بیژن مومیدند
* در سالهای بعد از کودتای 28 مرداد 1332 سفارت آمریکا در ایران گزارشی برای مقامات آمریکا تهیه کرده که در مجموعه اسناد سفارت آمریکا آمده است. در کجا اعلام خطر شده که نیروهای ملی در ایران رشد و توسعه زیادی پیدا کردهاند و میتوانند برای رژیم تهدیدی جدی به وجود آورند. تظاهرات جلالیه در سالهای 39 و 40 هم این واقعیت را نشان داد. در همان سند توصیه شده باید اقداماتی صورت گیرد که این مبارزات ابتر شود. اما در سال بعد روحانیت وارد صحنه شد و نیروهای سنتی و مذهبی وجه غالب مبارزات را در دست گرفتند. قبل از آن هم مهندس بازرگان و دوستانش تاکید شدیدی داشتند که روحانیت باید وارد عرصه سیاست شود و مسائل فقهی و فردی اکتفا نکند. این تحول چگونه صورت گرفت؟
** این سئوال چند بخش دارد. بخش اول وضعیت سیاسی در سالهای قبل از 1340 است. طی هشت سال بعد از کودتا، دولت نظامی مستقر شده بود، نیروهای ملی سرکوب و حزب توده متلاشی شده بود. با امضای قرارداد کنسرسیوم نفت، شرکتهای نفتی دوباره برگشتند. اما حکومت ناپدیدار بود. فساد مالی بسیار گسترده بود. هیاتهایی از سنای آمریکا به ایران آمدند و نحوه هزینه کمکهای آمریکا را بررسی کردند و دریافتند که بخش مهمی از این هزینهها به خاطر فساد اداری حاکم بر جیب افراد رفته است. از طرفی در آن زمان آمریکا تجربه جنگ کره را پشت سر گذاشته بود. در این جنگ آمریکاییان به این نتیجه رسیدند که مهمترین تهدید احتمالی در رویارویی شرق با غرب جنگ دو ارتش کلاسیک نیست بلکه خطر عمده برای غرب جنگهای کوچک چریکی و گروههای چریکی هستند که ارتش کلاسیک قادر نیست با آنها مبارزه کند. این جمعبندی نقطه عطفی در سیاست خارجی آمریکا شد، اولاً سپاه تفنگداران دریایی را برای مقابله با نیروهای چریکی آموزش داد. ثانیاً ارتشهای کشورهای اقماری را هم برای مقابله با نیروهای چریکی آموزش داد. اما این تنها دستاورد با پیامد جنگ کره نبود بلکه یک تلاش گسترده در آمریکا شروع شد که ماهیت مبارزات چریکی را بشناسد. به دانشگاههای آمریکایی بورسهای فراوانی دادند که در این زمینه تحقیقاتی صورت گیرد. جنگهای چریکی و آثار انقلابیون در این رابطه، مثل هوش مینه، ژنرال جیاب، مائوتسه تونگ، فیدل کاسترو و... هم را مورد مطالعه قرار دادند. از سوی دیگر به این نتیجه رسیدند که در کشورهای توسعهیافته که معمولاً اقتصاد روستایی و سیستم فئودالیسم حاکم است چون روستائیان مشکل زمین دارند همواره ناراضیاند و زمینه مخالفت و آمادگی انقلاب را دارند. از جمله جاهایی که در تحلیلهای آنان، اسم برده شده است ایران بود. آنها پیشبینی کرده بودند که اگر وضع به همین منوال پیش رود ایران ویتنام تازهای خواهد شد. براین اساس وقتی گروه مک نامارا و کندی آمدند علاوه براینکه بازسازی ارتشهای مختلف از جمله ارتش ایران و آموزش مقابله با جنگها پارتیزانی را داشتند، پیشنهادهایی هم برای تغییر وضع اقتصادی به حاکمیت ایران دادند. آنها به شاه گفتند با توجه به اینکه حکومت نظامی بعد از کودتای 28 مرداد حزب توده را متلاشی کرده و فرماندهان نظامی اعضای سازمان افسری را گرفتند یا اعدام کردند دیگر هیچ نیروی مخالف بالفعلی در برابر دولت وجود ندارد و ارتش کاملاً آموزش دیده و مجهز شده است. بنابراین شاه باید دو تا کار انجام دهد. یکی اینکه یکسری آزادیهای اساسی بدهد تا فشارهایی که انباشته شده تخلیه شود و دوم اینکه نظام ارباب رعیتی را در ایران به هم زند. به دو منظور یکی اینکه پتانسیل انقلابی در میان روستائیان قاقد زمین را از میان بردارد و دیگر اینکه دولت با خرید زمینهای مالکین بزرگ و دادن آنها به رعایا، اولاً رعایا را صاحب زمین کند و دوم مالکین به سرمایهداران صنعتی جدید تبدیل بشوند و تولید ملی بالا برود. ضمناً چون قدرت خرید روستائیان از طریق تقسیم اراضی بالا میرفت، بنابراین بازار خوبی هم برای کارخانجاتی که با این سرمایه جدید میآمدند ایجاد میشد. این تصویری موجز از ایران در آن تاریخ است. بنابراین نکته اولی که شما فرمودید که کاملاً درست است. آمریکاییها به شاه ایران توصیه کردند که اولاً به طور محدود آزادیهای سیاسی بدهد و ثانیاً یکسری اصلاحاتی به خصوص در زمینه اراضی روستایی و مناسبات اقتصادی به وجود آورد. اما دو چیز اتفاق افتاد؛ یکی اینکه شاه زیربار آن آزادیهایی که آنها میگفتند نرفت زیرا شاه احساس تزلزل و ناامنی بسیار عمیقی میکرد به طوری که در انتخابات مجلس بیستم که در سال 39 برگزار شد تنها یک نفر از ملیونالهیار صالح توانست از کاشان انتخاب شود. ولی شاه آنقدر نسبت به مصدق و مصدقها حساس بود که مجلس بیستم را منحل کرد برای اینکه آن یک نفر در مجلس نباشد. اما شاه اصلاحات ارضی را قبول کرد و گفت اگر قرار است این کار بشود چرا خود من نکنم. براین اساس برنامه اصلاحات ارضی را ارائه داد. نهضت آزادی در سال 1341 بیانیهای منتشر کرد تحت عنوان انقلاب سفید شاه و توضیح داد که هدف آن چیست.
نکته دومی که شما فرمودید چرا مهندس بازرگان و دوستانش رفتند سراغ روحانیون به ساختار اجتماعی جامعه ما برمیگردد. ساختار جامعه ما به گونهای است که از سالهای بسیار دور حتی پیش از اینکه اسلام به ایران بیاید روحانیت یک رابطه ویژه و عمیقی با تودههای مردم داشته، بعد از اسلام هم همین مناسبات حفظ شد. قبل از اسلام قدرت سیاسی دو پایه و ستون داشت: حکومت و روحانیت. یکی از علتهایش این بودکه روحانیون با تودههای مردم رابطه ویژهای داشتند. در عصر مشروطه آزادیخواهان چه آنهایی که لائیک بودند و چه آنهایی که دیندار بودند متوجه شدند که برای رسیدن به تودههای مردم و برای اینکه انقلاب ملی علیه استبداد یا علیه سلطه خارجی شکل بگیرد و موفق شود باید راهی به تودهها باز کنند. روشنفکران ایرانی فاقد امکانات بودند، نهادها و مناسبات اجتماعی در شهر محدود بود و ساختار غالب اجتماعی و اقتصادی ما در آن تاریخ بر پایه روستا و ایل بود. روشنفکران ما فقط در بخش کوچکی از جامعه شهری نفوذ داشتند. شورش تنباکو در اینجا یک نقطه عطفی شد. یعنی قدرت عمیق روحانیت را در جامعه سنتی ایران نشان داد. به تعبیر یکی از مورخان و تحلیلگران تاریخ، در شورش تنباکو سه قدرت از وجود یک قدرت عمیق سیاسی اجتماعی آگاه شدند که تا آن از آن بیخبر بودند. این قدرت کشف شده نفوذ روحانیون در میان تودههای مردم بود. آن سه قوه قدرتهای خارجی، دربار و مبارزین راه آزادی بودند. اگر بخواهیم به طور خالص مطلب را در نظر بگیریم صرفنظر از وابستگیهای ایدئولوژیک یک جنبش ملی نگاه میکند ببیند چه نیروهایی در این جامعه هستند که اثرگذارند و میتوانند در راستای اهدافی که دارند با هم هماهنگی کنند. بنابراین آزادیخواهان ایران، مشروطهطلبان ایران و بعدها ملیون ایران نمیتوانستند از چنین قدرتی که در جامعه وجود دارد صرفنظر کنند. یک پتانسیل عظیمی وجود داشت که قادر بود مناسبات سیاسی اثرگذار باشد.
در سالهای 39 و 40 اتفاقی که افتاد و به نفع جنبش ضداستبداد تمام شد عبارت بود از انقلاب سفید شاه که در فصل داشت؛ یک فصل اصلاحات ارضی و تقسیم اراضی بود. دوم حق انتخاب کردن برای زنان. هر دو مورد اعتراض علما قرار گرفت. حتی از سالهای 38 و 39 مکاتباتی میان مرحوم بروجردی و بهبهانی (امام جمعه تهران) و از طریق بهبهانی با سردار فاخر رئیس وقت مجلس درباره اصلاحات ارضی و حقوق زنان صورت گرفت. حساسیت هم بیشتر راجع به تقسیم اراضی بود تا مسائل دیگر. بنابراین این اختلافات بالا گرفت.
* اما روحانیت سنتی همچنان در این مقطع نمیخواستند در مسائل سیاسی و مخالفت با رژیم وارد شوند.
** مرحوم بروجردی با سیاسی شدن روحانیون موافق نبود. آنها فقط همین را میخواستند که حق رای به زنان و اصلاحات ارضی متوقف شود، اما آرام آرام تعاملی که میان روشنفکران و به خصوص روشنفکران دینی با روحانیون وجود داشت تاثیر خودش را گذاشت. هنگامی که برخی روحانیون با حق رأی زنان مخالفت کردند، نهضت آزادی در همان تاریخ بیانیهای میدهد به این عبارت که منظور آقایان علما چیست؟ در این بیانیه منطق جدیدی ارائه شد به این سبک که منظور مراجع و علما این است که مگر مردان آزاد هستند در انتخابات شرکت کنند که حالا شما میخواهید این حق را به زنان بدهید. در آن زمان اکثر روحانیون بنابراین صرفاً از موضع احساس دینی وارد قضایا شده بودند. اما به تدریج مخالفت با انقلاب سفید شاه به مخالفت با خود استبداد شاه تبدیل شد. اما شاه به یک تجربه مهم تاریخی بیاعتنایی کرد. تاریخ به ما میگوید از زمان قبل از اسلام هم قدرت در ایران دو تا پایه داشته؛ روحانیت و حکومت و تاریخ به ما میگوید هر زمان که بین این دو اختلافی بروز کرده حکومت باخته و روحانیت برده است. شاه به دلیل نخوتی که داشت به این درس مهم تاریخ توجهی نکرد. به تنها کاری انجام نداد که روابطش را با روحانیت ترمیم کند بلکه رفت به قم و در یک سخنرانی آنها را ارتجاع سیاه خطاب کرد و باعث شد کل روحانیت مستقیماً با خود شاه درگیر شود. به این ترتیب روحانیت از این تاریخ رسماً به جنبش ضداستبداد پیوست. یک جنبش ضداستبدادی، مخصوصاً بعد از کودتای 28 مرداد شکل گرفته بود. نهضت مقاومت، ملیون و آزادیخواهان مبارزه میکردند. طبیعی بود که قدرتشان کفایت نمیکرد. اما وقتی روحانیون وارد صحنه شدند، مبارزه ضداستبدادی به دلیل ورود آنها ظهور و بروز بیشتری پیدا کرد. چیزی حدود 60 هزار مسجد، حسینیه و حدود 160 هزار روحانی در سراسر ایران وجود دارد. روحانیت رادیکال که هیچ، حتی آن روحانیونی که غیرسیاسی بودند آرام آرام سیاسی شدند. نقطه اوج این تقابل قیام 15 خرداد بود. در 15 خرداد هم واکنش مردم خیلی شدید بود و هم نیروهای امنیتی برای اینکه بهانهای برای سرکوب مردم و بدنام کردن حرکت داشته باشند خودشان هم کارهایی مثل آتش زدن چند کتابخانه انجام دادند.
15 خرداد نقطه عطف شد و تاثیرگذاریاش هم این بود که اولاً مبارزه گسترش پیدا کرد و از محدوده روشنفکران بیرون رفت و به دلیل پیوستن روحانیون به جنبش ضداستبداد به تمام قشرها سرایت کرد. دوم اینکه به دلیل سرکوب شدید قیام 15 خرداد در میان مبارزین سیاسی این سئوال مطرح شد که آیا با یک نظام تا دندان مسلح میتوانیم با مبارزه سیاسی رایج پارلمانی موفق شویم؟ یا بایستی جواب تفنگ را با تفنگ داد. از درون تجربه 15 خرداد اندیشه مبارزه نظامی سیاسی شکل گرفت. از آن تاریخ به بعد گروههای مختلف چه از میان مسلمانها و چه مارکسیستها به فکر سازماندهی مبارزه مسلحانه افتادند. البته این که برویم سراغ جنگ مسلحانه عوامل دیگر هم دخالت داشت، از جمله پیروزی غیرمترقبه و رمانتیک کاسترو در کوبا و پیروزی مردم در الجزایر و جنگ ویتنام.
* نزدیکی روشنفکران و مبارزان با روحانیت چه تحولی در طرفین ایجاد کرد؟
** بعد از 15 خرداد و تبعید آیتالله خمینی و بازداشتهای گسترده اینطور نبود که فقط در سطح کلان یک هم سویی میان روشنفکران و روحانیان به وجود آمده باشد بلکه در سطح ارگانیک هم ارتباطاتی به وجود آمد. مواضع تند آقای خمینی مورد استقبال تمام گروهها قرار گرفت. هم از این مواضع ضدسلطنتی حمایت کردند. وقتی ایشان را به ترکیه تبعید کردند ایرانیان خارج از کشور و سازمانهای دانشجویی ضمن تائید مواضع ضداستبدادی ایشان به دولت ترکیه برای آزادی ایشان فشار وارد آوردند. ورود روحانیون به صحنه مبارزات استبدادی، تشکیل نهضت آزادی ایران، بازداشت سران نهضت و دفاعیاتی که اینها در دادگاه نظامی کردند دست به دست هم داد و جو غالب روشنفکری را به نفع روشنفکری دینی عوض کرد یعنی در دانشگاهها روشنفکران دینی و انجمنهای اسلامی دست بالا را پیدا کردند. در خارج از کشور هم همین تاثیر را داشت. به طوری که سازمانهای دانشجویی مثل کنفدراسیون اگر چه از نظر ایدئولوژیک تضاد آنتاگونیستیک با مسلمانها داشتند اما از جنبش آیتالله خمینی حمایت کردند. این موجب شد که ارتباطات ارگانیک میان فعالان سیاسی و به خصوص روشنفکران دینی با نجف پیش بیاید. قبل از اینکه آقای خمینی به نجف منتقل شود من از طرف نهضت آزادی چندین بار به آنجا سفر کردم. با آقای خویی شش هفت جلسه مذکرات تنگاتنگ داشتم.
* هدف از این مذاکرات چه بود؟
** برای اینکه نظر موافق ایشان را به مبارزه با استبداد شاه جلب کنیم و برای اینکه اعتماد ایشان جلب شود با اقدام دوستانمان در ایران، آیتالله میلانی در مشهد نامه نوشتند به مرحوم خویی و من را معرفی کردند. با مرحوم دکتر شیخ مهدی حائری یزدی پسر آیتالله حائری یزدی هم آن موقع در دانشگاههای آمریکا درس میداد تماس گرفتم و او آمد بیروت و از آنجا با هم رفتیم نجف خدمت آقای خویی.
بعد شش هفت جلسه با آقای خویی صحبت کردم. آقای خویی مخالف سرنگونی شاه بود. میگفت ما دنبال این نیستم که شاه را حذف کنیم.
* استدلالشان چه بود؟
** علتش را هم میگفت که ما در عراق تجربه داریم. انقلاب شد که نوری سعید را سرنگون کردند، فیصل را کشتند، بعثیها آمدند. بعثیها کاری کردند که روی فیصل را سفید کردند. ما میترسیم که شاه بروم و یکی بدتر از او روی کار بیاید، بعد مجبور شویم، بگوییم صدرحمت به کفندزد اول. بنابراین میگفت ما میخواهیم شاه خویش را اصلاح کند.
* این ملاقاتها چه سالی بود؟
** سال 1342 و 1343
* آیا پیرامون وضع عراق هم با آقای خویی صحبت کردید؟
** بله،در آن زمان رئیسجمهور عراق عارف و جمال عبدالناصر با هم مؤتلف شده بودند. شاه از این قضیه بسیار ناراحت بود. در حالی که شاه از یک طرف از آقای حکیم حمایت میکرد، میخواست که مرجعیت از قم به نجف منتقل شود. از طرف دیگر برای ایجاد اختلاف بین علما و روحانیون نجف با دولت عراق فعالیت میکرد. یکی از اهداف سفرهای ما به عراق مقابله با این سیاستها و برنامههای شاه بود چون ما با مصریها در تماس بودیم، از طرف رئیسجمهور مصر (عبدالناصر) آمدند با ما صحبت کردند و از ما خواستند که کاری کنیم تا روابط آقای خویی و شیعیان با عارف بهبود پیدا بکند؛ درست نقطه مقابل سیاستی که شاه میخواست در آنجا اعمال کند. من رفتم به نجف با آقای خویی. پیشنهاد من این بود که چون آقای خویی کسالتی هم داشتند برای آزمایشات پزشکی و درمان در بیمارستانی در بغداد بستری شوند، عارف هم به عنوان عیادت ایشان به بیمارستان برود و دوستانه و خصوصی حرفهایشان را بزنند. آقای خویی از این پیشنهاد ما استقبال کرد. رابطه ما با عارف هم از طریق مصریها بود و هم از طریق یکی از وزرای شیعه دولت عارف اما چند روز قبل از اینکه این برنامه عملی شود هلیکوپتر عارف سقوط کرد و او کشته شد و برنامه منتفی شد. مراجع و علمای قم در راس آنها امام خمینی به علت مواضع ضداستبدادی که گرفته بودند و در مورد کاپیتولاسیون امام خمینی که موضع شدید ضدآمریکایی اتخاذ کرده بود، جو سیاسی خارج از کشور برای حمایت از مبارزات روحانیون مساعد و مناسب شده بود. بنابراین وقتی امام خمینی را به ترکیه تبعید کردند اما به محافل بینالمللی و سازمانهای بینالمللی حقوق بشر مراجعات متعدد داشتیم و نامههایی به سازمان ملل نوشتیم و اعتراض کردیم که چرا دولت ترکیه یک شهروند ایرانی را برخلاف اراده خودش در آنجا نگه داشته است. نامهای که به رئیسجمهور وقت ترکیه نوشتیم این بود که مگر دولت ترکیه پلیس ایران است که یک شهروند ایرانی را گرفته و آنجا زندانی کرده است؟ این فشارها و سایر اعتراضات باعث شد در نهایت امام را به نجف منتقل کنند.
اولین دیدار رسمی ما با ایشان در این زمان صورت گرفت. مشروح مذاکرات این دیدار که دکتر چمران و مهندس توسلی و من بودیم توسط دکتر چمران یادداشت شده بود و من در کتاب یادنامه آن را چاپ کردهام.
آیتالله خمینی در آن دیدار به ما گفت که آزادیاش را مرهون همین فعالیتهایی میداند که در خارج از کشور و در سطح بینالمللی انجام شده بود. از آن زمان به بعد تماس و دیدارهای ما با امام خمینی ادامه پیدا کرد.
در ملاقاتهای ابتدا گفتوگوهای دوستانه بود ولی سپس تحلیل مسائل و وقایع روز صورت میگرفت. این رابطه ادامه داشت تا سالهای 50 که فعالیتهای مجاهدین اولیه علنی میشود. روحانیون ایران عمدتاً از مجاهدین اولیه حمایت میکردند. برخلاف آن چیزی که بعضیها الان مدعی هستند مجاهدین اولیه در نزد روحانیان نه تنها مطرود نبودند بلکه مورد حمایت هم بودند. یکی از اتهامات آقای هاشمی رفسنجانی که توسط ساواک بازداشت شده بود این بود که برای مجاهدین کمکهای مالی جمع آوری میکرد. از آن تاریخ روابط ما با آقای خمینی وارد فاز تازهای شد.
در اوایل دهه 50 هنگامی که مبارزات سیاسی اوج گرفت، آقای خمینی بدون اطلاع یا درخواست من توسط آقای دعایی نامهای برای من فرستاد که در آن به من اجازه داده بودند وجوهات شرعی را دریافت و بخشی از آن را به صلاحدید خود برای فعالیتهایمان خرج کنم. این از نظر تحکیم یا تعمیق روابط روشنفکری دینی با روحانیون خیلی مهم بود. برای اینکه اولینبار بود که یک مرجعی به غیرروحانی چنین اجازهای را میداد. این حکم اهمیت دیگری هم داشت؛ از ایران کسانی بودند که میخواستند وجوهات شرعی خود را برای آقای خمینی بفرستند بفرستادند برای من به آمریکا و من از طریق نماینده آقای خمینی در کویت، آقایی به نام بهبهانی، میفرستادم برای آقای خمینی. علاوه بر این من مجاز بودم هزینه هم بکنم و هزینه هم میکردم، برای کمک به زندانیان سیاسی در ایران، برای فرستادن ناظر بینالمللی به ایران، در دادگاههایی که تشکیل میشد، برای انواع و اقسام کمک به دانشجویانی که در مبارزه شرکت داشتند ولی چون درآمدی نداشتند، مجبور بودند در آمریکا کارگری کنند.
* امام خمینی چقدر از نحوه کار شما در سازمان اتحاد و عمل خبر داشت و فعالیت شما در این سازمان را چقدر تائید میکرد؟
** بنا به ملاحظات امنیتی، شورای ما در سازمان سماع تصویب کرد که برای امام خمینی توضیح ندهیم چنین سازمانی داریم مگر هنگامی که عملیاتش را شروع کند. در آن تاریخ روابط ما با آقای خمینی به عنوان شواری مرکزی نهضت آزادی ایران در خارج از کشوز و همچنین انجمنهای اسلامی دانشجویان در اروپا و آمریکا بود.
روابط ما با امام خمینی و روحانیون نجف ابعاد تازهای پیدا کرد. مرتب مکاتبات و مراوداتی پیدا کردیم. من حداقل سالی یکبار به خاورمیانه و به نجف هم میرفتم. گزارشات، تحلیلها و نظریاتمان را منعکس میکردیم. انجمنهای اسلامی در اروپا و آمریکا در کنگرههای سالیانه خود به آقای خمینی پیام میدادند، آقای خمینی جواب پیام اینها را میداد. یعنی آرام آرام ارتباط تنگاتنگی به وجود آمده بود. این ارتباطات در نزدیک شدن دو جریان روشنفکری و روحانیون با هم خیلی موثر بود. اما فقط این نبود. روحانیون قدرت بسیج توده مردمزا داشتند. امام بسیاری از آنها در آن مقطع مقتضیات زمان و مکان را نمیشناختند. از شرایط و مناسبات جهانی بیاطلاع بودند. اما روشنفکران به طور عام و روشنفکران دینی به طور خاص با این مسائل بیشتر آشنایی و سروکار داشتند. به تعبیری که من به کار بردم مهندسی انقلاب را روشنفکران برعهده داشتند. ولی روحانیون بودند که مردم را بسیج کردند و جبهه را در دست داشتند. از طرف دیگر اگر نهضت آزادی ایران میگفت زنان ایران حق دارند در انتخابات شرکت کنند و حق رای دارند تکفیر میشد، اما وقتی آقای خمینی خطاب به زنان حقوق آنها را تائید کرد هیچ مرجعی جرات نکرد با او برخورد کند. میخواهیم بگوییم که این دو جریان همدیگر را تکمیل میکنند. بعضی از آقایانی که هوادار روحانیون هستند برداشت منفی از این گفته دارند. فکر میکنند برای آقای خمینی کسر شأن بوده است که بعضی چیزها را دیگران به ایشان بگویند. در حالی که آقای خمینی معصوم نبودند و طبیعی است از خیلی مسائل اطلاعاتی نداشته باشند. بنابراین ما احساس وظیفه میکردیم این اطلاعات را در اختیار ایشان قرار بدهیم.
* مثلاً؟
** وقتی امام خمینی تصمیم گرفت از نجف برود، آقای دعایی به من خبر داد و پیغام داد که امام خمینی میخواهند شما بیایید نجف. اما من هنگامی به نجف رسیدم که ایشان عازم خروج از نجف بودند. بنابراین ایشان همراه شدم. نظرشان این بود که برود کویت و هر از چند روز برود به سوریه. سفر به پاریس را مطرح کردم.
بعد از وقایع مرز کویت ـ عراق بود که ایشان پذیرفت.
مشورت با احمدآقا هم از باب نه وضعیت پاریس بلکه سفر یک مرجع به پاریس بود. خود ایشان در مصاحبههایش گفته است که تصمیم داشتم بروم کویت، هفت هشت روزی آنجا باشم بعد بروم سوریه. من به ایشان گفتم آقا فایده ندارد. تاکید کردم، ایشان هم راضی نبود. اما بعد از آن حوادثی که در مرز کویت اتفاق افتاد که ما را شب گرفتند و صبح بردند بصره پیش ایشان، اولین حرفی که به من زد این بود که من پیشنهاد تو را پذیرفتم و میروم به پاریس. به عراقیها هم گفتیم، گفتند باشد به شرطی که سر و صدایش درنیاید.
این روابطی بود که تا آستانه انقلاب داشتیم. در تیرماه سال 56 بعد از مراسم کفن و دفن شریعتی در شام من به نجف رفتم. نامههای فراوانی در مورد درگذشت شریعتی برای امام خمینی فرستاده شده بود. آقای خمینی طی نامهای به من جواب آنها را دادند.
اما در آن جلسه من بحثهای دیگری هم با امام خمینی داشتم. از جمله این که گفتم اگر شاه تقویم را عوض نکند، حزب رستاخیز درست نکند، شما چیزی علیه او ندارید بگویید؟ این رویه واکنشی است. در حالی که شما میبایستی مستقل از عملیاتی که شاه میکند برای مبارزه با او برنامهریزی کنید. آقای خمینی از من خواست که با دوستان مشورت کنم و سپس به ایشان بگویم که باید چه کار کرد. بعد از درگذشت آقای سیدمصطفی خمینی آقای دعایی از نجف به من زنگ زد و گفت که آقای خمینی میگویند میخواهم جواب این تسلیتها را بدهم. آن مطالبی که فلانی گفته به من برسانید تا در نامه خود منعکس کنم. موضوع دیگری هم که در آن سفر با ایشان مطرح کردم این بود که در این مبارزهای که در پیشرو داریم نهایتاً با ارتش رو به رو میشویم. در تقابل با ارتش هم یا باید جنگ مسلحانه باشد یا راهکارهای دیگر. آقای خمینی با جنگ مسلحانه علی الاطلاق مخالف بود. من ضمن تاکید این نظر جنگ سیاسی ـ روانی علیه ارتش را مطرح کردم تا ارتش از داخل خود شکل پیدا کند. از تیرماه سال 56 به بعد امام خمینی در اعلامیهها شروع میکند ارتش را مخاطب قرار دادن. به ارتشیها و خانوادههای آنها که به عزیزانتان بگویید بیایند بیرون، با مردم درگیر نشوند و... که آرام آرام تلاطمی در ارتش شروع میشود و فرا سربازان آغاز شد. انسجام درونی ارتش و فرماندهی با بدنه متزلزل شد.
نفوذ روحانیت اینجا خودش را نشان داد. قبل از اسلام هم روحانیت یکی از دو رکن قدرت بود. پادشاه بر ارتش متکی بود ولی بدنه اصلی ارتش مردم عادی بودند که احساس دینی داشتند و روابطشان با روحانیت خیلی عمیق بود. بنابراین هرگاه میان شاه و روحانی اختلاف پیش آمده، شاه عموماً و اکثراً از روحانی شکست خورده است. به خاطر نفوذ روحانی در میان مردم عادی و سربازان شاه این واقعیت تاریخی بود که با جنگ سیاسی ـ روانی ارتش را توانستیم متزلزل کنیم.
* تحلیلهایی درباره امام شده که بر ابهامات میافزاید. مثلاً گفته شده امام خمینی مهندس بازرگان را انتخاب کرده به این دلیل بود که میخواست آمریکا را فریب بدهد. چون میدانست آمریکا به اینها خوشبین است این کار را کرد. شما در اینباره چه نظری دارید؟
** آقای خمینی بعد از معرفی مهندس بازرگان به عنوان نخستوزیر، ایشان را دولت امام زمان معرفی کرد و مخالفت با این دولت را مخالفت با امام زمان. برگردید به سیُ سال پیش. اگر چنانچه مهندس بازرگان نبود یا نمیپذیرفت، چه کسی را معرفی میکردند؟ چه کسی این پتانسیل را داشت که مورد قبول همه گروهها باشد؟ و در دیانت و صداقت و در دوستیاش کسی حرف نداشته باشد؟ درست است که بعضی با نظرات مهندس بازرگان موافق نبودند ولی دوست و دشمن همه میگفتند که آدم صادقی است. آدمی است اهل اصول. تا آنجا که من در جریان بودم امام خمینی اصرار داشت مهندس بازرگان ماموریت دولت را بپذیرد. من بازرگان را متقاعد کردم که بپذیرد و درست هم همین بود. در پاریس به آقای خمینی گفتم شما میگویید شاه برود، همه دنیا میداند ما چه نمیدانیم، ولی نمیداند چه میخواهیم. شاه میرود حالا شما میخواهید مملکت را چه جوری اداره کنید؟ در این زمان پیشنهاداتی داده بودند که بسیار شگفتانگیز بود و اگر این پیشنهادات قبول میشد معلوم نبود چه میشد. یکی از مراجع قم نامهای نوشته بود به آقای خمینی که این نامه را من دارم. میگوید از طرف شورای نیابت سلطنت که پیشنهاد شده است دو نفر از مبارزین هم وارد شورا شوند: آیتالله مطهری و دکتر سحابی. دکتر سحابی به من زنگ زد که این پیشنهاد به من شده است ولی من مخالفم و رد کردهام، آقا هم اگر گفتند بگویید من مخالفم و نمیپذیرم. به آقای خمینی که گفتیم ایشان گفت خوب کاری میکند. مطهری هم بپذیرد. مرحوم مطهری در عوض پیشنهاد داد دکتر علیآبادی عضو شورای سلطنت شود. برای همین بعد از انقلاب وقتی علیآبادی را گرفتند و میخواستند بکشند آقای مطهری شخصاً به زندان رفت و علیآبادی را از زندان بیرون آورد. اما آن پیشنهاد شورای سلطنت که از قم فرستاده شده بود این بود که چون شورای نیابت سلطنت جانشین شده است و همه اختیارات شاه را دارد، بنابراین آقای خمینی هرکس را میخواهد نخستوزیر شود معرفی کند، شورای سلطنت بختیار را عزل میکند. آن کس را که آقای خمینی معرفی میکند از مجلس رأی اعتماد میگیرد. سپس شورای سلطنت مجلس را منحل میکند. بنابراین آقای خمینی میماند با نخستوزیرش و شورای نیابت سلطنت هم خودش استعفا میدهد و قضیه تمام میشود. در آن نامه عین این پیشنهاد نوشته شده بود. گفتم 80 سال است داریم میگوییم شاه حق انحلال مجلس و عزل و نصب نخستوزیر را ندارد، حالا اگر شما این را بپذیرید آیا تضمینی دارید که انقلاب پیروز شود و شاه برنگردد؟
گفتم انقلاب خودش قانونمندی دارد، دارای بار حقوقی است. بعد از آن بود که من یک برنامه سیاسی نوشتم به ایشان دادم. نوشتم باید شورای انقلاب داشته باشیم، دولت موقت معرفی کنیم. گفتم با همین وزیر کشوری که بختیار دارد اعلام میکنیم زیرنظر نظارت سازمان ملل رفراندوم میکنیم. مردم! سلطنت را میخواهید یا جمهوری؟
* این مربوط به چه زمانی است؟
** قبل از رفتن شاه، در آن برنامه سیاسی که من نوشتم همه اینها آمده بود. در آن زمان پرسش عمده این بود که جمهوری اسلامی چیست. با آقای خمینی مطرح کردم که دو کار میشود کرد، یا جلسهای بگذاریم از همه دانشمندان و علما دعوت کنیم تا بگویند جمهوری چیست. اما این روش ما را وارد یک سری مباحث نظری ادامهدار میکند و هیچ چیزی هم از آن در نمیآید. وقتی را هم نداریم. راه دوم اینکه یک قانون اساسی جدید بنویسیم. این قانون اساسی وقتی تصویب شد یعنی جمهوری اسلامی. این نظر قبول شد. همان جا به آقای حبیبی ماموریت دادند که بنویسد. اما در برنامه معرفی دولت موقت هم بود. برای اینکه دولت موقتی که آقای خمینی معرفی میکند مورد شناسایی جهانی قرار بگیرد هیاتهایی را مامور کردیم بروند با کشورهایی مثل سوریه، هند، لیبی و الجزایر صحبت کنند. آقای کمال خرازی با محمد سوری به هند و پاکستان رفتند. قطبزاده با لیبی و الجزایر و سوریه صحبت کرد. بند بعد برنامه این بود که دولت موقت یک حساب بانکی باز کند. در آن موقع کارکنان شرکت نفت که اعتصاب کردهاند و نفت صادر نمیشود دولت موقت اعلام کند هر کشوری که نفت میخواهد پولش را به حساب دولت موقت بریزد و نفت را در اسکله خارک تحویل بگیرد. در مقدمه این کار کمیسیون نفت درست شد و مرحوم مهندس بازرگان در راس هیاتی به جنوب رفت و با کارگرها صحبت کرد. این آمادگی وجود داشت که طبق برنامه عمل شود. اما شاه زودتر از آن چیزی که ما فکر میکردیم ایران را ترک کرد. بنابراین معرفی دولت موقت بعد از ورود ما انجام شد. وقتی این برنامهای که نوشتم تکمیل و نهایی شد، به دستور آقای خمینی به اجرا گذاشته شد. آقای خمینی گفت زنگ بزن مطهری و بازرگان بیایند. مهندس بازرگان که خیلی آدم رک و صریحی بود گفت: من در مراسم اربعین شریعتی برای اولین بار اسم آقای خمینی را که بردم و مردم سه صلوات فرستادند و ایراد گرفتم، برخی از روحانیون ناراحت شدند که چرا من آن حرف را زدم. آیا باز هم میخواهند من بیایم. به آقای خمینی گفتم مهندس جوابش این بود. گفت ما که برخورد شخصی نداریم، بیاید. وقتی آقای مهندس بازرگان میآمد آقای خمینی برنامه تنظیم شده را داد. آقایان مطهری و بهشتی آمدند برنامه را خواندند. از همان پاریس هم معلوم بود که کسی غیر از مهندس بازرگان نمیتواند از عهده نخستوزیری در آن شرایط برآید. بعد از انقلاب هم که آمدیم ایران هنوز مهندس نپذیرفته بود. آقای خمینی به صراحت به من گفتند برو مهندس را راضی کن. با مهندس صحبت کردم، مرحوم طالقانی مرا خواست و گفت من مهندس را میشناسم، اینها را هم میشناسم، مهندس نمیتواند با اینها کار کند. من گفتم اگر مهندس نپذیرد ایران با یک بحران بزرگ مواجه میشود و تاریخ مهندس را نخواهد بخشید. برای اینکه بعد خواهند گفت مهندس برای حفظ وجهه خودش این وظیفه ملی را نپذیرفت. یک جلسه سه نفری تشکیل دادیم. عین این حرفها بحث شد، دست آخر طالقانی قانع شد و گفت مهندس، تو تمام شرایط را بگو. روز بعد به آقای خمینی گفتم که مهندس پذیرفت. ایشان گفت حالا دیگر خیالم راحت شد.
مهندس بازرگان در جلسهای که بعد در مدرسه علوی تشکیل دادیم و اعضای شورای انقلاب و آیتالله خمینی هم بودند، گفت به من مهلت بدهید. امام خمینی گفت فرصت نداریم، وقت تنگ است. فردا مهندس همه شرایطش را گفت و در باغ سبز هم نشان نداد. نگفت که من انقلابی عمل میکنم. همه قبول کردند به غیر از یک نفر. بعد از ختم جلسه همان جا من و آقای مطهری نشستیم و متن حکم آقای نخستوزیری مهندس بازرگان را نوشتیم. این تحلیلهایی که بعضیها نسبت به ایشان میکنند که به نظر من ظلم بزرگی به امام خمینی میکنند.
* سئوالی دیگر مربوط به خود شما است. در اسناد لانه سال اول انقلاب هست که نزدیکترین فرد به امام خمینی، یزدی است. ولی میبینیم که به تدریج این فاصله ایجاد شد که الان میگویند اینها دشمن بودند. چطور این تحول انجام شد؟
** اولاً آنچه در اسناد لانه آمده گزارشات سیاسی است. در حالی که دانش کادرهای سیاسی سفارت آمریکا راجع به ایران بسیار کم بوده است. سولیوان سفیر وقت آمریکا در کتاب «ماموریت در ایران» میگوید ایرانیها برای زیارت قبر امام دوازدهمشان به مشهد میروند! در همین اسناد آمده است که مهندس بازرگان دندانپزشک است. یا در مورد من میگوید یک زن آمریکایی دارد، در حالی که من یک زن بیشتر ندارم و ترک تبریزی است. پس یک بحث، میزان اعتبار این اسناد است. دوم اینکه در ارتباطات ممکن است شما از یک جمله چیزی درک کنید، نفر بعدی چیز دیگری بفهمد. در فصلنامه فرهنگ پویا ـ که از جانب دوستان آقای مصباح یزدی منتشر میشود در مصاحبهای با مسئول واحد اطلاعات سپاه از یک آمریکایی نقل میکند که ایران تنها رژیمی است که به اپوزیسیون حقوق میدهد و سپس میگوید که ابراهیم یزدی در سال 1370 ماهیانه 150 هزار تومان از دولت میگرفته است.
بنابراین هر چه در اسناد سفارتخانهها و در تحلیلهای خارجی میآید درست نیست و نیاز به بررسی و تبیین دارد.
درباره اینکه بعد از پیروزی انقلاب چه اتفاقی افتاد اولین توصیه من این است که سادهانگاری نکنیم. صورت مسئله بسیار پیچیده است. پیچیدهتر از آن است که یک جواب سر راست داشته باشیم.
* بعد از انقلاب چه شد؟
** چند پارامتر تعیینکننده را بیان میکنیم. اولاً اینکه روحانیون باید میآمدند تا انقلاب عمومی بشود که شد. اما پس از پیروزی انقلاب روشنفکران اقلیت عددی شدند. مناسبات اجتماعی و روابط ویژهای که تودههای مردم با روحانیت داشتند، با رابطه روشنفکران تفاوت اساسی داشت. لذا آنها در نفوذ میان مردم عادی جلوتر از ما هستند هیچ کارش هم نمیتوانستیم بکنیم. این برمیگردد به ساختار مناسبات اجتماعی.
همانطور که توضیح دادم ساختار قدرت در جامعه ایران از چند هزار سال پیش دو رکن اساسی داشت، حکومت و روحانیت، توضیح دادم که تاریخ گواه بر این است که در تقابل میان شاه و روحانی، شاه عموماً از روحانی شکست خورده است. در 15 خرداد و انقلاب سفید، وقتی شاه با روحانیت اختلاف پیدا کرد و آن را درست حل نکرد، تاریخ به ما میگوید در چنین مواردی شاه شکست میخورد که خورد. سوم تاریخ به ما میگوید روحانیت به ندرت به طور مستقیم حکومت کرده است. نکته دیگر اینکه روشنفکران ما، چه دینی و غیردینی غفلت کردهاند، قصور و اشتباه کردند. موقعیت تاریخی خودشان را درک نکردند. کارهایی کردند و سخنانی گفتند که گویی اصلا نفهمیدهاند چه اتفاقی افتاده است و در جامعه چه میگذرد. به نظر من هر تحلیلگر تاریخ انقلاب ایران میبایستی نفش روشنفکران را در دو سال اول انقلاب به طور جدی نقد کند.
* شما گفتید که مهندسی انقلاب را روشنفکران دینی انجام دادند.
** بله، اما آن چیزی که همه ما غفلت کردیم این بود که بر سر آنچه نمی خواستیم، متحد شویم نه بر سر آنچه که میخواستیم. اگرچه ما به این توجه داشتیم و برای همین گفتیم قانون اساسی جدید بنویسیم. قانون اساسی اول که اول خمینی هم امضا کرد کاملا دموکراتیک است. این حرفهایی که برخیها الان میزنند با این کار ایشان نمیخواند. اما به هر حال آرام آرام حوادثی بیرون از کنترل و اختیار ما اتفاق افتاد. من به کرات به بعضی آقایان میگفتم که به طور طبیعی بعد از پیروزی انقلاب مهندس بازرگان باید رئیسجمهور شود. مهندس بازرگان شخصیتی منسجم و قابل اعتماد بود که میتوانستیم در تعامل با روحانیت بعد از پیروزی انقلاب خیلی چیزها را حل و فصل کنیم. اما وقتی روشنفکران با مهندس باقی نمیماند، قدرت مهندسی ما محدود شده بود.
اگر آن روابطی که ما با رهبر انقلاب داشتیم باقی میماند بدانید خیلی از حوادث صورت نمیگرفت.
* در سالهای اول انقلاب امام خمینی بنا نداشت مستقیماً وارد کارهای حکومتی شود. ایشان به قم رفت و نقش نظارتی داشت. ولی به تدریج روند تغییر کرد و روحانیون وارد کارهای اجرایی شدند. چرا؟
** همین طور است. به نظر من در آن مرحله آنچه گفته شد صادقانه بود. اما واقعبین باشیم. وقتی رهبر انقلاب میبیند این روشنفکران خودشان با هم این دعواها را دارند، میگویند بازرگان لیبرال است، آمریکایی است، از طرف دیگر روحانیون میگویند چون آقای خمینی انقلاب را رهبری کرده ما باید قدرت را در دست بگیریم و امام خمینی هم میخواهد انقلاب را حفظ کند، چه باید بکند؟ در انتخابات مجلس اول معروفترین کانیدد حزب توده 45 هزار تا رای آورد. فعالترین سازمانهای سیاسی ایران سازمان مجاهدین بود، معروفترین کاندیدای آنها رجوی بود، حداکثر 500 هزارتا رای آورد. در حالی که در ایران 60 هزار مسجد و 160 هزار روحانی وجود دارد. از هر مسجدی یک روحانی که راه بیفتد صد نفر با خودش بیاورد یک تظاهرات عظیمی برپا میشود. اما اگر همه روشنفکران جمع میشدند چقدر میتوانستند نیرو بسیج کنند. بحث فقط لباس نیست، امام خمینی یک سیاستمدار عملگرا بود و محاسباتی داشت. در اینکه بعضی روحانیون افکارشان سنتی بود تردیدی نیست، آقای خمینی هم آن را میدانست. یک بار درباره قضیهای گفت فلانی تو نمیدانی من گرفتار چه کسانی هستم. ولی آقای خمینی میبیند اگر بخواهد انقلاب بماند باید به آنها توجه کند و با آنها تعامل کند. مرحوم احمدعلی بابایی از آلمان با من مکاتبه داشت. بعد از انتشار کتاب آخرین تلاشها، در آخرین روزها گفت تو داری امام را توجیه میکنی. گفتم شما اگر بخواهید به تاریخ جواب بدهید، چه جوابی میدهید؟ میگویید حکومت سر شما کلاه گذاشت؟ اگر این را بگویی تاریخ هم میگوید چشمت کور شود، تویی که 50 سال مبارزه سیاسی کردی، برخی گروهها که کار سیاسی نکرده بودند سرت کلاه گذاشت. این تحلیلها سادهاندیشی است. شما میخواهید صورت مسئله را ساده کنید. یک انقلاب بزرگ رخ داده و میلیونها آدم آمدهاند در خیابانها. در هیچ زمانی در تاریخ معاصر و گذشته ما به اندازه روزهای انقلاب ما، زنان در خیابانها نبودند. در ابعاد میلیونی آمدند به دلیل اینکه رهبر مذهبی بود و تکلیف شرعی کرد. وقتی همه مردم با دعوت و تحریک روحانیون آمدند، نقش روشنفکران کمرنگ و یا بیرنگ شد. اما من خیلی هم ناامید و مایوس نیستم. از نظر من این روند اجتنابناپذیر بود. مزایا و محاسنی هم داشت و دارد. برای اینکه ما وارد عصر تازه شویم، روندی که بخشی از مردم داشتند، باید اصلاح میشد. در پی این تحولات روحانیت از بین نمیرود، اما تغییر روش میدهد. نقش و کارکرد روحانیت عوض میشود. از طرف دیگر اگر دموکراسی یادگرفتنی است همه باید یاد بگیریم. الان هم همه داریم یاد میگیریم. مواضع گروههای سیاسی نسبت به همدیگر تغییر کرده است. بعضی از اصلاح طلبان امروز، یک موقع سایه ما را به عنوان لیبرالها با تیر میزدند و افتخارشان این بود که جنگ لیبرالها را آنها راه انداختهاند ولی حالا هرگز نمیتوانند به بازرگان بگویند سازش کار. مهم این است که فهمیدهاند اشتباه میکردهاند. و برخی از آنان شجاعانه به آن اعتراف میکنند. دبیر سابق شورای عالی امنیت ملی ایران آقای حسن روحانی در سخنرانیای در حزب توسعه و اعتدال داشت میگوید ما در گروگانگیری اشتباه کردیم. این خیلی خوب و شجاعانه است. باید به ایشان امتیاز داد. همه باید شجاعت اعتراف به خطاهای گذشته را داشته باشند. به شرطی که وقتی به اینجا رسیدیم نباید اشتباهات را تکرار کنیم و در جهت اصلاح گذشته برآییم. میتوانیم روابط را مدنی کنیم. این موهبتی است که ارزان به دست نیاوردهایم، بعد از 27 سال و هزینههای فراوان به دست آوردهایم.