مقدمه مترجم:
با پایان گرفتن جنگ سرد و بیاعتنا شدن مکتب کمونیسم، بیتردید نقشه ژئوپلیتیک و ایدئولوژیک جهان تغییر یافته است. جهان نو، بهزعم بسیاری از تحلیلگران غربی به دو قطب جهان اسلام و جهان مسیحیت تقسیم شده و در آن اصولگرائی، شاخص جهان اسلام و غرب صنعتی لیبرال دمکرات، نماینده جهان مسیحیت است. در این زمینه آثار فراوانی در دو سال اخیر به رشته تحریر درآمده که عمدتاً از رقابت رو به رشد دو جهان اسلام و غرب حکایت دارد و غریبان را به هوشیاری بیشتر دعوت میکند.
از آثار مهمی که اخیراً منتشر شده، مقاله ساموئل هانتینگتون، استاد برجسته کرسی حکومت و رئیس مؤسسه مطالعات استراتژیک در دانشگاه هاروارد است که در شماره تابستان فصلنامه آمریکائی «فارین ـ افرز» به چاپ رسیده است. مقالاتی که در این نشریه میآید، علاوه بر علمی بودن، حاوی دستورالعملهای اجرائیست و انتشار مقاله «هانتینگتون» به عنوان یک نظریهپرداز یا نفوذ در محافل علمی و سیاسی غرب در این فصلنامه، خود حاکی از اهمیت مسئله است و بذل توجه دقیق به نظریات وی و بررسی عمیق و همهجانبه نکات مطرح شده را ایجاب میکند. از اینرو، پس از این مقدمه کوتاه که در آن برخاستگاه و محتوای اصلی بحث و شیوه استدلال نویسنده صرفاً به منظور ایجاد سؤال در ذهن خواننده انگشت گذاشته شده، ترجمه متن مقاله در زیر میآید. بیتردید ارزیابی و نقد علمی و نه شتابزده چنین اندیشههایی، از وظایف محافل علمی و دانشگاهی در جوامع اسلامی است.
هانتینگتون از نظریهپردازان توانا در رشته تطبیق سیاستهاست که تحقیقات گستردهای پیرامون مسائل کشورهای جهان سوم بویژه فرهنگ سیاسی و بحرانهای حاکمیت، مشروعیت و مشارکت سیاسی دارد. آخرین اثر هانتینگتون «موج سوم» نام دارد که در آن به مسئله ظهور پدیده دمکراسی به عنوان یک روند بینالمللی در دهه نود پرداخته شده است.
در مقاله «برخورد تمدنها»، هانتینگتون مدعی شده است که با پایان گرفتن جنگ سرد، دوران رقابتهای ایدئولوژیکی نیز خاتمه یافته و دوران جدیدی به نام عصر «برخورد تمدنها» آغاز شده است. نویسنده، تمدنهای زنده دنیا را به هفت تمدن بزرگ، یعنی غربی، کنفوسیوسی، ژاپنی، اسلامی، هندو، اسلاو ـ ارتدکس، آمریکای لاتینی و احتمالاً تمدن آفریقایی تقسیم میکند و وجوه تمایز فرهنکی تمدنهای مختلف را منشأ درگیریهای آتی میداند.
از نظر هانتینگتون، برخورد تمدنها، دیگر مسائل جهانی را تحتالشعاع قرار میدهد و صفآراییهای تازهای در میان تمدنهای مختلف صورت میگیرد. از جمله تمدنهای اسلامی و کنفوسیوسی در کنار هم منابع تمدن غرب را به مبارزه میخوانند.
ساموئل هانتینگتون در واقع از خلال مباحثات استراتژیکی که پس از بیاعتبار شدن مکتب کمونیسم در محافل تحقیقاتی و علمی و سیاسی غرب پیرامون «تجدید حیات باورهای اسلامی و پیامدهای جهانی و منطقهای آن» جریان دارد، به یک «سنتز» رسیده و آن را در مقاله خود ارائه کرده است. نویسنده، به خوبی و بهگونهای موجز، مطالب را جمعبندی و سپس اندیشمندان غربی را به تأمل و کارگزاران امور سیاسی غرب را به پیروی از رهنمودهای خود دعوت میکند و بدین ترتیب سطح نوشته خود را از یک مقاله صرفاً آکادمیک به دستورالعملی که از پشتوانة علمی و تحلیلی برخوردار است، بالا میبرد. او نکاتی را مطرح میکند که میتواند در سیاستهای درحال شکلگیری غرب نسبت به جهان سوم و همچنین سایر نقاط جهان مؤثر افتد.
«برخورد تمدنها» یک مقاله ایدئولوژیکی و واحدهای مورد تجزیه و تحلیل نویسنده بسیار کلی و جهانی است. به همین لحاظ، تطبیق دادن مطالب مقاله با واقعیتهای ملموس و درحال تغییر برای خواننده کار چندان سادهای نیست، هانتینگتون بدون ارائه یک تعریف روشن از «غرب»، آن را کیانی یکپارچه میداند و این یکپارچگی تصوری برای «غرب» را بزرگ میشمارد، درحالی که واقعیت امر چنین نیست و اختلافات عمیق بین عناصر تشکبا دهنده جهان غرب را نمیتوان با کلینگری و محور قرار دادن آمریکا، کنار گذاشت.
هانتینگتون از پیوند «کنفوسیوسی ـ اسلامی» صحبت میکند و به «جهان غرب» نسبت به پیامدهای این پیوند مفروض هشدار میدهد. اگر چه پیوند «کنفوسیوسی ـ اسلامی» اصطلاح زیبایی است اما نشان از دقت علمی ندارد. یکدست انگاشتن جهان اسلام نیز خطای عمدهایست که نویسنده مرتکب شده است. با کیان اقتصادی و سیاسی و نظامی.
همچنین، هانتینگتون در مقاله خود به جایگاه فرهنگ ایرانی در پیکره تمدن اسلامی حتی اشاره نکرده است، درحالی که همه مورخان و پژوهشگران در زمینه تمدنها به ارزش سهم ایران در برپائی تمدن اسلامی واقفند و میدانند که زبان پارسی نه تنها در پهنه تمدن اسلامی، زبان فضلا و نخبگان بوده بلکه امروز هم در دنیای اسلام زبان دوم به شمار میرود. هانتینگتون نقش ایران اسلامی در مطرح شدن مسائل جدی فکری در غرب پیرامون اسلام را نیز نادیده گرفته است.
نوشته هانتینگتون نشان میدهد که پس از شیفتگی فوقالعادهای که در مکاتب مارکسیسم و لیبرال دمکراسی غرب نسبت به اقتصاد به عنوان عامل تعیین کننده وجود داشته، اکنون ظرافتهای فرهنگی و مذهبی، چه در سطح فردی و چه در سطح ملی و بینالمللی، مورد توجه قرار گرفته و به عناصر مؤثری در مسائل جهانی تبدیل شده است. در واقع با بروز آشفتگی در نظام بینالمللی و پایان دوران جنگ سرد یک رشته نیروهای اجتماعی رها شدهاند که هانتینگتون بر آنها انگشت میگذارد.
وجوه «روح همکاری بین تمدنها» نکته دیگری است که تا اندازه زیادی از نظر هانتینگتون دور مانده است. کدام ملتی است که با کاربرد سلاحهای شیمیائی و اتمی موافقت داشته باشد؟ کدام ملتی است که کشتار انسانهای بیدفاع و غیرنظامیان بیگناه را محکوم نکند؟ روح همکاری میان مردم جهان موجب شده که درباره بسیاری از مسائل بینالمللی اجماع نظر حاصل گردد. از سیستم پیچیده پستی در جهان گرفته تا مقررات مربوط به هواپیمائی و... همه مبتنی بر اجماع نظر در سطح بینالمللی است. گسترش دامنه چنین همدلی و همکاریهائی، حداقل در بین عامه مردم، از جمله ذخایری است که میتواند بسیاری از عوامل درگیریهای آتی (مورد نظر هانتینگتون) را خنثی کند. چشمپوشی هانتینگتون از این واقعیت، از برخورد ایدئولوژیکی و جهتدار او با مسائل جهانی و مکتب اسلام سرچشمه میگیرد. از اینروست که اختلافات عمیق اعتقادی و فرهنگی میان تمدنهای یهودی و مسیحی نیز مورد توجه نویسنده قرار نگرفته است. پیش فرض یکپارچگی «یهود ـ نصاری» زیر لوای تمدن غربی، با واقعیتهای موجود و مواضع پیروان این دو فرهنگ مغایرت آشکار دارد. «جنبشهای ضد یهود» ابتدا در دامن جوامع غربی متولد شد و سپس به نقاط دیگر سرایت کرد، نه در جوامع اسلامی.
سیاست جهانی به مرحله جدیدی وارد میشود و روشنفکران در گسترش دادن دامنه تصورات از آنچه پیش خواهد آمد ـ منجمله پایان تاریخ، تجدید رقابتهای سنتی میان «کشور ـ ملتها» و سستی گرفتن «کشور ـ ملت» تحت تأثیر جاذبههای مناقشهانگیز قبیلهگرائی و جهانگرائی ـ تردید نکردهاند.
هر یک از این دیدگاهها، جنبههائی از واقعیت درحال ظهور را در بر میگیرند. ولی در همه آنها یک جنبه مهم و در واقع محوری از تنوع کشورهای اسلامی، شکافهای موجود میان آنها و حتی در درون آنها، و برداشتهای متفاوتی که مسلمانان در گوشه و کنار جهان از تحولات بینالمللی دارند، یکپارچه دانستن جهان اسلام، دست کم تحت شرایط کنونی، سادهاندیشانه خواهد بود. نویسنده بدون توجه به جزئیات امر و روشن ساختن رابطه دو تمدن کنفوسیوسی در جنوب شرقی آسیا و تمدن اسلامی که اساساً از دو هستیشناسی مختلف ریشه گرفتهاند، پیوند آنها را در آینده حتمی میشمارد.
بهعلاوه، هانتینگتون ظاهراً به بحثهای زندهای که در کشورهای اسلامی پیرامون غرب جریان دارد، توجه نمیکند. مبحث غربشناسی در بین روشنفکران مسلمان نسبت به گذشته از دامنه و ژرفای بیشتری برخوردار است و در بسیاری موارد مسلمانان از سطح قضاوتهای سطحی و کلیشهای فراتر رفته و نقاط مثبت و منفی غرب را توأمان در نظر میگیرند و حاصل این روند، نهایتاً میتواند در زمینه اتخاذ سیاستهای اصولی و پخته و برخوردهای حساب شده در رابطه با غرب مؤثر باشد.
نویسنده وقتی از تمدن غیرغربی بویژه تمدن اسلامی صحبت میکند، هویت مذهبی را به عنوان یک عامل مهم در نظر میگیرد، ولی در مورد «تمدن غربی» با مهارت هویت مذهبی را از تمدن جدا میسازد و مشکلات «جهان غرب» و «جهان اسلام» را درگیری «جهان غرب» و «اسلام» وانمود میکند، درحالی که تمدن غرب لزوماً از سکولاریسم سرچشمه نمیگیرد. بعلاوه، بین رفتار کشورهای مختلف اسلامی و مکتب اسلام تفاوتهای چشمگیری وجود دارد. بنابراین تعبیرهائی از این دست که «اسلام مرزهای خونین دارد»، با «مسیحیت دارای دشمنان خونریز است»، درست و مناسب نیست. خلاصه اینکه اسلام و غرب را نمیتوان با هم سنجید، اسلام یک دین جهانی است و غرب بیشتر یک وضع احتمالی سیاست جهانی در سالهای آینده کنار گذاشته شده است.
فرضیه من اینست که منبع اصلی برخورد در این جهان نوین، اساساً نه ایدئولوژیکی است و نه اقتصادی. بلکه شکافهای عمیق میان افراد بشر و برترین منبع برخورد، ماهیت فرهنگی خواهد داشت. کشور ـ ملتها به عنوان نیرومندترین بازیگران در امور جهان باقی خواهند ماند، اما درگیریهای اصلی در صحنه سیاست جهانی، بین ملتها و گروهها با تمدنهای مختلف رخ خواهد داد.
رویاروئی تمدنها بر سیاست جهانی سایه خواهد افکند. خطوط گسل میان تمدنها، در آینده خطوط نبرد خواهد بود. برخورد تمدنها آخرین مرحله از سیر تکاملی برخورد در جهان نو را تشکیل خواهد داد. در طول یک قرن و نیم پس از سر برآوردن نظام جدید بینالمللی که با صلح «وستفالی» آغاز شد، درگیریها در دنیای غرب بیشتر میان شاهزادگان، امپراتوران، شاهان مستبد و پادشاهان در نظامهای مشروطه که برای تقویت دیوانسالاری، ارتش، بنیه اقتصادی مرکانتیلیستی، و مهمتر از همه، گسترش سرزمین تحت حکومت خود تلاش میکردند، روی میداد. آنها تدریجاً کشور ـ ملتها را بوجود آوردند، و از زمان انقلاب فرانسه خطوط اصلی درگیری بیشتر میان ملتها بود تا شهریاران.
در 1793، به گفته «آر.آر.پالمر»، «جنگ شاهان به پایان رسیده و جنگ ملتها آغاز شده بود». به هر حال، این الگوی قرن نوزدهمی تا پایان جنگ اول جهانی به درازا کشید و سپس در نتیجه انقلاب روسیه و واکنشهایی که در برابر آن نشان داده شد، رویاروئی ملتها جای خود را به رویاروئی ایدئولوژیها داد. درگیری، نخست میان کمونیسم، فاشیسم، نایسم و لیبرال دموکراسی بود و سپس میان کمونیسم و لیبرال دموکراسی. در جریان جنگ سرد، درگیری اخیر در قالب کشمکش دو ابرقدرت، که هیچیک از آنها به مفهوم کلاسیک اروپائی کشور ـ ملت محسوب نمیشد و هر یک هویتش را برحسب ایدئولوژی خود تعریف میکرد، مجسم گردید.
نزاع بین شهریاران، کشور ـ ملتها و ایدئولوژیها، اساساً کشمکشهائی در درون تمدن غربی بود، چیزی که «ویلیام لیند» آن را «جنگهای داخلی غربی» مینامد. این نکته همانقدر در مورد جنگ سرد صدق میکرد که در مورد جنگهای جهانی و جنگهای سده هفدهم و هجدهم و نوزدهم. با پایان جنگ سرد، سیاست بینالمللی از محدوده غربی خود خارج میشود و بر فعل و انفعال بین تمدنهای غربی و غیر غربی و در میان خود تمدنهای غیر غربی، تمرکز مییابد.
در سیاست تمدنها، ملتها و دولتهای وابسته به تمدنهای غیر غربی دیگر به عنوان اهداف استعمار غرب، موضوع تاریخ نیستند، بلکه به عنوان شکلدهندگان و محرکان تاریخ در کنار غرب قرار میگیرند.
سرشت تمدنها
در دوران جنگ سرد دنیا به سه جهان اول، دوم و سوم تقسیم میشد. این دستهبندی دیگر موضوعیت ندارد. اکنون خیلی بیشتر مفید معناست که کشورها را نه برحسب نظام سیاسی یا اقتصادیشان یا سطح توسعه اقتصادی آنها، بلکه به لحاظ فرهنگ و تمدنشان گروهبندی کنیم. هنگامی که از یک تمدن سخن میگوئیم، منظورمان چیست؟ تمدن یک کیان فرهنگی است. روستاها، مناطق، گروههای قومی، ملیتها، گروههای مذهبی، همه دارای فرهنگهای مشخص در سطوح مختلفی از عدم تجانس فرهنگی هستند. فرهنگ یک دهکده واقع در جنوب ایتایا، ممکن است با فرهنگ یک دهکده در شمال آن کشور متفاوت باشد، ولی هر دو در فرهنگ ایتالیائی که آنها را از دهکدههای آلمان متمایز میسازد، سهیمند. جوامع اروپائی به نوبه خود ویژگیهای فرهنگی مشترکی دارند که آنها را از جوامع عرب یا چینی جدا میکند. به هر حال، اعراب، چینیها و غربیها بخشی از کیان فرهنکی گستردهتر محسوب نمیشوند، بلکه هر یک تمدنهائی را تشکیل میدهند. بنابراین، تمدن بالاترین گروهبندی فرهنگی مردم و گستردهترین سطح هویت فرهنگی است که انسانها از آن برخوردارند.
تمدن، هم با توجه به عناصر عینی مشترک، چون زبان، تاریخ، مذهب، سنتها و نهادها تعریف میشود و هم با توجه به وابستگیها و همانندیهای ذهنی و درونی انسانها، افراد، سطوح گوناگونی از هویت دارند: یک نفر اهل رم ممکن است خود را با حدود متفاوتی از تعصب، یک رمی، یک ایتالیائی، یک کاتولیک، یک مسیحی، یک اروپائی یا یک غربی بداند. تمدنی که بدان تعلق دارد؛ گستردهترین سطح هویتی است که خود را با آن میشناساند. افراد میتوانند در تعریف هویت خود تجدیدنظر کنند و این کار را میکنند. در نتیجه، ترکیب و مرزهای تمدنها تغییر مییابد.
یک تمدن، ممکن است شمار زیادی از انسانها را در بر گیرد مانند تمدن چین (که به قول «لوسینپای» خود را یک «دولت» وانمود میکند)، یا تعداد کمی را، مانند تمدن «آنگلوفون» در منطقه کارائیب. یک تمدن ممکن است چند کشور ـ ملت را در خود جای دهد، مانند تمدنهای غربی، آمریکای لاتین و عرب، یا تنها شامل یک کشور ـ ملت باشد مثل تمدن ژاپنی. بدیهی است که تمدنها با یکدیگر آمیختگی و تماس دارند، و ممکن است شامل تمدنهای فرعی باشند. تمدن غربی دو بخش عمده یعنی تمدن اروپائی و تمدن آمریکای شمالی دارد و همچنین تمدن اسلامی از سه تمدن فرعی عرب، ترک، مالایانی تشکیل شده است. در هر حال، تمدنها موجودیت قابل درک دارند و هر چند مرز بین آنها ندرتاً قابل تشخیص است، ولی این مرزها واقعی است. تمدنها پویا هستند، ظهور و سقوط میکنند، تقسیم میشوند و در هم ادغام میگردند. همانگونه که هر پژوهشگر در زمینه تاریخ میداند، تمدنها ناپدید و در وادی زمان دفن میشوند.
غربیها مایلند کشور ـ ملتها را بازیگران اصلی در امور جهانی به شمار آورند.
البته کشور ـ ملتها چنین نقشی داشتهاند، اما تنها برای چند قرن. بخش اعظم تاریخ بشر را تاریخ تمدنها تشکیل میدهد. «آرنولدتوینبی» در کتاب «بررسی تاریخ»، 21 تمدن عمده را شناسائی کرده است که فقط شش تای آنها در جهان معاصر موجودند.
چرا تمدنها با هم برخورد خواهند کرد؟
هویت تمدنی بهطور روزافزون در آینده اهمیت خواهد یافت و جهان تا اندازه زیادی، بر اثر کنش و واکنش بین هفت یا هشت تمدن بزرگ شکل خواهد گرفت، این تمدنها عبارتند از: تمدن غربی، تمدن کنفوسیوسی، تمدن ژاپنی، تمدن اسلامی، تمدن هندو، تمدن اسلاوی ـ ارتدکس، تمدن آمریکای لاتین و احتمالاً تمدن آفریقائی. مهمترین درگیریهای آینده در امتداد خطوط گسل فرهنگی که این تمدنها را از هم جدا میسازد، رخ خواهد داد. اما چرا چنین وضعی پیش خواهد آمد؟
نخست، وجوه اختلاف میان تمدنها نه تنها واقعی که اساسی است. تمدنها با تاریخ، زبان، فرهنگ، سنت و از مهمتر، مذهب از یکدیگر متمایز میشوند. انسانهای وابسته به تمدنهای مختلف، دیدگاههای متفاوتی نسبت به روابط بین خدا و انسان، فرد و گروه، شهروند و دولت، والدین و فرزندان، زن و شوهر دارند. همچنین دیدگاه آنها در مورد اهمیت نسبی حقوق و مسئولیتها، آزادی و اختیار، تساوی و سلسله مراتب، فرق میکند. این تفاوتها در طول قرنها پدید آمده و زود از میان نخواهد رفت. این اختلافها به مراتب از اختلاف ایدئولوژیهای سیاسی و نظامهای سیاسی اساسیتر است.
وجود اختلاف لزوماً به معنی درگیری نیست، و درگیری نیز لزوماً خشونت معنی نمیدهد. به هر حال، در طول قرنها اختلافهای موجود بین تمدنها مایه طولانیترین و خشنترین درگیریها بوده است.
دوم، جهان درحال کوچکتر شدن، و کنش و واکنش بین ملتهای وابسته به تمدنهای مختلف درحال افزایش است، این افزایش فعل و انفعالات، هوشیاری تمدنی و آگاهی نسبت به وجوه اختلاف بین تمدنها و همچنین مشترکات در درون هر تمدن را شدت میبخشد. مهاجرت افراد از آفریقای شمالی به فرانسه، خصومت فرانسویان را برمیانگیزد و در همان حال، امکان پذیرش مهاجرت لهستانیهای کاتولیک مذهب «خوب» را افزایش میدهد. آمریکائیها در برابر سرمایهگذاری ژاپنیها در کشورشان واکنش بسیار منفیتری نشان میدهند تا نسبت به سرمایهگذاری کانادا و کشورهای اروپائی در آمریکا. به همین ترتیب، همانگونه که «دونالدهوروویتز» متذکر شده، «یک نفر آیبو ـ Ibo (سیاهپوست اهل جنوب نیجریه) ممکن است در بخش شرقی نیجریه به عنوان یک اووری (Owerri) یا یک آنیتشا (Onitsha) شناخته شود، درحالی که همین فرد در لاگوس فقط یک آیبو، در لندن یک نیجریهای و در نیویورک یا آفریقائی است.» کنش و واکنش بین ملتهای وابسته به تمدنهای مختلف، خودآگاهی تمدن مردم را تقویت میکند و همین امر، به نوبه خود اختلافها و دشمنیهائی را که ریشه عمیق تاریخی دارند. یا چنین پنداشته میشوند، دامن میزند.
سوم، روندهای نوسازی اقتصادی و تحول اجتماعی، در سراسر جهان انسانها را از هویت دیرینه و بومیشان جدا میسازد. این روندها همچنین کشور ـ ملت را به عنوان یک منشأ هویت تضعیف میکند. در بسیاری از نقاط جهان، مذهب، آنهم به صورت جنبشهایی که «بنیادگرا» لقب میگیرند، در جهت پر کردن خلاء هویت حرکت کرده است. چنین جنبشهائی در مسیحیت غربی، و ادیان یهود، بودائی، هندو و نیز اسلام یافت میشود. در بیشتر کشورها و ادیان، نیروهای فعال در جنبشهای بنیادگرا را افراد جوان، دانشگاه دیده، کارشناسان فنی از طبقه متوسط، و اهل حرفه و تجارت تشکیل میدهند.
«جورج ویگل» گفته است «غیرمادی (مذهبی) شدن جهان یکی از واقعیتهای برجسته در زندگی اواخر قرن بیستم است.» تجدید حیات مذهب که «جایلزکپل» آنرا «انتقام پروردگار» مینامد، مبنائی برای هویت و تعهدی فراهم میکند که مرزهای ملی را در هم میشکند و تمدنها را به هم پیوند میدهد.
چهارم، نقش دوگانه غرب، رشد آگاهی تمدنی را تقویت میکند. از یک سو غرب در اوج قدرت است، و در عین حال و شاید به همین دلیل، پدیده بازگشت به اصل خویش در بین تمدنهای غیر غربی نضج میگیرد. هر روز بیشتر درباره روندهای درونگرائی و «آسیائی شدن ژاپن»، پایان میراث نهرو و «هندی شدن» هندوستان، شکست اندیشههای غربی سوسیالیسم و ناسیونالیسم، و بالاخره «دوباره اسلامی شدن» خاورمیانه، و اکنون بحث «غربی شدن در برابر روسی بودن» در کشور بوریس یلتسین میشنویم. غرب در اوج قدرت خود، یا غیرغربیانی روبروست که پیوسته از میل، اراده و منابع بیشتری برای شکل دادن به جهان، به شیوههای غیرغربی برخوردار میشوند.
در گذشته، نخبگان در جوامع غیرغربی معمولاً کسانی بودند که بیشترین سروکار را با غرب داشتند، در دانشگاههای آکسفورد، سوربن یا سندهرست، دانش آموخته و رفتارها و ارزشهای غربی را جذب کرده بودند. در عین حال، عامه مردم در کشورهای غیرغربی غالباً بهگونهای عمیق تحت تأثیر فرهنگ بومی قرار داشتند. به هر روی، اکنون این روابط باژگونه شده است. در همان حال که در بسیاری از کشورهای غیرغربی، نخبگان «غیرغربی» و «بومی» میشوند، شیوه زندگی و عادات غربی بویژه آمریکائی بیشتر در میان تودۀ مردم رواج مییابد.
پنجم، کمتر میتوان بر ویپگیها و اختلافهای فرهنگی سرپوش گذاشت. از اینرو، آنها دشوارتر از مسائل اقتصادی و سیاسی حل و فصل میشوند یا مورد مصالحه قرار میگیرند. در اتحاد شوروی سابق، کمونیستها میتوانند دمکرات شوند، ثروتمند میتواند فقیر شود و تهیدست دارا، ولی روسها نمیتوانند استونیایی شوند و آذریها ارمنی. در مبارزات ایدئولوژیکی و طبقانی، مسئله کلیدی این بود که «شما در کدام طرف هستید؟» و افراد میتوانستند سمت و سو را انتخاب کنند و تغییر دهند و این کار را میکردند. در رویاروئی تمدنها، پرسش این است که «شما کیستید؟». این چیزی است که عوض شدنی نیست. و همانطور که میدانیم، از بوسنی گرفته تا قفقاز و سودان، پاسخ نادرست به این پرسش، میتواند به معنی فرو رفتن گلولهای در سر باشد. مذهب حتی بیش از قومیت، افراد را از هم متمایز میسازد.
یک نفر میتواند نیمه فرانسوی و نیمه عرب و حتی تابعیت مضاعف داشته باشد؛ ولی نیمه مسیحی و نیمه مسلمان بودن، بسیار دشوار است.
ششم، منطقهگرایی اقتصادی درحال رشد است. سهم کل تجارت بین منطقهای در فاصلۀ سالهای 1980 تا 1989 در اروپا از 51 درصد به 59 درصد، در آسیا از 33 درصد به 37 درصد، و در آمریکای شمالی از 32 درصد به 36 درصد رسیده است. اهمیت بلوکهای اقتصادی منطقهای احتمالاً در آینده نیز رو به افزایش خواهد بود. از یک طرف، موفقیت منطقهگرایی اقتصادی خودآگاهی تمدن را تقویت میکند. از طرف دیگر، اقتصاد منطقهای تنها در صورتی امکان توفیق پیدا میکند که ریشه در یک تمدن مشترک داشته باشد. جامعه اروپائی بر بنیان فرهنگ اروپائی و مسیحیت غربی استوار است. موفقیت «منطقه تجارت آزاد آمریکای شمالی» به همگرایی فرهنگهای آمریکائی، کانادائی و مکزیکی وابسته است. در مقابل، ژاپن برای ایجاد یک نهاد اقتصادی از این دست در شرق آسیا، با مشکل روبروست زیرا ژاپن جامعه و تمدنی منحصر به خود دارد. پیوندهای تجاری و سرمایهگذاری ژاپن با کشورهای آسیای شرقی هر اندازه هم قوی باشد و گسترش یابد، اختلافهای فرهنگی ژاپن و کشورهای آسیای شرقی روند انسجام اقتصاد منطقهای شبیه آنچه را که در اروپا و آمریکای شمالی جریان دارد، دشوار میسازد و شاید هم راه را بر آن ببندد.
برعکس، وجود فرهنگ مشترک به روشنی راه توسعه سریع روابط اقتصادی بین جمهوری خلق چین، هنگکنگ، تایوان، سنگاپور و جوامع چینی در دیگر کشورهای آسیایی را هموار میسازد. با پایان گرفتن جنگ سرد، مشترکات فرهنگی پیوسته بر اختلافهای ایدئولوژیکی چیره میشود، و سرزمین اصلی چین و تایوان، به هم نزدیکتر میشوند. اگر وجوه مشترک فرهنگی پیش شرط همبستگی اقتصادی است، در این صورت، احتمالاً بلوک اقتصادی اصلی شرق آسیا در آینده بر محور چین تشکیل خواهد شد. در واقع این بلوک هماکنون درحال تکوین است. به نظر «مورای وایدن یام» (Murray weldenbaum): «علیرغم سیطره کنونی ژاپنیها بر منطقه، اقتصاد چین ـ پایه آسیا سریعاً به عنوان مجور جدید صنعت، تجارت و سرمایهگذاری سر بر میآورد. این منطقه استراتژیکی از امکانات قابل ملاحظه تکنولوژیکی و تولیدی (تایوان)، تسهیلات چشمگیر برای فعالیتهای سرمایهگذاری، بازاریابی و خدماتی (هنگکنگ)، شبکه عالی مخابراتی (سنگاپور)، ذخائر عظیم مالی (در هر سه کشور)، و نیز مواهب فراوان از نظر زمین، منابع طبیعی و نیروی کار (سرزمین اصلی چین) برخوردار است...
از گوانگ زئو تا سنگاپور، از کوالالامپور تا مانیل، این شبکه نیرومند ـ که غالباً در مناطق محل زندگی قبایل سنتی برپا شده ـ به عنوان ستون فقرات اقتصاد آسیاس شرقی توصیف شده است.»
همچنین، فرهنگ و مذهب، مبنای سازمان همکاری اقتصادی «اکو» را تشکیل میدهد که در آن ده کشور غیرعرب یعنی ایران، پاکستان، ترکیه، آذربایجان، قزاقستان، قرقیزستان، ترکمنستان، تاجیکستان، ازبکستان و افغانستان گرد آمدهاند. «اکو» اساساً در دهه 1960 توسط کشورهای ایران، ترکیه و پاکستان بهوجود آمد. از انگیزههای احیای مجدد و توسعه این سازمان، توجه رهبران برخی از کشورهای عضو به این نکته بود که شانسی برای پذیرفته شدن در جامعه اروپا ندارند. به همین نحو، «CARICIM» (بازار مشترک آمریکای مرکزی) و «MERCOSUR» براساس بنیانهای فرهنگی مشترک بنا شده است. تلاشهایی هم در جهت ایجاد یک نهاد اقتصادی جامعتر برای آمریکای مرکزی ـ کارائیب به منظور مرتبط ساختن بخشهای آنگلو ـ لاتین به یکدیگر صورت گرفته لیکن تا کنون به نتیجه نرسیده است.
هنگامی که مردم هویت خود را برمبنای قومیت و مذهب تعریف میکنند، در روابط خود و افراد وابسته به مذاهب یا قومیتهای دیگر، احتمالا «ما» را در مقابل «آنها» میبینند. زوال نظامهای مبتنی بر ایدئولوژی در اروپای شرقی و اتحاد شوروی سابق، موجب میشود که هویتها و خصومتهای قومی کهن مطرح شود. تفاوت فرهنگها و مذاهب موجب پیدایش اختلاف در خطوط مشی در زمینههای گوناگون، از حقوق بشر تا مهاجرت، و از تجارت و داد و ستد تا محیط زیست میگردد. همسایگی جغرافیایی، از بوسنی گرفته تا میندائو، ادعاهای ارضی اختلاف برانگیز پدید میآورد. مهمتر از همه اینکه، تلاشهای غرب برای ترویج ارزشهای خود یعنی دمکراسی و لیبرالیسم به عنوان ارزشهائی جهانی و حفظ برتری نظامی و پیشبرد منافع اقتصادیاش، واکنش تلافیجویانۀ تمدنهای دیگر را برمیانگیزد. دولتها و گروهها با کاهش توانائیشان در جلب حمایت و سازماندهی ائتلاف برمبنای ایدئولوژی، به نحو فراینده کوشش خواهند کرد تا با توسل به هویت مشترک مذهبی و تمدنی کسب حمایت کنند.
بنابراین، رویاروئی تمدنها در دو سطح صورت میگیرد:
در سطح خرد، گروههای نزدیک به هم در امتداد خطوط گسل میان تمدنها، غالباً با خشونت برای کنترل خاک و کنترل یکدیگر به نزاع میپردازند. در سطح کلان، دولتهای وابسته به تمدنهای مختلف، برای کسب قدرت نسبی نظامی و اقتصادی با هم به رقابت برمیخیزند، برای کنترل نهادهای بینالمللی و طرفهای ثالث دست به مبارزه میزنند و براساس همچشمی، ارزشهای خاص سیاسی و مذهبی خود را ترویج میکنند.
خطوط گسل میان تمدنها
خطوط گسل میان تمدنها، به عنوان نقاط بروز بحران و خونریزی جانشین مرزهای ایدئولوژیکی و سیاسی دوران جنگ سرد میشود. جنگ سرد هنگامی آغاز شد که پرده آهنین، اروپا را از نظر سیاسی و ایدئولوژیکی تقسیم کرد و فرو ریختن پرده آهنین نیز به جنگ سرد پایان بخشید. درحالی که گروهبندی ایدئولوژیکی در اروپا از میان رفته، جدائی فرهنگی بین مسیحیت غربی از یک طرف و مسیحیت ارتدکس و اسلام از طرف دیگر، دوباره ظاهر شده است. مهمترین خطی که اروپا را تقسیم میکند. همانگونه که «ویلیام والاس» متذکر شده، احتمالاً همان مرز شرقی مسیحیت غربی مربوط به سال 1500 میباشد. این خط در امتداد آنچه امروز مرزهای فنلاند و روسیه و کشورهای بالتیک و روسیه است کشیده شده، از داخل روسیه سفید و اوکراین میگذرد و بیشتر کاتولیکهای اوکراین غربی را از ارتدکسهای اوکراین شرقی جدا میسازد، سپس به سمت غرب منحرف میشود و ترانسیلوانیا را از مابقی رومانی جدا میکند، آنگاه در داخل یوگسلاوی و دقیقاً در امتداد خطی که امروز حدفاصل کرواسی و اسلوونی از بقیه یوگسلاوی است، پیش میرود. البته این خط در بالکان با مرز تاریخی بین امپراتوریهای هایسبورگ و عثمانی تلافی میکند. ملتهائی که در شمال و غرب این خط زندگی میکنند، پروتستان یا کاتولیک هستند و تجربههای مشترکی در تاریخ اروپا ـ فئودالیسم رنسانس، رفورمیسم، روشنگری، انقلاب فرانسه و انقلاب صنعتی ـ دارند. آنها بهطور کلی از نظر اقتصادی نسبت به ملتهای بخش شرقی وضع بهتری دارند و اکنون در پی مشارکت فعال در اقتصاد مشترک اروپائی و همچنین تحکیم نظامهای سیاسی دمکراتیک هستند. ملل ساکن در مشرق و جنوب این خط ارتدکس یا مسلمانند که از نظر تاریخی به امپراتوریهای عثمانی و تزاری وابسته بودهاند و حوادث بقیه اروپا در آنها آثار اندکی گذاشته است؛ عموماً از نظر اقتصادی پیشرفت کمی داشتهاند؛ احتمال اینکه بتوانند نظامهای سیاسی دمکراتیک و باثباتی بر پا کنند اندک است. پرده مخملی فرهنگ، به عنوان مهمترین خط تقسیم در اروپا، جای پرده آهنین ایدئولوژی را گرفته است. همانگونه که حوادث یوگسلاوی نشان میدهد، این خط تنها خط اختلاف نیست، بلکه در مواقعی خط درگیری خونین نیز هست.
درگیری در امتداد خط گسل بین تمدنهای غربی و اسلامی در طول هزار و سیصد سال، جریان داشته است. بعد از ظهور اسلام، سیل خروشان عربها و مردم شمال آفریقا به سمت غرب و شمال حرکت کرد و تنها در سال 732 در Rours متوقف شد. از قرن یازدهم تا قرن سیزدهم، صلیبیون با موفقیتهای زودگذر، کوشیدند مسیحیت و حکومت مسیحی را بر سرزمین مقدس مسلط کنند. ترکهای عثمانی این موازنه را از قرن هفدهم بر هم زدند، سلطه خود را بر خاورمیانه و بالکان گستردند، قسطنطنیه را تسخیر کردند و دو بار وین را به محاصره خود در آوردند. با سستی گرفتن قدرت عثمانی در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، انگلیس، فرانسه و ایتالیا کنترل غرب را بر بیشتر نقاط آفریقای شمالی و خاورمیانه برقرار ساختند.
بعد از جنگ دوم جهانی، غرب به نوبه خود عقبنشینی را آغاز کرد؛ امپراتوریهای استعماری ناپدید شدند؛ ابتدا ناسیونالیسم عربی و سپس بنیادگرایی اسلامی رخ نمود؛ غرب برای تأمین انرژی مورد نیاز خود، شدیداً با کشورهای خلیجفارس وابسته شد؛ کشورهای نفتخیز مسلمان به کشورهای ثروتمندی بدل شد که هرگاه میخواستند میتوانستند از حیث اسلحه نیز غنی باشند. جنگهای چندی بین اعراب و اسرائیل رخ داد که مسبب آنها غرب بود. فرانسه در بیشتر سالهای دهه 1950 درگیر یک جنگ خونین و بیرحمانه در الجزایر بود؛ در 1956 نیروهای انگلیس و فرانسه کشور مصر را مورد تجاوز قرار دادند؛ نیروهای آمریکائی در 1958 به لبنان گسیل شدند؛ پس از آن نیز به لبنان بازگشتند، به لیبی حمله کردند و در چند مورد هم با ایران درگیری داشتند؛ تروریستهای عربی و اسلامی با برخورداری از حمایت دست کم سه دولت خاورمیانه، به سلاح مردم ضعیف (یعنی تروریسم) دست بردند، هواپیماها و تأسیسات غربی را منفجر کردند و غربیها را گروگان گرفتند. جنگ اعراب و غرب در سال 1990 یعنی هنگامی که ایالات متحده برای دفاع از برخی کشورهای عرب در مقابل تجاوز یک کشور دیگر عرب نیروی زیادی به خلیجفارس فرستاد، به اوج خود رسید.
پس از پایان جنگ خلیجفارس، برنامهریزی ناتو بهگونهای فزاینده متوجه تهدیدهای بالقوه و بیثباتی در امتداد مرز جنوبی ناتو شد.
کاهش تقابل نظامی غرب و اسلام که قرنها قدمت دارد، بعید به نظر میرسد. این تقابل میتواند تلختر شود. جنگ خلیجفارس موجب شد برخی از اعراب به خاطر اینکه صدامحسین به اسرائیل حمله کرده و در برابر غرب ایستاده، احساس غرور کنند. این جنگ همچنین بسیاری از آنها را به علت حضور نظامی غرب در خلیجفارس، برتری بی چون و چرای نظامی غرب و ناتوانی آشکارشان در سر و سامان دادن به سرنوشت خود، رنجیده خاطر و دچار احساس حقارت کرد.
بسیاری از کشورهای عربی، علاوه بر صادرکنندگان نفت، درحال رسیدن به سطحی از پیشرفت اقتصادی و اجتماعی هستند که در آنها وجود دولتهای خودکامه نامناسب میشود و تلاش برای ایجاد دموکراسی قوت میگیرد. هماکنون گشایشهائی در نظامهای سیاسی جهان عرب بوجود آمده است لیکن سودبرندگان اصلی از این آزادیها، جنبشهای اسلامی بودهاند. خلاصه اینکه در جهان عرب، دمکراسی غرب موجب تقویت نیروهای سیاسی زنده ممکن میشود. البته این باور بطور قطع روابط کشورهای اسلامی و غرب را پیچیده میسازد.
این روابط همچنین به وسیله ساختار جمعیتی پیچیده شده است. رشد غیرعادی جمعیت در کشورهای عربی، بویژه در شمال آفریقا، منجر به افزایش مهاجرت به اروپای غربی گردیده است. حرکتی که در داخل اروپای غربی در جهت محدود کردن حدود و ثغور داخلی بوجود آمده، حساسیتهای سیاسی در رابطه با این تحول را تشدید کرده است. در ایتالیا، فرانسه و آلمان، نژادپرستی هر روز بیشتر آشکار میشود، و واکنشهای سیاسی و خشونت نسبت به مهاجران ترک و عرب از سال 1990 شدیدتر و گستردهتر شده است.
فعل و انفعالات بین اسلام و غرب از هر دو سو به عنوان برخورد تمدنها تلقی میشود. به نظر «م.ج.اکبر» نویسنده مسلمان هندی: «مواجهه بعدی یقیناً از سوی جهان اسلام خواهد بود. دیدگاه ملل مسلمان از مغرب گرفته تا پاکستان بر این است که مبارزه برای برقراری یک نظام نوین جهانی آغاز خواهد شد». «برنارد لوئیس» نیز به نتیجه مشابهی رسیده است: «ما با روحیه و جنبشی بسیار فراتر از سطح مسائل و سیاستهایی که دولتها به دنبال آنند، روبرو هستیم. این وضع چیزی جز برخورد تمدنها نیست. البته ممکن است غیرمعقول به نظر آید، ولی مطمئناً واکنشی تاریخی است که یک رقیب دیرینه بر ضد میراث یهودی ـ مسیحی ما، سکولاریزم ما، و گسترش جهانی این دو پدیده، نشان میدهد.»
از نظر تاریخی، برخورد خصمانه بزرگ دیگر تمدن عربی ـ اسلامی با کفار و بتپرستان، و اینک به نحوه فزاینده با سیاهپوستان مسیحی در جنوب میباشد. در گذشته، این دشمنی در قالب روابط بردهدار عرب و برده سیاهپوست متبلور میشد. امروزه این امر در جنگ داخلی بین اعراب و سیاهپوستان در سودان، جنگ در چاد بین شورشیان مورد حمایت لیبی و دولت، تنش بین مسیحیان ارتدکس و مسلمانان در شاخ آفریقا، و درگیریهای سیاسی و تجدید شورشها و خشونتهای قومی بین مسلمانان و مسیحیان در نیجریه ظاهر شده است. جریان نوسازی آفریقا و گسترش مسیحیت، احتمالاً امکان بروز خشونت در امتداد این خط گسل را تقویت میکند. نشانة تشدید این درگیری، سخنان پاپ ژان پل دوم در فوریه 1993 در خارطوم بود که در آن اقدامات دولت اسلامی سودان بر ضد اقلیت مسیحی آن کشور را مورد حمله قرار داد.
در مرز شمالی جهان اسلام، بطور روزافزون بین مسلمانان و ارتدکسها درگیری رخ داده است. در این زمینه میتوان از کشتار در بوسنی و سارایوو، خشونت درحال غلیان بین صربها و آلبانیائیها، روابط متشنج بلغارها و (اقلیت ترک در بلغارستان، خشونت در روابط مردم اوستی و اینگوش، کشتار پیوسته آذریها و ارمنیها از یکدیگر، تنش در روابط روسها و مسلمانان آسیای مرکزی، و اعزام نیروهای روسی به قفقاز و آسیای مرکزی برای حمایت منافع روسیه، نام برد. مذهب به احیای هویت قومی کمک میکند و نگرانی روسها را در مورد امنیت مرزهای جنوبی دامن میزند. این نگرانی توسط «آرچی روزولت» به خوبی تشریح شده است: «بخش اعظم تاریخ روسیه مربوط به نزاع اسلاوها و ترکها در مرزهایشان است که به دوران تشکیل دولت روسیه یعنی به بیش از یک هزار سال قبل باز میگردد. در مسئله درگیری یک هزار سالۀ اسلاوها و همسایگان شرقیشان، نه تنها شناخت تاریخ روسیه بلکه شناخت شخصیت روسها، جنبه کلیدی دارد. برای درک واقعیتهای امروز روسیه، شخص باید گروه بزرگ ترک نژادی را که قرنها روسیه را در اشغال داشتند، بشناسند.»
برخورد تمدنها در مناطق دیگر آسیا نیز عمیقاً ریشه دارد. برخورد تاریخی مسلمانان و هندوان در شبه قاره، امروزه خود را نه تنها به صورت دشمنی پاکستان و هندوستان، بلکه همچنین در قالب نزاع شدید مذهبی در داخل هندوستان بین گروههای هندو که هر روز جنگجوتر میشوند و اقلیت قابل ملاحظه مسلمان نشان میدهد. تخریب مسجد «Ayodhya» در دسامبر 1992 این موضوع را پیش آورده است که آیا هندوستان، دمکرات و غیرمذهبی باقی میماند و یا به یک دولت هندو بدل میشود. در شرق آسیا، چین اختلافات مرزی فراوانی با بیشتر همسایگان خود دارد. آن دولت سیاست بیرحمانهای در مورد مردم بودائی تبّت در پیش گرفته و هر روز بیشتر درحال اجرای چنین سیاستی نسبت به اقلیت ترک ـ مسلمان است. با خاتمه جنگ سرد، اختلافهای اساسی بین چین و آمریکا خود را در زمینههائی چون حقوق بشر، تجارت و گسترش تسلیحات نشان داده است.
کاهش یافتن این اختلافات بعید به نظر میرسد. دنگ شیاءپینگ در سال 1991 تأکید کرد که یک «جنگ سرد جدید» میان چین و آمریکا در جریان است. چنین حرفی در مورد روابط ژاپن و آمریکا نیز که هر روز دشوارتر میشود، مصداق پیدا میکند. در اینجا اختلافهای فرهنگی برانگیزندۀ جنگ اقتصادی است. مردم هر دو کشور، طرف دیگر را متهم به نژادپرستی میکنند، اما دست کم در ایالات متحده، بیزاری جنبه فرهنگی دارد نه نژادی. ارزشهای اساسی، طرز تلقی مسائل و الگوهای رفتاری در دو جامعه کاملاً متفاوت است. اهمیت مسائل اقتصادی موجود بین ایالات متحده و اروپا کمتر از مسائل اقتصادی آمریکا و ژاپن نیست، ولی آنها چنان برجستگی سیاسی ندارند و احساسات را برنمیانگیزند؛ زیرا وجوه اختلاف بین فرهنگ آمریکائی و فرهنگ اروپائی بسیار کمتر از اختلافهای موجود بین تمدن آمریکائی و تمدن ژاپنی است.
کنش و واکنش بین تمدنها تا آنجا که بتوان آنها را خشن خواند، درجات متفاوتی دارد. رقابت اقتصادی آشکارا بر روابط تمدنهای آمریکائی و اروپائی یعنی در تمدن فرعی غرب و همچنین بر روابط این دو تمدن فرعی با ژاپن حاکم است.
در ارواسیا، گسترش درگیریهایی قومی که در حد افراطی خود به صورت «قومزدایی» ظاهر میشود، کاملاً اتفاقی نیست. این درگیریها بسیار فراوان و به خشنترین وجه میان گروههای وابسته به تمدنهای مختلف روی داده است. در ارواسیا، خطوط گسل تاریخی میان تمدنها بار دیگر مشتعل شده است. این وضع بویژه در مورد مرزهای هلالگونه بلوک اسلامی، از ناف آفریقا تا آسیای مرکزی، صدق میکند. همچنین خشونت در روابط مسلمانان و صربهای ارتدکس در بالکان، یهودیها در اسرائیل، هندوها در هندوستان، بودائیها در برمه و کاتولیکها در فیلیپین وجود دارد. مرزهای اسلام خونآلود است. ادامه دارد...