از: دکتر سهراب عسگری
خاورمیانه از نظر جغرافیایی کشورهای جنوب غرب آسیا و شمال شرق آفریقا را دربرمیگیرد ولی از دید سیاسی، گرانیکاه خاورمیانه با تحولات سیاسی جابهجا میشود؛ پس در چنین شرایطی، تعیین دقیق مرکز خاورمیانه دشوار مینماید. در سالهای اخیر اصطلاح خاورمیانه زمانی بیشترین کاربرد را داشته که مسألۀ صلح اعراب و اسرائیل مطرح شده است. تحولات دیگری چون انقلاب اسلامی در ایران، تجاوز عراق به ایران، حملۀ عراق به کویت و بروز جنگ دوم خلیج فارس، حملات تروریستی 11 سپتامبر و سپس بحث از تشکیلات القاعده و نیز اشغال خاک عراق از سوی آمریکا و انگلیس و فروپاشی حکومت بعثی سبب شد که اصطلاح خاورمیانه بسیار کاربرد بیابد، ولی آیا بستر یا محدودهای جغرافیایی و سیاسی که این تحولات در آنجا روی داده است را میتوان خاورمیانه نامید؟ بیگمان پاسخ منفی است. اما باید پرسید چرا چنین رویکردی با اقبال رسانهها، نویسندگان، مراکز علمی، دانشگاهی و مطالعاتی و... روبهرو است. در هیچ بخشی از زمین نمیتوان جایی یافت که به اندازۀ خاورمیانه خبرساز بوده باشد. چهبسا سرزمینهایی که در طول سال شاید یک بار هم نامی از آنها برده نشود.
دلیل چنین کاربرد گستردهای، ویژگی یگانۀ خاورمیانه است. امنیت جهانی با امنیت خاورمیانه پیوندهای چشمگیر دارد؛ بویژه امنیت اقتصادی کشورهای صنعتی بسته به تداوم صدور نفت خام از این منطقه است که برای این کشورها حیاتی و بسیار مهم است. کشورهای صنعتی شکنندگی خود را در برابر سه شوک نفتی آشکارا دیدند. این شوکها هشدار بسیار بزرگی به این کشورها بود.
همچنین، هر گونه تنش یا ناامنی در هر جای این منطقه بر سراسر آن اثر میگذارد؛ هرچند این اثر در بخشهایی از آن کمرنگ باشد. در نتیجه، برای دستیابی به امنیت همهجانبه در این منطقه باید به عناصر بومی امنیت توجه کرد.
سدۀ شانزدهم میلادی، نقطۀ آغاز ورود بیگانگان به خاورمیانه و منطقۀ خلیج فارس است. وصف سرزمینهای شرقی و ویژگیهای مردمان آنها و تولیداتشان بویژه ابریشم و ادویه از انگیزههای اصلی قدرتهای اروپایی برای چنگاندازی بر این سرزمینها بود. نخستین حرکت از سوی پرتغالیها انجام شد و آلفونسو دالبو کرک در سال 1492 میلادی با ناوگانی از کشتیهای جنگی به سوی شرق حرکت کرد و در سال 1506 به دریای عمان و خلیج فارس حملهور شد.1 انگلیسیها که نسبت به دیگر قدرتهای بزرگ زمان بیشتری را در منطقۀ خاورمیانه و خلیج فارس سپری کردهاند حضور خود را با فعالیت اقتصادی آغاز کردند. نخست کمپانی هند شرقی شروع به فعالیت کرد. این کمپانی که در سال 1600 میلادی از سوی ملکۀ بریتانیا تأسیس شده بود، تا سال 1971 که بریتانیا خیلج فارس را ترک کرد در منطقۀ خلیج فارس و خاورمیانه حضور فعال داشت.
نخستین چاه نفت در سال 1859 میلادی در پنسیلوانیای ایالات متحدۀ آمریکا به نفت رسید.2 قدرتهای بزرگ بیدرنگ به اهمیت این مادۀ سیاه و بدبو ولی حیاتی پی بردند و برای تسلط بر مناطقی که احتمال وجود منابع نفتی در آنها میرفت هجوم بردند.3 با رویکرد جدید شرکتهای نفتی و قدرتهای بزرگ، شرکتهای اکتشافی نیز با حمایتهای سیاسی و مالی دولتهای خود به رقابت پرداختند. مهمترین قدرتهای سلطهجو در آن زمان روسیه و انگلستان بودند که در این منطقه حضور فعال داشتند و با یکدیگر رقابت میکردند. روسها اهمیت وجود منابع نفتی را درک کرده بودند. آنها تجربۀ نفت باکو را داشتند و تلاش میکردند حوزۀ نفوذ خود را گسترش دهند.
موضوع دیگر، وصیت پطر کبیر به جانشینانش برای دستیابی به آبهای گرم جنوب بود که روسها برای عملی کردن آن میکوشیدند و در این جهت مخالف حضور انگلیسیها در منطقه بودند.
انگلیسیها هم ایران را همچون دروازهای برای ورود به شبه قارۀ هند تلقی و تلاش میکردند از دستیابی قدرتهای بزرگ مانند روسیه بر آن جلوگیری کنند. سیاست روسها در سالهای تسلط انگلستان بر هندوستان و خلیج فارس بیشتر به گونۀ تهدیدی بر ضد هندوستان جلوه میکرد. سیاست اصلی انگلستان در این دوره آن بود که از ایجاد مرز مشترک در مستعمرات و کشورهای زیر نفوذ خود با روسیه جلوگیری کند تا ناگزیر از جنگ با این کشور نشود.4
در هفتم خرداد 1280 خورشیدی (28 مه 1901 م.) مظفرالدین شاه قاجار موافقت خود را با واگذاری امتیاز انحصاری کشف و اتسخراج نفت برای سی سال و در سه چهارم از خاک ایران به ویلیام ناکس دارسی اعلام و قرارداد آنرا امضا کرد. هفت سال زمان برای اکتشاف نفت در این قرارداد تعیین شد.
در پنجم خرداد 1287 (26 مه 1908) تنها دو روز مانده به پایان مهلت قرارداد نخستین چاه نفت در میدان نفتون مسجد سلیمان فوران کرد و پس از آن قدرت استثماری انگلیس برای تحکیم سلطۀ خود بر منطقۀ خلیج فارس و ایران به تنظیم برنامههای اساسی بر پایۀ بررسیهای دقیق کارشناسی پرداخت.
با امضا شدن قرارداد نفتی دارسی، روسها به تکاپو افتادند تا با آن مبارزه کنند و در صدد برآمدند یک خط لولۀ نفت از باکو به خلیج فارس بکشند که نه تنها بتواند نفت چراغ آنها را به بازارهای هند و آسیا برساند، بلکه از این مهمتر، بتوانند از این راه بر نفوذ استراتژیکشان در ایران بیفزایند، آنرا در سراسر کرانۀ شمالی خلیج فارس گسترش دهند و سرانجام به سواحل اقیانوس هند برسانند.5
با پیدایش نفت در مسجد سلیمان در آغاز سدۀ بیستم، ایران در مقام نخستین کشور منطقۀ خاورمیانه بیش از پیش اهمیت جهانی یافت و وارد معادلات سیاسی، بینالمللی و ژئوپولیتیکی قدرتهای بزرگ شد. پس از ایران، در کشورها و امیرنشینهای عربی منطقه عملیات اکتشاف نفت به نتیجه رسید و هجوم بیشتر قدرتهای استعماری به این منطقه را سبب شد.
ذکر این نکته ضروری است که پیدایش نفت یکی از عوامل هجوم بیشتر قدرتهای سلطهگر به این منطقه بوده است. منطقۀ خاورمیانه و خلیج فارس از مدتها پیش به موضوعی ژئوپولیتیکی در میان قدرتهای استعماری تبدیل شده بود.
پس از جنگ جهانگیر اول، آهنگ فروپاشی امپراتوری عثمانی تندتر شد. انگلیسیها در این زمینه نقش بزرگی داشتند. بریتانیا پس از ورود به منطقۀ خلیج فارس شروع به برقراری ارتباط با اعراب کرد. این کشور در 1820 با امارات متصالحه، در 1899 با کویت، در 1904 با عمان، در 1914 با بحرین و در 1916 با قطر پیمانهایی بست که بر پایۀ آنها مسئول امور خارجی آنها شد و پس از آن هیچ یک از این امارتها مجاز نبودند بیاجازۀ دولت بریتانیا با امارت یا کشور دیگری در زمینۀ مسایل سرزمینی و امور خارجی به توافق برسند. این اقدامات بریتانیا به نسخۀ تازهای از سلطهگری انجامید و آن نظام قیمومت بود.
در جریان کنفرانس صلح پاریس بین فرانسه و انگلیس بر سر پیمان سایکس ـ پیکو و تقسیم سرزمینهای عثمانی، میان آنها اختلاف پدید آمد. انگلیسیها تمایلی به توافق نداشتند چون بر پایۀ آن نقاط بسیار مهم اقتصادی و استراتژیک خاورمیانه به فرانسه داده میشد.
اختلافهای دو کشور به برپایی نشست محرمانۀ چهار قدرت بزرگ آمریکا، فرانسه، انگلیس و ایتالیا در 20 مارس 1919 انجامید. در این نشست گفتگوهای مفصلی پیرامون اختلافهای دو کشور صورت گرفت. تصمیمگیری پیرامون سرنوشت کشورهای عرب با توجه به تصویب میثاق جامعۀ ملل در 28 آوریل 1919 به کنفرانس دیگری سپرده شد. بر پایۀ مادۀ 22 میثاق جامعۀ ملل، قرار بود یک نظام قیمومت زیر نظر قدرتهای بزرگ در سرزمینهای اشغال شدۀ عثمانی برقرار شود. فراز 4 ماده 22 در واقع به استانهای عربی و آسیایی عثمانی مربوط میشد. بر پایۀ این فراز، برخی ملتهای جدا شده از امپراتوری عثمانی شایستگی استقلال داشتند ولی میبایست برای کارهای خود با دولتهای پیشرفته مشورت کنند.6
تحولات سرزمینهای عربی مانند استقلال سوریه در 8 مارس 1920، انگلیس و فرانسه را ترساند. آنها تصمیم گرفتند برای جلوگیری از هر گونه تحرک استقلالخواهی نظام قیمومت خود را پس از تصویب در سرزمینهای عربی به کار گیرند. بنابراین شورای عالی صلح متفقین در 27 آوریل 1920 در «سان رمو» تشکیل شد و اعمال نظام قیمومت بر کشورهای عرب را تصویب کرد اما شرایط قیمومت را تعیین نکرد.
در 24 ژوئیۀ 1922 شورای جامعۀ ملل متن پیشنهادی برای نظام قیمومت را پس از اصلاحاتی در آن تصویب کرد و این متن از سپتامبر 1923 به اجرا درآمد.
نظام قیمومت به معنی سلطه بر کشورهای منطقه و دخالت در امور آنها به شیوۀ تازه بود و همان منافع پیشین کشورهای سلطهگر از جمله انگلیس را تأمین میکرد. به بیان بهتر، استعمار با چهرهای نو ولی با همان نیات و اهداف پیش وارد عرصه شده بود. انگیزۀ اصلی چنین اقداماتی وجود منافع سرشار اقتصادی و سیاسی در سلطه بر سرزمینهای منطقه بود. بنابراین قدرتهای بزرگ مانند انگلیس، فرانسه، آلمان و ایتالیا خواهان سهم بیشتری از این سرزمینها بودند. این منازعه یکسره ماهیتی ژئوپولیتیکی داشت زیرا هر قدرت تلاش میکرد به منافع بیشتری دست یابد.
نظام قیمومت بیشترین منافع را نصیب بریتانیا کرد. این قدرت استعماری از این راه و با توسل به شیوههای دیگر توانست حضور خود در منطقۀ خاورمیانه و خلیج فارس را نیرومندتر سازد. حضور انگلیس تا سال 1971 به درازا کشید و دراین سال بر پایۀ منشور آتلانتیک این منطقه را ترک کرد.
جایگاه و نقش خاورمیانه و خلیج فارس در الگوهای ژئوپولیتیک جهان
هرچند اندیشههای ژئوپولیتیکی با نگرش علمی نخست از سوی فردریک راتزل (1844-1904) اندیشمند آلمانی و پدر جغرافیای سیاسی نو مطرح شد و اصطلاح ژئوپولیتیک نخستین بار توسط جغرافیدان سوئدی، رودلف کیلن (1864-1922) به کار رفت، ولی کشمکش قدرتها و کشورهای بزرگ با یکدیگر بر سر تصرف سرزمینها، منابع و... در طول تاریخ ادامه داشته و بسیاری از این کشمکشها در قالب نگرش ژئوپولیتیکی قابل بررسی است.
اندیشهها و الگوهای ژئوپولیتیکی در سدۀ بیستم هرچند در مواردی نیات و هدفهای قدرتهای بزرگ و سلطهگر را نشان میداد، در مواردی هم رفتار بینالمللی آنها را ماهیت میبخشید و به عبارت بهتر قدرتهای بزرگ بر پایۀ این نسخههای ژئوپولیتیکی عمل میکردند و منافع خود را در پیگیر هر چه بیشتر این الگوها میدانستند.
مهمترین اندیشۀ ژئوپولیتیکی که در آغاز سدۀ بیستم اثر زیادی در روابط بینالملل گذاشت و دامنۀ جغرافیایی و قلمرو آن بخش بیشتری از جهان را دربرمیگرفت، نظریۀ هارتلند از هلفورد مکیندر اندیشمند انگلیسی بود که نخستین بار در 1904 در مقالهای با عنوان «محور جغرافیایی تاریخ» مطرح شد. این اندیشه یکی از مهمترین اندیشههایی است که توانست بیش از چهار دهه دوام یابد و مورد بهرهگیری سیاستمداران و توجه دانشگاهیان واقع شود. با وجود فراموش شدن آن در جغرافیا، این نظریه شاید مشهورترین و معروفترین الگوی جغرافیایی در سراسر جهان باقی خواهد ماند»7
مکیندر دیدگاه خود را در سه برهه در سالهای 1904، 1919 و 1945 ارائه کرد. به نظر او سه قارۀ اروپا، آسیا و آفریقا جزیرۀ جهانی هستند و آنها را به همین نام معرفی کرد. مکیندر کلید جزیرۀ جهانی را ناحیهای محوری (یا هارتلند) میدانست و اعتقاد داشت که در داخل اروآسیا ناحیۀ پهناوری وجود دارد که حصارهای طبیعی و جغرافیایی آن را دربرگرفتهاند. این ناحیه از غرب به رود ولگا، از شرق به سیبری غربی، از شمال به اقیانوس منجمد شمالی و از جنوب به کوههای هیمالیا، کوههای ایران و کوههای مغولستان محدود میشود؛ پس دستیابی نیروی نظامی به آن بسیار دشوار است.
به نظر مکیندر، در پیرامون هارتلند دو ناحیۀ محوری قرار دارد:
1. هلال داخلی یا حاشیهای که دربرگیرندۀ سرزمینهایی است که پشت به خشکی اروآسیا و در کنار آب قرار دارند و با نیروی دریایی میتوان به آنها دست یافت.
2. هلال خارجی یا جزیرهای که شامل جزایر بریتانیا، ژاپن و استرالیاست.8
منطقۀ خاورمیانه و خلیج فارس در نظریۀ جهانی مکیندر، حاشیهای است ولی اهمیت خاصی دارد چرا که محل تماس و تلاقی خشکی و دریاست و بنابراین میتواند محل برخورد نیروهای زمینی و دریایی باشد.
هرچند نظریات مکیندر از 1904 تا 1945 دستخوش دگرگونیهایی شد ولی اصول الگوی وی یعنی رقابت قدرتهای زمینی برای راهیابی به درون کمان حاشیهای، جایی که در دسترس قدرتهای درایی است، به همان شکل باقی ماند. مدیترانه و خاورمیانه، مناطق کلیدی این کشمکش به شمار میآمدند. اهمیت چشمگیر مناطق کمان حاشیهای به سبب نقش این مناطق در پیروزی یا شکست بود. چنانچه این مناطق از توان بالای نظامی و بازدارندگی برخوردار باشند میتوانند در برابر هجوم قدرت دریایی ایستادگی و حتی حملات آنرا خنثی کنند.
پس از نظریۀ هارتلند، نظریه دیگری مطرح شد که با تأکید بر بخشهایی از نظریۀ هارتلند دیدگاه تازهای به دست میداد.
نیکولاس اسپایکمن (1893-1943) جغرافیدان و ژئوپولیتیسین آمریکایی پس از بررسی نظریۀ هارتلند بر اهمیت کمانهای داخلی و خارجی این نظریه تأکید و آنها را با هم بعنوان «ریملند» یا حاشیه معرفی کرد.
وی ناحیۀ ریملند را مهمتر از هارتلند میدانست. ریملند مناطق واقع در میان هارتلند و دریاهای حاشیه را دربرمیگرفت. ناحیۀ حاشیه بویژه سراسر قارۀ اروپا غیر از اتحاد جماهیر شوروی پیشین، و نیز آسیای صغیر، عربستان، عراق، ایران، افغانستان، هند، آسیای جنوب شرقی، چین، کره و سیبری را شامل میشود.9 در نتیجه بخش بزرگ خاورمیانه بویژه خاورمیانه مرکزی و منطقه خلیج فارس در ریملند اسپایکمن جایگاه ویژهای یافت.
او بر حیاتی بودن ناحیۀ ریملند برای امنیت ایالات متحده تأکید بسیار داشت که باید زیر نظر ایالات متحده آمریکا قرار میگرفت و چنانچه هر بخش از ناحیۀ حاشیه زیر نظر رقیب (شوروی) قرار گیرد، در آن صورت امنیت آمریکا به خطر میافتد؛ چرا که امکان محاصرۀ دنیای جدید فراهم میآید.10 بر همین مبنا بود که ایالت متحده رفته رفته از اندیشهها و آموزههایی چون آموزۀ مونروئه دوری گزید و تلاش کرد در کشورهای حاشیه حضور فعال داشته باشد.
در 1945 جنگ دوم جهانی پایان یافت. از فردای پایان جنگ صفآرایی شرق و غرب در برابر هم دوباره شکل گرفت. تنشها و کشمکشهایی که به سبب وجود دشمن مشترک (آلمان هیتلری) فراموش شده بود با شکلی نو و بیگمان پرقدرتتر از گذشته بروز کرد. دشمنی و تنشی سخت بین قدرتهای غربی و بلوک کمونیست اروپای شرقی آغاز شد. از 1945 تا 1947 روند تنشها سیری فزاینده داشت و از 1947 بلوکهای شرق و غرب برای گسترش حوزههای نفوذ خود دست به تلاش گسترده با پرداخت هزینههای هنگفت زدند و در عمل وارد دورهای از درگیریهای ژئوپولیتیکی شدند که والتر لیپمن روزنامهنگار آمریکایی نام «جنگ سرد» را برای آن برگزید. جنگ سرد کمابیش تا فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی در اوایل دهۀ 1990 ادامه داشت.
دوران جنگ سرد با ویژگیهایی چون نمایش نیروی نظامی، نزاع دیپلماتیک، جنگ روانی، دشمنی ایدئولوژیک، جنگ اقتصادی، مسابقه بزرگ تسلیحاتی، جنگهای حاشیهای و سایر منازعاتی که تا حد جنگ تمام عیار پیش رفت، مشخص میشود.11 در این دوره چند نظریۀ ژئوپولیتیک مطرح شد که در همۀ آنها خاورمیانه جایگاه ویژهای داشت.
مهمترین هراس بلوک غرب به رهبری ایالات متحدۀ آمریکا از اتحاد جماهیر شورویِ رهایی یافته از جنگ دوم جهانی، همانا گسترش حوزه نفوذ کمونیزم در جهان بود. از آنجا که شرق و غرب تضاد مرامی و آرمانی بزرگی داشتند سیاست و اقتصادشان هم در سایۀ چنین تضادی، در برابر هم بود.
اتحاد جماهیر شوروی بیشترین توجه خود را بر مناطق پیرامون خود و اقمارش متمرکز کرده بود و تلاش میکرد حوزۀ نفوذش را در این مناطق گسترش دهد. در نتیجۀ این تلاشها و تحرکات بود که دو نظریۀ دومینو (Domino) و سد کردن نفوذ (Containment) از سوی اندیشمندان غربی مطرح شد.
نظریۀ دومینو نخستین بار از سوی ویلیام بولیت سفیر آمریکا در مسکو در سال 1947 مطرح شد. وی خطر کمونیزم یکپارچه و مایه گرفته از قدرت روسیه و در برگرفتن جهان از راه چین و جنوب شرق آسیا را اعلام کرد.12 این نظریه در اصل نظریهای ضد جغرافیایی بود و مهمترین عمل جغرافیایی مورد نظر در آن، همجواری و همسایه بودن بود و دیگر عوامل چون نقش انسانها، فرهنگ، ساختار اجتماعی، سیاسی، نهادها و گروههای گوناگون مورد توجه قرار نداشت.
برپایۀ نظریۀ دومینو، کشورهای حاشیه چون مهرههای دومینو هستند که اگر یکی از آنها به دامن کمونیسم بیفتد، دیگر مهرهها نیز رفته رفته خواهند افتاد. کشورهای خاورمیانه در این نظریه جای بسیار مهمی داشتند زیرا مرزهای شمالی آنها در تماس مستقیم با مرکز صدور ایدئولوژی انقلاب کمونیستی بود و به بیان بهتر، خاورمیانه مرکزی در تیررس شوروی بود، و این قدرت توان خود را برای گسترش سلطۀ خود بر این مناطق تقویت میکرد.
نظریه «سد کردن نفوذ» مکملی بر نظریۀ دومینو بود. کسی که اصطلاح سد کردن نفوذ را به کار برد، جرج کنان کاردار سفارت ایالت متحدۀ آمریکا در مسکو بود. او با وجود کسالت و بیماری در تلگرامی 8000 کلمهای که به بلندترین تلگرام شهرت یافت دیدگاه خود نسبت به اتحاد جماهیر شوروی را بعنوان یک قدرت تاریخی و جغرافیایی که گسترش ارضی محور اصلی آن است اعلام کرد. وی معتقد بود که چنین ویژگی در ذات اتحاد جماهیر شوروی است و دربارۀ آن کاری نمیتوان کرد.13
کنان با درج مقالهای در مجلۀ بینالمللی، با پشتیبانی از مواضع ترومن رئیسجمهوری وقت آمریکا، لزوم مهار کردن شوروی را مطرح کرد: شوروی دژی تسخیرناپذیر است و کارآمدترین شیوه رویارویی با این دژ، محاصره کردن آن است.
سیاست خارجی ایالات متحده در حدود چهار دهه از نظریۀ سد کردن نفوذ، سخت اثر پذیرفت. بر پایۀ این سیاست کشورهای پیرامون بلوک شرق یا به بیان بهتر کشورهای حاشیه زیر حمایت یا نظارت یا حتی سلطۀ ایالات متحده قرار گرفتند تا از نفوذ کمونیزم به این نقاط و پس از آن به دیگر نقاط جهان جلوگیری شود. این رویکرد بلوک غرب و پیشاپیش همه ایالات متحدۀ آمریکا سبب شد که به گونۀ عملی اقداماتی در این زمینه صورت گیرد. یکی از استراتژیهای غرب در این زمینه ایجاد پیمانهای نظامی، سیاسی و اقتصادی منطقهای بود تا امکان مهار کردن شوروی فراهم شود. در این راستا ناتو در اروپا، سنتو در غرب آسیا و سیتو در شرق آسیا برپا شد. جایگاه خاورمیانه در این رویکرد بسیار مهم بود.
سنتو در 1955 برای حفظ خاورمیانه در برابر هجوم کمونیزم و تقویت همکاریهای اقتصادی و اجتماعی اعضا به درخواست ایالات متحده تشکیل شد و تا 1959 که عرق از آن بیرون رفت، به پیمان بغداد معروف بود. پس از آنکه عبدالکریم قاسم با کودتای نظامی حکومت پادشاهی عراق را سرنگون کرد، چپگراهای او از همان آغاز مشخص شد. او دستور داد عراق از این پیمان بیرون رود. پس از بیرون رفتن عراق، این پیمان، سنتو نام گرفت. پس از بیرون رفتن عراق، اعضای این پیمان بریتانیا، ایران، پاکستان و ترکیه بودند. آمریکا گرچه عضو این پیمان نبود ولی در آن نقش اصلی و هماهنگکننده داشت. دبیرخانۀ پیمان در آنکارا قرار داشت. سنتو دارای چهار کمیته بود که مهمترین آنها کمیتههای نظامی و اقتصادی بودند.
نیروهای سنتو رزمایشهای دریایی، زمینی و هوایی انجام میدادند و بیشتر این رزمایشها برای آمادگی در رویارویی با حملات و خرابکاری در کشورهای عضو بود. کشورهای عضو بویژه ترکیه، ایران و پاکستان پیوسته با یکدیگر ارتباط داشتند و ارتباطات مخابراتی و ترانزیتی بین آنکارا، تهران و کراچی برقرار بود.
یکی از مهمترین الگوهای ژئوپولیتیکی که در آغاز دهۀ 1970 بسیار مورد توجه قرار گرفت، الگوی «سائول کوهن» جغرافیدان آمریکایی بود. وی در کتاب خود به نام «جغرافیا و سیاست در جهانی از هم گسیخته» به بیان نظراتش پرداخت. کوهن سلسله مراتب قدرت در جهان را متشکل از دو گونه دستهبندی جغرافیایی که هر یک در سنجش با دیگری «جهانشمول» یا «ناحیهای» است در نظر میگیرد. این دو عبارتند از: منطقههای ژئواستراتژیک که نمایندۀ گونه ویژهای از کنشها و واکنشها در دو بخش پهناور گیتی است و منطقههای ژئوپولیتیک شامل بخشهای جغرافیایی کوچکتر در داخل مناطق ژئواستراتژیک که اغلب از تجانس جغرافیایی و هماهنگیهای محیط انسانی بیشتری در یک یا همۀ زمینههای فرهنگی، اقتصادی و سیاسی برخوردارند. مناطق ژئواستراتژیک عبارتند از: دو نیمکرۀ سیاسی که هر یک زیر نفوذ یکی از ابرقدرتهای روی زمین (در نظام دوقطبی) است.کوهن این دو منطقۀ ژئواستراتژیک را چنین نام داد: دنیای ژئواستراتژیک کرانهای وابسته به بازرگانی و دنیای ژئواستراتژیک قارهای اروآسیا.14
تقسیمبندی کوهن کاری علمی برای تبیین حقایق و واقعیتهای جهان سیاسی در سالها و دهههای آینده بود. کارشناسان و اندیشمندان در زمینۀ ژئوپلیتیک و علوم سیاسی میپذیرند که پیشبینیهای کوهن به حقیقت پیوسته و دو قطب شرق و غرب در چند دهه با ترسیم مرزهای ایدئولوژیک و تلاش برای گسترش حوزۀ نفوذ خود، رویاروی یکدیگر قرار گرفته بودند.
آنچه در نظریۀ جهانشمول کوهن اهمیت ویژه دارد مشخص کردن مناطق ژئوپولیتیک در نیمکرههای سیاسی، ایدئولوژیک است. او این مناطق ژئوپولیتیک را «مناطق درهم» نامید که میتوان مفهوم کمربندهای شکننده را هم از آن برداشت کرد و شامل سه منطقه میشود. که عبارتند از: خاورمیانه، آسیای جنوبی شرقی و آفریقای جنوب صحرا. به نظر کوهن، ژئوپولیتیک آسیای جنوب شرقی و خاورمیانه بویژه از همگرایی و تجانس سیاسی بیبهره است و قدرتهای ژئواستراتژیک در آنها نفوذ دارند. طبیعی است در چنین فضایی باید منتظر رویاروییهای عملی حتی با مکانیزمهایی چون نیروهای نظامی و ابزارهای جنگی بود. هر دو قدرت ژئواستراتژیک برای دستیابی به منافع خود تلاش بسیار کردند؛ در نتیجه، منافع کشورهای واقع در این مناطق یکسره نادیده گرفته شد و موضوع حائز اهمیت منافع قدرتهای ژئواستراتژیک بود. برخوردهای ایدئولوژیک در مواردی به جنگهای محدود میانجامید. کشورهای منطقۀ ژئوپولیتیک خاورمیانه صفحۀ نمایش ایدئولوژیهای سیاسی دو بلوک بودند.
برای نمونه، مصر در زمان جمال عبدالناصر به بلوک شرق گرایش داشت. کارشناسان شوروی در بخشهای گوناگون صنعت، کشاورزی و نظامی آن کشور فعال بودند ولی پس از به قدرت رسیدن انور سادات این وضع به سود ایالات متحده دگرگون شد و مصر به اردوگاه غرب پیوست. سراسر منطقه در مدار چالشهای سیاسی غرب و شرق بود. شوروی از حضور قدرتمند در منطقۀ خلیج فارس و خاورمیانه مرکزی باز مانده بود ولی در مصر، عراق و یمن پایگاه داشت.
در بیشتر کشورهای منطقه نیروهای چپگرا با گرایشهای کمونیستی و لنینیستی حضور داشتند این مسأله حتی به شبهجزیرۀ عربستان و سرزمینهای ساحلی عمان هم کشیده شده بود. تا جایی که نیروهای ایرانی برای سرکوب نیروهای شورشی چپگرا در ظفّار دست به کار شدند و آنها را سرکوب کردند.
عراق پس از کودتای 1968 احمد حسن البکر و همفکرانش به گونۀ چشمگیر گرایش به چپ یافت و شوروی توانست در آن کشور فعال شود. سوریه هم پس از کودتای حافظ اسد بیشتر به بلوک شرق نزدیک شد. در چنین شرایطی آمریکا و دوستانش کوشیدند با توسل به اهرمهای گوناگون سیاسی، اقتصادی و حتی نظامی با رقیب مقابله کنند.
تا پایان جنگ سرد و فروپاشی شوروی، تنشهای دو نیمکرۀ سیاسی و دو قدرت ژئواستراتژیک ادامه داشت و خاورمیانه بعنوان بخشی از کمربند شکننده، میدان درگیری قدرتها بود. بیگمان ویژگی دیگر «مناطق درهم» یا «کمربندهای شکننده» بر عهده داشتن نقش حائل میان دو قدرت ژئواستراتژیک بود تا جلوی تماس مستقیم آنها با یکدیگر گرفته شود.
با فروپاشی شوروی موازنۀ ژئواستراتژیک در جهان بر هم خورد و بلوک غرب بعنوان تنها قدرت به رهبری آمریکا به پیروزی دست یافت. پس از فروپاشی شوروی در سال 1992 فرانسیس فوکویاما در نوشتهای به نام «پایان تاریخ و واپسین انسان» ادعا کرد که با مرگ کمونیزم، جهان از یک نزاع تاریخی رهایی یافته است. پس از این، ارزشهای غربی (آمریکایی) و دموکراسی جهان را فراخواهد گرفت و چون دیگر تضادی وجود ندارد ما به پایان تاریخ رسیدهایم. البته این سخن نه چندان پذیرفتنی فوکویاما با حقایق بسیار فاصله داشت. گرچه کمونیزم با مرگ خود سبب بزرگی غرب و کاپیتالیسم شد، ولی تضادهای اساسی همچنان باقی ماند و به گونههای دیگر نمود یافت که در جای دیگری باید به آنها پرداخت.
چندی پس از آن، نظریۀ ژئوپولیتیکی برخورد تمدنها از سوی ساموئل هانتینگتون اندیشمند آمریکایی مطرح شد. او استاد علوم سیاسی و رئیس مرکز مطالعات استراتژیک دانشگاه هاروارد است و نیز بعنوان تحلیلگر امور دفاعی و استراتژیک، با ارگانهای مختلف دولت آمریکا مانند وزارت دفاع و وزارت خارجه همکاری دارد.
هنگامی که او در تابستان 1993 نظریۀ برخورد تمدنها را در مجلۀ فارین افرز مطرح کرد، انتقادهای بسیاری از سوی اندیشمندان کشورهای گوناگون از جمله خود ایالات متحده آمریکا نسبت به این نظریه صورت گرفت و منتقدان با استدلالهای نیرومند و انگشت گذاشتن بر حقایق ملموس در جامعۀ بشری به رد این نظریه پرداختند.
ساموئل هانتینگتون تمدنهای زندۀ جهان را به هشت تمدن بزرگ تقسیم میکند: تمدنهای غربی، کنفوسیوسی، ژاپنی، اسلامی، هندو، اسلاو، ارتدوکس، آمریکای لاتین و در حاشیه نیز تمدن آفریقایی. وی خطوط گسل میان تمدنهای مزبور را منشأ درگیریهای آینده و جایگزین واحد کهن دولت ـ ملت میبیند. به نظر هانتینگتون، تقابل تمدنها، سیاست غالب جهانی و آخرین مرحلۀ تکامل درگیریهای عصر نو را شکل میدهد.15
هانتینگتون میکوشد تصویری از جهان سیاسی پس از جنگ سرد ترسیم کند. وی به جای مرزهای سیاسی و ایدئولوژیک زمان جنگ سرد خطوط گسل میان تمدنها را مطرح میکند که از دید او بسیار بحرانخیزتر و خونینتر از مرزهای سیاسی و ایدئولوژیک در دوران جنگ سرد است. در دو سوی این گسل خطرناک، تمدنهای مسیحی و اسلامی قرار دارند و به نظر هانتینگتون شواهد نشان از افزایش تنشها و برخورد بین این تمدنها دارد.
خاورمیانه، در نظریۀ هانتینگتون، جایی بسیار کلیدی دارد. وی تلاش میکند بیشتر تحرکات در جهان اسلام را با خاورمیانه مربوط بداند. هانتینگتون برای تمدنها گذشته از قائل شدن به خاستگاه آنها، مکانهای حامی و اثرگذار هم مطرح میکند که این مکان برای تمدن اسلامی، خاورمیانۀ مرکزی است.
او تنش میان مسلمانان و صربها در بالکان، درگیری میان آذریهای مسلمان و ارمنیهای مسیحی در قفقاز، درگیری داخلی مسلمانان و مسیحیان در سودان و مهمتر از همه تشکیل ائتلاف جهانی به رهبری آمریکای مسیحی برای بیرون راندن صدام حسین از کویت را دلایل مهم بروز زمینههای برخورد تمدنهای مسیحی و اسلامی میداند. هرچند صفبندی تمدنی تا امروز محدود بوده ولی در حال رشد است و امکان گسترش بسیار زیاد آن به روشنی وجود دارد. با ادامه یافتن جنگ در خلیج فارس، قفقاز و بوسنی، مواضع ملتها و شکاف بین آنها هر چه بیشتر در راستای خطوط تمدنی شکل گرفته است. سیاستمداران مردمگرا، رهبران مذهبی و رسانههای خبری، این نکته را ابزاری پرقدرت برای جلب پشتیبانی تودۀ مردم و زیر فشار گذاشتن دولتهای مردد یافتهاند [...] جنگ جهانی بعدی در صورت وقوع، جنگ تمدنها خواهد بود.16
چنان که اشاره شد، این نظریه با چالشهای علمی و سیاسی روبهرو شد و بعدها خود هانتینگتون هم به تعدیل آن پرداخت.
تحولات دهۀ 1990 واقعی نبودن نظریۀ برخورد تمدنها را ثابت کرد. از نظر علمی میتوان گفت که پس از پایان جنگ سرد و فروپاشی شوروی، بستر برای قدرتنمایی ایالات متحده در مناطق گوناگون جهان فراهم شد و چنین وضعی بیگمان در سایۀ قدرت نظامی و اقتصادی ایالات متحدۀ آمریکا و این پندار حاکمان آمریکا پدید آمد که قدرت میتواند موجد مشروعیت باشد؛ اما هیچ چیز خلأ مفهومی و تئوریک حقیقی دوره پس از جنگ سرد را در عمل پر نکرد. هرچند آمریکاییان وانمود کردند که جهان وارد نظام تکقطبی شده است و تنها قدرت برتر جهان، آنانند. جرج بوش پدر پس از آزادسازی کویت نظریه «نظام جهانی نو» را مطرح کرد اما معلوم نیست قدرتهای دیگر تا چه اندازه از نسخۀ آمریکایی «نظام جهانی نو» پیروی کنند، زیرا این نظریه از همان آغاز چه به صورت نظری و چه در عمل از سوی قدرتهای اروپایی، چین و حتی قدرتهای منطقهای چون ایران، هند و دیگران به چالش گرفته شد و رد شد. قدرتهایی چون آلمان، فرانسه، روسیه و چین و... تلاش دارند نظام چندقطبی به جای نظام تکقطبی مورد ادعای آمریکا پذیرفته شود.
حرکت جهان به سوی نظام چندقطبی مورد پذیرش برخی از اندیشمندان غربی مانند ساموئل هانتینگتون نیز قرار گرفته است. او در مقالهای با عنوان «بُعد جدید قدرت» (The New Dimention of Power در مجله Foreign Affairs (شمارۀ مارس و آوریل 1999) به گونۀ تلویحی وجود نظام چندقطبی یا دست کم نظامی شبیه آنرا پذیرفته است. او در بخشی از مقالۀ خود مینویسد: اکنون یک ابرقدرت وجود دارد، اما این بدان معنی نیست که جهان تکقطبی شده است.17 وی در جای دیگر میآورد: ساختار سیاسی کنونی جهان مجموعهای ناهماهنگ و عجیب از دو نظام تکقطبی و چندقطبی است با یک ابرقدرت و شمار زیادی از قدرتهای بزرگ.18 وی پس از برشمردن قدرتهای بزرگ از قدرتهای منطقهای نام میبرد که در میان آنها ایران در جایی ویژه قرار میگیرد. نتیجه این است که ایران در کنار دیگر قدرتهای منطقهای در حال ظهور چون عربستان، در تحولات آیندۀ خلیج فارس و خاورمیانه نقش خواهد داشت
در تعریف جدید هانتینگتون، گرچه خاورمیانه بعنوان یک منطقۀ ژئوپولیتیکی دارای هویت مستقل نیست، ولی وی قائل به ظهور قدرتهای منطقهای است که در این میان سهمی از آن به خاورمیانه و بویژه منطقۀ خلیج فارس میرسد و ایران یک قدرت منطقهای شناخته میشود. این قدرت منطقهای گذشته از رمز ژئوپولیتیکی ملی و محلی دارای رمز ژئوپولیتیکی منطقهای نیز هست و در نتیجه منافع ملی آن در شعاع منطقهای به گونهای جدی پیگیری میشود. در کنار ایران باید از عربستان هم بعنوان یک قدرت در حال ظهور منطقهای دیگر یاد کرد. هرچند این کشور بههیچوجه قابلیتها و استعدادهای ایران را ندارد اما به پشتوانۀ ثروت هنگفت نفتیاش تلاش کرده است در میان کشورهای عرب منطقه برای خود حوزۀ نفوذ ایجاد کند.
همگرایی قدرتهای منطقهای بیگمان نتیجۀ قابل قبولی خواهد داشت. بر این پایه نزدیکی مواضع ایران و عربستان در زمینههای گوناگون منطقهای و بینالمللی در حقیقت تأکید بر آمیزههای بومی همگرایی و حرکت به سوی شکل دادن نظام سیاسی منطقهای است.
سالهای پایانی سدۀ بیستم شاهد تحولاتی مهم در حوزۀ مفاهیم کاربردی ژئوپولیتیک بود. در این دوره اصطلاح ژئواکونومی وارد ادبیات سیاسی جهان شد. یکی از دلایل چنین تحولی چرخش پایهای در محور استراتژیهای جهانی بود. از آنجا که استراتژیهای نظامی به بنبست رسیده بود محورهای تازهای جایگزین محورهای پیشین شد. یکی از محورهای تازه، محور اقتصاد در سطح کلان بوده است. این محور بخشهایی چون سرمایۀ جهانی، تولید جهانی، بازرگانی جهانی و حتی محصول جهانی چون انژری را دربرمیگیرد و بسیار اهمیت دارد. در این رویکرد نیز خاورمیانه را جایگاه ویژهای است.
نقش منطقۀ خلیج فارس در چشمانداز ژئوپولیتیک انرژی
حوزۀ خلیج فارس در حدود 679 میلیارد بشکه ذخیرۀ اثبات شدۀ نفت (نزدیک به 66 درصد از کل ذخایر نفت جهان) و 1918 تریلیون فوت مکعب ذخیرۀ گازی (35 درصد کل ذخایر گازی جهان) را دارد.19 چنین ذخایری این منطقه را به بزرگترین مخزن انرژی در جهان تبدیل کرده است. در حال حاضر نفتی که از منطقه ژئوپولیتیک خلیج فارس از سوی 6 کشور ایران، عراق، کویت، عربستان سعودی، امارات متحده عربی و قطر که همگی عضو سازمان کشورهای صادرکننده نفت (اوپک) هستند به دست میآید نزدیک به 18/6 میلیون بشکه در روز است؛ در حالی که کل نفت خامی که در جهان به دست میآید نزدیک به 79/3 میلیون بشکه در روز است.20 بنابراین نفت خلیج فارس کمابیش 23 درصد از نفت مصرفی جهان را تأمین میکند. البته سهم نفت خلیج فارس در کل نفت جهان به سبب اشغال شدن خاک عراق و قطع صادرات این کشور، نسبت به سالهای پیش کاهش یافته است. بیگمان با از میان رفتن موانع موجود، تولید نفت عراق از 1/5 میلیون بشکۀ کنونی، تا اندازۀ چشمگیری افزایش خواهد یافت.
بر پایۀ پیشبینیها مصرف جهانی نفت تا سال 2020 روزانه به 111/5 میلیون بشکه خواهد رسید. پس تقاضای جهانی برای نفت خلیج فارس افزایش خواهد یافت و شاید به 49/8 میلیون بشکه در روز برسد که در آن صورت سهم منطقۀ خلیج فارس در تولید جهانی نفت نزدیک به 45 درصد از کل تولید جهان خواهد بود.21
افزایش اهمیت جایگاه منطقهای خلیج فارس در استراتژیهای جدید انرژی ناشی از دو چیز است:
نخست: افزایش مصرف و در نتیجه افزایش تقاضا برای نفت خام؛
دوم: کاهش ذخایر نفت حوزههایی چون دریای شمال و شاید هم آمریکای مرکزی و حوزۀ کارائیب.
برپایۀ پیشبینیها دست کم در 25 سال آینده نگاههای جهانی به منطقۀ خلیج فارس دوخته خواهد شد. هرچند در حال حاضر کشورهای صنعتی میکوشند با یافتن جایگزینهای دیگری چون نفت روسیه و حوزۀ خزر از وابستگی خود به منابع خلیج فارس بکاهند ولی در همان حال توجه دارند که دوام منابع انرژی در روسیه، خزر و دیگر نواحی جهان در سنجش با منابع انرژی خلیج فارس کوتاه خواهد بود. از یک سو نبود مادۀ جایگزین نفت که دست کم دارای دو ویژگی مهم: 1ـ پایین بودن بهای آن نسبت به نفت 2ـ فراوانی و انرژیزایی بیشتر آن نسبت به نفت، باشد نیز یکی از مهمترین دلایل توجه انسان به منابع انرژی هیدروکربنی است. پس تا سال 2020 میلادی نفت و گاز بعنوان منابع کلیدی، نزدیک به 63 درصد انرژی مورد نیاز دنیا را تأمین خواهند کرد و بیگمان خلیج فارس در این میان نقشی بسیار مهم و حساس خواهد داشت.
در یک دهه یعنی از 1985 تا 1994 بیشترین تقاضا برای انرژی مربوط به قارۀ آمریکا بوده و بخش بزرگی از انرژی تولیدی در سالهای پیشگفته از سوی کشورهای آن قاره بویژه آمریکای شمالی مصرف شده است اما در سالهای آینده وضع به گونهای دیگر خواهد بود. براساس برآوردها تا سال 2020 میلادی بیشترین تقاضای انرژی را کشورهای آسیایی، بویژه در آسیای شرقی و جنوب شرقی خواهند داشت و مقدار تقاضای این کشورها بیش از سه برابر تقاضای کشورهای قارۀ آمریکا خواهد بود.22
تحقق چنین برآوردی بیگمان سبب میشود تا بزرگترین مسیر صدور انرژی جهان در آینده شکل گیرد. این مسیر از خلیج فارس آغاز میشود و به جنوب خاوری آسیا و خاور دور میرسد. خلیج فارس به صورت نقطۀ آغاز گرانترین مسیر انرژی جهان درمیآید و بر اهمیت آن بیش از پیش افزوده میشود. بیگمان انرژی خلیج فارس در اقتصادهای اروپایی، آفریقایی و حتی آمریکایی بسیار اثرگذار خواهد بود و بستگی آنها به این منطقه را بیشتر خواهد کرد.
شکلگیری مسیر انرژی، بسیار شدنی به نظر میرسد؛ چه وجود منابع عظیم انرژی در حوزۀ خلیج فارس، برنامهریزی در زمینۀ بازاریابی و صدور حاملهای انرژی را برای کشورهای منطقه امری ضروری ساخته است.
عربستان، ایران، عراق و کویت بیشترین ذخایر نفت خام قابل برداشت جهان را دارند.
ایران و قطر دومین و سومین رتبه را در جهان از نظر منابع و ذخایر گاز طبیعی دارند و هر دو تلاش میکنند بازار پرمصرف شرق را در اختیار گیرند و جای مهمی در آن بیابند.
در هجدهمین گردهمایی فصلی کمیتۀ ملی انرژی ایران در بهمن 1380 اعلام شد که بازارهای جهانی گاز تا سال 2010 اشباع خواهد شد. بنابراین تسخیر بازار نیاز به تحرک جدی و ویژه همراه با برنامهریزی بلندمدت دارد که باید مورد توجه دستاندرکاران وزارت نفت کشورمان قرار گیرد. سهم ایران از کل گاز طبیعی قابل برداشت جهان بالغ بر 929 تریلیون فوت مکعب یا 17 درصد از مجموع کل ذخایر است که پاسخگوی 63 سال مصرف گاز در جهان و افزون بر 400 سال مصرف گاز در ایران است.23
همین امر سبب شده است که در سالهای اخیر مقامات نفتی کشورمان بازار شرق را در نظر گیرند و به فکر صدور گاز طبیعی ایران به هند از راه پاکستان بیفتند. اگر این برنامه عملی شود، در افق اقتصادی آیندۀ کشور شاهد چشماندازهای بسیار امیدبخش خواهیم بود.
چندی پیش اعلام شد که ایران لولهگذاری تا مرز مشترک با پاکستان را انجام خواهد داد. هرچند در دولت هند عدهای با گذشتن خط لولۀ صدور گاز ایران به آن کشور از راه پاکستان مخالفند و معتقدند چون اختلافهای دو کشور در مورد کشمیر حل و فصل نشده، دخالت پاکستان در چنین پروژۀ مهمی منافع ملی هند را به خطر میاندازد و بنابراین بهرهگیری از مسیر دریا را پیشنهاد میکنند یا در پی جایگزینهای دیگری چون منابع گاز برمه هستند.
قطر نیز برای دسترسی به بازار شرق بسیار تلاش کرده است. این کشور در پی تلاشهای صورت گرفته، به بزرگترین تولیدکنندۀ گاز طبیعی مایع (LNG) در خاورمیانه بدل گردیده است و در نظر دارد تا سال 2010 تولید گاز خود را به سه برابر افزایش دهد. پروژۀ دلفین از پروژههای مهم صدور گاز قطر است. این پروژه خط لولهای به درازای 380 کیلومتر را دربرمیگیرد که با احداث آن گاز این کشور به امارات متحدۀ عربی و عمان صادر خواهد شد.24
همجواری منطقۀ خلیج فارس با مناطق ژئوپلیتیک دیگر نیز بسیار اهمیت دارد. در شمار این مناطق، منطقۀ خزر است که پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی به گونۀ برجسته وارد معادلات سیاسی شده و به سبب برآوردهای بسیار خوشبینانه در زمینۀ وجود ذخایر انرژی، مورد توجه قرار گرفته است. در آغاز، برآوردها حاکی از وجود 400 تا 500 میلیارد بشکه نفت خام و حجم عظیمی از گاز طبیعی بود ولی مطالعات بعدی و فعالیتهای اکتشافی شرکتهای بزرگ غربی درست نبودن این برآوردها را آشکار ساخت.
اکنون ذخیره نفت این منطقه نزدیک به 191 میلیارد بشکه برآورد میشود25 که بیگمان حجم چشمگیری است و میتواند جایگزین خوبی برای منابع رو به پایان دریای شمال باشد. حوزۀ خزر در نزدیکی حوزۀ خلیج فارس واقع شده و میتواند از تحولات آن اثر پذیرد، ولی ویژگیهای ژئوپولیتیکی این دو منطقه با هم تفاوتهایی دارد و با این تفاوتها، امکان تبدیل شدن آنها به یک کلان منطقۀ ژئوپولیتیکی دست کم در شرایط کنونی اندک است. اما در این میان، یک ویژگی مشترک و نیز مهم آنها را به هم نزدیک میکند. این عامل مشترک شرایط ژئواستراتژیک ایران است. ایران در هر دو منطقه منافع بلندمدت و بسیار استراتژیک دارد و تأمین آنها برای بقای استراتژیک کشورمان حیاتی است.
هرچند حوزۀ خزر عامل دیگری برای تبدیل شدن به یک منطقه ژئوپولیتیک را داراست ولی در این میان نقش انرژی بسیار برجسته است. یکی از تفاوتهای برجستۀ منطقه خزر با خلیج فارس محصور بودن کشورهای واقع در آن حوزه در خشکی است، در حالی که کشورهای حوزۀ خلیج فارس به آبهای بینالمللی دسترسی دارند و در نتیجه تعامل اقتصادی و بینالمللی آنها با جهان خارج بهتر انجام میشود. نکتۀ جالب توجه این است که هرچند کشورهای حوزۀ خزر مزیتهای نسبی جغرافیایی ندارند ولی این مزیتها در یک جایگزین جغرافیایی مناسب تا اندازهای دست یافتنی است. ایران بخشی از کمبودهای طبیعی این کشورها را برطرف میکند. این برتری یک موهبت ویژۀ الهی است که جغرافیای خاص در اختیار ما میگذارد و چنانچه از آن بهرهگیری نشود در عمل ارزشی ندارد.
شموقع کشور ما در میان دو منطقۀ ژئوپولیتیکی خلیج فارس و خزر، موقعی ویژه و یگانه است و حکم چهار راه پراهمیتی را دارد که در مبادلات اقتصادی بینالمللی آیندۀ آسیای مرکزی با حوزۀ خلیج فارس نقش مهم تکمیلکننده خواهد داشت. از هماکنون شواهدی برای اثبات این نقش تاریخی ایران در حال بروز و ظهور است.
این نکته که بهترین مسیر برای ورود انرژی خزر به بازار جهانی مسیر ایران است مورد پذیرش بیشتر کارشناسان و جغرافیدانان است. تحقق این امر اهمیت ایران و خلیج فارس را ژئواستراتژیک میکند، زیرا در آن صورت بیش از 75 درصد نفت جهان با یک پیوند جغرافیایی در دو سوی یک محیط ژئواستراتژیک قرار میگیرد. این محیط جغرافیایی در عمل یک هارتلند انرژی را تشکیل میدهد و نبض اقتصاد جهان در این هارتلند خواهد تپید. پس دنیای صنعتی به گونهای شکننده به این هارتلند وابسته خواهد شد. ایران در مرکز هارتلند قرار میگیرد و مناطق پیرامون آن هم اهمیت فراوان خواهند داشت. به سبب پیوستگی حیات اقتصادی غرب به این هارتلند، امنیت منطقه به امنیت جهانی پیوند زده میشود و قدرتها با عوامل ناامنی در آن به مبارزه برخواهند خاست و تلاش خواهند کرد با بهرهگیری از همۀ امکانات، امنیت به عنصری پایهای و اصلی در این منطقه تبدیل شود.
براساس ویژگیهای دوران تازه که رقابتها و چالشها در آن با محوریت اقتصاد شکل خواهد گرفت، حتی اگر از نیروی نظامی برای این منظور بهرهگیری شود باز هم دستیابی به اهداف اقتصادی مورد نظر است و هرچند این اقدامات با رنگ و بوی ارزشی یا الفاظی چون گسترش دموکراسی و غیره باشد باز هم هدف اقتصادی تعیینکننده است؛ مانند آنچه در عراق رخ داده و شاهد آن هستیم، سلطه بر این هارتلند انرژی از اهداف اقتصادی قدرتهای بزرگ است.
ایالات متحدۀ آمریکا در این سالها برای پیشگیری از پیدایش این هارتلند و نیز تضعیف موقع جغرافیایی ویژۀ کشورمان دست به تلاشهایی زده است. برای نمونه، میتواند به طرحهای خطوط لولۀ انتقال انرژی باکو ـ جیحان، ترانس خزر، باکو ـ سوپسا و عشقآباد به پاکستان اشاره کرد. این طرحها آشکارا طرحهایی ضد جغرافیایی است و تنها با اهداف سیاسی بر انجام آنها تأکید میشود. آمریکاییان و برخی دوستانشان در غرب به این نتیجه رسیدهاند که اگر مسیر ایران برای انتقال انرژی خزر برگزیده شود اهمیت جهانی این کشور دوچندان خواهد شد زیرا جهان صنعتی در برابر آن شکنندگی پیدا خواهد کرد و ایران برای رویارویی با غرب از اهرم انرژی بهره خواهد جست. بر این پایه است که غرب و بیش از همه ایالات متحدۀ آمریکا برای جلوگیری از پا گرفتن این هارتلند انرژی تلاش میکند.
نتیجهگیری:
گمان میرود که منطقۀ ژئوپولیتیکی خلیج فارس برای تشکیل نظام منطقهای در آینده با دو رویکرد روبهرو خواهد شد:
1. تشکیل نظام منطقهای با تکیه بر عناصر، مؤلفهها و عوامل بومی؛
2. تشکیل نظام منطقهای با دخالت قدرتهای فرامنطقهای و بر پایۀ منافع و خواست آنها. بیگمان تشکیل یک نظام منطقهای بر پایۀ خواست کشورهای منطقه و نیازها، عناصر و عوامل بومی و مشترک، تمایل قلبی کشورهای حوزۀ خلیج فارس است اما پیروی از شیوههای ناکارآمد و مقطعی و در پیش گرفتن مواضع و سیاستهای غیر اصولی آنها را از دستیابی به چنین هدفی باز داشته است.
آنچه در دهههای گذشته در این منطقه دیده شده، آمیزهای از تکرویها در سیاست خارجی، انقباض در سیاستهای داخلی، تعریف امنیت ملی بر پایۀ مفاهیم و دیدگاه واقعگرایانه، واگرایی در سیاستهای اقتصادی و اجتماعی و امور منطقهای و تلاش برای برقراری پیوند با یک نیروی فرامنطقهای بوده است. هرچند کشور ما از گذشتههای دور تا امروز همواره بر این نکته تأکید داشته است که منطقۀ خلیج فارس باید از دخالت دیگران دور بماند و خود ساکنان منطقه مسایل و مشکلات خود را حل و فصل کنند ولی این خواست تاکنون تحقق نیافته است. بیگمان پندار پدید آمدن تشکیلاتی سیاسی ـ اقتصادی مانند اتحادیۀ اروپایی با تشکیل نظامی چون ناتو در منطقه خلیج فارس بسیار آرمانی است، اما با توجه به امکانات موجود و گرفتاریهای مشترک، دست کم میبایست جهتگیریهای منطقهای با ضریب بالای بهرهوری را شاهد میبودیم.
آنچه اکنون اهمیت بسیار دارد این است که گذشته را چراغ راه آینده قرار دهیم و از همۀ مسایلی که ما را از رسیدن به یک همگرایی مؤثر و کارا بازداشته است دوری جوییم. منطقۀ خلیج فارس قلب تپندۀ اقتصاد و صنعت جهان در دست کم بیست و پنج سال آینده خواهد بود. اگر از چنین ویژگی یگانه بهرهبرداری درست نشود، دیگران از آن بهره خواهند برد. در گذشته بدین سبب که یک الگوی رفتار سیاسی و تعاملات اقتصادی ـ فرهنگی پذیرفتنی و مورد پذیرش همگان برای منطقه تعریف نشده بود و وجود نداشت، منافع ملی کشورهای منطقه در برابر همگراییهای منطقهای قرار میگرفت. حتی رژیمهای امنیتی گذشته، امنیت جمعی و همگانی را تأمین نکردند. اما در شرایط کنونی چارهای نیست جز پرداختن به همگرایی سیاسی ـ اقتصادی و فرهنگی و حرکت به سوی شکل دادن نظام سیاسی منطقهای با تأکید بر مؤلفههای بومی. این رویکرد بیشترین منافع منطقه و ساکنانش را تأمین خواهد کرد. چنین نظامی به پیوند سازنده با دیگران میپردازد و در برخورد با خطرهای گوناگون از ضریب مقاومت بالا برخوردار است. امروزه منطقۀ خلیج فارس بعنوان بزرگترین مخزن انرژی جهان و گرانیگاه خاورمیانه، زمینههای مشترک بسیاری برای همکاری ساکنانش دارد. عواملی چون ویژگیهای محیطی، ثروت، منابع انسانی و... در این منطقه میتواند نقش مکمل داشته باشد. برآیند تشکیل نظام سیاسی منطقهای با تأکید بر عوامل و عناصر بومی، برآورده شدن منافع ساکنان منطقه در ابعاد گوناگون است.
اما چنین مینماید که ساکنان منطقه بویژه ساکنان کنارۀ جنوبی خلیج فارس حساسیت موضوع را به درستی درنمییابند و در پی آن نیستند که با تأکید بر عوامل همگرایی زمینه را برای چنین دگرگونی بزرگی آماده کنند. چنین است که منطقه به سرنوشت کنونی دچار شده و شاید روزهای سختتری هم در پیش داشته باشد. در دهههای اخیر عملکرد کشورهای حاشیۀ جنوبی خلیج فارس به گونهای بوده است که پیوندهای نظامی آنها با قدرتهای فرامنطقهای مانند تارهای عنکبوت بر پهنۀ این منطقه تنیده شده است. این ویژگی پس از جنگ دوم خلیج فارس و بیرون رانده شدن نیروهای عراق از کویت شدت یافته است. برای نمونه میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
1. یادداشت همکاری نظامی کویت و انگلیس در فوریۀ 1991 و افزوده شدن موافقتنامۀ تکمیلی به آن در دسامبر 1992؛
2. توافقنامۀ دفاعی ده سالۀ کویت و ایالات متحدۀ آمریکا در سپتامبر 1991؛
3. موافقتنامۀ همکاری نظامی و خرید جنگافزار میان فرانسه و امارات متحدۀ عربی در سپتامبر 1991؛
4. قرارداد دفاعی قطر و ایالات متحدۀ آمریکا در ژوئن 1993.
بر موارد بالا باید خریدهای چند ده میلیارد دلاری جنگافزار و تجهیزات نظامی را افزود که منطقه خلیج فارس را به صورت یکی از زرادخانههای مهم جهان درآورده است.
اختلافهای ارضی و مرزی موجود و مطامع سرزمینی برخی از کشورهای عربی در حوزۀ خلیج فارس، زمینۀ امیدواری کشورهای فرامنطقهای را برای دخالت در امور منطقه در سایۀ شگردهای گوناگون همچون همکاریهای به ظاهر دفاعی و نظامی فراهم آورده است. اختلافهای ارضی و مرزی امارات متحدۀ عربی و عمان، امارات متحدۀ عربی و عربستان، عربستان و قطر و چشمداشت امارات متحدۀ عربی به سه جزیرۀ ایرانی تنب بزرگ و تنب کوچک و ابوموسی مواردی از این اختلافها است. کشمکشهای مربوط به مرزهای دریایی را نیز باید به آنها افزود.
گذشته از این برخی از کشورهای منطقۀ خلیج فارس در تلاشند که با تأکید بر هویت و قومیت خاص به بهرهبرداری نادرست از اختلافها بپردازند؛ مانند آنچه در خصوص ادعاهای امارات متحده عربی نسبت به جزایر سهگانۀ ایرانی مطرح شده است. امارات متحدۀ عربی کوشیده است توهمات بیپایه و برداشتهای نادرست خود از یک واقعیت بیچون و چرا را به یک مسأله عربی ـ ایرانی تبدیل کند و در بیشتر نشستهای اتحادیۀ عرب و شورای همکاری خلیج فارس به آن دامن بزند.
وجود این اختلافها میان همسایگان و مسایلی داخلی چون لزوم دگرگونی ساختارهای سیاسی حکومتها و گسترش مردمسالاری سبب شده است تا قدرتهای بزرگ به گمان خویش دخالت در امور این کشورها را مشروع بشمرند و به بهانههایی چون گسترش دادن دموکراسی و پاسداری از ارزشهای انسانی، در امور داخلی کشورهای منطقه دخالت کنند.
بیگمان درک نادرست ساکنان منطقه از اهمیت ویژۀ منطقۀ خلیج فارس و سستی آنها در از میان برداشتن کدورتها و اختلافهای موجود و نیز فراهم نکردن بسترهای لازم برای اصلاح ساختار سیاسی و گسترش مردمسالاری سبب خواهد شد که قدرتهای بزرگ با در دست داشتن ابزارها و امکانات فراوان، برای حضور بیشتر در این منطقه به بهانههای گوناگون تلاش کنند و نظام منطقهای را به سود خود شکل دهند.
هارتلند انرژی زمانی بیشترین کارآیی را خواهد داشت که همۀ کشورهای منطقه در آن با توجه به نقش خود تلاش کنند. این هارتلند به احتمال زیاد شکل خواهد گرفت. اگر اهمیت موضوع درک شود، دستیابی به منافع ملتهای کرانهای خلیج فارس آسان خواهد بود و با از میان رفتن زمینههای دخالت بیگانگان در امور منطقه، نظام سیاسی منطقهای بر پایۀ ارزشها، مؤلفهها و عوامل بومی شکل خواهد گرفت.