منطقهاي با دو آسيبپذيري بنيادي
جنبشهاي اجتماعي در جهان عرب وسيعترين پيآمد را در مصر به صحنه آورد. به قدرت رسيدن اخوانالمسلمين از اهميتي همتراز با به قدرت رسيدن جمال عبدالناصر در رابطه با پيامدهاي داخلي و بينالمللي برخوردار است، با اين تفاوت كه آمريكاييستيزي اين بار در دستور كار دولت قرار نگرفته است. نيمه دوم قرن بيستم را بايد آغاز حضور فعال آمريكا در خاورميانه عربي قلمداد كرد. اينكه آمريكا الزامات و مولفههاي ايفاي نقش جهاني را براي اولين بار به دست آورده بود، نخبگان سياست خارجي در اين كشور را متوجه اهميت خاورميانه عربي در شكل دادن به اين نقش نمود.
اين اهميت كيفيتي دوسويه داشت. از يك سو نياز اصلي آمريكا توازن قدرت همترازي بود كه در صحنه جهاني در برابر يافته بود. جلوگيري از بسط منطقه نفوذ و حضور دشمن همتراز در خاورميانه عربي اولويت اول در راهبرد جهاني ايالات متحده آمريكا قلمداد ميشد. هدف اين بود كه كمترين وسعت جغرافياي در اختيار دشمن ايدئولوژيك در فراسوي اروپا قرار بگيرد. سياست آمريكا در اين رابطه مبتني بر محروم ساختن شوروي از دسترسي به منابع مستقر در خاورميانه عربي و در شكلي وسيعتر جلوگيري از غلتيدن ساختارهاي سياسي حاكم در چنبره گروهها و افراد متعارض با آمريكا بود.
دو سياست، همزمان دنبال ميشد بدون اينكه اولويت خاصي برقرار باشد: بيرون نگه داشتن خصم همتراز ايدئولوژيك از خاورميانه عربي و حاكم نگه داشتن ساختارهاي سياسي مستقر وابسته و طرفدار آمريكا در حوزه جغرافيايي مورد نظر. براي آمريكاييان جدا از اينكه از كدامين حزب سياسي و جايگاه در طيف سياسي بودند، خاورميانه عربي واقعيتي بود كه در چارچوب يك «مفهوم ژئوپليتيك» به ارزيابي گرفته ميشد. اين نگاه حاكم در تصميمگيريها، در وزارتخانههاي دفاع و خارجه تا اواخر دهه پاياني قرن بيستم بود.
هر نوع فهم و دركي به ضرورت ماهيت، سياست خارجي مخصوص به خود را طلب ميكند. بنابراين، فهم منطقه خاورميانه در قالب يك مفهوم ژئوپليتيك طبيعي است كه برنامهريزيها، اهداف و شيوههاي متناسب با خود را به صحنه آورد. پيشفرضهاي ژئوپليتيكي به معناي اعتبار شديد و فزاينده اعطا كردن به منابع و دغدغههاي راهبردي نظامي محسوب ميگردد. درك ژئوپليتيك چيزي را اولويت ميدهد كه موسوم به «سياستهاي مشخصات جغرافيايي سياست» است.1
منبع راهبردهاي آمريكا در خاورميانه عربي براي بيش از پنج دهه براساس تاكيد بر مشخصات و ويژگيهاي جغرافيايي بود. تصوير ژئوپليتيك از منطقه واضح است كه ارزيابي به شدت امنيتي از عملكردها، چه به وسيله بازيگران منطقهاي و چه از طرف بازيگران فرامنطقهاي، را حيات ميدهد.
به استثناي سه كشور تركيه، ايران و مصر تمامي منطقه بهرهمند از مرزهاي سياسي ترسيم شده به وسيله قدرتهاي استعماري هستند. غيرطبيعي بودن مرزها به تبع خود منجر به پيدايي منابع تنش مداوم داخلي و از سويي ديگر سببساز آسيبپذير بودن فزاينده و مداوم كشورهاي خاورميانه عربي در رابطه با كشورهاي خواهان بسط نفوذ فرامنطقهاي گشته است.
هراس از تنش داخلي و دخالت بازيگران برتر نظام بينالملل، از نقطه نظر رواني رهبران منطقه را به گونهاي وسيع مستعد گرايش به سوي شيوههاي متمركز تصميمگيري و حساسيت نسبت به فضاي باز سياسي و ايفاي نقش به وسيله گروهها، طبقات مختلف در قلمرو اجتماعي، سياسي و فرهنگي جامعه نموده است. اين دو ويژگي متمايز منطقه واقعيت انكارناپذير اهميت و وزن بالاي كشورهاي برتر نظام بينالملل در معادلات اين جغرافيا را برجستهتر نموده است. الزامات سياست خارجي آمريكا از 1956 به بعد اين منطقه را در اولويت بعد از اروپا براي اين كشور قرار داد. حضور پررنگ آمريكا در چارچوب مولفههاي ژئوپليتيك ضرورت و توجيه يافت. وقوف آمريكا به ماهيت ساختار قدرت سياسي، ظرفيتهاي سياسي جوامع، كيفيت مولفههاي اجتماعي و بنيانهاي فرهنگي مستقر در خاورميانه عربي شكلگيري درك ژئوپليتيك در منطقه را در بين تصميمگيرندگان آمريكايي گريزناپذير ساخت.
چنين فهمي، كيفيت روابط اجتماعي در كشورهاي منطقه را كاملاً عمودي و يكپارچه منظور و به همين روي به شدت پاسخگو به الزامات بينالمللي و ناتوان در برابر فشار از بيرون منطقه ميداند. هماهنگ با اين درك بود كه آمريكا محوريت سياست خود در منطقه را پذيرش ساختار قدرت سياسي حاكم در كشورهاي متحد به عنوان تنها واحد تصميمگيري قرار داد. كيفيت رابطه با رژيمهاي حاكم نه كيفيت دروني حكومتهاست كه كشوري را در زمره دوستان و يا دشمنان آمريكا قرار ميدهد. مشخص است كه اين نگاه به شدت تكبعدي و قدرتمحور بود. آمريكاييان خاورميانه عربي را در قالب رژيمهاي مستقر تعريف كردند و پايتختهاي اين كشورها را مركز ثقل قدرت در كليت جامعه در نظر گرفتند.
از نظر آمريكاييان مردم منطقه نقشي در شكل دادن به رفتارهاي سياسي رهبران نداشتند؛ به همين روي تنها يك كانال ارتباطي نافذ در جامعه وجود دارد و آن هم قدرت حاكم است. منطق خاورشناسي آمريكاييان نقش تعيينكننده در قوام دادن به درك ژئوپليتيك نسبت به منطقه داشت. براساس اين منطق مردم از حضور اندكي در قوام دادن به تصميمات سياسي ـ اقتصادي برخوردار هستند. خاورشناسي به شكل آمريكاييان از پايان جنگ دوم به بعد «مبتني بر نفي آرمان اعراب براي حق تعيين سرنوشت بود؛ چرا كه آن را از نظر سياسي بدوي، از جنبه اقتصادي غيرمحتمل و از زاويه ايدئولوژيكي بيمعني قلمداد ميساخت.»2
ذهنيت خاورشناسي به شكل اساسي در جوهره تمامي رهنامههاي سياست خارجي آمريكا از زمان دوايت آيزنهاور تا به امروز به وضوح مشخص است. تا عصر بيل كلينتون، اين ذهنيت در قالب تحليل ژئوپوليتيك خود را نمايان ساخت و از شروع قرن بيست و يكم در چارچوب تداوم اعتبار ژئوپليتيك در مجاورت منطق ارزشي تبلور يافته است. مصر نقش اساسي در سوق دادن توجه آمريكا به خاورميانه عربي بازي كرد. بحران 1956 آمريكا را آگاه نمود كه با در نظر گرفتن جايگاه و راهبرد تدوين كرده قادر به آن نيست كه از منظر تصميمگيرندگان انگليسي و فرانسوي، قدرتهاي استعماري در حال زوال، به منطقه بنگرد.
دغدغه اصلي آمريكا سد نفوذ و ممانعت از بسط قدرت و حضور فيزيكي شوروي و يا قدرت يافتن رژيمهاي طرفدار اين كشور در خاورميانه عربي بود، در حالي كه دغدغه اصلي انگلستان تثبيت موقعيت خود در شمال آفريقا و خاورميانه و به همين روي خواهان حفظ پايگاه در سوئز بود. در اين چارچوب بود كه آمريكا از كودتاي جولاي 1952 به وسيله افسران آزاد در مصر حمايت كرد. «سفارت آمريكا افسران آزاد را پذيرا شد، حمايت خود را نصيب حضور آنان در قدرت نمود و به حمايت از دغدغهها و خواستهاي آنان در نزد انگلستان پرداخت.»3
آنچه آمريكا دنبال آن بود، مصون نمودن خاورميانه از حضور شوروي بود، در حالي كه انگلستان درصدد حفظ جايگاه تاريخي خود بدون توجه به واقعيات متحول شده ناشي از به صحنه آمدن شوروي در صحنه جهاني بود. اين دغدغه اساسي بود كه سياست واكنشگراي حفظ وضع موجود به هر هزينهاي را كه ماهيت كاملاً ژئوپليتيكي داشت، اساس و حياتبخش سياست خارجي آمريكا در منطقه قرار داد. اين امر سبب شد كه آمريكا تمامي رژيمهايي را كه در نسبت به منافع و خطمشيهاي اين كشور ابراز تمايل ميكردند، بدون توجه به ماهيت و جوهره آنها متحد طبيعي خود قلمداد كند.
پيآمد مهمتري كه راهبرد تكبعدي ممانعت از حضور شوروي به هر قيمت به دنبال داشت، عدم توجه آمريكا به ملاحظات داخلي رهبران عرب در شكل دادن به خطمشيها و بيانات آنان بود. عربگرايي و اسلامگرايي دو بعد اساسي هويت تودههاي عرب محسوب ميشدند. رهبران عرب با توجه به شرايط بينالمللي و به خصوص چينهبنديهاي قدرت در قلمرو داخلي براي حفظ رژيم، به ضرورت مجبور هستند تاكيد را بر اولويت يكي از اين دو بگذارند. آمريكاييان كمتر توجهي به اين واقعيت داشتند كه نياز به آن است قدرت مانور در داخل كشورهاي عربي براي رهبران ايجاد شود تا آنان بتوانند خطمشيهاي تثبيتكننده حاكميت رژيم را پي بگيرند. اسلامگرايي رهيافتي از «پايين به بالا» بود، در حالي كه عربگرايي نگرشي از «بالا به پايين» محسوب ميشد. هر زمان رهبران عرب نياز به انرژي «از كف» دارند، جنبه اسلامي هويت را پرتلالو ميسازند و هر زمان اولويت انسجام در بين نخبگان را دنبال ميكنند، جنبه ضدامپرياليستي و استعماري را در قالب عربگرايي مطرح مينمايند.4
تاكيد فزاينده آمريكا به شكل دادن به سياست خارجي مبتني بر عدم حضور شوروي در خاورميانه و توجه غيرمكفي به ملاحظات داخلي رهبران عرب، سبب شد ضرورتي براي به صحنه آوردن امنيت مشترك در قلمرو خاورميانه عربي به چشم نيايد. از سوي ديگر، اين دو خصلت راهبرد خاورميانهاي آمريكا راه گريزي براي بعضي از رهبران عرب نگذاشت جز اينكه در راستاي مخالفت با آمريكا حركت كنند. جمال عبدالناصر با وجود اينكه از عدم مخالفت آمريكا در كودتاي سال 1952 برخوردار شد و با وجود اين كه در بحران سال 1956 آمريكا را در كنار خود يافت، ليكن ناتواني آمريكا از درك واقعيات داخلي مصر او را به سوي اتحاد جماهير شوروي سوق داد، هرچند كه ارزشهاي وي و نيازهاي جامعه مصر كمترين توجيهي براي اين كار داشت.
رهبر مصر براي ايجاد يك دولت قوي در راستاي مديريت جامعه ميبايستي از يك سو انرژي مورد نياز را از تودهها كسب كند و از سوي ديگر حمايت كلي نخبگان را در سطح جامعه براي خود به دست آورد. با توجه به ظرفيتهاي اقتصادي، توان نظامي، كيفيت تعاملات اجتماعي و مخالفت شديد اخوانالمسلمين تنها مسير منطقي در برابر او همانا تكيه بر پانعربيسم و به صحنه آوردن ابعاد مختلف و به خصوص جنبه ضداستعماري آن بود. آمريكاييان سياستهاي ملهم از ملاحظات داخلي وي را نشانه گرايشهاي چپگرايانه حاكميت مستقر در مصر قلمداد ساخته و اين كشور را در آغوش شوروي رها ساختند. براي رهبران مصر با توجه به ماهيت هرجومرجگراي صحنه بينالمللي و عدم وجود اجماع اجتماعي نياز به حاكميت يك دولت قوي گريزناپذير جلوه ميكرد.
ورود اسراييل به نقشه جغرافيايي خاورميانه در سال 1948 كه اساسا به دليل خواست قدرتهاي برتر نظام بينالملل و ناديده انگاشتن حقوق مردم منطقه شكل گرفت و از سوي ديگر تعارض اجتماعي شديد بين گروههاي مختلف در بطن جامعه، رهبران مصر را به سوي پانعربيسم به عنوان يك چارچوب كارآمد براي قادر ساختن ساختار قدرت سياسي براي مديريت جامعه سوق داد. دولت قوي ظرفيت بالاتري براي كسب امنيت در منطقه و هم ظرفيت بالاتر براي مديريت جامعه به شدت غيرنهادينه در اختيار رهبران قرار ميدهد.
عدم توجه آمريكا به چرايي نياز رهبران مصر به ايجاد يك دولت قوي در بطن پانعربسم اين كشور را در تعارض با منافع آمريكا قرار داد كه براي بيش از دو دهه منطقه را ملتهب ساخت. مصر درصدد بود كه يك «دولت بسنده» را پديد آورد تا قادر به آن باشد كه معضل امنيتي خود را در سطح منطقهاي و در سطح داخلي مديريت كند. براساس اين منطق حيات بخشيدن به «هرج و مرج بالغ» (بهرهمندي از امنيت در عين عدم وجود قانون لازمالاجرا در سطح جهاني) تنها از بطن شكلگيري «دولت قوي» به وجود ميآيد.5
رهبران مصر در چارچوب همين منطق بود كه تحكيم قدرت از طريق مخالفت شديد با اسراييل و مواجهه مستقيم با اخوانالمسلمين به عنوان مهمترين چالش داخلي را سرلوحه سياستهاي خود قرار دادند. نگاه صرفا ژئوپليتيك آمريكا كه همه تحولات را از منظر جلوگيري از توسعه منطقه نفوذ شوروي محاسبه ميكرد، سبب شد كه درك متناسب از رفتار رهبران مصر به وجود نيايد و اين كشور براي بيش از دو دهه به محور مخالفت با سياستهاي غرب در منطقه تبديل شود.
غيرهمپوشي دو ساختار حكومت و جامعه
يكي از ويژگيهاي بارز نگاه آمريكا در طول دهههاي متمادي به جهان عرب و به خصوص مصر بيتوجهي فزاينده و مزمن به بيبهره بودن ساختار قدرت سياسي از ريشههاي اجتماعي غير ازلي بوده است. ايالات متحده آمريكا در پنج دهه پاياني قرن بيستم تعريف بسيار محدود و غيرارزشي از منافع ملي را در رابطه با خاورميانه عربي عملياتي نمود. فاصله جغرافيايي اتحاد جماهير شوروي اين اطمينان خاطر را در بين بسياري از رهبران جهان عرب به وجود آورده بود كه خطري فيزيكي از جانب اين كشور آنها را تهديد نميكند. اما آنچه ساختارهاي قدرت در جهان عرب به آن آسيبپذيري نشان ميدهند، مستعد بودن جوامع در برابر نفوذ قدرتهاي بزرگ است.
اين آگاهي وجود داشت كه شوروي خواهان حمله نظامي نيست،6 بلكه هدفش بسط نفوذ در منطقه از طريق به قدرت رساندن گروهها و بازيگران مخالف غرب و به خصوص آمريكاست. معضل اساسي كشورهاي خاورميانه عربي تداوم رژيمهاي اقتدارگرا و عدم انسجام اجتماعي است. ظرفيتهاي سياسي به شدت ناكارآمد و بنيانهاي اجتماعي به گونهاي چشمگير و عميقي نازا هستند. اين دو كاستي سبب پيدايي منافذ ورودي براي كشورهاي بزرگ جهت مداخله در كشورهاي خاورميانه عربي ميگردد. اين دو كاستي در طول زمان در هم تنيده و هر يك ديگري را بازتوليد ميكند. ضمن اينكه بايستي اين دو نقيصه اصلي را دو روي سكه آسيبپذيري در برابر فشار، دخالت و مداخله خارجي به خصوص قدرتهاي بزرگ دانست.
دغدغه اصلي آمريكاييان در منطقه در وهله اول آن بوده است كه از اين آسيبپذيري همهگير در جهان عرب استفاده و سعي كنند گروهها و بازيگران طرفدار خود را در اريكه قدرت حفظ نمايند و تلاش را بر اين قرار دهند كه رژيمهاي معارض با غرب را تحت فشار بگذارند و از گسيختگي داخلي در آنها استفاده كنند. در واقع، آمريكا هيچگاه تلاش نكرده است كه به عنوان يك اصل در منطقه خاورميانه عربي پاسخگو بودن ساختار سياسي و مدني شدن جامعه را سرلوحه سياست خارجي خود قرار دهد؛ هر زمان صحبت از دموكراسي شده براي تضعيف رژيم مخالف و هر زمان صحبت از حيات بخشيدن به خصلت مدني نموده در راستاي تقويت گروهها و ساختارهاي حامي غرب بوده است.
فشار آمريكا بر كشورهاي عرب در جهت حركت در راستاي منافع اين كشور و ناديده انگاشتن ملاحظات و ويژگيهاي داخلي و الزامات ساختار سياسي بود كه مطرحترين بازيگران در اين منطقه را به سوي كشورهاي بزرگ مخالف غرب سوق داد. آنچه شوروي را به يك نيروي اثرگذار در منطقه تبديل كرد، جذابيت اين كشور نبود، بلكه فشارهاي آمريكا بر اين جوامع بود كه سياستهاي ضد شوروي را دنبال كنند.7
تعارض با قدرتهاي اروپايي، استعداد آمريكا در خصوص بيتوجهي به نقاط ضعف فزاينده داخلي كشورهاي عربي را تقويت و تشديد كرد؛ منافع كوتاهمدت جايگزين دغدغههاي بلندمدت شدند و به همين روي مبارزه با رژيمهاي غير همسو با سياستهاي آمريكا و حمايت بدون چون و چرا از حكومتهاي مخالف شوروي در دستور كار قرار گرفت. همزمان نياز ناصر به بسيج منابع داخلي در راستاي از بين بردن مخالفان داخلي و به خصوص اخوانالمسلمين ضرورتي جز شعارهاي پانعربيسم را طلب نميكرد. اما ملاحظات داخلي ناصر از ديد رهبران آمريكا به عنوان غربستيزي و طرفداري از رقيب آمريكا قلمداد شد و بيش از دو دهه سياستگذاري براساس ارزيابيهاي اشتباه ادامه يافت.
درك و فهم اشتباه آمريكا از خاورميانه عربي در تمامي سطوح تصميمگيري عموميت داشته است. البته صحبت از غلبه «شرقشناسان» در بدنه تصميمگيري به «عربگرايان» برميگردد كه ضعف كلي سياست خارجي آمريكا را به ناتواني در پردازش اطلاعات در ساختار تصميمگيري نسبت ميدهند، ولي اين تحليل جوابگو به نظر نميرسد. «تمايل شرقشناسان بر فرو داشت مسلمانان و اعراب به طور ضمني» هرچند هميشه قابل رويت بوده است،8 اما سرچشمه ارزيابيهاي بيبهره از تناسب با واقعيات داخلي كشورهاي عربي را بايد در عدم توجه آمريكا به دو نكته اساسي دانست.
جمال عبدالناصر براي دو دهه پان عربيسم را عنصر اصلي سياستهاي خود در منطقه و صحنه جهاني قرار داد. از نيمههاي دهه هفتاد تا آغازين دهه دوم قرن بيست و يكم، در دوران انورسادات و حسني مبارك، هويت مصري اولويت بخش سياستهاي ائتلاف و اتحاد منطقهاي و بينالمللي مصر شد. آنچه آمريكاييان به فهم آن نائل نيامدند و به همين روي از فرصتي كه ناصر در اختيار آنان قرار داده بود، نتوانسته بهره ببرند و قادر نشدند از حضور انورسادات و حسني مبارك براي حضور دايمي در جامعه مصر كمك بگيرند همين عدم توجه به ضعف دوگانه دايمي در جوامع عرب است: در جهان عرب زور اجباركننده و قدرت قهريه در اختيار دولتهاي حاكم است.
به دنبال استقلال، ضرورت مديريت جامعه نيازمند شكلگيري دولتهاي مقتدر شد. يكي از ستونهاي اصلي حياتبخش دولت مقتدر همانا انحصار استفاده از قدرت قهريه است. در تمامي نقاط گيتي و در همه جغرافياها اين پديده متجلي شده است، اما انحصار قوه قهريه براي اينكه كارآمدي در برداشته باشد و در تناسب با دگرگونيهاي اقتصادي، فنآورانه و فرهنگي قرار بگيرد، نيازمند تحول كيفي است. اين تحول در دو شكل خود را متجلي ميسازد. ساختار قدرت سياسي كه انحصار استفاده از قوه قهريه را در دست ميگيرد، براي اينكه ريشههاي اجتماعي بيابد و خصلت نهادينه پيدا كند، نيازمند آن است كه هويت اجتماعي بيابد. قدرت سياسي براي دستيابي به كارآمدي و به دست آوردن ظرفيت ساماندهي مناسبات اجتماعي (مردم در روابط خود با ديگران و در جهت دادن به رفتارها و فعاليتها در تمامي قلمروها به ارزشهايي تمسك جويند كه ساختار قدرت سياسي خواهان و تشويقگر آنها است)، نيازمند آن است كه با جامعه همپوشي پيدا كند.
همپوشي تنها در صورتي تحقق مييابد كه دو ساختار حكومت و جامعه حالت «همنيروبخشي» به دست آورند. اين وضعيت تنها در يك صورت امكانپذير است و آن هم هنگامي است كه انحصار قدرت قهريه كه در دستان قدرت سياسي است، تنها زماني استفاده شود كه جامعه طلب كند. به عبارت ديگر، انحصار قدرت قهريه در اختيار حكومت باشد، اما كنترل آن در يد اختيار جامعه قرار بگيرد. تمامي كشورهاي عربي بدون استثناء بيبهره از كنترل قوه قهريه در انحصار ساختار قدرت سياسي هستند.
اينكه اين جوامع به شدت در برابر فشارهاي قدرتهاي بزرگ آسيبپذير هستند و اينكه اين جوامع هيچگاه پذيراي ساختارهاي سياسي حاكم در شكل مدني آن نشدهاند، به لحاظ همين فقدان كنترل است. آمريكا در طول دههها حضور خود در خاورميانه عربي كاملاً آگاه به اين واقعيت است، اما به جهت اينكه آن را بهترين فضا براي ادامه فشار و يا نفوذ ميداند، كمترين كوشش جدي و نهادينه براي متحول ساختن منطقه به كار گرفته است.
سياستهاي آمريكا در خاورميانه چه در رابطه با متحدان و چه در خصوص كشورهاي متعارض نه تنها اعتماد به اينكه «انگاشت گناه اوليه غرب در خاورميانه تقريبا جهانشمول شده است»9 را كاهش نداد، بلكه منجر به تشديد آن نيز شده است. انگلستان با ناديده انگاشتن تعهدات اخلاقي كه به مناسبت كمك اعراب به اضمحلال امپراتوري عثماني در دهه دوم قرن بيستم به آنها داده بود، پايههاي نگاه خصمانه و ضديت با غرب را در خاورميانه عربي بنيان گذاشت. آمريكا با ناديده انگاشتن مولفههاي اجتماعي و تاكيد بر «دولت حاكم به عنوان مرجع اصلي و كارگزار امنيت»10 در خاورميانه عربي حمايت ضمني خود از تداوم انحصار قوه قهريه در ساختار قدرت سياسي و گسترش گسل بين حكومت و جامعه را اعلام كرده است.
مخالفت آمريكا با جمال عبدالناصر در اين چارچوب شكل نگرفت كه او به ايدههاي حياتبخش كودتاي جولاي 1952 پشت كرد و به تمركز قدرت سياسي پرداخت، بلكه در تقابل با تلاش او براي احياي هويت تحقير شده عربي به وجود آمد. در همين چارچوب هم ميبايستي به حمايت همه جانبه آمريكا از رژيمهاي حاكم در مصر در دوران بعد از ناصر نگاه كرد. اين حمايت نه به جهت همسويي حكومت و مردم بلكه به جهت تسهيل نمودن تامين نيازهاي آمريكا در منطقه و به خصوص در رابطه با موضوع مناطق اشغالي به وجود آمد. آمريكاييان در تلاش خود براي تامين منافع كه به شكل خيلي محدود تعريف شده است، كمترين توجهي به ماهيت غيراجتماعي انحصار قوه قهريه در دستان حكومت در كشورهاي متحد خود نشان دادهاند.
خصلت اقتدارگراي رژيمهاي مستقر در منطقه به جهت اينكه فاقد بنيانهاي اجتماعي است، از يك سو ظرفيتهاي مدني را فرصت ظهور در جامعه را نميدهد و از سوي ديگر خود را از تحول متناسب با تغييرات و دگرگونيهاي فنآورانه فرهنگي و اقتصادي محروم ميكند. كمبودهاي بنيادي از اين دست سببساز آن شده كه مواجه با فقدان همكاري بين كشورهاي منطقه در حيطههاي مختلف باشيم. در جغرافيايي كه زبان مشترك، مذهب واحد و ذهنيت تاريخي تقريبا يكسان وجود دارد، بيشترين ميزان تعارض، مناقشه و دشمني به چشم ميآيد.
حمله عراق به كويت، پيشقدمي اتحاديه عرب براي درخواست مجوز حمله نظامي به ليبي به وسيله سازمان ملل و اختصاص سرمايههاي فراوان از سوي دولتهاي عربستان و قطر براي سرنگوني سوريه ـ در هم سويي كامل با آمريكا ـ خود مويد اين نكته است. «تكه تكه و چندپاره بودن سيستم دولت در خاورميانه» پرواضح است كه سبب «كاهش چشمانداز همكاري منطقهاي و يا يكپارچگي در حوزههاي سياسي، اقتصادي و امنيتي گشته است.»11
چه در شرايط كنوني كه هيچ يك از دو بازيگر مطرح غيرعربي؛ يعني روسيه و چين، چالش آمريكا در خاورميانه عربي را سرلوحه سياست خارجي خود قرار ندادهاند و چه در عصر نظام دوقطبي كه چالش آمريكا در گستره گيتي به وسيله شوروي دنبال ميشد، تمام كشورهاي منطقه از اين استعداد فزاينده برخوردار بودند كه در برابر فشارهاي قدرتهاي بزرگ فرامنطقهاي براي ديكته كردن سياستها و خطمشيها واكنش مثبت نشان دهند. ضعف داخلي اين كشورها را بايد علت اصلي چنين كاستي دانست. رژيمهاي مستقر در اين كشورها با وجود آنكه در بسياري از مواقع انحصار به كارگيري قوه قهريه را در اختيار دارند، اما از سازماندهي مناسبات اجتماعي به شدت بيبهره هستند.
رابطه عمودي جامعه و ساختار سياسي، منجر به آن گشته است كه رژيمهاي حاكم از قدرت مانور و چانهزني و در شكل وسيعتري مبارزه با قدرتهاي بزرگ برخوردار نباشد. آمريكا به عنوان مطرحترين بازيگر فرامنطقهاي چه در عصر جنگ سرد و چه در دوران حضور پيشتازانه كنوني از اين ويژگي كشورهاي عربي بهره فراوان برده است. كشورهاي متحد آمريكا به ضرورت اين كاستي بيشترين امتيازات را به آمريكا اعطا كردهاند و بيشترين توجه را به اولويتهاي منطقهاي آمريكا در شكل دادن به سياستهاي خود داشتهاند، بدون توجه به آنكه چه هزينههايي را براي سرزمينهاي خود به ارمغان ميآورند. كشورهاي منطقهاي معارض آمريكا به دليل اينكه رابطه تنگاتنگ بين رژيم مستقر و كليت جامعه به نحو مطلوب و مورد نياز وجود ندارد، از ابزارها و توانمنديهاي لازم براي رويارويي و دفع فشار و خصومتهاي آمريكا برخوردار نبودهاند.
اينكه چرا اين رژيمها با وجود در اختيار داشتن انحصار به كارگيري قوه قهريه، بيبهره از خصلت نهادينه بودن و ظرفيت مقابله با فشار قدرتهاي بزرگ هستند توجه را معطوف به دو پديده بسيار بااهميت ميكند؛ در خاورميانه عربي انحصار قوه قهريه نخست اينكه «ملي» نشده و دوم اينكه «دموكراتيزه» نگشته است.12 اين امر بدان معناست كه نيروهاي نظامي در كشور بايد ماهيت اجتماعي بايد پيدا كنند تا ساختار قدرت سياسي براي مقابله با فشار كشورهاي بزرگ براي كسب نفوذ و اثرگذاري بتواند جامعه را به صحنه آورد.
ملي شدن قوه قهريه دلالت بر اين دارد كه تشكيلات نظامي و امنيتي ماهيتي مدني مييابند و ديگر به عنوان اهرمهاي فشار و اختناق به وسيله ساختار قدرت سياسي قابل بهرهبرداري نيستند. دموكراتيزه شدن هم تاكيد بر اين نكته ميكند كه ابزارهاي نظامي و امنيتي در جامعه عملكردش منوط به ابراز نظر شهروندان ميگردد. آنچه معضل اصلي خاورميانه عرب است و پاشنه آشيل جوامع اين منطقه در برابر آمريكا و ديگر قدرتهاي بزرگ به شمار ميآيد، بيبهره بودن تشكيلات نظامي و امنيتي از ماهيت ملي و دموكراتيزه است.
جامعه حمايت لازم را نصيب ساختار سياسي نميكند و حكومت هم خود را پاسخگوي جامعه نميداند. اين دو پديده همزمان به معناي وابسته شدن ساختار سياسي به الزامات قدرتهاي بزرگ ميشود. جمال عبدالناصر با وجود كمترين ميزان سنخيت ارزشي و ايدئولوژيك، شوروي را به عنوان دوست پذيرفت و انورسادات و حسني مبارك براي حفظ قدرت در برابر مخالفتهاي گروههاي مطرح اجتماعي به خصوص اخوانالمسلمين حركت در راستاي منافع آمريكا را ضروري تشخيص دادند.
دولت امنيت ملي
حيات جنبش اجتماعي مخالف در مصر كه به قدرت رسيدن اخوانالمسلمين را در پي داشت، با نگاه موافق آمريكا همراه بود. به قدرت رسيدن اخوانالمسلمين در صحنه سياسي مصر، به عنوان مطرحترين بازيگر مدني، در شرايطي كه آمريكا در خاورميانه عربي در مقام مقايسه با دوران نزاع ايدئولوژيكي بازيگري به مراتب كنشگرتر محسوب ميگردد، نشان از واقعياتي كتمانناپذير دارد.
در عصر قدرت فزاينده گفتمان ضد استعمار در جهان عرب كه جمال عبدالناصر نماد آن محسوب ميشد، نظاميان قدرت را در كنترل خود ميگيرند و با توجه به واقعيات منطقهاي و ويژگيهاي نظام دوقطبي براي تداوم قدرت و حضور در بالاترين سطح تصميمگيري، ستيز با آمريكا را مطلوبترين خطمشي تشخيص ميدهند. شكست سال 1967 قدرت مانور نظاميان را به شدت محدود ميكند. ناكارآمدي در قلمرو اقتصادي و بستهتر شدن هرچه وسيعتر فضاي سياسي، گريزي جز ستيزهگري در صحنه بينالمللي عليه يكي از دو قطب و به چالش كشيدن حكومتهاي محافظهكار در منطقه را در برابر قرار نميداد.
در عصر بعد از ناصر كه پانعربيسم نظاميان جاي خود را به مليگرايي به عنوان گفتمان مطلوب ساختار قدرت داد، تمامي ناكارآمديهاي تاريخي تكرار شد. البته تفاوت اصلي، در گرايش به سوي آمريكا بود كه وجه مشخصه دوران اقتدار نظاميان در عصر سادات و مبارك بايد در نظر گرفته شود. تغيير نگرش نظاميان حاكم در مصر از پانعربيسم به مليگرايي با بيشترين ميزان از جانب آمريكا تأييد شد. با توجه به جايگاه مصر در قلمرو نظامي و فرهنگي، آمريكا هميشه خواهان آن بوده است كه مصر رهبري در جهان عرب را در اختيار داشته باشد. در واقع، آنچه اعتبار براي عربستان ايجاد ميكند ظرفيتهاي مالي اين كشور در جهان عرب است، اما آنچه مصر را متمايز ميسازد توان نظامي و در كنار آن اعتبار فرهنگي اين كشور است.
حركت مصر به سوي آمريكا در نيمههاي دهه 1970 كاملا مشخص نمود كه امكان بروز جنگ در جبهه اعراب و اسراييل ديگر وجود ندارد. در نتيجه اين فرصت در اختيار آمريكا قرار گرفت كه از يك سو به استحكام موقعيت خود در جهان عرب با هزينه كمتر بپردازد و از سوي ديگر امكانات خود را متوجه آن سازد كه گروهها و كشورهاي عرب مخالف سياستهاي كلي آمريكا هرچه بيشتر تضعيف شوند و از فرصتهاي موجود براي چالش همه جانبه آمريكا و متحدينش در منطقه نتواند بهره ببرند.
تا پايان قرن بيستم دغدغه اصلي آمريكا در منطقه ثبات و دفاع از آن بوده است. براي تحقق اين خواسته آمريكاييان هر هزينهاي را قابل قبول يافتند. تمامي كاستيهاي سياسي، تمامي ناكارآمديهاي اقتصادي و تمامي عقبماندگيهاي فرهنگي ـ اجتماعي در منطقه از نظر آمريكا قابل قبول و توجيه بود؛ چرا كه ايجاد و تداوم ثبات الزام اساسي براي تصميمگيرندگان در واشنگتن بود. در عصر نگاه ژئوپليتيك، آمادگي خاورميانه عربي براي بروز بحران، اين اتفاق نظر را در بين شبكه رسمي و غيررسمي حياتبخش سياستها در رابطه با منطقه به وجود آورد كه كمهزينهترين، منطقيترين و قابل مديريتترين سياست براي رويارويي و كماثر كردن «چالشهاي راهبردي در منحني بحران» حفظ ثبات است.13
در اين منطقه، چه در عصر حاكميت نگاه ژئوپليتيك به وسيله آمريكا و چه امروزه كه آمريكا داراي درك ارزشي نسبت به اين قلمرو است، منازعه اصلي در صحنه داخلي بين نيروهاي طرفدار حفظ وضع موجود و نيروهاي مخالف اين واقعيت بوده است. به اين دليل اصلي است كه بايستي صحبت از منحني بحران و تداوم آن كرد. ماهيت نظام بينالملل و چگونگي آن سببساز شرايط بحراني اين منطقه نشده، بلكه تنها از فرصتهايي كه اين بحران مزمن به وجود آوره بهره برده است. به جهت همين نياز به ثبات بوده است كه آمريكا از حاكميت رژيمهايي كه حفظ وضع موجود را دنبال كردهاند، بدون توجه به عملكرد آنها در حيطههاي سياسي، اجتماعي و اقتصادي دفاع نمود.
آمريكا نظاميان در قدرت را در عصر ناصر به سخره گرفت، در حالي كه همين نظاميان از نيمه دوم دهه 1970 بيشترين حمايتها را از آمريكا دريافت كردهاند بدون آنكه كوچكترين توجهي به كارنامه به شدت نامطلوب آنان در حيطههاي مختلف بشود. در كشوري «كه يك سوم جمعيت بيسواد است آمريكا سالانه 2/2 ميليارد دلار كمك در اختيار حكومت تحت كنترل نظاميان در مصر قرار داده است.»14
با توجه به اين نكته حياتي كه بدون مصر جنگ با اسراييل امكانپذير نيست و بدون همراهي مصر گروهها و كشورهاي مخالف اسراييل از به چالش كشيدن نظامي اين كشور بيبهره ميشوند، متوجه ميشويم كه چرا مصر از اهميت كليدي در سياست منطقهاي آمريكا برخوردار ميشود. در راستاي تداوم ثبات در منطقه پرواضح است كه محوريت مصر در سياست آمريكا در كليت خاورميانه پررنگتر گردد. كاهش يافتن احتمال جنگ در منطقه اين فرصت را در اختيار آمريكا قرار داد كه فضاي مساعد بينالمللي را به سادگي براي تداوم سياستهاي اقتدارگرايانه متحدان خود در منطقه ساماندهي كند. دغدغه آمريكا در خصوص تداوم ثبات كه به كاهش فشار بينالمللي بر كشورهاي اقتدارگراي منطقه منجر شد، قدرت مانور فراوان و چالشناپذيري را براي اين كشورها فراهم آورد تا مخالفتهاي داخلي را با شدت هرچه فراوانتر سركوب كنند.
پديده «دولت امنيت ملي» كه از همسويي نياز آمريكا به ثبات در منطقه و الزامات رژيمهاي اقتدارگراي حاكم براي حفظ قدرت به وجود آمد، يكي از مهمترين ويژگيهاي خاورميانه عربي بايد قلمداد شود. براي حيات يافتن دولت امنيت ملي دو روند همزمان شكل گرفت: از يك سو براي استقرار و مستحكم كردن ساختار سياسي، تشكيلات بوروكراتيك در تمامي فعاليتهاي اجتماعي رسوخ نمود و از سويي ديگر، تمامي تلاشها و فرصتها براي پا گرفتن جامعه مدني به گونهاي خشونتآميز سركوب شدند.
ضرورت حفظ ثبات كه خواست غايي آمريكا بود، بستر مساعد و مطلوب را براي پيدايي دولت امنيت ملي فراهم آورد. در صحنه داخلي نيز نيازهاي بورژوازي وابسته و گروههاي اقتصادي سنتي اقدام تشكيلات نظامي ـ امنيتي را براي عينيت بخشيدن به دولت امنيت ملي تسهيل نمود. اينكه فرايند دموكراتيزه شدن در مطرحترين و مهمترين كشور خاورميانه عربي؛ يعني مصر، از زمان كودتاي 1952 فرصت تكامل را نيافته است، ميتوان به همپوشي نيازهاي آمريكا و نيروهاي وابسته داخلي ربط داد. نخبگان حاكم منافع خود را در آن يافتهاند كه جامعه مدني متبلور نشود و فرايند دموكراتيزه شدن فرصت تجلي نيابد.
اين ويژگي «پيآمد تغيير سيستماتيك در ساختار قدرت اقتصادي و سياسي كشور محسوب ميگردد»15 كه تشكيلات نظامي ـ امنيتي با تمامي قوا از تحقق آنان جلوگيري كردهاند. به دنبال استقلال در بسياري از جوامع عربي، نخبگان حاكم در توجيه اقتدارگرايي از اجتنابناپذيري اين شيوه از حكومتداري در طول دوران انتقالي به حكومت پاسخگو صحبت كردند، اما آنچه بعد از به قدرت رسيدن حكومتهاي نظامي و يا تحت كنترل نظاميان شاهد بودهايم، تمركز شديدتر قدرت در ساختار قدرت سياسي و به كارگيري شيوههاي خشنتر و بوروكراتيكتر بوده است. تمركز قدرت از اين دست و به اين شيوه به كاملترين و كارآمدترين شكل در كشور مصر به وقوع پيوسته است. از زمان سرنگوني حكومت سلطنتي تنها نهادي كه در اين كشور تمامي اهرمهاي نفوذ و كنترل در جامعه را در اختيار داشته است، در عمل نظاميان بودهاند.
دوره انتقالي هميشه به طور معمول همراه با انتشار و عدم تمركز قدرت بوده است، در حالي كه در گستره خاورميانه عربي، البته به ميزانهاي مختلف، برعكس شاهد تمركز قدرت بودهايم و اين تمركز قاعدتا در راستاي اقتدار هرچه بيشتر نظاميان بوده است. «موضوع اصلي در زمينه اشاعه دموكراسي در متن شبهاقتدارگرايي همان قدرت يا به عبارت صحيحتر تمركز و استحكام همه جانبه قدرت است كه ويژگي رژيمهاي شبهاقتدارگرا محسوب ميشود.»16 اينكه در طول بيش از پنجاه سال حكومت نظاميان در مصر شاهد تمركز هرچه بيشتر قدرت در ساختار قدرت سياسي و گسترش فاصله طبقاتي، گسترش فقر، به قهقهرا رفتن وسيعتر جامعه مدني، خفقان گستردهتر در بدنه اجتماع و نازايي عميقتر فرهنگي بودهايم، نشان از نزديكي فزاينده الزامات سياست خارجي آمريكا در منطقه و ميل به تمركز هرچه بيشتر قدرت در بين رهبران نظامي داشته است.
آنچه در مصر، در كنار ظرفيتهاي نظامي، اعتبار ويژه به معادلات آمريكا در منطقه ميدهد، به خاطر «قدرت نرم» مصر در جهان عرب است كه ماهيت كاملا فرهنگي دارد.17 جايگاه فرهنگي و نظامي اين كشور در بطن رقابتها و همكاريها در گستره جهان عرب، آمريكا را به طور كامل به اين سوي سوق داد كه در رابطه با مصر به حدي وسيعتر و فزايندهتر به ناديدهانگاري سياستهاي ضددموكراتيك و خفقان گسترده حاكمان نظامي بپردازد. آمريكا نه تنها تلاشي در جهت دفاع از ارزشهاي منتسب به جامعه مدني در برابر اقدامات نظاميان به عمل نياورد، بلكه از طريق كمكهاي وسيع تسليحاتي و اطلاعاتي به تسهيل سياستهاي جامعهستيز آنان اقدام كرد.
نياز به حفظ ثبات كه در دهههاي متمادي به دلايل مختلف توجيه شد، مهمترين ضربه را به يك دوران انتقالي مسالمتآميز و به صحنه آمدن اصلاحات مورد نياز سياسي، اقتصادي و اجتماعي وارد آورد. به عبارت ديگر، اصلاحات سياسي و دموكراتيزه كردن، در راستاي ثبات منطقهاي قرباني شدند.18 همراهي آمريكا با نظاميان حاكم در مصر هرچند كه هر دو دلايل متفاوتي براي سياستهاي خود داشتند، تمامي شرايط بنيادي را براي انفجار اجتماعي در مهمترين كشور منطقه عربي شكل داد. لذا سرنگوني رژيم مبارك در خلاء شكل نگرفت، بلكه بر بستر كاستيهاي اجتماعي، كمبودهاي اقتصادي و ناكارآمدي سياسي به صحنه آمد.
اقتدار در سايه: دولت ژرف
نياز به جلوگيري از راديكاليزه شدن جنبشهاي اجتماعي در اكثر كشورهاي جهان عرب و به خصوص مصر آمريكا را در اين مسير قرار داد كه هم سو با خواستهاي آنها حركت كند. در آغازين سالهاي قرن بيست و يكم شاهد عملياتي شدن تغيير تئوريك در نگاه آمريكا به منطقه خاورميانه عربي هستيم. برخلاف دوران نزاع ايدئولوژيك در سطح جهاني كه آمريكا براساس ارزيابي ژئوپليتيك از منطقه ثبات به هر قيمت را پيشه ساخته بود، به دنبال بر هم خوردن معادلات قدرت در درون نظام بينالملل، آمريكا نگاه ارزشي به خاورميانه عربي را مبناي فهم خود از مناسبات در منطقه نمود.
از نظر تصميمگيرندگان آمريكايي ديگر بيثباتي فينفسه خطربرانگيز نيست و حفظ ثبات به هر قيمتي امري عقلاني و در چارچوب منافع ملي تصور نميشود. در عصر ژئوپليتيك آمريكاييان به جهت آنكه نگران استفاده شوروي از هر فرصتي براي نفوذ در خاورميانه عربي بودند، تمامي سعي خود را بر اين قرار دادند كه وضع موجود حفظ شود تا مسيري براي ورود شوروي به حيطه نفوذ آمريكا پديد نيابد.
به دنبال تغييرات كليدي در نظام بينالمللي، روسيه دغدغه اصلي خود را در راستاي ايفاي نقش بازيگر مطرح در قاره اروپا قاره داده است و خواهان ايجاد جاي پا و يا چالش نفوذ آمريكا و جايگزيني اين كشور در منطقه نيست. ظرفيتهاي نظامي روسيه اجازه چنين سياستي را نميدهد و منابع اقتصادي اين كشور هم قابليت انطباق با اين خطمشي را ندارد. مهمتر از همه اينكه، اراده نخبگان روسيه در اين راستا قرار ندارد. از سوي ديگر، چين به عنوان نزديكترين رقيب اقتصادي آمريكا دغدغه اصلي را متوجه شرق آسيا نموده و خاورميانه عربي در منظومه فكري رهبران چين از اولويت براي سرمايهگذاري نظامي و يا رواني برخوردار نيست. در شرايطي كه روسيه و چين خاورميانه عربي را اولويت خود در سياست خارجي محسوب نميكنند، روشن ميشود كه متوجه شويم چرا آمريكا قادر است با پديده بيثباتي در منطقه كنار بيابد.
در كنار محوري نبودن اين منطقه در معادلات سياست خارجي چين و روسيه و اينكه «امروزه چهل سنت از هر دلار كه در روي زمين خرج مقوله نظاميگري ميشود، متعلق به آمريكاست» مشخص ميسازد كه چرا چنين تغيير تئوريك به وقوع پيوسته است.19 واقعيات برخاسته از ويژگيهاي نظام بينالملل و حجم سرمايهاي كه آمريكا به توسعه توانمنديهاي نظامي اختصاص داده است، آشكار ميسازد كه اين كشور از قدرت مانور فراوانتر در مقايسه با گذشته برخوردار گشته است. پذيرش بيثباتي به وسيله آمريكا در صورت وقوع منطقي جلوه ميكند؛ چرا كه قدرتهاي بزرگ درصدد بهرهبرداري براي جايگزيني نفوذ آمريكا برنميآيند و در صورتي كه رژيمهاي متحد بر اثر اين بيثباتي دچار سقوط شوند، حكومتهاي جايگزين به سبب معادلات حاكم بينالمللي و واقعيات اقتصادي و سياسي داخلي از قابليتهاي محدودي براي صدمه زدن به منافع آمريكا و يا پيش گرفتن سياستهاي غيرمتعارف برخوردارند.
زماني كه كاندوليزا رايس، وزير خارجه وقت آمريكا، در سخنراني خود در قاهره اشاره كرد كه محوريت ثبات در سياست خارجي آمريكا به ضرر فرايند دموكراتيزه كردن جامعه و فضاي باز سياسي، اشتباه بوده است و يا هنگامي كه باراك اوباما در نطق خود در قاهره به ضرورت اصلاحات در جامعه مصر اشاره كرد، نهادي كه كمترين توجه را به اين بيانات مقامات ارشد آمريكا در قلمرو سياست خارجي نمود تشكيلات نظامي و امنيتي بود.
با وجود اينكه در طي نزديك به دو دهه اخير آمريكاييان مدام از ضرورت اشاعه دموكراسي در خاورميانه عربي صحبت ميكنند، بايد دانست كه از يك سو الزامات داخلي در آمريكا چنين بياناتي را طلب ميكند و از سويي ديگر آمريكاييان تنها در رابطه با مخالفان خود در منطقه است كه اين اسلحه ارزشي را عملياتي ميكنند و از آن در راه تخريب و اضمحلال حكومتهاي متعارض منطقهاي بهره ميبرند. براي آمريكاييان دموكراتيزه كردن خاورميانه بزرگتر به طور واقعگرايانه يك هدف بلندمدت است.20
زماني كه تودهها در بسياري از خيابانهاي عربي به صحنه آمدند و خواهان سرنگوني حكومتها شدند، آمريكاييان فارغ از دغدغههاي بينالمللي به ارزيابي محيط پرداختند. به جهت عدم ترس آمريكا از پيدايي بيثباتي به جهت عدم وجود يك قدرت بزرگ جهاني كه درصدد پر كردن خلاء برآيد، آمريكاييان با توجه به معادلات داخلي كشورهاي درگير بحرانهاي برخاسته از جنبشهاي اجتماعي به محاسبه اقدام كردهاند. در رابطه با جنبش اجتماعي شكل گرفته در مصر رفتار آمريكا بايد كاملا حساب شده در نظر گرفته شود. در وهله اول آمريكاييان جنبش اجتماعي در مصر را كه خواهان بركناري حسني مبارك بود به چالش نگرفتند و حمايت از حكومت مستقر را سياست خود اعلان نكردند.
برعكس، دولت آمريكا از رژيم حاكم خواست كه به تفويض قدرت بپردازد. بررسي اجمالي عملكرد رسانههاي آمريكا و بيانات مسئولين عاليرتبه در وزارت خارجه و دفاع و از سوي ديگر كاخ سفيد بازگوكننده اين واقعيت است كه دولت آمريكا خروج حسني مبارك از صحنه را در همسويي با تقاضاي اصلي جنبش اجتماعي خواهان شد. توجه شود كه اين همسويي نه به جهت ارزيابي مثبت آمريكاييان از گروههاي متعارض، بلكه به جهت مهار اين جنبش بوده است. واكنش سريع آمريكا به تظاهرات و تقاضاي خروج حسني مبارك از صحنه در اين راستا شكل گرفت كه از راديكاليزه شدن جنبش جلوگيري شود و از سويي ديگر بستر مناسب براي دور شدن بخشهايي از تظاهركنندگان از بدنه جنبش و افتراق بين گروههاي داراي نگاه مثبت به ارزشهاي غربي با گروههاي مخالف با اين ارزشها فراهم آيد.
همسويي آمريكا با تظاهركنندگان براي خروج مبارك از صحنه قدرت خلاء سياسي را به وجود آورد كه تنها يك نهاد قادر به پر كردن آن ميبود. اين اشاره در صفحات قبلي شد كه يكي از معضلهاي اصلي در خاورميانه عربي، ملي نبودن تشكيلات نظامي است. اين تشكيلات انحصار استفاده از قوه قهريه را در اختيار دارد، اما ماهيت اجتماعي ندارد؛ يعني اينكه تحت كنترل جامعه نيست. اينكه اين تشكيلات فاقد وابستگي اجتماعي است، به ضرورت آن متاثر از نيازهاي آمريكا به عنوان بزرگترين منبع تهيه سختافزار نظامي و به شدت آسيبپذير در برابر درخواست آمريكا قرار ميدهد. نظاميان با چراغ سبز آمريكا به سرعت حمايت خود را از مبارك منتفي كردند و او را از صحنه سياسي كشور خارج ساختند.
گروههاي تشكيلدهنده جنبش در يك هدف مشترك بودند و آن هم سقوط رژيم بود. به دنبال دخالت ارتش و تحقق اين خواست، انسجام و يكپارچگي جنبش دچار چالش شد و گروههاي برخوردار از منافع اقتصادي، متاثر از فرهنگ و ديدگاههاي غربي و خواهان حفظ وضع موجود «بدون حسني مبارك»، صحنه را ترك كردند. تشكيلات نظامي ـ امنيتي كه با حمايت آمريكا سقوط سريع حكومت را سازماندهي نمود، جايگاه متمايز خود در جامعه را استحكام بيشتري بخشيد و شرايط مساعد رواني و محيطي را براي فعاليتهاي معطوف به قدرت به وجود آورد. اصولا يكي از ويژگيهاي مهم در رابطه با نظاميان در خاورميانه عربي نكته زير است؛ «توانايي آنان در رها ساختن خودشان از ريشههاي اجتماعي و بدين روي تضمين خودمختاري دولت، زماني كه به يك گروه هژمونيك در قدرت تبديل ميگردند.»21
با بيش از پنج دهه حضور نظاميان در قدرت و فضاي بسته سياسي، واضح است كه شرايط اجتماعي مناسب براي پا گرفتن احزاب و يا تشكيلاتي كه برخوردار از ماهيت طبقاتي باشند فراهم نشود. به دست گرفتن قدرت به وسيله شوراي نظامي كه اعضاي آن حضور خود را در سلسله مراتب نظامي و امنيتي مديون رژيم كهن هستند، بايد به جهت نبود نهادهاي همتراز و گروههاي اجتماعي با ريشههاي طبقاتي دانست. اين واقعيت دليل عمده عدم دغدغه آمريكاييان از خروج حسني مبارك از صحنه قدرت بود. اخوانالمسلمين به عنوان يكي از قديميترين تشكيلات در جامعه مصر نقش بسيار فعال در شكلگيري جنبش اجتماعي داشت، اما با توجه به اينكه انحصار استفاده مشروع از زور در اختيار تشكيلات نظامي ـ امنيتي است و با توجه به اينكه اينان با بيرون راندن سريع مبارك از راديكاليزه شدن جنبش جلوگيري كردند و انسجام آن را نابود ساختند، امكان كنترل اهرمهاي واقعي قدرت به وسيله روساي اخوانالمسلمين به شدت غيرمحتمل است.
به دنبال كسب بالاترين راي در انتخابات پارلماني به جهت محاسبه غيرواقعي از ظرفيت دولت به وسيله رهبران اخوانالمسلمين، برخلاف اظهارات گذشته كسب مقام رياست جمهوري در برنامه قرار گرفت. اين اقدام چارچوب رواني لازم براي از بين بردن همسويي بين گروههاي مختلف بر روي طيف سياسي را به وجود آورد و اين خود فرصت لازم را در اختيار تشكيلات نظامي ـ امنيتي قرار داد كه به توجيه دخالتهاي مداوم در قلمرو سياسي بپردازند. با وجود كنترل قواي مقننه و مجريه به وسيله اخوانالمسلمين تشكيلات نظامي ـ امنيتي بايد به مانند دهههاي گذشته سكاندار اصلي قدرت بايد محسوب شود.
پارلمان و رياست جمهوري هيچگاه در مصر مركز ثقل واقعي قدرت نبودهاند. دولت در سايه و به عبارت صحيحتر و قابل دركتر «دولت ژرف»22 هميشه تشكيلات نظامي و امنيتي بوده و تكيهگاه رييسجمهور محسوب شده است. حضور اخوانالمسلمين در قواي مقننه و مجريه به ضرورت واقعيات داخلي، نيازهاي اقتصادي و معادلات منطقهاي، تهديدي براي منافع آمريكا ايجاد نخواهد كرد.
يكي از كليديترين منابع درآمد مصر؛ يعني توريسم براي سالهاي آينده محققاً شرايط بحراني را تجربه خواهد كرد. اين بدان معناست كه كشور براي تامين نيازهاي مالي خود مجبور خواهد بود به دو منبع سنتي كمك اقتصادي يعني آمريكا و عربستان تكيه خود را ادامه دهد. محققا اين دو كشور در قبال كمكهاي مالي خود تداوم سياستهاي منطقهاي سابق را از رهبران سياسي مصر خواهند داشت. جدا از اينكه چه كسي جايگاه رياست جمهوري را در اختيار داشته باشد، روشن است كه او كمترين قدرت چانهزني را در برابر آمريكا و متحد اصلي او در بين اعراب يعني عربستان را خواهد داشت. تشكيلات نظامي ـ امنيتي براي ادامه دسترسي به تسليحات مورد نياز و منابع نرمافزاري گريزي جز تداوم وابستگي به آمريكا نخواهد داشت.
ترجمه عملياتي اين وابستگي همانا عدم ورود مصر به جنگ با متحد غيرعرب آمريكا در مرزهاي خود خواهد بود. رهبران نظامي مصر براي حفظ جايگاه خود بيش از آن به آمريكا وابسته هستند كه ضرورتي براي درگير شدن در يك رويارويي نظامي در منطقه را خواهان باشند. همكاري گسترده آمريكا و عربستان در راستاي سقوط حكومت سوريه و توفيق اين دو كشور در دامن زدن به بيثباتي عميق در اين كشور، به اين معناست كه اين امكان براي سوريه تا آينده قابل پيشبيني وجود ندارد كه به عنوان متحد عرب مصر در جنگي عليه متحد غيرعرب آمريكا در مرزهاي مصر ورود كند.
نگاهي به جايگاه نظاميان در مصر، موقعيت بحراني ساختار قدرت در سوريه، معضلات بيپايان اقتصادي در مصر و تضعيف جنبش اجتماعي شعلهور شده در قاهره براي آمريكاييان محرز ساخته است كه منافع اين كشور حتي با به قدرت رسيدن اخوانالمسلمين هم دچار چالش جدي نخواهد شد. واضح است كه اخوانالمسلمين كه اهرمهاي قدرت مجريه و مقننه را در اختيار دارد، سياستها و مواضعي را بيان كند كه كاملاً متعارض با رژيم سابق در مصر باشد. اين امر با توجه به نيازهاي داخلي و الزامات انتخاباتي كاملاً قابل فهم است، وليكن در صحنه عملياتي در قلمرو منطقهاي و در رابطه با چالش مستقيم منافع آمريكا، حكومت مصر فاقد ابزارها و منابع ضروري و از سوي ديگر بيبهره از كنترل تشكيلات نظامي ـ امنيتي است تا بتواند در اين قلمرو موفق باشد.
نتيجهگيري
سهولت سقوط رژيمي كه بيش از سه دهه سكان قدرت در مصر را برعهده داشت، دو واقعيت را به صحنه آورد؛ از يك سو بايد نگاه را متوجه درك متفاوت آمريكا از جهان عرب دانست. اين بدان معناست كه آمريكا حفظ ثبات از طريق حمايت از رژيمهاي طرفدار غرب را فينفسه مثبت تلقي نميكند. از سوي ديگر تنيدگي كشورهاي مطرح عرب از جمله مصر در نظام سرمايهداري جهاني و وابستگي شديد به سبب غيرمولد بودن نظام حاكم اقتصادي كمترين قدرت مانور براي چالش آمريكا و منافع اين كشور را براي رهبران سياسي به وجود آورده است. تغيير تئوريك در جوهره سياست خارجي آمريكا در رابطه با خاورميانه عربي را بايد برآمده از تحولات عميق در چگونگي توزيع قدرت در سطح نظام بينالمللي و از سويي ديگر كاهش قدرت مانور كشورهاي منطقه در برابر فشارها و نيازهاي آمريكا بايد دانست.
خارج شدن اين منطقه از اولويت در سلسله مراتب مناطق حياتي جهاني در چشماندازهاي سياست خارجي روسيه و تاكيد فزاينده چين بر آسياي جنوب شرقي به عنوان صحنه كليدي در قلمرو سياست خارجي اين فرصت را در اختيار ايالات متحده آمريكا قرار داده است كه نگراني اندكي داشته باشد كه بازيگران برتر صحنه جهاني؛ يعني كشورهاي روسيه و چين، درصدد جايگزيني اين كشور در صورت ايجاد خلاء در خاورميانه عربي باشند. به ضرورت اين ارزيابي، آمريكا برخلاف دوران دوقطبي قادر است كه كمتر نگران پيآمدهاي منفي احتمالي سياستهاي خود در منطقه باشد؛ چرا كه به اين واقعيت وقوف دارد كه بازيگران مطرح جهاني در كمين نيستند تا به منطقه وارد شوند و يا به چالش نفوذ آمريكا بپردازند. از سوي ديگر، با آگاهي به يكهتازي آمريكا به جهت عدم سرمايهگذاري مادي و معنوي بازيگران رقيب جهاني در منطقه در جهت رويارويي، كشورهاي خاروميانه عربي هزينههاي مخالفت با آمريكا را سنگين و بهرههاي همكاري را فراوان ارزيابي خواهند نمود.
كشورهاي دوست آمريكا با تكيه به حمايت اين كشور در داخل خشونت بيشتري عليه مخالفان خود نشان خواهند داد و رهبران خصم و ناخشنود از آمريكا از ابزارهاي محدودتري در مقام مقايسه با دوران نزاع ايدئولوژيك در سطح جهاني براي به چاش كشيدن آمريكا برخوردار خواهند بود. در برههاي از تاريخ و دهههاي گذشته آمريكا حاضر بود هر هزينهاي را براي حفظ ثبات بپردازد، اما امروزه آمريكا پيدايي بيثباتي را ضرورتا خطرناك نمييابد. لذا سياست حفظ وضع موجود كاملا ماهيت موقعيتي يافته است. آمريكا كه هزينههاي سنگيني را براي مخالفت با جمال عبدالناصر به جهت هويت پان عرب و ضد استعماري وي بر دوش گرفت و نفوذ خود را در خيابانهاي عرب در بين كثيري از رهبران عرب به جهت حمايت همه جانبه خود از رژيم انورسادات بدون توجه به جوهره غيردموكراتيك حكومتش از دست داد، خواهان خروج حسني مبارك از قدرت و پذيرش تقاضاي تظاهركنندگان شد.
آمريكا نزديكترين رهبر متحد خود در جهان عرب را رها كرد و به قدرت رسيدن كانديداي اخوانالمسلمين به مقام رياست جمهوري را دقايقي بعد از اعلام پيروزي تبريك گفت؛ رهبري غيرنظامي كه به اعتبار ارزشهاي اسلامي براي مديريت جامعه مصر در تمامي سطوح اعتقاد دارد، بدون مخالفت آشكار و صريح آمريكا اهرمهاي قدرت را در دست ميگيرد. با توجه به عملكرد نظاميان در طول جنبش و كارشكني آنان در رابطه با فرايند انتخابات ميتوان انتظار داشت كه مصر دوران بيثباتي را همچنان تجربه كند.
قطب فرهنگي جهان عرب و مطرحترين قدرت نظامي عرب كه تجربه جنگ با نزديكترين متحد آمريكا در منطقه را دارد، رهبري را بر اريكه قدرت و كسوت رياست جمهوري مشاهده ميكند كه كمترين سنخيت ارزشي با فرهنگ آمريكايي و فزونترين چالش هويتي را با همسايه غيرعرب و متحد آمريكا دارد. دولتمردان آمريكايي برخلاف رفتاري كه در برابر جمال عبدالناصر پيشه ساختند، با واقعيت حضور يك رهبر «غيردوست» به عنوان رييسجمهور مصر كنار آمدهاند. ثبات به هر قيمتي ديگر سرلوحه سياست خارجي آمريكا در منطقه نيست و آمريكا شرايط بيثباتي و رهبران غيردوست را قابل قبول مييابد، در شرايطي كه گريزي جز آن نباشد.
به دليل چگونگي چينهبندي قدرت در سطح جهاني و آسيبپذيريهاي شديد اقتصادي، سياسي و اجتماعي در كشورهاي منطقه اين ارزيابي در بين رهبران آمريكا به وجود آمده كه هزينههاي مديريت شرايط جديد قابل تحمل است و براساس اين منطق بوده است كه به قدرت رسيدن كانديداي اخوانالمسلمين به مقام رياست جمهوري با عكسالعمل مخالف آمريكا روبهرو نشد.