مقدمه
در تاریخ روابط بینالملل، «منطقه نفوذ»1 مفهومی است که با روند قدرتیابی قدرتهای بزرگ ارتباط دارد. پیش از جنگ جهانی دوم که شکلی تازه از قدرتمند بودن پدید آمد و ایالات متحده، سپس اتحاد شوروی به عنوان «ابرقدرت» مطرح شدند، عرصه سیاست بینالملل شاهد حضور قدرتهایی بود که به لحاظ سطح توانایی و میدان عمل محدود بودند. این قدرتها نه توانایی چیرگی بر «تمام» قدرتهای دیگر را داشتند تا «هژمونی» تأسیس کنند، نه چنان محدود بودند که در مرزهای ملی محصور بمانند. در تاریخ روابط بینالملل از این وضعیت به عنوان «الگوی موازنه قوای اروپایی» یاد میشود. آمریکاییها بسیار از این الگو انتقاد میکنند و آن را عامل مهم وقوع جنگهای سده نوزدهم و بیستم میدانند.
به باور کسانی مانند کسینجر، این الگو به دلیل پویایی در تولید قدرت و فراهم آوردن انگیزههای رقابت، جنگ را گریزناپذیر میکند.2 در مقابل، منتقدان سیاست ایالات متحده و هژمونی آن، این انتقاد را نپذیرفتهاند، بلکه آن را در حد توجیهی برای ابرقدرتی آمریکا تصور میکنند.
این انتقاد متقابل، عمدتاً توسط نویسندگان چپ مانند والرستین و نویسندگان نظریات پسامدرن مطرح شده است که به طور عمومی نظریه واقعگرایی و نوواقعگرایی را تلاشی برای توجیه موقعیت ابرقدرتی آمریکا میدانند.
با این حال، هم آمریکا هم سایر کشورهای اروپایی از جمله روسیه در دورانی که شرایط دوقطبی حاکم نشده بود، از منطقه نفوذ به عنوان راهبردی برای توسعه قدرت و نفوذ ملی بهره میگرفتند. ویژگی مهم این راهبرد «محدود» و نسبتاً نتیجهبخش بودن آن است. این نگرش به قدرتیابی در روزگاری که نظام موازنه قوا حاکم بود، نگرش عمده برای کسب قدرت به شمار میآمد، اما پس از آنکه نظام دوقطبی جای آن را گرفت، کاربردش محدود شد و نفوذ و توسعه قدرت در مسیرهایی انجام میگرفت که دو ابرقدرت به همپیمانانشان تجویز میکردند.
با این حال، در همان زمان کشورهای مهم اروپایی برای گسترش سیاسی و نظامی خود به دو شیوهای گرایش داشتند که در مسیر بحث ماست: یا به میراث گذشته خود روی میآوردند که محصول این راهبرد بود، یا به شیوههای محدودتری از نفوذ میپرداختند که مورد تعرض دو ابرقدرت واقع نمیشد.
امروز بار دیگر مفید بودن این بحث مطرح شده است. با اینکه بسیاری، جایگاه ابرقدرتی برای آمریکا قائل نیستند،3 شیوه نفوذ چنین راهبردی دوباره اهمیت بسیار یافته است. جالب آنکه برخلاف گذشته که قدرتهای بزرگ در حد همان پنج یا شش قدرت اروپایی بودند، امروز تعدادشان افزایش یافته و تنها در خاورمیانه و جنوب غرب آسیا، بین پنج تا شش قدرت بزرگ وجود دارد: ایران، عربستان سعودی، اسرائیل، هند، پاکستان و احتمالاً ترکیه.4 در حقیقت، فضای رقابت بینالمللی پس از جنگ سرد به علت توزیع قدرت بیشتر و تنوع قدرت بیشتری که پدید آمده، بازتر شده است. با این آزادی عمل، اکنون این راهبرد برای کشورهایی که در پی قدرتمند شدن هستند، قابل پیگیری است.
اهمیت طرح این بحث هم به علت توجه و تأکید بر باز شدن فضای رقابت بینالمللی است که مطالعه و مرور سیاست بینالملل از این منظر مهم مینماید و هم فرصتی مناسب برای کشورهای مهم جهان اسلام فراهم شده است که در این زمینه سیاستگذاری کنند و به روند قدرتیابی در فضای تازه توجه نشان دهند. از سوی دیگر، این مقاله یادآور این انگیزه مطالعاتی است که روندهای قدرت در کشورهای مهم جهان اسلام با چنین ملاحظهای در اولویت قرار گیرند و بررسی شوند. در این راه، مقاله درصدد است این موضوع را اصولاً با این جهتگیری بررسی کند که «منطقه نفوذ» به عنوان یک راهبرد گسترش قدرت چگونه عمل میکند و در شرایط کنونی، این وضع به چه ترتیبی است و چگونه میتوان از آن بهره گرفت؟
بدین منظور ابتدا ملاحظات نظری این بحث در نظریههای روابط بینالملل جستوجو میشود. پس از آن، پیشینه تاریخی و الگوهای عمل قدرتهای مهم سده نوزدهم و بیستم بررسی میشود. سپس شرایط پس از جنگ سرد و 11 سپتامبر 2001 مورد توجه قرار میگیرد، و در نهایت با توجه به تنوعاتی تازه که در حوزه قدرت و نفوذ مطرح شده، امکان به کارگیری چنین راهبردی در روزگار کنونی به بحث گذاشته میشود.
ملاحظات نظری
گسترش مناطق نفوذ از بُعد ظهور و افول یک قدرت بزرگ بسیار مهم است و موضوع بحث بخش قابل توجهی از نظریههای روابط بینالملل بوده است. در حقیقت، در دوران معاصر که با دولتهای ملی همزاد است و با معاهده وستفالی در سال 1648 آغاز شده، این مسأله دلیل عمده بروز جنگ و اختلاف و نیز دلیل اصلی ظهور و سقوط قدرتهای بزرگ بوده است. در روابط بینالملل، این اصلی مهم تلقی میشود که استفاده از قدرت آن را فرسوده میکند و برعکس، هنر حفظ قدرت و بهرهگیری از اعتبار آن، به عظمت و ابهت آن میافزاید. در این ارتباط، نگرش نظریهپردازانی که نظریه عمومی نظامها را در روابط بینالملل گسترش دادهاند یا به بررسی ظهور و سقوط قدرتهای بزرگ پرداختهاند، اهمیت بیشتری دارد.
از اینرو، ابتدا این دسته از نظریات را بررسی میکنم، سپس به نکاتی از بقیه نظریهها میپردازم که دستکم غیرمستقیم با این موضوع ارتباط پیدا میکنند. دلیل اهمیت عمومی نظامها در این ارتباط، توجه بیشتر این نظریهها به نقش مهم منطقه نفوذ در پویایی بخشیدن به جابهجایی قدرت در کانون اصلی سیاست بینالملل، یعنی رقابت قدرتهای بزرگ است. این نظریات عمدتاً مارکسیستی هستند یا در سنت رئالیسم و در قالب نظریه توازن قوا مطرح میشوند.
مهمترین این نظریات عبارتاند از: نظریه نظامهای مورتون کاپلان،5 چرخه بلند6 جورج مدلسکی،7 نظام جهانی والرستین، نظریه بحران حاد بینالمللی8 چارلز مککللند،9 نظریه نظامهای باثبات و بیثبات ریچارد روزکرانس،10 و نظریه پل کندی11 درباره ظهور و سقوط قدرتهای بزرگ.
پیش از پرداختن به این بحث، باید به اهمیت چند نکته در سنت رئالیسم تأکید کنم: نکته نخست در مورد میزان افزایش قدرتی است که در دستور کار قرار میگیرد. در حالی که موضوع بحث رئالیستها افزایش قدرت است، نئورئالیستها در پی افزایش امنیت هستند. رئالیستها معتقدند این قدرت را باید به منظور افزایش قدرت به کار گرفت، زیرا افزایش پیاپی قدرت موقعیت برتری برای کشور به وجود میآورد. در حقیقت، رئالیستها قدرت را برای قدرت میخواهند.12 برخی نئورئالیستهای «تهاجمی» مانند مرشایمر هم به قدرت اینگونه نگاه میکنند.13 در مقابل، والتز در نظریه نئورئالیسم بر افزایش قدرت برای ایجاد امنیت تأکید دارد. این دسته از نئورئالیستها که به «تدافعی» معروفاند، بر محدود بودن افزایش قدرت توجه دارند و برآنند که به محض به دست آوردن امنیت مدنظر، باید روند افزایش قدرت را کنار گذاشت.
نکته دوم درباره تفکیک میان حوزه مدنظر در روند افزایش قدرت است. در حالی که مورگنتا و رئالیستهای دیگر حتی مرشایمر میان حوزه منطقهای و بینالمللی به راحتی تفکیک قائل میشوند، چنین تفکیکی برای والتز معنا ندارد. ساختار نظام بینالملل که موضوع انگاره سوم14 مدنظر والتز است و اساس بحث وی را در کتاب معروفش با عنوان نظریه سیاست بینالملل15 تشکیل میدهد، کل مسأله منطقه نفوذ را نادیده میگیرد. در حقیقت، همانطور که بسیاری از منتقدان والتز را به هنجاری بودن نظریهای متهم کردهاند، این نظریه به بررسی و توضیح شرایط پس از دوران موازنه قوا، بلکه دوره دوقطبی جهان میپردازد.16
در نگرشی بینابین، استفان والت بر تشکیل اتحادها و ائتلافها تأکید دارد که نوعی افزایش قدرت با تأکید بر ایجاد امنیت و مسئولیتپذیری بیشتر است. والت بر آن است که در دنیای پس از جنگ سرد و اتحاد شوروی، ایالات متحده امنیت بیشتر و در عین حال، کمهزینهتری خواهد داشت، اما جریان سیاست در عرصه جهانی پیچیدهتر و نفوذ آن کمتر خواهد شد.17 از نظر والت، گرچه اتحاد و ائتلاف برای توازن تهدید، اقدامی به منظور افزایش قدرت است، اما بیشتر تهدیدها را هدف قرار میدهد و از این نظر، نمیتواند به خشونت و رقابت تسلیحاتی دامن بزند.
در هر حال، والت، توازن تهدید را به عنوان سیاستی در نظر دارد که به گسترش نفوذ قدرتهای بزرگ میانجامد. به این ترتیب، نظریهپردازان نحلههای مختلف رئالیسم برای ایجاد امنیت به طور اصولی بر افزایش قدرت نظر دارند؛ گرچه بعضاً بر اقدامات محدود و مسئولیتپذیر هم تأکید میکنند.
نظریهپردازان نظریه عمومی نظامها عموماً بر مبنای دو موضوع اقتصادی و غیراقتصادی به بحث افزایش قدرت میپردازند، اما بر روند تحول قدرت در چنین راهی نظر مثبت دارند، زیرا این تحول را در جهت کارامدتر کردن وضعیت توازن قوا و سازوکارهای آن میدانند. «مدلسکی» مدلی از تحول قدرت را در نظر گرفته و دینامیسم و اصول تحول قدرت را در آن مورد بررسی قرار داده است. از نظر وی، افول قدرتی بزرگ زمانی روی میدهد که توانایی پرداخت هزینههای حفظ یا گسترش مناطق نفوذ را ندارد. این افول قدرت معمولاً بر اثر درگیری با قدرتهای دیگر است. اگر این درگیری به یک دوره جنگ مفصل یا جنگ بینالمللی که به آنها «جنگ جهانی» میگوییم، بینجامد، به ناچار قدرت مدنظر دچار فرسایش میشود.
همچنین قدرتهای دیگر بدان علت به مقام قدرت بزرگ یا قدرت هژمون بدل میشوند که توانایی پرداخت چنان درگیریهایی را دارند یا مانند مورد ایالات متحده به علت دوری از عرصه جنگ اروپاییان، از پرداخت چنان هزینههایی معاف بوده و با رشد اقتصادی سالهای پیش از جنگ جهانی اول، توانستهاند به قدرتی بزرگ بدل شوند. بر مبنای همین استدلال، والرستین در چند مقاله اخیر خود از سال 1980 به این سو معتقد است با افزایش هزینه عملیات مداخلهجویانه ایالات متحده در جهان، این قدرت در مسیر افول قرار دارد.18
به نظر وی، با این منطق، ایالات متحده از دهه 1970 به این سو، قدرت «هژمون» نبوده و از دوره پس از جنگ سرد، به ویژه پس از حوادث 11 سپتامبر، دیگر ابرقدرت هم نیست. وی حوادث 11 سپتامبر را نشانهای بر چنین افولی ارزیابی میکند.19 پل کندی هم در مورد ظهور و سقوط یک قدرت بزرگ چنین استدلالی دارد. به نظر وی، جنگیدن طولانی نیروهای مسلح یک کشور ممکن است به «تغییر اقتصادی» بینجامد و موجب افول یا ظهور قدرتی بزرگ شود.20 اگر این تغییر در جهت افزایش توان اقتصادی قدرت مدنظر باشد، نتیجه قدرتمند شدن آن کشور خواهد بود و در غیر آن صورت، افول، سرنوشتی است که در انتظار آن قدرت است.
تقریباً سایر نظریهپردازان این رهیافت از منظری غیراقتصادی به موضوع نگریسته و عوامل دیگر را مهم دانستهاند؛ هرچند مبنای اقتصادی را عامل مهم بعدی به شمار میآورند. کاپلان این جابهجایی قدرت را در قالب نظامهای مختلف تکقطبی تا چندقطبی بررسی کرده و به دینامیسم تحول قدرت در قدرتی بزرگ، کمتر پرداخته است. مککللند و روزکرانس همین خطوط از تحلیل را پیش بردهاند.21 مککللند این جابهجایی قدرت را در چارچوب بحث بحرانهای بزرگ و حاد بینالمللی بررسی و بین متغیرهای سیاست داخلی و خارجی یک قدرت بزرگ رابطه برقرار کرده است. به نظر مککللند، ریشههای یک بحران از درون قدرتی بزرگ آغاز و از طریق سیاست خارجی بحرانآفرین به سطح بینالمللی کشیده میشود.22 منظور مککللند از بحرانآفرینی، ارتباط این بحرانآفرینی با سیاستهای توسعهطلبانه و گسترش منطقه نفوذ است.
روزکرانس هم مانند تحلیل مککللند، روندی مشابه از بحث را پیش میبرد و بیثباتی بینالمللی را به ناامنی نخبگان داخلی ربط میدهد. تفاوت کار این دو تقریباً در تلاش بسیار مفصل و جزئیتر روزکرانس است که به متغیرهای متعدد و پیامدهای متفاوت این بحث میپردازد.
در مجموع، باید گفت بیشتر نظریههای جریان اصلی روابط بینالملل به بحث منطقه نفوذ میپردازند. این نقطه از بحث، بخش مهمی از داستان نظریه سنتی «توازن قوا» است که گسترش یا از دست دادن یا کاهش مناطق نفوذ را اهرمی برای ایجاد تعادل در روابط میان قدرتهای بزرگ میداند. این نظریه که با شرایط تاریخ روابط بینالملل در فاصله سالهای 1648 تا 1945 همخوانی دارد، مبین وضعیتهایی مختلف است که برای حفظ توازن قوا، قدرتی افول یافته یا تقویت شده است.
در کنار این بحث، نظریههای رئالیسم کلاسیک، نئوکلاسیک و نئورئالیسم هم مطرح هستند. نظریه رئالیسم، هدف دولت را افزایش قدرت به منظور حفظ امنیت و تضمین موقعیت برتر دولت در روابط خارجی، به روشهای مختلف مانند گسترش منطقه نفوذ با استفاده از اهرمهای نظامی میداند.23 در سالهای دهه 1950، نظریه رئالیسم بسیار مورد انتقاد قرار گرفت، چون گفته میشد گزارههای آن مبلغ خشونت و جنگ است و با جنگ جهانی دوم نیز مرتبط دانسته شد.
به عبارت دیگر، در نظریه رئالیسم، این گزاره افراطی وجود دارد که قدرتی که بتواند امنیت ایجاد کند، صرفاً از طریق یک بازی با حاصل جمع جبری صفر به دست میآید؛ این قدرت عدم قدرت دیگر را در پی دارد. نظریههای نئورئالیسم و رئالیسم نئوکلاسیک تلاشهایی برای بازسازی این نظریه بودند. در نظریه نئورئالیسم که خود دو شاخه تدافعی و تهاجمی دارد، گسترش منطقه نفوذ به عنوان شیوه و تلاشی برای افزایش و تولید قدرت مورد توجه است.
والتز در نظریه نئورئالیسم خود که به وجه تدافعی این نظریه شهرت دارد، در کتاب نظریه سیاست بینالملل،24 هدف دولتها را افزایش قدرت در حد تضمین امنیت دانست، اما برخلاف اسلاف رئالیست خود، آن را در سطح بینالمللی و کلان مطرح کرد نه سطح ملی و منطقهای. در کنار قدرت نظامی، والتز به قدرت اقتصادی هم توجه داشت و به همین علت، این نظریه هماهنگی بیشتری با این موضوع دارد. در هر صورت، نظریه والتز که نظام بینالملل را به جای دولت در کانون تحلیل خود قرار داده، از فرایندهای خودیاری25 و اجتماعی شدن به عنوان شیوههایی یاد کرده است که دولتها دنبال میکنند تا با افزایش قدرت خود، نوعی توازن را در نظامی مبتنی بر هرج و مرج و غیرقابل کنترل، برقرار کنند.
مرشایمر در نظریهای تهاجمی از نئورئالیسم،26 بر آن است که اصولاً کشورها گرایش دارند قدرت و نه امنیت خود را مدام افزایش دهند. به نظر وی، تضمین امنیت با میزان خاصی از قدرت به دست نمیآید و نمیتوان آن را به حدود معینی محدود کرد. به همین علت، وی معتقد است دولتها همیشه در پی افزایش بیحد و حصر قدرت هستند. نظریه وی تا حد زیادی ترکیبی از نظریه مورگنتا و نظریه والتز است؛ یعنی افزایش قدرت (البته، در بسیاری از مواقع، نفوذ) را از مورگنتا گرفته و ساختاری بودن نگرش نظریه را از والتز.
بخش دیگری از نظریههای رئالیست را نظریه رئالیسم نئوکلاسیک تشکیل میدهد که ترکیب خاصی از نئورئالیسم و رئالیسم کلاسیک است. این نظریهها به دو علت اهمیت دارند: از یک سو سیاست خارجی به عنوان یک سطح تحلیل از سوی نئورئالیسم مورد غفلت قرار گرفته بود و این دسته از نظریهپردازان مایل بودند آن را در دستور کار قرار دهند. دوم، جدا از ارتباط میان متغیرهای داخلی و خارجی قدرت، به بحث تصور و نفوذ، اهمیتی به مراتب بیش از واقعیات عینی و قدرت سخت میدادند. در میان این دسته از نظریهپردازان میتوان به رندل شویلر27 اشاره کرد.
شویلر در کارهای متعددی که انجام داده، بحث گسترش نفوذ را مورد توجه قرار داده است. وی در مقاله «بازنگری در مشکل نظم بینالمللی»،28 بر آن است که بهکارگیری قدرت سخت و اجبار بسیار پرهزینه است و نظم بینالمللی با گسترش نفوذ نرم سامان بیشتری مییابد. به این ترتیب، گسترش منطقه نفوذ ولو به روش غیرنظامی در دستور کار این نظریهپردازان است و به عنوان ابزار مهم توسعه قدرت اهمیت دارد.
از میان سایر نظریههای جریان اصلی، نظریات لیبرال هم غیرمستقیم به این بحث پرداختهاند و آن را نه در قالب نگرشی سیطرهجویانه برای افزایش قدرت، بلکه در جهت همکاری اقتصادی مطرح کردهاند. به باور نظریهپردازان این نگرش نظری، گسترش نفوذ سیاسی از طریق وابستگی متقابل و همکاری اقتصادی به دست میآید.29 به علاوه، این نظریهپردازان معتقدند چنین روابطی که در نظریه رئالیسم یکسویه و در جهت اقتدار قدرتهای بزرگ ارزیابی میشود، در نهایت به افزایش نفوذ هر دو طرف میانجامد.
برای نمونه، نگرش غالب در روابط بینالملل این بود که قدرتهای بزرگ از سازمانهای بینالمللی به عنوان اهرم نفوذ و قدرت خود در برابر دولتهای ضعیف استفاده میکنند؛ در حالی که کوهن و نای بر آنند که این سازمانها سرانجام نفوذ دولتهای کوچک و ضعیف را افزایش دادهاند.30 در نتیجه، این نظریهپردازان به تبعات بلندمدت و اجتنابناپذیر وابستگی متقابل اهمیت زیادی میدهند. در این نظریات هم نئولیبرالها مانند والتز به سطوح ساختاری نظام بینالملل توجه دارند و لیبرالها بیشتر به سطوح ملی و منطقهای.
هدلی بول و نظریهپردازان مکتب انگلیسی روابط بینالملل هم غیرمستقیم منطقه نفوذ را در زمره کارکردهای قدرت بزرگ آوردهاند. به باور بول، از طریق این مناطق، «قدرتهای بزرگ، روابطشان را در جهت نظم بینالمللی با یکدیگر تنظیم میکنند».31 وی در کنار پنج عامل دیگر از جمله حفظ توازن قوا، «توافق بر سر رعایت مناطق نفوذ یکدیگر» را یکی از موارد تلاش قدرتهای بزرگ برای حفظ نظم میداند. بول که به علت تعلق به مکتب انگلیسی روابط بینالملل، عموماً سیاست را از نظر نظم و نه سلطه بررسی میکند، بیشتر به پیامدهای گسترش منطقه نفوذ توجه دارد. از دیدگاه این مکتب و بول، تلاش قدرتها برای گسترش نفوذ، نه اقدامی تهاجمی برای برهم زدن امنیت و صلح، بلکه کاری برای موازنه قواست و در نهایت، نظم خاصی را در نظام بینالملل برقرار میکند.
در نظریههای روابط بینالملل، بسیاری از نویسندگان مارکسیسم هم گسترش منطقه نفوذ را مورد توجه قرار دادهاند. نگرشهای معتبر درباره امپریالیسم را عموماً نظریهپردازان مارکسیست، از جمله لنین مطرح کردهاند. در این نظریه، گسترش نفوذ، مصداق امپریالیسم و به قصد استثمار ملل ضعیف توسط دولتهای سرمایهداری است. به نظر لنین، امپریالیسم نتیجه «طبیعی» گسترش «منطقه نفوذ» دولتهای انحصارگر سرمایهداری برای ایجاد بازار جهانی سرمایهداری است.32 لنین بارها از این مفهوم بهره گرفته است تا نفوذ سرمایهداری را به انحای مختلف خاطرنشان سازد. به باور وی، تقسیم سرزمینی جهان در پی سیاستهای استعماری، «تلاشی برای گسترش مناطق نفوذ» بوده است.33 نظریههای مربوط به توسعهنیافتگی در جهان سوم که عمدتاً متأثر از نظریه مارکسیسم هستند نیز همین خطوط از تحلیل را پیش بردند.
برای نمونه، امین قائل به آن بود که حتی وابستگی متقابل هم از آن نظر که رابطهای میان ضعیف و قوی یا فقیر و غنی است، رابطهای امپریالیستی و معطوف به گسترش نفوذ محسوب میشود.34 مجدداً والرستین در ادامه همین خطوط از تحلیل به بحث امپریالیسم میپردازد و گرچه سرمایهداری را به صورت ساختاری جهانی بررسی میکند، به طور عمده به نفوذهای سده نوزدهم دنیای سرمایهداری که به استعمار و امپریالیسم انجامید، توجه دارد. پیداست این نفوذها محدود بود و در چارچوب نگرش توازن قوای اروپایی پیش میرفت؛ اگرچه والرستین از آنها مجموعاً نظریهای ساختاری برای تبیین رفتار نظام سرمایهداری ساخته است.35
در جمعبندی نگرشهای مطرح در نظریه روابط بینالملل درباره منطقه نفوذ باید گفت تقریباً همه این نگرشهای نظری بر اهمیت منطقه نفوذ برای افزایش قدرت توجه دارند، اما هر یک توصیهها و دغدغههایی نیز دارند: رئالیستها اقدام محدود و مسئولیتپذیرانه را توصیه میکنند؛ لیبرالها بر ترجیح اقدامات همکاریجویانه و نفوذ اقتصادی تأکید دارند؛ نظریه عمومی نظامها آن را نگرشی مهم در کسب قدرت میداند و با هر سیاستی که بتواند موازنه قوای کارامدی ایجاد کند موافقاند؛ نظریههای انتقادی و مارکسیستی بیشتر نگران اقدامات امپریالیستی و سلطهجویانه هستند.
ملاحظات تاریخی
منطقه نفوذ در سرنوشت سیاسی و اقتصادی یک قدرت بزرگ بسیار مهم است. قدرتهای بزرگ، به ویژه قدرتهای بزرگ منطقهای، معمولاً بخش مهمی از قدرتشان را از این مناطق به دست میآورند. این به عنوان یک سیاست، منطق ساده و در عین حال، مهمی دارد؛ به این معنی که با توجه به محدودیتهای منابع ملی قدرت یک کشور، بسط قدرت مستلزم داشتن منابع قدرت و گستره سرزمینی است تا بتواند امکان مانور یک قدرت بزرگ را خارج از مرزهایش بدون اینکه به سرزمین اصلی آسیبی برسد، فراهم آورد.
همانطور که گفته شد، گسترش منطقه نفوذ، جنبه مهمی از تولید و ارتقای قدرت ملی است. در سیاست بینالملل، از این موقعیت برای طی سلسله مراتب قدرت و تقویت سطوح قدرت خود از «قدرت متوسط» به «قدرت میانی» و «قدرت بزرگ» استفاده میشود. چنین نگرش و سیاستی در روابط بینالملل در زمان رقابتهای استعماری در اوج خود بود، اما سرگذشت آن به تشکیل دولتهای ملی برمیگردد که قدرتهای اروپایی در یک نظام توازن قوا تلاش میکردند با تسلط بر مناطق همجوار، موقعیت خود را تقویت و تثبیت کنند. در حقیقت، سرزمینهای اروپایی خود بیش از هر جایی سیاست منطقه نفوذ را تجربه کردهاند و بسیاری از مناطق اروپا از زمان عهدنامه وستفالی به این سو، دستخوش دخل و تصرف و حاکمیتهای چند و چندین دههای قدرتهای بزرگ اروپایی مانند آلمان، اتریش، فرانسه و اسپانیا بودهاند.
پس از این تجربه که در حقیقت، به معنای تثبیت مرزهای ملی دولتهای تازه تأسیس اروپایی بود، اروپاییان تلاش کردند نفوذ خود را به خارج از اروپا و به اصطلاح به ماورای بحار گسترش دهند. پیش از آن، در سال 1600، بریتانیا و سپس هلند در سال 1602 کمپانیهای هند شرقی را در هندوستان و اندونزی دایر کردند و سیاستهای تجاری ماورای بحار خود را گسترش دادند. با این حال، آغاز همهگیری این سیاست در سده هیجدهم بود و یک سده بعد، این سیاست به اوج خود رسید.
در ادبیات روابط بینالملل، به این گسترش تجاری که همراه با نفوذ سیاسی و گسترش ارضی است، «امپریالیسم» گفته میشود. مطابق نگرش هابسون و سپس لنین، سرمایهداری برای گسترش اقتصادی به نفوذ سیاسی و نظامی در مناطق دیگر نیاز داشت. پدیده امپریالیسم معرف این واقعیت است که کشوری مانند بریتانیا بدون داشتن سرزمینهایی در ماورای بحار نمیتوانست به قدرت بزرگ سیاسی و اقتصادی بدل شود.36
پیش از سده هیجدهم، منافع اقتصادی و سیاسی از راه دریا به دست میآمد و قدرت برحسب توانایی در کنترل دریاها محاسبه میشد. در سدههای شانزدهم و هفدهم، اسپانیا و پرتغال، قدرتهای بزرگ دریایی جهان بودند و آنقدر قدرت سیاسی و اقتصادی به دست آورده بودند که در اروپا، پاپ دریاها را میان این دو قدرت تقسیم کرده و از لحاظ دینی به آن مشروعیت بخشیده بود.
در این میان، دو قدرت هلند و بریتانیا از «حفرههای قدرت دریایی» اسپانیا و پرتغال بهره گرفتند و دگردیسی مهمی در جریان قدرت به وجود آوردند. البته هر دو قدرت اخیر به مهمترین قدرتهای دریایی جهان هم بدل شدند و جای اسپانیا و پرتغال را گرفتند، اما جریان قدرت را از دریا به سرزمین تبدیل کردند. منظور از حفرههای قدرت دریایی، موقعیت خاص جغرافیایی و توان اقتصادی هندوستان و اندونزی است که اسپانیا و پرتغال از آنها غافل ماندند و برعکس، ظرفیت اقتصادی بسیار بالایی برای هلند و بریتانیا فراهم آوردند تا اسپانیا و پرتغال را از میدان به در کنند.
با این دگردیسی در جهتگیری به قدرت، سیاست منطقه نفوذ عملاً به شکل مهم و رسمی قدرت در روابط بینالملل بدل شد و به سرعت تمام رقابتها حول آن شکل گرفت. از آن پس، منظور از تمام ابعاد گسترشجویی اعم از امپریالیسم و پدیدههای کم و بیش همسطح آن، سیاست منطقه نفوذ است و تقریباً تمام جریان رقابت با این مفهوم بررسی شده است؛ اگرچه نظریه روابط بینالملل بیشتر بر پدیده قدرت به مثابه یک نتیجه متمرکز بوده تا جنبههای مختلف منابع آن مانند گسترش سرزمینی.37
تا جنگ جهانی دوم، مشخصاً تمام نبردهای مهم بر پایه کسب مناطق نفوذ و رقابت با سایر قدرتهای رقیب در این زمینه بوده است. پس از جنگ همه امیدوار بودند نهادی بینالمللی به وجود آید و به این بحث پایان دهد. حتی جان فاستر دالس، وزیر خارجه ایالات متحده، در دوران آیزنهاور، تهدید بزرگ صلح پس از جنگ جهانی دوم را احیای اندیشه مناطق نفوذ میدانست.38 آمریکاییها بحث نظام امنیت دستهجمعی را در قالب سازمان ملل متحد مطرح کردند، اما خیلی زود در سال 1947 با طرح مارشال دست آنها رو و معلوم شد که با ارائه کمکهای مالی به اروپا و مناطق دیگر مایل به گسترش نفوذ «جهانی» خود هستند.39
در این زمان در قالب نهاد تازه تأسیس سازمان ملل متحد، ایالات متحده تلاش کرد دکترین مونرو را که دربردارنده نفوذ آن کشور در آمریکای لاتین بود، وارد میثاق جامعه کند و چرچیل هم پیشنهاد مشابهی در زمینه «پلیس منطقهای»40 داشت. اگرچه صورت اصلی کار چنین نشد، این دو کشور در سراسر دوران جنگ سرد، چنین فهمی از نظام بینالملل که متضمن مناطق نفوذ آنان بود، دنبال کردند؛ با این تفاوت که ایالات متحده جایگزین بریتانیای سده نوزدهم شد و به جای نظام توازن قوا که نفوذ محدودی را برای بریتانیا و سایر کشورهای شرکتکننده در نظام توازن قوا پیش میآورد، ایالات متحده صاحبنفوذی جهانی شد و قدرتش، ساختار نظام بینالملل را هدف قرار داد. در واقع، ایالات متحده در خلال جنگ سرد با تفسیری موسع از نفوذ و قدرت، عملاً در نقش پلیس جهانی مطرح بود و به قول کسینجر، در دوره کندی چنان توانی داشت که حاضر بود هزینه هر اقدام و رفتاری را بدهد.41
آمریکاییها شرایط خاصی در این زمینه دارند. در همان زمان که آمریکا دوره انزواگرایی را طی میکرد، براساس دکترین مونرو،42 آمریکای لاتین به عنوان منطقه نفوذ ایالات متحده مطرح بود و آمریکاییها قدرتهای اروپایی را از مداخله در این منطقه برحذر داشته بودند. در سالهای پیش از جنگ جهانی دوم که ایالات متحده به گسترش آلمان و ژاپن اعتراض کرد، برلین و توکیو این اتهام را وارد کردند که واشنگتن به راحتی منطقه نفوذش را در آمریکای لاتین و تاریخ نظامی و اقتصادی گستردهاش را نادیده گرفته است. پاسخ آمریکاییها این بود که آلمان و ژاپن دنیایی تقسیم شده به مناطق نفوذ میخواهند، اما ایالات متحده در پی دنیای سرمایهداری لیبرال است. آمریکاییها همواره از این توجیه بهره میگرفتند که ایالات متحده در پی گسترش نفوذ خود و کنترل صلح است.43
به این ترتیب، میتوان منطقه نفوذ را با توجیهات ایدئولوژیک هم مطرح کرد. در حالی که ایالات متحده و غربیها از این مفهوم در چارچوب گسترش صلح بهره میگرفتند، روسها آن را در چارچوب کمک به دنیای سوسیالیسم به کار میبردند. کنگره خلقهای شرق که روسها در باکو برگزار کردند، کاری در همین راستا بود که بعدها به عنوان مشی صدور انقلاب کمونیستی مطرح شد و در اصل و دستکم از سوی کشورهای غربی به معنای تلاشی برای کنترل سرزمینی مناطقی تلقی میشد که روسها موفق میشدند با انقلابهای کمونیستی یا با به قدرت رساندن احزاب و گروههای کمونیستی تحت نفوذ خود بگیرند. روسها هم با مقاصد خاص خود، چنین مناطقی را به ویژه در اروپای شرقی گسترش دادند. بسیاری، این تلاش روسها را به حساب احساس عدم امنیت آنها گذاشتهاند.
روبرتز بر آن است که روسها این احساس عدم امنیت را با ایدئولوژی برتری کمونیسم آمیختند و توقع داشتند نمایندگی کمونیستی قوی در حکومتهای اروپای شرقی وجود داشته باشد. به نظر نویسنده، ایجاد مناطق نفوذ شوروی در اروپای شرقی لزوماً به معنای کودتای کمونیستی در اروپای شرقی نبود و روسها دغدغه صلح و امنیت داشتند و نگرشهایشان در این مورد بسیار اولیه و کمانتظار بود، اما به تدریج و تحت تأثیر شرایط و واقعیات، نگرش کاملتری در مورد این مناطق شکل گرفت که شامل الحاق و کنترل این مناطق بود.44
به این ترتیب، چهل سال بعد، اروپای شرقی از سوی مسکو به مثابه نوعی فضای ژئو ـ ایدئولوژیکی45 امنیت شوروی تلقی شد. در واقع، پیام روسها این بود که منطقه نفوذ شوروی در اروپای شرقی به واسطه کنترل و همگنی ایدئولوژیکی احزاب کمونیست با مدل سوسیالیسم شوروی تضمین خواهد شد.46
این احساس ناامنی روسها تا حد زیادی به رفتار تبعیضآمیز و غیرمتعهدانه قدرتهای غربی در قبال رویدادهای نظامی و سیاسی معطوف به اتحاد شوروی، و شیوه خاص تعاملات نظام بینالملل در آن زمان برمیگردد. برای مثال، توافق شوروی با آلمان نازی بر سر مناطق نفوذ به واسطه سه عامل بود: نخست، آغاز مذاکراتی میان بریتانیا، فرانسه و شوروی در اواسط آگوست 1939 برای پیمانی سهجانبه علیه آلمان؛ دوم، شوروی ترجیح میداد در نبردی که میان غرب و آلمان بر سر لهستان در راه بود، بیطرف بماند؛ سوم، وعده آلمان در زمینه تأمین امنیت دولتهای بالتیک و لهستان شرقی.
به موازات اینکه آلمان در اوایل سپتامبر 1939 به لهستان حمله کرد، مسکو در واکنشی تصمیم گرفت به منطقه نفوذش در لهستان حمله و آنجا را اشغال کند و در نهایت بیلوروسی غربی و اوکراین غربی را هم به اتحاد شوروی منضم سازد. این انضمام، سرنوشت استونی، لیتوانی و لائوس هم بود.
در قضیه فنلاند، بحث توقعات ایدئولوژیکی روسها هم مطرح شد. به عبارت بهتر، روسها از این نظر تحت فشار افکار عمومی قرار گرفتند که وضعیتی مشابه شوروی داخل فنلاند شکل گیرد. این شرایط با جایگاه روسها در منطقه اروپای شرقی و مرکزی به هم آمیخت و در مجموع سبب طرح خواستههایی شد. با مقاومت دولت فنلاند در حالی که گروههایی در فنلاند و خود شوروی خواستار چنان شرایطی بودند، روسها عملاً به جنگ کشیده شدند. تقاضاهای مسکو از دولت فنلاند هم به صورت پیشنهاد یک پیمان کمک متقابل، تعدیلات سرزمینی و پایگاههای نظامی بود که با رد آنها از سوی دولت فنلاند، مسکو در اواخر نوامبر 1939 به فنلاند حمله کرد.
اما روبرتز معتقد است با وجود این فشارها، روسها در اصل نه در پی ایجاد وضعیتی مشابه شوروی یا «شوروی کردن»47 فنلاند بودند نه درصدد الحاق آن و به همین دلیل، از دید وی، اشغال فنلاند در این دوران چندان در تقویت و برتری روسها مؤثر نبود.48 در حقیقت، برداشت رهبران شوروی از جایگاه ایدئولوژیکی عالی این حکومت در اروپا و اهمیت دادن به خواسته برخی گروهها و قلمداد کردن آنها به عنوان «افکار عمومی» ـ که روسها به نتایج مشروعیتبخش آن خیلی نیاز داشتند ـ چیزی بود که روسها را در محظوریت قرار داد.
در خلال این دوران، آمریکاییها تلاش زیادی کردند که روسها را از این برداشتهای ایدئولوژیکی برحذر دارند و به جمع قدرتهای اروپایی برگردانند، اما موفقیت چندانی نداشتند. برای نمونه در جنگ جهانی دوم، جیمز برنز،49 وزیر خارجه وقت ایالات متحده، تلاش کرد شوروی را به ایده منطقه آزاد شوروی50 به جای منطقه انحصاری51 قانع کند اما روسها نپذیرفتند.52
تناقضی که در جریان جنگ سرد وجود داشت این بود که این جنگ به این علت نبود که کمونیسم تهدیدی برای غرب باشد یا منازعه درون سیستمی اجتنابناپذیری میان ابرقدرتهای آمریکا و شوروی روی دهد، بلکه مسکو فرض گرفته بود که منطقه نفوذی در اروپای شرقی ایجاد کند و روابط خوبی با بریتانیا و ایالات متحده داشته باشد. در خلال جنگ، انگیزههای فوری راهبردی و اقدام سیاست منطقه نفوذ، محاسبات امنیت، قدرت و دیپلماسی بودند که با عنصر مهم شتابزدگی در مواجهه با شرایط و واکنشها و اقدامات بازیگران دیگر پیوند خورد.
به قول روبرتز، سیاست منطقه نفوذ با واکنشی حسابشده و عملگرایانه به شرایطی آغاز شد که در نهایت از طریق تحول به وسیله ایدئولوژی از یک پروژه سیاست قدرت مضیق به طرحی برای شکل دادن افراطی نظم سیاسی و بینالمللی اروپایی بدل شد.53 این موضوع از آن رو در هیئت طرحی گسترده، صورت واقعی به خود گرفت که در اواسط جنگ سرد، رهبران شوروی با طرحریزی جدی و سهجانبه شوروی، بریتانیا و ایالات متحده برای پس از جنگ روبهرو شدند.
در پی حمله نازیها به شوروی در ژوئن 1941، مسکو تلاش کرد بر سر مناطق نفوذ پان اروپایی که بسیار گسترده بود با متحد بریتانیایی خود به توافق برسد که به «توافق درصدها»54 در اکتبر 1994 معروف شد. توافق درصدها در آن زمان حالت افسانهای داشت و واقعی به نظر نمیرسید، بلکه آنچه به آن صورت تحقق بخشید، پروژه بزرگ سهجانبه بود. از این رو، تلاش شوروی برای کسب امنیت باعث ایجاد مناطق نفوذ اروپای شرقی شد که تحت سلطه کمونیسم و تحت کنترل آن درآمدند.
سیاست روسها برای ایجاد مناطق نفوذ، در هر مرحله ویژگی و انگیزهای خاص داشته است. روبرتز پنج مرحله از این سیاست را شناسایی کرد که به طور خلاصه به این شرح است: مرحله نخست این سیاست در سالهای 40-1939 به توافقی با نازیها برای تأمین نیازهای امنیتی شوروی در اروپای شرقی (شامل بیرون نگه داشتن آلمان از جنگ و محدود کردن گسترش شرقی آن) محدود شد.
در مرحله دوم در سالهای 41-1940، روسها تلاش کردند بلوکی امنیتی در بالکان ایجاد کنند تا با سیطره آلمان در اروپا در پی سقوط فرانسه در ژوئن 1940 مقابله کنند. در مرحله سوم که شامل سالهای 42-1941 میشود، روسها در پی رسمیت یافتن این سیاست در سرزمینهایی بودند که در نتیجۀ پیمان نازی ـ شوروی و همینطور ترتیبات امنیتی پس از جنگ با بریتانیا (و ایالات متحده) به دست آمده بودند.
مرحله چهارم در سالهای 44-1943 را میتوان مرحله «اتحاد بزرگ»55 دانست. یک منطقه نفوذ ایجاد شد که از برخی لحاظ میتوان آن را در چارچوب پروژهای بزرگتر به نام سهجانبهگرایی جهانی شوروی، بریتانیا و آمریکا قلمداد کرد. مرحله پنجم و نهایی، در پایان جنگ بود که شامل تحمیل یکجانبه منطقه نفوذ شوروی در اروپای شرقی بود. در حقیقت، در مرحله پنجم منطقه نفوذ شوروی از سوی غرب رد و اروپا عملاً به دو قسمت تقسیم شد.56
به نظر روبرتز، منطقه نفوذی که در نهایت شوروی ایجاد کرد، در جهت نیازهای امنیتی آن بود و با نظم بینالمللی مبتنی بر همکاری، صلح و ثبات سازگاری داشت و قصد روسها آن نبود که غرب را وادار به ساخت و ایجاد یک بلوک ضدشوروی کنند. از این رو، جنگ سرد نتیجه تلاش مسکو برای به مصالحه کشاندن مناطق نفوذ خود و تعامل پس از جنگ با بریتانیا و ایالات متحده در کنار پروژه ایجاد یک اروپای دموکراتیک خلق بود که برای مسکو ارزش ایدئولوژیکی داشت.57 به این دلیل که یکی از اهداف مهم سیاست خارجی مسکو، امنیت نظام سوسیالیستی بود که با ایجاد مناطق نفوذ در اروپای شرقی و مرکزی دنبال میشد.
پایان جنگ سرد، پایان جنبههای ایدئولوژیک این سیاست بود. با مطرح شدن قدرت نرم و اهمیت یافتن منافع اقتصادی و فرهنگی از یک سو، و کاهش اهمیت مسائل نظامی و راهبردی از سوی دیگر، سیاست منطقه نفوذ هم با کاهش اهمیت جنبههای «سخت» مواجه شده است. در مجموع، این موضوع تا حد زیادی در قالب شرایط کنونی کیفیت و محتوای قدرت در نظام بینالملل قابل تبیین است.
اگرچه هنوز قدرت نظامی اهمیت دارد، مشروعیت اقدامی نظامی برای گسترش منطقه نفوذ تنها پس از توجیهات فرهنگی و سیاسی به دست میآید. تلاش ایالات متحده برای اقدام یکجانبه در افغانستان و عراق تقریباً اگر نگوییم به شکست انجامید، تلاشی بود که اگر توافقات بعدی با قدرتهای بزرگ منطقهای و فرامنطقهای را با خود نداشت، نمیتوانست نتیجهای داشته باشد.
شدت نفوذ و تأثیرگذاری
مناطق نفوذ را میتوان بر حسب شدت نفوذ مطرح تقسیم کرد و طیفهایی از شدت نفوذ کم و زیاد یا به عبارتی، نفوذ عمودی و افقی برای آن برشمرد. منظور از نفوذ عمودی، میزان اعمال قدرت و دخل و تصرفی است که بر پایه قدرت سیاسی و نظامی انجام میگیرد و در مقابل، نفوذ افقی ممکن است دربردارنده نفوذ کمشدت اما مهمی باشد که با گسترش روابط و بدون بهرهگیری از قدرت نظامی یک قدرت با کشور ضعیف و هدف به دست میآید.
این روابط هرچه باشد، معرّف رابطهای برابر نیست و همانطور که نظریهپردازان وابستگی تأکید دارند، روابطی نابرابر است و همیشه رابطهای میان قدرتی مسلط و قدرتی تحت سلطه است. تأکید میشود این اعمال قدرت به صورت «سخت» و در بُعد نظامی آن منظور نظر است. در این حالت، منطقه نفوذ برحسب شدت کم تا زیاد نفوذ، چهار حالت دارد: منطقه نفوذ، دولت حائل،58 دولت قمر،59 و دولت مستعمره.60 در کنار این موارد، دولت تحتالحمایه یا تحتالحمایگی61 هم مطرح است. منطقه نفوذ پیشتر تعریف شد و در اینجا، به تعریف حالتهای دیگر پرداخته میشود.
در تعریف دولت حائل آمده که دولتی مستقل و بیطرف است که معمولاً میان حوزه منافع دو قدرت بزرگ و رقیب قرار میگیرد تا مانع درگیری آنها شود. این پدیده از سال 1600 در روابط بین قدرتهای اروپایی مطرح بود، اما در جریان رقابتهای استعماری به شدت نمود یافت. در سال 1800، بریتانیا و روسیه تصمیم گرفتند افغانستان را به عنوان دولت حائل بین حوزه منافع دو کشور در نظر بگیرند. چنین اقدامی در سال 1907 در مورد مناطق مرکزی ایران صورت گرفت. این اصطلاح با اصطلاح دیگری به نام «منطقه حائل»62 مترادف است، اما پس از دوران جنگ جهانی دوم با اصطلاح «منطقه غیرنظامی»63 جایگزین شده است.
دولت قمر که به آن «دولت وابسته»64 هم میگویند، دولتی رسماً مستقل است که تحت کنترل و نفوذ شدید قدرتی بزرگ قرار دارد. این اصطلاح عمدتاً در مورد روابط میان رژیمهای کمونیستی اروپای شرقی با شوروی به کار رفته است. در کنار این اصطلاح، دولت دستنشانده65 و مستعمره نوین66 هم مطرح شده است که معرف چنین سطحی از کنترل و نفوذ قدرتی بزرگ بر کشوری کوچک و ضعیف است. درباره تفاوت این مفاهیم باید توجه کرد که دولت قمر در ارتباط با وابستگی شدید ایدئولوژیکی مطرح است، دولت دستنشانده در برابر وابستگی نظامی شدید و دولت مستعمره نوین در برابر وابستگی شدید اقتصادی.
دولت مستعمره عموماً به رابطه قدرتهای اروپایی با کشورهای جهان سوم برمیگردد که در قالب پروژهای سیاسی از سال 1600 آغاز شد و در دهه 1960 پایان یافت. این رابطه عمدتاً اقتصادی و در جهت بهرهکشی از منابع دولت مستعمره است، اما در دوران استعمار، تصمیمهای مهم دولت مستعمره را هم دولت استعمارگر میگرفت. در این ارتباط، هرچند قدرت و نفوذ سیاسی مطزرح است، بیشتر بر رابطهای اقتصادی تأکید میشود. این مفهوم هنوز هم در خصوص کشورهای وابسته به قدرتی اقتصادی مطرح است.
تحتالحمایگی شامل یک رابطه حمایت در برابر نفوذ سیاسی است. در این حالت، دولت قویتر روابط خارجی دولت تحتالحمایه را به کنترل خود درمیآورد. دولت تحتالحمایه از طریق تصرف به دست نمیآید و در امور داخلی خود خودمختار است. این حالت معمولاً در ارتباط با دولتهای ضعیفی پیش میآید که قادر به دفاع از خود در برابر قدرتهای متخاصم نیستند و در ازای واگذاری میزانی از کنترل سیاسی خود به قدرتی خارجی، از حمایت نظامی آن برخوردار میشوند.
این اصطلاح در اصل، به دورانی از حکومت در انگلستان برمیگردد، اما در دوران معاصر، مصادیق بیشماری میتوان برای آن برشمرد. در مورد ایران، شاید جالب باشد به سیاست وثوقالدوله در این زمینه اشاره کرد که با انعقاد قرارداد 1919، چنین سیاستی را در نظر داشت و حاضر شد تحتالحمایگی بریتانیا را بپذیرد، اما با اعتراض شدید مردم و نخبگان سیاسی ناکام ماند و کنارهگیری کرد. بنابراین، منطقه نفوذ ممکن است بر پایه تنوعی از روابط به دست آید.
اگرچه این روابط دربردارنده رابطهای سیطرهآمیز است، برحسب اینکه به اجبار به دست آید یا به رضایت، متفاوت است. در سرگذشت این بحث، منطقه نفوذ گاهی براساس معاهدهای حقوقی انجام میگرفت. این رابطه هم میتوانست نوعی تحتالحمایگی باشد هم نوع خاصی از روابط قدیمی میان اروپاییان که گاه یک کشور بخشهایی از سرزمین خود را در گرو کشور دیگری میگذاشت. همچنین گاه یک قدرت در چارچوب امتیاز خاصی ـ مانند اجاره یک رودخانه یا سرزمین ـ به قدرت دیگر، بخشی یا بخشهایی از سرزمینهای تحت کنترل خود را واگذار میکرد. در تجربه قدرتهای استعماری، کشورهای اروپایی چنین معاملات و معاوضات سرزمینی بر سر مستعمرات ماورای بحارشان انجام میدادند.
کارویژههای مختلف
تقریباً در سراسر دوران موازنه قوا و در ارتباط با سرزمینهای اروپایی، به ویژه مناطقی مانند بالکان و سایر مناطق اروپای شرقی، گسترش منطقه نفوذ عمدتاً به معنای سیاسی آن مطرح بوده است. کارکرد این مفهوم در این حالت، بیشتر تحت فشار گذاشتن قدرتهای رقیب بود، وگرنه اروپا نشان داده بود که ظرفیت کافی برای گسترش سرمایهداری ندارد و بازارهای آن ناکافی بود. در سایر مناطق دنیا، منطقه نفوذ نخست کارکرد اقتصادی داشته است.
در واقع، اهمیت یک قلمرو سرزمینی به علت منابع اقتصادی و معدنی آن بوده است. میدانیم که بسیاری از کشورهای آمریکای لاتین به علت برخورداری از قهوه، موز و مس مهم بودند. در آسیا، اندونزی و مالزی به واسطه کائوچو، ایران به واسطه نفت، هند و سیلان عمدتاً به واسطه چای و آفریقا به واسطه منابع بیشماری مانند طلا و الماس مهم بودهاند.
در کنار کارویژه اقتصادی، شاهد کارویژههای سیاسی و نظامی هم هستیم. هرگونه مقاومت داخلی یا رقابت قدرتهای دیگر باعث اهمیت یافتن سیاسی و نظامی این مناطق میشد. به یاد داریم بخش مهمی از سیاست بریتانیا در اقیانوس هند و خلیج فارس به منظور حفظ خود بود. منطقه حائل افغانستان بدین منظور در دستور کار سیاست خارجی بریتانیا قرار گرفت و در فرصت مقتضی به روسها تحمیل شد. در حالی که طرح راهآهن آلمانها برای اتصال ایران و عراق به اروپا با مخالفت بریتانیا مواجه شد، این کشور خود یک سیستم ارتباطی تلگرافی در کل هندوستان تا اروپا درست کرده بود که هرگونه اخبار این ناحیه را به دقت بررسی میکرد.
ایران از زمان کشف و استخراج نفت در آن، به منطقه بسیار مهم سیاسی و اقتصادی بدل شد و هنگامی که طرح مشارکت دولت بریتانیا در گسترش قرارداد نفت دارسی به مجلس عوام مطرح شد، مهمترین مسأله این بود که چگونه امنیت ایران برای تأمین نفت بریتانیا حفظ شود. سپس ادوارد گری، وزیر خارجه وقت بریتانیا، به تشریح توان نظامی این کشور در دفاع از منابع نفتی ایران پرداخت.67 در مالزی، گذرگاه مالاکا برای منافع بریتانیا بسیار حیاتی بود و این کشور در این منطقه درگیریهای متعددی با رقبا داشت.
در چین، مقاومت مردم در برابر آنچه به «جنگ تریاک» شهرت یافت، با نیروی نظامی پاسخ داده شد. در هندوستان، تلاشهای متعدد مردم برای استقلال بارها با واکنش نظامی بریتانیا مواجه شد. در آفریقا، رقبای اروپایی دستکم در چندین مورد از جمله در بحران فاشودا و اغادیر در برابر هم قرار گرفتند و به زد و خورد پرداختند. در نتیجه، به موازات دشواری حفظ و استمرار بهرهگیری اقتصادی از این مناطق، اهمیت سیاسی و نظامی این مناطق مطرح میشد.
نگرش به منطقه نفوذ به تدریج از جنبه فرهنگی هم مطرح شد. قدرتهای بزرگ با تحمیل مبانی فرهنگی مانند زبان و شیوههای تحصیل نوین، سیطره فرهنگی خود را نیز مطرح کردند. بسیاری بر این باورند که نفوذ فرهنگی عمیقترین و پیچیدهترین وجه گسترش نفوذ است؛ زیرا روند نفوذ را اجتماعی میکند و با عجین شدن این رابطه میان مردم سرزمین مدنظر، امکان نفوذ قویتر و آسانتر است.
در ادبیات مارکسیستی میخوانیم که امپریالیسم فرهنگی به مراتب خطرناکتر است و کارویژه مهم آن، تسهیل روند انتقال مازاد اقتصادی به مرکز است. تاملینسون68 بر آن است که امپریالیسم فرهنگی، مبانی مشروعیتی برای فرهنگ مهاجم فراهم میآورد و ارزشهای آن فرهنگ را به ارزشهای غالب بدل میکند.69 در این صورت، روابط دیگر از جمله روابط اقتصادی آسانتر انجام میگیرد و به این ترتیب، وجه فرهنگی گسترش نفوذ گاه حتی مهمتر جلوه میکند.
در کنار این وجه فرهنگی گسترش نفوذ که کارکرد آن تعمیق روابط سیاسی و اقتصادی است و خود در حکم ابزاری برای کسب نتایج سیاسی و اقتصادی آن روابط تلقی میشود، گسترش نفوذ فرهنگی میتواند هدف هم باشد. بسیاری از کشورها مانند ایران از تواناییهای فرهنگی بالایی برخوردارند و این جدا از منافع دیگر ممکن است ظرفیت معنوی فراوانی برای این قبیل کشورها داشته باشد. اگر هدف نهایی و مهم گسترش نفوذ، تقویت امنیت ملی باشد، چنان گسترش نفوذ فرهنگی میتواند ابزار تأمین آن را در روندی بلندمدت از طریق تقویت مبانی فرهنگی مشترک در مناطق همجوار افزایش دهد. در این حالت، گسترش نفوذ فرهنگی در چنین مناطقی میتواند هدف باشد.
اهمیت نظامی و راهبردی
در بررسی این موضوع از بعد نظامی و راهبردی، باید گفت اکنون برخلاف گذشته، مناطق نفوذ کارکرد نظامی و راهبردی صرف هم دارند. پس از آنکه رقابتهای اقتصادی و سیاسی در دوران پس از جنگ جهانی دوم به اوج خود رسید، بسیاری از مناطق نفوذ صرفاً از این نظر مورد توجه بودند که برتری نظامی و راهبردی قدرتهای بزرگ را حفظ کنند. پایگاههای نظامی مختلف ایالات متحده به ویژه دیهگو گارسیا در اقیانوس هند، اوکیناوا در ژاپن، پایگاههای نظامی ویژه در آلمان و بریتانیا و... صرفاً به همین منظور مطرحاند.
نمونه جالب دیگر، تنگههای بسفر و داردانل هستند که اهمیتشان صرفاً به دلیل تقاضاهای تاریخی شوروی برای تسلط بر آنها بود و تمام اهمیت ترکیه در زمان جنگ سرد هم تقریباً به همین دلیل بود. نقشی که ایران در زمان جنگ جهانی دوم به عنوان پل پیروزی برای متفقین بازی کرد، در همین چارچوب قابل بررسی است.
منطقه نفوذ معمولاً بسته به اینکه از سرزمین اصلی قدرت بزرگ دور یا نزدیک باشد، مورد ادعاست. در این زمینه، قدرتهایی مانند ایالات متحده که از تسلیحات و تجهیزات کنترل از راه دور برخوردارند، وضعیت متفاوتی دارند. اما قدرتهای دیگر که امکان کنترل از راه دور ندارند، بر مناطق نزدیک، نفوذ و توقع منافع بیشتری دارند و بالطبع کنترلشان بر مناطق دورتر کمتر است. شکستها و موفقیتهای روی داده در این زمینه جالب است.
در سال 1962، اتحاد شوروی تلاش کرد با استقرار موشکهای میانبرد بالستیک در کوبا دست به گسترش منطقه نفوذ بزند و نفوذ ایالات متحده در ترکیه و ایتالیا را که شامل استقرار موشکهای میانبرد ژوپیتر میشد، تلافی کند. این برای شوروی موفقیت بود و سبب شد از بخشی از مسابقه تسلیحاتی که آمریکاییها بر روسها تحمیل میکردند، معاف شود و از سوی دیگر، موشکهای ژوپیتر هم برچیده شدند.
برعکس، حضور روسها در چین در سالهای نخست سده بیستم به منظور تحدید نفوذ ژاپن و سایر قدرتهای اروپایی، در پی حمله ژاپن به ناوگان روسیه در اقیانوس آرام و شکست سنگین روسها، تجربه تلخی رقم زد. اشکال کار روسها این بود که توانایی مانور نظامی را به همان اندازه که در اروپای شرقی داشتند، در اقیانوس آرام نداشتند و به سرعت با پادرمیانی بریتانیا، شرایط سخت صلح را پذیرفتند و تقریباً کل نفوذشان را در چین از دست دادند.
روسها چنین شکستی را مجدداً در افغانستان تجربه کردند و همه میدانیم که تقریباً هیچ بهرهای از آن نفوذ به دست نیاوردند و میراث روسها در افغانستان چیزی جز بدنامی نیست. فرانسویها هم در سال 1954 در نبرد دین بین فو از نیروهای ویتنامی که مورد حمایت نظامی چین و شوروی بودند، شکست سختی خوردند و اگر حمایت ایالات متحده نبود، به کلی نیروهایشان را از دست میدادند.
در این میان، تلاشهای اسرائیل برای ایجاد چنین مناطقی قابل توجه است. اسرائیل همواره از ضعف امنیت در رنج است که دلیل مهم آن نداشتن عمق راهبردی در خاک است. در تمام دوران جنگهای اعراب و اسرائیل، این رژیم از این مسأله به خوبی بهره برده است. رئیسطوسی در کار جالبی که در این زمینه انجام داده، آورده است پس از بحران کانال سوئز تا زمان مرگ ناصر و روی کار آمدن سادات، اسرائیل همواره با ائتلافهایی که با نیروهای یمنی و سایر کشورهای منطقه داشت، بخش قابل توجهی از نیروی نظامی مصر را به این کشورها مشغول کرد تا به نوعی بازدارندگی در برابر قدرت مصر دست زده باشد.
از همان ابتدا، اسرائیل چنین رویهای را در مورد آفریقا در پیش گرفت و با کمکهای اقتصادی، آموزشی، فنی، نظامی و سیاسی در بازار آفریقا نفوذ کرد و توانست سلطه خود را بر این قاره تثبیت کند. راهبرد نفوذ اسرائیل در قاره آفریقا را میتوان به افزایش خصومت میان اعراب و اسرائیل، رسمیت یافتن کشورهای آفریقایی در نظام بینالملل و قدرت رأی آنان در سازمان ملل، و همچنین وجود اقلیتهای یهودی در آفریقا مرتبط دانست.
اسرائیل در تمام این دوران از تسهیلات استعماری بریتانیا، فرانسه، پرتغال، بلژیک، و سرمایههای آمریکا و آلمان که به صورت کمک به آفریقا اعطا میشد و هم از کمکهای کشورهای کوچک اروپایی مانند سوئد، دانمارک و سوئیس بهره میگرفت. معمولاً اسرائیل بر پروژههای اقتصادی اعطایی این کشورها نظارت و مدیریت میکرد تا قابلیت نفوذ و تأثیرگذاری سیاسی برای این رژیم داشته باشند. از این راه، اسرائیل تعداد زیادی پایگاه نظامی در این کشورها به دست آورده که خواه و ناخواه قابلیتهای نظامی این رژیم را افزایش داده است.
در کنار این، اسرائیل با فروش اسلحه و کنترل تجارت نفت در این منطقه، نوع خاصی از نفوذ را برای خود فراهم کرده که به مراتب پیچیده و قابل تأمل است. گفته میشود اسرائیل از این راهبرد خود در آفریقا سه هدف عمده دارد: امنیت ملی، مشروعیت سیاسی و قدرت منطقهای. بخشی از اهداف اسرائیل از این گسترش نفوذ، در محاصره قرار دادن جهان عرب از جنوب، جلوگیری از خیزش اسلامی با همکاری مسیحیت جهانی، ایجاد منازعه میان موریتانی و سنگال، تهدید به حمله نظامی علیه الجزایر، حضور نیروهای آمریکایی و اسرائیلی در چاد، کمک به شورشیان جنوب سودان و دخالت در حوادث شاخ آفریقاست.
منطقه نفوذ در دوران پس از جنگ سرد
مناطق نفوذ را بر حسب تاریخ روابط بینالملل هم میتوان تقسیمبندی کرد: دوران توازن قوا، دوران جنگ سرد و دوران تکقطبی و چندقطبی. در دوران توازن قوا که معمولاً با پنج یا شش قدرت بزرگ شکل میگرفت، هر یک از قدرتها مناطقی را به عنوان منطقه نفوذ شناسایی میکردند. در این حالت، هر یک از قدرتهای بزرگ که توان به چالش کشیدن قدرتهای دیگر را نداشتند، معمولاً نفوذ چنان قدرتی را به رسمیت میشناختند.
در ایجاد یک منطقه نفوذ، قدرتها به سختی خارج از منافع ضروری و حیاتی خود به گسترش منطقه نفوذ میپرداختند. در نتیجه، در صورتی که منافع ضروری و حیاتی یک قدرت ایجاب میکرد، منطقه نفوذش به رسمیت شناخته میشد. در مقابل، قدرتهای بزرگ دیگر هم به سختی مزاحمتی برای یک قدرت بزرگ ایجاد میکردند. با این حال، در مواردی که ایجاد مناطق نفوذ مورد اجماع قدرتهای بزرگ نبود، ائتلافی از این قدرتها به مخالفت برمیخاستند و چنان قدرتی را به عقبنشینی وادار میکردند.
در هر صورت، اگرچه جریان عمده کار به این ترتیب بود، موارد نقض آن هم در دو سوی بحث وجود دارد. به عبارت دیگر، هم مواردی مطرح بوده که یک قدرت بزرگ در برابر قدرتهای دیگر مقاومت کرده، هم مواردی که قدرتهای بزرگ، یک قدرت جاهطلب را به عقب نشاندهاند. در ارتباط با قضیه نخست، در سال 1935، ایتالیا به اتیوپی حمله کرد و جامعه ملل و ائتلافی از بریتانیا، فرانسه و اتحاد شوروی نتوانستند مقابلهای انجام دهند.
در مورد قضیه دوم، در سال 1874 که روسیه، عثمانی را در جریان جنگهای کریمه شکست داده بود، ابتدا کنفرانس سن استفانو برگزار و منافع مهمی از قِبَل آن نصیب روسیه شد. سپس با مخالفت آلمان و اتریش، کنفرانس برلین شکل گرفت و بخش مهمی از آن منافع پس گرفته و به عثمانی و اتریش داده شد تا نفوذ روسیه تعدیل شود.70
در دوران جنگ سرد، با توجه به نفوذ شدید دو ابرقدرت بر کل نظام بینالملل، مناطق نفوذ معمولاً میان دو ابرقدرت تقسیم میشد. ویژگی مهم دوره جنگ سرد، وضعیت توازن وحشت بود که بر اثر سلاحهای هستهای به وجود آمد و به واسطه آن، دو ابرقدرت معمولاً منافع همدیگر را به رسمیت میشناختند. در انقلاب مجارستان در سال 1956 و بحران بهار پراگ در سال 1968 که روسها به طور یکجانبه اقدام به سرکوب آنها کردند، ایالات متحده با اینکه وعده «آزادسازی گسترده» داده بود و اینکه مخالفت روسها با آن را با انتقام گسترده پاسخ خواهد داد، تلاشی برای مقابله نکرد و به قول کیل،71 تنها به سرزنشی مختصر اکتفا کرد.72
دلیل آن احتمالاً این است که قدرتهای بزرگ به مثابه یک اصل، همواره در مناطق نفوذ مورد تأکید قدرتهای دیگر مداخله نمیکردند و در این مورد، ترس از هزینه زیاد رویارویی، در بازدارندگی بسیار مؤثر بوده است. در مقابل، ایالات متحده هم کودتای آگوست 1953 را در ایران سازمان داد، در سال 1965، در جمهوری دومینیکن مداخله کرد، در دوره ریگان، ساندنیستهای نیکاراگوا را سرکوب کرد و رژیمهای چندین کشور آمریکای مرکزی و لاتین را در جهت منافع خود تغییر داد. در این زمان بقیه قدرتهای بزرگ، تحت عنوان متحدان و همپیمانان بزرگ این ابرقدرتها میتوانستند در راستای سیاست ابرقدرت، نقاطی را به عنوان منطقه نفوذ در اختیار بگیرند.
در عین این مرزبندی بسیار سخت، دو ابرقدرت گاهی به مناطق نفوذ یکدیگر دستبرد میزدند. برای مثال، کوبا در ابتدا کشوری غیرسوسیالیست بود و به تدریج با حمایت شوروی از انقلابیون کوبا، رژیم این کشور در اردوی شوروی قرار گرفت. نمونه مقابل و مهم آن، جذب چین و سپس مصر در اردوگاه غرب است که در سالهای دهه 1970 روی داد. در مورد نمونههای معرف گسترش نفوذ همپیمانان این دو ابرقدرت، میتوان به نفوذهای چین کمونیست در جنوب شرق آسیا شامل مناطقی از کره شمالی، ویتنام، لائوس و... از یک سو، نفوذ بریتانیا در هنگکنگ و مالزی، و فرانسه در مناطقی از شرق آسیا و خاورمیانه عربی اشاره کرد.
نکته جالب دیگر، مرزهای مبهم مناطق نفوذ است. به منظور گسترش نفوذ، قدرتهای بزرگ همواره تلاش کردهاند این مناطق مبهم باقی بمانند تا هم دفاع از آنها راحتتر باشد هم رقیب را از ورود به مناطق نزدیک به آن بازدارند یا دستکم، تحریک به ورود نکنند. برای نمونه، در 21 دسامبر 1954، وزیر خارجه آمریکا به شورای امنیت ملی آن کشور برآوردی از سیاست خارجی آمریکا ارائه داد و خواست که خطوط نفوذ آمریکا روشن شود.
آیزنهاور مخالف ترسیم چنین خطوطی بود و اعلام کرد: «اگر شما در مورد ترسیم یک خط دفاعی تصمیم بگیرید، مانند این است که به دشمن بگویید که نمیتواند بدون تحمل ریسک یک درگیری پیش برود، و [در مقابل،] شما به طور خودکار به دشمن ابتکار عمل میدهید تا آنچه را خارج از خط دفاعی است تصرف کند.»73 به این ترتیب، مبهم ماندن مرزهای این مناطق هم خود ابتکاری دفاعی محسوب میشود.
در دوران تکقطبی که ویژگی سالهای پس از فروپاشی شوروی است، ایالات متحده تنها ابرقدرت جهان است که معمولاً اداره امور نظام بینالملل را با کم قدرتهای بزرگ منطقهای در دست داشته است. هانتینگتون درباره ویژگی این دوران، بر آن است که ابرقدرت معمولاً به تنهایی اداره امور جهان را ندارد و به عبارتی، یک قدرت قاهر تمامعیار یا آنچه در روابط بینالملل قدرت «هژمونیک» میخوانند، نیست. اما در برابر قدرتهای دیگر از نوعی «وتو» برخوردار است و هیچ قدرتی بدون موافقت ابرقدرت نمیتواند یکجانبه عمل کند.74 بیشتر نظریهپردازان روابط بینالملل، این دوران را گذرا و موقت دانستهاند،75 اما در همین دوران ایالات متحده رفتارهای مختلفی از خود نشان داده و قدرت آن نوسان جدی داشته است.
در دوران جورج بوش پدر، ایالات متحده آغاز یک نظم نوین جهانی را اعلام کرد؛ در دوره کلینتون، در تلاش بود به مسائل داخلی بپردازد و بیشتر نگرشهای اقتصادی را در عرصه بینالمللی دنبال کند. برخی نویسندگان حتی به آن «دیپلماسی بازاری»76 لقب دادهاند.77 به دلیل همین نگرش در سیاست خارجی، بحرانهای دارفور و سومالی با بیاعتنایی مفرط این کشور مواجه شدند و اگر اصرار اروپاییان و خطر به دام افتادن ناتو نبود، آمریکا در ابتدا انگیزهای برای ورود به بحران بوسنی هم نداشت. میتوان گفت در این دوره، ایالات متحده اصرار جدی به داشتن مناطق نفوذ اقتصادی داشت.
برای نمونه در بخش مهمی از روابط با چین، اروپا و شرق و جنوب شرق آسیا، ایالات متحده در چارچوب سیاست اقتصادی اعلامی با عنوان «تجارت آزاد»، درگیر جنگهای تجاری بود تا سهم تجاری بیشتری به دست آورد. سیاست ایالات متحده در دوره جورج بوش به سیاست یکجانبهگرایی و «جنگ پیشدستانه» شهرت یافت. در این دوره سیاستگذاران آمریکایی، منافع ایالات متحده را جهانی اعلام کردند و با نگرش مداخلهگرایی یکجانبه در پی آن بودند که تقریباً در هر جایی درگیر شوند.
به عبارت بهتر، به همان اندازه که قدرتهای بزرگ دیگر مانند روسیه، فرانسه و آلمان در پی به چالش کشیدن ابرقدرت و تعدیل نفوذ آن در جهان بودند، ایالات متحده در پی گسترش نفوذ و سلطه خود در سراسر جهان بود. در دوره اوباما، ایالات متحده تقریباً همان سیاست دولت کلینتون را تجربه میکند؛ با این تفاوت که این کشور مجبور است برنامههای بازمانده از دولت قبلی را به نحوی پایان دهد.
با این حال، دوران تکقطبی هم از این لحاظ، پویاییهای خاص خود را دارد. روسیه که پس از رویدادهای 11 سپتامبر با عملیات ایالات متحده در منطقه موافقت کرد و دست آن کشور را برای ایجاد پایگاه نظامی در کشورهای همسایه مانند قرقیزستان باز گذاشت، پس از آن حوزه نفوذ و منافع خود را به تدریج در قالب خاصی بازتعریف کرد. جنگ گرجستان فرصت خوبی از این لحاظ برای روسها بود و بهانه لازم را در این مورد فراهم آورد.
در پی جنگ 2008 گرجستان، دیمتری مدودف اصول سیاست خارجی روسیه را تشریح و در مورد منطقه «منافع ممتاز»78 کشور صحبت و توجیه این کار را هم تعهد دولت به دفاع از شهروندان روسی خارج از کشور اعلام کرد. حوادث گرجستان نشان داد که مسکو در پی میراث ژئوپولیتیکی شوروی برای حوزه نفوذ روسیه است و آمادگی دارد با زور در کشورهایی که اقلیت قومی روسی مهمی دارند، مداخله کند.
هم باراک اوباما در دیدار ژوئیه 2009 خود از مسکو، و هم جوزف بایدن، پنج ماه پیش از آن در کنفرانس امنیت مونیخ79 ادعاهای روسیه را در زمینه منطقه نفوذ در فضای پیش از شوروی رد کردند. در پی ادعاهای روسیه، شماری از رهبران اروپای شرقی در نامهای سرگشاده به اوباما از وی خواستند در برابر اقدامات مسکو در زمینه «دفاع از یک حوزه نفوذ در مرزهایش» بایستد. در پی آن، بایدن به کیف و تفلیس سفر کرد تا همسایگان روسیه را در این زمینه مطمئن سازد.80
با روی کار آمدن پوتین، به ویژه در پی حوادث 11 سپتامبر، روسیه خود را قدرت بزرگ خوداتکایی با قابلیت جهانی تعریف کرده است. در این مورد که روسیه چرا از منافع ممتاز استفاده کرد نه منطقه نفوذ، مهم است سیاستهای قدرت بزرگی مانند روسیه در آغاز سده بیست و یکم با سیاستهای سنتی آن در سده نوزدهم و بیستم ملاحظه و تفاوتهایشان درک شود. فهم مناسبی از روسیه نوین آن نیست که دولتی نوین به شمار آید که استقلالش را از اتحاد شوروی در سال 1991 به ارث برده، بلکه حل شدن در امپراتوری سنتی روسیه و جستوجوی آن برای ایفای نقشی تازه است.
در پایان سال 2008، سرگئی لاورف81 در اظهانظری «روابط بینظیر»82 را مطرح کرد که روسیه و کشورهای مستقل مشترکالمنافع پس از شوروی را به هم پیوند میزند. وی از «وحدت تمدنی»83 در مورد سرزمینهایی یاد کرد که قبلاً اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی بودهاند و پیش از آن امپراتوری روسیه. به این ترتیب، روسها در پی بازتعریف نقش خود پس از جنگ سرد برآمدند و با تعریف رقیقی که از این مفهوم ارائه کردند، نشان دادند که در دوران تکقطبی، تلاشی بیش از این نمیتوانند انجام دهند.84
تغییرات دوران پس از جنگ سرد شامل برخی متحدان غرب هم شد و محدودیتهایی برای آنها به بار آورد. یکی از این کشورها، ترکیه است که تقریباً به علت تغییراتی که در محیط بینالمللی سیاست خارجی و امنیتی آن صورت گرفت، تا حد زیادی اهمیت راهبردی خود را برای غرب از دست داد. با این حال، در این دوران، ترکیه در ارتباط با قفقاز و آسیای مرکزی فعال شد و مجدداً برای غرب اهمیت پیدا کرد. در حقیقت، برخلاف گذشته که ترکها در پی انزوا بودند، در این زمان سیاستمداران ترکیه اعتقاد پیدا کردند نقشی ویژه برای بازی کردن در امور بینالمللی دارند. توسعه روابط با جمهوریهای آسیای مرکزی، سیاستی از این دست است و ترکها در نظر دارند از آن یک منطقه نفوذ بسازند.
در شرایط تازه آسیای مرکزی، رهبران ترکیه فرصتی تازه یافتند تا اهمیت سیاسی و راهبردی کشور را برای غرب بازنمایی کنند. نکته بعدی اینکه بسیاری از سیاستمداران غربی نقش ترکیه را در سیاست مهار تازه که برای کنترل و هدایت اسلام بنیادگرا در آسیای مرکزی در نظر گرفته شده بود، در رهبری اسلام بنیادگرا مهم یافتند. این منطقه بسیار در معرض خطر بیثباتی و اشاعه کنترلنشدنی سلاحهای کشتار جمعی است. ایجاد منطقه نفوذ ترکیه در آسیای مرکزی به معنای صرفاً فعال شدن سیاست ترکیه نیست، بلکه شامل فعالیتها و گسترش منافع این کشور میشود.85
این مفهوم در دوران پس از جنگ سرد با پیچیدگی فرهنگی و ایدئولوژیکی در حوزه لیبرالی و غربی آن روبهرو بوده است. این پیچیدگی در ارتباط با تکاپوی مشروعیتی بیشتر و توجیه گسترش منطقه نفوذ در شرایطی است که واقعاً تصور آن به شیوههای قبلی غیرممکن است. مارگارت تاچر، نخستوزیر پیشین بریتانیا، در سال 1993 از مفهوم «حوزه وجدانیات»86 بهره برد تا اقدام غرب به پرداختن به جنگ در بوسنی را توجیه کند.
مدودف از مفهوم حوزه منافع ممتاز به جای حوزه منطقه نفوذ بهره گرفت تا به نرمی هرچه تمامتر به چنین مفهوم و منفعتی در سیاست خارجی آن کشور اشاره کند. همانطور که کوهن و نای87 به خوبی اشاره کردهاند، سیاست در دوران پس از جنگ سرد بسیار متفاوت از قبل است و عمدتاً به شکل پیچیده و نه لزوماً در شکل رایج نظامی آن پیش میرود.
در کنار نفوذ سیاسی، راهبردی و فرهنگی خاص دوران جنگ سرد، نفوذ اقتصادی هم مطرح است و پیچیدگیهای خاص خود را دارد. روش روسیه و آمریکا در تعامل با هم و با سایر قدرتهای منطقه شامل اوکراین، گرجستان و اتحادیه اروپا نیز جالب است. در دوران جمهوریخواهان، شرکتهای نفتی ایالات متحده سرمایهگذاریهای نفتی فراوانی در روسیه انجام دادند تا هم با قدرت اوپک مقابله کنند و هم کمبودهای بازار نفت از جمله تولید بسیار پایین نفت عراق را جبران نمایند.
در حالی که آمریکاییها از این مسأله به عنوان اهرمی برای نفوذ در سیاست روسیه بهره میگرفتند، روسها چنین رویهای را در قبال گرجستان، اوکراین و اتحادیه اروپا در پیش گرفتهاند. برژینسکی این را نه رقابت بلکه «مشارکت چندگانه»88 میان روسیه و ایالات متحده و بقیه کشورهای ذینفع منطقه میدانست که ناظر بر تلاش ایالات متحده براس گسترش منطقه نفوذ در روسیه به منظور تأمین منابع هیدروکربن اتحادیه اروپاست.
در مقابل، روسیه سیاست متقابلی داشته است تا مناطق نفوذ پیشین خود را احیا کند. اگرچه برژینسکی معتقد است که روسیه قصد دارد منطقه نفوذش را در سراسر منطقهای گسترش دهد که به اتحاد شوروی تعلق داشت، این به معنای ایجاد دوباره اتحاد شوروی نیست، بلکه تأسیس یک منطقه نفوذ است.89 مشی سیاسی و اقتصادی که روسیه در اوکراین در پیش میگیرد هم تأکیدی بر همین موضوع است. در این باره، روسیه قیمت گاز را در برابر آزادسازی نفوذ نظامی روسیه در این کشور کاهش داد.
این آزادسازی نفوذ روسیه به معنای آزاد گذاشتن آن کشور برای ایجاد پایگاهی دریایی در سراستوپل90 به مدت 25 سال است که در پی پایان اعتبار آن در سال 2017 است و تمدیدی 25 ساله برای آن محسوب میشود. در مقابل، کرملین قول داد در ازای هر هزار مترمکعب گاز که اوکراین میخرد، 100 دلار تخفیف دهد.91 این نمونهای از نفوذ اقتصادی جالب توجه بود که پیچیدگی آن معطوف نفوذهای چندگانهای است که قدرتهای ذیربط در آن دنبال میکنند.
الگوی نوین نفوذ: قدرت نرم ـ توازن نرم
در روزگار اخیر، وجهی از قدرت و نفود مطرح شده است که به رفتار و نتایج غیرسخت توجه دارد. این وجه از قدرت و نفوذ که معمولاً غیرنظامی است، به مجموعه تواناییهای غیرنظامی یک کشور در حوزههای اقتصادی و فرهنگی معطوف میشود. با این حال، تمام این وجوه از قدرت و نفوذ نرم معطوف نتایج سیاسی است و به قول مورگنتا، اهداف اقتصادی و فرهنگی همه در خدمت قدرت سیاسی هستند.92 در روزگار پس از جنگ سرد، سه وجه از قدرت و نفوذ نرم مطرح شده است. در وجه نخست، جوزف نای برای نخستین بار مفهوم «قدرت نرم» را برای توصیف رفتارهای پیشنهادی خود در سیاست خارجی آمریکا به کار برد.
منظور نای از قدرت نرم، تأکید بر تواناییهای فرهنگی به منظور تأثیرگذاری از طریق ابزارهای اقتصادی و فنی است. نای بر آن بود که اکنون بسیار دشوار است با استفاده از زور بتوان امتیاز اقتصادی و فرهنگی خاصی به دست آورد، چون چنان سیاستی ممکن است بسیار پرهزینه باشد. از دیدگاه نای، در شرایط حاضر، سیاستها و راهبردهای مناسب میتواند به کمک پیشبرد چنین قدرت و نفوذی بیاید. مناسب بودن این راهبردها به معنای متفاوت بودن آنها از راهبردهای دوران جنگ سرد است.93 نای این مفهوم را در حالتی کلی برای توصیف شرایط جهانی شدن یا به تعبیر خودش، درهمآمیختگی شبکههای ارتباطاتی در دنیای وابستگی متقابل، هم به کار برد.
پس از نای، بسیاری از نویسندگان از طیف لیبرال سیاست خارجی و سیاست بینالملل، از این مفهوم تقریباً به همین ترتیب بهره گرفتند و دامنه این ادبیات را بسیار گستراندند و به حوزههای دیگر هم کشاندند. رابرت پیپ و کسان دیگر، از این مفهوم برای بررسی امکان متوازن کردن قدرت آمریکا از سوی کشورهای دیگر بهره بردند.94 نمونه مورد توجه پیپ، رفتار چین در برابر آمریکا بود که با دادن امتیازاتی خاص و گرفتن امتیازات خاص دیگر، قدرت آمریکا را به نفع خود تحت تأثیر قرار میداد و تعدیل میکرد.
در حقیقت، پیپ بر آن است که تواناییهای خاص اقتصادی و فرهنگی چین در جهان و منطقه برای این کشور قدرت چانهزنی در برابر ایالات متحده فراهم آورده است. کاربست این مفهوم از سوی پیپ بسیار مورد تقلید قرار گرفت و رفتارهای سیاست خارجی کشورهای مختلفی در ارتباط با آمریکا بررسی شد. این بهرهگیری از نفوذ نشان داد که میتواند به الگویی برای تأثیرگذاری و تأثیرپذیری بدل شود.
در ادامه کاربرد بحث قدرت و نفوذ نرم، بحثی حاشیهای عموماً در سیاست داخلی برخی کشورها مطرح میشود که به گسترش نفوذ خارجی در لایههای سیاست داخلی یک کشور مربوط است. این بحث عمدتاً متأثر از قدرت و نفوذ فرهنگی و رسانهای است که گروهها و جناحهای سیاست داخلی یک کشور از آن علیه یکدیگر بهره میگیرند و همدیگر را به همدستی با چنان قدرت و نفوذ نرم خارجی متهم میکنند. مقابله با چنان نفوذ نرمی، بحث جنگ نرم را نیز پیش میکشد. از دیدگاه کشوری که در معرض این نفوذ قرار دارد، روند نفوذ یادشده به دلیل مقاصد خاصی که دشمن دارد و معمولاً چنان مقاصدی در حالت آشکار به معنای دشمنی و مداخله است، جز جنگ، تعریف دیگری ندارد.
در نتیجه، جنگ نرم در برابر نفوذ نرم نامشروع و مداخلهجویانه مطرح میشود. اگرچه این بحث در حوزه سیاست داخلی مطرح است، به روشنی پیداست که ادامه عملکرد سیاست خارجی است. در نتیجه، خواه و ناخواه، این وجه از کاربرد مفهوم نرم هم به کاربردهای دیگر آن در سیاست خارجی اضافه میشود.
اگر بخواهیم این وجه از نفوذ و قدرت نرم را به حوزه عمل در مورد منطقه نفوذ گسترش دهیم، باید گفت این حوزه هم بخش مهم قدرت و نفوذ در روزگار معاصر است و کشورهایی که قصد دارند به ارتقای موقعیت خود در منطقه و جهان بپردازند باید به این حوزه توجه بیشتری کنند. شاید با قاطعیت بیشتری بتوان گفت در روزگار کنونی تنها این نوع نفوذ مطلوبیت و مشروعیت کافی دارد و تقریباً قدرتهای دیگر آن را تحمل میکنند.
این نوع قدرت و نفوذ در عین حال، ممکن است پایه و مبنای حوزههای قدرت دیگر باشد. مسلم است کشورهایی که توانایی نفوذ رسانهای و فرهنگی قوی داشته باشد، میتوانند به همان اندازه در اعمال قدرت و نفوذ در حوزههای دیگر موفق شوند. به طور طبیعی، کشوری چون آمریکا یا مجموعه اتحادیه اروپا به دلیل تواناییهای زیادی که در عرصه قدرت و نفوذ نرم دارند، به همان اندازه در حل و فصل بحرانها و اعمال ابزارهای دیگر قدرت احساس مشروعیت میکنند.
از سوی دیگر، کشوری چون چین با استفاده از روشهای خاص رفتار مسالمتآمیز و نفوذ اقتصادی و ارتباط گسترده با کشورهای مختلف جهان، همین موقعیت را در ارتباط با منطقه شرق آسیا دارد. در غرب آسیا، قطر نمونه خوبی از کشوری کوچک است که به دلیل نفوذ رسانهای و فرهنگی، در بسیاری مناطق خاورمیانه تأثیرگذار است و مرکز بسیاری از مبادلات جهانی و نشستهای بینالمللی و منطقهای به شمار میرود.
پیش از اینها، نفوذ سیاسی و فرهنگی جمهوری اسلامی ایران به دلیل الهامبخشی انقلاب اسلامی که در سطح خاورمیانه مطرح بود، فضای مناسبی برای اقدام و فعالیت جنبشهای اسلامی ایجاد کرده بود. اکنون بیش از سه دهه است که خاورمیانه و تقریباً کل جهان اسلام تحت تأثیر این فرایند الهامبخشی هستند و در راه کسب استقلال و آزادی و نیز گسترش ارزشهای اسلامی از آن بهره میگیرند.
استنتاجهای آزمایشی
همانطور که در خلال متن بیان شد، منطقه نفوذ معمولاً بخش قاطع و جدی راهبرد قدرتی بزرگ برای تولید، حفظ یا افزایش امنیت ملی است. یک قدرت بزرگ در منطقه نفوذش تلاش میکند جامعه، اقتصاد، فرهنگ یا سیاست منطقه را در جهت افزایش قدرت خود، تحت نفوذ و دخل و تصرف قرار دهد یا کنترل کند. همچنین اصل محوری در روابط میان قدرتهای بزرگ که در بررسی تاریخ روابط بینالملل شاهد آن بودهایم این است که مناطق نفوذ معمولاً به علت ترس از رویارویی پرهزینه و مستقیم، از سوی قدرتهای بزرگ دیگر مورد چالش قرار نمیگیرند و در نتیجه، امکان بهرهگیری از آنها وجود دارد. در مورد اینکه چگونه میتوان از این راهبرد بهره گرفت، در مجموع چند دیدگاه به عنوان نتیجه بحث قابل طرح است:
1. منطقه نفوذ هم علت افزایش قدرت است هم علت کاهش آن. تاریخ روابط بینالملل به خوبی شاهد است که قدرتهای بزرگ، سیر قدرتیابی خود را از این طریق دنبال کردهاند. از سوی دیگر، قدرتهای بزرگی که افول کردهاند، عمدتاً به این دلیل به چنان سرنوشتی دچار شدهاند که نتوانستهاند هزینههای نگهداری چنان مناطقی را بپردازند، یا به اندازه کافی برای حفظ آن مناطق در چارچوب شرایط متغیر قدرت در نظام بینالملل، قدرت و نفوذ تولید نکردهاند.
در نتیجه، گسترش قدرت و نفوذ در این مناطق باید همگام با وزن و حجم قدرت یک قدرت بزرگ در نظر گرفته شود تا بتوان برای آن نتایج مثبتی در نظر گرفت. در حقیقت، مطابق اصول رئالیستی، تولید امنیت برای قدرت بزرگ نخستین ضرورت مهم است و این بحث، گسترش منطقه نفوذ را توجیه میکند. اما همین رئالیستها یادآوری میکنند که چنان قدرت بزرگی باید مسئولیتپذیر باشد و از این مسأله اطلاع داشته باشد که اعمال و ایجاد قدرت همواره سطوحی از محدودیت دارد.
در نتیجه، بازیگر بزرگی که در پی قدرت است، باید با موازین بینالمللی بیشترین هماهنگی را داشته باشد تا از این رهگذر بتواند به سطوح قابل ملاحظهای از قدرت بدون ایجاد خلال یا چالش دست یابد. شاید یک وظیفه مهم اسناد مهم راهبرد امنیت ملی که همه ساله همه قدرتهای بزرگ منتشر میکنند این باشد که ارزیابی دقیقی از این موضوع به دست میدهد. بسیاری معتقدند ارزیابی مشاوران امنیتی آمریکا در مورد حمله به عراق اشتباه بود و این نه تنها قدرت آمریکا را افزایش نداد، بلکه تا حد زیادی آن را در معرض خطر افول قرار داد.
2. مفهوم گسترش منطقه نفوذ در دوران پس از جنگ سرد متأثر از عواملی چند شاهد تحولاتی مهم بوده است: کماهمیت شدن نگرشهای نظامی در تولید قدرت، افزایش ارتباطات جهانی که به عنوان منبع مهم و تازه قدرت مطرح است، و در نهایت، افزایش سهم اقتصاد و فرهنگ در ارزیابیهای قدرت. در نتیجه این تحولات، مفاهیم تازه معطوف به قدرت و نفوذ با قید مهم «نرم» همراه شدهاند که نمونههای مهم آن «قدرت نرم» و «دیپلماسی نرم» هستند. در این راه، تأکید میشود که هر نوع گسترش نفوذی در دوران اخیر برای اینکه بتواند بهترین نتایج را داشته باشد، باید با چنین قیدی سازگار یابد.
3. نظریههای مختلف روابط بینالملل تا حد زیادی به این بحث پرداختهاند و در حقیقت، تاریخ این بحث را تحلیل و تفسیر کردهاند. بیشتر نظریهها بر اهمیت این موضوع در کسب قدرت تأکید کردهاند، اما بیشتر آنها اصرار دارند چنین راهبردی باید معطوف به عمل محدود باشد تا نتیجه دهد. در این راه، توصیه مهم آن است که چنین قدرتهایی در اتخاذ این راهبرد باید در پی ایجاد امنیت براساس قدرت محدود و مسئولیتپذیر باشند و نباید قدرت را برای افزایش پیاپی قدرت بخواهند که هم پرهزینه است و هم محکوم به شکست.
علاوه بر این، میتوان این تأکید را از نظریات مختلف غیررئالیست دریافت که چنین راهبردی تا حد امکان باید معطوف به ترجیح دادن نفوذ اقتصادی و فرهنگی بر نفوذ نظامی باشد، نه معطوف به سلطهگری.
4. دوران پس از 11 سپتامبر 2001، حوادث را به گونهای رقم زده که ایالات متحده به علت پرداخت هزینه برای جنگ با تروریسم و نیز مشکلات مربوط به بحران اقتصاد جهان در سال 2008، به اندازه کافی قدرتمند نیست که بتوانیم عنوان «ابرقدرت» به آن بدهیم. در نتیجه، همانطور که بسیاری پیشبینی کرده بودند، ایالات متحده با فاصله بیشتری در برابر چند قدرت بزرگ دیگر مطرح است و قدرتهای بزرگ منطقهای مانند ایران هم مطرح هستند. این موضوع، بیانگر آن است که ایران یا هر کشور مهم مسلمان دیگر میتوانند با اتخاذ سیاستهای سنجیده به چنین الگویی برای افزایش قدرت توجه کنند.
5. در راه بهرهگیری از این الگوی کسب قدرت، توجه به این موارد ضروری است: گسترش ارتباطات جهانی که بیشتر جهانیان را از طریق شبکه جهانی وب در کنار هم قرار داده، به این معناست که جهانیان مدام از خواستههای سایر مناطق جهان به فوریت باخبر میشوند که این بیانگر سرعت بازتاب اقدام در سطح جهان است و اینکه هر عملی باید حزماندیشانهتر و سنجیدهتر باشد.
هر اقدامی باید به نام «مردم» و برای «مردم» انجام گیرد؛ به این دلیل «دموکراسی» بیش از هر زمانی به یک «مذهب» جهانی «لوکس» و «مد روز» بدل شده است. در واقع، کشورها نمیتوانند مانند گذشته به دنبال پرستیژهای تاریخی و سلطنتی باشند و باید در جهت رفاه حال مردم عمل کنند و هرگونه قدرتیابی را از این طریق مشروعیت بخشند و توجیه کنند. هر اقدامی تا حد امکان باید به صورت «نرم» انجام گیرد و اقدامات خشونتبار در روزگار کنونی بسیار پرهزینه و به شدت غیرقابل تحملاند. هر اقدامی که بخواهد به نفوذ نظامی منجر شود، بهتر است ابتدا با نفوذهای کمسروصداتر و نرمتر صورت گیرد؛ به این معنا که نفوذ فرهنگی و اقتصادی میتواند بر نفوذ سیاسی و نظامی اولویت عمل داشته باشد.
6. علاوه بر اینها، هر نوع تلاشی برای گسترش منطقه نفوذ، باید با همکاری و ائتلاف با سایر قدرتهای منطقهای و جهانی همراه باشد و در یک روند چانهزنی اقناعکننده صورت گیرد. به عبارت دیگر، گسترش نفوذ باید در ذیل یک سیاست بسیار دقیق و در عین حال، پیچیده از «بده و بستان» صورت گیرد. چنین سیاستی در هر صورت، نباید موجب هزینه زیادی شود و هنگامی پیش رود که معطوف به پیشبینی حداکثر امکان موفقیت باشد.
7. در یک سیاست پایدار برای گسترش نفوذ، قدرت مدنظر باید به موازین بینالمللی متعهد باشد تا اعتماد بقیه قدرتها را به خود جلب کند. علاوه بر این، گسترش نفوذ باید بسیار محدود و بیشتر معطوف ایجاد امنیت باشد. در این راه، قدرت مدنظر باید محدودههای کوچکی برای گسترش نفوذ انتخاب کند و در قبال امنیت منطقه و جهان مسئولیتپذیری بیشتری از خود نشان دهد و از حداکثر انعطافپذیری برخوردار باشد تا بتواند میزان قابل توجهی از مشروعیت بینالمللی را برای قدرتیابی خود به همراه داشته باشد.
8. هر نوع گسترش نفوذی در سطح روابط و سیاست خارجی باید به پشتوانه قوی سیاست داخلی متکی باشد. در این راه، سیاست داخلی باید از انسجام و قوت کافی برخوردار باشد. به عبارت دقیقتر، قدرت مدنظر باید در سیاست داخلی حداکثر مشروعیت را داشته باشد تا بتواند سیاست منسجم و قوی برای گسترش قدرت در پیش گیرد. در نتیجه، انعطافپذیری درونی، هماهنگی و انسجام بالای داخلی، نظام تثبیتشده و مورد وفاق همگانی میتواند پیششرط مهم این اقدام باشد.
باید در نظر گرفت که بسیاری از کشورها تلاش میکنند از طریق قدرتیابی در سیاست خارجی، سیاست داخلی را محدود کنند و تحت کنترل گیرند. دستکم، حوادث پس از دوران جنگ سرد معرف موفقیت چنین سیاستهایی نیست. در نتیجه، یک سیاست خارجی خوب، سیاستی است که بیشترین هماهنگی را با سیاست داخلی دارد.