تاریخ انتشار : ۱۴ آبان ۱۳۹۱ - ۰۸:۰۹  ، 
کد خبر : ۲۲۳۳۷۵

تئوری هانتینگتون و واقعیتهای جهان امروز (بخش دوم و پایانی)


نویسنده: مجید یونسیان
ابعاد ساختمان سیاسی نظریه هانتینگتون
هانتینگتون در تفکیک واقعیت‌های گذشته و امور در حال ظهور، معتقد است که سیاست جهانی وارد مرحله جدیدی شده است. در همین راستا بر پایان تاریخ رقابتهای سنتی میان کشور ـ ملت‌ها و سستی گرفتن آنها تاکید می‌کند و معتقد است که روشنفکران از جاذبه مناقشه‌برانگیز قبیله‌گرایی و جهان‌گرایی تأثیر پذیرفته‌اند. هانتینگتون با بررسی سیر شکل‌گیری نزاع‌های داخلی در دنیای غرب پیروزی لیبرال دموکراسی را نوعی واقعیت پذیرفته شده و جبری می‌داند.
در سیری که هانتینگتون از این کشمکش درونی غرب ترسیم می‌کند، صلح وستفالی که نبرد میان شاهزادگان، امپراطورها و شاهان مستبد برای تقویت دیوانسالاری، ارتش، بنیان‌های اقتصادی و گسترش حکومت‌ها بود، نقطه آغاز تلقی شده است که نهایتاً این مساله به ظهور کشور ملت‌ها منجر شد.
انقلاب روسیه به رویارویی ایدئولوژی‌ها در دنیای غرب می‌انجامد، ایدئولوژی مارکسیسم ـ کمونیسم در مقابل لیبرال ـ دموکراسی. وی پایان این نزاع را مقارن با پایان جنگ سرد تلقی می‌کند. هانتینگتون بر این باور است که با پایان جنگ سرد نزاع داخلی در تمدن غرب پایان یافته، پیروزی در جنگ سرد به معنای یکپارچه شدن تمدن غرب است. نکته دیگری که هانتینگتون آن را مبنای تحلیل خود قرار می‌دهد، این است که با پایان جنگ سرد موضوعیت تقسیم‌بندی جهان بر اساس دنیای اول (جهان صنعتی) و جهان دوم (شبه‌صنعتی) و جهان سوم از بین رفته است.
این ادعا به معنای منتفی شدن موضوعیت طبقه‌بندی‌های اقتصادی و سیاسی است. بر این اساس، هانتینگتون مدعی می‌شود که تمدن یک کیان فرهنگی است نه اقتصادی و سیاسی. جوامع اروپایی به نوبه خود ویژگیهای فرهنگی مشترکی دارند. اعراب، چینی‌ها و غربی‌ها، بخشی از کیان فرهنگی گسترده محسوب نمی‌شوند. عناصر اصلی و تعیین‌کننده کیان فرهنگی از نظر هانتینگتون عبارت از زبان، تاریخ، مذهب، سنت‌ها و نهادهای اجتماعی و فرهنگی می‌باشند. اما در کنار این عناصر اصلی، انسانیت، جهان‌گرایی و آرمان‌طلبی عناصر فرعی محسوب می‌شوند.
هانتینگتون آمیختگی و تماس تمدن‌ها را که در جامعه‌شناسی مبنای اصلی اشاعه فرهنگی است، یک اصل پایدار می‌داند و که موجب پویایی تمدن‌ها می‌شود اما آشکارا مدعی می‌شود که مرزهای واقعی بین تمدن‌ها وجود دارد که آنها را از هم جدا می‌کند. در همین جاست که هانتینگتون خلطی ظریف و آشکار را میان کیان فرهنگی و تمدن انجام می‌دهد و اگر پویایی درون تمدن‌ها را بپذیریم و اگر اشاعه فرهنگی را اصل قرار دهیم، بدون شک باید بپذیریم که پویایی یک تمدن فرایند تقابل و ارتباط عناصر مشترک فرهنگی است که موجب اشاعه فرهنگی می‌شود. مبانی اصلی هیچ کیان فرهنگی با انحطاط و سقوط یکباره همراه نمی‌شود.
هانتینگتون سنت‌ها و ارزش‌های خاص هر کیان فرهنگی را که حالت ایستا دارد و با عصبیت‌های قومی و جغرافیایی پیوند خورده، مشخصه خاص تمدن‌ها تلقی می‌کند و با این تلقی است که می‌گوید هر روز بیش از گذشته هویت‌های تمدنی شکل می‌گیرد. تاکید اساسی هانتینگتون بر پویایی این سنت‌ها و مقاومت آنها در برابر یکدیگر است که این تاکید با تئوری اشاعه تمدن‌ها و فرهنگ‌ها تناقض آشکاری دارد. عناصری از فرهنگ، قابل اشاعه است که قدرت انعطاف و توسعه داشته باشد. چنین عناصری مسیری تکاملی را می‌پیمایند، در غیر اینصورت امکان اشاعه آنها وجود ندارد.
پویایی عناصر فرهنگی زمانی امکان‌پذیر است که از ویژگی انعطاف برخوردار باشند و اگر بپذیریم که عناصر فرهنگی از چنین تحملی برخوردارند، تشکیل خطوط گسل، یعنی مقاومت و ایستایی عناصر فرهنگی در مقابل یکدیگر، تنها امری ذهنی و حاصل شناختی نادرست، یا درکی صرفاً سیاسی است و حداقل می‌توان گفت که چنین عناصری مشخصه و تشکیل‌دهنده کیان فرهنگی به مفهومی که در تعریف فرهنگ وجود دارد نبوده و باید این امور و عناصر را سیاسی یا اقتصادی دانست که فرایند تحول درونی آنها با عناصر فرهنگی و تمدنی متفاوت است.
هانتینگتون در مورد وجوه تمدن‌ها می‌گوید:
1ـ اختلاف میان تمدن‌ها واقعی و اساسی است، علت این امر نیز، تاریخ، زبان، فرهنگ، سنت و مذهب متفاوت آنها می‌باشد.
2ـ انسان‌های وابسته به تمدن‌های مختلف، دیدگاههای متفاوتی نسبت به روابط بین خدا و انسان، فرد و گروه، شهروند و دولت، والدین و فرزندان و خانواده دارند.
3ـ دیدگاه‌های انسانها در درون فرهنگها و تمدن‌های مختلف نسبت به اهمیت نسبی حقوق، مسئولیت‌ها، آزادی و اختناق، تساوی مرد و زن و سلسله مراتب اجتماعی متفاوت است.
4ـ به اعتقاد هانتینگتون، جهان در حال کوچکتر شدن است. کنش‌ها و واکنش‌های وابسته به تمدن‌های مختلف در حال افزایش است و همین امر باعث آگاهی و هوشیاری تمدنی شده است که نهایتاً استمرار آن موجب بروز تضادها خواهد شد.
5ـ روندهای نوسازی و تحول اقتصادی ـ اجتماعی، هویت‌های بومی، مذاهب و سنت‌های منطقه‌ای و ملی را نابود می‌کند و جنبش‌های بنیادگرا، واکنشی برای مقابله با این حرکت هستند.
6ـ تجدید حیات مذاهب، فراتر از مرزهای ملی کشورها، آغاز شده و این حرکت به احیای عناصر نهفته مذهبی در همه تمدن‌ها می‌انجامد و مذاهب بار دیگر با شکل قومی ـ منطقه‌ای احیاء شده و در مقابل یکدیگر صف‌آرایی می‌کنند.
بطور کلی تبدیل این مباحث به عناصر کلیدی یک تحلیل سیاسی از هوش ذاتی هانتینگتون ناشی می‌شود اما برغم این هوش ذاتی، هانتینگتون از مسائل مهمی غفلت کرده است:
اول اینکه هانتینگتون نتوانسته تفاوتی بین تمدن و کیان فرهنگی قائل شود. در بخشی از مباحث خود این دو مفهوم را در یک تعریف بکار می‌برد. در مقاطعی آن دو را کاملاً از هم تفکیک می‌کند.
دوم اینکه هانتینگتون تفاوت در تمدن‌ها و اختلاف بین آنها را دارای سابقه‌ای دیرینه و تاریخی می‌داند و معتقد است این اختلافات به این زودی حل نخواهد شد. اما در عین حال پایان جنگ سرد را پایان اختلاف در تمدن غرب می‌داند که این تناقضی آشکار با ادعای دیگر هانتینگتون دارد. اگر این امکان وجود دارد که تضاد و اختلاف بین تمدن‌های مختلف در درون غرب در مقطع کوتاهی پایان یابد و اتحاد و یکپارچگی حاصل شود، پس این امکان وجود دارد که اختلاف بین دیگر تمدن‌ها نیز به پایان رسیده و بجای تضاد و جنگ، تفاهم و تحمل ایجاد شود.
هانتینگتون جنگ را حاصل اختلاف تاریخی تمدن‌ها می‌داند و با استناد به تاریخ می‌گوید: در طول قرنها اختلاف موجود بین تمدن‌ها موجب طولانی‌ترین و خشن‌ترین درگیری‌ها بوده است. در حالیکه مبنای اصلی تئوری هانتینگتون این است که تا پایان جنگ سرد، رقابت ایدئولوژی‌های سیاسی به دلیل اختلاف در منابع اقتصادی، ژئوپلتیک سیاسی و منافع قدرتها موجب بروز جنگ و خونریزی شده است و شکست ایدئولوژی مارکسیسم و پایان جنگ سرد، شروع دوران جدید با مشخصه‌های تازه‌تری است که آن هم خصومت تمدن‌های در حال شکل‌گیری است و استمرار این خصومت به نزاع و جنگ منجر می‌شود.
در بحث دیگری هانتینگتون جهان را در حال کوچکتر شدن می‌داند. معنای این حرف این است که تعامل بین کشورها و تمدنها افزایش یافته و مرزهای جغرافیایی و تفاوت‌های منطقه‌ای تحت تاثیر عناصر عمومی‌تری مثل فرهنگ (دانش و اطلاعات)، ملت‌ها را به هم نزدیک کرده است.
اگر این واقعیت جهان امروز باشد، تضاد و نزاع تمدن‌ها رو به کاهش خواهد بود. در عین حال از نظر علمی و جامعه‌شناختی این ادعا که افزایش هوشیاری تمدن‌ها و کنش و واکنش فرهنگی ملت‌ها به تضاد و درگیری می‌انجامد، امر اثبات شده و مقبولی نیست؛ چون هیچ عنصر ثابت‌کننده و تجربه شده‌ای وجود ندارد.
اما بحث دیگری که قابل توجه است، القای این نظر است که روندهای نوسازی و تحول اقتصادی و اجتماعی موجب نابودی هویت‌های بومی می‌شود و در مقابل مذهب، سنت‌ها و برجستگی‌های فرهنگی قومی قرار دارد. این نکته‌ای است که در آثار الوین تافلر نیز کاملاً به چشم می‌خورد اما تافلر این موضوع را از یک زاویه دیگر مطرح می‌کند. مهم این است که این دو دیدگاه یک هدف مشترک دارند.
الوین تافلر در کتاب موج سوم به زبان روشنفکرانه و کاملاً مستدل تحولات اقتصادی، فرهنگی و سیاسی جهان را تفکیک می‌کند و می‌گوید که جهان صنعتی به دلیل مسایل زیست محیطی، فرهنگ اجتماعی و پیشرفت علمی، می‌بایست بنیان‌های اقتصاد خود را که بر مبنای صنایع کلان شکل گرفته تغییر دهد و برای ایجاد محیطی آرام‌بخش و سالم، ‌به صنایع فراصنعتی و تکنولوژی سبک اما کاملاً پیشرفته روی آورد. پیام مستدل تافلر این است که صنایع کلام مانند صنعت فولاد، پتروشیمی، ‌آلومینیم و غیره و ساخت زیر ساخت‌های کلان اقتصادی، ثمره‌ای جز نابودی محیط زیست،‌ از بین رفتن محیط زندگی انسانی و غیره نداشته است و غرب صنعتی و پیشرفته با درک، شناخت و رشد آگاهی می‌خواهد از آن گذر کرده، این صنایع را به جهان سوم انتقال دهد.
انتقال این وضع به جهان سوم، همان انتقال بحران، ‌رکود، نابودی محیط زیست، تنش‌های سیاسی، بحران‌های فراگیر، تورم و جنجال‌های اجتماعی است. اگر دانش و آگاهی موجب احتراز دنیای صنعتی غرب از این مسائل شده است، پس طبیعی است که جهان سوم که این تجربه را در اختیار دارد، می‌بایست در مشی خود و انتخاب سیاست اقتصادی تجدیدنظر کند.
در کتاب جنگ و ضد جنگ، تافلر می‌گوید: «در هر کشوری که صنعتی شد، میان گروههای صنعتی و تجاری موج دوم (پیشرفت صنعتی بر مبنای صنایع مادر) و زمینداران موج اول جنگ‌های تلخی در گرفته است.» برای تأمین نیروی کار، کارخانه‌های شیطانی؛ چشم‌اندازهای طبیعی را بسرعت تسخیر می‌کردند، دهقانان به اجبار زمین‌های خود را ترک می‌گفتند. «گسترش تمدن موج دوم با شیوه عجیب تولید ثروت‌اش روابط بین کشورها را بی‌ثبات کرد» اگر به دقت به نظریه تافلر توجه کنیم، عناصر قابل توجهی را می‌یابیم که بیانگر نزدیکی تامل‌برانگیز این دیدگاه با نظریه هانتینگتون می‌باشد.
هر دو معتقدند که نوسازی و تحول اقتصادی کشورهای جهان سوم بحران‌آفرین است. هانتینگتون این مساله را از زاویه خاص سیاسی یعنی از منظر مقاومت هویت‌های مذهبی و بومی در برابر تحولات اقتصادی می‌بیند و تافلر که از زاویه استدلال روشنفکرانه و انسان‌دوستانه به قضیه می‌نگرد، این حرکت را نابود کننده محیط زیست، بحران‌زایی اقتصادی و جنگ میان دولت‌ها می‌داند. اما هردو در نظریه خود یک پیام را القاء می‌کنند و آن این است که تحول اقتصادی در کشورهای جهان سوم مثبت نیست.
اما نکته مهم دیگر که در نگاه تئوریک هانتینگتون قابل توجه و تامل است،‌احساس ناخوشایند او از تجدید حیات مذهب است. تجدید حیات مذهب در جهان امروز امری فراگیر است و اتفاقاً قبل از اینکه چنین حرکتی از درون تمدن‌های غیرغربی آغاز شود، از درون تمدن غرب آغاز شده است. بسیاری از متفکران غرب بعد از موفقیت‌های چشمگیر علمی ـ صنعتی و بروز پدیده نابسامانی اجتماعی و فروپاشی ساختار خانواده به این نتیجه رسیدند که رنسانس و تجدید حیات علمی، هر چند تمدن غرب را به دوران باشکوه رشد علمی رساند اما با انزوای معنویت، ساختار اجتماعی ـ فرهنگی بشدت آسیب دیده است، در حالیکه انسان غرب به جز نیاز مادی به عناصر آرامش‌بخش دیگری برای زیست خود نیاز دارد.
انزوای معنویت، انسان غربی را دچار سردرگمی، یاس، سرخوردگی و افسردگی ساخته است، ارزشهای اجتماعی و فرهنگی از بین رفته‌اند و ساختار خانواده دچار آسیب زیادی شده است. چنین فرایندی، انحطاط اجتماعی را رقم زده است. در دهه 60 و 70 جنبش‌های فکری ـ اجتماعی گسترده‌ای در غرب بوجود آمد که همه این جنبش‌ها در یک وجه مشترک بودند و آن ناسازگاری و مخالفت با روح اجتماعی و فرهنگی حاکم بر جوامع غربی است. چنین واکنش‌های فرهنگی ـ اجتماعی، ضرورت توجه به هویت تمدن و فرهنگ غرب و بررسی عناصر ایجاد کننده انحطاط را باعث شد و گرایش تدریجی به مذهب و معنویت و بازگشت به سنن و ارزشهای مذهبی، ‌افزایش یافت.
انتقاد از تمدن غرب از درون این تمدن از مدت‌ها قبل شروع شده است. بخش وسیعی از این انتقادها از همین زاویه است. منتقدان و متفکران تمدن غرب در چارچوب حفظ نظام ساختاری این تمدن به بازبینی عیوب‌، مشکلات و نابسامانی‌ها پرداخته‌اند. رنه‌گنون معتقد است که «تمدن غرب هیچ اصل متعالی را به رسمیت نمی‌شناسد و در حقیقت بر هیچ چیز انکار اصولی مبتنی نیست، به همین دلیل خود را از ابراز نیل به تفاهم با سایر ملل محروم می‌یابد».6 فرتیهوف شوان معتقد است که انسان در درون تمدن غرب از سه چیز غفلت کرده است: نخست از خدا، دوم از انسان و سوم از معنای زندگی.
ناخداگرایی انسان غرب به پرستش انسان منجر شده است، فردگرایی مطلقی که او را به وادی انحطاط می‌کشاند. این فردگرایی مطلق انسان را از ظرف خود خارج می‌کند و معنای واقعی زندگی او را تغییر می‌دهد. انسان که باتکنولوژی و علم می‌خواست و می‌توانست مسلط بر هر چیز باشد، به اسارت تکنولوژی در آمده است. اما متفکران دیگری همچون مارتین هایدگر، نقد خود را وسیع‌تر از حوزه اجتماعی، به حوزه مبانی تفکر فلسفی کشاندند.
اگرچه هایدگر کوشید به مبانی تفکری اومانیستی حاکم در درون تمدن غرب وفادار بماند اما نتوانست از دغدغه‌های درونی‌اش غافل شود. هایدگر مسخ حقیقت را که حاصل تسلط انسان محور مطلق تمدن غرب است، بزرگترین خطر برای این تمدن می‌داند و در روزهای آخر عمر خود کوشید نشان دهد که سرنوشت محتوم انسان بی‌خدای غربی، ‌انحطاط و نابودی است.
پس آنچه کاملاً محرز می‌نماید، این است که تجدید حیات مذهب یک رخداد عمومی است که از درون تمدن غرب آغاز شده و در دیگر تمدن‌ها، به دلایل خاص و بویژه فرهنگ ملی آنان محور بسیاری از تحولات قرار گرفته است.
اما هانتیتگتون با نادیده گرفتن بنیان‌های این تحول مهم، تجدید حیات مذهب را تنها به عناصری خاص در درون تمدن‌ها و جوامع محدود کرده، آن را واکنشی افراطی در برابر تحول نوین اقتصادی در این کشورها می‌داند. در نگاه هانتیتگتون مذهب با هر ساختاری و با هر عنصری یک هویت مشخص دارد که متعلق به گذشته است، با فرهنگ‌های بومی مرتبط است، در برابر نوگرایی می‌ایستد، زیر بنا و محور اصول‌گرایی و بنیادگرایی است، بالاخره شاخص‌ترین وجه تمدن‌های معارض با تمدن غرب است. به همین دلیل است که تئوری هانتینگتون در نهایت معارضه و تضاد تمدن‌ها به معارضه مذاهب و جنگ عقاید تعبیر می‌شود.
هانتینگتون برای ساخت تئوری خود و تبدیل آن به یک مبنای تحلیلی جهت دریافت و استخراج دکترین سیاسی، نه تنها مذهب را عامل تمایز انسان‌ها، تمدن‌ها و جوامع تلقی می‌کند بلکه با پیوند دادن مذهب و قومیت به یکدیگر این دو را مهمترین عناصر تشکیل دهنده ایجاد تعارض و جنگ در جهان آتی می‌داند. این تصور به زبان تئوریک و در چارچوب نظریه‌های سیاسی، موجب طرح این موضوع شده است که منطق‌گرایی اقتصادی را نوعی گرایش به ویژگی‌های تمدن خاص تلقی کند و ادعا نماید که این شکل از ساختار در حال ظهور سیاسی و اقتصادی در بطن خود، آگاهی تمدنی را تشویق و تقویت می‌کند.
هانتینگتون می‌گوید منطقه‌گرایی اقتصادی تنها در صورتی امکان موفقیت دارد که ریشه در یک تمدن مشترک داشته باشد. مهمترین الگوی هانتینگتون نیز اتحادیه اقتصادی اروپا، اکو و نفت است. اگر چه اتحادیه اقتصادی اروپا، دارای ریشه مشترک فرهنگی است اما عامل موفقیت آن صرفاً اشتراک فرهنگی نیست بلکه عوامل دیگری در این میان مؤثرند که هانتینگتون از آنها غفلت می‌کند. اگر چنین برداشتی درست باشد، آمریکا باید محور اتحادیه اقتصادی اروپا قرار می‌گرفت.
در بررسی‌های روشنی که از دامنه عملکرد نفتا و اکو وجود دارد، این منطقه‌گرایی اقتصادی اگر موفقیتی برای آن ترسیم شود، به عوامل دیگری بجز اشتراک فرهنگی برمی‌گردد، در حالیکه آپک، اتحادیه اقتصادی ـ سیاسی موفق‌تری نسبت به نفتا و اکو است و نیز چارچوب عملکرد اوپک نسبت به اتحادیه اکو و نفتا، گسترده‌تر و عام‌تر است. در حالیکه در پیشبرد اهداف اتحادیه‌های اوپک و اپک عنصر فرهنگی و اشتراک تمدنی عامل موفقیت محسوب نمی‌شود و اساساً اشتراک فرهنگی عامل ایجاد و رشد منطق‌گرایی اقتصادی بعنوان یک عامل تعیین‌کننده برای نشان دادن پیوند بین فرهنگ‌ها و قرار گرفتن آنها در بلوک‌های اقتصادی و تبیین تضادها، آشکارا نادرست است.
چون در تمام تشکل‌های اقتصادی مهم منطقه‌ای به تناسب روابط سیاسی، آمریکا به عنوان محور تمدن آمریکای شمالی و اتحادیه اروپا بعنوان محور تمدن اروپایی حضور فعال، موثر و مهم دارد.
هانتینگتون برای تبیین و اثبات نظریه خود به اختلاف ژاپن و چین و تفاوتهای این دو کشور در تشکیل محورهای اقتصادی منطقه‌ای اشاره می‌کند. وی معتقد است که ژاپن برای ایجاد یک نهاد اقتصادی منطقه‌ای در شرق آسیا با مشکل روبروست و مشکلات را عبارت می‌داند از:
1ـ فرهنگ مشترک چین با تایوان، هنگ‌کنگ و سنگاپور راه همکاری سریع اقتصادی را فراهم می‌کند.
2ـ وجوه مشترک فرهنگی پیش شرط همبستگی اقتصادی است. بنابراین بلوک اصلی شرق آسیا بر محور چین تشکیل می‌شود.
چین و ژاپن و کشورهای شرق آسیا تماماً متعلق به فرهنگ و تمدن نژاد زرد هستند که مشترکات فراوانی دارند همانند انگلیسی‌ها، فرانسوی‌ها و آمریکایی‌ها که هویت فرهنگی خاص خود رادارند اما در درون یک تمدن مسیحی غربی معنای کلی پیدا می‌کند. ریشه‌های تمدن چین و ژاپن مشترک است اما این دو حوزه فرهنگی بدلیل رقابت‌های سیاسی و اقتصادی دیرینه و تعارضات جغرافیایی‌، شکل و هویت متفاوتی به خود گرفته‌اند. محوریت اقتصاد این دو کشور هیچ ارتباطی با هویت فرهنگی آنان ندارد. هویت فرهنگی امر گسترش حیات اقتصادی و فرامرزی را تسهیل می‌کند.
حوزه فرهنگی ژاپن با کشورهایی چون کره، تایلند و فیلیپین از مشترکات زیادی برخوردار است و البته دامنه این اشتراک و ارتباط کمتر از دامنه ارتباط و اشتراک چین با تایوان، هنگ‌کنگ و سنگاپور است اما آنچه مانع ادغام کامل فرهنگی ژاپن با این کشورهاست، سابقه تاریخی سلطه سیاسی ـ نظامی است نه تضاد فرهنگی و تمدنی.
اگر چین نماد رشد آینده اقتصاد جنوب شرق آسیا تلقی شده بدلیل عوامل بجز هویت فرهنگی است. عواملی چون جمعیت، مدیریت سیاسی و اقتصادی، ارزانی نیروی کار،‌امکانات بالقوه اقتصادی و جمعیت حرف اول را می‌زنند.
تسلط نیم قرن اقتصاد ژاپن بر جنوب شرق آسیا و احتمال ادامه این سلطه تا دو دهه آینده موید این نظر است که عواملی چون مدیریت اقتصادی، منابع مالی، دانش و تکنولوژی نقش موثرتری از هویت فرهنگی داشته است و هیچگاه تعارضی هم احساس نشده است. آنچه در رقابت ژاپن و چین بعنوان محور اقتصاد آسیا، قابل توجه است، هویت فرهنگی ـ تمدنی نیست بلکه عوامل جغرافیایی ـ انسانی، نیروی کار، مدیریت و امکانات بالقوه اقتصادی است.
در مورد اکو نیز دیدگاه هانتینگتون کاملاً تحت تأثیر ساده‌انگاری آگاهانه است. آنچه موجب تشکیل اکوشد، ویژگی جغرافیایی است که شاخص تمام منطقه‌گرایی‌های نوین اقتصادی است. اشتراکات فرهنگی دینی، تصادفی و عارضی است، به گونه‌ای که در اکو تمایل به پیوستن هند، مالزی‌، اندونزی، روسیه و حتی چین و اتحادیه اروپا نیز وجود دارد. اما پتانسیل یا ظرفیت این سازمان هنوز به درجه‌ای نرسیده است که اقتصادهای پیشرفته‌تر و پویاتر، احساس اشتراک منافع و پیوند داشته باشند. اگر روزی این اتفاق بیافتد، نظریه هانتینگتون بشدت آسیب می‌بیند که احتمال این پیوند در آینده وجود دارد.
همانگونه که احتمال پیوند اقتصاد چین و ژاپن وجود دارد. آنچه مانع پیوند چین و ژاپن است، یکی عامل خارجی سیاسی و دیگری شیوه شکل‌گیری روابط دو جانبه است. در حالیکه هویت فرهنگی دو کشور بیش از آنکه ایجاد کننده شکاف و تعارض باشد، تسهیل کننده ارتباط و اشتراک است.
جابجایی قدرت در تمدن‌ها
قدرت در میان تمدن‌ها در حال جابجایی است. این یکی از مهمترین دغدغه‌های هانتینگتون است که اساساً دغدغه بجایی نیز هست. هانتینگتون با طرح این نظریه در صدد برانگیختن حساسیت در افکار عمومی غرب است. در دوران جنگ سرد مردم کشوهای غربی، بخصوص آمریکا، عادت کردند که تصور کنند برترین مردم جهانند. هانتینگتون در طرح نظریه خود جز اینکه تحت تأثیر نظریه‌پردازان سنتی فلسفه سیاسی غرب چون منتسکیو و ولتروکندرسه است، برای امروزی کردن دیدگاه‌هایش به باز‌آفرینی زیرکانه افسانه‌های دیرین تاریخ و فرهنگ غرب دست می‌زند.
کنستانتین کوافی (Constatine Cavafy) در یکی از اشعار معروف خود می‌گوید: «فضایی از اضطراب و تشتت بر مردم حاکم است. گویی بربرها از دروازه‌های شهر به داخل هجوم می‌برند و رومیها برای مقابله با بربرها مهیا می‌شوند ولی به ناگاه شب فرا رسیده، هنوز از بربرها خبری نیست و آنهایی که از جبهه‌ها به شهر بازگشته‌اند، می‌گویند که از بربرها دیگر خبری نیست».7
بطور شگفت‌انگیزی در دوران پس از جنگ سرد غرب خود را در چنین وضعیتی می‌بیند، وضعیتی که روم در دوران پایانی عصر طلایی اقتدار خود با آن مواجه بود. هایز فیلسوف انگلیسی و طرفدار فلسفه حق طبیعی، معتقد است که اگر بربرها وجود خارجی ندارند، باید در پی خلق آنها باشیم، جهان در مفاهیم متضاد بهتر درک می‌شود. همسازی طبیعی، توهم خطرناکی است. بی‌شک خلاء قدرت توسط کسانی پر خواهد شد که از اراده، ابزار، سرعت عمل و رهبری مناسبی برخوردار باشند.
شرایط آمریکا در دوران پس از جنگ سرد، شرایطی خاص و ویژه است:
1ـ ابرقدرت شوروی یا به تعبیر نمادین، بربرهایی که منافع غرب را تهدید می‌کردند، دیگر وجود ندارند.
2ـ انحطاط در حال رشد در درون تمدن غرب، جامعه را سرگردان، مایوس و بی‌انگیزه ساخته است.
3ـ قدرت‌های تازه‌ای در مناطق مختلف جهان در حال شکل‌گیری‌اند.
4ـ غرب و مردم آن با عادت دیرینه پندارهای برتری‌جویانه فرهنگی، سیاسی و اقتصادی خو کرده‌اند و امکان بازگشت به عقب وجود ندارد.
5ـ رهبران سیاسی آمریکا برای استمرار رهبری خود در جهان به دو چیز نیاز دارند: اول وحدت‌نظر، پشتیبانی درونی و ایجاد انگیزه برای تحرک در داخل و دوم توجیه افکار عمومی جهان.
هانتینگتون در ترسیم منافع عمده آمریکا در دوران پس از جنگ سرد به چند نکته اشاره می‌کند:
1ـ حفظ موقعیت آمریکا بعنوان یک قدرت برتر در درون تمدن غرب. مهمترین چالش در این میان، پدیده قدرت‌جویی مبارزه‌طلبانه اقتصاد ژاپن و کشورهای دیگری از جمله کره‌جنوبی و ببرهای اقتصادی آسیا (سنگاپور، مالزی، اندونزی، تایلند...) است. حفظ قدرت و برتری آمریکا و فائق آمدن بر این مشکل به دو طریق ممکن است:
طریق اول، سدکردن راه رشد درونی اقتصادی این کشورها و طریق دوم، دادن قدرت و برتری سیاسی ـ اقتصادی آمریکاست.
2ـ جلوگیری از ظهور یک قدرت مسلط نظامی و سیاسی در منطقه آسیا.
3ـ حفاظت از منافع اصلی آمریکا در جهان سوم(خاورمیانه و آمریکای مرکزی).
برای ایجاد توازن قدرت در جهان پس از جنگ سرد، آنچه برای آمریکا اهمیت دارد، ساماندهی درونی تمدن غرب است. احساس آمریکا از بروز نوعی رقابت کاملاً پایدار و سخت در درون این تمدن، هانتینگتون را به سمتی سوق داد که تا غرب را در برابر احساس‌ترس شدید از دشمن خارجی قرار دهد. حتی اگر این ترس مصداق عینی نداشته باشد، باید از افسانه و تخیل کمک گرفت و بربرهای جدیدی را تصویر کرد که پشت دروازه‌های غرب آماده هجوم هستند. اینجا بی‌ثباتی و کاستن از ظرفیت رشد ژاپن و آلمان مهمترین اقدامی است که آمریکا پس از جنگ سرد آن را در صدر دکترین اجرایی خود قرار داد. از طریق چنین اقدامی است که امکان توازن بین اقتصاد آمریکا و این کشورها فراهم می‌آید.
در شرایطی که این توازن تثبیت شود، برتری نظامی، اطلاعاتی و سیاسی آمریکا، زمینه را برای استمرار سلطه این کشور در درون تمدن غرب امکان‌پذیر می‌کند. مهار رشد ژئوپلتیک چین از طریق حضور مؤثر و راهبردی در تحولات درونی این کشور و تأثیر گذاردن از طریق عوامل بیرونی بر اقتصاد پویای چین، مهمترین بخش سناریوی پیچیده آمریکا در آسیاست. اگرچه آمریکا در ترسیم دکترین خود در آسیا، تعادل در شبه جزیره کره را از طریق پیگیری اتحاد دو کشور یک وجه مهم از سیاست‌هایش می‌داند اما در این میان آنچه اهمیت دارد، متوقف ساختن روندی است که در سالهای پایانی جنگ سرد در اقتصاد کره جنوبی بعنواین یک نقطه برجسته نمایان شده بود.
اگرچه تمامی ساختارها و راهبردهای اقتصاد کره جنوبی متأثر از سمت‌دهی شرکت‌های چند ملیتی است اما پتانسیل روانی جامعه کره و نقش مؤثر و با اهمیت عنصر کار و مدیریت، باعث بروز نوعی رشد‌یافتگی اقتصاد بومی در این کشور شده است که استمرار آن می‌تواند به تکرار تجربه ژاپن بیانجامد. چنین مسأله‌ای برغم اطمینان آمریکا از سمت‌گیری سیاست کره از دو وجه برای آمریکا اهمیت دارد:
وجه اول آن جلوگیری از انزوای کره شمالی در دوران پس از جنگ سرد است. این متحد اصلی شوروی سابق، اگر احساس انزوای کامل کند، بطور قطع یا به شکل نوینی بصورت متحد روسیه در خواهد آمد و این موجب تقویت تدریجی مسکو در این منطقه حساس آسیا خواهد شد و یا اینکه به سمت چین گرایش پیدا می‌کند و این اتحاد می‌تواند بر توان منطقه‌ای چین در آسیا بیافزاید.
از بعد دیگری نیز مساله دارای اهمیت است. حفظ شرایط کنونی در کره شمالی و تقویت آن از طریق اتحاد با چین یا روسیه، ضریب خطر علیه کره جنوبی را افزایش می‌دهد و آمریکا در این شرایط قادر نیست فشار زیادی را متوجه سئول مسازد و بیش از آنکه در چارچوب کنترل اقتصادی این کشور عمل کند، باید در چارچوب حمایت از هزینه‌های نظامی این کشور عمل نماید و این فرصتی در اختیار سئول قرار می‌دهد که همانند ژاپن به جای اندیشیدن پیرامون امنیت نظامی به فکر بازسازی و نوین‌سازی اقتصاد خود برآید، اما آمریکا قادر به تحمل این هزینه از نظر مالی و خطر‌پذیری از نظر آینده اقتصادی در شبه جزیره کره نیست. بنابراین اتحاد دو کره می‌تواند اثرات استراتژیک گرانبهایی برای آمریکا داشته باشد که مختصراً می‌توان آن را دسته‌بندی کرد:
1ـ از گرایش وحدت‌خواهانه کره شمالی به سمت چین یا روسیه جلوگیری خواهد شد.
2ـ با اتحاد یا انسجام دو کره خطر امنیتی در شبه جزیره کره کاهش یافته، ‌آمریکا در صرفه‌جویی هزینه نظامی فضای تنفس بیشتری بدست می‌آورد.
3ـ اقتصاد کره جنوبی تحت تأثیر نیازها و مسائل کره شمالی از رشد فعلی غفلت خواهد کرد، همانگونه که اتحاد دو آلمان، بن را درگیر مسائل اقتصادی مشکل‌آفرین آلمان شرقی ساخت و رشد اقتصادی آن تا مدتی کاهش یافت.
4ـ آمریکا با این وضعیت فرصت بیشتری برای حضور خود در منطقه حساس شبه جزیره کره بوجود می‌آورد.
5ـ در بازسازی اقتصاد منطقه شبه جزیره کره، ژاپن را تشویق خواهد کرد و همین امر امکان توجه به سرمایه‌گذاری ژاپن در چین را کاهش می‌دهد.
نتایج چنین دکترینی از نظر راهبردهای کلان برای آمریکا این خواهد بود که در حد امکان شرایط موجود در درون استحکامات سیاسی ـ اقتصادی کشورهای غرب(به معنای بلوک اقتصاد سرمایه‌داران) را حفظ خواهد کرد و بطور کاملاً حساب شده‌ای می‌تواند ضمن حفظ توازن بسوی بی‌ثبات کردن تدریجی اقتصاد این کشورها گام بردارد، بی‌ثباتی کنترل‌شده‌ای که اثر سیاسی آن نوعی احساس نیاز سیاسی نسبت به آمریکا خواهد بود.
البته این مساله، مطرح است که اگر سیاست بی‌ثبات کردن تدریجی اقتصاد ژاپن، کره جنوبی و اتحادیه اروپا، اثراتی فراتر از چارچوب کنترل شونده مورد نظر آمریکا داشته باشد، خطراتی را ازن نظر امنیتی بدنبال دارد که ممکن است همه چیز را به نابودی بکشاند. در این چارچوب است که هانتینگتون همزمان با طرح و پیشنهاد این مساله سعی دارد توان آمریکا را در سازمان ملل افزایش داده‌، از طریق یک نظام بین‌المللی در جهت کنترل حوادث و رخدادهای سیاسی و اقتصادی غیر قابل پیش‌بینی گام بردارد. در این چارچوب آمریکا هم در سازمان ملل به گسترش نفوذ نیاز دارد و هم ابزارهای اقتصادی معتبری چون بانک جهانی و اقتصاد بین‌المللی پول می‌تواند اهمیت بیشتری یابند.
ایجاد تضاد یا آفرینش دشمن در بعد جهانی به گونه‌ای است که به وحدت درونی غرب و احساس نیاز به آمریکا بیانجامد و تمام تحولات درونی آن را به سویی هدایت کند که حفظ چتر امنیتی آمریکا مهم و اساسی تلقی شود.
در واقع می‌توان نظریه هانتینگتون را از این بعد نوعی بازسازی نظریه محافظه‌کاری در درون تمدن غرب تلقی کرد، نظریه‌ای که معتقد است حفظ شرایط موجود در شکل جدید مهمترین نیاز آمریکاست و به این کشور امکان و زمان لازم را می‌دهد تا بتواند از شوک ناشی از فروپاشی شوروی سابق و پایان جنگ سرد خارج شده و با درک شرایط و جمع‌آوری اطلاعات، اوضاع جهانی را درک نموده، براساس واقعیت‌ها و منافع، استراتژی نوینی را طراحی نماید. در مجموع باید تلاش هانتینگتون را نوعی پاسخ گفتن به خلاء سیاسی، ‌بن‌بست تئوریک و سردرگمی مسئولان آمریکا پس از جنگ سرد دانست.
بعد از جنگ سرد جهان با مسائل نظری کاملاً تازه‌ای روبرو شد که در اشکال اندیشه سیاسی دگرگونی‌های اساسی بوجود آورد. نگران‌کننده‌ترین جنبه این جریان اندیشه‌سیاسی، پیدایش یک قدرت تازه است؛ قدرتی که اندیشه را با یوتوپیا تلفیق می‌کند. پیدایش این نوع اندیشه‌های سیاسی افق تصورات در مورد ماهیت زندگی فکری،‌ اجتماعی و سیاسی را وارونه می‌سازد.
با نگاهی به وضع کنونی زندگی فرهنگی و سیاسی در جهان کنونی در می‌یابیم که میان زمینه‌های متفاوت زندگی انسان شکاف‌های عمیقی وجود دارد. انسان در مسائل فنی، طبیعی و علمی هر زمان تابع روشهای عقلانی است، در حالیکه به نظر می‌رسد در افکار و اقدامات سیاسی ساختمان نظری عقلانی جای خود را به نوع دیگری از اندیشه داده است، اندیشه‌ای که در عین عقلانی بودن ظاهری، در بطن خود نوعی گرایش به یوتوپیا و افسانه دارد.
کشیده شدن اصول خاص معرفت فلسفی، آنهم از نوع کانتی آن به نظریه‌های سیاسی یکی از ویژگی‌های نظام فکری در دوران اخیر است و گرایش به این که به جای پذیرش اصلی همگونی پدیده‌ها به اصل ویژگی تاکید کنیم، یعنی اینکه بدنبال این برویم که از طریق نظام عقلانی، ‌اشتراک پدیده‌های فرهنگی ـ سیاسی را به کناری نهاده، یا آن را اصل قرار ندهیم و در پی این باشیم که اصول ویژه پدیده‌ها و فرهنگ را برجسته کنیم. در حوزه معرفت فلسفی بشر هیچ‌گاه تعارضی وجود ندارد. چند‌گانگی،‌ تفاوت، اختلاف و افتراق ناشی از یک هستی جداگانه نیست، بلکه ناشی از نحوه نگرش انسان به آنهاست.
«کسی که بخواهد رویدادهای آینده را پیش‌بینی کند، باید همیشه به رویدادهای گذشته نظر داشته باشد زیرا که همه رویدادهای بشری، چه کنونی و چه آینده، همانند دقیقی در گذشته دارند.»8
این یک نوع برداشت ایستا از تاریخ انسانی است. در حالیکه امروزه آنچه بیش از هر زمانی صاحبان فکر سیاسی را به مطلوبیت فکر خود متقاعد کرده این است که هر دورانی را باید با معیارهای خاص خود سنجید.
در نظام فکری هانتینگتون و در تئوری ستیز تمدن‌ها، جنبه سیاسی تنها جنبه مسأله نیست اگر چه وجه غالب آن است. به دلیل دور نمای وسیع نظریه هانتینگتون، باید ریشه‌ها و نظرگاههای فلسفی را به آن بیافزائیم تا موضوع کاملاً روشن شود. کار هانتینگتون نظریه‌پردازی سیاسی است. در نظریه‌پردازی داشتن یک اصل سازنده، برای تلفیق واقعیت‌ها و ترکیب آنها با یکدیگر بسیار مهم است. این واقعیت‌ها چیست که هانتینگتون را بر آن داشت که آنها را با هم تلفیق کند.
1ـ آمریکا یک قدرت سیاسی، نظامی و اقتصادی است که 50 سال بر جهان حکم رانده است و اقتضای تغییر شرایط به نوعی است که امکان کاهش توان سیاسی و اقتصادی‌اش فراهم شده است. این امکان هم درونی است و هم برونی. آگاهی جهان، رشد و توسعه ملل، محدودیت منابع، رقابت را سخت و مشکل ساخته است. نظام و شرایط فعلی آمریکا امکان پاسخگویی به ادامه و استمرار برتری را ندارد و عوامل کاهنده قدرت روز به روز عمیق‌تر و وسیع‌تر می‌شود؛ در چنین شرایطی، چگونه می‌توان تعادل ایجاد کرد به گونه‌ای که حداقل وضع سابق حفظ شود و اگر امکان داشت، روند برتری ادامه یابد.
2ـ آنچه که در دنیای کنونی شکل گرفته است، تجربه جدیدی است که از تلفیق تجربه علمی و ویژگی بومی، فرهنگی و جغرافیایی بوجود آمده و ثمره مثبت داشته است.
در حالیکه تاکنون تصور می‌شد، همچنان که ماکس وبر گفته است، سرمایه‌داری بعنوان تجربه مثبت اقتصادی و لیبرالیسم بعنوان ساختار سیاسی، حاصل ارتباط علمی پروتستانیسم (مذهب اصلاح شده تمدن غرب) و سرمایه‌داری است. حاصل این فرایند منجر به گسترش علم، توسعه لیبرالیسم و دموکراسی، حقوق بشر و تمام نکات مثبت در سیاست اجتماعی است که باید از فروپاشی چنین تصوری در دنیا جلوگیری کرد، یعنی باید اثبات کرد که رشد، توسعه و پیشرفت علمی تعالی روح بشری و تکامل فکری و انسانی همچنان ناشی از این فرایند است و این ممکن نیست مگر با نشان دادن قدرت و توان برجسته تمدن غربی و منحصر بفرد بودن آن.
3ـ یک اصل سازنده باید بتواند این دو واقعیت را باهم تلفیق کند. آن اصل چیزی نیست جز روح تمدن غرب، یعنی سرمایه‌داری آزاد بعنوان ملاک نظام اقتصادی و لیبرال دموکراسی بعنوان نظام سیاسی و علم‌گرایی عقلانی بعنوان نظام فکری.
4ـ اگر چنین وقایعی را سیال و پویا بدانیم که امکان اشاعه دارند، بدون حمل بار فرهنگی برتری و اشاعه‌دهندگان و موسسات آن ممکن نیست و این زمانی جنبه علمی به خود می‌گیرد که منحصر بفرد تلقی شده و در برابر دیگر فرهنگ‌ها و تجربه‌ها قرار گیرد یا به نفی دیگر تجربه‌ها بیانجامد و از همین زاویه است که افسانه ستیز ذاتی تمدن‌ها در ذهن هانتینگتون بعنوان یک واقعیت و حقیقت شکل گرفت و بصورت یک نظریه سیاسی درآمد.

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات