بود داخل جوی نیفتد و کثیف نشود، در حیاط هر کس کاغذ برش خود را پهن میکرد یک مهر هم روی آن میگذاشت و نماز میخواند. امام جماعت ابتدا آقای میرلوحی بود اما بعدها از کلاس های بالاتر امامجماعت میآورد. چون شرط درست بودن نماز جماعت این بود که امام جماعت قرائت صحیحی داشته باشد، ایشان قرائت صحیح را به بچههای کلاس بالاتر ضمن آموزش درس قرآن یاد میداد.
ایشان بدون اینکه اطلاع دهد کنار آبخوری ها می ایستاد تا ما وضو بگیریم. اگر وضو اشکال داشت، صحیح آن را آموزش میداد. خدارحمت کند ایشان را یک انسان بسیار باحوصله بود.
یک انسان و الگوی آموزشی که به مفهوم اخص کلمه "پرورشی " بود. ایشان آموزش و پروش را در کنار هم داشت. معلم کلاس پنجم ما فردی بسیار عبوس و تند و با ابهت بود؛ درس ادبیات من بسیار خوب بود. اکنون هم از سخن گفتن و حرف زدن من مشخص است. مثلا گاهی اوقات اصلاحاتی را به کار میبرم که خانمم میخندد و می گوید چقدر لفظ قلم حرف میزنی. من عادت کرده ام در میهمانیها هم به این صورت صحبت میکنم.
آقای کمالی در ابتدا که وارد کلاس شد بسیار با ابهت بود، آن زمان بچهها از معلم ها میترسیدند. زمانی که در دو امتحان دیکته 20 شدم ایشان با من رفیق شد. رفیق نه به آن معنی مثلا به طوری که به روی من می خندید و هنگامی که می خواست از کلاس بیرون برود به من میگفت: بازرگانی بیا جلوی کلاس بایستف کسی شلوغ نکند. هر کس اذیت کرد اسمش را بنویس به من بده.
من هم کمی دچار غرور می شدم. آن زمان میگفتند: مبصر کلاس که بعدها در دبیرستان به ارشد کلاس معروف شد.
کلاس پنجم و ششم را در آن مدرسه گذارندم. رسم بود هرکس سال آخر ابتدایی را به پایان می رساند برای ادامه تحصیل و ورود به دبیرستان می بایست امتحان سراسری (نهایی) بدهد، امتحان نهایی معمولا در مدرسه نبود.
*فارس: آیا آقای میرلوحی در مدرسه بحث سیاسی می کردند؟
**بازرگانی: با ما نه، ولی من یک مقدار متوجه رابطه ایشان با پدرم شده بودم. پدرم ساعت 10 و 11 که بچهها سر کلاس بودند به بهانه پرسیدن وضع درسی من به مدرسه میآمد و با ایشان صحبت میکرد. بعدها پدرم برای من تعریف میکرد، هنگامی که به مدرسه شما میآمدم با آقای میرلوحی اخبار را مبادله میکردیم.
سال ششم را با نمرات خوب به پایان رساندم و میخواستم در دبیرستان ثبت نام کنم. دیگر در آن زمان خیلی چیزها را میفهمیدم و سخنهای پدرم را درک میکردم. به همین علت سه ماه تابستان را سر کار میرفتم تا کمکی برای خانوادهام باشد.
آن زمان رسم بود که بچههای جنوب شهر در سه ماه تعطیلی کار کنند. مثلا بلال، شاتوت، خیار چنبر، شکلات، بامیه به محلهها میآوردند و میفروختند. یا از این بستنیهایی که با چرخ حمل میشد میآوردند و میفروختند که من از آنها کلی خاطره داریم. مثلا یکدفعه با برادرم چرخ را درون جوی انداختیم و بستنیها همه درون جوی افتاد.
ششم ابتدایی را که به پایان رساندم سه ماه تعطیلی را در کارخانه "قرقره زیبا " به عنوان کارگر از 6 صبح تا 6 بعد از ظهر مشغول فعالیت شدم. اگر اشتباه نکنم روزانه 55 ریال به عنوان حقوق دریافت میکردم.
در قرهزیبا، اسکلت قرقرههای خیاطی را تولید میکردند. بخشی چوب را تولید میکرد و بخشی هم قرقرهها را از نخ پر میکردند. ما در قسمت نخ فعالیت میکردیم. ظهر به هنگام خوردن نهار، بینی ما پرا از پنبه میشد، چون پرز آن در هوا پراکنده بود.
سال ششم دبستان یک نوجوانی بودم که کار هم میکرد؛ آن زمان دبیرستان ها شهریهای بود. دو نوع دبیرستان داشتیم، یکی مثل مدرسه "علوی " که مذهبیها و پول دارها و معدل بالاها میرفتند. اکثر علمای الان و آقایان سیاسی و مذهبی آنجا درس خواندهاند. 3 الی 4 دبیرستان خوب هم بود که به ترتیب اولویت نام میبرم: البرز ، هدف، ادیب (کوچه شاهچراغی میدان فردوسی) و مروی (بازار مروی ناصر خسرو).
در دبیرستان های دولتی این مدارس حرف اول را میزدند، آن زمان این مدارس در ورودی دانشگاهها بیشترین تعداد پذیرفته شدگان را داشتند. ما که پول نداشتیم به دبیرستان علوی برویم به همین علت به دبیرستانی در جوادیه رفتم، در آن چهار مدرسه هم نمیتوانستم ثبت نام کنم چون آن مدارس ورودی مخصوص خودشان را داشت، من معدلم خوب بود ولی در حد آنجا نبود.
مثلا دبیرستان البرز معدل بالای 19 را ثبتنام میکرد. دبیرستان هدف را دکتر هنجنی اداره میکرد، ایشان یکی از شخصیتهای خوب ایران است و به احتمال زیاد مرحوم شدهاند و خدا رحمتشان کند.
دو دبیرستان در جوادیه بود، یکی دبیرستان "رستاخیز " و دیگری دبیرستان "رهی معیری "، دبیرستان رستاخیز هیچ ربطی به حزب رستاخیز نداشت.معاون این مدرسه آقای "شاهپور " نام داشت که اسم ایشان را به خاطر داشته باشید. کلی مطلب در موردش برایتان خواهم گفت. در این زمان دیگر کسر "شأن " میدانستیم به پدرمان بگوییم با ما برای ثبت به مدرسه بیاید. حالت استقلال هم احساس کرد بودیم. شهریه دو بخش داشت یک پول ورزش و دیگر هزینه آموزش بود. بالاترین رقم شهریه دبیرستان رستاخیر، 108 تومان بود.
یعنی 100 تومان به آموزش و پرورش دبیرستان اختصاص داشت و 8 تومان هم هزینه ورزش بود. اختیار 8 تومان را خود دبیرستان داشت ولی 100 تومان به آموزش و پرورش منطقه میرفت، آنها هم به دبیرستان سرانه میدادند.
دبیر تعملیات دینی دبیرستان رستاخیز آقای "موسوی " نام داشت که اکنون هم در قید حیات هستند و دفتر عقد و ازدواج دارند. روزثبت نام به طور اتفاقی من را دید که بغض گلویم را گرفته بود. (به جهت کمی پول برای ثبتنام)
مسئولین مدرسه گفته بودند اگر بخواهیم تخفیف بدهیم باید 8 تومان به حساب مدرسه بریزیم. ایشان رفت برای من فیش 8 تومانی گرفت و من را در آن مدرسه ثبت نام کردند. سطح علمی دبیرستان رهی معیری پایینتر از دبیرستان رستاخیز بود ، در این مدرسه معلمهای خوبی تدریس میکردند. وقتی در دبیرستان مشغول تحصیل شدم پایم به هیئت و جلسات مذهبی باز شد.
در دوره ابتدایی در هر مجلسی که پدرم برای آموزش قرآن میرفت از جمله در ماه رمضان و ماه محرم شرکت میکردم. ولی قوه تشخیص حق و باطل و اینکه مثلا این منبریها چه میگویند را نداشتم.
بچه بازیگوشی بودم که بازی میکردم، قرآن هم میخواندم و آموزش میدیدم ولی وقتی وارد دبیرستان شدم سطح فکری و سطح شعور ما مقداری بالا رفت. تا اینکه سال 1350 مقارن با جشنهای 2500 ساله تاجگذاری محمدرضا پهلوی شد که فکر کنم مهرماه بود رسیدیم.
آقای "کمالی نژاد " دبیر ادبیات مدرسه بود، او بود که اولین جرقه را به ما وارد کرد. ایشان وارد کلاس شدند و صحبت خود را با "بسماللهالرحمن الرحیم "شروع کرد که باعث تعجب همه شد. ما آن زمان تلویزیون نداشتیم و تا سال 1355 فقط رادیوی موجی داشتیم. ایشان سوال کردند: دیشب چه کسی تلویزیون تماشا کرده است؟ هیچ کس از بین 40 _ 35 نفردستش را بالا نبرد.
گفت: یعنی چه، مگر شماها تلویزیون تماشا نمیکنید؟ یکی از دانشآموزان گفت: آقا اجازه! ما تلویزیون نداریم. پرسید: هیچ کس ندارد؟
پسر آقای "میرعابدینی " که از اعیان جوادیه بود و شعبه فروش نفت داشت، با ما همکلاس بود، آنها خیلی پولدار بودند. در آن زمان که کفشهای ما همه پلاستیکی بود، پسر او با کفش شبرو به مدرسه میآمد. خلاصه پسر ایشان گفت: آقا ما تلویزیون داریم ولی دیشب تماشا نکردیم.
آقای کمالی گفت: اشکال ندارد، من برایتان تعریف میکنم. دیروز ننگ تاریخ ایران اتفاق افتاد. همه بچهها ساکت بودند و گوش میدادند. اسفبارترین رخداد تاریخی ایران، دردناکترین اتفاقات و... . پرسید: چه کسی شاه را میشناسد؟ چند نفر دستشان را بالا بردند.، ادامه داد جلادتر از این مرد دیگر نیست، خون آشامتر از آن نیست. در صورتی که فقر و فلاکت کشور را فرا گرفته، مردم آب آشامیدنی برای خوردن ندارند و... . هرچه که او از فقر و فلاکت میگفت من با جونم احساس میکردم.
دوستی به نام "غلامرضا آذر هوشنگ " داشتم که هنوز اسمش یادم نرفته، وضع مالی اینها هم مثل ما بود. خیلی با هم رفیق بودیم، پدرش نجار بود. از بدبختیهای هم بسیار برای یکدیگر صحبت میکردیم. به او گفتم: غلامرضا تو میفهمی ایشان چه میگوید؟ آرام گفت: آره، آره. هیچی نگو.
دبیر پرسید: چه کسی در آخر کلاس صحبت میکند؟ عذرخواهی کردیم و گفتیم: ما بودیم. گفت: صحبت نکنید، گوش دهید. شروع کرد به شدت از جشنهای 2500 ساله انتقاد کرد.
آقای ... معاون دبیرستان پشت در کلاس به حرف های ایشان گوش میداد، او هم موجه نبود. خلاصه 10 - 15 دقیقه صحبت کرد و به شدت گریه کرد و گفت: بچهها من اهل جنوب ایران هستم. فقیرترین منطقه، فقر و فلاکت در آنجا بیداد میکند. پرسید: از بین شما کدامتان در هفته چند مرتبه آبگوشت میخورید؟ آن زمان آبگوشت غذایی بود که نیاز به پول داشت. یکی پاسخ داد دو مرتبه. دیگری گفت: یکبار. یکی گفت: سه مرتبه.
از من پرسید: بازرگانی تو چند مرتبه آبگوشت میخوری؟ مقداری مکث کردم .
گفت: چرا حرف نمیزنی؟
گفتم: آقا ما وضع مالی مان خوب نیست. پدرم کارمند شهرداری است.
گفت: یک مرتبه پدرت را دیده ام که به دبیرستان آمده. لباس شیک و مرتبی پوشیده بود.
گفتم: آن ظاهرش است.
صحبتهای ایشان باعث فکر کردن درباره اوضاع خودمان شد. مادرم از بازداشتهای پدرم صحبت میکرد و ذهنیتهایی داشتم.
خلاصه زنگ خورد و ما از کلاس بیرون آمدیم . از فردای آن روز تا الان آقای "کمالیپور " را ندیدم. پس فردای آن روز مطلع شدیم که ایشان را دستگیر کردند. چه کسی کمالی پور را لو داد؟ ناظم مدرسه.
یکی از بچهها به بهانه دستشویی به دفتر مدرسه رفته بود و قضیه را گفته بود. به همین علت هم ناظم پشت در کلاس آمد و به صحبت ها گوش دادهبود. بعد که فهمیدیم چه کسی بوده، او را حسابی کتکش زدیم. این جرقه باعث شد ما کمی فکر کنیم، بعد از آن دیدیم دیگر نمیتوایم درس بخوانم و ذهنم مشغول است.
آن زمان روزنامهها را مقابل کیوسک ها نمیچیدند، آنها داخل کیوسک بود و هر کس میخواست میخرید. چون تعداد روزنامهها کم و تعداد خاصی روزنامه میخواندند.
شب که پدرم به منزل آمد، خیلی خسته بود. آن زمان وضعیت مالی مان تقریبا کمی بهتر شده بود و از خانههای 15 اتاق رفته بودیم طبقه بالای خانهای را اجازه کرده بودیم.آنجا هم دو اتاق داشت بدون حمام. آشپزخانه هم بیرون اتاق بود. از پدرم پرسیدم : آقای کمالی پور را میشناسی؟
گفت: نه ایشان چه کسی است؟
گفتم: ایشان دبیر مان است.
گفت: برای چه؟ مگر چه شد؟
آقای "موسوی " دبیر تعلیمات دینی مان با پدرم خیلی رفیق بود. بعد از موسوی شخصی دیگر آمد به نام آقای ... که مربی کودکان زندان "کن "بود. او هم فکر میکرد "اعلی حضرت همایونی " برای مردم ایران از آسمان افتاده است.
خلاصه جریان را برای پدرم تعریف کردم و صحبتهای ایشان را به طور کامل گفتم. پدرم پرسید: پسرم نظر خودت چیست؟
گفتم: اگر شاه اینطوری باشد که خیلی آدم بیخودی است.
گفت: پس تو چیزهایی را متوجه میشوی؟من منتظر بودم خودت بفهمی.
*فارس: شما فرزند ارشد خانواده هستید؟
** بازرگانی: اخوی من بزرگتر هستند ولی ایشان چون درس نخواند به دنبال کار و اصلا در این فازها نبود. بقیه بچه ها هم که کوچک بودند مثلا آقا مسعود ما هنوز سال ششم را در دبستان دیانت طی میکرد.
نکتهای دیگری که در صحبت های آقای کمالی پور توجه مرا جلب کرد این بود که ایشان گفت: دیشب رادیوی بغداد را گوش میدادم که در این مورد[جشن های2500 ساله] صحبتهایی میکرد.
من از پدرم پرسیدم: رادیو بغداد کجاست؟ از قبل می دانستم که "بغداد " پایتخت "عراق " است.
پدرم گفت: این رادیو به زبان فارسی برنامه پخش میکند. اخباری که رژیم از پخش آن خودداری می کند آنجا میگویند.
گفتم: چطوری میشود آن اخبار را گوش داد.
گفت: بچهجان "درست " را بخوان، همین مقدار کافی است.
من احساس کردم پدرم یک طوری به رادیو نگاه کرد و بعد به من گفت: بچهجان درست را بخوان.
منزلی که پدرم اجاره کرده بود درهای اتاقش از هم جدا بود. شب که همه خوابیدند، رادیو را برداشتم و نزدیک در آوردم تا از صدای آن بچهها از خواب بیدار نشوند. آرام آرام گوشم را طرف پخش رادیو گرفتم.
اولین شبکه رادیویی که صدایش به گوشم خورد فکر میکنید، رادیو کجا بود؟ رادیوی آلمان بود. موجی که رادیوی کلن پخش می کرد. خیلی آسان گرفته میشد.
رادیو اعلام کرد: اینجا صدای "رادیو کلن "، صدای آلمان، هم اینک به اخبار فارسی توجه کنید. برای اولین بار آنجا اسم "ساواک " به گوشم خورد.
*فارس: یادتان هست خبر رادیو چه بود؟
**بازرگانی: روز قبل از آن شب، عوامل و عناصر ساواک در یورش وحشیانه یه مردم یک نفر را دستگیر کرده بودند. یا در درگیری دیروز دو مبارز کشته و یک ساواکی به هلاکت رسید. این رادیو ارگان "کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در اروپا " بود.
صبح که به مدرسه رفتم جرات نمیکردم برای کسی این جریان را تعریف کنم . انسان بعضی اوقات مطلبی را که میشنود دوست دارد به صمیمیترین دوستش انتقال دهد، صمیمی ترین دوست من آقای غلامرضا آذر هوشنگ بود.
تا اسم او را صدا زدم: "غلامرضا " پشیمان شدم و کمی ترس وجودم را گرفت.
دوباره گفتم: "غلامرضا دیشب " که سریع باز حرفم را عوض کردم.
چند سال پیش که همدیگر را دیدیم و در مورد بچگیهایمان صحبت میکردیم. غلامرضا آن صحنه را به اد داشت. گفت: یادته در دبیرستان میخواستی به من چیزی بگویی ولی نگفتی. حالا چه میخواستی بگی؟ جریان را برایش تعریف کردم.
بعدها فهمیدم هنگامی که آن شب رادیو را گوش میدادم، پدرم متوجه جریان شده بود ولی به روی خودش نیاورده بود. پدرم خیلی دوست داشت که من با پای خودم به این جریانات روی آورم.دیگرآرام آرام پایمان به جاهایی باز شد که از این نوع حرف ها میزدند.
ماه "رمضان " یکی از ماه های پربرکت الهی است . در تهران بعضی مجالس سخنرانی تشکیل میشد که در آن فقط حرف های معمولی نمیزدند از جمله جلسات سخنرانی آقای "فخرالدینحجازی " در مدرسه "برهان " واقع در خیابان "خراسان " بود.
از بچه ها شنیدم آنجا هیئت است و بر این اساس پایمان به آنجا باز شد. جستجو کردیم، ببینیم کجا سخنرانی است. یکی از مکانهایی که برای ما خیلی خوب بود مسجد "فردانش " در جوادیه بود.
نام جوادیه به دلیل نام آقای "جواد فردانش " است . ایشان انسان خیرخواهی بوده که زمینهای زیادی را به نام مسجد "وقف " کرد. این مسجد هم مسجدی بود که در آن آدم های روشنی آمد و رفت داشتند. کتابخانهایی در آن مسجد قرار داشت به نام "مهدی موعود " که کتاب های خوبی در آن کتابخانه وجود داشت و ما به تدریج پایمان به آن کتابخانه باز شد. با مطالعه کتاب های غیر درسی دچار اُفت تحصیلی شدیم در کنار آن هم به هیئتهای دیگر می رفتیم.
دیدیم که به این صورت نمیشود و باید خودمان "هیئتی " تشکیل دهیم. دیگر رفتن به مسجدمان ترک نمیشد و این نتیجه صحبتهای آقای میرلوحی بود که به ما میگفت: بچهها سعی کنید در نماز جماعت مسجد شرکت کنید.
امام جماعت مسجد فردانش، فرد بسیار روشنی بود به نام "آیتالله حمسی بروجردی " که به آیتالله "بروجردی " مشهور بود. ایشان یک روحانی عام، روشن و خوب بودند و دوست آقای "لاهوتی ". آشنایی قبلی هم با پدرم داشت. به تدریج در آن زمان روشن شدم که چه کسانی با پدرم رفاقت دارند تا خط را از آنها بگیریم و ادامه دهیم.
برای نماز جماعت به این مسجد میرفتم که به تدریج با پسران آقای حمسی آشنا شدم. آقایان مهدی حمسی و رضا حمسی که اینها قبل از انقلاب عضو " سازمان مجاهدینخلق " بودند و مبارزه مسلحانه می کردند. رضا و مهدی از من بزرگتر بودند. آقا رضا خیلی با من تفاوت سنی نداشت ایشان و بیشتر مشغول مبارزات فرهنگی بود ولی آقا مهدی خیلی تودار بود و ما نمیتوانستیم سر از کارهایش درآوریم. یادم هست یکدفعه ایشان را تعقیب کردیم که 50 مرتبه مسیرش را تغییر داد و بالاخره ایشان را گم کردم.
آنها در ابتدا با من صحبت نمیکردند چون هنوز به من اطمینان نداشتند. پایمان که به کتابخانه مسجد باز شد تحولات یکی پس از دیگری آغاز شد. به تدریج با واژه "دانشکده فنی دانشگاه تهران " آشنا شدم، چون دانشجویان دانشکده فنی افراد سیاسی و مبارزی بودند.
* فارس: برای مطالعه کتاب کسی شما را راهنمایی میکرد؟
** بازرگانی: من اول از کتاب های "قصههای اسلامی " شورع کردم. آن طور نبود که کسی ما را برای خواندن کتاب ها راهنمایی کند، متصدی و کتابدار کتابخانه هم معمولا از بچههایی بودند که سنشان مقداری از ما بیشتر بود و برای ما کسر شأن بود که از آنها بپرسیم چه کتاب هایی بخوانیم؟ آن زمان هنوز کتاب ها در معرض دسترس بود و مخفی کاری نبود. قدم میزدیم و کتاب ها را از قفسهها بر میداشتیم و میخواندیم، دور تا دور کتابخانه برای کتابدار قابل رویت بود. اینطور نبود که کسی کتابی را بردارد و ببرد.
اولین کتابی که شروع به خواندن آن کردم کتاب "داستان راستان " نوشته "شهید مطهری " بود.
قبل از سال 50 رفتن ما به "حسینیه ارشاد " آغاز شد چون جسته و گریخته از پدرم و دیگران اوصاف آنجا را شنیده بودم . نام افرادی همچون استاد "محمدتقیشریعتی "، "دکتر مفتح " و "دکترعلی شریعتی " را شنیده بودم و کنجکاو بودم که بدانم در آنجا چه میگذرد.
حسینیه ارشاد مخصوص دانشجویان بود و ما در هئیتهای محلی شنیده بودیم که مکانی به این نام وجود دارد. فکر کنم سال 49 یا 48 بود. مثلا نمایشنامه "سربداران " دکتر "شریعتی " را خواندم ولی از آن نمایشنامه چیزی متوجه نشدم تا اینکه نمایشنامه در حسینیه ارشاد اجراء شد. علت اینکه حسینیه ارشاد را بستند همین مسائل بود. درگیری مشهور دانشجویان با گارد، آن درگیری را دیم ولی نمیتوانستم آن را تجزیه و تحلیل کنم.
یادم هست یک بازاری یک پیکان جوانان به دکتر شریعتی اهداء کرد. او دیده بود که دکتر شریعتی "فولکس " دارد و هر موقع میخواهد آن را روشن کند هلش میدهند. سوئیچ یک پیکان جوانان را در قسمت پاسخ به سوالات گذاشته بود که آن را به دکتر شریعتی دادند و ایشان هم گفت: من این ماشین را به دبیرخانه ارشاد اهدا میکنم تا قیمت کتاب های ارشاد را پائین بیاورند.
کتاب "فاطمه، فاطمه است " را من با پولهای تو جیبیام با قیمت 5 ریال خریدم. خدا از ساواک نگذرد از کتاب هایی که از کتابخانه من گرفتند همین این کتاب بود. مثلا "تشیع علوی، صفوی " که جزو جلدهای اولیه و اصلی بود.
اواخر سال 51 هئیتی در محل خودمان تاسیس کردیم. تمرین سخنرانی و مقاله خوانی می کردیم. 15- 10 نفر همه همسن و سال بودیم، با آقای "محمدجعفری " که هم پروندهای من در ساواک بود پایهگذار هیئت بودیم. پشت تریبون صحبت کردن در عالم نوجوانی حس خوبی به ما دست میداد. خاطرم است یکی از دوستانمان به نام "بروج علی یزدانی " مقالهای تهیه کرد که ما اصرار میکردیم آن را بخواند .
به او می گفتیم: خجالت را کنار بگذارید و سخنرانی کنید .
در واقع این محفل مکانی بود که ما بتوانیم حرف زدن یاد بگیریم. مقالهای که ایشان تهیه کرده بود به این صورت بود: "سیروا فیالارض کیفی کان عاقبه المکذبین "، (سیر کنیددرزمین و ببینید عاقبت تکذیب کنندگان چیست) همین طوری که داشت آیه را می خواند، دستش را اشتباه برد به سمت بچه ها و آنها را نشان می داد. یکدفعه 3-2 نفر از بچهها زدن زیر خنده. ما آن زمان قاطعیت هم داشتیم که هر کس نظم را به هم بزند از محفل اخراج میشود.
* فارس: محفل کجا برگزار میشد؟
**محمود بازرگانی: هر دفعه منزل یکی از بچهها بود. با خط خوش روی یک کاغذ نوشتیم "محفل اسلامی جوانان " و آن را جلوی تریبون چسباندیم. فردی به نام "حاج صادقی " که ایشان هم مثل پدرم در جوادیه آموزش قرآن میداد را دعوت کردیم، ایشان از هئیت ما خیلی خوشش آمد و گفت: قند و چای هیئت با من. این برای ما یک موفقیت بود که یک بزرگی در جوادیه ما را حمایت کند.
پدرم را به هئیت دعوت کردیم، ایشان هم خیلی لذت برد. یکی از بچهها گفت: چرا یک مدرس خوب که هفتگی بیاید و به ما آموزش بدهد انتخاب نکنیم؟
گفتیم: خودمان که جلسه را اداره میکنیم.
گفت: نه باید بگردیم یک نفر را پیدا کنیم تا بیاید برای ما سخنرانی کند و مطالب جدید به ما آموزش دهد. جمع بیشتر دنبال مطالب جدید بود نه مبارزه . مبارزه به معنی پخش اعلامیه و عکس امام از سال 52 شروع شد.
گفتیم: چه کسی را بیاوریم؟ چه کار کنیم؟ و ... که با آقای "بهروز عشقی ملایری " آشنا شدیم. الان خاطرم نیست که چه کسی ما را با ایشان آشنا کرد. در حرم حضرت "عبدالعظیم الحسنی(ع) " در شهرری، آقای بهروز عشقی ملایری را دیدیم. ایشان جوان 24- 23 ساله و بسیار ماخوذ به حیا، نورانی و خوب بودند. ما بسیار مجذوب ایشان شدیم.
آقای جعفری مسئول محفل شده بود، چون دو سال از من بزرگتر بود. ایشان با آقای ملایری صحبت کرد و جریان هئیت را برای ایشان تعریف کرد و دعوت کرد : شما به هیئت ما بیاید و برای ما صحبت کنید. ایشان از همان گروهی بودند که "بمب صوتی " روی دیوار قبر رضا شاه را گذاشتند.
ریچارد نیکسون برای جشنهای 2500 ساله به ایران آمده بود وقتی که جشنهای شیراز تمام شد به تهران آمد که به رضا شاه ادای احترام کند که آن بمب صوتی را روی دیوار قبر رضا شاه منفجر کردند. (قبد در کنار حرم حضرت عبدالعظیم بود. دیوار مشکی داشت که دو طرف آن سنگ شده بود. شخصیتهای بینالمللی که به ایران میآمدند آنجا میرفتند و ادای احترام میکردند.)
آقای ملایری گفت: من جلسه اول صحبت نمیکنم و تنها ارزیابی میکنم. بچه ها مقاله بخوانید و من فقط گوش می دهم. در آن جلسه مقاله خواندن نوبت من بود.
ایشان پسندید و گفت: بچهها از جلسه آینده با هم برنامه را تنظیم میکنیم، مقاله خوانی تان خیلی خوب است در هر جلسه یک نفر مقاله بخواند و در پایان من صحبت میکنم، ایشان به ما تفسیر قرآن آموزش داد.
* فارس: تا آن زمان صحبتی در مورد امام شنیده بودید؟
** بازرگانی: در منزلمان رساله امام را داشتیم، پدرم مقلد سرسخت امام بود. ایشان با اینکه آذری زبان بودند ولی مقلد آقای شریعتمداری نبود. آقای شریعتمداری چون آذری زبان بودند در مناطق آذربایجان و ترکنشین ایشان مقلد زیادی داشتند ولی پدرم ایشان را سازش کار میدانست و مقلد ایشان نبود.
* فارس :پسران آقای حمسی (مهدی و رضا) پیش نماز مسجد در جلسات هیئت شرکت میکردند؟
** بازرگانی: خیر.آنها به طور مخفیانه زندگی میکردند و کارهایشان عادی نبود. من گاهی اوقات آنها را در حیاط مسجد میدیدم و با آنها صحبت میکردم. آنها هم هیچگاه به کسی اطلاعات نمیدادند. مثلا میگفتند فلان کتاب را بخوان و یا به فلان هیئت برو. ما بعدها فهمیدم که اینها عضو سازمان مجاهدین خلق هستند زمانی که رضا حمسی را ساواک دستگیر کرد و دادگاه 15 سال به ایشان حبس دادند . اما بعدها تخفیف به ایشان دادند و آزاد شد.
توسط یکی از دوستان اطلاع پیدا کردم که در دانشکده فنی، دانشگاه تهران جلساتی برگزار می شود که در آن به روشن گری افراد میپردازند همچنین برای فیلم های سیاسی و انقلابی در کتاب فروشی دانشکده بلیط سینما را به قیمت 5 ریال میفروختند. در خوابگاه دانشگاه (امیر آباد شمالی) روبروی مسجد نبوت فیلمهای سیاسی نشان میدادند. کوی دانشگاه آن زمان تازه ساخته شده بود و خیلی نو پا بود ، فیلم گروگان به بازی آنتونی کوئین را آنجا دیدم. هیچوقت یادم نمیرود فیلم بسیار خوب و سیاسی بود. جریان فیلم در مورد یک مبارزه سیاسی بود که دیدن دخترش می رود ، او را دستگیر می کنند و محاکمهاش میکنند.به تدریح پای من به دیدن این نوع فیلمها و این مراکز باز شد، مثلا فیلم تنگسیر که قبل از انقلاب یک نوع دید مبارزاتی به افراد می داد.
در حوزههای مختلف ما پیشروی می کردیم و هیئتمان هم که ادامه داشت. هیئت مدرسه برهان در ایام ماه رمضان از طرف جمعی از بازاریها برگزار میشد که افراد هئیت موتلفه هم عضو این هیئت بودند. در این هیئت هر شب آقای "فخر الدینحجازی " صحبت میکرد. محور صحبت ایشان بیشتر در مورد "حضرت علی " (ع) و "اسلامناب " بود. آقای فخرالدین حجازی بیان بسیار خوبی داشتند مثلا هنگامی که ویژگیهای حضرت علی را بیان میکرد، بدون وقفه 30 ویژگی حضرت علی (ع) را بیان میکرد: شجاعت، رشادت، جسارت ، عدالت و شهامت و ... سخنان ایشان بسیار گیرا بود. یک شب که جمعیت بسیار زیادی در جلسه حضور داشت که پس از اتمام جلسه و هنگام خروج مردم، عده ایی بیرون از حیاط مدرسه اعلامیه پخش کردند.
در حیاط مدرسه فرش پهن میکردند و جمعیت زیادی در آنجا حاضر میشد . ما سریع افطار میخوردیم به هئیت میرفتیم، همیشه در صف اول . یک شب هنگام برگشت به خانه، یک نفر جلوی چشم های من یک دسته اعلامیه را در هوا پخش کرد و زود از آنجا رفت. شیوه کار این طوری بود که فردی که اعلامیه توزیع می کند نباید شناسایی شود، آنجا ما فهمیدیم که اعلامیه به چه صورت پخش میکنند.
یکی از آن اعلامیهها با هزار مکافات نصیب ما شد. آن زمان جنگ آخر اعراب و اسرائیل (سال1973)بود. در ابتدای اعلامیه نوشته شده بود "بسم اللهالرحمنالرحیم، الذین امنوا و هاجروا و جاهدوا فی سبیل الله باموالهم و انفسم اعظم درجه عند الله ... " . اعلامیه با جوهر استنسیل چاپ شده بود(دستگاههای دستی) ، افراد مسن تر میدانند استنسیل چیست؟ آن شب وقتی به جوادیه آمدیم به آقای "محمدی نیا " که در حال حاضر برادر همسرم هستند گفتم: فلانی رفته بودم هیئت آقای حجازی این اعلامیه را آنجا پیدا کردم. او اعلامیه را از من گرفت و خواند گفت: چه کار کنیم، پاره کنیم یا نگه داریم که قرار بر این شدتا آن را نگه داریم.
فردای آن روز به افرادی که مورد اعتماد بودند، اعلامیه را دادیم که بخوانند. آن زمان خواندن اعلامیه جرم بسیار بزرگی بود ولی در اختیار گذاشتن اعلامیه به افراد دیگر برای ترویج اعلامیه جرمش بیشتر بود. فهمیدیم که میتوان در فضای اعلامیه هم فعالیت کرد.
در زمان امتحانات متوجه شدیم که شوالات توسط استنسیل چاپ شده است.
آن مدرسه سرایداری به نام آقای "کردی " داشت. از او پرسیدم: دستگاه استنسیل کجاست؟
گفت: برای چه میپرسی؟ خلاصه بت هر دردسری اتاقی که دستگاه استنسیل در آن بود را پیدا کردیم. یک روز که کلید اتاق روی در بود آن را برداشتیم و با هزار بدبختی کلیدی از روی آن ساختیم. دستگاه استنسیل خیلی سنگین است، یک روز فکر کنم آخر وقت کلاس های مدرسه بود باکمک یکی از دوستان دستگاه استنسیل را به پشت دبیرستان یعنی در میدان کشتارگاه(بهمن) که الان اداره برق است بردیم. آن موقع محیط اطراف آنجا باز بود، خلاصه با یک بدبختی دستگاه را بالای دیوار گذاشتیم و به پائین انتقال دادیم. دستگاه را به منزل یکی از رفقا بردیم حالا می ترسیدیم به یک نفر بگوییم که در اعلامیه چه بنویسیم.
با هم به نتیجه رسیدیم که به آقای ملایری بگوییم، خیلی هم از کار خاطر جمع نبودیم. چون از آشنایی ما با آقای ملایری فقط یکسال گذشته بود و خیلی نمیتوانستیم ایشان در جریان امور بگذاریم.
آقای ملایری به ما تفسیر، حدیث و نهجالبلاغه و ... آموزش می داد و اگر پرسشی در مورد مسائل سیاسی میکردیم در خلوت جوادب میداد اما به صورت آشکار نه چون به صورت عمومی نمیشد پاسخ بدهند، ممکن بود رژیم متوجه فعالیت ما می شد و به هیئت هجوم می آورد و آن را جمع می کرد و شاید مشکلات فراوانی به بار میآورد.
بالاخره پس از مشکلات و تامل فراوان قضیه دستگاه استنسیل رابه آقای ملایری گفتیم و از ایشان پرسیدیم که در اعلامیه چه مطالبی بنویسیم. ایشان ما را راهنمایی کرد که باید به میدان فردوسی بروید و ورقه اسستنسیل بخرید.
میدان فردوسی مرکز ماشین تحریر و استنسیل و جوهر آن بود. آن زمان دستگاه های کپی بسیار محدود بود و تمام مراکز تکثیر و کپی تحت نظارت ساواک بود.
*فارس: مسئولین مدرسه متوجه گم شدن دستگاه استنسیل نشدند؟
** بازرگانی: جنجالی برپا شدکه نگو. به خاطر این قضیه ناظم مدرسه عوض شد چون نتوانست بفهمد چه کسی دستگاه را برداشته . مدیر دبیرستان آمد سر صف و گفت: در این مردسه یک چیزی گم شده(اسمش را نگفت) چه کسی اطلاع دارد؟ اگر اطلاع دهد از معلمانشان میخواهیم نمره به او بدهند و به بهترین دانشگاههای تهران معرفیاش میکنیم و از این دروغها...
آن رفیقی که به ما کمک کرده بود از بچههای دبیرستانمان نبود، ما آنقدر زرنگ بودیم که از بچههای دبیرستان خودمان کمک نگیریم. کسانی قبل از انقلاب موفق بودند که هر مطلبی را فقط خودشان میدانستند، به هیچ عنوان ضریب خطا در آن وجود نداشت یعنی امکان لو رفتن آن نبود.
اما اگر یک حرف را دو نفر میدانستند ضریب خطا 50 درصد میشد اگر 3 نفر میدانستند 90 درصد میشد.
ما این موارد را به مرور زمان یاد گرفته بودیم که اگر بخواهیم کارمان مطمئن باشد هیچ کس نباید از آن مطلع شود. تازه به آقای ملایری هم به طور آشکار بیان نکردم به ایشان گفتم: یک نفر دستگاه استنسیل دارد. آن منزلی هم که استنسیل را بردیم منزل پدر دوستمان بود که اطلاعی از این امود نداشتند و نمیدانستند استنسیل چیست؟ دوستم گفت: به پدرم چه پاسخ دهم بگویم این چیست؟
گفتم: بگو بسته کتاب است.
من با رساله حضرت امام که در منزلمان بود آشنایی داشتیم اما تصویری از ایشان ندیده بودم، یکدفعه رضا (برادر خانمم) عکسی به من نشان داد و پرسید: میدانی این عکس چه کسی است؟
گفتم:خیر.
گفت: این عکس آقا است.
گفتم: همه عمامهای ها آقا هستند.
گفت: عکس "روحالله موسوی الخمینی " است.
آن زمان با احترام نام ایشان را ادا میکردند و گفت: میخواهم عکس ایشان را به مکانی ببرم و یکی از روی آن چاپ کنم که عکس را داشته باشیم.
اینها احساسی بود که ما نمیفهمیدیم این فرهنگ ابتدایی مبارزه است که به عکس منحصر نمیشود مثلا داشتن عکس امام خطرناک بود. یک عکاسی در جوادیه وجود داشت به نام عکاس "اسکار "، صاحبش آقای "احمدی " بود. با دوستم به عکاسی رفتیم و بدون اینکه صاحب عکس را معرفی کنیم، گفتیم: آیا میتوانی از روی این عکس 15 - 10 عدد برای ما چاپ کنی؟
گفت: سخت است. در حین کار پرسید، آقای شریعتمداری است؟
گفتم: آره. آقای عکاس مقلد آقای شریعتمداری بود چون ترک بود. خلاصه ایشان آنها را کپی گرفت و یکی از عکسها را به من داد که بعدها آن را در منزل ما پیدا کردند.
سال 1353 که به منزل ما هجوم آوردند و تفتیش کردند عکسی را پیدا کردند و گفتند: این کیست؟ عمویت است؟(به تمسخر) ساواکیها در نگاه اول نمیدانستند عکس چه کسی است.
*فارس: یعنی عکس امام مشخص نبود؟
**بازرگانی: افرادی که به منزل ما میریختند ساواکیها حرفهای نبودند. پرویزی (بازجوی معروف) فهمید که این عکس امام است. قضیه اعلامیه را به تدریج شروع کردیم، مثلا 15 تا 20 تا در اختیار خودمان بود هر چند تا میتوانستیم چاپ کنیم آنها را در جا مهریهای مساجد میگذاشتیم.
*فارس: اولین اعلامیهای که نوشتید چه بود؟
**محمود بازرگانی: فکر میکنم اولین قضیهای که اشاره کردیم تبعید امام و کشتاری که در شهادت امام صادق (ع) در فیضیه به وقوع پیوسته بود. آن هم با راهنمایی افراد دیگر مطالب جمع میکردیم. ابتدا به صورت اخبار مثلا مردم مسلمان در سال 42 در فیضیه این طوری شد و .... در واقع به عنوان تکان دادن مردم. اولین مطالب به صورت ابتدایی بود بعدها به تدریج اعلامیههایمان متحول شد مثلا سال 53 در مورد بازداشتهای ساواک مینوشتیم یا ما اخبار رادیو بغداد را میگرفتیم و در اعلامیه مینوشتیم و در جا مهریهای مساجد میگذاشتیم. جرات نمیکردیم آن را به افراد بدهیم چون خطرناک بود.
یکی از مساجد که ما اعلامیههای بسیاری در آن میگذاشتیم و فرار میکردیم مسجد جلیلی در خیابان ایرانشهر چون شنیده بودیم که این مسجد مرکز تجمع و تردد آقایان و روحانیون مبارز است یا مسجد جامع چهلستون در بازار بود که شبستانهای مختلفی دارد.
*فارس: تهیه و تنظیم اعلامیه با شما بود یا دوستان دیگر هم به شما کمک کردند؟
** بازرگانی: آقای جعفری هم همکاری داشتند. ما که با خط خودمان نمیتوانستیم اعلامیه را بنویسیم به میدان گمرک رفتیم و یک ماشین تایپ المپیای قدیمی خریدیم.
*فارس: پول از کجا آوردید؟
** بازرگانی: کار میکردیم و بالاخره باید پول مبارزه رابه طریقی بدهیم چون انقلاز از آن ماست. دو برادر بودند به نام های عباس راد نیا و ابوافضل رادنیا.
ابوالفضل مرکز پخش محصولات لبنیات در خیابان فرهنگ داشت ایشان هم به منزل آقای زنجانی میآمد عباس رادنیا شرکت وارداتی در خیابان طالقانی داشت اینها از افرادی بودند که عضو نهضت آزادی بودند.
ما بخشی از پول فعالیتهایمان را از آقای ابوالفضل را دنیا میگرفتیم ایشان توزیع شیر منطقه را بر عهده داشت که بخش عمده هزینههایمان را از ایشان میگرفتیم آن هم نه به عنوان مبارزه مثلا به عنوان اینکه فلان بیمار پول ندارد و میخواهد بیماریاش را درمان کند از ایشان پول میگرفتیم چون اگر به ایشان میگفتیم میخواهیم اعلامه تکثیر کنیم ممکن بود که به ما پول ندهد آن زمان که هزینهای هم نداشت مثلا کاغذ کاهی در بازار نوروز خان یک بستهاش که 2 الی 3 هزار بزرگ بود مثلا 40 تومان با 30 تومان قیمشت بود برگههای استنسیلی که در خیابان فردوسی از یک ارمنی میخریدیم در بستههای 5 تایی یا 10 تایی یا 15 تایی بود مثلا 5 عدد آن 20 تومان میشد یعنی ما با 50 میتوانستیم 3 هزار تا 4 هزار اعلامیه بزنیم منتهی نمی دانستیم کجا پخش کنیم چون میترسیدیم.
در مورد ماشین تایپ هم که خریدیم من به آن مسلط نبودم آقای جعفری دوره آن را گذارنده بود ایشان تایپ میکرد تا اینکه محفصل اسلامی ما توسعه پیدا کرد به تدریج اهل هیئت و اهل محفل را به کوه بردیم که قصه کوه رفتنهایمان شروع شد.
*فارس: این کارها با راهنماییهای کسی صورت میگرفت؟
**بازرگانی: در اخبار رادیوهای بیگانه شنیده بودیم میگفتند دیروز یک گروه دانشجویی در کوه سرود پیروزی سر دادند یا مثلا سورههای قرآن را میخواندند ما گفتیم به کوه برویم ببینیم چه خبر است اولین جایی که رفتیم اوین درکه بود. به چند دلیل به اوین میرفتیم 1 - شنیده بودیم بازداشتگاه اولین آنجاست و دیوار آن مشخص است میرفتیم آن دیوار را میدیدیم. 2 - چون اوین درکه در پستی واقع شده بود به نام جنگل کارا که به آن جنگل میرفتیم و صحبت میکردیم و تفسیر میکردم به تدریج با بچههای دانشگاه تهران و دانشگاه فنی هم آشنا شدیم بودیم مثلا میگفتیم ما کجا میرویم آنها هم میگفتند ما هم میآییم که به آنها میگفتیم شما باید جدا بیاید چون ما به چشم میآییم مثلا 15 نفر میشدیم و در مکانی با هم یکی میشدیم. و آیات قرآن را هم بلند میخواندیم مثلا یک نفری که بسمالله الرحمین الرحیم را بلند میگفت آقای مرتضی حسنی بود که الان در کوهدشت رئیس بهدرای است صدای بسیار گیرایی داشت و دختر و پسر شروع به خواندن قرآن با صوت میکردند همه با هم یکنواخت دخترها از دانشگاه آمده بودند. ادامه دارد...