* آگاهي مردم درباره زندگي برادر شما بيشتر است. به عنوان برادر كوچك آيتالله هاشمي، درباره محيط تولد، زندگي و خانواده خودتان بفرمائيد.
** پدربزرگ من در زمان كشف حجاب رضاخان ملعون از شهر به روستا هجرت كردند. به جهت اينكه در آن زمان مزاحم خانمها ميشدند و نميگذاشتند با چادر از خانه بيرون بيايند به روستايي در فاصله 60 كيلومتري رفسنجان نقل مكان كردند. در آنجا براي رعايت مسائل شرعي بسيار راحت بودند و تصميم گرفتند همان جا بمانند. پدر ما تحصيلات حوزوي داشتند و آدم خيلي متديني بودند، اهل نماز شب و مستحبات بودند.
* درباره پدرتان بيشتر بگوييد.
** حاج ميرزا علي هاشمي. ايشان يك فلسفه داشتند كه براي در امان ماندن فرزندان از آسيبهاي فرهنگي بايد در نزديكيهاي سن بلوغ فرزندان ذكورشان را راهي قم و تحصيل درس حوزوي كنند كه ايمانشان به نحوي شكل بگيرد كه ديگر آسيبپذير نباشند. اولين برادرم كه به قم آمدند همين آقاي هاشمي رفسنجاني بودند كه در 14 سالگي به قم آمدند. بعد از پايان سطح در درس آيتاللهالعظمي بروجردي و حضرت امام(ره) شركت ميكردند. پسران دوم و سوم هم بعد از ايشان به قم آمدند. بنده هم كه فرزند آخر بودم بعد از آنها و در 15 سالگي به قم آمدم.
* در آن سالها براي يك جوان 15 ساله كه تازه قدم به حوزه علميه گذاشته، محيط قم چگونه بود؟
** از زمان رضاخان حوزه علميه خيلي لطمه خورده بود. محمدرضا فضا را مانند پدرش اداره نميكرد. برخي سختگيريها نبود. مجالس روضه و حوزه مجددا رشد كرده بودند. اما حوزه در مسائل سياسي ـ اجتماعي كمتر ورود پيدا ميكرد. در آن سالها دو جريان فكري ولي متفاوت كه به مسائل روز ميپرداختند در قم وجود داشت كه اين دو جريان همزمان در قم شروع به كار كردند. يك جريان، با نشريهاي كه داشت به عنوان «مكتب اسلام» شناخته ميشد و عمدتا از شاگردان يا انصار و اعوان آيتالله شريعمتداري بودند. ايشان به عنوان مرجعي روشنفكر شناخته ميشدند. در تهران و قم شايع بود كه نهضت آزادي ايشان را از قم به تهران آورده است. آقايان مكارم، سبحاني، خسروشاهي و... نشريه مكتب اسلام را راه انداختند كه انتشار آن به صورت ماهيانه بود. اين نشريه بيشتر به مسائل جوانان و مسائل اجتماعي روز ميپرداخت. در كنار اين جريان فكري يك جريان فكري ديگري راه افتاد كه «مكتب تشيع» نام داشت. كساني كه در مكتب تشيع فعاليت ميكردند عمدتا شاگردان امام(ره)، از قبيل آقايان هاشمي، دكتر صالحي (فرزند مرحوم آيتالله صالحيكرماني)، مهدوي، دكتر آيتاللهي، دكتر باهنر و... بودند. اين گروه بيشتر به بحثهاي تاريخي و تطبيق آن با مسائل روز ميپرداختند. جنبه سياسي «مكتب تشيع» قويتر از «مكتب اسلام» بود. من به واسطه حضرت اخوي در كانون مكتب تشيع قرار گرفتم كه دفتر پيشفروش اين مجلات باعث ايجاد شبكهاي در سطح كشور شده بود. بعدها كه مبارزات امام شروع شد و نهضت اسلامي اوج گرفت، اينها امكان خيلي خوبي براي توزيع اعلاميه امام، رساله امام و بقيه موارد لازم براي نهضت بود. اخوي من از شاگردان خيلي خوب امام بودند. امام خيلي به ايشان علاقهمند بودند. رابطهشان هم با هم خيلي خوب بود؛ به گونهاي كه امام گاهي براي شام و ناهار، منزل ايشان تشريف ميآوردند. فروردين سال 40 آيتالله بروجردي فوت كردند و مردم به دنبال مرجع ميگشتند. يك تعدادي از آقايان هم بودند ولي امام حاضر نبودند اسمشان به عنوان مرجع برده شود. به شاگردانشان گفته بودند اصلا اسم من را نبريد.
* در آن برهه چهرههاي شاخص براي مرجعيت چه كساني بودند؟
** در قم چهار نفر بودند. آيتاللهالعظمي مرعشينجفي، آيتاللهالعظمي شريعمتداري، آيتاللهالعظمي گلپايگاني و آيتاللهالعظمي ميلاني كه در مشهد بودند ولي رسالهشان در قم هم توزيع ميشد. آيتالله قمي و آيتالله اراكي هم مطرح بودند ولي آيتالله اراكي اهل رساله نبودند ولي از لحاظ علم، تقوا و تدين جايگاه ويژهاي داشتند. در تهران هم آيتالله خوانساري مطرح بودند. در بحث لايحه ايالتي ـ ولايتي امام موضع خيلي تندي گرفتند. دولت عقبنشيني كرد. از آن زمان شاگردان امام بر بحث مرجعيت امام تاكيد و تلاش داشتند. امام هم در آن زمان حاشيهاي بر عروهالوثقي نوشتند و حاضر شدند رساله بدهند. بعد از سخنراني عاشورا آمدند و امام را دستگير كردند. ميخواستند ايشان را اعدام كنند. 50 نفر از علماي بلاد در شهر ري جمع شدند و آنجا بيانيهاي صادر كردند كه امام را مرجع بلامنازع اعلام كردند. با اين كار طبق قانون مشروطه، نميتوانستند علمايي در اين تراز را اعدام كنند و امام هم از زندان آزاد شدند. در اين قضيه هم آقاي هاشمي تلاش بسيار زيادي كردند تا علماي بلاد را به تهران بياورند.
