تاریخ انتشار : ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۰ - ۱۱:۳۸  ، 
کد خبر : ۲۱۶۰۵۷
گفت‌وگویی با مهدی غیوران و طاهره سجادی درباره آیت‌الله طالقانی و انحراف سازمان مجاهدین

طالقانی: شرعاً جایز نیست به آنها کمک مالی کنیم

مقدمه: حمایت بسیاری از مبارزین از سازمان مـجـاهـدیــن در دوران پـیـش از تغییر ایدئولوژیک و موضعگیری آنها پس از این تغییر، موضوعی است که کمتر به شکل شفاف و روشن مطرح شده و لذا شبهات بسیـاری را برانگیخته و بـویژه در فضای افراط و تفریط‌ها، حقایق به روشنی تبیین و بیان نشده‌اند. مهدی غیوران و طاهره سجادی از آنجا که در متن و بطن مبارزات بوده و در راه اعتقادات اصیل خود متحمل زندان‌ها و شکنجه‌های بسیار شده و بعد‌ها هم از هرگونه شائبه سهم خواهی، به دور ماندند، از مورد اعتماد‌ترین و صالح‌ترین افراد در واکاوی این موضوع مبهم تاریخ معاصر هستند و در این گفت‌وگو تا جایی که امکان و بضاعت اجازه می‌داد به این مهم پرداخته‌اند.

* با توجه به این‌که شما در جریان ملاقات مرحوم طالقانی با بهرام آرام پس از مسئله تغییر ایدئولوژیک سازمان مجاهدین بوده‌اید، خاطرات خود را از آن جریان تعریف کنید.
** غیوران: یک روز بهرام آرام به من گفت: «ما می‌توانیم آیت‌الله طالقانی را ببینیم؟» من گفتم با ایشان صحبت می‌کنم. حدود سال 53 و بعد از آمدن ایشان از تبعید بود. من آیت‌الله طالقانی را دیدم و با ایشان صحبت کردم و گفتم، «این بچه‌ها می‌خواهند شما را ببینند. مانعی ندارد؟» گفتند: «خیر، مشکلی نیست.» من رفتم و با آنها صحبت کردم. آنها تاریخ و روزش را تعیین کردند و من آمدم مجدداً با آقا صحبت کردم و ایشان گفتند، «آماده‌ام.» بعد من به اعظم خانم گفتم که، «شما آقا را سوار کنید و بیاورید فلان جا، من با ماشین می‌آیم و آقا را تحویل می‌گیرم.» اعظم خانم سرساعت آقا را آورد. من ماشین خودم را دادم به اعظم خانم و خودم ماشین اعظم خانم را بردم. ما آقا را بردیم و به جایی رساندیم. بهرام آرام ماشین را گرفت و آقا را برد. بعدها فهمیدم پیش وحید افراخته برده. آنها می‌روند پیش وحید. درباره چه چیزی صحبت می‌کنند؟ من نمی‌دانم، ولی قطعاً درباره تغییر ایدئولوژی صحبت کرده بودند. چون آقا همان موقع یا چند روز بعد از من پرسیدند. «اینها تغییر ایدئولوژی داده‌اند؟»
* شما نمی‌دانستید؟
** غیوران: خیر، من در کمیته مشترک فهمیدم. به هر صورت به آقا گفتم، «نمی‌دانم، ولی تحقیق می‌کنم.» بعد از چهار پنج روز به آیت‌الله طالقانی گفتم، «نمی‌توانم. اصلاً نمی‌شود تحقیق و بررسی کرد» در ارتباط با انجام کاری، سه مجتهد به من اجازه داده بودند. یکی از آنها آیت‌الله طالقانی بودند. آقای طالقانی بعد از این‌که از من پرسیدند که آیا اینها تغییر ایدئولوژی داده‌اند و من جواب دادم که نمی‌دانم، ایشان گفتند، «کمک کردن به اینها دیگر جایز نیست.» ما هم از همان موقع کمک‌ها را قطع کردیم، ولی با آنها بودیم. بعد از این اتفاق، بهرام آرام به من گفت: «می‌شود آقای هاشمی را ببینم؟» من با آقای هاشمی صحبت کردم و قبول کرد. من ایشان را سوار ماشین کردم و بردم و با بهرام آرام صحبت کرد. من در اتاق نبودم. وقتی آقای هاشمی را سوار ماشین کردم که برگردیم، ایشان پرسید، «اینها تغییر ایدئولوژی داده‌اند؟» گفتم، «اتفاقاً یک آقای دیگری هم این را پرسیده‌اند، به ایشان گفته‌ام که تحقیق و بررسی می‌کنم اما نمی‌توانم بررسی بکنم و نمی‌دانم.»
