ماتياس گاردل / استاد مذاهب تطبيقي در دانشگاه اوپسالا - سوئد
ترجمه: محمدحسين باقي
كيوسك
مسائل اروپا
بعد از ظهر جمعه 22 جولاي 2011 بمبي خانگي و دستساز متشكل از كود، مواد شيميايي و سوخت در محدودهاي كه ساختمانهاي دولتي نروژ و دفتر نخستوزير در آن واقع بود در اسلو منفجر شد. اين بمب كه در يك كاميون اجارهاي در حوالي دفتر نخستوزير «ينس استولنبرگ» - رئيس حزب سوسيال دموكرات كارگري - جاسازي شده بود؛ طبقه اول ساختمان نخستوزيري را كاملا تخريب كرد و بسياري از پنجرههاي مجاور ساختمانهاي دولتي را هم تبديل به ويرانه كرد. اگر فرد مهاجم در ترافيك نمانده بود، بمب پيش از اينكه بسياري از پرسنل اداري، ساختمان را براي تعطيلات هفتگي ترك كنند منفجر ميشد و بسياري را به كشتن ميداد. البته بر اثر اين انفجار 8 نفر كشته و 11 نفر ديگر بر اثر پرتاب تكه پارههاي مخروبه (اعم از سنگ و شيشه) و از اين سو و آن سو به شدت مجروح شدند.
مهاجم سپس تلاش داشت تا به «Utoya» برود؛ جزيره كوچكي در حومه اسلو كه جلسات سالانه و اردوي جوانان حزب سوسيال دموكرات كارگري در آن برگزار ميشود. مهاجم با اونيفورم پليس بر تن به كمپ جوانان در اين منطقه يورش برده و نگهبان كمپ و زني را كه تازه به اين اردوي سالانه رسيده بود كشت و كوشيد داخل كمپ جوانان شود. وي با اعلام اينكه اخباري در مورد حمله تروريستي در اسلو دارد، جوانان را خيلي آرام به دور خويش جمع كرد و سپس روي همه آتش گشود.
براي بيش از يك ساعت فرد مهاجم به آرامي در همان اطراف و پيرامون جزيره پرسه ميزد و كساني را كه سعي داشتند پنهان شوند يا با شنا ميكوشيدند فرار كنند در كمال آرامش ميكشت. تا عصر همان روز، او 69 نفر را كشت و 41 نفر را زخمي كرد كه از آن جمله 18 نفر در شرايطي به شدت وخيم روانه بيمارستان شدند. در نهايت وقتي يك واحد مسلح از نيروهاي عمليات ويژه و ضدتروريسم پليس رسيدند، قاتل به آرامي اسلحه خود را زمين گذاشت، دستانش را بلند كرد و گفت: «كارم تمام شد»(1).
خشونتهاي سياسي مرگبار در نروژ تقريبا مختص به گروهها يا افراد متعلق به جريان راست افراطي است(2). البته كارشناسان تروريسم، رسانهها و سياستمداران به سرعت انگشت اتهام را به سوي «تروريستهاي اسلامگرا» نشانه رفتند. ماگنوس رانستورپ از دانشكده دفاع ملي سوئد با اشاره به حضور نظاميان نروژي در افغانستان و ليبي بلافاصله گفت: «به احتمال زياد القاعده پشت قضيه است» و كاريكاتورهايي كه از پيامبر اسلام در روزنامه دانماركي (Jyllands-Posten) كشيده شده بود به عنوان دليلي براي اين كارها ارائه شد(3). هلگ لوراس (Helge Luras) از دانشكده دفاع ملي سوئد نير گفت: «اين نتيجهگيري طبيعي است كه اين اتفاقات به ستيز ميان غرب و اسلام راديكال مربوط است(4)».
وي افزود: «به نظر ميرسد اين حادثه تلاش يك گروه سازمان يافته با برنامهاي در سطح بينالمللي نباشد. ممكن است اقدامي از جانب يك گروه محلي از مهاجران [مسلمان] باشد كه با جامعه نروژ سر ستيز دارند(5)». روزنامهها و كانالهاي تلويزيوني در تمام جهان غرب هم نظرات مشابهي را ابراز ميكردند. The Sun فرياد برآورد: «كشتار القاعده. 11 سپتامبر نروژ». فاكس نيوز اعلام كرد: «اين حادثه ريشههايي خاورميانهاي دارد. كاري است كه بار ديگر از سوي بنيادگرايان مسلمان انجام شده است». جنيفر روبين در واشنگتن پست نوشت: «اين تلنگري است جدي براي كساني كه فكر ميكنند مبارزه با جهادگرايان بسيار هزينهبر است. حادثه اسلو به ما ميگويد كه هنوز بسياري از متحدان القاعده فعال هستند(6)».
سياستمداران هم براي عقب نماندن از قافله، عليه «تروريسم اسلامي» موضع گرفتند. باراك اوباما رئيسجمهور ايالات متحده گفت: «وظيفه جامعه جهاني اين است تا در ممانعت از وقوع اينگونه حملات بكوشد. اين نيازمند همكاري دوجانبه ما، هم به لحاظ اطلاعاتي و هم به لحاظ پيشگيري از وقوع اينگونه حملات خشونتبار است(7)». ديويد كامرون نخستوزير بريتانيا گفت: «اين حملات جدا با ما يادآوري ميكند كه همه ما با تهديد از جانب تروريسم مواجه هستيم. ما با نروژ همكاري ميكنيم تا قاتلاني كه اين كشتار را مرتكب شدند شكار كرده و از كشتن انسانهاي بيگناه جلوگيري كنيم. ما ميتوانيم بر اين خباثت پيروز شويم و پيروز هم خواهيم شد(8)».
آندرس فوگ راسموسن، دبيركل ناتو، همه با اطمينان دادن به مردم نروژ و ديگران اظهار داشت: «تمام كشورهاي ناتو در برابر اينگونه اقدامات خشونتبار متحد خواهند ماند(9)». طي ساعات اوليه وقوع اين حادثه خشونتبار، مسلمانان ساكن در نروژ و سوئد - كه همچون شهروندان ديگر اطلاعي از اين كشتار نداشتند - يا مورد حمله يا تحت آزار و اذيت قرار گرفتند و لينوس بيلوند (Linus Bylund) دبيركل حزب «دموكراتهاي سوئدي ضداسلام» هشدار داد كه «وقتي نروژيها را ميبينيم كه خيابانها افتاده و خون از آنها جاري است و كسي به دادشان نميرسد، خواهيم ديد كه ناله بعدي براي مسلمانان بياخلاقي خواهد بود كه اين حملات را انجام ميدهند(10)».
وقتي روشن شد كه قاتل يك مسلمان ريشوي چشم مشكي مو خرمايي خاورميانهاي كه از غرب نفرت دارد نبود بلكه يك مسيحي بور چشم آبي بدون ريش بود كه از مسلمانان نفرت دارد، نگاهها، تحليلها و گرايشها تغيير چشمگيري يافت. كسي انتظار نداشت كه اسكانديناويهاي مسيحي، مذهب و فرهنگ خويش را استثنا شمارند؛ وقتي ثابت شد كه قائل يك مسلمان خاورميانهاي نبود، ديويد كامرون ديگر سخني از شكار قاتلان و پيروزي بر خباثتها به ميان نياورد و ناتو هم درخصوص رويكرد خود در مورد پاسخ به حملات با مداخله نظامي بازنگري كرد.
وقتي دموكراتهاي سوئدي دريافتند كه قاتل يعني «آندرس برينگ بريويك» تماسهاي گستردهاي با فعالان حزب ضداسلامي سوئد داشت و دليل اقدام خود را نيز در مانيفست ضداسلامي خويش با شباهتهاي چشمگيري به تعابير و نوشتههاي دموكراتهاي سوئدي ضداسلام نوشته و توضيح داده است، رهبري دموكراتهاي سوئد ناگهان به فكر سياسي كاري از اين تراژدي وحشتناك افتاد و جريانهاي مطبوعاتي و روانپزشكان آنها يك شبه جانشين كارشناسان تروريسم اسلامي شدند و اين حادثه را به مثابه «اقدامي غيرمعقول از جانب يك انسان مجنون» تلقي كردند و ديگر نامي از اسلام و مسلمانان به ميان نياوردند.
در گفتمانهاي عمومي غرب، تروريسم و حوادث تروريستي عمدتا با پسوند اسلامي همراه است به گونهاي كه دشوار ميتوان تروريسم را بدون عنوان اسلامي آن شناخت. اين واقعيت كه عامل جنايت اسلو يك بنيادگراي مسيحي محافظهكار بود نه يك مسلمان، بسياري از ناظران غربي را واداشت تا عنوان «تروريسم» را از حادثه اسلو پاك كنند. تروريستها هميشه از «ديگران» بوده و «غيرخودي» هستند.
در هر حال، فارغ از استثنا بودن حادثه اسلو در سنتهاي سياسي جوامع اسكانديناوي اما بريويك آشكارا محصول محيطي سياسي است كه دههها فعال است؛ يك راست افراطي جديد كه ايدئولوژي آن مبتني بر تك فرهنگي بودن و نه تكثرگرايي فرهنگي، نژادپرستي فرهنگي، ضدروشنفكري و ضدفمينيسم است و رويكرد مسلمانستيزي را جايگزين رويكرد سابق يهودستيزي خويش كرده و در جريانهاي سياسي هم حضور يافته است.
در هر كشور اسكانديناوي، احزاب قهوهاي بازسازي شده [احزاب قهوهاي نماد سنتهاي ناسيونال سوسياليست / فاشيسم هستند. اينها فرزندان همان فاشيسم هستند اما ظاهر خود را با پوششهاي امروزي همچون كت و شلوار و ريش اصلاح شده و غيره و نه يونيفورمهاي نظامي ميآرايند و در واقع بازسازي ميكنند اما در فكر و عمل دنبالهروي همان فاشيسم معروف هستند] با افزايش جزر و مد رويكردهاي ضد اسلامي و ضد مهاجرتي و موجسواري روي اين جزر و مدها وارد پارلمان شدهاند. حزب مردمي دانمارك (Danish Folk's Party) با استفاده از همين موجسواري در سال 2007، 14 درصد از آرا را از آن خود كرد. «حزب ترقيخواه نروژ» - كه بريويك پيش از پيوستن به جنبش مسلحانه عضويت آن را داشت - 23 درصد از آرا را در انتخابات 2009 از آن خود كرد.
دموكراتهاي سوئدي - كه ايدئولوگشان «كنت اكروث» (Kent Ekeroth) شبكهاي ضداسلامي را كه بريويك هم از آن سر برآورد مورد حمايت مالي قرار ميدهد - اولين حزب قهوهاي در تاريخ سوئد بودند كه با نزديك به 6 درصد از آرا در انتخابات 2010 وارد پارلمان شدند. در فنلاند، «فنلانديهاي صادق» (True Finns) - كه ايدئولوگشان «ژوسيهالا آهو» ميگويد كه اروپاييها براي مواجهه با مهاجران مسلمان دو گزينه پيش رو دارند: جنگ يا هضم شدن در آنها - در انتخابات 2011، 19 درصد از آرا را از آن خود كردند؛ تنها يك درصد كم داشتند تا بزرگترين حزب شوند(11).
موج روزافزون تب ضداسلامي همزمان با دو عامل افزايش يافت: يكي طرح سياستهاي نوليبرالي كه به تدريج مدل اسكانديناوي را تضعيف كرد و دوم، خشم انگيخته شده آنگاه كه استقلال ملي زمينهساز ساخت اروپا به عنوان واحد سياسي جديد شد. البته، مهاجرت از كشورهايي كه اسلام در آنها يك سنت گفتماني مهم است به دههها قبل بازميگردد اما طي جنگ سرد به اين مهاجران «مسلمان» گفته نميشد بلكه به آنها عمدتا با مليتهايشان اشاره ميشد. مثلا به آنها ترك، كرد، عرب، ايراني، يوگوسلاو و آلباني گفته ميشد.
وقتي آنها در يك جا مجتمع ميشدند به آنها كنيه «سرسياه» [مسلمانان خاورميانهاي عمدتا داراي موهاي مشكي هستند] يا «انسانهاي خالدار» [اروپايياني كه داراي لك و پيس بر صورت بوده و داراي لك يا خال بر گونههاي خود هستند] داده ميشد كه البته اين انسانهاي خالدار داراي ويژگيهاي مشترك با مهاجران كاتوليك لاتينيتبار يا جنوب اروپا بودند. امروزه اما ايدههاي هراسانگيزانه هيچ مرز مذهبي را نميشناسد و به تعبيري مرزهاي مذهبي را درنورديده است.
اين نگاه زماني تغيير يافت كه گفتمان عمومي غرب در دهه 90 به طور روزافزوني با دغدغه تهديد اسلام و اسلامگرايي همراه شد؛ دغدغهاي كه با حادثه 11 سپتامبر و سپس جنگ با ترور به سطحي هيستريك رسيد. تركها، كردها، اعراب، ايرانيها، بوسنياييها و آلبانياييها به طور گستردهاي با يكديگر پيوند يافتند و اسلام در قالب «مسلمانان» به مثابه يك تصور جمعي كه داراي برخي ويژگيهاي ناميمون است مطرح شد؛ ويژگيهايي كه با ارزشهاي غربي و اسكانديناوي سر ناسازگاري دارد(12).
با توسل به اين موضوعات، راست افراطي جديد زاده شد. پوپوليسم ضداسلامي با تغذيه شدن از ابهامها و ترديدها از آينده، به حضور اقليت جديد مسلمان به عنوان شاهدي از ناكامي دولت براي حمايت از منافع اكثريت مردمي كه غيرمسلمان هستند اشاره كرد و خواهان بازگشت به «روزهاي خوب گذشته» بود آن هم با بازگرداندن خارجيها به كشورهاي خود، فارغ از اينكه آيا آنها واقعا خارجي هستند يا شهرونداني كه در اينجا متولد شده و بومي هستند؟
به ويژه، نمايندگان راست افراطي ضداسلامي جديد از اينكه آنها را نژادپرست بنامند ميگريزند و سخت ميكوشند تا از استفاده از واژه «نژاد» - دست كم در انظار عمومي - دوري كنند. در نتيجه جنگ جهاني دوم، نژادپرستي بيولوژيكي [نژادپرستان بر اين باورند كه خصوصيات ذاتي و ارثي، به لحاظ بيولوژيكي تعيين كننده رفتار انسانها هستند] هم در معناي واقعيت علمي و هم به عنوان مرجع مشروع براي اجراي سياست تمايزانگيز به تدريج به حاشيه رفت.
در هر حال، نژادپرستي - به عنوان نظام رسمي كم و بيش محرومساز كه به دنبال توزيع فرصتها فقط در ميان «خوديها» و كنترل جمعيتي باز به نفع خوديهاست - بر ايده زيستي «نژاد» مبتني نيست بلكه بر «ادعا - حقيقت» برساخته درخصوص تمايز ذاتي ميان اجتماعات جمعي خيالي مبتني است: در سراسر اروپاي غربي - از جمله اسكانديناوي - نژادپرستي سيستميك ادامه يافته و حول «مذهب» و «فرهنگ» و نه «نژاد» به حركت درميآمد و اينها به عنوان واحدهاي يكپارچهساز، متمايز شده و مجزا شناخته شدند كه تاثيري تعيينكننده بر نحوه انديشيدن و عمل افراد به عنوان انسان دارد(13).
از آنجا كه مسلمانان يك «نژاد» زيستي را تشكيل نميدهند، اسلامهراسي اساسا يك دكترين نژادپرستانه است كه مسلمانان را از انسان جهاني دور كرده و اين نگاه درخصوص آنها را براساس ويژگيهاي جمعي و بعضا ذاتي منفي كه به زعم نژادپرستان از اسلام برميخيزد ميسازد كه تعيين ميكند «مسلمانان چگونه هستند». در حالي كه در مخيله يك سياستمدار، ستوننويس يا گزارشنويس اسكانديناو نميگنجد كه درخصوص اينكه «سياهان چگونه هستند» يا «يهوديان چه هستند» آزادانه صحبت كند و البته به پراكندن ايدههاي نژادپرستي متهم نشود اما گفتمان عمومي در اين خصوص كه «مسلمانان چگونه هستند» (اعم از خشونتطلب، تروريست، بيگانه، تهديد عليه دموكراسي و آزادي بيان و حقوق بشر) فراوان است بدون اينكه منجر به اعتراض يا نژادپرستي شود.
عمدتا لفاظيهاي ضداسلامي در قالب «انتقاد مذهبي» نمود مييابد و ميگويد كه حضور مسلمانان در كشورهاي اسكانديناوي تهديدي است بر نظم سكولاريستي اين كشورها، ادعايي كه نيازمند بررسي و دقتنظر است. سكولاريزاسيون يا به عنوان جدايي عملي مذهب و دولت تلقي ميشود و يا فرايندي كه به واسطه آن مردم اعتقاد خود به خداوند را از دست ميدهند. اگر سكولاريزاسيون به معناي اول باشد، كشورهاي اسكانديناوي آنقدر هم سكولار نيستند: در سوئد، كليسا و دولت در سال 2000 از يكديگر جدا شدند، در حالي كه دانمارك و نروژ همچنان داراي سيستم كليسايي دولتي هستند كه در آن دولت و مذهب با يكديگر همراه هستند.
اما اگر سكولاريزاسيون به معناي دوم تلقي شود، نظرسنجيها در سوئد هيچ تمايز چشمگيري ميان مسلمانان و ساير سوئديها برحسب اينكه چه تعداد به خدا باور دارند، چه تعداد «گاهي» يا «به طور منظم» در مراسم مذهبي حضور مييابند و اينكه چه تعداد در زندگي هر روزه خويش خدا را دخيل ميدانند وجود ندارد. با اين وجود، گفتمان ضداسلامي تمام مسلمانان را فارغ از سكولار بودن يا نبودن انسانهايي ميداند كه مذهب بر روح و روان آنها حاكم است كه البته اين گفتمان تمايزي ميان آنها با سوئديهاي «نرمال» اعم از سكولار يا غير آن ميگذارد كه رفتارشان برخاسته از خرد، عقلانيت و منطق است.
اين تعبير از مسلمانان به عنوان «اقليتي نشانهدار» كه تمام بيماريهاي اجتماعي همچون جرائم، تجاوزهاي جنسي، نابرابريهاي جنسيتي، بيكاري و ضعف دموكراتيك ناشي از آنهاست نمايانگر تغيير به سوي نوعي فرهنگسازي سياسي است كه خاص شرايط پساسياسي است كه پس از پايان جنگ جهاني دوم شكل گرفت. با گسترش جهاني سيستم اقتصاد بازار، همانگونه كه سياستورزي به «تكنولوژي بازي» تغيير يافت و انتخابات عمومي هم تبديل به رقابتي شد ميان نامزدهايي كه خود را به مثابه بهترين مجري اين نظم جا زدند، «چپ» و «راست» هم به متغيرهاي درون سيستمي تنزل يافت.
پساسياست نماينده «مرگ ايدئولوژيها» نيست بلكه شرايطي است كه در آن ايدئولوژي فعلي اقتصاد بازار موقعيتي هژمونيك به دست آورده تا جايي كه انگاره ايدئولوژيك اساسي آن با «نظم طبيعي چيزها» در هم شده است. نظم طبيعي هيچ دشمن سياسي ندارد بلكه دشمنان اخلاقي دارد و جنگ عليه ترور هم كه به مثابه جنگ تمدن عليه «شيطان» ترسيم شد اصلا تصادفي نبود. آنچه پيش از اين در قالب معضلات سياسي (جرم و جنايت، نابرابري، بيكاري و غيره) ميگنجيد و نيازمند راهحلهاي سياسي هم بود، به طور روزافزوني تبديل به مشكلاتي اخلاقي شد.
نژادپرستي ضداسلامي در سياستهاي تبعيضآميزي كه در حوزههاي بازار كار، مسكن، كنترل مهاجرتي، سياستهاي نظارتي، سابقه آنها در بايگاني پليس و افزايش سطح جرائم ناشي از تبعيض قابل رويت است نمود مييابد. در جمهوري وايمار در دهه 1920، يهوديان آلمان براي فرار از يهودستيزي روزافزون نامهاي غيريهودي بر خود ميگذاشتند. امروزه مسلمانان در اروپاي غربي هم براي بهبود شرايط زندگيشان شايد بتوانند از همين روش استفاده كنند. مطالعات سوئديها نشان ميدهد كه مسلماناني كه نامهاي اسلامي خود را به نامهايي غيراسلامي تغيير دادند از اذيت و آزار در امان مانده، رفتار محترمانهتري با آنها صورت ميگرفت، مشاغل بهتري يافتند و درآمد سالانه خود را افزايش هم دادند(14).
در آلمان، اقدام به تغيير نام به اين شايعه دامن زد كه يهوديان هويت واقعي خويش را پنهان ميكنند و طي دهه 1930 به طرز وحشتناكي فاش شد كه زنان و مردان يهودي كه نام و مذهب خويش را در ظاهر تغيير ميدادند، آلماني را فصيح صحبت ميكردند و به عنوان آلماني شناخته ميشدند براي در امان ماندن اين كار را ميكردند و اين عمل ديگر براي آنها پوششي حمايتي به شمار نميآمد.
به همين ترتيب، منطق اسلامهراسانه ميان روشهاي مختلف «سكولار بودن» يا «مسلمان معتقد بودن» و شهروندان مسلماني كه خارجي هستند تمايز نمينهد و ايدئولوگهاي ضداسلامي به تكرار هشدار ميدهند كه مسلماناني كه به رنگ جامعه ديگر درميآيند و سعي در ادغام در آن جامعه و تبعيت از قوانين آن جامعه دارند خطرناكتر از بقيه هستند؛ چرا كه هويت واقعي خود را در پشت ماسك دوستي پنهان ميكنند. براساس اين طرز فكر، جوهره ذاتي و وحشتناك «خود را به غيرمسلماني زدن» مانع از غربي شدن مسلمانان ميشود؛ فارغ از اينكه آيا آنها در غرب زاده و بزرگ شدند و والدينشان هم در غرب زاده و بزرگ شدند و فارغ از اينكه چه ميكنند و چگونه رفتار ميكنند.
اين رويكرد عجيب و غريبي كه مسلمانان را تبديل به خارجياني هميشگي براي غرب ميسازد باعث ميشود كه گفتمان اسلامهراسي مسلمانان «اينجا» را با تهديد احتمالي از جانب مسلمانان «آنجا» مرتبط سازد كه همانگونه كه آريون آپادوراي (Arjun Appadurai) ميگويد همزمان باعث دامن زدن به نفرت از گروههاي كوچك - نفرت از اقليتها - و ترس از تودهها ميشود(15).
منطق نژادپرستياي كه مسلمانان را خارجياني هميشگي ميپندارد جزو ضروري تئوريهاي توطئه در جهان اسلام شده است كه از سوي گروههاي راست افراطي و ضداسلامي ترويج ميشود. با به حاشيه رفتن داستانهاي مربوط به توطئه جهاني يهوديان، اكنون نظريات توطئه بر محور رويكردهاي ضداسلامي قرار دارد. با طرح رويكرد دوگانهانگاري ميان نيروهاي روشنايي و تاريكي، به ما گفته ميشود كه دنياي غرب به مدت 1300 سال در نزاعي نويدبخش با «اسلام» درگير بوده است به اين معنا كه نيروهاي روشنايي [مسيحيت غربي] به صورت انساني انيميشني با سازماني شوم [نيروهاي تاريكي و «ديگري» كه مسلمان است] ترسيم ميشد كه در آن نيروهاي تاريكي به شيوهاي خستگيناپذير به دنبال ريشهكن كردن مسيحيان اروپا - سنگر آزادي در جهان - بودند.
پيش از اين، دو بار تلاش گسترده مسلمانان براي حاكم شدن بر اروپا در دقايق آخر با شكست مواجه شد: يكي در شهر پوتيه (Poitiers) در 732 ميلادي و ديگري در دروازههاي ورودي وين در 1632. اكنون اما تلاش سوم در حال انجام است. اين بار، «مسلمانان شيطانصفت» به طور مرموزي خائناني در ميان سياستمداران غربي، انديشمندان، پولداران، فمينيستها و چپگرايان را در فهرست خود قرار دادهاند. اينها كساني هستند كه اروپا را خائنانه به مسلمانان فروختهاند و به دشمن اجازه دادهاند تا پايگاهها يا «كلنيهايي» در خاك اروپا تاسيس كنند. زاد و ولد مسلمانان در اروپا همانا جنگي جمعيتي است كه به محض آنكه جمعيت مسلمانان در اروپا به قدر كفايت رسيد تبديل به جنگي نظامي خواهد شد.
نويسنده انگليسي ضداسلامي به نام «بات يور» Bat Ye'or (كه به گيزل ليتمان هم معروف است) و دستپرورده او كه يك بلاگر نروژي به نام فوردمان (Fjordman) است (و به Peder Nostvold Jensen هم معروف است و تاثير شگرفي هم بر بريويك داشت) مدعياند كه توطئه[گران] از ابزارهايي مثل گفتوگوي اروپايي - عرب و فرايند بارسلونا براي پيشبرد هدف ايجاد «اورابيا» استفاده ميكند، يك ابرقدرت ديكتاتوري كه در آن تمام اروپاييهاي نجيب به حد بندگان تنزل خواهند يافت. براي «سيلون بسون» روزنامهنگار فرانسوي - سوئدي نقشه اصلي شيطاني كه از سوي مسلمانان براي حمله به غرب طراحي شده با نام رمزي «پروه» شناخته ميشود و به برنامه ادعايي اخوانالمسلمين براي رسوخ و شكست غرب و ايجاد نظام خليفهگري در سطح جهان اشاره دارد؛ اين توطئه زماني لو رفت كه يك طرح بينام و نشاني كه مشتمل بر 12 محور بود در ويلايي در سوييس متعلق به يوسف مصطفي ندا كه تاجري مصري بود يافت شد.
در تفسيري ديگر، القاعده مركز توطئه قدرتمندي در سطح جهان است كه نقشه آن براي كنترل جهان زماني فاش شد كه نامهاي از ايمن الظواهري به ابومصعب الزرقاوي در عملياتي ضدتروريستي در عراق يافت شد. دسيسههاي مربوط به توطئههاي جهاني اسلام همراه با سخنان شديداللحن ضداسلامي از طريق شبكههاي ديجيتالي ميان بلاگرها، احزاب سياسي دست راستي، مبارزات سياسي غيرپارلماني، صحبتهاي راديويي و كتابها منتشر شده و به وسيله خروجيهاي خبري رسانههاي فرهنگي محافظهكاران، ستوننويسها و نوشتههاي سردبيران بازتاب داده ميشود.
در سال 2007، تلاشهايي انجام شد تا با برنامههاي گروههاي ضداسلامي هماهنگتر شود. به ابتكار بارون بوديزي(16) (Edward S. May) - پايهگذار گروه 910 مستقر در آمريكا (مركز بيدار آزادي) و سردبير وبلاگ ضداسلامي و اثرگذار دروازههاي وين (Gates of Vienna) و مجله بروكسل (Brussels Journal) كه بريويك هم در ميان خوانندگان دائمي آن بود - گروه كوچكي از افراد ويژه دعوت شده در مكاني مخفي در كپنهاگ با يكديگر ديدار كردند. در ميان شركتكنندگان - كه بسياري از آنها در گزارشهاي مربوط به اين ديدار نامشان ناشناخته است - فوردمان از نروژ، اندرس گراور پدرسن (پايهگذار «اسلامي كردن دانمارك را متوقف كنيد») و تد اكروث از دموكراتهاي سوئد حضور داشتند.
سالانه «اجلاس ضدجهادي» شمار زيادي از چهرههاي معروف ضداسلامي مثل بات يور، روبرت اسپنسر، اندرو بووستوم و پاملا گلر و نيز احزاب راستگراي پارلماني از سراسر اروپا را به خود جذب ميكند. اين جلسه در سال 2007 در بروكسل، در سال 2008 در وين، در 2009 در كپنهاگ، در 2010 در زوريخ و در 2011 در استراسبورگ برگزار شد. دستور كاري اجلاسهايي اينگونه به طور اخص مشتمل بر مجموعهاي از گزارشهاي كشوري، سخنرانيهاي برانگيزاننده و كار گروههايي است كه رويكردها، اهداف و استراتژيها را مورد بحث قرار ميدهد.
بر اساس اين مباحث در اينگونه اجلاسها، مبارزه براي «توقف اسلامي كردن اروپا» يا خلاص شدن از حضور مسلمانان با چند روش انجام خواهد گرفت: از طريق قانوني (منع استفاده از پوشش برقع، منع ساخت منارهها، مساجد، انجمنهاي اسلامي و مهاجرت مسلمانان)؛ از طريق پارلماني (با حمايت از احزاب مختلف ضداسلامي و برنامههاي آنها)؛ از طريق رسانههاي گروهي و اجتماعي (كه به طور مثال مسلمانان تندرويي كه در اين رسانهها نفوذ كرده بودند به موفقيتهايي دست يافتند)؛ اقدام مستقيم (توقف ساخت مساجد) و خشونتهاي خياباني (طبق مدل اتحاديه دفاعي انگلستان)(17). از آن زمان اتحاديههاي دفاعي مختلفي كه با شبكههاي «اسلامي كردن اروپا را متوقف كنيد» در ارتباط بودهاند در دانمارك، نروژ و سوئد شكل گرفته است.
رويكرد فاشيستهاي جديد اروپا داراي اثري بسيار زياد است. در طرحي - به نام «E1» Ingles كه در اجلاس ضدجهاد ارائه شد و به «دروازههاي وين» هم ارسال شد، يكي از اين ايدئولوگها «سه راه اساسي را براي كاهش تعداد مسلمانان در هر كشور اروپايي» برشمرد: «گزينه 1: فشار بر آنها به هر شكل ممكن تا جايي كه تصميم به جابهجايي بگيرند؛ گزينه 2: از طريق ديپورت كردن آنها؛ گزينه 3: از طريق خشونت در مقياس وسيع - كه اگر به نهايت برسد - منجر به نسلكشي ميشود». اين طرح ميگويد كه برنامه توقف اسلامي كردن اروپا ميتواند با عناصري از گزينه 3 و 1 تسريع يابد.
«مجسم كردن توقف اسلامي شدن اروپا دشوار است بدون ... فوران خشونت عريان و سيستماتيك كه تمام اجتماعات اسلامي را هدف گيرد... چنين خشونتي كه هدف آن جمعيتهاي مسلمان در فلان كشور خاص است به مثابه يك عامل فشار عمل خواهد كرد... اگر دو هزار نفر از مسلمانان در بيرمنگام كشته شوند، آيا اين باعث نميشود كه خيليهاي ديگر بليت بازگشت به اسلامآباد، داكا يا موگاديشو بگيرند؟(18)»
در 22 جولاي 2011، بريويك سخن را به عمل تبديل كرد و اميدوار بود كه ديگران را هم با استفاده از روشهاي ترور و خشن به خود و به آنچه در ذهن داشت جلب كند. بريويك ميگفت: «حملات شوكهكننده ما مثل تئاتر است و تئاتر هم هميشه براي مخاطبان اجرا ميشود(19)». او كه خود را يك شواليه مسيحي ميپنداشت كتابي 1516 صفحهاي تحت عنوان «مانيفست 2083» تهيه كرده بود در ميان بسياري از هواداران راستگراي ضداسلامي توزيع شد و نسخهاي از آن هم به يوتيوب ارسال شد. نام اين كتاب هم براساس پيشبيني او انتخاب شده بود كه در سال 2083 يك اروپاي محافظهكار مسيحي از يك جنگ داخلي پيروزمندانه سر بر خواهد آورد. بريويك در مانيفست خود دو اولتيماتوم را صادر كرده است: 1- براي تمام مسلمانان ساكن در اروپا و 2- براي ارتشهاي اروپايي.
1- براساس اولتيماتوم مانيفست او، تا پيش از اول ژانويه 2020 مسلمانان بايد به مسيحيت تغيير مذهب دهند؛ نامهاي اسلامي خود را به نامهايي اروپايي و مسيحي تغيير دهند؛ خواندن، نوشتن و صحبت به زبانهاي غيراروپايي را متوقف سازند؛ تمام مساجد و مراكز فرهنگي را تخريب كنند؛ هيچ اثري از مراكز اسلامي باقي نگذارند؛ جشن گرفتن در تعطيلات يا اعياد اسلامي را متوقف سازند؛ از اين قانون اطاعت كنند كه هيچ يك از خانوادههايي كه پيش از اين مسلمان بودند حق ندارند بيش از دو بچه داشته باشند؛ ارتباط با مسلمانان خارج را متوقف سازند (از جمله اعضاي خانواده) و سفر به كشورهاي اسلامي يا هر كشوري را كه بيش از 20 درصد آن مسلمان باشد ترك كنند. بنا به گفته بريويك در مانيفست 2083 «نپذيرفتن يا عمل نكردن به اين سياستهاي تعيين شده منجر به ديپورت فوري شما و خانوادهتان خواهد شد(20)».
2- براساس اولتيماتوم به ارتشهاي اروپايي، وي ميگويد: «فرماندهي ارتش بايد كنترل سياسي را از طريق كودتا به دست گيرد؛ حكومت نظامي اعلام كند؛ تمام خائنان (اعم از رهبران سياسي، سازماندهندگان فعاليتهاي ضدنژادي، چپها، روشنفكران، سخنگويان سازمانهاي فمينيستي) را اعدام كند و هر مسلماني كه تغيير مذهب را نپذيرد اخراج كند(21).» بريويك هشدار ميدهد كه اگر خواستهها صورت تحقق نيابد، شواليههاي صليبي «چارهاي نخواهند داشت جز اينكه خودشان امور را در دست بگيرند». وي ميگويد: «ما مجبوريم كه از عملياتهاي مرگبارتر و نفسگيرتر استفاده كنيم كه منجر به تلفات بيشتر خواهد شد. براي اينكه اين حملات تاثيري به سزا داشته باشد، ترور و استفاده از تسليحات كشتار جمعي هم بايد مورد كاربرد قرار گيرد(22)».
حملات ديدني و غيرقابل انتظار عليه خائنان - مثل حملهاي كه بريويك در مركز اسلو و در ادوگاه جوانان در جزيره Utoya انجام داد - و حملات استراتژيك عليه اجتماعات مسلمان تضاد را بيشتر خواهد كرد و به يك جنگ داخلي تمام عيار ميانجامد كه از دل آن اروپاي جديد خالص با تمام افتخارات خود زاده خواهد شد. «بيگناهان كرور كرور خواهند مرد(23)» اما «نيازهاي فراوان هميشه از نيازهاي كم پيش ميافتد(24)». بريويك اذعان ميكند كه «استفاده از ترور به عنوان روشي براي بيدار كردن تودهها» شواليهها را از قدر و محبوبيت خواهد انداخت. «بسياري از كساني كه براي آزاد كردنشان ميكوشيم از ما متنفر خواهند شد. ايرادي ندارد چرا كه تنها راه است(25)».
بريويك ادعا ميكند كه 100 درصد مسيحي است اما «كاملا مذهبي نيست(26)». او «خداي جنگ» است كه «ميتواند شما را با قدرت فراطبيعي خويش براي شكست هر دشمني كه در مسير شما قرار گيرد مسلح كند(27)». بريويك با نقل آيات جنگ در عهد عتيق و عهد جديد از طريق مفسران اوانجلكي كه او بسياري از آنها را در اينترنت ديده است از خوانندگان خود مصرانه ميخواهد كه از دستورات لوقا در انجيل باب 22:36 جهت مسلح كردن خويش براي نبرد اطاعت كنند. اين باب ميگويد: «كسي كه شمشير ندارد، جامه خود را بفروشد و آن را بخرد».
بريويك ميگويد: «خداوند ميگويد نميپسندد كه شما بزدل باشيد و او از تكتك ما انتظار دارد تا بياموزيم چگونه در برابر دشمن بجنگيم يا چگونه در برابر چالشي كه در مسير ما قرار ميگيرد مبارزه كنيم(28)». بريويك كه يك مسيحي لوتران بود، كليساي پروتستان را به عنوان كليسايي زشت و چپگرا مورد تقبيح قرار ميداد كه «از كشيش شدن زنان، طلاق، سقط، توزيع گسترده قرصهاي جلوگيري و كمك به ترويج و تقديس همجنسبازي (مثل انتصاب كشيشهاي همجنسباز) حمايت كرده و آن را مورد تشويق قرار ميداد». راهحل چيست؟ «ما بايد به ريشههاي كاتوليك خود بازگرديم. ما - ملتهاي پروتستان اروپا - نبايد فراموش كنيم كه تمامي ما روزگاري كاتوليك بوديم(29)».
اروپا - تحت رهبري يك «پاپ صليبي» سختگير كه پدرسالاري و سنتهاي مسيحي را زنده كرده و به رهبران سياسي و نظامي براي آغاز جنگ عليه دشمنان خدا فرمان ميدهد - بايد يك كليساي متحد داشته باشد(30). اروپاي جديد كه بر سنتهاي مسيحي بنا خواهد شد، مسيحيتي تك فرهنگي خواهد بود اما «(در شرايط معمولي) دربرگرفتن مسيحيت داوطلبانه خواهد بود. ملحدان هم از همان حقوق برخوردار خواهند بود» البته تا زماني كه به لحاظ فرهنگي مسيحي باقي بمانند. «در هر حال، برنامههاي درسي مدارس و سياستهاي دولتي، سياستهاي محافظهكاري فرهنگي، سنتگرايي اروپايي / مسيحيت را دقيقا شبيه به سياستهاي اروپايي 60-40 سال پيش تبليغ خواهد كرد».
وقتي پيروزي تضمين شود، يك «كنگره مسيحي با حضور رهبران سياسي، نظامي و كليسايي برگزار خواهد شد» كه «آينده برنامههاي فرهنگي و معنوي براي مسيحيت در اروپا را» برقرار خواهد كرد. بريويك مينويسد در حالي كه اروپا يك حكومت مذهبي (تئوكراسي) نخواهد شد؛ اما كليسا «در انحصار عموم خواهد بود (برنامههاي درسي، سياستهاي دولتي) و مسيحيت تنها مذهب رسمي در كشورهاي اروپايي خواهد بود». كليسا تعدادي از كرسيهاي از پيش تعيين شده را در پارلمان جديد خواهد داشت و بايد به رهبري سياسي مشورت دهد اما از حق رسمي وتو برخوردار نيست(31)».
در نزد بريويك، هيچ راهي براي تعيين اينكه شواليه صليبي، تنها در روياي او زنده شده يا نه وجود ندارد و هيچ نظرسنجي هم انجام نشده كه نشان دهد آيا اساسا اين نگاه او حامياني دارد يا نه. با عنايت به تبعيضهاي ضداسلامي كه در حق مسلمانان در تمام جوامع غربي اعمال ميشود، نظرسنجيهاي اخير نشان ميدهد كه نظرات يا باورهاي ضداسلامي در حال افول است به ويژه در ميان جوانان مناطق شهري كه در آنجا مسلمانان ساكناند. اروپا به نظر در فرايند اين دو قطبي شدن ميان دو قطب قرار گرفته: يا رويكردي تهاجميتر و ضداسلاميتر اتخاذ كند يا از اين تكثر در جهت غنيتر كردن زندگي و جامعه خويش بهره جويد. همچنين به نظر ميرسد كه چپها ميان پايان جنگ سرد و بحران اقتصادي اروپا سردرگماند.
جالب اين است كه تنها محيط چپگراي پويا كه وارد ميدان شده در پاسخ به بحران اخير سرمايهداري «جنبش اشغال» است كه متاثر از بهار عربي، جنبش تحرير است كه در ايالات متحده و اروپا شهر به شهر به خيابانها آمده تا عليه تمام نابرابريها، به چالش كشيدن قدرت شركتها و نخبگان سياسي در تقاضا براي دموكراسي واقعي، آزادي و برابري اعتراض كند. تناقضآميز اين است كه در اين برههاي كه لفاظيها عليه اسلام و مسلمانان جريان دارد و مسلمانان در اروپا تهديدي براي آزادي و دموكراسي شمرده ميشوند اما منبع اين الهام كه نيروهاي هواخواه دموكراسي در غرب را به حركت داشته در آن منطقه پرتلاطمي قرار دارد كه دنياي اسلام مينامند.