* مباحثي درباره كمكهاي مالي خانواده هاشمي به انقلاب وجود دارد. كمكهاي مالي آقاي هاشمي و خانواده شما چگونه بود؟
** خانواده ما در آن منطقه جزو افراد مرفه بود. نه در رفسنجان؛ در روستاي خودمان. پدر ما به افرادي كه مراجعه ميكردند كمك ميكرد. وضع مالي ما آنچنان نبود ولي امكانات اوليه را داشتيم. اين توان را داشتند كه فرزندانشان را به قم بفرستند. آقاي هاشمي هم كه به قم آمدند، امكاناتي را فراهم كردند، يك سري زمين را در قم و تهران به كمك آقاي توليت تهيه كردند. در حقيقت يكي از كارهاي آقاي هاشمي اين بود كه زندگي خانواده افرادي را كه در زندان بودند تامين ميكردند. ما برادر بزرگتري داشتيم كه از آقاي هاشمي هم بزرگتر بودند. ايشان پسر اول خانواده بودند.
* با جمله اخير شما، ميخواهم برگرديم به سئوال اول كه درباره خانواده شما پرسيده بوديم. تعداد و ترتيب اعضاي خانواده شما چگونه بود؟
** ما 13 اولاد بوديم از يك پدر و مادر. چهار تا اولاد قبل از 5-6 سالگي مرحوم شدند. پنج تا پسر بوديم، چهار تا دختر. سه تاي اول اولاد دختر بودند. چهارم اين برادرمان حاج قاسم كه عرض كردم. پنجم آشيخ اكبر، ششم يك دختر، هفتم هم محمودآقا كه وزارت خارجه بودند. هشتم احمد كه مس سرچشمه كار ميكرد و بازنشسته شدهاند. نهمين هم من بودم. حاج قاسم روحاني نبودند. يعني درس طلبگي نخوانده بودند. ولي وقتي به قم آمدند و اخوي هم زندان بودند ايشان متصدي كمك به خانواده زندانيان بودند. ساواك هم شناسايياش كرده بود. در بين راه تهران قم زياد تردد ميكرد. با شناسايي ساواك يك كاميون به ايشان زد و مرحوم شدند. امكانات مالي خانواده ما خوب بود. ايشان به خانوادههاي زندانيها كمك ميكرد. طلاب هم معمولا وضعشان خوب نبود. با مقام معظم رهبري هم در سنين جواني آشنا شده بودند در زماني كه من هنوز آمريكا نرفته بودم و آقاي هاشمي را هم به تهران تبعيد كرده بودند. در تهران خيابان ايران يك خانه دو طبقه گرفته بودند. يك طبقهاش را به خانواده مقام معظم رهبري اختصاص داده بودند. آقاي هاشمي و آقاي خامنهاي، با هم مصداق اين حديث بودند كه در زمان ظهور، جيب افراد با هم فرقي ندارد. رابطه اينها اين گونه بود. دقيقا مثل خانوادهشان با هم رفتار ميكردند. تا قبل از رهبري اين دو خانواده رابطهشان با هم بسيار نزديك بود. بسياري از اعياد، مناسبتها و جمعهها يا اخوي منزل آقاي خامنهاي بودند يا بالعكس. متاسفانه در سالهاي اخير شيطنتها باعث جدايي شده است. يك سري از مواردي كه اتفاق افتاد، هيچ كس توقع نداشت. قضايايي كه در حرم امام براي آقاي هاشمي اتفاق افتاد. عدهاي حرفي زدند. احمدينژاد آن گونه رفتار كرد. ايشان حرفي نزدند و سكوت كردند. آقاي هاشمي صبر و تحمل كردند.
* دليل صبر ايشان چيست؟
** آقاي هاشمي يك متدين به معناي واقعي است. دليل صبر ايشان، ايمان بالايشان است.
* فكر ميكنيد دليل حواشياي كه اطراف خانواده شما وجود دارد چيست؟
** شايعات زياد، تبليغات منفي. كم عليه خانواده ما شايعهپراكني نكردهاند. آقاي هاشمي هم به اسلام، هم به ائمه، هم به قيامت فوقالعاده معتقدند. الان تفسير ايشان را ببينيد. كمنظير است اگر نگوييم بينظير است. تفسير ايشان را برخي ميبينند و ميگويند مگر آقاي هاشمي سواد تفسير هم دارند؟ من خودم كه صدا و سيما بودم، در بحث القاب، عدهاي دنبال اين بودند كه حجتالاسلام را بكنيم حجتالاسلاموالمسلمين، حجتالاسلاموالمسلمين را بكنيم آيتالله. پدر ما را درميآوردند. يكبار به ما دستور دادند كه آقاي هاشمي را بگوييد آيتالله.
* از كجا دستور دادند؟
** از دفتر امام، چون آنجا تعيين ميكردند. ما دو بار كه گفتيم، آقاي هاشمي با من دعوا كرد گفت محمد تو چرا من را آيتالله خطاب ميكني؟ واقعا با من دعوا كرد آن هم دعواي جدي. گفتم كه گفتند اين كار بايد انجام بشود. گفتند من ميگويم كه نكن. يعني ايشان چنين شخصيتي دارند.
* شما چند تا فرزند داريد؟
** چهار فرزند.
* برخلاف فرزندان برادرتان، خبري از آنها در رسانهها نيست؟
** بچههاي من زندگي عادي ميكنند. من اصلا نگذاشتم خيلي وارد اين بحثهاي سياسي و اقتصادي شوند.
* براي همين پرسيدم. فرزندان آقاي هاشمي در اين نگاههايي كه نسبت به آقاي هاشمي وجود دارد چقدر موثرند؟ به نظر، برخي رفتارهاي فرزندان، تاثير منفي در محبوبيت ايشان داشته است.
** ببينيد برخي شايعات وجود دارد كه انسان تعجب ميكند. مثلا آقاي هاشمي و فائزه هاشمي در كانادا اتوباني به نامشان است. يعني عوام چيزي ميشنوند و باور ميكنند. يكي از دوستان من تعريف ميكرد اين ساختمان كنار وزارت نفت را گفتند براي هاشمي است. طرف گفته بود نه والله اين صاحبش فلان شخص است. گفته بود اينها اينقدر زرنگ هستند كه اينها را به نام خودشان نميكنند. اصلا اينقدر شايعات درست كردند پيرامون آقاي هاشمي و فرزندانش و خانوادهاش كه كار به اينجا كشيد. من هنوز دو تا از خواهرانم در همان روستا زندگي ميكنند. اصلا به شهر نيامدهاند. زندگيشان همان سبك روستايي است. شما چه كسي را پيدا ميكنيد كه برادرش انواع و اقسام مسئوليتها را داشته باشد ولي اين گونه باشد؟! مادر ما در دوره دوم رياست جمهوري به اخوي گفته بود: ننه! يك پيكان قسطي براي من بخريد كه من توي كوچه نايستم تا ماشين بيايد و من را ببرد.
* يعني خبري از تشريفات، حفاظت و مانند اينها نبود؟
** هيچ. اصلا، همان زندگي روستايي، شير و تخممرغ و... اصلا حاضر نبود بيايد. ميرفتيم ميآورديمش تهران. يك هفته كه ميماند تهران ميگفت من اينجا مريضم من را ببريد همان روستا.
* قبول داريد كه براي مخاطبان قبول اين اظهارات خيلي سخت است؟
** بله، بنابراين اينها را هم ما نميگوييم.
* يكبار ليستي در يكي از مصاحبههاي شما مطرح شد كه ادعا كرده بوديد، صنايع خودروسازي، كيش، بانك پارسيان، موليالموحدين، دوو، من��طق آزاد و... همه در كنترل خانواده هاشمي است.
** همه، اينها را ميگويند. هر جا ميرويم ميگويند براي شماست. خدا شاهد است، خود من جرات ندارم شمال بروم چون هر جايي كه بروم ميگويند براي هاشمي است. كلاردشت هم همينطور.
* اما آنجا كه خانم فائزه ويلا دارند و عكسش هم موجود است.
** نه، والله دروغ است. من به ندرت شمال ميروم. جو شايعه پيرامون خانواده ما فوقالعاده است. يك عدهاي هم مدح شبيه به ذم ميكنند. ميگويند در دوره هاشمي خيلي خوب بود. ميخوردند و ميبردند ولي كار ميكردند. من هيچ جا استخدام نشدم. يك ريال حقوق هم از دولت دريافت نكردم. از همان منابع ارثي زندگي كردم.
* خلاصه ما شنيديم انقلاب كه شد ايران افتاد توي باغ پسته شما! (خنده همه) من يك مصاحبهاي از اخويتان، آقا احمد ميخواندم كه گفته بودند اتفاقا باغ پسته خيلي كم داريد. درست است؟
** بله، زياد نداريم. منطقه ما بهترين منطقه براي پسته است. منطقه هم وسيع است. تقريبا 100 كيلومتر در 4 كيلومتر. از اين مقدار كل سهم خانواده هاشمي 60 هكتار است. بقيهاش همه براي مردم ديگر است. چند ده هزار باغ پسته است، ما 60 هكتار داريم كه آن هم بين افراد تقسيم شده. من خودم 15 هكتار دارم.
پنجره: در اينجا به درخواست ايشان بخش قابل توجهي از اظهارات و توضيحاتشان در خصوص شايعات پيرامون مباحث مالي خانواده آقاي هاشمي، جهت پرهيز از جريانسازيهاي مجدد از مصاحبه حذف شد.
* منظور من از سوال قبل اين است كه به نظر من نقش فرزندان آقاي هاشمي در اين فضا جدي است. مثلا جايي خواندم كه شما گفته بوديد اگر اتفاقات 88 نبود، باز هم مهدي ميرفت به خارج.
** بله، اصلا داشت ميرفت همه كارهايش را هم كرده بود.
* چرا آقاي هاشمي فرزندانشان را از ورود به فضاي سياسي و اقتصادي منع نكردند؟
** اولا سليقه است. ثانيا اولا بگوييد آيا كار بدي است تا بعد بگويم چرا. الان جرم بزرگ فائزه اين است كه با كفش قرمز سوار دوچرخه شده است. همه اين بچه حزباللهيها زن و بچهشان را با موتور به نماز جمعه ميبردند. من نميخواهم همه چيز را بگويم و نميخواهم تبرئه بكنم. آقاي هاشمي از نظر توانايي سياسي، علمي آلترناتيو براي هر پستي بوده است. به خاطر اين توانايي و ويژگي باعث شده است تا چپ و راست و همه برايش بزنند.
* ولي مسئله استاتاويل به اين راحتيها قابل توجيه نيست.
** من اصلا نميدانم. همين الان افراد مطلع ميگويند تعداد زيادي مدرك به زبان انگليسي و سوئدي فرستادند كه بررسي شود. ولي هيچ نيست. آنچه در روزنامهها ميبينيم، اصلا اين حرفها نبوده است. همين استاتاويل را ظاهرا يك مرجعي رسيدگي كرده و مشخص شده هيچ چيزي نيست.
* برگرديم به خودتان و ادامه بحث تاريخيمان. چه شد كه به آمريكا رفتيد؟
** به مبارزين خيلي سختگيري ميشد و تصميم گرفته شد كه بخشي از مبارزات را به خارج منتقل كنند. اين شامل يك سري كارها در سوريه، لبنان، فرانسه، آلمان و... بود. در آمريكا هيچ چهره برجستهاي نبود. مثلا دكتر يزدي بود ولي بيشتر در كار انتشارات بود و قوي هم بود ولي مبارز نبود. ويزاي توريستي گرفتيم كه شرايط را بسنجيم.
* زبان انگليسي را چه كرديد؟
** اينجا كه بلد بوديم، آنجا هم كامل شد.
* چطور ويزا گرفتيد؟
** ويزاي توريستي گرفتيم. رفتيم آنجا كه شرايط را بسنجيم. اول به نيويورك وارد شدم، مقداري زبان ميدانستم. مقداري هم ميخواندم. در آنجا آشنايي داشتم به نام دكتر جعفر نياكي كه يكي از 10 حقوقداني بود كه با دكتر مصدق به لاهه رفته بود. انساني مودب و تحصيلكرده بود و در عين حال رگههاي مبارزاتي هم داشت. ايشان آن موقع در سازمان ملل استخدام بود اما نه از طرف ايران بلكه به عنوان يك حقوقدان. به ايشان قبلا خبر داده بودم. آمد فرودگاه. رفتيم منزل ايشان، دو سه روز نيويورك بوديم. ايشان به من گفت براي چه به آمريكا آمدي؟ گفتم براي درس خواندن. گفت ميخواهي كجا بماني؟ گفتم: من اينجا را نميشناسم. هر جا كه شما صلاح بدانيد. گفت: اگر ميخواهي درس بخواني، اينجا خيلي شلوغ است. برو به غرب آمريكا؛ كاليفرنيا. آنجا هم ايراني زياد است، هم هوا بهتر از ايران است و دانشگاههاي خوبي هم دارد. قبول كردم. بعد از چند روز، يكي از بچههاي رفسنجان كه نسبتي هم با ما داشت و در كاليفرنيا نزديك بركلي بود تلفني پيدايش كردم. اسمش علي سالاري بود.
پس از آنكه با واسطه خانم حريري و سيادت با چمران آشنا شدم، قرار گذاشتيم از چه مطالبي در مورد ايران شروع كنيم. چمران گفت اينجا در مورد روحانيون ديد خوبي نيست. جبهه ملي ديد خوبي ندارند و اين چپيها هم دشمن هستند. ما اگر بتوانيم كاري در مورد روحانيت بكنيم كه آنها را معرفي كنيم، خوب است. در نهضت 15 خرداد كه اصلا امام رهبر بوده است. ايشان گفتند كه در آنجا كاري براي روحانيت بكنيم چون اطلاعات نسبت به روحانيت كم و منفيبافي زياد است. گفتيم قبول. اين نهضت 15 خرداد را كه امام شروع كردند به صورت جزوهاي تهيه كنيم. من خودم تقريبا، از اول در جريانات 15 خرداد بودم. خيلي مسائل در حافظهام بود كه بيان ميكردم. قرار شد با آقاي چمران قرار بگذاريم كه من بگويم و ايشان بنويسند و تايپ كنيم. يك تايپ رايتر فارسي پيدا كرديم و يك هفته با چمران، من گفتم و ايشان مينوشت و جزوهاي تحت همين عنوان نوشتيم و آقاي چمران نظر تحليلي بر آن نوشت. پنج نسخه اين جزوه را فرستاديم براي امام با يك نامه كه من آمدم آمريكا و اين آدرس من است و يك سري سوال شرعي داشتيم كه حضرت امام جواب بدهند. ايشان خيلي سريع جواب دادند، دعا كردند و چهار ـ پنج ايراد از متن ما گرفتند و جواب سوالات شرعي و جواب اين نشريه را دادند. بعد از پاسخ امام اين را اصلاح كرديم و به عنوان كتاب چاپ كرديم.
آن موقع آقاي بهشتي هامبورگ بودند. نامهاي به ايشان نوشتم كه من به آمريكا آمدم و اينجا كسي را نميشناسم. شما اگر كسي را ميشناسيد، راهنمايي كنيد. ايشان پنج اسم از كساني كه در آمريكا بودند، با يك سري كتاب و راهنماييها براي من فرستاند. يكي از اين پنج نفر آقاي دكتر چمران در كاليفرنيا بود كه من قبلا پيدا كرده بودم.
ارتباط با آقاي چمران (قبل از نامه آقاي بهشتي) زود برقرار شد. چون آدم وقتي از خانه و وطن خودش خارج ميشود و ميخواهد بماند، در و ديوار بيگانه و آزاردهنده است و وجود يك آشنا و دوست نعمت بزرگي است.
وقتي دو تا خانم باحجاب و چمران را ديدم، خيلي براي من شيرين بود. واقعا احساس غربت خيلي عجيب است. مخصوصا ما كه ميخواستيم شرعيات را نسبت به غذا، مردم، دست دادن و خيلي از مسائل رعايت كنيم. وقتي ميخواستم بروم بيرون و برگردم، يك باراني پلاستيكي نسبتا ضخيم ميپوشيدم كه مثلا در قطار يا اتوبوس كه صندلي ممكن است چرم، خيس يا نجس باشد، مشكلي نداشته باشم. اول خيلي مكافات بود اما بعدا شرايط خيلي عوض شد.
آن موقع آقاي دكتر يزدي در هيوستون تگزاس بود كه بين كاليفرنيا و آنجا دو هزار مايل فاصله است. آقاي دكتر عليمحمد ايزدي در اورگان بود نزديك مرز كانادا. آقاي مظفر پرتو هم در واشنگتن بود كه اهل تسنن بود و از كردهاي ايران. آقاي بهران ناهيديان فرشفروش در ويرجينيا بود و اسم دبير ارتباطات انجمنشان كه آقاي دكتر صادق طباطبايي بود و با آدرس و اسم ايشان مكاتبه ميكرديم. اين طوري فضا باز شد و ما توانستيم با آقاي نجف دعايي، فردوسيپور و طلايي كه آنجا بودند ارتباط بگيريم چون از قبل با اينها آشنا بوديم.
با آقاي بهشتي و طباطبايي در آلمان ارتباط گرفتيم. آنجا يك انجمن فارسي نبود. انجمن MSA بود. براي كل مسلمانان پاكستاني، مالزي، ترك، عرب و... كه سياسي هم نبودند. قرار شد با اين پنج نفر همديگر را ببينيم. من و چمران رفتيم به كنگره MSA. كنگره هم ويسكانسين در جنوب شرقي آمريكا بود كه حدود 2000 مايل با كاليفرنيا فاصله داشت. آنجا همه دور هم جمع شديم و گفتيم كه بايد خودمان يك انجمن داشته باشيم؛ انجمن اسلامي دانشجويان ايراني آمريكا و كانادا. گروه فارسيزبان را تشكيل داديم و اساسنامه و انتخابات تنظيم كرديم. من دبير تشكيلات انجمن شدم و هر كسي مسئوليتي گرفت و پنج نفري انجمن را تشكيل داديم.
وقتي برگشتيم، در جريان كنگره 10 نفر از مسلمانان ديگر به ما اسم دادند. آدرسهاي افراد ايراني را گرفتيم، برگشتيم و فكر كرديم بايد سمينار تشكيل بدهيم كه بچهها را جمع كنيم و مشورت كرديم كه اگر موضوع سياسي بگذاريم كسي نميآيد به خاطر ملاحظاتي كه بود تحت عنوان اقتصاد اسلامي سمينار درست كرديم و افراد را از طريق آدرسهايشان دعوت كرديم. سخنران تعيين كرديم و در يك دانشگاه كاليفرنيا به نام ديويس، سمينار را تشكيل داديم. 18 نفر آمدند كه اميدوار شديم و با بچهها در مورد فضاي دانشگاه و ايالتهايشان صحبت كرديم. ما هم از ايران آمده بوديم و با شهرتي كه از برادرمان آقاي هاشمي داشتيم، همه به ما اعتماد ميكردند و اين سرمايه بزرگي براي من بود. بعد به اروپاييها گفتيم كه در انجمن با هم باشيم. با اين كارها جنبه اسلامي بودن نهضت مشخص شد. بنابراين دانشجوياني كه از ايران ميآمدند بيشتر علاقهمند به اسلام و تشنه دانستن در مورد آن بودند حتي بعضي نماز ��ميخواندند اما بچههاي متدين هم بودند؛ مثل حسين وهاجي، بهروز ماكويي، برادران رحيميان، شهريار روحاني، محمود و حسن واعظي، حسن توفيقي و... حسن غفوري هم در كانزاس بود با محمد گنجبخش. ديگر بچه مسلمانها جرات پيدا كردند و اساسنامه را درست كرديم كه انجمنها را محلي بكنيم.
من با كارتر توي دانشگاه يك ملاقات داشت. مك گاور و كارتر از حزب دموكرات بودند. كاليفرنيا ايالتي پر راي است و اينها ميآمدند تو دانشگاه سخنراني ميكردند. اول دست من را خيلي گرم گرفتند.
آن انجمن اسلامي سال 54-53 بود. ميخواستيم سمينار بگذاريم اما محلي كه دانشگاه به ما ميداد حدود 3000 نفر جا داشت و بالاتر از آن نميتوانستد جا بدهند.
* چطور شد كه به ايران برگشتيد؟
** ميخواستند اما را از عراق اخراج كنند و نگذاشتند وارد كويت بشوند، به بصره برگشتند. حسين آقا پسر آقا مصطفي، شب از هتل به من زنگ زد و گفت كه امام گفتند ما شما را در جريان بگذاريم كه اين طور شده. فردا هر جا رفتيم شما را در جريان ميگذاريم.
پسفردا با پاريس تماس گرفتيم كه كسي خبري نداشت. دو ساعت بعد از پاريس تماس گرفتند كه امام آمدند. گفتند آن هواپيمايي كه به پاريس ـ ژنو ميرفته، يك توقف داشته است كه اول گفتند ژنو پياده بشويم اما بعد سوئيس را قبول نكردند و آمدند پاريس پياده شدند و اينجا هستند.
وقتي اين را شنيدم 15-10 هزار دلار در بانك داشتم كه تراول چك كردم و آمدم پاريس. همان روز كه رسيدم، امام رفته بودند نوفللوشاتو. رفتم آنجا و مورد محبت امام قرار گرفتم. بچههاي انجمن اسلامي يك هفته بعد به ديدن امام آمدند. به امام گفتيم بچهها ميخواهند براي انجمن آمريكا پيام ببرند. امام گفتند: تو نميتواني بروي. بايد باشي، مژده آزادي اخوي را به من بدهي. گفتم: من نميخواهم بروم. خدمت شما هستم. من از 117 روزي كه امام پاريس بودند، از روز سوم اقامتشان آنجا بودم و با همان هواپيما به ايران آمدم.
* ناراحت نميشويد كه در سايه نام اكبر هاشمي قرار داريد؟ اگر برادر ايشان نبوديد در جريان انقلاب رشد بيشتري نميكرديد؟
** نه، افتخار ميكنم. با ايشان رقابت كه ندارم. اين واقعيت است و مكرر اتفاق افتاده. با مرحوم احمدآقا در پاريس آشنا شدم. خيلي لطف داشتند. مثلا در شوراهاي انقلاب يا هر چه ميشد، ايشان اسم مرا تكرار ميكردند. من قسم دادم گفتم احمد آقا من را هيچ جا مطرح نكنيد. گفت چرا؟ گفتم سهم خانواده ما از انقلاب يك نفر بيشتر نيست. آن هم ايشان است و كلي شايستگي دارد. من جاهايي كه رفتم و سمتي كه داشتم هيچ كدام انتخابي و اختياري نبوده. همه تكليف بوده است. بعد از حكم، من مطلع شدم. معاون نخستوزير رجايي بودم. قبل از انقلاب ايشان را در مسجد كمال كه در نارمك بود، ميشناختم. بيشتر حزباللهيها آنجا بودند. آنجا آشنا شديم و رفت و آمد داشتيم. باز هم به خاطر آقاي هاشمي بود. به هر حال ايشان مرا به عنوان معاون سياسي گذاشت و من اطلاع نداشتم كه به من حكم داده است. آقاي ايزدي، وزير كشاورزي بود. ايشان آمد مرا انتخاب كرد. با اصرار گفتم نميخواهم كار كنم كه حكم داد به عنوان معاون وزير كشاورزي.
وقتي دولت موقت سقوط كرد، دولت شوراي انقلاب آمد. آقاي شيباني سرپرست وزارت خارج بود. شيباني گفت تو اگر مرا تنها بگذاري، استعفا ميدهم. گفتم حالا كه من هستم، همكاري ميكنم. در حقيقت معاون شيباني بودم كه رجايي به من حكم معاونت سياسي خودش را داد. وقتي اين حكم را داد، آمد توي اتاق گفت: آقا محمد بوريم سرچشمه. نشستيم داخل ماشين. آمديم ديدم ميدان آرژانتين است. گفتم: اينجا كه سرچشمه نيست. اشاره كرد به جماران گفت: نه، سرچشمه! يعني منظورش امام بود. به امام گفتند من ميخواهم ايشان را براي وزارت خارجه معرفي كنم. من گفتم نميخواهم. امام گفتند مگر با خودش صحبت نكردهايد؟ گفتند نه، شما به ايشان بگوييد. گفتم نميخواهم. گفت پس با ما همكاري كن. من هنوز آنجا بودم كه براي من حكم صادر كردند. بعد در صدا و سيما من معاون آقاي رجايي بودم. همين آقاي روحاني، آقاي علي جنتي و آقاي طارمي كه در دفتر رهبري هستند، آمدند دفتر من در نخستوزيري و گفتند ما ميخواهيم شما را براي مديرعاملي صدا و سيما انتخاب كنيم. گفتم من اصلا كار رسانه بلد نيستم. چهار پنج نفر را پيشنهاد دادم كه سراغ آنها بروند. گفتند هر كدام از اينها كه شما گفتيد يا استخارهشان بد آمده يا نپذيرفتند. ما آمديم كه شما قبول كنيد. سال 60 بود. گفتم به من اجازه بدهيد از امام مشورت بگيرم ببينم امام چه ميگويند. پنجشنبه بود گفتم به شما شنبه خبر ميدهم. آنها رفتند. شب ساعت 8:30 حكم من را از تلويزيون خواندند! اينها كه رفتند من با دفتر امام تماس گرفتم و شنبه اولين وقت را براي من گذاشتند. براي ملاقات خدمت امام رفتم و گفتم آقا اينجا مسئله سالبه به انتفاء موضوع است! من ميخواستم راجع به اين موضوع صحبت كنم كه اينها به من حكم دادند، حالا اگر رهنمودي داريد بفرمائيد. امام دعا كردند و چند نكته گفتند كه صدا و سيماي اسلام است و بايد همه چيز اسلامي باشد و فرستندهها را تقويت كنيد و اين موضوعات. من 13 سال در صدا و سيما ماندم و در تاريخ 72/11/25 از صدا و سيما بيرون آمدم. شب اول ماه رمضان بود كه آقاي ولايتي با من تماس گرفتند و گفتند كه حكم قائممقامي صادر كردم. من گفتم نميخواهم كار كنم و نميآيم. بعد دوباره زنگ زد و حكم قائممقامي را همان شب خواندند. به ايشان گفتم من ماه رمضان اصلا كار نميكنم و بعد از ماه رمضان فكر ميكنم. بعد از ماه رمضان يك سال و دو ماه آنجا بودم بعد به كرمان رفته بودم كه آقاي هاشمي تماس گرفت و گفت كه ميخواهم تو را به جاي ميرزاده كه معاون اجرايي بود، بگذارم. گفتم اجازه بدهيد به تهران بيايم تا با هم صحبت كنيم. من از فرودگاه آمدم. در ميدان آزادي بودم كه آنجا از راديو حكمم را خواندند. من هيچ كجا داوطلبانه نبودم.
* اين روزها يكي از بحثهاي رسانهاي بيرون آمدن شما از صدا و سيما است. داستان چيست؟
** بيرون آمدن من از صدا و سيما تصميم مشترك بود. هشت سال اول كه زمان امام بود، يكبار شوراي سرپرستي من را اخراج كرد. يك سال و نيم بعد از ورودم به صدا و سيما، حكم سرپرستي آقاي جواد لاريجاني را دادند. امام به سران سه قوه پيغام دادند كه يا بگوييد كه اينها استعفا بدهند يا من عزلشان ميكنم كه يكي از اعضاي اين شورا جواد لاريجاني بود كه نماينده قوه قضائيه بود. تا ساعت 10:30 شب چهار نفرشان استعفا دادند. آقاي زوارهاي و حسن روحاني نماينده مجلس بودند. آقاي هاشمي نپذيرفتند كه اينها استعفا بدهند و به امام گفته بودند كه چون محمد برادر من است نميتوانم اين را بگويم. امام فرموده بودند برادر تو ظالم نبايد باشد، مظلوم كه نبايد واقع بشود. خلاصه من با حكم امام برگشتم. برخلاف انتظار در صدا و سيما اختلافاتي پيش آمد.
اختلافها زياد بود؛ مثلا سريال «اشك تمساح» را پخش ميكرديم كه سريالي قوي و سياسي بود و جريان ليبرالها را معرفي ميكرد. ما ميخواستيم يك سلطنتطلب را نشان بدهيم كه نميشد محجبه باشد. البته فضاي تلويزيون آن موقع اين طور نبود اما سوژه هم مهم بود. شوراي سرپرستي به اين نوع موارد شديدا ايراد ميگرفت به طوري كه در نماز جمعه و جاهاي مختلف تابلو زدند كه «اشك تمساح» اشك مومنين را درآورد و خيلي عليه ما تبليغ ميكردند. اين سريال 13 قسمت بود و 13 قسمت بعدي هم سفارش ساخت داده بوديم.
* هشت قسمت كه پخش شد براي قسمت نهم، چهار قسمت پاياني را تبديل به يك قسمت كردند. علي جنتي را گذاشته بودم مدير شبكه يك، آقاي رادمنش هم مدير پخش شبكه بود كه مرحوم شد. اينها آن كار را كردند كه آن شب پرونده سريال را ببندند. محمدعلي انصاري از دفتر امام تماس گرفت كه امام گفتند اين سريال امشب آخرين قسمتش است! اين طور است؟
** گفتم خبر ندارم. گفتند شما بپرسيد. من از آقاي رادمنش پرسيدم. گفت بله، اين طوري شده و ميخواهند اطلاعيه بدهند. من تماس گرفتم و گفتم همين طور است. امام گفتند نه، بگوييد اين سريال ادامه دارد و فرمودند كه «از خبرگاني سوال شد كه گفتند در توليد اشك تمساح ممكن است خلاف شرع صادر شده باشد ولي در پخش آن خلاف شرع نيست». و اين اطلاعيه بدهيد و بخوانيد. فردا شوراي سرپرستي ما را به محاكمه خواست كه اين خبره شما چه كسي بود؟ حتما خبره را از آمريكا آوردهايد! من هم اول مقاومت كردم بعد ديدم كه بعضي اعضاي شورا دارند به خبره ما توهين ميكنند. گفتم بگويم خبره از كيست؟ اين تلفن سياسي اينجاست. شما تماس بگيريد و خودتان بپرسيد. خبره من امام است و اين متن از دفتر امام آمده. آنها تغيير رنگ دادند و ناراحت شدند كه چرا به ما نگفتي. گفتم شما كه نپرسيديد چه كسي بوده و سريال را اين طور كرديد. اين از وظايف من است. شما جلويش را گرفتيد و طلبكار هم هستيد. خلاصه اختلافات سر ديدگاهها و برنامههاي هنري بود.
ما براي گسترش صدا و سيما امكانات نداشتيم. اولين بار كه من رفتم راديو، چيزي نبود كه خيلي گسترش داديم. ولي در تلويزيون دو شبكه داشتيم. اولين كاري كه كردم شبكه سه را راهاندازي كردم. در زمان من شروع كرديم قدمهايي براي ماهواره و ديجيتال كردن برداريم كه آقاي لاريجاني آمد و بقيه ميوهها را چيد.
من از صدا و سيما آمدم وزارت خارجه و بعد آقاي خاتمي در دور اول رياست جمهوري حكم داد كه همان معاون اجرايي باشم كه من خيلي دوست نداشتم اما اخوي گفتند حتما بايد قبول كني چون اگر بروي ميگويند هاشميها كارشكني ميكنند. دور اول آقاي خاتمي بود و با اينكه عقيده داشتند خاتمي را هاشمي سر كار آورده، اما من نميخواستم كار كنم.
* تمديد مديريتتان در صدا و سيما بعد از امام چطور بود؟
** شايد واقعا هنوز هم هيچ كس رابطه دوستياش با مقام معظم رهبري مثل من نباشد. وقتي كه خود ايشان ميخواستند مسئوليت صدا و سيما را به من بدهند، نميخواستم قبول كنم (يعني بعد از امام). من خدمتشان گفتم كه نميخواهم كار كنم. ايشان گفتند تو محمد آقاي مني! اصلا اين حرفها چيست؟ حكمم را بدون تاريخ دادند. احكام ايشان زمان دارد، اما حكم مرا بدون تاريخ دادند.
رفتم خدمتشان و گفتم آقا حكم من را عوض كنيد. زماندار كنيد كه اگر نشد نهايتا اين طور نشود كه من عزل شوم. بالاخره اين خوب نيست. ايشان گفتند من مخصوصا حكم تو را بدون تاريخ دادم كه كسي طمع نكند. الان هم رابطه من با مقام معظم رهبري در همين حد است.
* از مرگ نميترسيد؟
** از مرگ نميترسم. گفت مرگ اگر مرد است گو نزد من آ/ من ازو عمري ستانم جاودان او زمن دلقي ستاند رنگ رنگ
* سوال آقازادهها ناقص ماند. اينكه چهار فرزند داريد...
** يك دختر دارم، سه پسر و همه تحصيلكرده تا مقطع فوق ليسانس هستند و دخترم ازدواج كرده و دو فرزند دارد. پسرها هر سه زود زن گرفتند، زودتر از 22-23 سالگي. منصب دولتي ندارند. كارهاي كشاورزي خودشان را انجام ميدهند. كار شركتي ـ به آن معنا ـ ندارند. منزل ندارم. وقتي آمدم ايران، با خانمي كرماني ازدواج كردم كه دانشجوي فيزيك در دانشگاه شهيد بهشتي (دانشگاه ملي) بود. پدرش نزديك دانشگاه ملي، يك خانه براي دخترش خريده بود كه به دانشگاه برود. آن خانه را به نام خانم من خريده بود كه بعد از ازدواج، ما در همان خانه زندگي كرديم و از سال 58 كه ازدواج كردم و امام ما را عقد كردند، آنجا بوديم. ما مهرالسنه كرديم. امام گفتند بايد تقويم بشود كه چقدر است كه ارزش ريالياش 3500 تومان شد. بعد با خانم به حرم حضرت معصومه (سلاماللهعليها) در قم رفتيم. خانم آنجا گفتند كه مهرشان را ميبخشند. ايشان الان احكام و قرآن درس ميدهند. حسابي داماد سرخانه هستيم! خانه قديمي است و زمينش 300 متر است. حفاظت نداريم اما راننده دارم. قبلا جلوي خانه پست پلاك داشتيم. آقاي پورمحمدي، اولين وزير كشور احمدينژاد، اولين كاري كه كرد محافظين ما را برداشت؛ هم محافظ همراه، هم خانه. ما هم ادعايي نداشتيم. گفتيم برداريد. حدود مرداد و شهريور سال 84 بود. از جهتي راحت شديم. اما گاهي به در خانه ميآيند. در گذشته چند بار به ماشين و خانه تيراندازي شد اما الان ديگر كاري ندارند.
* اين نيامدن به خاطر گذر زمان است يا تغيير رويكرد سياسي شما؟
** احتمالا به خاطر مسئوليتهايي است كه داشتم. صدا و سيما كه بودم چند بار حمله شد و ميآمدند. اما بعد از صدا و سيما ديگر كمتر بود. معاون آقاي هاشمي يا خاتمي كه بودم، دم در پست پلاك هم داشتيم. سال 78 بود كه اين قتلهاي زنجيرهاي اتفاق افتاده بود. ما ماه رمضان خانه نبوديم كه از خانه سرقت كرده بودند. (يعني توقع داشتند كه ما منزل باشيم و آسيب برسانند كه نشد) بعدا يالثارات گزراش سرقت منزل ما را نوشت. تحت اين عنوان: «مرغ از قفس پريد!» يكبار هم آمدند دفتر سعدآباد. وقتي رياست جمهوري بودم آنجا دفتر داشتيم. عصرهاي پنجشنبه به آنجام ميآمدم. چون پنجشنبهها تعطيل بوديم، ميرفتيم آنجا كارها را انجام ميداديم يك شب آمدند سراغ دفترمان.
* اگر مخير بين حرف آقاي هاشمي و امام ميشديد، حرف كدام را انتخاب ميكرديد؟
** قطعا امام. امام با آقاي هاشمي براي من قابل مقايسه نيست. امام مرجع تقليد من بودند. آقاي هاشمي را به عنوان ولي خودم قبول دارم. پرورش من از 13 سالگي بيشتر با آقاي هاشمي بود. پدر سال 1340 به رحمت خدا رفتند، سه سال بعد از اينكه من آمدم. ايشان به من ولايت دارند. ايشان را به عنوان ولي خودم قبول دارم. حرفهاي ايشان براي من واجبالاطاعه است.
* اين مكاني كه خدمت شما هستيم و مصاحبه انجام ميشود كجاست؟
** در اينجا براي سرطانيها بيمارستان ميسازم. خيريه نيست، اما پولش از منابع مردمي است. در ايران، سرطان هيچ متولياي ندارد و خيلي فراگير است. كاري اينجا شروع كرديم. سال 78 اين زمين را از آستان قدس اجاره كرديم. نقشههاي يك مركز و بيمارستان تشخيص درماني را با مشاوره بينالمللي تعيين كردم. در 51 هزار متر مجهز به همه امكانات كه متاسفانه شهرداري دو ـ سه سال پروژه ما را تعطيل كرد و اذيتمان كرد. اخيرا يكسالي است كه رفع توقيف شديم.