درآمد
مایکل هارت و آنتونیونگری برای نامیدن نظام جهانی کنونی واژهء «امپراتوری» را برگزیدهاند. هدف آنها از این انتخاب تمایز قایل شدن بر ویژگیهای سازندهء ذاتی امپراتوری در برابر کسانی است که نظام جهانی کنونی را در قالب «امپریالیسم» تعریف میکنند. امپریالیسم در این تعریف به بعد کاملاً سیاسی تقلیل مییابد و به سخنی دیگر گسترش قدرت پیشین دولت فراسوی مرزهایش رفته و به این ترتیب امپریالیسم با استعمارگری در هم میآمیزد. به همین سان، دیگر نه از استعمار خبری است و نه از امپریالیسم. این گزارهء فریبنده پاسخ مثبتی است به گفتمان ایدئولوژی آمریکا، گفتمانی که در آن ایالات متحده برخلاف دولتهای اروپایی هرگز در پی جـاهطلبی و تشکیل یک امپراتوری استعماری برای منافعاش نبوده و هرگز نمیتوانست «امپریالیست» باشد [و از این رو بود که بوش خاطرنشان ساخت امروز هیچ شباهتی به دیروز ندارد.] اما سنت ماتریالیستی تاریخی، تحلیلی کاملاً متفاوت از جهان مدرن ارایه میدهد، تحلیلی که مبتنی بر شناخت نیاز به انباشت سرمایه به ویژه در بخشهای مسلط است. به این ترتیب، این تحلیل در سطح جهانی این امکان را فراهم میسازد تا سازوکارهایی را کشف کنیم که قطببندی ثروت و قدرت را پدید آورده و اقتصاد سیاسی امپریالیسم را تشکیل داده است.
هارت و نگری از هر تـحلیلـی کـه در ایـن زمینـه از سـوی مارکسیستها و دیگر مکاتب اقتصاد سیاسی به رشتهء تحریر درآمده، دانسته چشمپوشی میکنند. در عوض، آنها به سراغ قانونزدگی (افراط در پیروی از قانون) موریس دووژه یا علم سیاسی پیش پا افتادهء تجربهگرایی آنگلوساکسون میروند و به این ترتیب، «امپریالیسم» تبدیل به ویژگی مشترک «امپراتوریهای» متعددی همانند رومانی، عثمانی، بریتانیا با استعمارگری فرانسه، مجارستان، اتریش، روسیه و شـوروی مـیشـود. آنهـا فـروپـاشی گریزناپذیر این امپراتوریها را در «دلایل شبیه به هم» جستوجو میکنند. این استدلال بیشتر به روزنامهنگاری سطحی نزدیکتر است تا تاریخنگاری. در هر صورت، این تعبیر نیز پاسخ مثبتی است به الگوی جاری [پس از سقوط دیوار برلین.]ردیدی نیست که تکامل سرمایهداری و نظام جهانی در 20 سال گذشته در تمامی حوزهها دچار تحولات کیفی شده است.حمایت از این گفتمان مسلط که «انقلاب علمی تکنولوژیکی» موجبات اشکال مدیریت اقتصادی و سیاسی جهان خاکی را فراهم ساخت تا بر دیگر اشکال که به نام دفاع از «منافع ملی» و حتی فراتر از آن به نام تکامل سرمایهداری «مثبت» مطرح شده، فایق آید، نکتهای دیگر است.این گفتمان ناشی از سادهسازیهای جدی است. به کلامی دیگر، این بخشها همچنان در دست گروههای مالی که هنوز به لحاظ «ملی» قوی هستند، باقی میماند. (برای مثال گروههایی در ایالات متحده، بریتانیا یا آلمان، ولی نه در «اروپا» که چنین گروههایی در چنین سطحی وجود ندارد) گذشته از اینها، بازتولید اقتصادی نظام کنونی همچون گذشته بدون تحقق موازی «سیاستی» که متغیرهایش را تعدیل مـیکنـد، تصورناپذیر است.
اقتصاد سرمایهداری بدون «دولت» وجود ندارد، مـگــر در زبــان ایــدئــولــوژیکـی و تهیلیبریالیسم. هنوز هیچ دولت «جهانی» فراملی وجود ندارد. پرسشهای درستی که خاستگاه آنها گفتمان مسلط جهانی شدن است به تناقضات بینمنطق انباشت جهانی شده بخشهای مرکزی و مسلط سرمایهداری (سیاستهای انحصارطلبانه) و بخشهای حاکم بر «سیاست» نظام برمیگردد. نظامی که هارت و نگری که با اصطلاح خوش نام «امپراتوری» بیان میکنند برگرفته از بینش خام و سادهلوحانهء جهانی شدنی است که گفتمان مسلط آن را پدید میآورد. در این بینش، فراملی شدن موجب از بین رفتن امپریالیسم شده و نظامی را جایگزین آن کرده که در آن، مرکز از یک طرف در هیچ جایی وجود ندارد و در عین حال همه جا هست. تقابل مرکز پیرامون (که رابطهء امپریالیست را تعریف میکند) تاکنون پیشی گرفته است. از آنجایی که در جهان سوم، جهان اول «ثروت» وجود دارد و جهان سوم «فقر» در جهان اول نیز وجود دارد، هارت و نگری در اینجا از گفتمان عمومی حمایت میکنند که در آن مغایراتی بین جهانهای اول و سوم وجود ندارد. به طور مسلم، در کشور هند هم فقیر و هم غنی وجود دارد، درست همانطوری که در ایالات متحده نیز وجود دارد; از این رو ما همگی هنوز در جوامعی زنـدگـی مـیکنیـم کـه براساس طبقه تقسیمشدهاند که همهء آنها نیز در دل جهان سرمایهداری جای گرفتهاند.آیا این به آن معنی است که صورتبندیهای اجتماعی هند و ایالات متحده شبیه هم هستند؟ آیا تمایز بین نقش فعال برخی جوامع در صورتبندی جهانی و نقش انفعالی دیگر جوامع که میتوانند خود را با نیازهای نظام جهانی شده تطبیق دهند، هیچ معنایی ندارد؟ در واقع، این تمایز بیشتر به امروز مربوط است تا یک مسالهء همیشگی. در مرحلهء اول تاریخ معاصر (1980 - 1945)، روابط نیرو در کشورهای امپریالیست و کشورهای مسلط به گونهای بود که توسعهء پیرامونها در دستور کار بود ولی در مراحل بعدی تاریخ اینگونه نبود، بلکه این امکان برای کشورهای مرکز فراهم آمد تا خود را عاملان فعال در تحولات جهانی معرفی کنند. امروزه این رابطه به نحو چشمگیری به نفع سرمایهء مسلط تغییر یافته است. فرآیند توسعه از بین رفته است و جای خود را به «انطباق» داده است: به دیگر سخن، نظام جهانی کنونی [امپراتوری] کمتر هم امپریالیستی نیست بلکه نسبت به سلف بیشتر هم امپریالیستی شده است.
اگر هارت و نگری تنها به ایننکته توجه میکردند که نمایندگان سرمایهء مسلط چه چیزی را نوشتهاند نکات گفته شده را درک میکردند. تعجبآور است که چرا آنها اصلاً توجهی به این نکته نکردهاند. با این حال، تمامی بخشهای تشکیلدهندهء حکومت ایالات متحده [دموکراتها و جمهوریخواهان] در ارایهء اهداف خود هیچ پنهانکاری از خود نشان ندادند: اهدافی همچون دسترسی انحصاری به منابع طبیعی کرهء خاکی جهت تداوم فعالیتهای زندگی مصرفگرایی، حتی اگر این روش به ضرر دیگر مردم جهان تمام میشد و نیز جلوگیری از شکلگیری هر قدرت رقیب و بزرگ متوسط که قادر است در برابر دستورات واشنگتن مقاومت کند و در نهایت رسیدن به اهداف از طریق کنترل نظامی بر کرهء خاکی.
هارت و نگری تنها از این گفتمان جاری حمایت کردهاند که در آن «ملیگرایی» و «کمونیسم» شکست حتمی خوردند و بازگشت لیبرالیسم جهانی شده موجبات پیشرفت عادلانه را فراهم ساخت.اگر هم «نواقصی» متوجه نظام است، میتواند با منطق درون خود نظام اصلاح شود نه با مبارزه علیه آن. از این رو، فهم این دلایل آسان است که چرا «نگری» به گروه اروپایی آتلانتیک پیوست و خواستار حمایت از پروژهء نهاد فرالیبرالی شد که تابع واشنگتن بـود. اما تاریخ واقعی «ملیگرایی» و «کمونیسم» چیزی مشترک با آنچه تبلیغات لیبرال دربارهء آن میگفت نداشت. تحولات اجتماعی برخاسته از ملیگرایی و کمونیسم به دههء دولت رفاه دموکراسیهای اجتماعی غرب بود که سوسیالیسم واقعی بر آنها حاکم بود و تجارت پوپولیسم ملی رادیکال در جهان سوم موجب شد سرمایهء خود را با خواستهای اجتماعی برخاسته از منطق سلطهء خود تطبیق دهند و جاهطلبی امپریالیست را به عقب برانند. این تحولات بسیار گسترده بود و با وجود محدودیتهای تحمیلی از سوی جنبهء رادیکالی ناکافی پروژههای مطرح بسیار مثبت بود. بازگشت (موقتی) لیبرالیسم که با حذف و فروپاشی پروژهها از دورهء پیشین تاریخ معاصر ممکن شد پیشرفت نبود بلکه یک نقطهء عطف بود. پرسشهای مرتبط با جهان معاصر را تنها میتوان با دست کشیدن از گفتمان لیبرال هارت و نگری پاسخ داد. البته، نظرهای مهم و متعددی در مورد این پرسشها ارایه شده اسـت، نظرهایی که بیشتر از منظر ماتریالیسم تاریخی احیاشده مطرح است، ولی هارت و نگری از آن غفلت کردهاند. در اینجا، بازخوانی رئوس گستردهء نظرهایی که در مورد موضوع پیشنهاد دادهام موجب خرسندی من خواهد بود. در گذشته، امپریالیسم به مثابهء کشمکش دایمی میان قدرتهای امپریالیستی (تمامی کشورهای امپریالیستی) تلقی میشد.
رشد مرکزگرایی سرمایهء انحصاری اکنون موجب ظهور امپریالیسم «جمعی» سه محور شدهاست [ایالات متحده، اروپا و ژاپن.] در این رابطه بخشهای مسلط سرمایه در مدیریت سودشان از نظام امپریالیستی جدید منافع مشترکی دارند. ولی مدیریت سیاسی متحدالشکل این نظام با تکثر دولتها مخالفت میکند.
تضادهای داخل سه محور بر اثر واگرایی منافع میان سرمایهء انحصاری مسلط به وجود نیامد، بلکه حاصل واگرایی منافع ارایه شده از سوی دولتها بود. این تضادها را در یک عبارت خلاصه کردهام: اقتصاد، شرکای نظام امپریالیستی را متحد میسازد و سیاست، ملتهای مربوطه را تقسیم میکند.
انبوه-تاسیس دموکراسی یا بازتولید هژمونی سرمایه؟
ایدئولوژی لیبرال خاص سرمایهداری، فرد را در خط مقدم قرار میدهد. در تکوین تاریخی دوران عصر روشنگری فرد مورد بحث برای این که از خرد خویشتن آزادانه بهره جوید لزوماً نباید انسانی تحصیلکرده، ثروتمند و یک بورژوا میبود. این امر یک پیشرفت آزادیبخش ابدی بود. سوسیالیسم را نمیتوان به عنوان حرکتی فراسوی سرمایهداری به مثابهء بازگشتی به گذشته و نفی فرد تلقی کرد. باوجود محدودیتهایی که سرمایهداری بر دموکراسی بورژوا تحمیل میکند، آن «صوری» نیست بلکه کاملاً واقعی است، حتی اگر هنوز هم ناقص مانده است. اما مولفههای مکمل آن را با این عبارت بیان میکنم که: بدون زیر سوال بردن سرمایهداری هیچ پیشرفتی دموکراتیک حاصل نخواهد آمد. دموکراسی و پیشرفت اجتماعی دو امر لاینفک هستند. به طور مسلم، سوسیالیسم موجود واقعی، در گذشته به این نیاز احترام نگذاشت و تصور کرد میتواند بدون دموکراسی یا با دموکراسی حداقل-همچنان که در سرمایهداری روی داد-به پیشرفت نایل آید.
اما ضروری است اضافه کنم اکثریت مدافعان امروزی دموکراسی به ندرت خواستههای زیادی دارند و تصور میکنند دموکراسی بدون هرگونه پیشرفتی اجتماعی ملموس ممکن است و به خود اجازه میدهند اصول سرمایهداری را زیر سوال ببرند. آیا هارت و نگری این مقوله از دموکراسی لیبرال را پشت سر گذاشتهاند؟
فردگرایی ایدئولوژی لیبرال، فرد را در پایان به مثابهء سوژهء تاریخ تلقی میکند. این ادعا درست نیست، نه برای تاریخ نظامهای اولیه (که عصر روشنگری از تعریف فرد آگاهی نداشت) و نه حتی برای تاریخ نظام سرمایهداری که بر پایهء نظام کشمکش بین طبقات استوار بود و سوژههای حقیقی بخشی از تاریخ بودند.
اما فردگرایی به سوژهء تاریخ در یک سوسیالیسم پیشرفتهء آینده تبدیل خواهد شد.
هارت و نگری تصور میکنند وارد دورهای از چرخش تاریخی شدهایم که طبقات (ملتها یا مردم)، دیگر سوژهء تاریخ نیستند. در حالی که فرد به سوژهء تاریخ تبدیل شده است (یا در فرآیند تبدیل شدن است.) این چرخش موجب صورتبندی امری شده که آنها را «انبوه» نامیدند که برحسب «تمامیت ذهنیت خلاق و زایشی» تعریف میشد.
چرا و چگونه این نقطهء چرخشی روی میدهد؟ متوننگری و هارت در پاسخ به این پرسش کاملاً در هالهای از ابهام گرفتار آمده است. آنها از گذار به «سرمایهداری شناختاری» یا ظهور «تولید غیرمادی» و بـه تعبیـری جـامعـهء «شبکـهای» یـا «مرززدایی» صحبت میکنند. آنها به گذارهای فوکو در ارتباط با گذار از جامعهء انضباطی به جامعهء کنترل اشاره میکنند. هر چیزی که در طول 30 سال گذشته گفته شده است چه خوب چه بد به یک نظرگاه بستگی دارد و از آنجا که به سرعت و به صورت به هم آمیخته درون دیگ بزرگی برای آماده شدن در آینده ریخته میشود غیرقابل بحث است. چکیدهای از الگوهای جاری نمیتواند به راحتی متقاعد کننده باشد. شبیه این نظرها توسط مانوئل کاستلز نیز در مورد «جامعهء شبکهای» صورتبندی شده و یا اندیشههایی که جرمی ریفکین، رابـرت رایـش و دیگـر نظـریهپردازان آمریکایی مطرح کردند و موجب طرح این پرسش شدند که: در تمامی این ملغمهء اندیشهها چه چیز جدید و مهمی وجود دارد؟
در اینجا فرضیهء دیگری برای تبیین «انبوه» مورد بحث پیشنهاد میکنم. دوران ما دوران شکست جنبشهای قدرتمند اجتماعی و سیاسی است که در قرن بیستم شکل گرفته بودند (جنبشهای کارگران، سوسیالیستی و لیبرال ملی)، نبود چشماندازی که هر شکستی را در خود بگنجاند منجر به ناآرامی گذرا و کثرت گزارههای شبهنظری میشود، گزارههایی که ابزار موثری را برای تحول جهان تشکیل میدهند. میتوان به طور تدریجی صورتبندیهای جدیدی را شکل داد که با فاصله گرفتن از گذشته و به جای پیشنهاد بازسازی آن هم منسجم و هم موثر باشند، طوری که واقعیتهای جدید حاصل از تکامل اجتماعی (در تمامی ابعاد آن) را در آن ادغام کرد. چنین تبیینهایی که هم متعدد و هم قابل بحثاند وجود دارند. اما من گفتمان هارت و نگری را در این تبیینها در نظر نمیگیرم.
گزارههایی که آنها [هارت و نگری] از گفتمان خودشان در مورد «انبوه» ارایه میدهند - حتی در صورتبندی - شاهدی است بر بن بستی که گرفتارش آمـدهاند. گزارهء اول آنها مربوط به دموکراسی است که برای اولین بار در تاریخ ظاهراً در شرف تبدیل شدن به احتمال واقعی در گسترهء جهانی است. علاوه بر این، انبوه به مثابهء نیروی ذاتی دموکراسی تعریف میشود. این یک گزارهء حامی است. آیا ما در این جهت پیش میرویم؟ فراسوی تجلیهای اندکی که ظاهراً قدرتهای لیبرال را (به ویژه واشنگتن) متقاعد میسازد، دموکراسی با بحران مواجه است. مشروعیت دموکراسی به خاطر مزایای بنیادگرایان مذهبی یا قومی در معرض تهدید و از دست رفتن قرار دارد (رژیمهای قومسالاری یوگسلاوی سابق را به عنوان پیشرفت دموکراتیک در نظر نمیگیرم)! آیا انتخاباتی که یک قدرت گانگستری جنایتکار را برمیاندازد (برای مثال، کشوری که در خدمت خودکامگی روسیه است) و رژیم دیگری را جایگزین آن میسازد (با کمک مالی سی.آی.ای) پیشرفتی برای دموکراسی است یا یک بازی دروغین و ساختگی است؟
آیا ظهور پروژهء امپریالیستی برای سلطه بر کرهء خاکی ریشه در حملات مستقیمی قرار ندارد که حقوق اساسی دموکراتیک را در ایالات متحده نقض کرد؟ آیا در مورد فرآیند مشروعیتزدایی رویههای انتخابی در اروپا اجماع وجود ندارد - در حالی که نیروهای سیاسی اصلی چپ و راست متحد شدهاند؟ هارت و نگری در پاسخ به تمامی این پرسشها سکوت اختیار کردهاند.
دومـیـن گـزاره به «کثرت انبوه» برمیگردد، اشکال و مضمونهایی که مؤلفههای انبوه را تعریف میکنند بیشتر از نیروهایی هستند که این تکثر را تولید یا کاهش میدهند. در نتیجه، تضادهای اصلی تمامی متون هارت و نگری را درمینوردند. برای مثال، بنا به گفتهء آنها جهانی شدن امروزه «تفاوتهایی» بین مرکز و پیرامون را کاهش میدهد_(بـه گونهای که جهانی شدن همان امپریالیسم است.) جهان واقعی دقیقاً در جـهت مخالف با «تفاوتها» و تبعیضهای نژادی در گسترهء جهانی تکامل مییابد. تکثر درون مؤلفههای محلی نظام مطرح شده از سوی هارت و نگری (در آمریکای شمالی و جوامع اروپای شرقی) خود ماهیتی «متکثر» دارد: برای مثال، میتوان شاهد «جوامع» قومی یا شبه قومی (گاهی در ایالات متحده) بود، نیز شاهد طبقاتی بود که برای بازتعریف واقعیتهای اجتماعی مناسب خواهند بود! حتی زمانی که تمامی این تکثرها به طور ملموس مشاهده شدهاند، سخنی از آنها به میان نیامده است. چگونه میتوان این نیروها را در تـولید، بازتولید و تحولات نظامهای اجتماعی تبیین کرد؟ پاسخ به این پرسشهای بنیادین بدون مفهومسازی که من «فرهنگهای سیاسی» مینامم، ممکن نیست. تبیینهای جدی و مثبتی در این حوزهها وجود دارد. به طور مسلم، آنها قابل بحثاند ولی نمیتوان آنها را نادیده گرفت; هارت و نگری در اینجا به چیزی کمک نکردهاند که بتوان در حمایت از نظرها اعلام کرد.
قرار دادن وارونهء فرد به مثابهء سوژهء تاریخ و انبوه به مثابهء نیروی ذاتی پروژهء دموکراتیک آن، اختراعی «ایدئالیستی» است.
این وارونگی در جهان اندیشههایی بدون تحول در روابط اجتماعی واقعی روی داده است. در اینجا قصد ندارم نشان دهم اندیشهها همواره تنها بازتابهای منفعل واقعیت هستند بلکه برعکس دیدگاه مخالفی را ارایه دادهام که مبتنی بر شناخت مستقل «موارد» است. اندیشهها میتوانند جلوتر از عصر خود باشند. پرسش مطرح شده در اینجا به گزارهء کلی مربوط نمیشود. بلکه به اندیشههای پست مـدرنیستـی مـربوط میشود (شامل اندیشههای هارت و نگری هم میشود:) آیا آنها جلوتر از زمان خود هستند؟ یا آیا آنها خام، مبهم و بیان تناقضآمیز واقعیت دوران شکست نه برتری هستند؟ در این شرایط «انبوه» شاید به واقعیت ذاتی «تکثرهای» مبهم، متعدد و پراکنده تبدیل شود.
آن میتواند شکل عملی یک «نیروی واقعی» به خود بگیرد. (درست مثل نیروی انتخاباتی)
اما انبوه نمیتواند گذرا باشد، طوری که همواره در تاریخ مقدر بوده، راهی برای ساختار تناقضآمیز پیدا کند. در طول چند سال، صفحهای «انبوه» وارونه شد، درست به همان دلیل که انقلاب کارگری سال 1970 وارونه شد: تاکید بر نسبی و گذرا بودن، همان طوری که آتیلیو بورون در «امپراتوری و امپریالیسم» خاطرنشان میسازد.
فرهنگ سیاسی نهفته در ورای گفتمان هارت و نگری، لیبرالیسم آمریکایی اسـت. ایـن فرهنگ سیاسی، انقلاب آمریکا و قانون اساسی آن را به مثابهء رویـداد اصلی آغاز مدرنیته توصیف میکند. هانا آرنت با الهام از هارت و نگری مینویسد که این انقلاب آغاز دوران «جستوجوی نامحدود برای آزادی سیاسی» بود. امروزه، ظهور انبوه، نیروی ذاتی دموکراسی ممکن را برای اولین بار در گسترهء جهانی، پیروزی (مثبت) شکوهمند «آمریکایی شدن جهان» تلقی میکند.
حمایت از لیبرالیسم آمریکایی با بیاهمیت شمردن مسیرهای متفاوت ملتهای دیگر همراه شده است، این ادعا به ویژه در نامگذاری «اروپای قدیم» به وضوح روشن است. حتی زمانی که هانا آرنت انقلاب آمریکا را به مثابه «نزاع محدود علیه فقر و نابرابری» رد میکند و آن را به انقلاب فرانسه تقلیل میدهد. در دوران جنگ سرد، تمامی انقلابهای بزرگ دوران مدرن (فرانسه، روسیه و چین) باید بیاعتبار میشدند. البته این انـقـلابها براساس گفتمان لیبرال آمریکایی که در صف مقدم مخالفان انقلاب پس از جنگ جهانی دوم بود از هـمـان آغـاز بـه خـاطـر «گـرایش تمامیتخواهی» اعتبار خود را از دست دادنـد. پـایندگی انحصاری «الگوی آمـریکایی» که انقلاب پیشگامانه و قانوناش هیچ کدام از ضرورتهای توسعهء سرمایهداری را زیر سوال نبرد، به آن معنی بود که میراث آن انقلابها را که در واقع ضروریات سرمایهداری را زیر سوال برد باید کنار نهاد(درست همانطوری که انقلاب فرانسه از همان آغاز با رادیکالیزه شدن یاکوبیانها همراه بود.)
نکوهش انقلاب فرانسه، ضد شوروی گرایی پیش پا افتاده و اتهامات علیه مائوئیسم تشکیلدهندهء برخی محورهای اساسی این گرایش ضدانقلابی در فرهنگ سیاسی هستند.