کد مطلب: ۱۱۲۳
تاریخ: ۱۴ شهريور ۱۳۹۵ - ۰۸:۳۰
«... ملاقات با سفير شوروي هنگام صبح صورت گرفت. پس از خاتمه ملاقات، طالقاني مانند معمول سرخوش بود، ولي شبهنگام پس از صرف شام ناگهان حالش به هم خورد. نگهبانان شخصياش به سوي تلفن هجوم بردند تا به دکتر خبر بدهند، ولي خط قطع بود. کوشيدند به او آب بخورانند، ولي جريان آب هم قطع شده بود. پيرمرد شانسي نداشت. مخالفانش همه چيز را تا آخرين جزئيات حساب کرده بودند.»
اين روايت، بخشي از نوشتههاي جنجالبرانگيز ولاديمير کوزيچکين، مأمور سازمان اطلاعات و جاسوسي شوروي سابق [کاگب] در ايران طي سالهاي ۱۹۷۷ تا ۱۹۸۲ است. او يکي از نخستين کساني بود که در کتاب خاطراتش با عنوان «کاگب در ايران» مرگ آيتالله سيدمحمود طالقاني، در ۱۹ شهريور ماه ۱۳۵۸ را «مشکوک» و حاصل «توطئهاي حسابشده» دانست و فرصتی برای بهرهبرداری ضدانقلاب فراهم آورد.
مجله «يادآور» تابستان سال 1391 ويژهنامهاي با عنوان «شناختنامه آيتالله طالقاني» منتشر کرد؛ ويژهنامهاي که حاوي دهها گفتوگو با شخصیتهاي مختلف سياسي و فکري و نزديکان آيتالله بود. در اين ويژهنامه هاشم صباغيان عضو نهضت آزادي ايران و مهندس اکبر بديعزادگان از اعضاي دفتر آيتالله طالقاني، به شايعات در این زمینه پاسخ دادهاند.
صباغيان: مرگ آيتالله طالقاني طبيعي بود
ما جزو اولین کسانی بودیم که همان نصف شب بالای سر جنازه ایشان حضور پیدا کردیم. نمیدانم آقای چهپور (شهپور) بود یا آقای بستهنگار بود که تلفن زد و خبر داد. ساعت حدود ۱۲ بود که به من زنگ زدند که مهندس بازرگان را خبر کنید... هر دو در نخستوزیری مستقر بودیم. خیلی ناراحت شد و گفت: «بلند شوید برویم.» رفتیم خانه آقای چهپور، هنوز خانه خلوت بود و معلوم بود که خیلیها هم خبر ندارند. جنازه ایشان آنجا بود و عبایش را رویش انداخته بودند. عبا را از روی چهرهاش پس زدیم. چهرهای بسیار نورانی داشت. کم پیش میآمد که مهندس بازرگان گریه کنند، ولی ایشان بالای سر جنازه آقای طالقانی گریه کرد... [درباره مرگ آیتالله طالقانی] اولاً میدانید که ایشان ناراحتی قلبی داشت، دیابت هم داشت، سیگار هم میکشید. جالب بود، میدانست مهندس بازرگان از سیگار خوشش نمیآید، جلسه که داشتیم میگفت: من میروم بیرون سیگار میکشم. به نظر بنده مرگ ایشان طبیعی بود. پزشک هم آوردند و تشخیص داد که سکته کردهاند. در مورد شخصیتهای بزرگ این نوع شایعات طبیعی است.
بديعزادگان: پزشک شخصي آقا گفت سکته قلبي است
تازه خوابم برده بود که تلفن زنگ زد. گوشي را برداشتم و ديدم يکي از دفتر با ناراحتي ميگويد: «خبر داري آقا فوت کردهاند؟» گفتم: «يعني چه؟ آقا طوريشان نبود!» گفت: «خبرگزاري گفته.» گفتم: «تلفن زدي؟» گفت: «تلفن خراب است.» تلفن زدم منزل آقاي چهپور ديدم کار نميکند. مجدداً زنگ زدم دفتر و گفتم: «اين جوري نميشود. در دفتر را ببند و برو خانه آقاي چهپور ببين چه خبر است و به من تلفن بزن.» رفت و خبر داد که ماجرا صحت دارد. من ديگر نفهميدم چگونه لباس پوشيدم. يکي از برادرهايم از خواب بلند شد و پرسيد: «چه خبر است؟» جواب دادم: «آقاي طالقاني فوت کرده.» خانه ما در خيابان زريننعل بود. از آنجا شروع کردم به دويدن! کمي بعد ديدم ماشيني بوق ميزند. برگشتم ديدم برادرم است... با او رفتم خانه آقاي چهپور و ديدم بله، صحت دارد... يک عده ميگفتند در دست دادن سفير روس با آقا اتفاقي افتاده و...، ولي اصلاً اين چيزها نبود. از نظر حفاظت که محمد ترکان، محافظ ايشان، هميشه پشت در اتاق آقا ميخوابيد. ساختمان آقاي رضايي آسانسور داشت. هر وقت آقا آنجا ميرفتند، او در آسانسور ميخوابيد که اگر کسي روشن کرد و خواست بالا بيايد او بفهمد. اين قدر فدايي آقا بود. من نميتوانم اين حرفها (مرگ مشکوک) را قبول کنم... آقا، پزشکي داشتند که در بيمارستان ايرانشهر کار ميکرد. خدا رحمتش کند دو سه سال پيش فوت کرد. او ايشان را معاينه و اعلام سکته قلبي کرد.