* مبین: با توجه باینکه بوجود آمدن هر پدیده تاریخی نیازمند مقدمات و زمینههایی است که بوجودآورنده آن پدیده باشند، بنظر شما زمینههای وقوع انقلاب مشروطیت در کشور ما چه بوده است؟
** یوسفیاشکوری: همانگونه که اشاره کردید هر حادثهای به یک سلسله مقدمات و زمینههائی نیازمند است و بطور خاص تغییرات و تحولات اجتماعی به یک سلسله عوامل مقدماتی محتاج است بگونهایکه اگر آن عوامل نبودند و حتی اگر در حد نیاز مؤثر و کارامد نبودند بسیاری از تحولات بوجود نمیآمدند. اما این مقدمات و زمینهها در تحولات اجتماعی آنقدر فراوانند و چنان درهم تنیدهاند که براحتی امکان شناختن آنها نیست.
و بویژه امکان دقیق تعیین سهم و نقش هر کدام از اینها در این تغییرات بسیار مشکل است. انقلاب مشروطیت یکی از نقطهعطفهای تاریخ معاصر ایران است. در اینکه تاریخ معاصر از کی آغاز میشود و مبدأ و نقطه آغاز آن چه زمانی است اتفاق نظر وجود ندارد ولی بطور عموم، تاریخ معاصر ایران را از آغاز دوره قاجاریه به حساب میآورند.
با این حساب میتوانیم دویست سال اخیر تاریخ ایران یعنی قرن 13 و 14 هجری را جزو تاریخ معاصر ایران بنامیم. معاصر بودن این دو قرن، بدلیل تغییرات و تحولاتی است که در این دو قرن اتفاق افتاده که کاملاً متفاوت است با گذشته. این متفاوت بودن و به عبارتی نو بودن تحولات دو قرن اخیر ایران سبب شده است که ما آنرا معاصر بنامیم. در این دو قرن ما نقطهعطفهائی داریم در ایران که بیگمان مشروطیت یکی از نقطهعطفهای مهم است و شاید نخستین نقطهعطف مهم باشد.
مشروطیت بطور کلی برگرفته از تحولات جدید اروپا و غرب است. یعنی ایده مشروطیت، آرمانهای مشروطیت و آن روح و جوهر و اهداف و خواستههائی که در مشروطیت مطرح بوده همه اینها بطور کلی و عمومی از غرب و بطور کلی از انقلاب کبیر فرانسه الهام گرفته شده بود. بیش از دویست سال قبل یعنی 1788 یا 89 اگر اشتباه نکنم، انقلاب فرانسه است. انقلاب فرانسه که اتفاق افتاد چنان موجی در دنیا ایجاد کرد که همه جای جهان را و همه ملل و اقوام را تحت تأثیر قرار داد. در مورد انقلاب کبیر فرانسه صحبت نمیکنیم الآن، چون فرصت و مجالش نیست.
اما بطور کلی میتوان گفت که انقلاب فرانسه که معروف شد به انقلاب کبیر، آنچنان در دنیا اثر گذاشت و آنچنان افکار و اندیشهها را بویژه در میان روشنفکران تحت تأثیر قرار داد که هماکنون دنباله امواج انقلاب کبیر فرانسه ادامه دارد. در تمام دنیا، در شرق و غرب عالم اثر گذاشت. بویژه در کشورهای شرقی. از جمله و بطور خاص در کشورهای اسلامی، امواج انقلاب کبیر فرانسه نفوذ کرد، در عثمانی، در مصر، در ایران و در جاهای دیگر.
روح و جوهر انقلاب فرانسه یک چیز بیشتر نبود و آن اینکه حکومت منشأ زمینی دارد. بعبارت دیگر دموکراسی. با این تفسیر که حکومت مشروعیت خود را از آسمان و از دین و از مذهب نمیگیرد، بلکه حکومت مشروعیت خود را از مردم میگیرد. از زمین میگیرد. این فکر هم در دنیا تازه بود و هم بویژه در کشورهای اسلامی تازه بود.
در اروپا و در غرب قبل از انقلاب فرانسه تغییراتی و تحولاتی اتفاق افتاده بود. در طول 200 سال جلوتر از آن یعنی در دوره رنسانس تا قرن هجدهم، عصر روشنگری تغییراتی، تحولاتی اتفاق افتاده بود که زمینه انقلاب کبیر را فراهم کرده بود. بعبارتی دیگر دموکراسی مطرح شده در انقلاب کبیر فرانسه در خود غرب بیسابقه نبود، در طول 200 سال گذشته، از جمله در انقلاب کرانول در انگلستان، و تازه آنهم الهام گرفته از دولت ـ شهرهای یونان بود.
اگر قدری دقیقتر بشویم میبینیم که دموکراسی مطرح شده در انقلاب کبیر فرانسه در تاریخ دو هزار ساله غرب سابقه داشته است. اما در کشورهای اسلامی و در کشورهای شرقی، دموکراسی به این معنا سابقه نداشت. در کشورهای اسلامی، ایران و یا عثمانی و یا هر کجای دیگر بطور سنتی نظام خلافت وجود داشت و نظام خلافت هم در واقع متکی به دین بود. هرچند در اهل سنت مسئله بیعت و شورا مطرح بود، بعبارتی دموکراسی به یک شکل همیشه بلحاظ نظری مطرح بود ولی در عمل، خلافت یک نوع حکومت تئوکراتیک بود و هیچگاه هم خلفا غیر از آن دو سه تای اول که حسابشان جداست، بقیه خودشانرا نیازمند رأی مردم و خواست مردم نمیدیدند. بنابراین ما یا خلافت داشتیم که خودشانرا به نوعی حکومت تئوکراتیک میدانستند، یا سلطنت داشتیم در ایران که باز هم به نوعی خودشانرا به اصطلاح، (چو فرمان یزدان چو فرمان شاه) مطرح میکردند و از آن تبلیغ میکردند.
بنابراین به نوعی خودشانرا حکومت منسوب به آسمان میدانستند. در زمان ناصرالدین شاه هم یک رقابتی بین شاه ایران و خلیفه عثمانی پیدا شده بود. رقابت هم همیشه وجود داشت ولی غالباً عثمانیها قدرتمند بودند و ایران ضعیف. بویژه بعد از صفویه که ایران خیلی ضعیف شده بود. اما ناصرالدین شاه که خود را خیلی قدرتمند احساس میکرد، در اندیشه خلافت افتاده بود و میخواست علاوه بر سلطان بودن، خلیفه هم باشد. لذا نام تهران را هم گذاشته بود دارالخلافه تهران و هنوز هم در بعضی جاها نوشته شده است دارالخلافه تهران.
اگر با نوشتهها و ادبیات عصر ناصرالدینشاه برخورد بکنید، میبینید که زیاد این کلمه بکار برده میشود، دارالخلافه تهران. بنابراین اینجا هم که سلطنت بود، بنوعی خلافت مطرح بود. این را میخواستم عرض بکنم که انقلاب فرانسه در همه جای جهان اسلام از جمله در ایران اثر گذاشت و اثرگذاریش هم در واقع انتقال مفهوم حکومت پارلمانی، مشروطه، دموکراسی بوده به این کشورها. در کشورهای اسلامی چنین فکری به طور کامل بدیع و تازه و نو بود. و به همین دلیل هم با عکسالعمل بسیار شدیدی مواجه شد. در مصر هم که این فکر آمد از طریق شیخ محمد عبده مطرح شد که حکومت خصلت مدنی دارد نه شرعی، موج ایجاد کرد.
با سنتگرایان الازهر و طرفداران خلافت به اصطلاح برخورد کرد، با موج مخالفت آنها برخورد کرد. در هند وقتی که سیداحمدخان آمد پیروان او در علیگر آمدند این فکر را مطرح کردند. با وجود اینکه هند یک کشور اسلامی نبود، ولی تحت تأثیر خلافت عثمانی بود. مسلمانها هم طرفدار خلافت عثمانی بودند، در آنجا هم با مخالفت مواجه شد. در عثمانی که اصلاحطلبان مسلمان آمدند مثل مدحت پاشا و امثال آنها وقتی که فکر مشروطه و اندیشههای سیاسی نوین غربی را مطرح کردند، با مخالفت مواجه شدند. در ایران هم همچنین.
پس از این نظر مشروطیت ایران محصول الهامپذیری از تفکر انقلاب کبیر فرانسه است اگر در یک جمله بخواهیم خلاصه بکنیم، این الهام عبارت است از مشروعیت زمینی قدرت. پس در پاسخ این سؤال که عوامل پیدایش مشروطیت چه بود در مرحله اول به عامل خارجی اشاره میکنم که عامل به اصطلاح فکری بود که از غرب و بطور خلاصه از انقلاب کبیر فرانسه الهام گرفته بود. اما این یک طرف قضیه است. این یک عامل خارجی است. در درون ایران و در داخل ایران هم زمینه وجود داشت. زمینهای که در ایران وجود داشت این بود که ایران در عصر قاجار یک کشور بسیار عقبماندهای بود. یعنی در قرن سیزدهم.
اصولاً قرن سیزدهم جهان اسلام، منحطترین قرن تاریخ اسلام است. اگر از قرن اول اسلام تا همین الآن یعنی تا قرن پانزدهم اوضاع و احوال کشورهای اسلامی را بصورت قرن به قرن مورد تحلیل و مقایسه قرار بدهیم. قطعاً به این نتیجه میرسیم که قرن سیزدهم منحطترین قرن تاریخ اسلامی است. انحطاط از جهات مختلف. از جهت فکری، از جهت سیاسی، از جهت اقتصادی، از جهت فرهنگی، از جهت علمی.
در ایران هم این انحطاط در واقع میشود گفت که در پائینترین حد خودش، یعنی در پائینترین حد انحطاط در باصطلاح حضیض انحطاط وجود داشت. رکود بود، سکوت بود، عقبماندگی بود و بیفرهنگی بود. نه تنها علوم و فنون و تحولات و تغییرات اجتماعی، از جهتی حتی از نظر اخلاقی هم ما یک مردم عقبمانده بودیم. در همینجا بگویم اینکه یک عدهای میگویند استعمار علت عقبماندگی ما است و اگر استعمار نبود ما عقبمانده نبودیم، این حرف کاملاً غلط و غیرواقعبینانه است. بقول مرحوم مطهری استعمار قبل از آنکه وارد کشورهای اسلامی بشود، کشورهای اسلامی منحط بودند. البته استعمار وقتی که بعداً وارد شد به یک شکلی در این انحطاط ما اثر داشته، یا در ادامه انحطاط اثر داشته، یا نگذاشته که ما به یک رشد و ترقی و پیشرفت بومی و دلخواه خودمان برسیم.
بحث نادیده گرفتن نقش استعمار در عقبماندگی کشورهای اسلامی نیست، بحث اینست که اگر استعمار هم نبود ما مترقی نبودیم. یعنی اینجوری نبود که ما یک ملل پیشرفتهای بودیم، بعد استعمار آمد ما را عقب برد و یا ما را وادار به انحطاط کرد، یا ما را دچار انحطاط کرد، چنین چیزی نبود. بهرحال ما در یک چنین اوضاع و احوالی بودیم. از طرفی هم مسئلهای خیلی مهم در داخل ایران اتفاق افتاده بود و آن هم مسئله جنگهای طولانی ایران و روس بود، که در دو مرحله اتفاق افتاد.
در قرن سیزدهم (زمان فتحعلیشاه) و در جریان ایندو جنگ، که بدبختیها و بیچارگیهای زیادی برای ملت ایران بوجود آورد و شکست را نصیب ملت ایران کرد و چهارده پانزده شهر از شهرهای مهم ایران در قفقاز از ایران جدا شد، این در واقع تهدید بسیار بزرگی بود برای ملت ایران. یک عقدهای شده بود برای ملت ایران. وقتی که افکار و اندیشههای جدید غربی از اوایل دوران قاجاریه وارد ایران شد و نخستین نشریه کاغذ اخبار بوسیله میرزاصالح شیرازی منتشر شد، نخستین چاپخانه در تبریز تأسیس شد و نخستین نشریات مانند وقایع اتفاقیه در عصر امیرکبیر و بعدها نشریات دیگر پیدا شد، افکار و اندیشههای اصلاحطلبانه غربی را وارد جامعه ایران کرد.
آنچه هم که در غرب اتفاق افتاده بود بطور کلی و اصولی هم نمیتوانست مورد مخالفت کسی باشد. علم بود، مطبوعات بود، پارلمان بود، دولت محدود و مقید بود، حقوق ملت بود، همه این چیزها و مفاهیم بود که در غرب مطرح بود و هیچ آدم عاقلی هم نمیتوانست که مخالف آنها بشود. خب ملت بطور طبیعی خواهان اصلاحات بودند، نمیدانستند چه کار باید بکنند، و شاید اصلاً نمیتوانستند فکر بکنند که راه نجاتی هست. شاید خیلیها فکر میکردند که این سرنوشت ما را بقول نسیم شمال دست قضا نوشته، از دیگران عروسی از ما عزا نوشته.
اما متفکران و روشنفکران، تحصیلکردهها اینها که با غرب آشنا شده بودند، مستقیم و غیر مستقیم تحت تأثیر این اندیشههای اصلاحطلبانه قرار داشتند و در نتیجه این اندیشههای اصلاحطلبانه را از طریق مطبوعات و صحبتها، سخنرانیها و اعلامیهها، شبنامهها یا انجمنهائیکه بوجود آوردند، اینها را در جامعه گسترش دادند. این گسترش فکر نوین غربی که عرض کردم بطور اساسی برمیگردد به مسئله به اصطلاح دموکراسی، مشروطیت، پارلمان. لااقل در حیطه اندیشه سیاسی برمیگردد به این اندیشه محوری، این وارد جامعه ایران شد و در طول حدوداً شصت هفتاد سال که این فکر در ایران تبلیغ شد کم کم گسترش پیدا کرد و جریانهای مختلف را تحت تأثیر قرار داد.
اول کسانیکه با غرب آشنا بودند، روشنفکران و بعد جوامع مذهبی، نهادهای مذهبی، روحانیون تحت تأثیر قرار گرفتند. عدهای از بازاریها تحت تأثیر قرار گرفتند، کم کم این فکر آنچنان گسترش پیدا کرد که مشروطیت را بوجود آورد. بنابراین اگر بخواهیم که در این قسمت سئوال شما پاسخ را خلاصه کنم و جمعبندی کنم، میتوانم بگویم که مشروطیت در مرحله اول با الهام گرفتن از اندیشههای نوین غربی بویژه انقلاب کبیر فرانسه پاگرفت و بعد در داخل ایران که عقبماندگی بود انحطاط بود و مردم از آن عقبماندگی رنج میبردند و میخواستند که اوضاع تغییر بکند، میخواستند که مردم ایران هم که یک ملت فرهیختهای بودند و در گذشته تمدن درخشانی داشتند از این انحطاط و عقبماندگی دربیایند و البته بیشترین نقش را در اینجا روشنفکران داشتند بخاطر اینکه اندیشههای جدید را آنها وارد جامعه کرده بودند، اندیشه را تبلیغ کرده بودند، و اینها دیگر در واقع سردمدار جریانات بودند.
در طول شصت هفتاد سال که تلاش شد برای گسترش این اندیشه، کم کم فکر اصلاحطلبی، فکر تغییر اوضاع، فکر بهبود اوضاع، بوجود آمد و بعد این در شعارهای دوره مشروطیت متجلی شد. در مشروطیت میدانید اولین حرفیکه مطرح شد، مسئله یک عدالتخانه بود. هرچند دقیقاً نمیدانستند عدالتخانه چی هست؟ ولی به اصطلاح به طور مداوم قرنها بود که از ظلم و بیعدالتی در رنج بودند، فکر میکردند که یک جائی باشد که حاکم و محکوم و حتی پادشاه و رعیت همه در برابر آن مساوی باشند.
این به اصطلاح اولین گامی است که برداشته میشود و جلوتر از این مسئله قانون مطرح شده بود بوسیله میرزاملکم خان. مسئله راهآهن مطرح شده بود، راهحلهای مختلفی مطرح شده بود، یک عدهای روی اندیشههای سیاسی بیشتر تکیه کرده بودند، قانون و قانونخواهی و اینها، عدهای روی عدالت تکیه کرده بودند، عدهای روی اصلاحات باصطلاح ساختاری تکیه کرده بودند، مثلاً فرض بفرمائید که اقتصاد ما باید تغییر بکند، عدهای روی نظام تکیه کرده بودند، از دوران صفویه این فکر وجود داشت که علت برتری غربیها در قدرت نظامیشان است و به همین دلیل هم بود که از زمان شاهعباس فکر ایجاد یک ارتش نیرومند و مجهز به سلاحهای جدید، باید بوجود بیاید که در دوران اقتدار صفویه هم این فکر وجود داشت.
در زمان قاجاریه هم این فکر وجود داشت. در این خصوص عباسمیرزا که به یک معنا پایهگذار اصلاحات نوین ایران است، ایشان بیشترین تکیهاش چون یک فرد تقریباً نظامی بود، فرمانده نیروهای ایران در جنگهای ایران و روس بود، خود ایشان در واقع بیشترین تکیهاش روی نوسازی ارتش ایران بود. منتهی در دوران مشروطیت مسئله نوسازی ارتش چندان اهمیتی نداشت، کمکم همه به این نتیجه رسیدند که باید یک حکومت و یک دولت و یک نظامی داشته باشند که حقوق دولت و ملت مشخص باشد تفکیک قوا وجود داشته باشد، قانون وجود داشته باشد.
پادشاه هم به اصطلاح در حیطه قانون عمل بکند، قانون و قانونگرائی. نظام پارلمانی یا نظام دموکراسی یا نظام مشروطه در مملکت باید حاکم شود. فکر میکردند که این راهحل و راه نجات جامعه ایران است. چون این فکر عمومی شده بود همه کم و بیش، بویژه نخبگان و طبقات شهرنشین و طبقات تحصیلکرده مثل روشنفکران تحصیلکرده غرب، نویسندگان و روحانیون، علما، بازاریها، اینها که اندکی تحت تأثیر نسیم آزادیخواهی غرب، قرار گرفته بودند، همه کم و بیش این فکر را پذیرفتند و این فکر عمومی شد. مبارزه برای گرفتن مشروطه بوجود آمد، اول گفتند عدالتخانه بعد عدالتخانه تبدیل به مسئله مجلس موسسان و پارلمان و امثال اینها شد و کم کم این رسید به سال 1324، آن جنبش عمومی مردم، و سرانجام تصویب مشروطیت بوسیله مظفرالدین شاه.
* مبین: بررسی نقش علما و روحانیون در تاریخ نهضت مشروطه اهمیت بسزایی دارد. اما نقش و عملکرد یکی از روحانیون و افراد کلیدی نهضت مشروطه یعنی شیخ فضلالله نوری در سایه ابهام قرار گرفته است و همواره موضوع اختلاف بین محققین بوده است. و بعضی حتی ایشان را باعث تقویت استبداد محمدعلیشاه قلمداد کردهاند. نظر شما در این باره چیست؟
** یوسفیاشکوری: بله همانطوریکه اشاره فرمودید در این مورد اختلاف نظر خیلی شدید و در واقع میشود گفت که تعارض بسیار سنگین وجود دارد. عدهای شیخ فضلالله نوری را در کنار معصومین مطرح میکنند و در واقع مشروطیت را نفی میکنند. بعضی هم مشروطیت را نفی نمیکنند، میگویند که آن مشروطهایکه شیخ فضلالله نوری میخواست نشد، و حق با شیخ فضلالله بود، و دیگران مشروطه را به انحراف بردند. بهرحال دو جور راجع به شیخ فضلالله حرف زده میشود.
در نقطه مقابل هم خب طبیعی است، شیخ فضلالله نوری را نفی میکنند شخصیتش را عملکردش را افکار و اندیشههایش را، حالا با بیانهای مختلف، با تعبیرهای مختلف، و از منظرهای مختلف و در مراتب مختلف. بعضیها اساساً شیخ فضلالله را بعنوان یک آدم خائن میشناسند، بعضیها نه، خائن نمیدانند، میگویند که اشتباه کرده، در یک مقاطعی درست عمل کرده. ولی بعداً در دعوائی که بین محمدعلیشاه و آزادیخواهان بوجود آمد چون جانب استبداد را گرفت، از این جهت اشتباه کرده. بهرحال نظریات بینابینی راجع به شیخ فضلالله نوری وجود دارد.
الآن مجال بررسی کافی و کامل در مورد شخصیت و نقش و عملکرد شیخ فضلالله نوری نیست. ولی من بطور کلی عرض میکنم که ما باید اول تکلیف خودمانرا با مسئله مشروطیت روشن کنیم، ببینیم که آیا واقعاً درباره مشروطیت چگونه میاندیشیم بطور کلی مشروطیت را تأیید میکنیم یا نمیکنیم. حالا با هر استدلالی با هر مبنائی با هر منظری. اگر ما مشروطیت را رد میکنیم به هر دلیلی بویژه از دید مذهبی و از دید دینی، مشروطیت را یک انحرافی در داخل ایران و در فکر و اندیشه ایرانی میدانیم، خوب طبیعی است که حق با شیخ فضلالله بوده و مخالفان شیخ فضلالله اشتباه میکنند.
اما اگر مشروطه را بهر دلیلی و با هر مبنائی و با هر استدلالی قبول میکنیم، بویژه از دید دینی و مذهبی استبداد را نفی میکنیم، محمدعلیشاه را نفی میکنیم، جانب مشروطهخواهان را میگیریم، جانب علما یا حتی مانند آخوندخراسانی و نائینی و امثال اینها را میگیریم، خوب طبیعی است که دیگر شیخ فضلالله نوری قابل دفاع نیست. من گاهی تعجب میکنم که بعضی از افراد حتی افراد مهم و بامطالعهای هم هستند، میبینیم که گاهی یک نظر میانهای را مطرح میکنند. در واقع میخواهند که هم نائینی را مطرح کنند، هم شیخ فضلالله نوری را. در حالی که به نظر من این دو تا قابل جمع نیستند. همانطوریکه معتقد هستم و قبلاً هم اشاره کردم، این اندیشه هرچند از خارج و از غرب وارد جهان اسلام شده ولی با همه این حرفها من مشروطیت را در ایران یک نیاز میدانم و یک ضرورت میدانم.
و الآن هم بعد از صد سال ما هنوز دنبال همان اهداف و آرمانهای فراموششده مشروطیت هستیم. امروز علیالقاعده ما روش اختلاف نداریم، بنابراین جانب مشروطیت را میگیرم، جانب آخوندخراسانی را میگیرم، و فتوای علمای نجف را قبول دارم که به اجماع مسلمین حکومت در عصر غیبت از آن جمهور مسلمین است. خوب من چون چنین اندیشهای دارم طبیعی است که نمیتوانم شیخ فضلالله نوری را تأیید بکنم، نمیتوانم شیخ فضلالله نوری را بلحاظ تفکر و اندیشههایی که عنوان کرد قبول بکنم. طبعاً اندیشه و عملکرد ایشانرا در مشروطیت مضر به حال ایران، مضر به حال جامعه، مضر برای اسلام و اندیشههای دینی میدانم و او را مظهر سنتگرائی اسلامی در میان دو جریان نوگرا و سنتگرا تلقی میکنم و از این جهت افکار و اندیشههای او از نظر من محکوم است.
منتهی یک اشتباهی در اینجا وجود دارد که من میخواهم این اشتباه را در اینجا تصحیح کنم. و آن اشتباه این است که یک عدهای فکر میکنند که شیخ فضلالله دو مرحله در مواجهه خود با مشروطیتخواهی داشته. مرحله اول حمایت از مشروطه بوده و مرحله دوم وقتی فهمید مشروطه منحرف شده با آن مخالفت کرده. بنابراین ایشان طرفدار مشروطۀ مشروعه بوده و مخالفان ایشان که فراماسونها بودند و روشنفکران بودند و غربزدهها بودند، اینها خواهان مشروطه غیر دینی و مشروطه فرنگی، یا مسائل ضد مذهبی بودند. این اشتباهی است که خیلیها میکنند.
و خود من هم قبل از انقلاب که یک مقدار معلوماتم کمتر از الآن بود، دچار این اشتباه بودم و البته همینجا بگویم سهم مرحوم آلاحمد که آنچنان غلیظ و شدید از شیخ فضلالله دفاع کرد و گفت جنازه آن مرحوم به معنای پیروزی غربزدگی بوده در جهان اسلام خیلی سهم زیادی داشت در جا انداختن مشروطیت، حتی در دوران انقلاب در میان جوانها و روشنفکران. جلال آلاحمد بود که خیلی اثر گذاشت وگرنه جلوتر از جلال آلاحمد شیخ فضلالله نوری چندان اعتباری در میان روشنفکران نداشت ولی خوب بعد از آن یک مقداری از او اعاده حیثیت شد. عرض میکردم شیخ فضلالله نوری آنچنان که معروف است دو مرحله در زندگی نداشت که به اصطلاح بگوئیم یک دوره موافق بوده بعداً مخالف شده.
زندگی شیخ فضلالله نوری را وقتی بررسی میکنیم میبینیم شیخ فضلالله زندگیاش سه مرحله داشته، مرحله اول حمایت از مشروطه بوده، مرحله دوم مخالفت با مشروطه، منتهی شعارش در این مرحله مشروطه مشروعه بوده و مرحله سوم مخالفت با مشروطه بطور مطلق و معتقد به حاکمیت شرع در برابر مشروطه. الآن هم خیلیها میگویند که شیخ فضلالله نوری طرفدار مشروطه مشروعه بوده، مخالفانش بودند که با شرع مخالف بودند، بنابراین فقط میگفتند که مشروطه بدون شرع.
در حالیکه اینچنین نبوده، شیخ فضلالله نوری میدانید که یکی از سه ـ چهار عالم برجسته تهران بود که در دوره خودش هم نقش بسیار زیادی داشت. از علمای بسیار بانفوذ در تهران بود. ایشان ارتباط بسیار نزدیکی داشت با سفارت روسیه و بعداً هم در درگیریهائی که بوجود آمد حامی منافع روسیه بود و از جمله فتواهائی که داد به نفع روسیه بود که اینها در شرح زندگیش هست.
یک بانک میخواستند بسازند روسها در تهران. چون در آن زمان بخصوص زمان محمدعلیشاه که در واقع دربار ایران تحت نفوذ روسها بود. یکجائی بود که گرفته بودند آنها میخواستند بانک بسازند، ولی زمین موقوفه بود و زمین موقوفه را نمیشود مثلاً برای بانک آنهم بانکی که خارجیها بیایند بسازند اینجا اختصاص داد. موقوفه بود و مصرف موقوفه هم مشخص بود. و شیخ فضلالله فتوی داد که عیب ندارد، شما میتوانید بگیرید و اینجا را بانک بسازید. ظاهراً مثل اینکه قبرستان بوده است. بله خب اینها در آن موقع خیلی سر و صدا کرد، و خیلی در آن موقع محل بحث واقع شد.
به هر حال شیخ فضلالله در تهران معروف بود به حمایت از روسیه. شاید این بیشتر بدلیل نزدیکی ایشان با دربار بود که چون دربار در اختیار روسها بود. طبیعی بود که ایشان هم یک مقداری گرایش به آنطرف داشته باشد.
مشروطیت تهران در واقع سردمدارش سیدمحمد طباطبائی بود. سیدمحمد طباطبائی مجتهد، که عالم بسیار پاک و بااخلاصی بود که حتی تا الان هم موافقان و مخالفان مشروطه همه در صداقت، ایمان، پاکی و حسن نیت طباطبائی حرفی ندارند، خب مرضیالطرفین بود یعنی همه نیروها و همه گروهها ایشانرا قبول داشتند. در واقع میشد یک چیزی شبیه آیتالله طالقانی در انقلاب خودمان. اما بعد از آن سیدعبدالله بهبهانی بود که بعنوان یک عالم تهران خوشنام نبود و به هر حال اشکالات زیادی بر زندگی او و عملکرد او وارد کردند و چنان نفوذی در تهران داشت که معروف بود به شاه سیاه. او هم آمد. منتهی، سیدعبدالله بهبهانی و انگیزه ورودش به مشروطه محل بحث است که نمیخواهم وارد بحثش بشوم.
چون یک بحث گستردهای میشود. و بویژه اینکه ایشان با عینالدوله حاکم تهران رابطه بسیار نزدیکی داشت. معروف است که بدلیل مخالفتهای شخصی در تهران مشروطیت مطرح شد و آن جریان به چوب بستن عدهای از بازاریها توسط حاکم تهران و بسطنشینی علما در مسجد جمعه تهران که الان مسجد جمعه است در همین بازار تهران در آن مرحله است که شیخ فضلالله که یکی از علمای برجسته تهران بود به مشروطیت میپیوندد. حالا باز تردید دارم که در آن مرحله پیوست یا در سفر دوم بود که علما به قم هجرت کردند، ظاهراً در هجرت دوم بود که شیخ فضلالله به علما پیوست.
خب مشروطه وقتی که بوسیله مظفرالدین شاه مورد تأیید واقع شد، مظفرالدین شاه در 15 روز بعد از آن مرد و خیلی سریع مجلس اول تشکیل شد و آن قانون اساسی دستپاچه در 51 اصل در تهران به تصویب رسید. و مظفرالدین شاه که مُُرد، محمدعلیشاه ولیعهد ایشان که حاکم تبریز بود آمد تهران ایشان خوب باصطلاح دشمن قسمخورده مشروطه و آزادیخواهی بود. آمد تهران و شروع کرد بازی درآوردن و درگیری با مجلس (مجلس دوم) که اتفاقاًَ میخواست متمم قانون اساسی را بنویسد که در واقع قسمت اول از متمم قانون اساسی گذشته بود که در آن اصول بیشتری مطرح شده بود. اینجاست که آقای شیخ فضلالله نوری دوباره ساز مخالفت را کوک میکند.
در این موقع مخالفت شیخ فضلالله چه بود؟ مخالفت شیخ فضلالله اینست که این آزادی که شما میگوئید، در اسلام نیست. این قانونی که شما میگوئید در اسلام نیست. اینجاست که شروع میکند به انتقاد کردن، اشکال گرفتن و یک مدتی در تهران بهرحال اختلافات مطرح است و سرانجام به جائی نمیرسند. بخصوص کسانی مثل سیدمحمد طباطبائی سعی میکنند پادرمیانی بکنند، که اختلاف رفع بشود، نمیشود و ایشان هجرت میکند به شاه عبدالعظیم و مدتی در حضرت عبدالعظیم متحصن میشود.
در زمانیکه در حضرت عبدالعظیم متحصن بود یک بیانیههایی میداد که اینها بعداً معروف شد به لوایح شیخ فضلالله نوری که اینها بعداً هم کتاب شده، میتوانید ملاحظه کنید، حرفهایشانرا ایشان در آنجا زده، آنجا ایرادهائی که ایشان مطرح میکنند یک مدتی علما، دیگران به اینها جواب میدهند، دیدند نمیشود کم کم دعوا و اختلاف جدی میشود عمیق میشود و سرانجام عدهایکه پادرمیانی میکنند، به یک نتیجه مرضیالطرفین میرسند.
بعضی از خواستههای شیخ فضلالله نوری را در متمم قانون اساسی میآورند. از جمله نظارت پنج تن از علما درباره مصوبات مجلس بوسیله شیخ فضلالله نوری بود، که آمده بود. یا مسئله دیگر قید و بندهایی برای آزادی، قید و بندهائی برای مطبوعات، یا قید و بندهائی برای دیگران. اینها را شیخ فضلالله مطرح میکند و علما هم میپذیرند و مشروطهخواهان هم میپذیرند در قانون اساسی گنجانده میشود. خواستههای ایشان که گنجانده میشود، چون شیخ فضلالله در این مرحله خود را مدافع مشروطه مشروعه میداند، میگوید که مشروطه قبول، آزادی قبول، همه اینها درست، اما اینها خلاف شریعت نباید باشد.
در این مرحله خواستههای ایشان انجام میشود، با سلام و صلوات ایشان وارد تهران میشود. علما هم بدیدنش میروند و ظاهراً قضیه تمام شده. یک مدت نه چندان زیادی میگذرد که حالا از نظر تاریخی میشود مشخص کرد که مدت زیادی نیست. شیخ فضلالله دوباره عَلَم مخالفت بلند میکند که در واقع مرحله سوم موضعگیری ایشان است که آغاز میشود.
معروف است که این مرحله سوم مخالفت شیخ فضلالله که سرانجام دیگر به درگیری و تعارض رسید و به بمباران مجلس رسید، این زیر سر روسها بود و زیر سر اتابک، یک عدهای نوشتند، نمیشود قسم خورد، ولی بعضیها استدلالی که میکنند اینست که میگویند که خب میدانید امینالسلطان اتابک که از به اصطلاح مدافعان استبداد بود، بعد در این موقع مسئله اداره مملکت مطرح شده بود. یک عدهای مطرح کردند که امینالسلطان، آدم سیاستمدار و باهوش و توانا، ایشان بیاید بشود صدر اعظم خب یک عدهای مشروطهخواهان رادیکال مخالف بودند، یک عده آن میانهروها و معتدلها موافق بودند، به هر حال سرانجام ایشان را دعوت کردند، ایشان آمد تهران که بشود در واقع مصدر امور. همزمان ورود امینالسلطان مسئله موضعگیری شیخ فضلالله شروع میشود که میگویند اینها با همدیگر ارتباط دارند.
بعضی هم ادعا کردند که تمام پولها و هزینههائیکه شیخ فضلالله در این دوران داشت بوسیله اتابک داده میشد و جالب اینست که شیخ فضلالله آمد و مخالفتها هم با ایشان شده بود، ایشان میآمد توی میدان توپخانه مینشست، صبح تا ظهر دیگهای پلو بار میگذاشتند و بعد آنجا وقتی که غذا میخوردند و شکمها سیر میشد، راه میافتادند از میدان توپخانه بطرف بهارستان بطرف مجلس شعار میدادند و از جمله شعارهای معروفشان را هم که در کتابها نوشتند این بود که «ما دین نبی خواهیم مشروطه نمیخواهیم.»
در این مورد اصلاً مشروطه مشروعه مطرح نیست گاهی درگیری پیش میآمد و چشم مردم هم را با چاقو درمیآوردند و میگفتند که ما دین نبی خواهیم، مشروطه نمیخواهیم. مشروطهخواهان هم دور مجلس را گرفته بودند و محافظت میکردند که اینها بداخل مجلس حمله نکنند. مجلس هم همین خانه میرزا حسینخان سپهسالار که الان مدرسه شهید مطهری است و بعداً هم مجلس قدیم اینها همه جزو همان مجموعه بوده. جالب اینست که شیخ فضلالله هم آنجا در میدان توپخانه سخنرانی میکرد صحبت میکرد، بعد از سخنرانی اینها راه میافتادند بطرف بهارستان.
نکته جالبی که هست اینست که همزمان ورود امینالسلطان به تهران ماجرای شیخ فضلالله شروع میشود، و همزمان با ترور میرزا علیاصغرخان اتابک، ماجرای توپخانه تمام میشود و اینها بهرحال نمیشود که تصادفی باشد، و مستندات قانونی هست که تاریخی هست که اینها در کتابها هم آمده.