تاریخ انتشار : ۲۱ خرداد ۱۳۸۸ - ۰۹:۵۷  ، 
کد خبر : ۸۸۳۰۷

ویژگی‌هاى پاسداران برجسته انقلاب اسلامى

نویسنده: لطف على لطیفى پاکده چکیده: پـاسـداران بـرجسته انقلاب اسلامى براى خدا اخلاص داشتند. از هر فرصتى براى ذکر خـدا بـهـره مـى بردند، به نماز اول وقت اهمیت مى دادند و به قرآن مجید عشق مى ورزیدند. آنان به فهم حدیث اهمیت مى دادند، از قوانین نظام اسلامى اطاعت مى کردند، به رهبرى عشق مـى ورزیـدنـد و پـرداخـت خمس را جدى مى گرفتند. پاسداران برجسته انقلاب اسلامى در رابـطـه بـا انجام وظایف شغلى خود با جدیت عمل مى کردند. به شناسایى دقیق هدف اهمیت مـى دادنـد. بـا نـیـروهـاى خـود مـشـورت مـى کـردنـد. بـه سـؤ ال نـیـروهـا پاسخ درست مى دادند. گاه براى ثمر بخش ‍ شدن جلسات نماز مى خواندند. نـظم را جدى مى گرفتند، و در همان حال گاه با دوستان خود شوخى مى کردند. سرانجام این که در مصرف بیت المال اهل صرفه جویى و قناعت بودند.ایـنـان در رابـطـه بـا مـردم از روحـیـه مـهمان نوازى ، تواضع ، همدردى ، انفاق و گذشت بـرخوردار بوده اند. پاسداران برجسته انقلاب اسلامى همواره به خویشاوندان خود محبت مى کردند اما اجازه نمى دادند این محبت روى انجام وظیفه شان اثر منفى بگذارد.پـاسـداران بـرجـسـتـه انـقـلاب اسـلامى در رابطه با خود همواره تلاش مى کردند تا با مـطـالعـه مـداوم ، انـدیـشـه خـود را طراوت بخشند.اینان در جدالى مستمر با نفس خود قرار داشـتـنـد، نـیـازهـاى دیگران را بر نیاز خود ترجیح مى دادند و در یک سخن ، بر خود سخت گیرى مى کردند. مقدمه: پـاسـداران بـرجـسته انقلاب اسلامى چه ویژگى هایى داشتند؟ رابطه آنها با خدا و دین خـدا چـگـونـه بـود؟ رابـطـه آنـان با امامت و ولایت چگونه بود؟ در حیطه مسئولیت خود چه رفـتـارى داشـتـند؟ با خلق خدا چگونه رفتار مى کردند؟ با خویشاوندان خود چه رفتارى داشـتـنـد و سـرانـجام با خودشان چه رفتارى داشتند؟ مقصود ما از پاسداران در این مقاله ، تـنـهـا کـسـانـى است که عضو رسمى سپاه پاسداران انقلاب اسلامى بوده اند و مقصود از بـرجـسـتـه ، ایـن اسـت کـه هـم از فرماندهان باشند و هم معنویت وجودى آنان جامعه را تحت تـاءثـیـر قـرار داده بـاشد. در ضمن ، پاسدارانى در این مقاله مطرح مى شوند که فیض لقـاء الله را دریـافـته و نزد پروردگارشان جاودانه اند. درست است که عنوان این مقاله مى تواند دایره گسترده ترى را چه از نظر مفهوم پاسدار و چه از نظر واژه برجسته در بـرگیرد، امّا در این مقاله تنها به مفهوم خاص آن نظر داریم . در این بین ، با توجه به حجم محدود مقاله تنها تعداد کمى از این پاسداران برجسته را مى توانیم طرح کنیم .

1. رابطه با خدا
پاسداران برجسته انقلاب اسلامى با خدا چه رابطه اى داشته اند؟
اخلاص

اخـلاص اکـسیرى است که به اعمال انسان ارزشى فوق العاده مى بخشد. اخلاص مقوله اى ذهنى است اما وقتى به پاسداران برجسته انقلاب اسلامى مى رسد استثنا مى پذیرد و به مـقـوله اى عینى و قابل مشاهده تبدیل مى شود. این اسوه هاى اخلاص را بنگرید که چگونه بـه امـام خـویـش وفادار ماندند و عزت دنیا و آخرت را کسب کردند. شهید حاج محمّد ابراهیم همّت چه زیبا فرمود:
براى این که خدا لطفش و رحمتش و آمرزشش شامل حـال ما بشه باید اخلاص داشته باشیم و براى این که ما اخلاص داشته باشیم سرمایه مـى خواد که از همه چیزمون بگذریم و براى این که از همه چیزمون بگذریم باید شبانه روز دلمون و وجودمون و همه چیزمون با خدا باشه . این قدر پاک باشیم که خدا کلّاً ازمون راضـى بـاشـه ؛ قـدم بـرمـى داریـم بـراى رضـاى خـدا، قـلم مى بریم روى کاغذ براى رضـاى خـدا، حـرف مى زنیم براى رضاى خدا، شعار مى دیم براى رضاى خدا، مى جنگیم براى رضاى خدا، همه چى همه چى همه چى خاصّ خدا باشه که اگر شد پیروزى درشه . چـه بـکـشـیـم چه کشته بشیم اگر این چنین بشیم پیروزیم و هیچ ناراحتى نداریم و شکست معنا نداره برامون .
ذکر خدا
پـاسـداران برجسته انقلاب اسلامى از هر فرصتى براى ذکر خدا استفاده مى کردند. به خـاطـره اى از بـرادر حـسین رجب زاده به نقل از کتاب افلاکى خاکى توجه کنید. او از شهید مهدى زین الدین سخن مى گوید:
قـبـل از شروع عملیات والفجر 4 عازم منطقه شدیم و به تجربه در خاک زیستن ، چادرها را سـر پـا کـردیم . شبى برادر زین الدین با یکى دوتاى دیگر براى شناسایى منطقه آمـده بـودنـد توى چادر ما استراحت مى کردند. من خواب بودم که رسیدند. خبرى از آمدنشان نـداشـتـیـم . داخـل چـادر هـم خـیـلى تـاریـک بـود. چهره ها به خوبى تشخیص داده نمى شد. بـالاخـره بیدار شدم رفتم سر پست . مدتى گذشت . خواب و خستگى امانم را بریده بود پـسـت مـن درست افتاده بود به ساعتى که مى گویند شیرینى یک چرت خواییدن در آن با کـیـف یک عمر بیدارى برابرى مى کند، یعنى ساعت 2 تا 4 نیمه شب لحظات به کندى مى گـذشـت . تـلو تـلو خـوران خودم را رساندم به چادر. رفتم سراغ ((ناصرى )) که باید پـسـت بعدى را تحویل مى گرفت . تکانش دادم . بیدار که شد، گفتم : ((ناصرى . نوبت تـوسـت ، بـرو سـر پـست )) بعد اسلحه را گذاشتم روى پایش . او هم بدون اینکه چیزى بـگـویـد، پا شد رفت . من هم گرفتم خوابیدم . چشمم تازه گرم شده بود که یکهو دیدم یـکـى بـه شـدت تکانم مى دهد... ((رجب زاده . رجب زاده .)) به زحمت چشم باز کردم . ((بله ؟)) نـاصـرى سـراسـیـمـه گفت : ((کى سر پسته ؟)) ((مگه خودت نیستى ؟)) ((نه تو که بـیدارم نکردى )) با تعجب گفتم : ((پس اون کى بود که بیدارش کردم ؟)) ناصرى نگاه کـرد بـه جـاى خـالى آقا مهدى . گفت : ((فرمانده لشکر)) حسابى گیج شده بودم . بلند شـدم نـشـسـتم . ((جدى میگى ؟)) ((آره )) چشمانم به شدت مى سوخت . با ناباورى از چادر زدیـم بـیـرون . راسـت مـى گـفـت . خـود آقـامهدى بود. یک دستش اسلحه بود، دست دیگرش تـسـبـیـح . ذکـر مى گفت . تا متوجه مان شد، سلام کرد. زبانمان از خجالت بند آمده بود. ناصرى اصرار کرد که اسلحه را از او بگیرد اما نپذیرفت . گفت : ((من کار دارم مى خواهم ایـنـجـا بـاشـم )) مـثـل پـدرى مهربان به چادر فرستادمان . بعد خودش تا اذان صبح به جایمان پست داد.
نماز اول وقت
امـام خمینى (ره ) به نماز اول وقت بسیار مقید بودند و این را به دیگران نیز سفارش ‍ مى فرمود:
همین که شما مى گویید اول این کار را بکنم ، بعد نماز بخوانم ، این خلاف است ، نگویید این حرف را، به نمازتان اهمیت دهید، اول نماز.
سـردار شـهـیـد غـلامـحـسـیـن افـشـردى مـشـهـور بـه حـسـن بـاقـرى بـسـیـار مـقـیـد به نماز اول وقت بود. دوستى نقل مى کند:
سـوار بلیزر بودیم . مى رفتیم خط. عراقى ها همه جا را مى کوبیدند. صداى اذان را که شـنـید گفت : نگه دار نماز بخونیم . گفتیم : توپ و خمپاره مى آد، خطر داره . گفت : کسى که جبهه مى یاد، نماز اول وقت را نباید ترک کنه .
درباره شهید زین الدین هم آمده است :
جـاده هـاى کـردسـتـان آن قـدر نـا امـن بـود که وقتى مى خواستى از شهرى به شهر دیگر بـروى ، مـخـصـوصاً توى تاریکى ، باید گاز ماشین را مى گرفتى ، پشت سرت را هم نگاه نمى کردى . اما زین الدین که همراهت بود، موقع اذان ، باید مى ایستادى کنار جاده تا نـمـازش را بـخـوانـد. اصلا راه نداشت . بعد از شهادتش ، یکى از بچه ها خوابش را دیده بـود؛ تـوى مکه داشته زیارت مى کرده . یک عده هم همراهش بوده اند. گفته بود ((تو این جـا چـى کـار مـى کـنـى ؟)) جـواب داده بـود: ((بـه خـاطـر نـمـازهـاى اول وقتم ، این جا هم فرمانده ام .))
عشق به قرآن مجید
شـهـیـد یـوسـف کـلاهـدوز قـائم مـقـام سـپـاه و از افـسـران مـتـعـهـد گـارد شـاهـنـشـاهـى قـبـل از انقلاب که با مشورت شهید بهشتى به این گارد رفته بود تا نفوذى انقلابیون مسلمان در آن باشد؛
مـونـس و هـمـدم او در تـمـامـى اوقـات قـرآن کـوچـکى بود که پیوسته همراه داشت و هرگاه فـرصـت مـى یـافـت آن را مـى گـشـود و از سـرچـشـمـه زلال این وحى الهى سود مى جست . همین امر یعنى پیروى جزء بجزء احکام الهى و دستورات قرآن او را به گونه اى ساخته بود که زندگى وى پر از خیر و برکت باشد.
2. رابطه با ولایت
پاسداران برجسته انقلاب اسلامى رابطه صمیمانه اى با ائمه معصومین علیهم السلام و ولى فـقـیـه زمـان خـویـش داشـته و دارند. دستورات آنان را صمیمانه و عاشقانه اطاعت مى کنند.
فهم حدیث
دقـت در فـهـم احادیث معصومین علیهم السلام بر عمق ایمان انسان مى افزاید. در این باره ، امام باقر علیه السلام مى فرماید:
پـسـرم ! مقام و منزلت شیعیان را از اندازه نقل احادیث و شناختى که (درباره مفاهیم و معارف حـدیـثـى ) دارنـد بشناس ! زیرا که شناخت و معرفت ، در حقیقت ، همان درک آگاهانه (علوم و مـفـاهـیـم ) حـدیـث اسـت . و بـا هـمین درک آگاهانه محتواى احادیث است که مؤ من به بالاترین پایه هاى ایمان (شناخت اعتقادى و عملى ) مى رسد.
شهید مهدى زین الدین ویژگى جالبى داشت :
گاهى یک حدیث ، یا جمله قشنگ که پیدا مى کرد، با ماژیک مى نوشت روى کاغذ و مى زد به دیـوار. بعد راجع به ش با هم حرف مى زدیم . هرکدام ، هرچه فهمیده بودیم مى گفتیم و جمله مى ماند روى دیوار و توى ذهنمان .
اطاعت از قوانین
یکى از دوستان شهید زین الدین نقل مى کند:
حوصله ام سر رفته بود. اول به ساعتم نگاه کردم ، بعد به سرعت ماشین . گفتم . ((آقا مـهـدى ! شما که مى گفتین قم تا خرم آباد رو سه ساعته مى رین .)) گفت ((اون مالِ روزه . شب ، نباید از هفتاد تا بیش تر رفت . قانونه . اطاعتش ، اطاعت از ولى فقیهه .))
عشق به رهبرى
درباره شهید زین الدین آمده است :
یکى دوبار که رفت دیدار امام ، تا چند روز حال عجیبى داشت . ساکت بود. مى نشست و خیره مـى شد به یک نقطه مى گفت ((آدم وقتى امام رو مى بینه ، تازه مى فهمه اسلام یعنى چه ؟ چـه قـدر مـسـلمـون بـودن راحـتـه . چـه قـدر شـیـریـنـه .)) مـى گـفـت ((دلش مـثـل دریـاسـت . هیچ چیز نمى تونه آرامششو به هم بزنه . کاش ‍ نصف اون صبر و آرامش ، توى دل ما بود.))
پرداخت خمس
درباره شهید زین الدین آمده است :
هـفـت صبح ، بى سیم زدند دو نفر تو جاده بانه ـ سردشت ، به کمین گروهک ها خورده اند بروید، ببینید کى هستند و بیاوریدشان عقب . رسیدیم . دیدیم پشت ماشین افتاده اند. به هـر دوشـان تـیـر خـلاص زده بـودنـد. اول نـشـنـاخـتـیـم . توى ماشین را که گشتیم ، کالک عـمـلیـاتـى و یـک سـر رسـیـد پـیدا کردیم . اسم فرمانده گردان ها و جزئیات عملیات را تویش نوشته بودند. بى سیم زدیم عقب . قضیه را گفتیم . دستور دادند باز هم بگردیم . وقتى قبض خمسش را توى داشبرد پیدا کردیم ، فهمیدیم خود زین الدین است .
3. رابطه با مسئولیت
پـاسـداران بـرجـسـتـه انـقـلاب اسـلامـى در رابطه با مسئولیت هایى که بر عهده داشتند چگونه رفتار مى کردند؟
جدیّت
مادر شهید همت مى گوید: براى شهید حاج همت ، هیچ چیز مهمتر از انجام وظیفه نبود. آن قدر بـه دنـبـال جـهـاد در راه خـدا بـود کـه بعضى وقتها ماهها مى گذشت و ما از او بى خبر مى مـانـدیـم ! یـک روز صـبـح زود بـه قـمـشـه آمد. خیلى خسته بود و پس از احوالپرسى با اعـضاى خانواده ، گوشه اى دراز کشید تا استراحت کند. هنوز خوابش نبرده بود که تلفن زنـگ زد. از اهـواز بـا حـاجـى کـار فورى داشتند. وقتى تلفن را قطع کرد، گفت که باید زودتـر بـرود. مـادرش گـفـت : ((آخـر تـو کـه تـنـهـا چـهـار سـاعـت پـیـش مـا بـودى ! لااقل عید را پیش ما باش .))
حاجى گفت : ((مادر! بچّه ها زیر آتش دشمن هستند؛ من نمى توانم آنان را تنها بگذارم .)) و به جبهه برگشت .
چـهـل روز پـس از رفـتـن او، پـسـر بزرگش به دنیا آمد. بیست و پنج روز پس از به دنیا آمـدنـش ، بـه حاجى تلفن کردیم و گفتیم : ((پسرت بزرگ شده ، آیا براى دیدنش نمى آیى ؟))
حاجى جواب داد: ((اگر بزرگ شده ، لباس بسیجى تنش کنید و او را به جبهه بفرستید، زیرا جبهه ها به نیرو احتیاج دارند!))
شناسایى
شهید غلامحسین افشردى اعتقاد داشت 100 شناسایى به معناى 100 موفقیت است . دوستى از او چنین مى گوید:
بـاشـگـاه گـلف اهـواز شده بود پایگاه منتظران شهادت . یکى از اتاق هاى کوچکش را با فیبر جدا کرد؛ محل استراحت و کار. روى در هم نوشت : 100 شناسایى ، 100 مـوفـقـیـت . مـى گـفـت : حـتـى با یه بى سیم کوچیک هم شده باید بى سیم هاى عراقى را گـوش کـنید. هرچى سند و نامه هم پیدا مى کنید باید ترجمه بشه . از شناسایى که مى آمـد، بـا سر و صورت خاکى مى رفت اتاقش . اطلاعات را روى نقشه مى نوشت . گزارش هاى روزانه را نگاه مى کرد.
مشورت
شهید زین الدین با نیروهاى عادى نیز مشورت مى کرد و پیشنهاد مى خواست :
قـبـل از عـمـلیـات ، مشورت هایش بیرون سنگر فرماندهى ، بیش تر بود تا توى سنگر. جـلسـه مـى گذاشت با تیربارچى ها؛ امداد گرها را جمع مى کرد ازشان نظر مى خواست . مى فرستاد دنبال مسئول دسته ها که بیایند پیش نهاد بدهند.
پاسخ درست
شهید زین الدین هیچ گاه پاسخ سربالا به نیروهایش نمى داد:
نـدیـدم کـسى چیزى بپرسد و او بگوید ((بعدا)) یا بگوید ((از معاونم بپرسید.)) جواب سر بالا تو کارش ‍ نبود.
نماز
یکى از دوستان شهید مهدى زین الدین نقل مى کند:
از هـمـه زودتـر مـى آمـد جـلسـه . تـا بـقـیه بیایند، دو رکعت نماز مى خواند. یکبار بعد از جلسه ، کشیدمش ‍ کنار و پرسیدم ((نماز قضا مى خوندى ؟)) گفت ((نماز خواندم که جلسه بـه یـک جـایـى بـرسـد. هـمـیـن طـور حـرف روى حـرف تل انبار نشه . بد هم نشد انگار.))
نظم
یکى از دوستان شهید غلامحسین افشردى نقل مى کند:
جـلسـه داشـتـیـم . بـعضى ها دیر رسیدند. باقرى را تا آن روز نمى شناختم دیدم جوانى بـعـد از خـواندن چند آیه شروع کرد به صحبت . فکر کردم اعلام برنامه است . بعد دیدم قـرص و مـحـکـم گـفـت : وقـتى به برادرا مى گیم ساعت نه این جا باشن ، یعنى نه و یک دقیقه نشه .
همچنین شهید مهدى زین الدین روزى براى نیروهایش سخنرانى کرد و چنین گفت :
ما اگر تکنولوژى جنگى عراق را نداریم ، اگر آن هواپیماهاى بلند پرواز شناسایى را نـداریـم ، لااقـل مـى تـوانـیـم در جنگمان نظم داشته باشیم . امروز کسى که سپاهى ست و شلوار فرم را با پیراهن شخصى مى پوشد، یا با لباس سپاه کفش عادى مى پوشد، به نـظـم جـنـگ اهـانـت کـرده . از ایـن چـیـزاى جـزئى بـگـیـر بـیـا تـا مـهـم تـریـن مسائل .
قناعت و صرفه جویى
شـهـیـد بـیـرانـونـد از اسـتـان لرسـتـان شـهـر مـعـمـولان بـود. یـکـى از دوسـتـان او نـقل مى کند: مدتى در آموزش و در پذیرش سپاه با هم بودیم . روزى دیدم لباسهایش در عـیـن تـمـیزى بسیار فرسوده است . گفتم چرا لباس نو نمى پوشى ؟ گفت من ایرادى در همین لباسها نمى بینم . بعدها فهمیدم او بجز لباس اولیه اى که از سپاه گرفته بود لباس دیگرى دریافت نکرده بود.
وقتى براى صرف غذا به آشپزخانه مى رفتیم او غذا نمى گرفت . تنها یک ظرف خالى مى گرفت ، غذاهاى زیادمانده از دیگران را برمى داشت و مى خورد.
سـپـاه به او اجازه جبهه رفتن نمى داد. سرانجام از سپاه استعفا داد تا بتواند جبهه برود. گفتم چرا استعفا مى دهى ؟ گفت : ((من لیاقت پاسدارى ندارم .)) او براى استعفا ناچار شد در آن زمان (1363) مبلغ 40 هزار تومان به سپاه خسارت بدهد که براى پرداخت آن قطعه زمـیـنـى را فـروخـت . سـپـس بـه عـنوان بسیجى جبهه رفت و سه ماه بعد به فیض شهادت نائل گردید. خدایش رحمت کند.
شوخى
پـاسـداران بـرجـسـتـه انقلاب اسلامى انسان هاى عبوسى نبوده اند و گاه با نیروهایشان شوخى هم داشته اند. یکى از دوستان شهید مهدى زین الدین مى گوید:
عملیات که شروع مى شد، زین الدین بود و موتور تریلش . مى رفت تا وسط عراقیها و برمى گشت . مى گفتم ((آقا مهدى ! مى رى اسیر مى شى ها.)) مى خندید و مى گفت ((نترس . این ها از تریل خوششون مى آد. کاریم ندارن .))
جـالب ایـن جاست که پیش بینى او درست بود و او سرانجام به دست ضد انقلاب داخلى در جـاده بـانـه بـه سـردشت به شهادت رسید. گفتنى است روزى در پى یک مراسم عزادارى ائمـه (ع ) بـا فـردى آشنا شدم که مهمان یکى از دوستان بود. او گفت : من مدتى در عراق عامل نفوذى سپاه بین منافقین بودم . روزى با جمعى از ضد انقلاب مسلح کُرد در عراق بودم کـه فـردى تعریف کرد زین الدین را من کشتم . توضیح خواستم . او گفت من در یک سه راه کمین کرده بودم . ماشین زین الدین آمد. از فرصت استفاده کردم و با شلیک چند گلوله او (و برادرش ) را کشتم .
گفتم : واقعا خودت کشتى گفت بله ! گفتم بیا چیزى نشانت بدهم . او را با خود به نقطه خلوتى بردم . شب بسیار سردى بود. با تهدید اسلحه لختش کردم و به یک درخت بستم . نـمـى خـواسـتـم بـا صـداى گـلوله تـوجـه دیـگـران را جـلب کـنـم . صـبـح کـه شـد از قـاتـل شـهید زین الدین فقط یک جسد یخزده بر جا مانده بود. این مجازات دنیوى او بود و حساب آخرت همچنان باقى است .
4. رابطه با مردم
پـاسـداران بـرجـسته انقلاب اسلامى با مردم چه رفتارى داشته اند؟ آنان از روحیه مهمان نوازى ، تواضع ، همدردى با مردم ، انفاق و گذشت برخوردار بوده‌اند بنگرید. 
مهمان نوازى
در خـصـوص شـهـیـد غـلامـحـسـیـن افـشـردى (حـسـن بـاقـرى ) یـک دوسـت دوران تحصیل او چنین مى گوید:
سـال آخـر دبـیـرسـتـان بـود. شـب بـا مهمان غریبه اى رفت خانه به او شام داد و حسابى پـذیـرایـى کرد. مى گفت : از شهرستان آمده . فامیلى تهران نداره . فردا صبح اداره ثبت کار داره ، مى ره . دلش نمى آمد کسى گوشه خیابان بخوابد.
تواضع
یـکـى از رزمـنـدگـان اسـلام دربـاره شـهـیـد غـلامـحـسـیـن افـشـردى نقل مى کند:
دیدم از بچه هاى گردان ما نیست ، ولى مدام این طرف و آن طرف سرک مى کشد و از وضع خـط و بـچـه ها سراغ مى گیرد. آخر سر کفرى شدم با تندى گفتم : اصلا تو کى هستى این قدر سین جیم مى کنى ؟ خیلى آرام جواب داد: نوکر شما بسیجى ها.
همدردى
شهید همت حتى زمانى که مى توانست از امکانات رفاهى بهره مند شود به نیروهایش توجه مى کرد و مانند آنان مى زیست .
اردوگـاه شـهـیـد بـروجـردى در قـلاّ جـه اسـلام آبـاد بـرپـا شـده بـود. اوایـل پـایـیـز سـال 1362 بـود و شـبها سرماى هوا دو چندان مى شد. گاهى باد سرد مى وزیـد؛ از آن بـادهـا کـه پـایـه هـاى چـادر گـروهـى را تـکـان مـى داد. داخل چادرها تا حدودى گرمتر بود؛ ولى باز هم نمى شد با یکى ، دو پتو خوابید!
دو روز بـود کـه حـاج همّت در اردوگاه حضور نداشت . وقتى به اردوگاه برگشت ، متوجّه شد که نیروهاى چند گردان از اردوگاه خارج شده اند.
پرسید: ((گردانها کجا رفته اند؟))
پاسخ دادند: ((براى تمرین عملیات و رزم شبانه رفته اند و فردا برمى گردند.))
حاج همّت چیزى نگفت و مشغول انجام کارهاى لشکر شد. نیمه هاى شب ، وقتى همه آماده خواب شدند، حاج همّت را دیدند که پتویى بر دوش گرفته و از چادر خارج مى شود.
کسى به خود جراءت داد و پرسید: ((حاجى کجا مى روى ؟)) حاج همّت جواب داد: ((مى خواهم امشب مثل بچّه هایى که به رزم شبانه رفته اند در فضاى آزاد و تنها با یک پتو بخوابم ؛ مثل بسیجیان !))
یـک روز حـاجـى بـا چـنـد نـفر از بچّه هاى اطلاعات عملیات ، از شناسایى بازگشتند. شب نـخـوابیده بودند و بسیار خسته به نظر مى رسیدند. پادگان دو کوهه تابستانها خیلى گـرم اسـت و مـعـمولاً دماى هوا، بالاتر از چهل و پنج درجه است . امکانات لشکر خیلى زیاد نـبـود و بـیـشـتـر گـردانـهـا کـولر و پـنـکـه نـداشـتـنـد و هـواى گـرم تحمّل مى کردند.
حاجى گفت : ((مى خواهم نیم ساعت استراحت کنم . یک پتو به من بدهید.))
یکى از بچّه ها بدون آن که چیزى بگوید، بیرون رفت و با پنکه اى که قرض گرفته بـود، بـرگـشت . حاجى با دیدن پنکه ، ناراحت شد و گفت پنکه را ببرد. بعد هم یک پتو زیر سر گذاشت و یک پتو روى خود کشید و خوابید!
حاجى راضى نمى شد بسیجیان پنکه نداشته باشند و او زیر پنکه بخوابد.
در باره شهید افشردى نیز آمده است :
اوج گـرمـاى اهـواز بـود. بـلنـد شد، دریچه کولر اتاقش رابست . گفت : به یاد بسیجى هایى که زیر آفتاب گرم مى جنگند.
انفاق
شهید یوسف کلاهدوز که قبل از انقلاب از افسران ارتش و پس از انقلاب قائم مقام سپاه شد بـه لحـاظ مـالى مـى توانست وضع خوبى داشته باشد اما اغلب حقوق خود را صرف کمک به نیازمندان مى کرد.
گذشت
شهید غلامحسین افشردى وقتى از حرف کسى ناراحت مى شد، دو رکعت نماز مى خواند و او را مـى بـخـشـید و از خدا مى خواست او را ببخشد. گاهى که بین بسیجى ها حرفى مى شد مى گفت :
براى این حرف ها بهم تهمت نزنید. این تهمت ها فردا باعث تهمت هاى بزرگترى مى شه . اگه از دست هم ناراحت شدید،دورکعت نماز بخوانید بگویید خدایا این بنده ى تو حواسش نـبـود مـن گـذشـتـم تو هم ازش بگذر. این طورى مهر و محبت زیاد مى شه . اون وقت با این نیروها میشه عملیات کرد.
5 . رابطه با خویشاوندان
پـاسـداران بـرجـسـته انقلاب اسلامى همواره به خویشاوندان خود محبت مى کردند اما اجازه نمى دادند این محبت روى انجام وظیفه شان اثر منفى بگذارد. براى نمونه :
اطاعت از والدین
شـهـیـد مـهـدى زیـن الدیـن در زمـانـى کـه نـوجـوان بـود، روزى در کـوچـه با به بچه ها فوتبال بازى مى کرد:
((توى ظل گرماى تابستان ، بچه هاى محل سه تا تیم شده اند. توى کوچه هجده مترى . تـیم مهدى یک گل عقب است . عرق از سر و صورت بچه ها مى ریزد. چیزى نمانده ببازند. اوت آخر است . مادر مى آید روى تراس ((مهدى ! آقا مهدى ! براى ناهار نون نداریم ها برو از سرکوچه دو تا نون بگیر.)) توپ زیر پایش مى ایستد. بجه ها منتظرند. توپ را مى اندازد طرفشان و مى دود سر کوچه .))
چند سال بعد، زمانى که مهدى بزرگ شده و به جبهه رفته است ، اما همچنان محبت به مادر را فراموش نمى کند. مادر شهید زین الدین مى گوید:
چـنـد روزى بـود مـریـض شده بودم تب داشتم . حاج آقا خانه نبود. از بچه ها هم که خبرى نـداشـتـم . یـک دفـعه دیدم در باز شد و مهدى ، با لباس خاکى و عرق کرده ، آمد تو. تا دیـد رخـت خـواب پـهـن اسـت و خـوابـیده ام ، یک راست رفت توى آشپزخانه . صداى ظرف و ظـروف و بـاز شدن در یخچال مى آمد. برایم آش ‍ بار گذاشت . ظرف هاى مانده را شست ، سـینى غذا را آورد، گذاشت کنارم . گفتم ((مادر! چه طور بى خبر؟)) گفت : ((به دلم افتاد که باید بیام .))
کمک به همسر
همسر شهید مهدى زین الدین نقل مى کند:
((ظـرف هـاى شـام ، دو تـا بـشقاب و لیوان بود و یک قابلمه . رفتم سر ظرف شویى . گفت ((انتخاب کن . یا تو بشور من آب بکشم ، یا من مى شورم تو آب بکش .)) گفتم ((مگه چقدر ظرف هست ؟)) گفت ((هرچى که هس . انتخاب کن .))
احترام به همسر
همسر شهید مهدى زین الدین نقل مى کند:
همه دور تا دور سفره نشسته بودیم ؛ پدر و مادر مهدى ، خواهر و برادرش . من رفتم توى آشپزخانه ، چیزى بیاورم وقتى آمدم ، دیدم همه نصف غذایشان را خورده اند، ولى مهدى دست به غذایش نزده تا من بیایم .
شوخى با همسر
همسر شهید مهدى زین الدین نقل مى کند:
ازش گـله کـردم که چرا دیر به دیر سر مى زند. گفت ((پیش زن هاى دیگه م ام .)) گفتم ((چـى ؟)) گفت ((نمى دونستى چهار تا زن دارم ؟)) دیدم شوخى مى کند. چیزى نگفتم . گفت ((جدى مى گم . من اول با سپاه ازدواج کردم ، بعد با جبهه ، بعد با شهادت ، آخرش هم با تو.))
مهر پدرى
یکى از دوستان شهید مهدى زین الدین نقل مى کند:
نـزدیـک عـمـلیـات بـود. مـى دانستم دختردار شده . یک روز دیدم سرِ پاکت نامه از جیبش زده بیرون . گفتم ((این چیه ؟)) گفت ((عکس دخترمه .)) گفتم ((بده ببینمش )) گفت ((خودم هنوز نـدیـده مـش .)) گفتم ((چرا؟)) گفت ((الا ن موقع عملیاته . مى ترسم مهر پدر و فرزندى کار دستم بده . باشه بعد.))
6 . رابطه با خود
پـاسـداران بـرجـسته انقلاب اسلامى همواره تلاش مى کردند تا با مطالعه مداوم اندیشه خود را طراوت بخشند. اینان در جدالى مستمر با نفس خود قرار داشتند، نیازهاى دیگران را بر نیاز خود ترجیح مى دادند و در یک سخن ، بر خود سخت گیرى مى کردند.
مطالعه مداوم
پـاسـداران بـرجـسته انقلاب اسلامى عادت نداشتند وقت خود را ضایع کنند. براى نمونه شـهـیـد یـوسـف کـلاهـدوز اوقـات فـراغـت خـود را صـرف مطالعه و ورزش مى کرد. در خـصـوص شـهـیـد غـلامـحـسـیـن افـشـردى نـیـز یـک دوسـت دوران تحصیل او چنین مى گوید:
سـر راه مـدرسـه رفـتـیـم کـتـاب فـروشـى . هـر چـى پول داشت کتاب خرید. مى خواند؛ براى دکور نمى خرید.
درباره شهید زین الدین نیز آمده است :
وقـتـى از عـملیات خبرى نبود، مى خواستى پیدایش کنى ، باید جاهاى دنج را مى گشتى . پـیـدایـش کـه مـى کـردى ، مـى دیدى کتاب به دست نشسته ، انگار توى این دنیا نیست . ده دقـیـقه وقت که پیدا مى کرد، مى رفت سر وقت کتاب هایش . گاهى که کار فورى پیش مى آمد، کتاب همان طور باز مى ماند تا برگردد.
مبارزه با نفس
پـاسـداران بـرجسته انقلاب اسلامى از روش هاى مختلفى براى مبارزه با نفس استفاده مى کردند. از جمله این روشها خدمت مخفیانه به دیگران بود. در باره شهید غلامحسین افشردى آمده است :
یک روز قبل از اذان صبح رفتم وضو بگیرم . دیدم تنهایى دستشویى هاى مقر را مى شست . گاهى هم ، دور از چشم همه ، حیاط را آب و جارو مى زد.
ایثار
یکى از اقوام شهید زین الدین نقل مى کند:
خـواهرش پیراهن برایش فرستاده بود. من هم یک شلوار خریدم ، تا وقتى از منطقه آمد، با هم بپوشد. لباس ها را که دید، گفت ((تو این شرایط جنگى وابسته م مى کنین به دنیا.)) گـفـتـم ((آخـه یه وقتایى نباید به دنیاى ماهام سربزنى ؟)) بالاخره پوشید. وقتى آمد، دوبـاره هـمـان لباس هاى کهنه تنش بود. چیزى نپرسیدم . خودش گفت ((یکى از بچه هاى سپاه عقدش بود لباس درست و حسابى نداشت .))
سخت گیرى بر خود
مـجله امتداد، خاطره شگفتى از شهید زین الدین نقل کرده است که به خاطر قلم زیبایش ، عیناً مـى آیـد: سـرهـنـگ طفره مى رفت . انگار براى حرف زدن تردید داشت . نگاهى به دور تا دور میز انداخت و چهره ها را از نظر گذراند.
ـ دارد ضبط مى کند؟
ـ آره .
سردار به شوخى گفت :
ـ عکست که نمى افتد توى ضبط، این همه به کتت ور مى روى ؟!
ـ هیس س س ، دارد ضبط مى کند!... خوب ، بسم الله الرحمن الرحیم ، عرض کنم حضورتان ، یـک خـاطـره اى دارم از آقـا مهدى زین الدین که یک کمى با دیگر خاطراتى که گفته شد تـفـاوت دارد. یـعـنى مربوط به جبهه نیست ، به پشت جبهه است ولى به خوبى روحیه و صـفـاى آقـا مـهـدى را نشان مى دهد. یک روز براى انجام ماءموریتى شش هفت نفرى همراه آقا مـهدى به نزدیکى هاى شوش رفته بودیم . نزدیکى هاى ظهر کارمان تمام شد. آقا مهدى گفت : ((غذاى خوب کجاست برویم و دلى از عزا در آوریم ؟))
مـن گـفـتـم : ((آقـا مهدى ، یک جاى خوب سراغ دارم . اگر موافق باشى برویم آنجا. غذاى خوبى دارد.))
رفـتـیـم شـوش . هـمـان جا که من گفته بودم . آنجا که رسیدیم وقت اذان بود. آقا مهدى یک عـادت بدى که داشت ... این را ننویسیدها! براى مزاح گفتم . در واقع یک عادت خوبى که داشت هر جا وقت نماز مى شد مى ایستاد به نماز. آنجا هم ... .
راننده آقا مهدى با انگشت به ضبط اشاره کرد و گفت :
ـ بـا عـرض پـوزش کـه حـرف جـنـاب سـرهـنـگ را قـطـع مى کنم . در رابطه با همین نماز اول وقـت آقـا مهدى ؛ بارها وسط جاده ، وسط بیابان ، وقت نماز، خودرو را نگه مى داشت ، مـى ایستاد به نماز. خیلى هم مقید به نماز جماعت بود. به کسانى که همراهانش بودند مى گـفـت : ((بـایـستید جلو؛ پیش ‍ نماز، اگر کسى بهانه مى آورد یا شکسته نفسى مى کرد و این جور چیزها، خودش جلو مى ایستاد و نماز به جماعت برگزار مى شد.))
ـ بـله مـى گفتم ... غذاخورى شلوغ بود. مرد و زن . ما رفتیم بالکن غذاخورى براى نماز. ولى قبل از بالا رفتن ، آقا مهدى براى همه غذا سفارش داد. همه مى دانستند که آقا مهدى در چنین مواقعى هواى بچه ها را دارد.
خـواسـتـیـم بـیاییم پایین سر میز ناهار که یک دفعه صداى گریه آقا مهدى از نمازخانه بلند شد. هاى هاى گریه و ((الهى العفو)) گفتن . همان توى راه پله میخکوب شدیم . همه ى مـشـتـرى هاى غذاخورى دست از غذا کشیدند. سر برگرداندند به طرف صدا. هاج و واج کـه این صداى کیه ؟ چه خبر شده ؟ چه اتفاقى افتاده ؟ راستش ، خوب ، حالا باید راستش را گـفـت ؛ بـعـد از بـیـسـت ، بیست و یک سال . آن موقع ما از آن وضعیت ، آن نگاه هاى متعجب خـجـالت کشیدیم . توى دلمان گفتیم : ((بابا، این کارها جایش توى نماز شب است . توى آن تـنـهـایـى . نـه ایـنجا، وسط شهر، وسط غذاخورى ، وسط مردم کاشکى این ها را ضبط نـمـى کردى ... ولى نه ، اشکال ندارد، حقیقت است دیگر، اگر آن وقت ها این فکرها را نمى کـردیـم کـه حـالا ایـنـجا نبودیم ، پیش آقا مهدى بودیم . پیش بقیه ى شهدا. ضبط کن چند دقـیـقـه اى هـمه ى نگاه ها به بالکن بود. مى خواستند ببینند کیه که این طور گریه مى کـنـد و ((الهى العفو)) مى گوید. بالا خره آقا مهدى سر از سجده برداشت . صورتش خیس خیس بود. انگار تازه شسته بود. مشترى ها که این صحنه ها را دیدند همه یخ کردند. رنگ همه شان زرد شد. غافلگیر شده بودند.
آقـا مـهـدى هـمین که دید همه او را نگاه مى کنند، لبخندى زد و انگار نه انگار چیزى شده ، مـردم هـم بـه حـال عـادى بـرگـشـتـنـد. سـر مـیـز غـذا، سـفـارش هـاى آقـا مـهدى را آوردند و مـشـغـول شـدیم . اما همه زیر چشمى آقا مهدى را زیر نظر داشتیم . مى خواستیم ببینیم حالا کـه قـرار شـده دلى از عـزا در آوریـم او چه مى کند؟! براى آقا مهدى سوپ آوردند. تعجب کردیم . ولى به خودمان دلدارى دادیم که اول سوپ سفارش داده تا آماده شود براى غذاى اصـلى . آقـا مـهـدى نـان و سـوپ را جـلو کشید و مشغول شد. ما هم به چه بدبختى شروع کـردیـم بـه جـوجـه کـبـاب خـوردن . خوب ، نمى شد. حسابش را بکنید؛ فرمانده ى لشکر ((نان و سوپ بخورد. ما هم با پررویى ...
سوپش که تمام شد، منتظر بودیم که غذاى اصلى را بیاورند، ولى او یک ((الهى شکر)) گفت و بلند شد. همه وا رفتیم . همین را بگویم که تا اهواز همه ساکت بودیم جز آقا مهدى . خجالت مى کشیدیم که حتى کلمه اى بگوییم ...
خب ، اگر مى شود اسمى از من نیاور. بنویس ، بنویس ... خاطره از ((هم رزم سردار)).
درباره شهید غلامحسین افشردى نیز آمده است :
عصر بود که از شناسایى آمد.انگار با خاک حمام کرده بود. از غذا پرسید. نداشتیم .یکى از بچه ها تندى رفت ، از نزدیکى شهر چند سیخ کوبیده گرفت . کباب ها را که دید، داد زد ایـن چـیـه ؟ زد زیـر بـشـقاب و گفت : هرچى بسیجى ها خورده اند، از همون بیار. نیست ، نون خشک بیار!
7. نتیجه گیرى
مـهـم تـریـن صـفـات پـاسـداران بـرجـسـتـه انـقـلاب اسـلامـى کـه امـروزه قابل الگو گیرى باشد چنین است :
1. تـوحـیـد: پـاسداران برجسته انقلاب اسلامى توحید را با تمام وجود حس کرده بودند. آنـان خدا را در همه حال حاضر و ناظر مى دیدند. کارهاى خود را خالص براى او انجام مى دادند و براى کسب رضاى او سخت مى کوشیدند.
2. ایـمـان انقلابى : راز مهم توان بالاى آن عزیزان ، در ایمان انقلابى آنان نهفته است . آنـان به اهداف والاى انقلاب اسلامى سخت ایمان داشتند. پیروزى را باور داشتند و در این مسیر مقدس ‍ سخت مى کوشیدند.
3. مـطـالعه مستمر: پاسداران برجسته انقلاب اسلامى همواره براى افزایش سطح فکرى خود مطالعه مى کردند و از هر فرصت کوتاه بهره مى جستند تا با مطالعه کتب مهم دینى و اعتقادى ، اندیشه خود را ارتقاء بخشند.
4. ارتـبـاط بـا روحـانـیـت مـتـعـهـد: پـاسـداران بـرجـسـتـه انـقـلاب اسـلامـى چـه در دوران قـبل از پاسدارى و چه در دوران پاسدارى خود همواره با روحانیت متعهد ارتباطى دوستانه و عمیق داشته اند.
5 . کـوتـاهـى آرزوهـا: آرزوهـاى مـادى پـاسـداران برجسته انقلاب اسلامى همواره کوتاه و جـزئى بـوده اسـت . آن قـدر کـوتـاه کـه گویى هیچ آرزوى دنیوى نداشته اند. مهم ترین آرزوهاى اینان ، بعد معنوى داشت . براى مثال ، دیدار امام خمینى (ره ) و کسب مرتبه شهادت در راه خدا از جمله مهم ترین آرزوهاى اینان بود.
6 . تـفـریـحات سالم : پاسداران برجسته انقلاب اسلامى اغلب به صورت ناخواسته ، هـمـواره تـفـریـحـات سـالم را داشـتـه انـد. ایـنـان بـه دلیـل نـیـازهـاى جبهه ، مدام در حال سفر به نقاط مختلف کشور و یا شناسایى مناطق مختلف جنگى بوده اند که در عین انجام وظیفه ، نوعى تفریح سالم نیز به حساب مى آمد. گفت و گـو و شـوخـى هـاى دوسـتـانـه بـا سایر رزمندگان اسلام از دیگر تفریحات سالم آنان بـوده اسـت . پـیـاده روى هـاى طولانى ، موتور سوارى و رانندگى در جاده هاى خطرناک و خـاکـى در عین این که لازمه اجراى ماءموریت هاى آنان بود به منزله تفریح نیز به شمار مى رفت .
7. سخنرانى : پاسداران برجسته انقلاب اسلامى ، افکار درخشان را در ذهن خود انبار نمى کردند بلکه با سخنرانى مداوم براى نیروهاى خود، هم آنان را به لحاظ روحى درآمادگى مستمر نگه مى داشتند و هم خود نشاط روحى به دست مى آوردند.
8 . پـرداخت خمس : پاسداران برجسته انقلاب اسلامى ، از نظر مادى درآمد چندانى نداشتند اما با این حال از همان اندک در آمد خود حقوق واجب مالى خویش مانند خمس را مى پرداختند و هم به نیازمندان جامعه انفاق مى کردند. برخى پا را از این هم فراتر گذاشته بودند و با حقوق خود، هدایایى تهیه مى کردند و به دیدار خانواده شهدا و عیادت جانبازان مى رفتند.
9. ساده زیستى : پاسداران برجسته انقلاب اسلامى ساده مى زیستند. بسیار شده بود که اگر لباس نویى به دست انها مى رسید آن را به نیازمندان و یا رزمندگان جوان تر از خـود مـى بخشیدند و خود همچنان لباس ساده را بر تن مى کردند. زندگى شخصى اینان بـسـیار ساده بود و عجیب این بود که همان را کافى مى دیدند و حتى در اندیشه هم آرزوى افـزایـش آن را نـداشـتـنـد و اگـر کـسـى بـانـى مى شد و تلاش مى کرد تا به زندگى شـخـصى آنان توسعه بخشد اغلب با اعتراض آنان مواجه مى شد و چه بسا آن کالاى به ظاهر اضافى را به نیازمندان مى بخشیدند.
10. عـلاقـه شـدیـد بـه هـمـکـاران : پـاسـداران برجسته انقلاب اسلامى به فرماندهان ، هـمـکـاران و نـیروهاى خود سخت علاقه داشتند. غیبت نمى کردند. تهمت نمى زدند. دروغ نمى گـفـتـنـد و اگـر مـى شـنـیدند کسى پشت سرشان چیزى گفته است برایش طلب بخشش مى کـردنـد و گاه مى شد دو رکعت نماز مى خواندند، آنگاه هم خود مى بخشیدند و هم از خدا مى خواستند او را ببخشد.
11. تواضع : در رفتار پاسداران برجسته انقلاب اسلامى با نیروها مى توانستى شاهد تواضع فراوان اینان باشى . اینان نه تنها خود را برتر از دیگران نمى دیدند بلکه با حرکاتى نظیر شستن ظروف و گاه لباس هاى رزمندگان اسلام ، نظافت سرویس هاى بـهـداشـتـى ، کـمـک در بـارگـیـرى و یـا تـخـلیـه مـهـمـات و امثال آن چنان رفتار مى کردند که رزمندگان اسلام ، عاشق اخلاق و رفتارشان مى شدند.
12. خـود را نـدیـدن : رفـتـارهـاى پاسداران برجسته انقلاب اسلامى نشان از آن داشت که اینان به عصاره دین یعنى خود را ندیدن رسیده بودند.

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات