تاریخ انتشار : ۲۳ مهر ۱۳۹۳ - ۱۰:۲۱  ، 
کد خبر : ۲۷۰۲۹۱

سلفیّت از ابتدا تا امروز


* لطفاً برای آغاز گفت‌وگو بفرمایید تعریف سلفی چیست و به چه کسانی سلفی می‌گویند؟

** دربارۀ پیدایش سلفی‌گری ابتدا باید به لغت سلف توجه کنیم. سَلَف به معنای گذشته و گذشتگان است؛ ولی از نظر خود سلفی‌ها، هر گذشته‌ای سلف نیست. از نظر آنها سلف عبارت است از افرادی که در سه قرن اول اسلام زندگی می‌کردند. از نظر ما؛ اگر این مدعا دربارۀ مردم ساکن در قرن اول بود، می‌شد آن را به علت صحابی پیامبر(ص) بودن پذیرفت. اما وقتی دربارۀ مردم سه قرن گفته می‌شود، ما وجهی برای برتری دادن مردم این سه قرن بر دیگر مردم نمی‌بینیم.

* آنها بر چه اساسی چنین حرف عجیبی را به خورد مخاطبان خود می‌دهند؟

** مستند آنها در این باره، یک حدیث است. حدیثی که زیاد از آن استفاده می‌کنند: آنها می‌گویند: پیغمبر(ص) فرموده‌اند: «خیر القرون قرنی ثم الذین یلونهم»؛ ما این سخن را در منابع روایی شیعی صحیح نمی‌دانیم: «بهترین قرن‌ها، قرن من است و بعد از من مردمی که در قرن بعدی می‌آیند و مردم در قرن بعد.» این حدیث در کتاب «صحیح بخاری»، کتاب «شهادات»، در باب لایشهد علی شهاده الجوز اذا اشهد آمده است. حدیث شمارۀ 2652.

بنابراین، آنها اعتقاد دارند که: به استناد این حدیث، کسانی که در سه قرن اول بودند، انسان‌های شریف و خوبی بودند و مورد تأیید پیغمبرند و به آنها سلف می‌گوییم.

پس تکلیف این برش تاریخی معلوم شد و دیدیم این سلف به این معنای پدران و اجداد و قرون گذشته نیست، بلکه به معنی سه قرن اول پیدایش اسلام است. به استناد حدیثی که خدمتتان عرض کردیم، این معنای سلف در لغت.

* آیا واقعاً تمام این اعتقادات سلفی‌ها در صدر اسلام و حتی سه قرن نخست وجود داشته است؟

** دربارۀ پیدایش سلفی‌گری باید اذعان داشت که این عقیده، به تدریج به وجود آمده و یکجا ایجاد نشده است. اندیشه‌های سلفی‌گری را وقتی در طول تاریخ اسلام بررسی می‌کنیم، می‌بینیم بخشی از اینها در قرن‌های اول، دوم و سوم و برخی در قرن‌های هفتم و هشتم، در زمان حیات ابن‌تیمیه وجود دارد. پس عقاید آنها یک‌باره شکل نگرفته است. مجموعۀ افرادی را که دارای این اعتقاد هستند، سلفی می‌خوانند.

این عقیده، در افکار خلیفۀ دوم، مروان بن حکم، معاویه و برخی اصحاب دیگر وجود داشته و در احادیثی رگه‌هایی از آن پیدا می‌شود.

* ممکن است نمونه‌ای از باور سلفی را بیان کنید؟

** مثلاً از عمربن خطاب و عایشه نقل شده است. اینها جزیی است و کلی نیستند؛ مثلاً روایتی از خلیفۀ دوم به نقل از پیامبر(ص) آمده که می‌گوید: گریه کردن بر میت جایز نیست؛ زیرا باعث عذابش می‌شود. این روایت در صحیح بخاری آمده است. بر این پایه، مسلمانان را از گریه کردن در وقت عزا منع می‌کنند. اتفاقاً در همین کتاب، روایت دیگری از عایشه آمده که گفته است، منظور از جملۀ یاد شده این است که، در حالی که مردم گریه می‌کنند، مرده هم هم‌زمان دارد عذاب می‌شود و منظور این نیست که به سبب گریۀ آنها، میت عذاب می‌شود.

در روایت دیگری هم آمده است که پیامبر(ص) از جایی رد می‌شدند، دیدند دارند برای زنی یهودی گریه می‌کنند. پیامبر(ص) فرمودند: او دارد عذاب می‌شود و آنها هم دارند برای او گریه می‌کنند. حتی اگر فرض کنیم عذاب او به سبب گریۀ آنها هم بوده، باز این دربارۀ غیرمسلمان است و نمی‌توان آن را به مسلمان تعمیم داد. علاوه بر آن، عایشه در ادامه‌اش می‌گوید: در قرآن کریم خداوند می‌فرماید: «لا تزر وازره وزر اخری؛ کسی گناه دیگری را به دوش نخواهد کشید.» جالب این است که با وجود این دلایل و آیات، باز به ما می‌گویند در بقیع گریه نکنید تا مایۀ عذاب اهل قبور آنجا نشوید.

پس هم رگه‌های عقاید سلفی در کتب روایی موجود است و هم عقاید مخالف آن. دربارۀ توسل که سلفی‌ها آن را قبول ندارند در صحیح بخاری روایت شده است که عمربن خطاب برای باریدن باران به عموی پیغمبر(ص)، عباس متوسل شد؛ اما مروان‌بن حکم، توسل را قبول نداشته و جلوگیری می‌کرده است. جالب است که در صحیح آمده مردم که دیدند باران نمی‌آید، از عایشه راه چاره را خواستند و عایشه به آنها گفت: مقداری از سقف خانۀ پیامبر را بشکافید و وقتی نور به آنجا بتابد، باران خواهد بارید. همین هم شد. این نشان می‌دهد که در طول قرون و اعصار، پس از پیامبر(ص) نیز هنوز توسل و اعتقاد به آن وجود داشته است و از آن استفاده می‌کرده‌اند و الان هم در عکس‌ها این دریچه را می‌توان دید و شاید الآن هم استفاده بشود.

پس هرچند در تاریخ، رگه‌های این اعتقادات وجود داشته، هم زمان مخالف آن هم بوده است به تدریج زمانی عقاید انحرافی بین مسلمانان رواج پیدا می‌کند و وقایعی، مثل منع حدیث در تاریخ اسلام اتفاق می‌افتد و احادیث خاصی زمان بنی‌امیّه نشر پیدا می‌کنند. برای اینکه جلوی شناخت اهل بیت(ع) را بگیرند تا مردم با آنها آشنا نشوند و توسل به اهل بیت(ع) پیدا نکنند، این موضوعات را محدود و در نتیجه و به مرور، آن را از ذهن‌ها پاک می‌کنند. تا زمان احمدبن حنبل همین وضعیت ادامه داشت.

* خود احمدبن حنبل چه نگاهی به تشیع و اهل‌بیت(ع) داشت؟

** احمدبن حنبل به لحاظ شخصیتی و تفکر، نزدیک‌ترین تفکر را به شیعه دارد؛ اما به لحاظ عملکرد حدیثی و فقهی نه. اگر تشیع یعنی کسی که سینه چاک اهل بیت(ع) است، من می‌توانم به شما بگویم که احمدبن حنبل از همه سینه چاک‌تر است. تا به امروز هیچ فقیه شیعه‌ای فتاوای تند ایشان را به نفع تشیع نداشته‌اند. او پایه‌گذار مکتب «حنبلی» است که وهابیت و سلفی‌گری از شکم آن بیرون آمده؛ اما او در تفکرات به امیرالمومنین(ع) بسیار نزدیک بوده و پای عقیده‌اش، مبارزات بسیاری داشته است؛ به عنوان نمونه، یکی دو تای آن را نقل می‌کنم. احمدبن حنبل در زمانی زندگی می‌کرد که اعتقاد داشتند خلفای پیامبر سه نفرند، نه چهار نفر. او به شدت با این تفکر مبارزه می‌کند و در پی اثبات آن است که بگوید خلفای پیامبر(ص) چهار نفر بودند و الان که همۀ اهل سنت خلفای پیامبر(ص) را چهار نفر می‌دانند، نتیجۀ زحمت‌ها و مبارزه‌های احمدبن حنبل است. به استناد یک حدیث که گفته‌اند پیامبر(ص) می‌فرمایند: خلافت بعد از من سی سال است و بعد از آن تبدیل به پادشاهی می‌شود.

احمدبن حنبل می‌گوید با سه خلیفه یک مقداری از آن ناقص می‌شود و هرکس در این مدت سی سال حکومت کرد، خلیفۀ پیامبر(ص) محسوب می‌شود و بعد از آن دیگر خلیفه نیست و سلطنت می‌شود. جالب اینجاست که این سی سال شامل خلافت امام حسن(ع) هم می‌شود که اسم آن را نمی‌آورند و می‌گویند ایشان با صلح حکومت را واگذار کرد. بنابراین براساس این سخن پیامبر(ص)، کسی نمی‌تواند به معاویه بگوید: خلیفه و امیرالمؤمنین؛ بلکه باید بگوید: ملک (پادشاه). در این راستا احمدبن حنبل فتاوای خیلی تندی دارد؛ مثلاً روزی گفت: چه حرف زشتی است که کسی بگوید علی خلیفۀ رسول‌الله(ص) نیست و در برهه‌ای فتوا داد که هرکس خلافت را برای علی‌بن ابی‌طالب(ع) ثابت نداند، از الاغ گمراه‌تر است. یکبار دیگر هم تا آخر کار را رفته و می‌گوید: هرکس خلافت علی(ع) را قبول نداشته باشد، به او دختر ندهید و از او دختر نگیرید و با او هم کلام نشوید.

باید ببینیم معنای این حرف چیست؟ ما با اهل کتاب ازدواج می‌کنیم، اما با کفار و مشرکان، هندوها و بودایی‌ها، ازدواج نمی‌کنیم؛ پس معلوم می‌شود که نظر احمدبن حنبل این است که کسی که خلافت امام علی(ع) را قبول نداشته باشد، در حکم کافر و مشرک است و نمی‌شود با او ازدواج کرد! جالب اینجاست که هرچند ما با کفار و مشرکان ازدواج نمی‌کنیم، اما با آنها حرف می‌زنیم، در حالی که احمدبن حنبل حتی حرف زدن با آنها را ممنوع می‌کند. معنای این فتوا آن است که او خود ابلیس است و من وقتی بفهمم کسی خود ابلیس است، از او فرار می‌کنم و با او حرف نمی‌زنم. این سخن در کتاب «طبقات الحنابله» که شرح حال علمای حنبلی را طبقه طبقه گفته، آورده شده است و در همۀ زندگی‌نامه‌های او به این مطلب اشاره شده است. چنین فتاوای تندی را احدی از علمای شیعه نداده است.

پس به لحاظ تفکر شخصی نزدیک‌ترین تفکر به شیعه است؛ اما مذهب و مکتبش دورترین مکتب به شیعه و اهل بیت(ع) است. احمدبن حنبل حدیث‌گرا بود و اعتقاد داشت که هرچه در حدیث و ظاهر قرآن است، ما باید بپذیریم؛ ظاهر قرآن می‌گوید: «یدالله»، «اُذُن الله» پس یعنی خدا دست و گوش دارد! نمی‌دانیم دست خدا چطور است و فقط می‌دانیم خدا دست دارد. تفکرات سلفی در مذهب حنبلی چون حدیث‌گرا بود و به ظاهر حکم می‌کرد، پررنگ‌تر شد و به اقوال صحابه هم اهمیت بیشتری داده شد، حتی به خبر واحد هم بسیار اهمیت می‌داد. او می‌گفت: خبر واحد به قیاس و بقیه چیزها مقدم است. او حتی آیات قرآن را براساس روایت‌ها تخصیص می‌زند (معنایش را محدود می‌کند). جالب است سلفی‌گری و بزرگان سلفی این سری مطالب را از او گرفته‌اند؛ اما تعصباتش نسبت به اهل بیت(ع) را کنار گذاشته‌اند.

* آیا در کتاب‌های احمدبن حنبل این رفتار تبلوری داشته است؟

** احمدبن حنبل دو کتاب داشت: «المسند» که کتاب مفصلی است. چاپ مشهور آن شش جلدی و چاپ «دارالصادر بیروت» است. چاپ‌های دیگری هم دارد که من چاپ 25 جلدی آن را هم دیده‌ام. هر جا هم به طور مطلق گفته شود، مسند، منظور مسند احمدبن حنبل است. جالب است که هر آنچه دربارۀ فضائل و مناقب اهل بیت(ع) بخواهیم، در آن هست. راجع به امیرالمؤمنین(ع)، راجع به حضرت زهرا(س) و دیگر ائمه(ع) و مطالبی که به درد ما می‌خورد، فراوان در این کتاب هست. فقط در حوزۀ مهدویت 132 حدیث در این کتاب وجود دارد. کتاب دیگر او «فضائل الصّحابه» است. جالب است که این کتاب‌ها در «عربستان سعودی» چاپ نمی‌شود و مورد مطالعۀ حنبلی‌ها نیست. در باقی کشورهای عربی (مصر، سوریه، لبنان و...) چاپ می‌شود؛ اما سعودی‌ها که اصل و ریشۀ مذهبشان است، به آن کار دارند.

* یعنی می‌فرمایید سلفی‌ها را نمی‌توانیم حنبلی واقعی بدانیم؟

** ابداً. سلفی‌ها هر مقدار از عقاید احمدبن حنبل را که خواسته‌اند، برداشته‌اند و باقی را رها ساخته‌اند. امیرالمؤمنین(ع) روزی به عمار که با مغیرۀ بن شعبه جدال می‌کرد، فرمود: «عمار او را رها کن؛ او مقداری از دین را گرفته است که به کار دنیایش می‌آید.» اینها هم همین‌طور است.

در سعودی کتابی چاپ شد به نام: «امیرالمؤمنین یزیدبن معاویه»؛ کتابی چهارصد صفحه‌ای هم به نام چاپ شده «الدّفاع عن الصحابی حجاج‌بن یوسف ثقفی» و می‌گوید: او فقیه و مجتهد بود! طبق تعریف آنها هرکس در زمان پیامبر(ص) به دنیا آمده، صحابی بوده و حتی لازم نیست به بلوغ رسیده باشد؛ در حالی که یک روز سر کلاس احمدبن حنبل درس بحث لعن بوده و پسر احمدبن حنبل از او پرسید: آقا می‌گویند لعن یزیدبن معاویه جایز است؛ احمدبن حنبل گفت: چگونه جایز نباشد؛ در حالی که خدا او را لعن کرده است.

می‌پرسد: کجا لعنتش کرده است؟ می‌گوید: در قرآن می‌پرسد: یزید که در زمان پیامبر(ص) نبوده، شاید شما با ابولهب اشتباه گرفته‌اید؛ چگونه چنین چیزی ممکن است؟ می‌گوید: «الَّذینَ ‌یُؤْذُونَ اللهَ وَ‌ رَسُولَهُ لَعَنَهُمُ الله؛ هرکس خدا و رسولش را اذیت کند، خداوند آنها را لعن می‌کند. وقتی در اعلی علیین به پیغمبر(ص) خبر دادند سر حسینت را بریدند و زن و بچه‌اش را اسیر کردند، پیغمبر(ص) غضب کرد. نه اینکه خوشحال شود. خدا هم غضب کرد. علاوه بر آن، کسی که اهل مدینه را بترساند، رسول خدا(ص) را اذیت کرده است، او که مردم مدینه را کشت! تازه خانۀ خدا را هم به منجنیق بست! بعد می‌گوید اگر کسی بگوید یزید را نمی‌شود لعنت کرد، پس چه کسی را می‌توان لعن کرد؟

* آیا احمدبن حنبل همیشه همین‌طور بوده یا اینکه در مقاطعی مواضعی داشته که از آن چنین استفاده‌هایی کرده‌اند؟

** احمدبن حنبل بزرگترین شاگرد شافعی است. هر دو مثل هم هستند؛ اما تندتر از او برخورد می‌کند. شاید چون در زمانی زندگی می‌کند که در دورۀ آزادی حنابله و حکومت مأمون بوده و او می‌توانسته است عقایدش را ابراز کند. در برهه‌ای، احمدبن حنبل به واسطۀ موضوع خلق قرآن زندانی هم شد و در زمان خودش به لحاظ قدرت علمی، معارضی نداشته است. او عقل‌گراست که قدری از آن خوب است. تعارضی که در سلفی هست، به احمدبن حنبل برنمی‌گردد.

* پس منشأ این همه تعارض کجاست؟ مگر آنها خود را حنبلی نمی‌دانند؟

** در همۀ ادیان و مذاهب، هر فرقه‌ای به طریقی که مبانی به آنها رسیده است، معتقدند. ممکن است ما اعتقاداتی داشته باشیم که اهل سنت نداشته باشد، ولی طرف مقابل می‌داند که ما طریق خودمان را قبول داریم و نه طریق آنها را؛ کما اینکه ما هم توقع نداریم که اهل سنت طریق ما را بپذیرند. بدین ترتیب، سراغ مشترکات می‌رویم؛ مثلاً قرآن که آیا معنی این آیه فلان چیز می‌شود یا خیر؟ منظور فلان آیه چیست و به چه کسی اشاره می‌کند؟، معنی احادیث مشترک مثل ثقلین، منزلت و... چیست؟ دربارۀ مسائلی که اختلاف نظر داریم مثل اینکه وقتی قرآن گفته برای وضو پاها را مسح کنید، شما چرا کل پا را می‌شویید؟ یا اینکه دست روی دست گذاشتن در قرآن و سنت پیامبر(ص) نیامده، اما چرا چنین می‌کنید؟ در این موارد با هم به مناظره می‌پردازیم.

فِرَق مختلف براساس اینکه طریقی را قبول داشته باشند یا نه، دست به عمل می‌زنند. اگر طریقی را که صادر شده، قبول داشته باشند، به محتوایش عمل می‌کنند و الا نه. به نظر اهل سنت ابوهریره قابل وثوق است؛ اما برای شیعیان نیست. پس برای آنها اگر ثابت شد مطلبی را ابوهریره گفته و اصطلاحاً طریق روایت از او درست است و نقل کننده هم مطلب را اشتباه نفهمیده، به ابوهریره استناد می‌کنند و براساس حرف‌هایش عمل می‌کنند، اما ما نه. لذا وقتی ثابت کردیم که طریقی در فرقه‌ای درست است، معلوم می‌شود اعمالشان هم درست است؛ ولی وقتی ثابت شد که طریقی اشتباه است؛ ولو آدم‌های خوبی هم باشند، مثل احمدبن حنبل، آن وقت عملشان هم نادرست می‌شود.

* آیا این روحیۀ احمدبن حنبل تا پایان عمر هم ادامه داشت یا اینکه تغییری در باورها و رفتارهایش رخ داده بود؟

** احمد، ارادتش به خاندان رسول خدا(ص) و حتی سادات تا پایان عمرش خیلی زیاد بود. روزی که می‌خواست بمیرد، بلافاصله به حکومت خبر دادند. حاکم دستور آزادی او از زندان را داد و وزرا برای عیادت آمدند تا مبادا شایع شود عالم بزرگ جهان اسلام در زندان مرده و برای حکومت بد شود؛ ولی احمدبن حنبل به غلامش سپرد که آنها را رد کند و به خانه راهشان ندهد. ساعتی بعد قضات که بسیاری از آنها شاگردان او بودند، آمدند و قاضی‌ها را هم راه نداد.

جالب است بدانیم او حقوق و حتی هدیه گرفتن از دولت، چون آن را جائر می‌دانست، اجازه نمی‌داد و می‌گفت: حرام است و باید با حکومت جور مبارزه کرد. برعکس آنچه امروز از وهابی‌ها می‌بینیم. ساعتی بعد تعدادی از سادات بنی هاشم آمدند. غلام می‌گوید: بعید می‌دانم راه بدهد و وقتی به احمد می‌گوید، احمدبن حنبل آنها را به حضور پذیرفته و می‌گوید: می‌خواهم در لحظات مرگ، شما در کنارم باشید. پس شخصیت احمدبن حنبل، این‌گونه است: اهل بیت(ع) را دوست دارد؛ اما طریقی که آن را قبول کرده، برایش مشکل‌ساز شده است.

دربارۀ شافعی حکایتی هست که روزی فتوایی داد و به او گفتند: این فتوا مخالف نظر علی‌بن ابی‌طالب(ع) است که این‌قدر سنگش را به سینه می‌کوبی. گفت: الساعه از طریقی که من قبول دارم، به من ثابت کن که نظری که می‌دهم مخالف علی است و من دهانم را خاک می‌مالم و نظرم را عوض می‌کنم و قول علی(ع) را می‌پذیرم.

* پس نمی‌توان احمدبن حنبل را منشأ همۀ رفتارها و باورهای امروز وهابی‌ها بدانیم؟

** اگر بخواهیم بگوییم که تفکرات احمد، پایه‌گذار تفکر سلفی‌گری است، ربطی به تفکرات امروزی سلفی‌ها ندارد، نهایتاًً 5% مثلا احمدبن حنبل، ظاهر قرآن را قبول می‌کند و اصلاً تفسیر و تأویل را قبول ندارد. بعد از احمد هم افراد دیگری آمدند که این نوع تفکر را گسترش دادند؛ افرادی مثل بربهاری و ابن‌بطه می‌آیند؛ ولی تفکرات آنها تا زمان ابن تیمیه به نتیجه نمی‌رسد.

* دربارۀ ابن تیمیه و زندگی‌اش چه مطالبی را لازم است، بدانیم؟

** «احمدبن عبدالحلیم بن عبدالسلام بن عبدالله بن خضر بن تیمیه» متولد سال 661 هـ.ق. و فوتش 728 هـ.ق. است؛ یعنی در زمان حملۀ مغول زندگی می‌کرد. ابن‌تیمیه، در واقع کسی است که تفکرات سلفی‌گری را می‌سازد و آنها را تئوریزه، باب‌بندی و در نهایت براساس تفکراتش جریان‌سازی می‌کند. به عبارت دیگر، ابن تیمیه، پایه‌گذار حقیقی سلفی‌گری است؛ اما سلفی‌ها برای اینکه به این قضیه که سلفی‌گری در قرن هفتم ساخته شده، اعتراف نکنند، سلفی را به معنای سه قرن اول اسلام تعبیر می‌کنند.

ابن تیمیه، برای تفکراتی که از احمدبن حنبل برگزیده است، صغری و کبری می‌چیند، سعی می‌کند که برای روایت‌ها و احادیثش شاهد و مستندی بیابد و تفکری مجموعه‌ای ایجاد کند؛ یعنی توحید، نبوت و معاد را کاملاً براساس اعتقاداتش شکل می‌دهد و خود را از دیگر عقاید و مکاتب بی‌نیاز می‌سازد. یک دورۀ اعتقادی خاص می‌سازد؛ ولی آن را به این نحوی که گفتیم، مکتوب نمی‌کند؛ بلکه آن را در کتابی با عنوان ردّیه‌ای بر شیعه می‌نویسد. او معاصر با علامه حلّی است. علامه حلی، بزرگترین ضربه را در طول تاریخ اسلام به مخالفان شیعه وارد کرده است.

* چه ضربه‌ای؟

** علامه در مناظره‌ای آنها را شکست می‌دهد و در آن مجلس به سلطان محمد خدابنده کمک می‌کند. از آن به بعد او هم که شیعه می‌شود، از او دفاع می‌کند و به تمام حکام دیگر مغول اعلام می‌کند که من شیعه شدم و بدین ترتیب باب آزار تشیع بسته می‌شود. برای او مهم نبوده که بقیه شیعه می‌شوند یا نه، فقط می‌خواسته است شیعیان اذیت نشوند. وقتی شیعه دین رسمی شد، بنابراین می‌توانند شیعیان از خفا بیرون آیند و به کار ترویج و مناظره و تبلیغ رسمی و تأسیس مدرسه و تربیت نیروی علمی وارد شوند.

این موضوع ظرفیت یک تحقیق جدی را دارد که ادوار حکومتی شیعه در ایران چگونه بوده و چرا تا زمان صفویه، تشیع با اینکه چندبار مستقر می‌شود، باقی نمی‌ماند. علت آن این است که اینها نیروی کافی برای فرهنگ‌سازی تشیع در اختیار نداشته‌اند. ما در زمان آل بویه، می‌بینیم که به مدت طولانی، حکومت کل بلاد اسلام در دست شیعیان بوده است؛ اما نیروی کافی برای اشاعۀ تشیع در اختیار نداشتیم.

مثلا علامه حلی می‌تواند روی حاکم اثر بگذارد؛ ولی شیعه باقی نمی‌ماند؛ زیرا مردم باید شیعه باشند تا حکومت شیعه بماند؛ اما زمان محمد خدابنده و یا آل بویه، مدت حکومت شیعه کم بوده است: در زمان آل بویه، شیعیان، شیخ طوسی، سیدرضی، سیدمرتضی و شیخ صدوق را به عنوان عالم در میان خود داشتند؛ اما تعداد عالمان به نسبت سرزمین زیاد نبود و از سوی دیگر، کسی اینها را نصب نمی‌کند.

در زمان صفویه، پدر شیخ بهایی را از «جبل عامل لبنان» به «هرات» مرکز «افغانستان» و «هند» و «خراسان» آن زمان می‌فرستند. علمای اهل سنت به تشویق مردم سنی، به مناظره با شیعیان می‌پرداختند و قرار می‌شد که هرکس شکست خورد، مذهبش را عوض کند؛ و گرنه باید از ایران برود؛ نه اینکه او را بکشند. در این میان، بسیاری از علمای اهل سنت، بعد از شکست در مناظره، شیعه را نمی‌پذیرفتند و از ایران می‌رفتند و در هر مناظره‌ای، تعدادی از مردم شیعه می‌شدند.

این طور نبود که مردم در دورۀ صفویه با زور شیعه شده باشند و الا با تغییر حکومت، بلافاصله تغییر دین می‌دادند و به دین سابق خود بازمی‌گشتند. به همین دلیل است که ما می‌بینیم در زمان صفویه تا به امروز، مرکز ایران، بیشتر شیعه هستند؛ اما در زمان آل بویه، علما این ترفندها را به کار نبستند. اگر این همه عالم «قم» را در آن دوره به شهرهای مختلف می‌فرستادند، چه می‌شد؟ و به همین دلیل، با اینکه دورۀ حکومت شیعه در زمان آل بویه نسبتاً طولانی بود، حکومت شیعه باقی نماند.

در زمان محمد خدابنده، علامه حلی که می‌دانست نمی‌تواند به تنهایی شیعه را نگه دارد، به علما دستور می‌دهد که در مناطق مختلف درس بدهند. علاوه بر این، خودش هم مدارس سیّار درست می‌کند. مغول‌ها یکجا نمی‌ماندند و مرتب جابه‌جا می‌شدند و از منطقه‌ای به منطقۀ دیگر می‌رفتند. علامه هم با آنها مسافرت می‌کرد و به «عراق» و دیگر مناطق می‌رفتند و همان مثلاً دوماهی را که در «تبریز» بود، تدریس و مناظره می‌کرد و نهال تشیع را می‌کاشت تا دیگرانی که یاد گرفته‌اند، آن را بپرورانند. به افرادی هم پول می‌داد و می‌گفت حوزۀ علمیه تأسیس کنید و مطالب را به مردم منتقل کنید. زمان صفویه مردم این روش را یاد گرفته بودند و خودشان می‌رفتند این طرف و آن طرف، آن را انجام می‌دادند. در واقع آن حکومتی که صفویه براساس پشتیبانی مردمان شیعه برپا کرد، حدود صد سال قبل، تخمش را علامه حلی کاشته بود.

* علامه و ابن تیمیه و بحث ما چه ربطی به هم پیدا می‌کنند؟

** علامه حلی کتاب‌های متعددی نوشته است، در فقه، در اصول، عقاید، تفسیر، احکام و... ایشان چند دوره فقه برای مردم و علما، مبسوط و مختصر و... دارد؛ اما دربارۀ عقاید، چون مبتلا به زمانه هم بود، مرتب کتاب می‌نوشت. او کتابی نگاشت به نام «منهاج البرائه» این منهاج چیزی است که ابن تیمیه برایش ردیّه می‌نویسد. برای آنها این خیلی سخت بود که بدون اینکه قطره‌ای خون از دماغ کسی بیاید، دولت مغول را علامه از دستشان خارج کند. کتاب «منهاج السّنه» را که کتاب بسیار مفصل و نسبت به کتاب علامه بسیار قطور است، در ردّ منهاج البرائه کم حجم علامه می‌نویسد. تا چاپ 12 جلدی این کتاب را من دیده‌ام. این کتاب را می‌توان جریان سازترین کتاب تشیع دانست.

«الصّواعق المحرّقه» ابن حجر عسقلانی در رد آن نوشته شده، بعد «کابلی» نامی، شرح و بسط الصّواعق المحرّقه را می‌نویسد. بعد ولی‌الله دهلوی هم آن را شرح و بسط بیشتری می‌دهد و «تحفه اثناعشریّه» را می‌نویسد. بعد تحفه اثنا عشریه باعث می‌شود بزرگترین ردیّه‌های شیعه نوشته بشود؛ یعنی «تشیید المطاعن» در هفده جلد و «عبقات الأنوار» که هنوز هم این جریان‌سازی ادامه دارد.

* اعتقادات و حرف‌های تازه ابن‌تیمیه چه تغییراتی در باورهای پیروان خود به وجود می‌آورد؟

** عمدۀ انحراف‌های ابن تیمیه در سه محور جمع می‌شود:

محور اول: توحید و دربارۀ خداست. عقیدۀ او درباره صفات خبریّه، یعنی آیاتی که در قرآن دربارۀ صفات خداوند نازل شده است، مثل «یدالله فوق ایدیهم» که خدا دست و پا و گوش دارد، این است که معنای ظاهری آیات درست است؛ یعنی خداوند دست و پا و چشم دارد. خدا را اینجا مرکب می‌داند و خدای مرکب محتاج است و دیگر «صمد» نیست؛ برای حرف زدن نیاز به زبان و برای کار کردن نیاز به دست و برای راه رفتن نیاز به پا دارد. این ایراد ما به اعتقاد تجسیم است.

ما در قرون ابتدایی اسلام، فرقه‌های مجسمه و مشبهه را داشته‌ایم؛ کسانی که معتقد بودند که خداوند جسم دارد و فلان شکل را دارد و شبیه ماست؛ مسلمانان این گروه‌ها را تکفیر می‌کردند. سلفی‌ها اعتقاد دارند که خداوند دست دارد؛ اما دستش شبیه ما نیست و با این توجیه، از اتهام تجسیم می‌گریزند.

غیر از اینها، اشکالی که به عقیدۀ سلفی‌ها وارد می‌باشد، این است که چگونه خدا احتیاج به پا دارد؛ ولی موجودی را خلق کرده است که خودش پا ندارد: مار، ماهی و امثال آنها. اگر ما احتیاج خداوند به یکی از این اعضا را اشکال کنیم، آنگاه احتیاج به باقی اجزا نیز نخواهد داشت. اگر قرار باشد که خداوند برای حرکت نیاز به پا داشته باشد؛ ولی مار نداشته باشد، آن وقت توانایی مار از خداوند بیشتر می‌شود؛ در حالی که مار مخلوق خداوند است. ما خدای سلفی‌ها را قبول نداریم و آن را مانند خدای «تورات» نمی‌دانیم که فلان جا تکیه داد و با فلانی کشتی گرفت و... در واقع این خدا بتی ذهنی و نادیدنی است. وقتی چیزی محتاج شد، در زمان و مکان هم محدود می‌شود.

* به نظر شما نسبتی میان ابن تیمیه و یهودیان وجود داشته است؟

** یهودیان می‌گویند: خداوند ما را شبیه خودش آفریده است؛ این عقیده درست شبیه عقیدۀ ابن تیمیه است. علاوه بر این باید دقت داشت که سابقۀ ابن تیمیه نیز با یهودیان پیوند دارد. ابن تیمیه از «حرّان»، محل سکونت «صابئی‌ها»، به عنوان یکی از شاخه‌های یهود مهاجرت کرده است و نسبش هم مجهول است و اصلاً نمی‌توان عرب بودنش را اثبات کرد و معلوم نیست از کدام قبیلۀ عرب است. عقاید او به یهودیان شبیه است. اصلاً چرا ما قائل به صابئی بودن ابن تیمیه نشویم؟

محور دوم اعتقادات ابن تیمیه، توسعه دادن به معنای شرک و کفر و بدعت است. هر آنچه مربوط به اموات می‌شود، از نظر سلفی‌ها شرک و کفر است: یعنی سفر برای زیارت، خود زیارت، دست زدن به قبر، حرف زدن با مرده، توسل، تبرک، سیاه پوشیدن برای وفاتش، شادی و جشن گرفتن برای ولادتش، حاجت خواستن، قربانی کردن، بلند کردن سنگ قبرش، گنبد ساختن، تعمیر سنگ قبر، تزئین قبر و... حتی اگر این قبر، مزار پیامبر اکرم(ص) باشد؛ در حالی که در گذشته این مراسم‌ها برای مزار پیامبر(ص) برگزار می‌شد؛ آن هم توسط اهل سنت. پس با نگاه آنان، اهل سنت در طول هزار سال قبلش، همه کافر بوده‌اند.

استدلالشان هم این است که مردم برای حاجت خواستن نزد قبر می‌آیند؛ در حالی که باید از خدا بخواهند. وقتی از آنها حاجت می‌خواهند، پس یعنی آنها را خدا می‌دانند و با این تفکر، آنها مانند بت‌پرستان که از بت حاجت می‌خواستند، دچار شرک شده‌اند و بیش از یک خدا را قبول دارند. مشرک هم مرتد است و مرتد هم قتلش واجب است و بروید او را بکشید! جالب است که دلیل آنها در این موضوع، عقلی است، در حالی که در باقی مسائل ظاهر را قبول دارند و عقل و استدلال را قبول ندارند. چون ما در اینجا روایتی نداریم که مثلاً توسل به میت کفر است؛ در حالی که آیۀ خلاف آن را داریم «کما یئس الکفار من اهل القبور»، پس استدلال آنها برای اینکه این توسل شرک و کفر است، عقلی است، اگر راست می‌گویید این عقل و استدلال را در جاهای دیگر هم قبول کنید، این مطلب را ندیدم کس دیگری متذکرش شده باشد.

موضوعات مربوط به اموات در باورهای ابن تیمیه حدود سی مورد می‌شود؛ به گونه‌ای که برخی می‌گویند گویا بند ناف ابن تیمیه در داخل قبرستان انداخته بودند. جالب است بدانید یهودیان اعتقاد دارند برای اینکه وضع اقتصادی مردم خوب نشود، باید قبرستان‌ها را بیرون شهرها قرار دهند تا مردم ارتباط نزدیکی با مردگان برقرار نکنند.

سومین محور انحراف‌های عقاید ابن‌تیمیه، انکار فضائل و مناقب اهل بیت(ع)، به خصوص حضرت امیر(ع) است. به طور کلی آنها قربی در این آیه که می‌فرماید: «لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبی...» را دربارۀ اهل بیت(ع) نمی‌دانند؛ در حالی که 45 محدث سنی به آن اقرار کرده‌اند. یا مثلا آیۀ «إِنَّما وَلِیُّکُمُ اللهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذینَ آمَنُوا الَّذینَ یُقیمُونَ الصَّلاةَ وَ یُؤْتُونَ الزَّکاةَ وَ هُمْ راکِعُون» را می‌گویند دربارۀ‌ حضرت علی(ع) نیست. در «احقاق الحق» و «الغدیر» اسم 66 محدث سنی آمده که تأیید کرده‌اند که این آیه دربارۀ امیرالمؤمنین علی(ع) است. او مطالب آن علمای سنی را می‌گوید جعلی و ضعیف است و...

سلفی‌ها، حدیث «انا مدینه العلم و علیُّ بابها» و این که عمار را فئه باغیه (گروه شورشی) می‌کشند؛ جعلی می‌دانند؛ این را که ابن‌عباس شاگرد حضرت علی(ع) بوده است، دروغ می‌دانند. می‌گویند؛ خلافت علی(ع) را همه قبول نداشتند؛ زیرا خلافت علی(ع) مورد قبول اهل شام نبود. خلافت علی(ع) مورد قبول اهل حل و عقد (نخبگان جامعه) نبود. امنیت و آرامشی که در زمان سه خلیفۀ اول و به خصوص عثمان برای مؤمنان وجود داشت، در زمان علی(ع) نبود. علم علی(ع) از ابوبکر است و با این حدیث، مقام ابوبکر را از مقام رسول خدا(ص) بالاتر می‌برد؛ زیرا به زعم او، پیامبر(ص) در مدت بیست و سه سالی که در کنار علی(ع) در «مکه» و «مدینه» بود و پیش از آن، ایشان در خانۀ رسول خدا(ص) بزرگ شد و مجموعاً چهل سال تحت تربیت ایشان بود و در تمام مدتی که علی(ع) را در دامن می‌پروراند، نتوانست کاری را بکند که ابوبکر در دو سال انجام داد! چون بعد از پیامبر(ص) است که متوجه ابوبکر می‌شود! اینجا این سؤال پیش می‌آید که اگر ابوبکر چنین توانی داشت، چرا صد نفر دیگر مانند علی(ع) نساخت و چرا بقیه و مثلاً عمر را بی‌نیاز از علی(ع) نکرد و پسرش را درست نکرد که نااهل نشود و در خدمت علی(ع) قرار نگیرد؟ اساساً علی(ع) چه امتیازی نسبت به بقیه داشته که او را چنین آموزش داده و بقیه را نه؟ باز می‌گوید هر روایتی دربارۀ شجاعت علی(ع) نقل شده، دروغ است.

احادیث را می‌گوید ضعیف است و کتاب‌های تاریخی را هم می‌گوید جعلی است. عمرو بن عبدود را نکشته، در قلعۀ خیبر را نکنده، سی و چهار پنج نفر را در بدر نکشته و... هیچ. می‌گوید: همۀ این اخبار دروغ است. وقتی هم می‌پرسیم خب اگر علی(ع) نبوده، چه کسی این کارها را کرده است؟ می‌گوید نمی‌دانم و کس دیگری را نام نمی‌برد.

ابن‌تیمیه برخی احادیث امیرالمؤمنین(ع) و اهل بیت(ع) را هم آورده و رد می‌کند؛ مثل حدیث بی‌نظیر «اَقْضاکُم علی؛ بهترین قاضی در بین شما علی است.» این حدیث خیلی بیش از حدیث «انا مدینه العلم» به درد می‌خورد. چون در حدیث انا مدینه العلم می‌شود، خدشه وارد کرد. که من شهر علم هستم و علی(ع) درِ آن. در از علم این شهر چه بهره‌ای می‌برد؟‌ البته معنایش این است که بدون رضایت علی(ع) شما نمی‌توانید به این علم دست پیدا کنید.

باید در مناظره‌ها از مطالب عملی و اجرایی بیشتر استفاده کنیم. امام علی(ع) به ابن‌عباس فرمود: «سراغ خوارج می‌روی از آیات قرآن برای آنها استدلال نکن. از سنت پیغمبر(ص) استفاده کن.» چون آنجا عملیاتی است. بگو پیامبر(ص) این کار را کرد و... این را نمی‌توان توجیه کرد. در این کلمۀ قاضی، صفات بسیاری و حداقل چهار صفت مهم نهفته است؛ کمترینش می‌شود، علی(ع)، بهترین شما در عمل به سنت، عاقل‌ترین، عادل‌ترین و باتقواترین شماست؛ کسی که داناترین به کتاب و سنت باشد یا اینکه کسی از او عاقل‌تر، نباشد به این معنی است که کسی نتواند سرش کلاه بگذارد.

اگر هم عادل نباشد که رشوه می‌گیرد و... همه‌اش عملی است و... اما احادیثی که ابن‌تیمیه از فضائل امیرالمؤمنین(ع) و اهل بیت(ع) پذیرفته است، بهرۀ عملی ندارد و نمی‌تواند مثمرثمر باشد. باور ابن تیمیه و عده‌ای دیگر است که پیامبر(ص) در لیلةالمبیت، علی(ع) را سرجای خودش خواباند تا کشته شود و ابوبکر را با خود برد که زنده بماند.

سلفی‌ها اعتقاد دارند که جنگ‌های امیرالمؤمنین(ع) برای ریاست بود و کسی که کارهایش برای خدا نباشد، در آخرت از خاسران خواهد بود! ابن‌تیمیه خیلی از این حرف‌ها دارد. مخزن این سخنان، «منهاج‌السّنه» است.

* برخورد علمای اهل سنت و هم‌دورۀ ابن‌تیمیه با او چگونه بود؟

** ابن‌تیمیه به سبب همین عقایدش، سه بار به دستور علمای اهل سنت، دستگیر و زندانی شد. دفعۀ آخر گفتند همین جا بماند تا بمیرد و در سال 728 هـ.ق. در قلعۀ دمشق مرد.

علمای بسیاری علیه ابن‌تیمیه فتوا داده‌اند. برخی از آنها خیلی تند است. یکی از آنها قاضی‌ای بود که در زمان مرگ او اعلام کرد: هرکس اعتقاد ابن‌تیمیه داشته باشد، خونش حلال و مالش هدر است. محمد حنفی بخاری (متوفی 741 هـ.ق.) اعلام کرده است که هرکس به ابن‌تیمیه شیخ‌الاسلام بگوید، کافر است. همه وهابی‌ها الان به او شیخ‌الاسلام می‌گویند. از عسقلانی بزرگترین شارح بخاری نقل شده است که گفتۀ علمای اهل سنت دربارۀ ابن‌تیمیه دو بخش شده‌اند: عده‌ای به خاطر تجسم خداوند او را کافر می‌دانند و عده‌ای معتقدند که او منافق است؛ چون راجع به حضرت علی(ع) سخنان زشتی بیان کرده است و می‌گوید: نظر من دومی است. دیدگاه‌های علمای اهل سنت دربارۀ او کتاب مفصلی با مطالبی تند شده است.

ذهبی (متوفی 748 هـ.ق.) نامۀ تندی به او نوشت با عنوان «الاعلان بالتوبیخ» که: ای بدبخت مجهول‌الهویه یا مشکوک النسب، نگاه کن دور و بر تو چه کسانی جمع شده‌اند؟ یک عده آدم‌های بی‌سواد کودن، کذاب، کندذهن، احمق، خفیف العقل سفیه خشک ظاهر الصلاح نفهم. اگر باور نداری می‌توانی آنها را امتحان کنی. الان وهابی‌ها و طالبانی‌ها را نگاه می‌کنیم و دقیقاً همین ویژگی‌ها را در آنها می‌بینیم.

* در دورۀ معاصر اینها چطور سری در بین سرها پیدا کردند؟

** ابن‌تیمیه مرد و تمام شد و شاگردش ابن‌قیّم جوزی هم راه به جایی نبرد. تا اینکه در سال 1111 هـ.ق. یا 1115 هـ.ق. یا این حدود در «عییّنة عربستان» محمدبن عبدالوهاب به دنیا آمد و این تفکرات را از قبر بیرون کشید و زنده کرد.

کسانی که طرفدار محمدبن عبدالوهاب شدند، بسیارشان حنبلی نسب هستند و به آنها وهابی می‌گویند؛ کسانی که تابع ابن‌تیمیه ماندند ولو حنفی باشند؛ مانند طالبان، به آنها سلفی می‌گویند. اینها لزوماً فقهشان با هم یکی نیست. حنفی‌ها در شبه قاره هند و پاکستان دو تیره‌اند و همیشه هم با هم جنگ دارند. طالبان از آنها درست شده است. ایدئولوژی آنها از ابن‌تیمیه گرفته شده است؛ اما مکتب فقهی‌شان را عوض نکرده‌اند و حنفی مانده‌اند. بنابراین امروزه سلفی‌ها پیروان ایدئولوژی ابن‌تیمیه هستند با هر مکتب فقهی که باشند.

وهابی‌ها مدتی است که سعی دارند از اسم وهابی‌ها فاصله بگیرند و خود را سلفی بنامند. چرا؟ چون وهابی‌بودن به معنای این است که اینها پیرو کسی هستند که در قرن دوازده آمده است. این خودش بدعت است. دوازده قرن با وحی فاصله دارند؛ اما اگر بگویند سلفی هستیم، خود را متصل با وحی معرفی می‌کنند. به همین سبب چند سالی است که وهابی‌ها از اسم وهابی فاصله گرفته‌اند. این مشکل بزرگی را از سر راه آنها برمی‌دارد.

* چه شد اینقدر جریان وهابیت جا افتاد؟

** محمدبن عبدالوهاب، همان تفکرات ابن‌تیمیه را آورد با این تفاوت که شمشیر ابن‌سعود نیز همراه او بود. تکفیر هم توسط عبدالوهاب پایه‌ریزی شد و تئوری‌های ابن‌تیمیه را عملیاتی کرد؛ اما در حرف‌های محمدبن عبدالوهاب هست که با ابن‌تیمیه تفاوت وجود دارد که محمدبن عبدالوهاب با راهنمایی ابلیس از معضلی که در آن گرفتار بودند، نجات یافته است. او قائل به اجتهاد آزاد شده است؛ یعنی می‌گوید ما لازم نیست که فقه مخصوصی داشته باشیم؛ بلکه او و پیروانش معتقدند همان‌گونه عمل می‌کنند که صحابه پیش از ایجاد فرقه‌های فقهی عمل می‌کردند. همین‌قدر که به یکی از اصحاب ربطی پیدا کند، کافیست. چون اگر تابع فقه خاصی باشند، دست و بال عملشان محدود می‌شود و با این حربه از این تنگنا در رفتند. امروزه این تفکر سلفی‌گری، تقریباً همین‌هایی است که گفتیم.

* آیا همۀ سلفی‌های دنیا از حیث اعتقاد و عملکرد یک جور هستند؟

** این تفکر در کشورهای مختلف تابعانی دارد. این تابعان اگر که اسلحه دست گرفتند و کشتار کردند، به آنها تکفیری می‌گوییم. ممکن است کسی سلفی باشد؛ ولی خطری هم برای شیعیان نداشته باشد. کسی مثل مُرسی، که نمی‌کشد ولی در برابر کشتار شحاته شیعیان سکوت می‌کند، در جلسات تکفیری‌ها هم شرکت می‌کند، خطرآفرین است. و این همان کسی است که دستور داده بود همۀ مدارس شیعی غیر از مدرسه احمدبن الحسن یمانی مدعی را ببندند. بالأخره ابلیس راهنمایی می‌کند از طریق عربستان و جاهای دیگر.

الآن سلفی‌های ارتجاعی داریم و جدید. «اخوان‌المسلمین» هم سلفی هستند. بعضی از اینها سیاسی‌اند، برخی اعتقادی و برخی تکفیری که تفکیک آنها مجال مفصل دیگری می‌طلبد.

* چرا وهابی‌ها از اینکه وهابی نامیده شوند، بدشان می‌آید؟

** عرض شد به پیروان محمدبن عبدالوهاب، به اصطلاح وهابی می‌گوییم؛ ولی آنها هم دارند نام وهابی را از خود برمی‌دارند، به دو دلیل: یکی اینکه خودشان را به تاریخ وحی بچسبانند؛ دوم اینکه سلفی‌ها را به لحاظ اعتقاد و امکانات زیر چتر خودشان بیاورند و از حمایت آنها استفاده کنند. الآن نفوذشان فقط با پول است.

* چگونه سلفی‌ها که سال‌ها به متعۀ شیعه طعنه می‌زنند، فتوایی به اسم جهاد نکاح راه انداختند و حتی با محارم خود نکاح کردند. چگونه در فقه خودشان این موضوع را حل و فصل می‌کنند؟

** این ماجرا برمی‌گردد به همان اجتهاد آزاد. طبق هیچ فتوای اهل سنت و طبق هیچ کدام از ابزارهای صدور فتوا، عقل، قرآن و هر ابزار دیگری، نمی‌توان چنین فتوایی صادر کرد. البته در عمل، اگر آن شیخی که این فتوا را داد، آن را الآن پس بگیرد، دیگر فایده‌ای ندارد، چون این فتوا جریانی در میان همۀ سلفی‌ها ایجاد کرد و هنوز هم ادامه دارد.

ما در مورد متعه، مورد دیگری هم در میان عقاید سلفی‌ها سراغ داریم که آنها اسم آن را می‌گذارند مسیار. جالب است! من شما را ارجاع می‌دهم به کتاب صحیح بخاری، کتاب «الحِیَل، باب النکاح». در آنجا چهار مورد به متعه اشاره کرده است.

هرکه گریزد ز خرابات شاه

بارکش غول بیابان شود

می‌گوید اگر زنی به ازدواج با مردی رضایت نداشته باشد و مرد دو شاهد دروغین بیاورد که به ازدواج او شهادت دهند و قاضی ازدواج با او تثبیت کند و هرچند مرد می‌داند دروغ است ولی اجازۀ نزدیکی با زن را دارد. این کتاب همان کتابی است که بخاری می‌گوید برای هر روایتش وضو گرفتم و استخاره کردم و نوشتم. جالب است متعه‌ای را که رسول خدا(ص) فرموده حرام است و این ازدواج‌های زوری حلال!

* با تشکر از شما که قبول زحمت کردید.

** من هم از شما سپاسگزارم و امیدوارم از این گفت‌وگو حاصلی قابل عرضه به امام عصر(ع) نصیب ما شده باشد.

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات