تاریخ انتشار : ۱۹ شهريور ۱۳۹۰ - ۱۰:۳۹  ، 
کد خبر : ۲۲۵۴۴۷

خاطرات حجت‌الاسلام ناطق‌ نوری از لحظه ورود امام تا پیروزی انقلاب در 22 بهمن 57

مقدمه: فاصله میان 12 تا 22 بهمن 1357 یکی از حساس‌ترین و سرنوشت سازترین مقاطع تاریخ میهن اسلامی است ماست در همین دهه که امروز «دهه فجر» نامیده می‌شود، لحظات بیم و امید تمامی روزها و شب‌ها را پر کرده بود، از یکسو خورشید در حال طلوع انقلاب اسلامی و مژده فتح و ظفر و از سوی دیگر توطئه و ترفند دشمنان بخصوص آمریکای جنایتکار و مهره‌هایش همچون شاپور بختیار و یا کودتاگران پشت صحنه. در چنین هنگامه‌ای شنیدن خاطرات دولتمردانی که از لحظه ورود امام به میهن تا پیروزی انقلاب با ایشان بودند، ابعاد مهم حوادث آن روزها را مشخص‌تر می‌کند بهمین جهت، در رابطه با ده روز مهم 12 تا 22 بهمن، پرسش‌هائی را با حجت‌الاسلام ناطق نوری وزیر کشور و از همراهان نزدیک امام در میان گذاشتیم و ایشان نیز بطور گسترده خاطراتشان را بیان کرده‌اند. ماحصل این گفت و شنود در پی می‌آید:

لحظات ورود امام
ابتدا از آقای ناطق نوری تقاضا کردیم در مورد حفاظت جان امام در هنگام ورود به فرودگاه و پس از آن و تدابیری که در اینمورد شده بود بویژه در مورد جمعیت محافظ امام در روز 21 بهمن توضیح بدهد. ایشان گفتند:
«بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم»
باسلام به امت شهید پرور و با درود به امام بزرگوار و شهدای اسلام مخصوصا شهدای انقلاب اسلامیان تا امروز در مورد حفاظت از جان امام و رهبری انقلاب در هنگام ورود باید عرض کنم که، قبل از تشریف‌فرمایی حضرت امام حتما شنیده‌اید که کمیته‌ای بنام کمیته استقبال امام از طریق دوستان و شخصیت‌های روحانی و غیرروحانی ما تشکیل شده بود، مرحوم شهید متفکر استاد مطهری، و شهید بزرگوار دیگرمان مرحوم دکتر مفتح، و عده‌ای از برادرها رهبری این کمیته استقبال را در دست داشتند. و تدابیری در آن موقع برای حفظ جان امام و استقبال از حضرت امام اندیشیده شد. جلسات مختلفی برگزار شد در دبستان رفاه، و گاهی هم در خانه بعضی از آقایان و دوستان روحانی و بازاری و بیاد دارم که تقریبا در حدود پنجاه هزار نفر بعنوان مامورین انتظامی از جوانهای موقع اسم دیگری داشت، هم چه میرفتیم این صحنه و این جوش و خروش بیشتر بود، بنده در یکی از جیپ‌های وزارت نیرو بودم بلحاظ فرستنده‌ای که داشت جلوی آن ماشین بود، پشت سر آن ماشین، ماشین تلویزیون بود و پست سر ماشین تلویزیونی ماشینی بود که امام روبسمت بهشت زهرا میبرد، و مسئولیت منهم این بود که چک کنم به اصطلاح ماشین حامل امام را با بی‌سیم به ماشین‌های جلو بگویم و موقعیت جلو را هم بگیریم، به ماشینی که امام را می‌آورد بدهیم تا جلوی در بهشت‌زهرا، با این کیفیت پیش رفتیم که درست یادم هست نزدیک در بهشت‌زهرا که رسیدیم، آن ‌بی‌سیم‌های جلو به ما گفتند که موقعیت بهشت‌زهرا بسیار عالی است و منظم و هیچ مانعی برای آمدن، و ورود امام به بهشت‌زهرا نیست این قسمت اولی است که در مورد حفاظت از امام در هنگام ورود تا بهشت‌زهرا، من بیاد دارم. ... لحظۀ ورود امام تا رفتن به بهشت‌زهرا و مراجعت از آنجا همراه ایشان بودید، لطفا تصور و تحلیل خود را از مسائل در آنزمان بیان نمائید.
جواب: یک قسمت از این سئوال را من در قسمت اول دادم. که شور مردم و یا اینکه هنوز نظام سابق حاکم بود، و حکومت بختیار خبیث هنوز بود در عین حال مردم بسیار عجیب استقبال کرده بودند. و مخصوصا جلوی دانشگاه که بنا بود جزو برنامه باشد، که اما وقتی به جلوی دانشگاه می‌رسند، اگر بشود، صحبتی هم بفرمایند ولی، هجوم جمعیت و شور مردم، آنچنان بود که دیگر این امکان را از تنظیم‌کننده‌های برنامه گرفت، و با همان کیفیت که عرض کردم وارد بهشت‌زهرا شدیم یک وقت من دیدم که آن ماشین تلویزیون نمی‌آید. بهرحال هی براننده اشاره می‌کردم که چرا نمی‌آیی، او هم با ایما و اشاره میکرد که ماشینی که امام را حمل می‌کند نمی‌آید تا من بیایم. من پیاده شدم وقتی رفتم دیدم اصلا ماشینی پیدا نیست، یه تپه از انسانهاست که همه ریخته‌اند، گویا ماشین در اثر فشار جمعیت، زیر بار این جمعیت، پنهان شده و موتورش از کار افتاده و بعلت وارد شدن فشار زیاد به کاپوت ماشین، موتور آتش گرفته خاموش شده و ماشین هم دیگر قادر به حرکت نیست و اصلا ماشینی پیدا نیست، جمعیتی هستند که مثل یک تپه خاکی، با زحمت من از روی جمعیت رفتم و خودم را روی کاپوت ماشین رساندم و وقتی به آنجا رسیدم، به نکتۀ بسیار جالبی برخوردم بعد آقای رفیق‌ دوست هم آنچه را که آن تو میگذشت برایم شرح داد اولا گفت: هر چه نگاه می‌کردم، میدیدم که یک آشنا، دور اتومبیل نیست و نگران این بودم که خوب در این شرایط و یا حضور مامورین ساواک و هنوز حاکمیت آن سنگرها مبادا یک توطئه‌ای در کار باشد و یک آشنایی هم نیست که ما چیزی به او بگوئیم. و هرگاه من میخواستم ناراحت بشوم، امام میفرمود که آرام باشد. و هیچ حادثه‌ای اتفاق نخواهد افتاد. اصلا گویا ایشان میدانست که هیچ حادثه‌ای اتفاق نمی‌افتد. و آن توکل امام و اتکال امام به خدا، ایشان را مثل همیشه محکم و همچون جبال راسخ نگهداشته بود.
آقای رفیق دوست می‌گفت: امام بمن دلداری میداد و من وقتی روی کاپوت اتومبیل قرار گرفتم تنها دست امام را میدیدم که با آن لطف همیشگی‌شان، بسوی مردم بلند کردند و آن عشق و اظهار محبت مردم را جواب میدادند. در اونجا وقتی ماشین از کار افتاد طبیعی بود که جمعیتی از پشت، خواستند ماشین را هل بدهند و جمعیتی از جلو می‌خواستند برای دیدن بیایند، این دو نیروی مقابل هم سبب شده بود که ماشین حرکت نکند، ما هم مانده بودیم که چه باید کرد؟ در این هنگام بود صدای هلی‌کوپتری را شنیدم که نزدیک اتومبیل امام و علیرغم جمعیت زیاد بزمین نشست این عمل عجیبی بود به تعبیر معروف یک ریسکی آن خلبانان کرده بود با این کیفیت که این هلی‌کوپتر را توانست فرود بیاورد، خلبان سرگرد نیروی هوائی بود با یکی دو تا همراهش که واقعا عجیب فداکاری می‌کردند و آن نزدیک اتومبیل امام خودشان را رساندند.
هیجان و اضطراب در بهشت‌زهرا
حجت‌الاسلام ناطق نوری دربارۀ وضعیت فرود هلی‌کوپتر حامل امام در بهشت‌زهرا و چگونگی هجوم مردم برای دیدن امام خاطرنشان کرد: همانجا که هلی‌کوپتر نشست، سعی ما این بود که اتومبیل حامل امام را هدایتش کنیم نزدیک هلی‌کوپتر، بالاخره با زحمت و یا گاهی با داد و فریاد به مردم و گاهی هم با پرخاش که متأسفانه چاره نبود، وادار کردیم مردم را که این ماشین را هل بدهند بسمت هلی‌کوپتر پروانه هلی‌کوپتر کار می‌کرد و عجیب است که من خودم که روی کاپوت ماشین بلیزر نشسته بودم و دقیقا در معرض خطر بودم ولی عشق به امام همه این مسائل را حل کرده بود. بهرحال در سمت راننده اتومبیل متصل شد به اون در هلی‌کوپتر و ناگزیر با فشار زیاد، عده‌ای کنار زده شدند. و من از حضور امام تقاضا کردم که از همان در بسمت راننده به داخل هلی‌کوپتر بیایند که البته برادرمان آقای رفیق دوست در آنجا اصلاحالشان بهم خورد و بزمین افتادند دیگر من آقای رفیق دوست را ندیدم، از حضور امام تقاضا کردیم، دست ایشان را من گرفتم و از پشت فرمان آن ماشین آوردیم به داخل‌ هلی‌کوپتر من بودم آقای احمد آقا، امام و یکی هم از آن جوانهای کشتی‌گیر، که از این کشتی‌گیرهایی که در وزن سنگین کشتی می‌گیرند و آن هم یک توانایی داشت که خودش را توی هلی‌کوپتر انداخت خلبان به من اشاره کرد که مردم به هلی‌کوپتر چسبیده‌اند و پرواز هلی‌کوپتر دشوار است و باید یک فکری کرد و در همین حالی که می‌‌گفت: باید یک فکری کرد من دیدم که بلند شد بالای بهشت‌زهرا یک دوری زد و گفت که خطرناک است و امکان نشستن نیست لذا اجازه بدید من بروم مدرسه رفاه گفتم که تمام این شور و استقبال برای این است که امام می‌خواستند وارد ایران که می‌شوند، اول به مزار شهدا بروند و به قطعه 17 که مزار شهدای ماست. بالاخره هلی‌کوپتر فرود آمد، وقتی نشست مردم و مامورین انتظامی نمی‌دانستند که اوضاع از چه قرار است من از حضور امام تقاضا کردم که ایشان بنشینند و پیاده نشوند خود من پیاده شدم و از مامورین انتظامی خواستم که دستهایشان را حلقه کنند و از امام تقاضا کردم ایشان پیاده شدند و مخفی نماند که در همین گیرودار عمامه من تو هلی‌کوپتر مانده بود و بله، مثل حالا که همینطوری نشسته‌ایم آنجا همانطور وارد بهشت‌زهرا شدیم. وقتی به قطعه 17 رسیدیم من دیدم که دور این قطعه میله‌هایی است که مربوط به داربست است و متاسفانه ناچار شدیم از امام تقاضا کنیم. که ایشان خم شدند و یکی از خاطراتی که من فراموش نمیکنم همین است،
شاید ارتفاع آن داربست بیش از چهل، پنجاه سانتیمتر نبوده من ناچار از حضرت امام تقاضا کردم ایشان خم شدند و روی زمین و از زیر این میله وارد آن قسمت و قطعه 17 شدند. و بجایگاه مشخص از قبل تعیین شده رسیدند. تا آن قسمت خوب اوضاع خیلی به روال عادی گذشت و مرحوم شهید مفتح در آنجا برنامه را بدست داشتند. و بالاخره یادم هست که فرزند مرحوم شهید حاج صادق امانی مقاله‌‌ای خواند و بعد از امام سخنرانی تاریخی خودشان را ایراد فرمودند. و همان سخنرانی که اشاره‌ای داشتند و ملت هم شنیدند که خطاب به آن دولت مزدور بختیار فرمودند «من تو دهان این دولت می‌زنم» بعد وقتی بنا شد که امام از آنجا برگردند. هلی‌کوپتر، نزدیک آن قطعه باز حاضر شد، دو سه بار نشست ولی همینکه امام را از جایگاه حرکت دادیم بسمت هلی‌کوپتر احساس خطر کرده و ناچار پرواز کرد. امام بین راه بود که هلی‌کوپتر پرواز کرد، جمعیت هجوم آورد و مرحوم مفتح یک گوشه‌ افتاد، آقای حمیدزاده گفتند که بیهوش شد، ایشان را بردند به بیمارستان و شاید تنها کسی که در بین آن دوستان توانست در آن فشار یک مقداری مقاومت بکند بنده بودم. بهتر جهت، وضع آنچنان شد که خود این نیروهای انتظامی که می‌خواستند همدیگر را کنار بزنند برای حفظ جان امام، خود این قضیه بیشتر، اوضاع را بهم ریخت، تا جائیکه عمامه از سر امام هم افتاد و از مردم مشتاق دیدار امام هر که قدرت بیشتری داشت بقیه را کنار می‌زد میآمد جلو، نتیجتاً یک مشت افراد قوی پرتوان رسیده بودند آنجا و واقعا من در آن لحظه دیگر قطع امید کرده بودم. و حال امام بگونه‌ای شد که منهم متاثر شده بودم. عجیب اینکه با همان وضع یک نیروئی امام را برگرداند به جایگاه، در جایگاه تقریبا در حدود بیست دقیقه حال امام بهم خورده بود.
و عبا از روی سر کشیده نشسته بودند. بعد خودشان عمامه‌شان را درست کردند دیدیم با هلی‌کوپتر نمیشود یک آمبولانسی بود که، بعد معلوم شد از شرکت نفت است، آمبولانس را آوردند نزدیک جایگاه در عقب آمبولانس را باز کردیم، احمد آقا وارد آمبولانس شدند و امام را هم با زحمت از دست مردم ما توانستیم نجات بدهیم. باز عبای امام ماند یک قسمتش، که همون سبب شده بود که باز وضع ما بخطر بیفتد، من عبا را کشیدم، گفتم که امام عبا نمی‌خواهند. و ایشان وارد آمبولانس شدند. عبا را من برداشتم. با یک زحمتی خودم را بجلوی آمبولانس رساندم. و بلندگوی آمبولانس دست من، آژیر هم در اختیار راننده، همانطور با عبور از پستی بلندیها و جویها مردم را کنار زدیم بدون اینکه بدانند که امام توی آمبولانس است. آمدیم از بهشت‌زهرا بیرون، و هلی‌کوپتر مواظب ما بود و تقریبا یک مقداری که از بهشت‌زهرا بسمت تهران آمدیم، یک بیابانی را دیدیم و یک خرابه‌ای را آمبولانس پشت خرابه پیچید، هلی‌کوپتر هم از بالا مواظب بود بلافاصله نشست، و رو گل هم نشست. و عجیب است که همانجا هم جمعیتی که معلوم نبود از کجا آمد می‌جوشید! بالاخره آنجا هم، با مشکلاتی مردم را متفرق کردیم و امام باز سوار بر هلی‌کوپتر شدند، وقتی به بالای مدرسه رفاه رسیدیم دیدیم جمعیت خلیلی هست، مدرسه رفاه منتظر امام هستند. حال امام مساعد نبود. خلبانان گفت اجازه بدهید برویم نیروی هوائی، خوب احساس خطر کردیم، کجا برویم یک موقعی خدای ناکرده در آن شرایط مسایلی پیش بیاید. بعد من بهش گفتم که برود به بیمارستان، بیمارستان هزار تختخوابی که تازه مردم اسم آنجا را بیمارستان امام گذاشته بودند که بعد هم بهمین نام ماند، خلبان آنقدر روحیه داشت و شاد بود از اینکه امام رو زیارت کرده بود، گفت: اگر توی هر خیابونی هم که باشد، من می‌نشینم. بالاخره به بیمارستان امام رفتیم (هزار تختخوابی سابق) و وقتی هلی‌کوپتر نشست پزشکان و پرستاران، زنها، مردها و همه خدمه ریختند اما نمی‌دانستند چه خبر است. من از حضور امام تقاضا کردم که باز تشریف نیاورند پائین، تا بررسی بشود. اول من پائین آمدم. و گفتم که یک آمبولانس می‌خواهیم. یک بیمار داریم و درست هم بود، چون واقعا حال امام مساعد نبود. هی دکترا پیش می‌آمدند، و می‌گفتند، آقا این کارت شناسائی ما، این بیمار را ببینیم، که نمیشود! دیدنی نیست! فقط اگر آمبولانس دارید بیاورید. بالاخره، یک اتومبیل «پژو» آوردند، پزشکی آمد و گفت من این ماشین را دارم و نتیجتا از حضور امام، من تقاضا کردم پیاده بشوند، هنوز مردم نمی‌دانستند چه کسی توی هلی‌کوپتر است. ولی بمحض اینکه در هلی‌کوپتر باز شد حضرت امام آمدند بیرون باز آن لطف همیشگی خودشان را نسبت به مردم اظهار کردند، دستی تکام دادند و لبخندی زدند، که دیگر ما نتوانستیم کاری بکنیم، این جمعیت سوار ماشین ایشان شدند، من اشاره کردم به رانننده که حرکت کند. با اینکه خود من هنوز پیاده بودم. بعد دیدیم که چاره‌ای نیست اتومبیل حرکت کرد منهم آن آنتن صندوق عقب را گرفتم و خودم را، روی سقف این ماشین پرت کردم که با این کیفیت حرکت کردیم. جمعیت بدنبال ماشین می‌آمد، در این گیرودار یک ماشین از وزارت نیرو پیدا شد، از آن ماشین زردها، و آژیری داشت، این آژیر را می‌کشید که جلو برود. وقتی به تقاطع امیرآباد رسیدیم من یک پیکان قراضه‌ای داشتم، که صبح همانجا پارک کرده بودیم و رفته بودیم فرودگاه، توی کوچه‌ای بود، بهرحال وقتی رسیدیم به آن تقاطع، جیب برق از جلو رفت، منهم به آن طبیب پشت فرمان پژو گفتم بپیچید توی آن کوچه. بالاخره هم آن ماشین ما را گم کرد، از امام تقاضا کردیم سوار پیمان فراضه ما شدند با احمد آقا. و آمدیم بسمت خیابان شریعتی، (شمیران قدیم) و جالب اینکه همه مردم تهران را خالی کرده بودند، به بهشت‌زهرا رفته بودند که، امام را زیارت کنند و امام و آقازاده‌شان تو ماشین قراضه ما، تو خیابانهای تهران راحت و خلوت می‌رفتیم و هیچکس خبر از اوضاع ما نداشت!
* قاطعیت و شجاعت امام
از حجت‌الاسلام ناطق نوری پرسیدیم،
در شب بیست و یکم بهمن و هنگام اعلام تغییر ساعت حکومت نظامی و صدور اعلامیه سرنوشت‌ساز حضرت امام در این رابطه چه تدابیری اتخاذ شده بود، و چه خاطراتی دارید؟ آقای ناطق نوری گفت:
بعد از اینکه امام به مدرسه رفاه و بعد هم فردای آن روز به مدرسه علوی منتقل شدند به دستور مرحوم شهید متفکر مطهری بنده مسئول انتظامات مدرسه علوی شدم. از چند تا از برادرها خواسته بودیم که اینها مسئول اطاق امام بودند و مسئول حفاظت اطاق که نوعا مسلح بودند، قبل از 22 بهمن تا شب 22 بهمن در شب 21 بهمن بود که من یک وقت احساس کردم که صدای تیراندازی خیلی زیادی نزدیک مدرسه علوی است. بگونه‌ای که آدم احساس می‌کرد که تیرها توی حیاط می‌افتد. عصر آنروز بود، یا شاید فردا شبش، حالا تردید از من هست که شب بیست و یکم بود یا بیست و دوم، از حضور امام تقاضا کردیم که شما این مدرسه را بخاطر خطراتی که تهدید میکند خالی کنید، چون خبر داده بودند که امکان تقاضا کردیم که ایشان مدرسه را ترک کنند، ایشان فرمود که هر کس می‌خواهد برود، و من اینجا هستم. واقعا در تمام آن دوره امام اتکال بخدا داشت، حتی روزهایی که یادم هست وقتی خانومها و آقایان به دیدن امام می‌آمدند گاهی بما گزارش می‌شد که بین هزارها خانم چادری خانمی آمده، یک اسلحه‌ای هم مثلا دیده شده. یا چه، بعرض امام می‌رساندیم که اگر اجازه بفرمائید ملاقات خانم‌ها را تعطیل کنیم. و یا اگر اجازه می‌فرمائید این شیشه‌ها را ببندیم. ایشان گاهی با عصبانیت ما را کنار می‌زد توی اطاق و می‌فرمود نخیر. یک روز یادم هست که بحضرت امام عرض کردم، اگه اجازه می‌فرمائید، این خانمها خیلی هجوم می‌آورند و بعضی‌ها بعلت ازدحام از حال می‌روند در روز دومی که بدیدن امام آمده بودند، ششصد نفر از حال رفتند، که ما ناچار در اطراف، توی آن قسمتهای پارکینگ و قسمت‌های دیگر تخت گذاشته بودیم وقتی بحضرت امام عرض کردم که خوب اینها می‌آیند اینجا، غش می‌کنند با این کیفیت، اجازه بفرمائید که نیایند. ایشان فرمود که شما خیال می‌کنید که اعلامیه ما و شما شاه را بیرون کرده است، همین‌ها شاه را بیرون کردند.
تا شب بیست و دوم بهمن، یک وقت ما خبردار شدیم که ساعت 5/4 بعدازظهر اعلام حکومت نظامی شد و امام شروع کردند به اعلامیه‌ای نوشتن و در حین نوشتن اعلامیه ایشان متوجه یک مساله‌ای شدند که خیلی جالب است. و آن اینکه که در حین نوشتن اعلامیه: فرمودند که در مدرسه باز هست یا نه (دبستان علوی). گفتیم که بخاطر اعلام حکومت نظامی، بستیم، ایشان فرمود که باز کنید. در را باز کنید که مردم بخواهند بیایند، و ایشان اعلام فرمودند که حکومت نظامی لغو و مردم به خیابانها بریزند که همان موقع مردم به خیابانها ریختند و ادامه پیدا کرد، که دیگه از آن پس، طولی نکشید، یادم هست کم‌کم بچه‌ها میرفتند و هی خبر بما میدادند کلانتری چه سقوط کرد، کلانتری کجا سقوط کرد، کلانتری 14 تا صبح مقاومت کرد، و صبح سقوط کرد، همانطور دیگر شب را ما تا صبح در آنجا بیدار بودیم و شب عجیب و جالبی بود آن شب که بر مردم گذشت، دیگر فردا صبح همانطور سیل سلاح بود که بسمت دبستان رفاه و علوی سرازیر شد. یک وقت دیدم که بچه‌ها دارند تانک می‌آورند، بسمت مدرسه که گفتیم که جلوی در متوقف کنند، و دیگر به داخل مدرسه نیاورند و معلوم شد که ارتشی‌های متعهد و قبل از همه نیروی هوائی، ملحق بمردم شده‌اند و اسلحه خانه‌ها را باز کردند و بهرحال پادگانها هم یکی پس از دیگری سقوط کرد و به این کیفیت انقلاب شکوهمند مردم ما در 22 بهمن به پیروزی رسید که بعد از این ماجرای سقوط پادگانها، دیدیم که دستگیر شده‌ها و طاغوتی‌ها را با چشم‌های بسته، مردم یکی پس از دیگری دارند می‌آورند.
از حجت‌الاسلام ناطق نوری خواستیم که خاطرات جالب خودشان را از روزهای 12 تا 22 بهمن بیان کنند. ایشان گفت:
... البته خاطره‌های جالبی هست که مربوط است به آن وقتی که خدمت امام بودیم یادم هست که یک شب مرحوم شهید حاج آقا مهدی عراقی که رحمت خدا بر او باد و سهم زیادی در این انقلاب داشتند، بمن گفتند که قرار است امشب مخفیانه با امام به جائی برویم قطعا بعد از 22 بهمن بود اما جزو خاطرات او نموقع است، گفتم کجا؟ گفت، امشب بناست که مخفیانه در خدمت حضرت امام به زیارت حضرت عبدالعظیم(ع) مشرف بشویم و این خیلی نکته جالبی است که گفتند امام فرموده‌اند که من نگران هستم که تاکنون به ایران آمده‌ام، از اون موقع که آمده‌ام تاکنون، به زیارت حضرت عبدالعظیم مشرف نشده‌ام. و لذا سرعت 10 شب، دو تا اتومبیل آماده کردیم و مخفیانه تنها آقای احمد آقا و مرحوم شهید عراقی و حاج رفیق دوست و بنه در خدمت امام به زیارت حضرت عبدالعظیم(ع) رفتیم و ایشان گوشه حرم آرام و خلوت با یک توجه خاص خودشان، که همیشه این توجه رو دارن. نمازی خواندند، دو رکعت نمازی خواندند، و زیارتی کردند و از آنجا برگشتیم. این یکی از خاطرات است نکته دیگری که از همان موقع بیاد دارم از دوازدهم، یعنی حین ورود امام به بعد، ماجرای جالب، ماجرای انتقال امام از مدرسه رفاه و مدرسه علویه است. چون شاید بدانند عده‌ای از برادران و خواهران، پس از ورود امام به دبستان رفاه ولی بخاطر کمی جا مرحوم شهید متفکر مطهری و حضرت‌ آیت‌الله منتظری، این دو بزرگوار، دبستان علومی را دیدند، مرحوم مطهری چون لطف زیادی بمن داشت، فرمودند که فلانی می‌خواهیم برویم دبستان علوی را ببینم، اگر خوب است امام منتقل بشوند به آنجا رفتیم، دیدیم که تمام این ماجرا شاید ده دقیقه طول نکشید، و حالا همه مردم در صحن دبستان شماره (1) علومی که متصل به رفاه هست منتظر دیدار امام بودند، دیوارش را هم کنده بودند. و خراب کرده بودند که امام از اونجا بیایند. مرحوم مطهری از امام تقاضا کردند که از آنجا آمدند توی پارکینگ رفاه، باز یک پیکانی بود که من راننده‌اش شدم و امام را از آنجا به دبستان شماره 2 علوی منتقل کردیم، جالب ایجاست که از جلوی مردم ردمی شدیم، که توی صف ایستاده بودند برای دیدن امام، و نمیدانستند که تو همین ماشین امام هست! وارد مدرسه علومی شدیم. من آمدم پشت میکروفون و بمردم اعلام کردم که چون حاکم هست شعار بدهید و تکبیر بگوئید و بیایید به دبستان علومی شماره 2.
نکته دیگه‌ای که بازبیاد دارم و جالب است همان روز که از بهشت‌زهرا با امام به بیمارستان هزار تختخوابی آمدیم. از آنجا توی خیابانها آمدیم.
من عرض کردم که اگر موافق باشید برویم منزل ما، مثلا جا هست. آقای احمد آقا گفتند که منزل یکی از اقواممان در خیابون شمیران قدیم، که خیابان شریعتی هست، برویم آنجا. و چون هجده سال بود، شاید کمتر و بیشتر، ایران نبودند، خانه فامیلشان را گم کرده بودند. و حالا نه من عباداریم، نه امام عبا داره، نه احمد آقا. منتها، من عمامه هم ندارم احمد آقا هم عمامه‌اش باز شده، همونطور میآمد پائین تو خیابون و از مردم می‌پرسید که مثلا فلان خیابون کجاست. مردم هم نمیدانستند که حالا این آقازاده کیه، و در آن ماشین پیکان هم که توقف کرده چه کسی نشسته است! بعد هم رفتیم منزل یکی از اقوامشان نکته جالب این بود که مردهای خانه رفته بودند مدرسه رفاه به استقبال امام، تنها زنهای خانه بودند. یک وقت در را باز کردند، چشم آن زنها که ازارحام و اقوام امام بودند، به امام افتاد، دیگه واقعا باید گفت داشتند شوکه می‌شدند. بعد هم وارد شدیم، امام همانطور که بدون عبا بودند، باقبا وارد آشپزخانه آنها شدند و از آنها سئوال کردند، که خوب فلانی چطوره؟ چون هیجده سال بود ندیده بودند، فلانی کجاست؟ چطورین شما؟ بعد هم یک نهار مختصری آوردند که بنده و امام و احمد آقا بودیم و یک نماز مختصری که اختصارش از نظر مامومین که فقط بنده و احمد آقا اقتدا کردیم، نمازی خدمت امام خواندیم. بعد من به شمیران رفتم، منزل یکی از دوستان، دو تا عبا قرضی گرفتیم و آوردیم خدمت امام و احمدآقا دادیم. بعد معلوم شد که عبای خود امام را که در همان آمبولانس مانده بود اون بچه‌های شرکت نفت دیگر ندارند!
گفتند این را ما بعنوان یادگار می‌خواهیم نگه داریم، و شنیدیم بردند در شرکت نفت ری، اون عبارا، بعنوان یادگاری و عتیقه در موزه آنجا نگه داشتند. این اجمالی از آنچه که من بیاد دارم.

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات