مرگ در ادیان باستانی
بیشک، مرگ به عنوان یک مسئله قطعی و گریزناپذیر انسانی میبایست برای انسان دوران باستان، فهمپذیر میشد. همانگونه که انتظار میرفت، میل به جاودانگی و نیز هراس از ابهام نهفته در مرگ، در قالب ایدههای جاودانگی و زندگی پس از مرگ نمود یافت. تقریباً تمام ادیان بدوی، به دنبال داشتن دادن خط پیوستاری بودند که در آن، تولد، زیستن و مرگ، سیری پیوستار تا زندگی پس از مرگ داشته باشد. به بیان دیگر، میل درونی این ادیان به تصویر کردن زندگی پس از مرگ به شیوههای گوناگون، ایدهای بود که هراس فنا شدن و نیستی پس از مرگ را از زندگی انسان میزدود. ظهور ادیان در سه شکل اصلی (تونمیسم، آنمیزم، ناتورالیسم) بیانگر نیاز انسان (حتی انسان ابتدایی) به تعریفی مشخص و سودمند از مرگ و زندگی است.
این ادیان ابتدایی برای پیروان خود، جهان، زندگی و مرگ را به گونهای نشان میدادند که اصل آن، ایجاد تعادلی میان وجود انسانی و طبیعت نیرومند باشد. با تأمل در این ادیان و نیز بررسی هستیشناسی آنها درخواهیم یافت که تمدنهای ابتدایی مانند سومر، عیلام، آکد، بابل و ادیان آریایی (شامل هند و ایران) با دقت نظرهایی در زمینه مرگ آمیخته بودهاند. جز سومریان که جهان پس از مرگ را جهانی تاریک و سیاه مطلق میپنداشتند، دیگر اقوام ابتدایی، مرگ را نوعی زندگی دوباره تفسیر میکردند که میتوانست برای نوع انسان خوشیمن باشد یا وضعی هولانگیز را به دنبال داشته باشد.
با معیار قرار دادن عنصر زمان، میتوان دین زرتشتی را از ادیانی دانست که به عرصه اندیشههای توحیدی وارد شدهاند. این دین مانند دیگر ادیانی که در آستانه نگرش توحیدی قرار گرفته بودند، ابتدا به نوعی نگرش دوآلیستی خیر و شر آمیخته بود که میتوان گفت ردپای نگرش دوخدایی، کم و بیش در آن باقی مانده بود. با این تفاوت که در آن، اهورامزدا، خدای بزرگ و خالق هستی، براساس قانون «اشه»، هیچ چیز را با ذات بد یا خوب نیافریده بود، بلکه انسان، با گزینش عناصر هستی، به خیر و شر شکل میداد، بنابراین، «آفریننده اهریمن یا نگره مینو، خداوند نیست، بلکه انسان نادان است که بیشتر کژاندیشیها را به گفتار دروغ و کردار ناشایست تبدیل میکند و از همین روی، باید جهان را هستی یکپارچهای دانست که خالق یکتای آن مطابق با قانون اشا اداره میکند.
نکته جالب، شباهت بسیار نزدیک ادیان غربی (سامی) و آیین زرتشتی است که شاید مهمترین شباهت، نوع نگرش این آیینها به مرگ و جهان پس از مرگ باشد. تصاویری که این آیین از مرگ و جهان پس از مرگ ترسیم میکند، بیشباهت به مسائل مطرح شده در کتابهای آسمانی سه دین اصلی توحیدی نیست. در واقع، اعتقاد به وجود جهان پس از مرگ و نیز پاداش و کیفر بیان شده در آن، همراه با حالتهای انسانهای بدکار و نیکوکار، نشاندهنده شباهتهای بسیاری میان این ادیان توحید و مذهب زرتشتی است.
مرگ در دین زرتشت جایگاه بسیار پایینی دارد. در جهان دوگانه زرتشتی، هستی دارای دو بخش نیک و بد است. جهان نیک شامل روشنایی، زیبایی، حیوانهای مفید و آتش است. در مقابل، جهان بد، جهان نیستی، تاریکی، حیوانهای وحشی و موذی و در یک کلام، جهان مرگ است. مرگ و مرده در آیین زرتشتی، چنان پدیدههای نفرتانگیزی هستند که جسد انسان مرده، به عنوان یک شیء پلید، باید خوراک حشرات و جانوران موذی شود و دفن کردن آن در خاک، به دلیل تقدسی که خاک دارد، نکوهیده است.
براساس آموزههای این مذهب، پس از مرگ، روح انسان سه روز در اطراف جسد سرگردان خواهد بود و سپس با وزش باد، به سمت جایگاهی خواهد رفت که در آنجا اعمال نیک و بدش محاسبه میشود.
پس از این محاسبه در جهان پس از مرگ، انسان باید از پلی به نام «چینوت» بگذرد. پلی که برای گناهکاران، باریک و گذشتن از آن دشوار است و برای خردمندان و نیکوکاران، وسیع است و عبور از آن، آسان. سرانجام، انسان بدکار در جهان پس از مرگ، با سرما و تاریکی شدیدی روبهرو میشود که از اعماق آن شیون و ناله به گوش میرسد. نیکوکاران نیز به سرزمین روشنی خواهند رفت که در آن، روشنایی مطلق است و خورشید هیچگاه غروب نمیکند.
به طور کلی، مرگ در دین زرتشت، مانند دیگر ادیان توحیدی، مرحله تعالی یا سقوط وجود انسانی خواهد بود و پلی است که انسان با گذر از آن، به جاودانگی مطلق و سعادت، یا همنشینی ابدی با شر و بدی خواهد رسید.
آیین میترایی که دین ابتدایی آریاییها و از نخستین منابع آیین زرتشتی است، صورتی کاملاً دوآلیستی دارد. در این آیین ثنویتگرایانه، جهان خیر و شر و خدایان آن، همیشه در حال ستیز با یکدیگرند. در میترائیسم، نشانههای آشکاری از دیگر ادیان باستانی دیده میشود. بعدها این مذهب ثنویتگرا در تمامی آسیای صغیر، اروپای مرکزی و حتی غربی و در سویی دیگر، در خاور دور به شکلهای مختلف گسترش یافت. محور اصلی این مذهب، میترا یا همان خدای مهر است. در این آیین، در مرتبه نخست، بر آفرینش هستی و چگونگی این آفرینش تاکید میشود. این تاکید نمادین، نشاندهنده اهمیت زندگی در برابر واقعیت تلخ مرگ است. تاکید بر چرخش پیدرپی حیات و رستاخیز، تمایل درونی این دین را بر نادیده گرفتن مرگ و نیستی، در برابر اصل زندگی نشان میدهد.
مانی، اصلاحگر ایرانی، با خروج از قیدوبندهای دین زرتشتی و نیز درآمیختن عناصری از آیینهای مختلف همچون مسحیت، زرتشت و بودایی، درصدد اصلاح جامعه وقت ایران برآمد. افکار وی مانند دیگر ادیان برآمده از میترائیسم، با دوگانهانگاری دیرپای خیر و شر و نیز روشنایی و تاریکی آمیخته بود و هستیشناسی مانوی، بر جنگ جاودانه خدایان تاریکی و روشنایی، استوار بود؛ خیر و شری که ارزشی قائم به ذات و دایمی دارند. به نظر مانی، نیروهای خیر و شر، در سه دوره متفاوت، دگرگون شدهاند:
اول، زمان گذشته که در آن، خیر و شر به کلی از هم جدا بودهاند؛
دوم، زمان وسط که در آن خیر و شر به هم آمیختهاند؛
سوم، زمان آینده که آخرین زمان ماست و خیر و شر از هم جدا میشوند.
زمان سوم براساس آیین التقاطی مانی، زمان جدایی دو عنصر مرگ و زندگی است که مانی آن را در یک تعبیر نمادین، تمایز در درخت زندگی و مرگ میخواند. بنابراین تفسیر، درخت زندگی، درخت نور و روشنایی و پاکی و درخت مرگ، درخت نیستی و تاریکی و ناپاکی است.
چنانکه از محتوای این افکار برمیآید، آیین مانوی در درون و اصل خود، چیزی بیش از دو آیین قبلیاش (میترائیسم و زرتشت) نیست. در این آیین نیز مرگ برابر با نیستی و سیاهی است؛ همانگونه که زندگی، نشانه روشنایی و پاکی است.
مرگ در ادیان شرقی
آیین هندو مانند دیگر ادیان شرقی، در رویارویی با مسئله مرگ، بزرگترین دغدغه ممکن را مطرح کرده است؛ مسئله جاودانگی، مسئله جاودانگی در این آیین، با مسائل اجتماعی در سلسله مراتب نظام طبقاتی جامعه هند ارتباط مستقیم دارد.
طبقات اجتماعی جامعه هند، اخلاق و مسئولیت خاصی میطلبید. این اخلاق و مسئولیت طبقاتی، در آییننامهای به نام «درمه» تدوین شده بود. درمه، وظایف و حدود تکالیف طبقات مختلف اجتماعی را مطرح میساخت؛ شرح وظایف روحانیان، جنگجویان، سوداگران و نیز کارگران که نقش خاصی در این نظام کاستی ایفا میکردند. آیین هندو نیز مانند خاستگاه خود، میتراییسم، آفرینش را محصول یک مرگ و آغاز آن را همراه با یک قربانی شدن میدانست. این نقطه آغازین آلوده به مرگ، از قربانی کردن «پروشه» یا خدای انسانگونه به دست دیگر خدایان آغاز میشد. هر یک از چهار طبقه ثابت اجتماعی (روحانیان، جنگجویان، سوداگران و کارگران) از عضوی از این خدای انسانگونه برآمدهاند. تنها پیامد این تمثیل استعاری، نگاه ذاتی و جوهری در نظام طبقاتی بود؛ زیرا تقدیر هر یک از اضعای این طبقه را خدایان مقرر میکردند و هیچ راه گریزی از این تقدیر نبود. بیشک، این سلسله مراتب ذاتی و تغییرناپذیر، باید پارادوکس دگرگونیهای اجتماعی ـ به عنوان یکی از ویژگیهای جامعه و نیز خصوصیات عدل الهی را برطرف میکرد.
ایده تناسخ، کمکی است برای برونرفت از این تقدیر دنیایی؛ زیرا براساس این ایده، رعایت مسئولیت طبقاتی برای طبقات زیرین (یا رعایت نکردن آن) برای آنها پیامد خاصی به دنبال داشت. به بیان دیگر، رخداد مرگ، نوعی رهایی طبقاتی یا در صورت رعایت نکردن مسئولیت اخلاق طبقاتی، عضویت را به همراه خواهد داشت. این منطق نجات به وسیله مرگ و تناسخ که به «مکشه» معروف شده است، اصل دیگری به نام «کرمه» را دربرمیگیرد که براساس آن، اعمال خوب، نتایج خوب و اعمال بد، نتایج بد به بار میآورد، ولی این نتایج نه در زندگی این جهانی، بلکه پس از مرگ و سپس در تناسخ مجدد، محقق خواهد داشت.
زندی افلاهرتی بر این عقیده است که تمامی اجزای مذهب هندو، تلاشی است برای زنده کردن ایده جاودانگی و چیرگی بر مرگ، ممکن است جاودانگی از طریق شعائری به دست آید که انسانها را به همان اندازه خدایان و نیاکان هدایت میکند. برای نمونه، در آیینهای سنتی تشیع جنازه در دین هندو، جاودانگی مردگان نوعی جاودانگی نیاکان است که پیوستن مرده را به جهان نیاکان تضمین میکند. این شعائر، تلاش برای اطمینان خاطر یافتن از تولد دوباره در مکانی دیگر بود، ولی ممکن است جاودانگی از طریق گونههایی از معرفت رهاییبخش و سرسپردگی رهاییبخش که روح انسان را از چرخه تولد و بازتولد رهایی بخشد، به دست آید.
آیین بودا، غیر ودایی و از تعلق خاطرهای معمول در آیین میترایی و هندو، فارغ است. بودیسم با طرح مسئله «آناتا» یا همان بیخودی، راه خویش را از مسیر آیین هندو جدا کرد. بنا بر آموزههای آناتا، در درون انسان چیزی به نام ذات ماندگار جاودان و ازلی وجود دارد. نجات با کشف این خود جاودانه به دست نمیآید، بلکه برای نجات یافتن باید همه امیالی را که سبب دلبستگی به جهان سمسره (چهان فانی و مادی) میشوند، سرکوب کرد؛ از جمله میل به داشتن هویت شخصی ماندگار.
در آیین بودا، «نیروانا» تعبیری است برای توضیح همین فرآیند تمایل به جهان فانی، نیروانا به عنوان یک ایده بودایی، خود، تاملی است نجاتبخش با پشتوانه زندگی، برای چیرگی بر مرگ. اساساً آیین بودایی مطابق با زندگی خود بودا و با استناد بدان، از یک مرگ آگاهی آغاز میشود و تمام تلاش این آیین در نوع خود، حل مسئله مرگ (به معنای خاص بودیستی آن) است، ولی هدف این آیین نجاتبخش، حذف رنجهای بشری است؛ رنجی که مرگ در کانون آن قرار دارد. طرح تعلیق چهارگانه، نسخهای است بودایی برای پایان بخشیدن به چرخه بیپایان رنج و مرگ.
براساس تحلیلهای بودایی، انسان، مجموعهای است پیچیده از اجزای چندگانه بدن، احساسات، افکار، کرم و بصیرت که در زندگی انسان کنار هم جمع میشوند، ولی با مرگ و فرسودگی از هم میگسلند. این عناصر مانند هر چیز دیگری، پیوسته در جریانند. افرادی که به بصیرت واقعی نرسیدهاند، به خاطر گمان میکنند که این اجزا یک خود جاودانه را تشکیل میدهند. با این حال، در تحلیل بودایی، هرچند به پیروی از عرف، از شخص و افکار و احساسات او سخن میرود، در واقع، وجود چیزی به نام خود جاودانه که بتواند این عناصر مختلف را با هم متحد سازد، انکار میشود؛ یعنی نباید در ورای بازی نمودها، وجود یک خود جاودانه و فارغ از مرگ را انتظار میکنند.