* سازمان منافقین هنوز تغییر ایدئولوژی را علنی نکرده بود؟
** غیوران: خیر، ولی با آیت‌الله طالقانی و آیت‌الله هاشمی صحبت کرده بودند. می‌دانم که آقای هاشمی را تهدید هم کرده بودند. ایشان پس فردای آن روز می‌خواستند بروند خارج که رفتند. وقتی که برگشتند، مرا دستگیر کرده بودند. وحید افراخته آقای هاشمی و طالقانی را هم لو داده بود.
* چه کسی با آیت‌الله طالقانی صحبت کرده بود؟
** غیوران: وحید افراخته، ولی حتماً بهرام آرام هم حضور داشته، ولی با آقای هاشمی فقط بهرام آرام صحبت کرده بود. به هر حال دیگر به آنها کمک مالی نکردیم. قبلاً اینها یک بانکی را زدند که رئیس آن آدم متدینی بود و چند بچه‌هم داشت و در اجتماع واکنش بسیار بدی داشت. من به اینها گفتم، «شما بانک نزنید که اینطور بازتاب بدی داشته باشد. هرچه بخواهید من به شما می‌دهم.» دقیقاً یادم نیست که مجاهدین بانک را زده بودند یا مارکسیست‌ها، ولی به هر حال به آنها گفتم که این کار را نکنند، چون افراد بی گناه کشته می‌شوند یا صدمه می‌بینند.
* خانم سجادی! از خاطرات آیت‌الله طالقانی، کدام به ذهنتان نزدیک‌تر است؟
** سجادی: یادم هست منزل آقای چهپور از مرحوم طالقانی درباره موسیقی‌ای که در متن فیلم‌هایی بود که آقای چهپور می‌گرفتند و می‌گذاشتند، سؤال کردم که این موسیقی حرام نیست؟ ایشان گفتند موسیقی که شما اشاره کردید حرام است. این موسیقی نیست. بعد از انقلاب من یک ماه جلوتر از حاج‌آقا غیوران آزاد شدم. در یک ملاقات حاج آقا به من گفتند که نزد آقای طالقانی بروم و به ایشان بگویم که مقداری پول نزد حاج آقا هست که بهتر است الآن که خارج هست، حاج‌آقا پول‌ها را به ایشان بدهند. من پیغام را به مرحوم طالقانی رساندم و ایشان از پایداری و استقامت آقای غیوران تعریف کردند و گفتند: ‌«الآن به پول نیازی نیست. ان‌شاءالله خودشان می‌آیند و پول را مصرف می‌کنند.» البته همیشه ایشان را می‌دیدیم، اما این‌که صحبتی شده باشد، نه نشد.
* در زندان زنان که بودید، از دوران حبس مرحوم طالقانی بویژه پس از فتوا چه خاطراتی دارید؟
** سجادی: مسئله فتوا که مطرح شد، خواهران رضایی‌ها، از جمله فاطمه رضایی که از آن طرف اطلاعاتی را به‌دست می‌آورد، نظرشان نسبت به آیت‌الله طالقانی خیلی منفی بود، حتی می‌گفتند که دوره تاریخی روحانیون تمام شده است و همه آنها همین طورند و فقط تا یک حدی با مبارزه پیش می‌آیند و بعد می‌برند. بعدها همین‌ها دائماً تکرار می‌کردند پدر طالقانی، پدر طالقانی و این برای من خیلی عجیب بود. چون این جور تحلیل‌ها را در زندان کمیته مشترک از آنها شنیده بودم.
* در مورد ویژگی‌های شخصیتی وحید افراخته توضیحاتی بدهید.
** غیوران: یک دفعه احمد یا رضا رضایی مرا با او فرستاد جایی. گمانم قبل از سال 54 یا اوایل آن بود. فردا صبح‌اش قرار بود از طرف دربار میتینگی داده شود. هر بار هم که اینها می‌خواستند میتینگ بدهند، همه کارگرهای کارخانه‌ها را سوار اتوبوس و مینی‌بوس می‌کردند و می‌آوردند. ما فهمیدیم که قرار است سخنران اصلی آنها ساعت 9 صبح بیاید. شب رفتیم و یک بمب ساعتی در آنجا کار گذاشتیم. البته این بمب فقط صدا داشت و به کسی صدمه نمی‌زد. یک روز آمدند مرا بردند کمیته مشترک و پرسیدند، «وحید افراخته را می‌شناسی؟» گفتم، «نه» سه چهار بار این را از من پرسیدند و من جواب منفی دادم. آخر سر گفتم، «او را بیاورید، شاید از روی قیافه‌اش بشناسم.» او را آوردند. من به‌خاطر این‌که به وحید بفهمانم که گفته‌ام او را نمی‌شناسم و از قول من حرف نزن، باز تکرار کردم که او را نمی‌شناسم. بعد وحید افراخته برگشت به طرف من و گفت، «تو مرا نمی‌شناسی؟» گفتم، «نه» گفت: «چطور؟ یاد نیست با هم رفتیم و بمب گذاشتیم و تو این حرف را به من زدی. چطور مرا نمی‌شناسی؟»
* بازجو شده بود؟
** غیوران: یک بازجوی درست و حسابی! من به او توپیدم که خفه خون بگیر و به آرش که بازجوی من بود، گفتم، «این با کس دیگری رفته، او را نمی‌خواهد لو بدهد. مرا جلو انداخته.» آرش گفت، «این دروغ نمی‌گوید» و راست هم می‌گفتند. خیلی به وحید افراخته اعتماد داشتند، یعنی عضدی او را به کار کشیده بود. طوری بود که حتی پرونده‌ها را هم می‌دید.به او قول داده بودند که مأمور ساواکش کنند.
* این حالت بعد از دستگیری پیش آمد؟
** غیوران: بله، قبل از آن با ساواک همکاری نداشت. یک کمی هم در اول کار مقاومت کرد، ولی بعد همه را لو داد. هر چه اطلاعات که بهرام آرام به او داده بود، وحید افراخته به ساواک می‌داد. حتی جاسازی خانه ما را هم به او گفته بود.
** سجادی: وحید افراخته حتی اسم حاج‌آقا را هم نمی‌دانست و ایشان را با نام مستعار می‌شناخت، اما بهرام چون به خانه‌ما رفت و آمد داشت، همه چیز را می‌دانست.
** غیوران: بعد که وحید افراخته را با من روبه‌رو کردند، متوجه شدم که اطلاعات منزل ما را کامل می‌دانسته و معلوم بود که همه آنها را از بهرام آرام گرفته. بعضی چیزها هم لو‌نرفت. از جمله آقای هاشمی که منزلشان کمی پائین‌تر از منزل ما بود. یک روز به من گفتند، «یکی از دوستان دو تا اسلحه می‌خواهد به ما بدهد» پرسیدم، «مطمئن هستید که نقشه نیست یا طرف، نفوذی نیست؟» گفتند، «مطمئنیم.» گفتم، «پس من می‌آیم اسلحه‌ها را جاسازی می‌کنم. اگر لو رفت و آمدند سراغ اسلحه‌ها، جایشان را نشان بدهید که بروند بردارند و بگویید که اسلحه‌ها را از دست طرف گرفته و نگه داشته‌اید که تحویل بدهید. اگر هم لو نرفت که من بعد از یک ماه می‌آیم و تحویل می‌گیرم.» این مطلب را خوشبختانه به بهرام آرام نگفته بودم وگرنه او هم به وحید می‌گفت و وحید لو می‌داد و جرم آقای هاشمی خیلی سنگین‌تر از آنچه که بود، می‌شد.
* با این همه همکاری وحید افراخته، چرا اعدامش کردند؟
** غیوران: وحید یک امریکایی را کشته بود و پرونده‌اش دست امریکایی‌‌ها بود، دست ساواک نبود. امریکایی‌ها باید نظر می‌دادند. هر اطلاعاتی که داشت از او گرفتند و بعد هم بنا به نظر امریکایی‌ها اعدامش کردند. اساساً در مورد پرونده ما مستشاران امریکایی نظر می‌دادند. مثلاً وقتی منصور را کشتند، من و باجناقم با آقای میرمحمدی رفتیم پیش آقای غلامرضا سعیدی که با سیدضیا، نخست‌وزیر رضا شاه مربوط بود. به سیدضیا گفتیم، «یک کاری کنید که اینها را نکشند و شاه اینها را ببخشد» سید ضیا گفت، «شاه هیچ‌کاره است، اما من دو روز دیگر با او ملاقات دارم و با او صحبت می‌کنم. شما هم فلان روز بیایید و ترتیب این کار را می‌دهم.» ما فلان روز رفتیم و او گفت، «اعلیحضرت به من گفته من کاره‌ای نیستم. حتی اظهار نظر هم نمی‌توانم بکنم» نخست‌وزیر شاه را کشته بودند و او اختیار اظهار نظر هم نداشت. وقتی سید ضیا این را گفت، ما دست و پایمان راجمع کردیم و آمدیم.
** سجادی: وحید افراخته از نظر شخصیتی آدم بسیار مزخرفی بود. من بیرون زندان او را ندیده بودم. داخل زندان دیدم. اینها برایشان فقط در رهبری قرار گرفتن و مهم بودن و قدرت داشتن، اصل بود. ساواکی‌ها هم روانشناس‌های خوبی بودند و همه را خوب می‌شناختند، به همین خاطر به وحید افراخته اتاق مخصوص داده بودند و مثل ماها در سلول نبود. یادم هست آرش به خدا رحمت کند دکتر لبافی‌نژاد گفته بود، « چرا همکاری نمی‌کنی که مثل وحید وضعیت خوبی داشته باشی. ببین آزاد است و برای خودش می‌چرخد» یک بار هم من در اتاق بازجویی بودم و بازجوها داشتند بین خودشان گلایه می‌کردند که ساواک دست وحید را خیلی باز گذاشته و او دارد از همه چیز سر در می‌آورد. آنها خبر نداشتند که مقامات بالا چه نقشه‌ای برای او دارند. معمولاً رده‌های پائین نمی‌دانستند آن بالاها چه خبر است. وحید را برای بازجویی‌همه می‌آوردند. هنوز حالش خیلی هم خوب نبود، چون شکنجه اش کرده بودند. من او را ندیده بودم، اما از نشانی‌هایی که می‌داد حیرت می‌کردم. مثلاً می‌گفت فلان روز در فلان جا شما را دیده‌اند.
* دروغ می‌گفت؟
** سجادی: خیر همه را راست می‌گفت. البته من می‌گفتم دروغ می‌گوید. این در همه محله‌ها حضور داشته و ما را تعقیب می‌کرده و دقیق می‌دانست و به ساواک هم گفته بود. خیلی هم در انتقال دانسته‌هایش به ساواک عجله داشت. دائماً از شاه و ساواک تعریف می‌کرد و این‌که خیلی پیشرفت کرده ایم. من خیلی عصبانی می‌شدم، اما منوچهری بازجو آنجا بود و نمی‌توانستم واکنشی نشان بدهم. حتی از بچه‌های من هم حرف می‌زد. من هم روی بچه‌هایم خیلی حساس بودم که نکند بلایی سر آنها بیاورند. یک بار وقتی بازجو داشت با تلفن حرف می‌زد و حواسش نبود به وحید گفتم، «این چیزها را اینجا کشف کردی؟» می‌خواستم به او حالی کنم که دوتا سیلی خوردی، دهنت باز شد؟ یک بار هم گفتم، «خجالت بکش و دهنت را ببند. من سه تا بچه دارم.» گفت، «خدا بزرگه» گفتم، «تو ساکت شو و حرف نزن، تو خدا حالیت هست؟»
روز دادگاه هم که مدام حرف زد و چیزی را ناگفته باقی نگذاشت. اینها چنان خودشان را به لجن کشیدند که جا برای هیچ چیز باقی نگذاشتند. توی دادگاه که نشسته بودیم و احکام را دادند، جلوی من نشسته بود. گفتم، «وحید! این همه خوش خدمتی کردی، آخرش هم که برایت حکم اعدام دادند.» گفت، «حکم با اجرا خیلی فرق می‌کند.» یعنی تا آخرین لحظه می‌خواستند او را از نظر اطلاعاتی بدوشند و به او گفته بودند برایت حکم اعدام می‌دهیم، اما اجرا نمی‌کنیم. خیلی آدم لجنی بود. بسیار پست‌تر از آنچه که بشود فکرش را کرد.
** غیوران: نسل اولیه و احمد و رضا رضایی بچه‌های مسلمان و خوبی بودند، اما این نسل دوم آدم‌های کثیف و پستی بودند. یادم هست احمد به من گفت، «فلانی از من پرسیده من مسلمان می‌میرم یا مارکسیست؟ حالا من از تو می‌پرسم مارکسیست می‌میرم یا مسلمان؟» خیلی مقید بودند. بچه‌های خوبی هم بودند. آدم تصورش را هم نمی‌کرد که اینها اینطور بشوند.
** سجادی: آن اوایل بهرام آرام هم این جوری نبود. کسی تصورش را نمی‌کرد که اینها این طور بشوند، ولی زمینه‌هایش را داشتند و التقاط، کار خودش را با آنها کرد. اینها شیوه‌های تبلیغاتیشان خیلی قوی بود. بیچاره بچه‌هایی که گیر این‌ها می‌افتادند. اوایل انقلاب بچه‌ها را سر چهار‌راه‌ها نگه می‌داشتند و اینها چنان تحت نفوذ سازمان بودند که هر چه هم حرف می‌شنیدند و حتی کتک می‌خوردند از جایشان تکان نمی‌خوردند. بعضی‌هایشان که در زندان بودند، بعد از یکی دو سال که بیرون رفتند، هنوز در حال و هوای اولیه بودند و خبر از تغییرات سازمان نداشتند. اینها با همه وجودشان می‌رفتند و کار می‌کردند و بعد که برخوردهای عجیبی را از سران سازمان می‌دیدند، حیرت می‌کردند. مثلاً یک بار زلزله آمده بود و اینها را با وانتی که در اطراف آن پلاکاردهای کمک‌های مردمی سازمان مجاهدین را زده بودند، بردند و شهر زلزله‌زده چرخاندند و هیچ‌کاری هم نکردند. وقتی اینها اعتراض کردند که‌«پس چرا کاری نمی‌کنیم؟» جواب داده بودند، «همین که مردم، حضور ما را ببینند کافی است!» اینها افراد زندان دیده بودند و کم و بیش متوجه ماهیت سازمان شدند. بقیه متوجه نمی‌شدند و تاوان سختی هم می‌دادند. از جمله فجایعی که در خانه‌های تیمی پیش‌می‌آمد و یا قتل‌هایی که می‌کردند.
** غیوران: تأسف بارتر این‌که اغلب اینها پدر و مادرهای متدینی هم داشتند و از طریق سازمان به این وضعیت دچار می‌شدند.
** سجادی: اوایل سال 58، قرار بود آرش محاکمه شود. خواهران رضایی‌ها با مادر کبیری آمده بودند دم در زندان و سر و صدا راه‌ انداخته بودند که «ما ده‌دقیقه است که اینجا معطلیم» من گفتم، «بابا! هنوز خبری نیست. اینها همان بچه‌های خودمان هستند که دارند صندلی‌ها را می‌کشند و می‌آورند. بازجوها را هم گرفته‌‌اند. جلوی خانواده‌های اینها این کارها را نکنید. فحش ندهید» اینها فکر می‌کردند همه چیز متعلق به آنهاست. می‌گفتند، «ما زحمت کشیدیم و حالا اینها آمده‌اند حاصل زحمات ما را ببرند» نمی‌توانستند بپذیرند که بقیه هم زحمت کشیده‌اند. آن اواخر که من در زندان قصر بودم، همین اشرف ربیعی که همسر مسعود رجوی شد، می‌گفت، «اینها قدرت طلب و انحصارطلب هستند.» بعد که آمد بیرون و قاطی اینها شد، نظرش تغییر کرد. اتفاقاً تا قبل از این تحول!! با مارفت و آمد هم داشت و در زندان با ما دوست بود. دختر خوبی هم بود.
** غیوران: پیش شما تظاهر می‌کرده! یک بار که مرا می‌بردند بهداری، او هم در ماشین بهداری بود. به او گفتم، «این قدر دوروبر این مسعود رجوی نگرد. از نظر اعتقادی آدم درستی نیست.» به من گفت، «حرف نزن! تو او را نمی‌شناسی.» البته من که حرفم را می‌زدم، ولی می‌خواهم بگویم از همان داخل زندان نظرش این بود.
** سجادی: خدا عاقبت ما را هم به خیر کند. حب ریاست و دنیا طلبی چیز هولناکی است.
* اعدام‌های درون سازمانی آنها چه توجیهی داشت؟
** غیوران: آدم جنایتکار که توجیه نمی‌خواهد. با زدن برچسب‌هایی چون خائن و بریده، آدم می‌کشتند. به هیچ اصلی پایبند نبودند.
** سجادی: خودما هم نمی‌دانستیم که اینها شهید شریف واقفی را کشته‌اند. این را در زندان فهمیدیم.
* آیا اعترافات وحید افراخته آن قدر وزن داشت که این همه آدم را لو بدهد یا ساواک او را دستاویز کرده بود برای دستگیری و حبس افراد؟
** سجادی: هم این هم آن. بالاخره وحید افراخته در سطح بالای سازمان بود و از همه چیز خبر داشت و در این مرحله هم واقعاً اعترافات او نقش داشت.
** غیوران: مرا که گرفتند فقط در ارتباط با سرتیپ زندی‌پور و امریکایی‌ها بود و این عنایت پروردگار بود که چیز دیگری نمی‌دانستند. اینها دائماً مرا می‌زدند و می‌گفتند حرف بزن. حسابی مرا با کابل زدند. سه چهار بار پرسیدند که حرف بزن. بعد بدنم را سوزاندند و خلاصه شکنجه‌ای نبود که انجام ندادند. طوری که خودشان به این نتیجه رسیدند که من زنده نمی‌مانم. آخر سر گفتم اگر علی را نشان بدهم، آزادم می‌کنید؟ گفتند بله. گفتم مغازه ما جایی است توی سرچشمه و فلان جا علی می‌آید آنجا. عنایت خدا بود که این حرف‌ها به ذهنم رسید گفتند چطور می‌آید؟ گفتم تلفن می‌زند و می‌گوید باتری حاضر است؟ خلاصه با همین داستان‌ها بردمشان دم مغازه. نشستم پشت میز. من سه تا هدف داشتم. یکی این‌که اگر بتوانم فرار کنم، دیگر این‌که در این فاصله کتک نخورم و سوم این‌که به هادی خان پیغام بدهم. سه چهار نفر مسلسل به دست هم مراقب بودند که من فرار نکنم. داشتم با خودم فکر می‌کردم چه جوری حرفم را حالی‌هادی خان کنم که اینها نفهمند؟ اگر او را بگیرند و ببرند، کمیته مشترک و همه‌چیز لو می‌رود و یا عده‌ای گرفتار می‌شوند. خدا انداخت به ذهنم و به منوچهری گفتم که به هادی خان کار یاد بدهم. این را بگویم که من اصلاً آدم فنی نیستم.
اما همیشه روی میز ما باتری و دینام و این بساط بود. من گفتم هادی خان! اگر خواستی بفهمی که ایراد این دینام از چیست؟ باید این‌کار را بکنی. دوسیم را زدم و سر و صدای حسابی بلند شد و وسط آن سرو صدا به او گفتم که به چه کسانی چه پیغام‌هایی را برساند و الحمدلله رساند. خلاصه ما حدود 200 نفر مأموران اینها را علاف کرده بودیم. اینها فهمیدند که سرکارشان گذاشتیم، مرا بردند و حسابی زدند و بعد هم شوک الکتریکی دادند، بطوری که من بی هوش شدم و چهار ماه در بیمارستان شهربانی بستری بودم. بعد از چهار ماه که می‌خواستند مرا از بیمارستان برگردانند، خدا توی ذهن من انداخت که خودت را بزن به حواسپرتی. هر چه از من می‌پرسیدند اسمت چیست؟ چند تا بچه‌داری؟ ‌می‌گفتم اسم چیست؟ بچه چیست؟ و اینها کم کم باور کردن که من در اثر شوک فراموشی گرفته ام. رسولی آمد و لعنتی به جای آیت‌الله می‌گفت آفت‌الله. چند بار آیت‌الله طالقانی و آیت‌الله هاشمی و شهید رجایی را اسم می‌آورد.
من به زمین نگاه می‌کردم که اولاً قیافه آنها را نبینم. ثانیاً آنها از قیافه من متوجه چیزی نشوند. چندین بار از من پرسیدند تو آیت‌الله طالقانی را نمی‌شناسی؟ من جواب دادم نه و تمام قصه بردن ایشان را نزد بهرام آرام را مو به مو تعریف می‌کرد. همه را وحید لو داده بود. آنهایی را که یقین کرده بودند می‌دانند می‌گفتم. یک بار آرش آمد پیش من و گفت: غیوران! ملاقات نمی‌خواهی؟ گفتم نه. گفت نمی‌خواهی بچه‌ها را ببینی؟ گفتم نه. گفت تلفن قاسم را می‌دهی؟ یادم هست که سه جور حرف زدم. این شوک باعث شد که نه چیزی را لو بدهم و نه شکنجه بشوم. این همه خواست خدا بود.
* از بازتاب فتوا چیزی یادتان هست؟
** غیوران: فتوا را که دادند حدود 12، 13 نفر از بند 1 آمدند پیش ما. آقای لاجوردی، بادامچیان و عسکراولادی بودند که اینها آمدند پیش من. من به آنها گفتم که، «قرار است ما از مجاهدین جدا شویم.» آقای لاجوردی یا عسکراولادی گفتند، «شما این دو سه روزه حرفی نزن، ما با مسعود رجوی صحبت می‌کنیم. اگر فهمیدند که یا علی و با هم هستیم، ولی اگر نفهمیدند که ما جدا می‌شویم، شما هم جدا شو.» اینها رفتند و دو سه جلسه‌ای با مسعود رجوی صحبت کردند.
* او کدام بند بود؟
** غیوران: همان بند 2 اوین که با هم بودیم. با او صحبت کردند و به من گفتند، «ما فردا صبح جدا می‌شویم. شما هم خواستی بیا.» من هم صبح رفتم پیش آنها. ظهر که شد، نگهبان آقای عسکراولادی را خواست. از او پرسیدند، «چرا در اینجا جدا شدید؟» جواب داده بود، «ما آنجا جدا بودیم، اینجا هم جدا هستیم.» گفتند، «چرا غیوران آمده پیش شما؟» گفتند، «ما غیوران را از قبل می‌شناختیم. حالا هم آمده پیش ما.» بعد هم به من گفت، «اگر از تو پرسیدند، همین را بگو که دو حرفه نشویم» که خوشبختانه مرا نبردند و نپرسیدند.
* بعد از آزادی برخوردی با آیت‌الله طالقانی داشتید؟
** غیوران: من رفتم پیش ایشان و حدود 300هزار تومان پول دادم به ایشان که در آن زمان پول زیادی بود و قرار شد خرج مردم شود.

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات