اندیشه دکتر شریعتی را نمیتوان در یک بعد یا ابعادی خاص خلاصه کرد؛ زیرا علاوه بر اطلاعات و انتقاداتی که ارائه گردید، میتوانیم پی ببریم که با وجود تمامی خلأها و کاستیها، رکن اصلی و محوری تفکر دکتر شریعتی همان مفهوم توحید است(ر. ک به:هاشمی، 1393، ص32). اما گویی آنطور که به نظر میرسد دکتر علی شریعتی به تلفیق مذهب، مارکسیسم و اگزیستانسیالیسم دست یافته است؛ اما این را نیز باید در نظر داشت که ایجاد چنین جهانبینی و تلفیقی از مذهب و مارکسیسم و در عین حال تأثیر از جریانهای سیاسی، به نفع مذهب نخواهد بود.
از همین رو هر از گاه در سخنرانیها و مکتوبات وی میبینیم که در اصول زیربنایی به خصوص در جریان مذهب و توحید و مارکسیسم، وی جهانبینی خود را نقض نموده و از ایدئولوژی اسلامی ناخودآگاه دست برداشته و جهانبینیای ترتیب میدهدکه همسو با اندیشههای عمیق غربی است؛ به عبارتی وی با انتقاد از غرب و در عین حال با تأکید بر توحید مدنظر خود، به وحدت «انسان با انسان» یا وحدت «انسان با طبیعت» میرسد و معنای آن را در وجهی هگلی میفهمد؛ طبیعتی(طبیعت اطراف ما شامل کل جهان و سراسر کائنات) که در عین حال همانند انسان آگاهی دارد و آن آگاهی در طبیعت همان خداست(بگذریم از استدلالهای دشوار هگل در یکسانی انسان و طبیعت) و به عبارتی همان اصل اساسی یا توحید.
در حالی که میدانیم یا اگر بخواهیم میتوانیم بدانیم که در پهنای اندیشه هگل، انسان خداست و خدا انسانگونه شده است و این جریان با اصل توحید مدنظر دکتر شریعتی همخوانی نداشته و نخواهد داشت؛ پس چگونه ایشان به توحید یا وحدت تأکید دارند؟ و در عین حال بر وجه انسانگرایانه فلسفه هگل به صورت ناخودآگاه توسل جستهاند؟ یا توحید یا انسان؛ دیگر خدای انسانگونه در تفکر اسلامی چه جایگاهی خواهد داشت؟
پیوند نامبارک اسلام و مارکسیسم در اندیشه شریعتی
لذا با اصل قرار گرفتن توحید و وحدت اسلامی، شریعتی تمام پروژه فکری خود را در ایدئولوژیک ساختن اسلام و به خصوص تشیع قرار میدهد؛ تمام فکر و اندیشهای که در سرِ این اندیشمند پرورانده میشد نشانگر این است که اگر با اسلام و مارکسیسم اندکی آشنایی داشته باشیم گرهزدن اسلام را در نهایت به ایدههای مارکسیستی در اندیشه وی و به صورت مشهود خواهیم یافت.
ایدهای که به این صورت ادامه مییابد: «به جایی میرسیم که ایدئولوژی انسانی دیگر ساکت میشود اما ایدئولوژی اسلامی هنوز حرفهایی برای گفتن دارد: اسلام: غیب، اخلاق، شهادت، ایثار و فداکاری؛ در یک کلمه اسلام ایدئولوژی مذهبی است و در عین حال واقعگرا و منطقی، زیرا برای تمام امور توجیه عقلی دارد» (مجموعه آثار، جلد هفتم، ص98- 97).
اما برخلاف آن چه در بالا به نظر میرسد، گره زدن اسلام با اندیشههای مارکسیستی به نفع مذهب و دین نخواهد بود؛ چراکه بنیان و ساختارها همچنان میبایست پابرجا و استوار باقی بماند ولی فهم از دین متناسب با شرایط زمانه و متناسب با اوضاع جهان تغییر خواهد کرد.
از همین روست که دکتر علی شریعتی با این تلفیق دین و گذراندن آن از صافی مارکسیسم به نوعی به وارونه ساختن جریان دین کمک نموده و خواه ناخواه خلأ این اشتباه بزرگ را با استعداد عجیب خود پر نموده است. به عبارتی گویی وی با ناکارآمدی قوانین مارکسیستی به درجه «توضیح و تبیین دین» میرسد و چون به تنهایی از تفسیر و تبیین دین برنمیآید (بنگرید به انتقادات حضرت علامه طباطبایی(ره))، اسلام را وارونه ساخته و در پی سازگاری با اصول و ایدئولوژهای مدرن است.
نسبت شریعتی با اندیشه روز جامعه
اما آیا شریعتی با اصول مدرن و اندیشه روز آشنایی داشت؟ آیا منظورش را از «حقوقی» که توسط نظام شاهنشاهی از جوانان انقلابی دریغ شده بود روشن نمود؟ و آیا توانست نشان دهد که «حقبشر» و «جوانمسلمانانقلابی» چیست؟ به نظر میرسد که اندیشه حضرتآیتاللهخمینی(ره) بیشتر بر نسل جوان اثرگذار بود و تعصب به غرب را سرمشق قرار نداده و در عین احترام به حقوقبشر آن را نقاب غرب معرفی ننمود، بلکه ذات غرب را نقض حقوق بشر شمرد. شریعتی در حالی به توضیح و تفسیر ناکارآمدیهای غرب مشغول بود که تئوریهای انقلاب اسلامی مبتنی بر استقلال از وابستگی فکری به غرب و با توجه به آزادیهای اساسی اسلامی و شخصیت امام(ره)، اندک اندک در دل جوانان شکل گرفته بود.
با این توضیحات پی میبریم که شریعتی در واقع خود را روشنفکر مذهبی عصر «پیشا انقلاب» قلمداد مینمود و حقیقتاً هم چنین بود. اما عدم توجه به روشنفکری عملگرا و نگاهی بسیار سطحی به روشنفکری نشان داد که ایشان بسیار ساده به جریان روشنفکری دینی میاندیشیده است؛ زیرا ایشان در جلد چهارم مجموعه آثار و در صفحه 155 اشاره مینماید که روشنفکر الزاماً تحصیلکرده و دانشمند نیست. حال اینکه مشخص نیست اگر روشنفکر به صورت استلزامی دانشمند نباشد چگونه میتواند سکان رهبری و هدایت جامعه را بر عهده گیرد؟
در جستوجوی تفاسیر جدید از دین
گذشته از تمامی این تفاسیر اگر اغراقهای دکتر علی شریعتی را نادیده بگیریم منظور وی کاملاً واضح و روشن است که باید تفاسیر جدیدی از دین عرضه داشت؛ به نظر او باید پروتستانیسم اسلامی ایجاد نمود و وظیفه روشنفکر دینی ایجاد همین تحول در دین است اما گویا شریعتی این حرکت انقلابی را دین بیشتر بر وجه تبدیل اسلام بر ایدئولوژی مارکسیستی با زیربنای اقتصادی تفسیر مینموده تا ذخایر اصلی از ایدئولوژی مارکس تصفیه گشته و اسلام اصیل عرضه شود (مطالعهای که با گفتمان مارکسیستها و شهیدمطهری نیز میتوانست انجام بگیرد، همچنان که این استاد بزرگوار به گفت و گو با مارکسیستها در دانشگاه تهران مبادرت میورزید). در واقع دکتر علی شریعتی با نقد تفکر غرب، در عین حال «غربزدگی» را نقد نموده ولی از لحاظ اتیمولوژی (ریشهشناسی) همچنان واژگان به کار رفته را مبهم و بدون بارمعنایی رها میکند.
با این وصف وی کوشید تا زمینه فقه پویا را فرآوری نموده و جا را برای قرائتهای مختلف از دین باز بگذارد؛ اما قرائت از دین جنبه میخواهد؛ فرضیه: تزریق روشننگری، بدون تعریف روشنفکری و تفسیر از دین، میان دانشجویان یا افرادی که تفسیر و قرائت از دین را را مرادف با نفی میدانند؛ نتیجهاش به جای اینکه بخواهد جریان روشنفکری دینی با اصول ثابت، دین را پویا نماید دانشجویان را به شبهروشنفکری سوق میدهد. لذا دانشجویان ناآگاه با شنیدن نام روشنفکری از دکتر علی شریعتی فقط خیال میکنند که بر گسترش و عوض کردن جایگاه خود رسیدهاند و بر این عقیده جزمگرایانه تأکید مینمایند که نفی و رد، بهگونهای قدرت و اعتبار اجتماعی میبخشد و شخصی که نفی مینماید در چشم همگان مطرح است؛ در حالی که اینگونه نیست و هرگز نخواهد بود؛ اینها بیشتر «نِق زدن» است تا «نقدزدن» به جریان روشنفکری.
لذا به نظر دکتر علی شریعتی باید قرائت از دین بر پایه تحلیل، علم به فقه اسلام و وضع موجود حضور داشته باشد؛ در همین وجه ایشان با رها نمودن تعریفی کامل از روشنفکری مستقیم به سراغ تفسیر و قرائت از دین رفته است که البته در این راه با مشکلاتی نیز طبیعتاً مواجه شده است.
در هرصورت علی شریعتی با این توضیحاتی که ذکرش رفت آزاداندیش و تکثرگراست، اما نمیتواند توضیح دهد که نظام توحیدی مدنظرش چگونه با تضاد طبقاتی در جامعه سازگار است و راهحل گذر از تضاد چیست؟ از همین وجه تأثیر دکتر علی شریعتی بر فضای فکری انقلاب اسلامی ایران به هیچعنوان قابل چشمپوشی نیست؛ اما با این اوصاف اندیشه وی از فضای انقلاب عبور نکرد، چنانکه میبینیم حضرتامام(ره) با قاطعیت و با استحکامی منطقی تز، آنتی تز و سنتز انقلاب اسلامی را پیریزی کرده و هر دوره را از دوره قبل استخراج نموده است، اما بالعکس دکتر علی شریعتی با عدم تسلط بر نسبت تاریخ فلسفه غرب با فلسفه اسلامی، فقط در «تز» باقی ماند؛ نگارنده چنین ادعایی را به هیچ عنوان بیمبنا و از روی خودسری برای شریعتی به کار نبرده است؛
چراکه به عنوان مثال کافی است در آثار او بنگریم تا متوجه شویم اگرچه وی با اسامی فیلسوفان آشنایی دارد اما به عنوان مثال از ایمانوئل کانت فیلسوف آلمانی حتی نامی به زبان نمیآورد یا حتی در جایی درباره ملاصدرا مینویسد: «میتوان گفت ملاصدرا بسیار به دکارت شبیه است»(مجموعه آثار، جلد 1، ص212). استدلالی که حتی یک دانشجوی کمتجربه فلسفه به راحتی آن را رد میکند و میداند که بستر و فضای فکری(Context) در مقایسه مهم و سرنوشتساز است.
به هر حال دکتر شریعتی دغدغه آزادی و آزاداندیشی داشت، وی هرچند بسیار سطحی و ساده، اما نشان داده بود که میبایست از نابالغی خارج شد، میبایست از تنآسودگی درآمد؛ وی این نگرش را مورد انتقاد قرار داد که تا زمانی اندیشمندی (فیلسوف، دانشمند و جامعهشناس) هست من چرا باید اندیشه نمایم؟ برای هر انسان، سخت و دشوار است تا از این نابالغی و از این آسودگی و رکود خارج شود؛ مگر اندیشهای که دست او را بگیرد و به او یاد دهد که میتواند فهم خود را به کار گیرد، زیرا تا پیش از آن این فرصت به او داده نشده بود.
برای دستیابی به این روشنگری به هیچچیز نیاز نبود مگر آزادی، آن هم آزادی به کار بردن عقل در امور همگانی؛ کاربرد عقل در امور همگانی یگانه ابزار روشنفکری بود و باعث شد تا انقلاب از این طریق به ثمره خود بنشیند (برداشتی از مقاله پاسخ به روشننگری چیست؟ ایمانوئل کانت، لارنسکهون، 1390، ص58- 51). و امثال دکتر علی شریعتی با اینکه به تازگی به درکی سطحی از پیشرفت و روشنفکری دست یافته بودند توانستند نسلی تربیت نمایند که با تمام خلأهای اندیشهای در نوع خود بینظیر باشد(همانند شکوفهای که در مسیری طولانی به غنچه تبدیل خواهد شد، به راه خطا رفتهایم اگر گمان کنیم جریانهای پیدرپی روشنفکری به نفی یکدیگر پرداختهاند بلکه هرکدام از دل دیگری استخراج شده است؛ در غیر این صورت شکوفندگی تدریجی حقیقت نادیده گرفته خواهد شد).
تأثیر شگرفی که شاگردان مکتب امامخمینی (ره) با خروج از تنآسودگی توانستند با بهکارگیری فهم خود، نشان دهند که میتوانند. اما اکنون به نظر میرسد دانشجوی شبهروشنفکر با لباس و ظاهر شناخته میشود نه اندیشه و این به تقصیر خویشتن خودش است نه شخص یا اشخاص خاص و تا زمانی که فهم خود را به کار نگیرد و نداند که روشنفکری نفی و انتقاد و لباس تقلیدی به سبک اروپایی نیست، «جهل مرکبش» همان خواهد بود که انتخاب با خودش است!