تاریخ انتشار : ۱۶ آذر ۱۳۹۵ - ۱۰:۰۵  ، 
شناسه خبر : ۲۹۷۰۸۵
پایگاه بصیرت / دكتر غلام‌رضا بهروزلك

(فصلنامه كتاب نقد – 1382/04/15 – شماره 26 و 27 – صفحه 85)

طرح مساله

بنيادگرايي ديني به ويژه بنيادگرايي اسلامي از جمله مفاهيمي است كه در سده اخير، بازتاب گسترده‌اي در سراسر جهان يافته است. اين مفهوم پديده‌اي است كه نمي‌توان براي آن پيشينه‌اي در جهان اسلام يافت. هر چند در سنت گذشته اسلامي، مفاهيم مشابهي براي بيان معاني نزديك به آن وجود داشته است، اما هرگز چنين تعبيري در سنت اسلامي به كار نرفته است. اين مفهوم به لحاظ ريشه‌يابي تاريخي، نخستين بار به شكل لاتين (Fundamentalism) در اوايل قرن بيستم، در آمريكا و درباره‌ي گروهي از مسيحيان پروتستان به كار رفته است كه با اعتقاد به و حياتي بودن واژگان و عبارات كتاب مقدس مسيحي، برعمل به مضامين آن تاكيده كرده و همچنين نگرش مدرنيسم غربي به دين را رد مي‌كردند.1 از آن پس غرب در تجربه رويارويي خود با مسلمانان نيز، بدون توجه به تفاوتهاي موجود و مباني متفاوت انديشه و تفكر اسلامي، از اين واژگان استفاده كرده است. تعبير بنيادگرايي اسلامي بر اين اساس، منشايي غربي داشته و ذهنيت غرب مدرن بر آن اشراب شده است. با چنين ذهنيتي و براساس اصول مدرنيسم غربي و به ويژه اصل جدايي دين از سياست دين تعريف و كاركرد خاصي مي‌يابد.

بديهي است كه چنين ذهنيتي با نگرش اسلامي به دين و جايگاه آن جامعه آن در جامعه، تفاوت بسيار زيادي دارد كه توجه نداشتن به اين تفاوتها، موجب خلط مفاهيم مي‌گردد. از اين رو ضرورت دارد تا به مفهوم‌شناسي اين واژه در سده‌ي اخير بپردازيم و چگونگي اطلاق آن را بر اسلام‌گرايان معاصر، بررسي نماييم. ضرورت بررسي اين كاربرد بدان جهت است كه اين واژه به دليل بار معنايي خاصي كه يافته است، به عنوان برچسبي منفي، چه در داخل جهان اسلام يا به صورت رايج‌تري در غرب، در مورد اسلام‌گرايان استفاده مي‌شود، بدون آن كه بار معنايي نهفته در آن، مورد توجه قرار گيرد. حتي فراتر از آن، متاسفانه برخي در درون جهان اسلام و حتي در كشور ما هستند كه به صورتي نادرست و تحت تاثير القائات معناي غربي، اين واژه را در مورد نيروهاي ارزشي و اسلام‌گراي داخلي، به صورت منفي به كار مي‌برند.

در چنين كار بردي اين مفهوم با تحجرگرايي و عقل‌ستيزي مترادف مي‌گردد. نتيجه آن كه اين امر موجب ابهام و گنگي خاصي در اين مفهوم شده است تا آن جا كه برخي از محققان را بر آن داشته كه به جاي آن، از مفاهيم و واژگان ديگري در توصيف اسلام‌گرايي معاصر استفاده نمايند.2 فراتر از مناقشات گوناگوني كه در مورد واژگان و معاني آن‌ها مي‌تواند مطرح شود، مساله مهم، بررسي اطلاقات آن‌ها و نيز نسبت سنجي آن‌ها با مفاهيم مشابه است كه مي‌توان از خلط‌ها و اشتباهات موجود جلوگيري نموده و زمينه نظر‌يه‌پردازي صحيح را فراهم كرده تا به ايجاد فضاي تفاهم و گفت‌وگوي علمي كمك كند. در نوشتار حاضر سعي مي‌شود ضمن كالبد شكافي مفهومي واژه‌ي بنيادگرايي اسلامي، كاربردهاي مختلف آن و بار معنايي نهفته در آن‌ها، تبيين شود ودر مآل، با واژگاني چون تحجر‌گرايي، راديكاليسم، اصول‌گرايي و امثال آن مقايسه گردد. بديهي است اين امر مي‌تواند نابهنجاري‌هاي نهفته در كاربرد نادرست اين گونه واژگان را اصلاح‌ نمايد. در نهايت سعي مي‌شود مفاهيم و واژگان مناسب، به منظور توصيف جريان‌هاي اسلام‌گراي معاصر و شاخص‌هاي آن‌ها پيشنهاد شود.

مفاهيم و كاربردهاي بنيادگرايي

بنيادگرايي ديني و معاني مختلفي به كار رفته است. حداقل چهار كابرد مختلف را براي آن مي‌توان شناسايي كرد. براي اين معاني نمي‌توان وجه اشتراك خاصي را پيشنهاد نمود، هر چند برخي از اين كاربردها عام بوده و برخي ديگر را شامل مي‌شود، اما نمي‌تواند جامعه همه‌ي كاربردهاي اين واژه باشد. تنها ويژگي مشترك و كلان تمامي اين كاربردها را مي‌توان تفابل آن‌ها با مدرنيسم غربي دانست. چه در كاربرد اصلي اين واژه در مسيحيت پروتستان آمريكايي و چه در ديگر كاربردهاي آن در ديگر مكاتب و اديان، رد و تقابل با آموزه‌ها و اصول مدرنيسم غربي وجود دارد. بر اين اساس بنيادگرايي، در تقابل با مدرنيسم غربي شكل گرفته است. و چنان‌ كه گذشت، غرب از طريق غيريت‌سازي براي خود و نفي آن، بنيادگرايي ديني را در تقابل با خود تعريف كرده است و براساس چنين شاخصي، آن را با تعميم از نمونه نخست به تمامي نگرش‌هاي ديني كه در تقابل با غرب مدرن مي‌باشند، اطلاق كرده است.

نخستين كاربرد اين واژه در مورد مسيحيت پروتستان آمريكايي بوده است. هر چند فرقه‌ي مسيحيت انجيلي (Evangelicalism) خود ريشه در پروتستانتيسم اروپايي سده‌هاي پيشين دارد، اما در دهه‌ي دوم قرن بيستم است كه به يك جريان سياسي و ديني در برابر اصول و آموزه‌هاي مدرنيسم تبديل گرديد. بر اين اساس بنيادگرايي ديني، يكي از گونه‌هاي فرعي اين فرقه ديني مي‌باشد. مهم‌ترين آموزه‌هاي بنيادگرايان ديني مسيحي در آمريكا عبارت بود از:3

‌1. متن والفاظ كتاب مقدس به همان صورت كه خداوند فرستاده است، مي‌باشد. بديهي است، اين اعتقاد برخلاف اذعان و اعتقاد عموم مسيحيان مي‌باشد كه متن كتاب مقدس را، به رغم اعتقاد به حجيت و اعتبار آن، عينا تعابير و الفاظ آسماني نمي‌دانند و معتقدند اين متن به سخنان حضرت مسيح(ع) و اقدامات وي و داستان رسولان اختصاص دارد.4

‌2. مبارزه آشتي‌ناپذير با الهيات مدرن و هرگونه اقدام براي سكولاريزه كردن جامعه مسيحي.

‌3. زندگي تحول يافته‌ي معنوي با شاخصه‌ي رفتار اخلاقي و تعهد شخصي، مثل قرائت كتاب مقدس، نيايش، تعصب به مسيحيت و ماموريت‌هاي ديني. برخي از ويژگي‌هاي فوق مثل ويژگي نخست با سنت اسلامي كاملا نامانوس است چنان كه خود متفكران غربي نيز اذعان داشته‌اند،5 از اين حيث تمامي مسلمانان بنيادگرا محسوب مي‌شوند چون در اسلام اعتقاد بر آن است كه متن قرآن كريم از طريق وحي نازل شده و هيچ تغييري در آن ايجاد نشده است.

دومين كاربرد بنيادگرايي ديني، در مورد اسلام‌گرايان معاصر مي‌باشد. در اين كاربرد كل جريان‌اسلام‌گرايي در برابر جريان غرب‌گرايي، بنيادگرا خوانده مي‌شود. در دو سده‌ي اخير در جهان اسلام در مواجهه با دو چالش جدي اين دوران، يعني انحطاط و عقب‌ماندگي داخلي و تهاجم غربي، چند جريان كلي شكل گرفته است. جريان نخست بارويگرداني از گذشته اسلامي و با مشاهده پيشرفت‌هاي مادي و تمدني غرب، راه چاره را در پيروي از غرب مي‌يافت. اين جريان خود به دو دسته غرب‌گرا و غربزده تقسيم مي‌شود. غرب‌زدگان صرفا به ظواهر تمدني غرب، دل مي‌بستند و از درك تحولات دروني آن كاملا غفلت مي‌كردند اما غربگرايان به شيوه‌اي متفاوت، مبناي فكري و تمدني غرب را مدنظر قرار مي‌دادند. شاخصه‌ي كلي اين جريان با هر دو شاخه آن، رد گذشته و اعتقاد به ضرورت پيروي از روش و شيوه غرب بود. همچنين از نظر اين جريان، گذشته و سنت ما هيچ نكته‌ي روشني نداشته و ضرور بود تا در فرآيند نوسازي، مورد تجديد‌نظر قرار گيرد.

جريان سياسي و فكري دوم، جريان بازگشت به سمت ماقبل اسلامي يعني سنت قومي – ملي مي‌باشد. اين جريان نيز راه حل را فاصله‌گيري از گذشته اسلامي دانسته و حتي در مواردي تجربه‌هاي تلخ گذشته را معلوم حاكميت اسلام مي‌داند. نمايندگان اين جريان به احياي سنت‌هاي ما قبل اسلامي در جهان اسلامي مي‌پردازند. دو نمونه بارز آن را در ايران و مصر مي‌توان مشاهده كرد. آنان به دليل وجود تمدنهاي بزرگ قبل از اسلام در اين دو منطقه، در صدد احياي ميراث بومي كهن بودند. اين جريان با امواج ملي‌گرايي كه محصول دوران مدرن بود، خود را همراه ساخته و در قالب جديد ملي‌گرايي سنتي بروز نمود. پان عربيسم ناصري در مصر و احياي جشنهاي 2500 ساله در ايران توسط پهلوي، نمونه‌هاي بارز صورتهاي دولتي اين جريان مي‌باشند.

در اين نگاه جريان سوم، همان جريان اسلام‌گرايي است. كه برخي آن را با برچسب بنيادگرايي ديني بيان مي‌كنند. اين جريان در صدد احياي اسلامي بوده و با رد غرب و آموزه‌هاي مدرن آن، بر سنت و گذشته‌ي اسلام تاكيد مي‌كند. اين جريان خود براساس جريانات فكري دروني جهان اسلام به دو دسته تقسيم مي‌شود. دسته‌ي نخست به جريان عقل گريز دوره اسلامي كه عمدتا در اهل حديث، حنبلي‌گري و اشعري‌گري ريشه دارد، تعلق داشته و بر اين اساس هرگونه امر جديد را نفي مي‌كند. مهم‌ترين نماينده اين جريان را مي‌توان محمد بن عبدالوهاب و جنبش وهابي‌گري دانست. دسته دوم كه به جريان عقل‌گراي دوره اسلامي، يعني جريان عدليه و فلاسفه، تعلق داشت، در مواجهه با پديده‌هاي جديد، به برخورد گزينشي دست زده و با تطبيق برخي از اين دست آوردها با اصول تفكر اسلامي، دست به گزينش آن‌ها مي‌زده است. مهم‌ترين نمايندگان اين جريان را مي‌توان سيدجمال‌الدين اسدآبادي، ميرزاي نائيني و در نهايت، امام خميني(ره) دانست.

چنين كار بردي از بنيادگرايي عمدتا در نگاه غربي به اسلام‌گرايان موجود، نهفته است، تعارض عمده اين جريان با مدرنيسم غربي، در محوريت دادن به دين و آموزه‌هاي ديني است بر اين اساس از نظر غرب، هر جرياني كه از بازگشت دين به عرصه‌ي سياسي سخن بگويد، بنيادگرا محسوب مي‌شود. براي نمونه، هراير دكمجيان 6 در مطالعه خود درباره جنبش‌هاي معاصر اسلامي، از اين برچسب استفاده كرده است. در مطالعه وي، كل جريان اسلام‌گرايي معاصر بنيادگرا است. چنين كاربردي از بنيادگرايي در مورد جريان اسلام‌گرايي در غرب رايج است

كاربرد سوم بنيادگرايي، اطلاق آن بر جريان عقل گريز و متصلب اسلام‌گرايي مي‌باشد. از اين منظر جريان اسلام‌گرايي به دو شاخه بنيادگرا و راديكال تقسيم مي‌شود. از اين حيث مصداق بارز جريان بنياد‌گرايي در عصر حاضر، همان جريان وهابيت است كه با الهام از جريان حنبلي و آموزه‌هاي ابن‌تميمه، در دو سده اخير در جهان اسلام ظهور كرده است و بسياري از جريانات سياسي – فكري جهان اسلام را تحت تاثير قرار داده است. در چنين اطلاقي بنيادگرايي با عقل‌گريزي و رد مطلق هر امر جديد و در نتيجه رد كل آموزه‌هاي دنياي مدرن، شناسايي مي‌شود. ظهور مرموز جرياناتي مثل طالبان و القاعده در دو دهه‌ي اخير كه توسط غرب به عنوان چهره كلي اسلام ارايه شده است، چنين چهره‌اي را از اسلام سياسي و اسلامگرايان برجسته، كرده است.

حتي مي‌توان گفت تحت تاثير چنين القائاتي است كه شناخت غرب را اسلام‌گرايان به رغم اطلاق آن بر تمامي جريانات اسلامي عمدتا معطوف به اين جريان مي‌باشد. سيد احمد موثقي در تحليل و طبقه‌بندي جنبش‌هاي اسلامي، بنيادگرايي را در برابر راديكاليسم اسلامي به كار برده است.8 جريان راديكاليسم از نظر وي جريان عقل‌گرا را در بر مي‌گيرد كه مهم‌ترين نماينده آن در دوره معاصر، سيدجمال‌الدين اسد‌آبادي مي‌باشد. البته چنين كاربردي در ديگر متون رايج نيست و حتي اطلاق عبارت راديكاليسم بر جريان عقل‌گراي اسلامي كه در برخورد با پديده‌هاي دنياي جديد براساس منطق و عقلانيت برخورد مي‌كند، خود حاكي از سيطره نگرش غربي بر‌ آن مي‌باشد كه در صدد دين‌زدايي از عرصه‌ي سياسي و اجتماعي است.

به نظر مي‌رسد كاربردهاي واژه بنيادگرايي ديني و در ادبيات معاصر عمدتا در موارد فوق مي‌باشد. البته گاهي در زبان فارسي اين واژه در برابر واژه معرفت‌شناختي (Fundamentalism) به كار مي‌رود كه با تسامح مي‌توان آن را كاربردي ديگر براي اين واژه دانست. هر چند به لحاظ معناي لغوي، چنين معادلي براي واژه فوق نادرست نيست، اما موجب خلط بين اصطلاح معرفت‌شناختي با اصطلاح انديشه‌شناختي – جامعه‌شناختي مي‌گردد، از اين رو بهتر است، همه چنان كه برخي از ارباب تحقيق توجه دارند، براي اصطلاح معرفت‌شناختي از واژه بنيان‌گرايي يا مبناگروي استفاده شود كه بيانگر قايل شدن به مباني مشخص و جهان شمول براي معرفت بشري است و امكان تفكر همسان و در نتيجه تفاهم و توافق را بين انسانها فراهم مي‌آورد.

بررسي شاخص‌ها و معيارهاي بنيادگرايي

بنيادگرايي در كاربردهاي مختلفش بدون ترديد مبتني بر شاخص‌ها و معيارهايي است كه هر گوينده‌اي براساس آنها چنين تعبيري را به كار مي‌برد. اما آنچه اهميت دارد يافتن اين شاخص‌ها و معيارها است. واژه‌ها به لحاظ زبان شناختي، دست خوش و در حصار مقاصدي هستند كه گوينده در يك فضاي معنايي آن را به كار مي‌برد. به تعبير ديگر، واژه فقط در درون گفتمان خاص خود هستند كه براساس زمينه و سياق مربوط بر معاني خاص خود دلالت مي‌كنند. برخي سعي كرده‌اند بر اين اساس بر شناور بودن دال‌ها و شارژ شدن آن‌ها با نيات كاربران استدلال كنند. حتي اگر ما ادعاي سترگ زبان‌شناختي در باب تهي بودن دال‌ها را نپذيريم، حداقل براساس مباني منطق و فلسفه ارسطويي نيز اين نكته كاملا پذيرفته شده است كه واژگان مي‌توانند براساس لحاظ‌ها و قصدهاي گوينده، در معاني و مفاهيم مختلفي به كار روند. از اين رو به منظور جلوگيري از مغالطه، ضرورت دارد تا مفاهيم مشتركي از واژگان به كاربرده شده، قصد شود.

براي نيل به چنين هدفي ضرور است تا شاخص‌ها و معيارهايي بنيادگرايي اسلامي را مورد تجزيه و تحليل قرار دهيم تا زمينه‌ي درك صحيح اين مفهوم، فراهم شده و تفاهمات و توافقات مربوط، تسهيل شود.

براي يافتن چنين شاخص‌هايي مي‌توان از معيارهايي كه مطرح شده، آغاز كرد. بابي سعيد در اثر حايز اهميت خود در باب اسلام سياسي، به ديدگاه‌هاي ساگال و ديويس در باب شاخص‌هاي بنيادگرايي ديني اشاره كرده است. آنان در صدد بودند يك چارچوب تحليلي براي بررسي نظري بنيادگرايي ديني ارايه كنند. از نظر آنان بنيادگرايي سه خصيصه عمده دارد:

‌1. طرحي براي كنترل زنان است.

‌2. شيوه‌ي كار سياسي كه كثرت‌گرايي را رد مي‌كند.

‌3. نهضتي است كه به طور قاطع از ادغام دين و سياست به عنوان ابزاري براي پيش‌بر اهداف خود، حمايت مي‌كند.

از نظر آنان سه خصيصه فوق، توامان شكل‌دهنده مفهوم بنيادگرايي هستند.10 سوالي كه اينجا مطرح مي‌شود درستي و روايي اطلاق شاخص‌هاي فوق در مورد بنيادگرايان، به ويژه بنيادگرايي اسلامي و بازكاوي پساذهن محققان مذكور در ارايه چنين شاخص‌هايي است. براي بررسي اين مساله لازم است به تحليل موردي اين شاخص‌هايي است. براي بررسي اين مساله لازم است به تحليل موردي اين شاخص‌ها بپردازيم.

بنيادگرايي را نمي‌توان برحسب مفهوم اعمال كنترل بر بدن زنان تعريف كرد. بابي سعيد براي توضيح اين مطلب از واژه حكومت‌داري ميشل فوكو، انديشمند پسامدرن فرانسوي11 استفاده مي‌كند. از اين حيث همه حكومت‌ها در اعمال حكومت خود با ايجاد محدوديت‌ها و قوانين خاصي بر بدن انسان‌ها، اعمال كنترل مي‌كنند. از اين نگاه قوانيني مثل كشف حجاب زنان، در فرآيند نوسازي جوامع، مثل سياست پهلوي اول در ايران يا آتاتورك در تركيه و يا قوانين منع حجاب در كشورهاي مدعي ليبراليسم در اروپا، همگي نوعي كنترل بر بدن زنان مي‌باشند و از اين حيث، صرف ايجاد محدوديت بر بدن زنان نمي‌تواند شاخصه‌ي بنيادگرايي اسلامي باشد.

شاخص دوم نيز قابل تامل است. طبق نظر ساگال و ديويس، تنها بنيادگرايان هستند كه كثرت‌گرايي را نفي كرده و بر انحصار حقيقت در آموزه‌هاي ديني اصرار مي‌ورزند. هر چنين نسبتي به بنيادگرايان درست است و آن‌ها خود آن را مي‌پذيرند، اما چنين ملاكي منحصر در بنيادگرايان نيست. در واقع اين امر مساله‌اي است كه بر مبناي معرف‌شناختي خاصي مبتني است؛ طبق اين مبنا كه مبنا‌گروي (Fundamentalism) را در معرفت مي‌پذيرد، يك رابطه تناظري (correspondental) بين معرفت و واقع وجود دارد. بسياري از مكاتب و نظريه‌هاي غربي نيز چنين مبناي را مي‌پذيرند. لازمه‌ي چنين مبنايي آن است كه كشف حقيقت تنها از شيوه‌هاي خاصي ممكن مي‌باشد، از اين رو هر كسي كه براساس آن شيوه‌ها مي‌انديشد، آن را حقيقت نهايي تلقي مي‌كند. با چنين فرضي، مي‌توان برخورد غرب را با شرق، در كل، چنين يافت.

غرب جديد با غرور ناشي از دست آوردهاي فني خود، جهان خارج از غرب از نافرهيخته و عقب‌مانده فرض مي‌كرد و درصدد بود تا با اعزام مبلفان و مروجان فرهنگ غرب، آن‌ها را به فرهيختگي برساند. چنين نگرشي همان قدر متصلب و جزم‌گراست كه ما در معيار ادعايي براي بنيادگرايي مي‌يابيم. تنها تفاوت در آنجا است كه بنيادگرايان بر آموزه‌هاي مذهبي تاكيد مي‌كنند. اما غرب مدرن، بر اصول مدرنيسم خود تاكيد و اصرار مي‌ورزد. بديهي است كه صرف اصرار بر مبنا، ديگر نمي‌تواند تمايز بين بنيادگرايي و مدرنيسم باشد. تكثر‌گرايي مطرح شده و در بحث ساگال و ديويس، در برخورد دنياي مدرن با شرق نيز وجود ندارد. غرب با ذهنيت شرق‌شناسانه خود، سعي در فرافكني ذهنيت خود به شرق دارد.12

تحولات اخير عراق و تهاجم آمريكا و متحدان آن به خاورميانه و جلوگيري آن‌ها از تصميم‌گيري مردم عراق در مورد آينده خود، مصداق بارز چنين انحصار‌طلبي است و براساس معيار فوق، خود نوعي بنيادگرايي است. بر اين اساس تنها بنيادگرايان ادعا شده نيستند كه مدعي دستيابي انحصاري به حقيقت هستند. بلكه در جهان معاصر مكاتب و جريانات سياسي بسياري، حداقل، در مقام عمل چنين تلقي را به نمايش گذارده‌اند. نازي‌هاي آلمان، كمونيست‌ها، ليبرال‌ها، محافظه‌كاران و ديگران همگي ادعا دارند سياست و اقدامات آن‌ها همگي در خدمت حقيقت است. به تعبير بابي سعيد، اگر بنيادگرايي را به معناي جزم‌انديشي بدانيم، واقعيت اين است كه جزم‌انديشي را در تمام جريانات زندگي امروز و در بسياري از مكاتب مشاهده مي‌كنيم.13

شاخص سوم نيز قابل نقد است. نفي دخالت دين در عرصه سياست، صرفا نگرش دنياي مدرن به انسان، جامعه، سياست و مذهب است. اين نگرش در صدد است تا مسيحيت مدرن غربي را كه مدرنيسم توانست آن را به عرضه‌ي خصوصي‌ براند، به عنوان الگويي براي ماهيت دين قرار دهد. بديهي است كه حتي مسيحيت نمي‌پذيرند. حتي نخستين انديشمندان دوره مدرن مثل هابز و رو سو نيز چنين ذهنيتي نسبت به دين نداشتند. هابز در اثر معروف خود، لوياتان، تلاش مي‌كند حاكم مدني راه به عنوان رييس كليسا و هم به عنوان رييس دولت معرفي نموده و از اين طريق دوگانگي دين و سياست را كه در مسيحيت كاتوليك وجود داشت، از بين ببرد.14 روسو نيز در اثر حايز اهميت خود، قرار داد اجتماعي، دين و سياست را از همديگر تفكيك‌ناپذير مي‌داند. از نظر وي هيچ جامعه‌اي نيست كه مذهب اساس آن نبوده باشد.15 حتي جالب است كه غرب مدرن با رد نقش مسيحيت در عرصه‌ي سياسي، با ايجاد دين مدني به گونه‌‌اي ديگر دين را در سياست دخالت داده است. آموزه‌ي دين مدني، سراسر قرون نوزدهم و بيستم را فراگرفته است.

به جاي دين و حياني پيشين اين دين بشر ساخته جديد در قالب ناسيوناليسم قرن نوزدهم يا دين بشري پوزيتيويستي اگوست كنت در دهه‌هاي آغازين قرن بيستم16 بود كه عرصه‌ي سياست را جولانگاه خود قرار مي‌داد. حتي در آمريكاي قرن بيستم نيز، اين دين مدني انسان سفيد برتر آمريكايي بود كه خود را منجي جهان فرض نموده و براي خود اين مسئوليت را احساس مي‌كرد كه ديگران را نيز به سعادت برساند. رابرت بلا (R.Bellah) در دهه 1960 سعي نمود اين نوع دين مدني را كه در عرصه سياسي آمريكاييان رسوخ كرده و عجين شده بود، تبيين نمايد.17

داستان جدايي دين و سياست بر اين اساس، صرفا از آرمان‌ها و انديشه‌هاي غرب مدرن نشات گرفته است. از اين رو همانند بسياري از مفاهيمي است كه غرب كوشيده به دليل سيطره هژمنوتيك خود، آن‌ها را بر سراسر جهان تحميل نمايد.18 جدايي دين از سياست در جهان اسلام، كاملا ناسازگار و غير مناسب مي‌باشد، چنانكه محققان مختلف غربي نيز اذعان داشته‌اند. مساله سياست در اسلام، كاملا با مسيحت تقاوت دارد. هر چند مسيحيت در فرآيند عرفي‌سازي (Seculanization) قرار گرفت و منزلت خصوصي بودن را براي خود پذيرفت، اما اسلام اين چنين نيست، 19 اسلام از آغازين روزهاي خود با سياست در ارتباط بوده است و پيامبر اسلام خود نخستين دولت اسلامي را تاسيس نمود، از اين رو اسلام برخلاف مسيحيت، در فرآيند عرفي شدن قرار نمي‌گيرد.20

با گذر از دوران مدرن، در اواخر قرن بيستم، از چنين جزم‌گرايي مدرنيسمي در باب جدايي دين و سياست نيز فاصله مي‌گيريم، ظهور پسامدرنها در دو سه دهه‌ي اخير و نيز پيدايش پديده‌ي جهاني شدن دو عاملي است كه موجب شكسته شدن اين جزم‌گرايي مدرنيسمي شده است. انديشمندان پسامدرن با زير سوال بردن مباني مدرنيسم به ويژه مباحثي چون عقلانيت غربي، ايده پيشرفت و نگاه خطي – تكاملي به پيشرفت انسانها و جوامع براساس تجربه غرب، و نفي روايت كلان غربي از انسان و جامعه، عملا زمينه را به صورت سلبي21 براي بازگشت دين فراهم كرده‌اند.

مي‌توان ظهور پديده جهاني شدن را در اواخر قرن بيستم ميلادي به نوعي مكمل نقدهاي پسامدرن بر مدرنيسم دانست. جهاني‌شدن، چنانكه برخي نيز به آن به خوبي اشاره كرده‌اند، خود به جهاني، خصلتي پسامدرن دارد.22 به تعبير جف هينس، يكي از محققان جهاني شدن، «اين احتمال وجود دارد كه قرن بيستم، آخرين قرن مدرن باشد و جهان فرانوگراي قرن بيست و يكم، حداقل از منظر عقل‌گرايي عصر روشن‌گري، در قالب جهاني پساسكولار جلوه‌گر شود. اين بدان معنا است كه تجديد حيات كنوني دين و معنويت، شمول بنيادي‌تري از احياي ادواري آن‌ها در طول تاريخ داشته باشد.»23 عصر جهاني شدن، عصر بازگشت اديان نيز خوانده شده است. شايد بهترين تبيين آن را بتوان در كلام براون يافت كه به ابداع مفهوم قدرت انگاره‌پردازي (Ideational Power) دست يازيده است.

از نظر براون، «توانايي يك دولت در كسب برتري در منازعات با رقباي خود، به قدرت خيره‌كننده‌ي انديشه‌هايي بستگي دارد كه ضمن پيوند افراد متعلق به اجتماعات مختلف، آنان را وادار مي‌كند تا تمايلات امنيت شخصي و حتي زندگي خود را در راه دفاع از دولت خود فدا كنند. اين كه چه كسي در تمامي موضوعات و مسايل به تبعيت از چه انديشه‌ي فردي مي‌پردازند، تنها از طريق جوامع انگاره‌پردازي كه در سراسر پهنه گيتي گسترش يافته و با در نورديدن مرزها، برخي از منسجم‌ترين جوامع را در جهان تشكيل داده‌اند، مشخص مي‌شود.»24 بديهي است كه قدرت انگاره‌پردازي، قدرتي از سنخ نرم‌افزاري مي‌باشد كه به توان توجيه‌كنندگي ايده‌ها و انديشه‌ها برمي‌گردد. از اين رواست كه اديان در عصر جهاني شدن كه فرهنگ‌ها و تمدن‌هاي مختلف در ارتباط تنگاتنگ با يكديگر قرار مي‌گيرند، به دليل برخورداري از ايده‌هاي جهان شمول اهميت مي‌يابند.

براي بنياد‌گرايي، شاخص‌ها و معيارهاي ديگري نيز ذكر شده است. به عنوان نمونه، هراير دكمجيان تلاش نموده است تا براي بنيادگرايان مسلمان، صفات و ويژگي‌هايي را شناسايي كند. او هشت ويژگي رفتاري و صفات مربوط به سيماي ظاهري، براي يك بنيادگرا معرفي مي‌كند.25 شاخص‌هاي مطرح شده نمي‌تواند شاخص نظري بنيادگرايي اسلامي باشد و بيشتر آن‌ها، شاخص‌هاي رفتاري هستند نه فكري و نظري.

در كل به نظر مي‌رسد بنيادگرايي، خصيصه‌اي است كه بر هر مكتب و نظريه‌اي كه داراي اصول و مباني خاص باشد. و بر حفظ آن‌ها تاكيد ورزد، صدق مي‌كند. از اين رو بنيادگرايي در معناي ريشه‌اي و عميق خود، بر حفظ اصول و مباني تاكيد مي‌كند. نامطلوب قلمداد شدن يك مكتب يا ديدگاه‌ با اين برچسب، صرفا براساس جريان مسلط غير است. از اين رو ما در جهان اسلام نيز مي‌توانيم به همين ميزان، غرب را كه در صدد است به صورت تحكم‌‌آميزي ايده‌ها و انديشه‌ها و اصول خود را بر ديگران تحميل نمايد، بنيادگرا بدانيم. غرب در عمل نيز نشان داده است كه همواره چنين رويه‌اي را نسبت به جهان غير غربي داشته است.

با چنين نگرشي بهتر آن است كه ما در تحليل و شناسايي ديدگاه‌ها و مكاتب از چنين عنوان و برچسبي استفاده نكنيم. در واقع چنين واژگاني به دليل اشراب شدن بارهاي ارزشي خاصي بر آن‌ها، ديگر، واژگان مناسبي براي تحليل‌هاي علمي نيستند و بيشتر، خصلتي ژورناليستي و ارزشگذاري شده يافته‌اند. از اين رو ناگزير مي‌بايست از واژگان ديگري براي توصيف جريانات فكري سياسي هيچ تفاوتي با يكديگر نداشته و امكان طبقه‌بندي آن‌ها وجود ندارد، بلكه مراد آن است كه در تحليل‌هاي علمي لازم است ما از واژگان مناسب استفاده كنيم و اين واژگان بار ارزشي فرهنگ و تفكر خاصي به ويژه فرهنگ و تمدن بيگانه را، به همراه نداشته باشد.

اسلام‌گرايي و مساله بنيادگرايي ديني

از جمله جريانات ديني كه متهم به بنيادگرايي شده‌اند، جريانات مختلف اسلام‌گرا در دو سده‌ي اخير به ويژه پس از احيا، فعال شدن و گسترش جريان‌ اسلام‌گرايي تحت تاثير انقلاب اسلامي در سه دهه‌ي اخير مي‌باشد. رشد اسلام‌گرايي با بحران‌هاي مختلف دروني در دنياي مدرن غربي همراه شده است. و اينكه در آغازين سال‌هاي قرن بيست و يكم، ما شاهد رشد جريانات ديني به ويژه اسلام‌گرا هستيم. مساله‌اي كه اين جا مطرح است ابتدا بررسي تلفي خود اسلام‌گرايان از اين واژه و در نهايت طبقه‌بندي دروني اسلام‌گرايان است تا امكان تميز اين جريان‌ها از يكديگر فراهم آيد. اهميت مساله اخير بدان جهت است كه فعال‌ شدن برخي از جريانات اسلام‌گرا كه حتي برخي از آن‌هاي به نحو مرموزي در دوره‌هايي تحت حمايت غربيان نيز بوده‌اند، موجب بدنامي جريان اصلي اسلام‌گرايي، كه مي‌تواند راه كارهاي مناسبي براي معضلات جهان امروز ارايه كند، گشته است.

اما ابتدا لازم است تلقي خود اسلام‌گرايان را از مفهوم بنيادگرايي بررسي كنيم. پيش از اين امر لازم است اين مفهوم را در سنت اسلامي بررسي كنيم. اسلام، چنانكه در آيات و روايات مختلف ذكر شده با تسليم آغاز شده است، خداوند از مومنان، تسليم در برابر فرامين الهي را خواسته تا زمينه سعادت خود را فراهم كنند. ماده «س ل م» با مشتقات مختلف خود 140 با در قرآن كريم به كار رفته است. واژه «اسلام» نيز خود 4 با در قرآن به كار رفته است. طبق تصريح قرآن كريم (آل عمران / 19 و 85) دين حق نزد خداوند، فقط اسلام است و هر كس ديني غير از اسلام خواهد، از وي پذيرفته نيست.

اين آيات شريف نشان مي‌دهند كه اسلام در ذات خود، تسليم در برابر خداوند را خواهان است. بديهي است كه چنين تسليمي مستلزم عمل بر اصول حيث در ذات دين اسلام نهفته است. سيره عملي پيامبر گرامي اسلام و امامان معصوم(ع) حاكي از چنين پايبندي مي‌باشد.26 مهم‌ترين مفاهيم ديني كه مي‌توانند بر اين پايبندي به اصول ايماني دلالت كنند، عبارتند از واژگان «تقوي» و «تولي و تبري». تقوي كه از مهم‌ترين صفات و ويژگي‌هاي يك مومن است، او را بر آن مي‌دارد كه از محرمات دوري و بر واجبات ديني پابيند باشد، بنابراين تقوي همانند يك عنصر كنترل دروني، مومن از همواره در مسير اصول ديني، ايماني، نگاه مي‌دارد و از وي مي‌خواهد كه هرگز از آن‌ها عدول نكند. مومن تسليم شده در برابر خداوند، همواره با رعايت تقوي، چنين تسليمي را نشان خواهد داد.

دومين مفهومي كه در واژگان اسلامي مي‌تواند بر اصول‌گرايي ديني و ايماني يك مومن دلالت كند، واژه «تولي و تبري» است كه طبق اين اصل، مومن مسلمان وظيفه اكيد ديني دارد تا در روابط خود با ديگران و در رفتار اجتماعي خود، براساس تعاليم اسلامي با هم كيشان خود دوستي و مدوت پيشه كند و از بيگانگاني كه دعوت الهي را نپذيرفته و دشمني مي‌كنند، دوري و بيزاري جويد. براساس اين آموزه ديني، مسلمانان از دلبستگي به كفار و مشركان و پذيرش سرپرستي آن‌ها منع شده‌اند. قرآن كريم بارها مومنان را از پذيرش توليت كافران، منع كرده است. چنين تدابيري همانند تدابير ديگري چون اصل «امر معروف و نهي از منكر» همگي مي‌كوشند تا كيان ايماني و عقيدتي جامعه اسلامي را حفظ و فراتر از آن، به بسط و گسترش ايمان ديني و تداوم آن مدد رسانند. چنين مكانيستي خود مي‌تواند در عمل به فرآيند جامعه‌پذيري و انتقال ارزش‌ها و هنجارهاي ديني بين نسل‌ها و گروه‌هاي جامعه اسلامي كمك نمايد.

آموزه‌هاي اسلامي بر اين اساس، نوعي اصول‌گرايي را در درون خود دارند. چنين ويژگي را مي‌توان به اشكال مختلف در ديگر اديان نيز مشاهده كرد. هر ديني از پيروان خود مي‌خواهد تا تا اصول خاصي را بپذيرند و آن‌ها را در زندگي خود مبنا قرار دهند. حتي فراتر از اديان در مكاتب بشري نيز چنين اصول‌گرايي كاملا وجود دارد. از اين حيث، هر مكتب و ديني براي احراز هويت و تداوم خود، يك سري اصول را مبنا قرار داده و از ديگر مكاتب يا اديان، ممتايز مي‌سازد.

اسلام‌گرايان نيز چنين تلقي از خود دارند. در اين نوشتار سعي مي‌شود به دو نمونه از چنين تلقي‌ها اشاره شود. نخستين نمونه را از بنيان‌گذار حركت‌هاي اسلامي معاصر، سيدجمال‌الدين اسدآبادي مطرح مي‌كنيم. بدون ترديد سيدجمال به دليل حضور در كشورهاي مختلف اسلامي و مجاهدت‌ها و تلاش بسيار، در همه نقاط جهان اسلام شناخته شده و فردي تاثيرگذار محسوب مي‌شود. از اين رو بررسي ديدگاه وي در اين زمينه، مي‌تواند شاخصي از تلقي ديگر اسلام‌گرايان سده‌ي اخير باشد. سيدجمال در تحليل خود از وضعيت نابسامان جهان اسلام بر دو نكته اساسي تاكيد نموده است. نكته اول استبداد و عقب‌ماندگي داخلي جهان اسلام به دليل دوري از تعاليم اسلامي است و نكته دوم تهاجم غرب به جهان اسلام است كه موجب خودباختگي برخي در برابر آن و فاصله گرفتن آن‌ها از انديشه‌ي اسلامي شده است. سيدجمال برخلاف غربزدگاني چون تقي‌زاده و سيداحمدخان هندي، بر ضرورت بازگشت به سنت اسلامي تاكيد مي‌كرد. از نظر وي در بازگشت به سنت اصيل اسلامي مي‌بايست نخست به پيرايش اسلام از خرافات و بدعت‌هايي كه در طول تاريخ بر اسلام تحميل شده است، پرداخت و سپس به اصلاح و احياي تفكر ديني مبادرت نمود.

بازگشت به اسلام در برابر غرب، بيانگر تاكيد بر سنت‌ها و هنجارهاي اسلامي و به تعبير ديگر بازگشت به اصول اسلامي است. البته سيدجمال‌الدين اسدآبادي به عنوان يك دانشمند نوانديش مسلمان، به دليل پذيرش حجيت عقل، برخي از پديده‌هاي دنياي جديد را نيز مي‌پذيرفت، اما با اين حال، محوريت اصول اسلامي در انديشه وي كاملا محرز مي‌باشد. نمود اين امر را به خوبي مي‌توان در نگرش سيدجمال به ديدگاه‌ها و عملكرد سيداحمدخان هندي مشاهده كرد. سيداحمدخان كه پس از سفرش به انگلستان، شيفته‌ي غرب مي‌شود، تعصب بر سنت‌هاي ديني را مذموم مي‌دانست. اما سيدجمال در رد وي و دفاع از تعصب ديني مي‌نويسد:

«آيا امكان دارد كسي كه عقلش سالم است و خللي به آن وارد نشده باشد، معتقد شود كه ميانه روي در تعصب ديني، نشانه‌ي نقص عقل و عقب‌ماندگي براي يك جامعه تلقي شود؟ آيا شخص عاقل ميان تعصب ديني و معصب ملي فرق مي‌گذارد؟ مگر اين كه منصفانه تعصب ديني را پاك‌تر و پرفايده‌تر از تعصب ملي بداند.... پس چه شده اين غرب‌زده‌ها برخلاف موازين عقلي، از صفتي تنقيد و مذمت مي‌كنند كه ابد از آن آگاه نيستند و با اتكاي به كدام اصل از اصول عقلي تعصب ملي كه به نام ميهن دوستي از آن ياد مي‌برند، برزگ‌ترين فضليت اخلاقي بشر مي‌باشد؟»27 در اين باب مقايسه‌اي كه حميد عنايت بين سيداحمدخان هندي و سيدجمال نموده است، جالب توجه است:

«اگر سيداحمد از اصلاح دين سخن مي‌گفت، سيدجمال، مسلمانان را از فريب‌كاري برخي مصلحان و خطرات افراط در اصلاح بر حذر مي‌داشت و اگر سيداحمد، ضرورت فرا گرفتن انديشه‌هاي نو را براي مسلمانان تاكيد مي‌كرد، سيدجمال بر اين موضوع اصرار داشت كه اعتقادات ديني، بيش از هر عامل ديگر افراد انسان را به رفتار دست رهنمون مي‌كند. و اگر سيداحمد مسلمانان را به پيروي از شيوه‌هاي نو در تربيت تشويق مي‌كرد، سيد جمال اين شيوه‌ها را طبعا براي دين و قوميت مردم هند، زيان‌آور مي‌دانست بدين‌سان سيدجمال كه تا آن زمان به جانبداري از انديشه‌ها و دانش‌هاي نو نامبردار شده بود، به هنگام اقامت در هند، در برابر متفكر نوخواهي چون سيداحمد ناگزير به پاسداري از عقايد و سنن قديمي مسلمانان شهرت يافت. با اين وصف... در اين دوره نيز از راي پيشين خود درباره ضرورت تحرك فكر ديني روبر نتافت.»28

در عباراتي كه از سيدجمال‌الدين اسدآبادي نقل شد، نگرش اصول‌گرايي و تاكيد بر اصول و آموزه‌هاي اسلامي كاملا مشهود و بارز است. اگر سيدجمال به درستي، مسلماني نوانديش محسوب مي‌شود، با اين حال به عنوان يك اسلام‌گرا هنوز بر اصول و آموزه‌هاي ديني تاكيد دارد، از اين حيث تلقي وي از دين و مبارزه خود يك تلقي اصول‌گرايانه محسوب مي‌شود.

نمونه دوم را مي‌توان از آراء و ديدگاه‌هاي رهبر معظم انقلاب آيت‌الله خامنه‌اي مطرح كرد. آيت‌الله خامنه‌اي فراتر از مسئوليت فعلي به عنوان رهبري انقلاب اسلامي ايران، يكي از شخصيت‌هاي مبارز و نظريه‌پرداز اسلام‌گرا نيز مي‌باشد. از اين رو تلقي ايشان از واژه‌هاي بنيادگرايي، در مطالعه‌ي برداشت اسلام‌‌گرايان از اين واژه، حايز اهميت خواهد بود. ايشان بارها به اين واژه اشاره كرده‌اند. در ذيل نمونه‌هايي از عبارت وي را در اين زمينه مرور مي‌كنيم:

«اصول‌گرايي يعني اصول مستدل منطقي‌اي را قبول داشتن و به آن‌ها پايبند ماندن «ان الذين قالوا ربنا اثم استقاموا»؛ استقامت كردن، اين اصول‌‌گرايي است، و رفتارهايي خود را با آن اصول تطبيق كردن؛ مثل شاخص‌هايي كه در يك جاده انسان را هدايت مي‌كند.»29

در عباراتي ديگر بين‌ بنيادگرايي صحيح اسلامي و آنچه غرب از آن قصد مي‌كند، تمييز قابل مي‌شوند:

«ملت ايران به لحاظ پايبند بودن به اصول و مباني ديني و شرافت اخلاقي، راستگويي، عدالت و دم خيانت – كه هر يك از اين‌ها يك اصل و بنياد اخلاقي محسوب مي‌شود – بنيادگرا است و به آن افتخار مي‌كند؛ اما غربي‌ها «بنيادگرايي» را با تحجر، نفهميدن منطق و ناديده گرفتن پيشرفت‌هاي دنيا، برابر دانسته‌اند و بر همين اساس اين تهمت و دروغ را به ايران اسلامي نسبت داده‌اند، تا اسلام را از چشم جوامع مسلمان بيندازند و مانع از گرايش توده‌هاي غربي به سوي اسلام شوند.30

الان آمريكاييها، محافل صهيونيستي عالم، محافل سرمايه‌داري عمده عالم، وقتي نگاه مي‌كنند به اين حركت‌هاي مومنانه، مردم، به چشم دشمن، خطر، به او نگاه مي‌كنند، اسمش را مي‌گذارند بنيادگرايي. البته بنيادگرايي، مقصودي كه آن‌ها از كلمه بنيادگرايي دارند، آن التزام به اصول مرادشان نيست – كه التزام به اصول، التزام به پايه‌هاي فكري و ارزشهاي اساسي – اين را نمي‌خواهند بگويند. از كلمه بنيادگرايي مرادشان اين نيست – مرادشان از كلمه بنيادگرايي يعني واپس‌نگري، كهنه‌پرستي، متحجر به مسائل نگاه كردن، وقتي مي‌گويند بنيادگرايي اين را مي‌گويند. يعني به عنوان يك دشنام، بنيادگرايي را پرتاب مي‌كنند به طرف ملت‌ها، اينها بنيادگرايند. يعني متحجر و عقب‌افتاده و دگم و اينهايند.»31

ايشان در عبارتي ديگر كساني را كه از هياهوي تبليغاتي غرب در زدن برچسب بنيادگرايي بر حركت اسلامي مرعوب شده‌اند و در نتيجه سعي مي‌كنند از اين واژه بيزاري بجويند، مورد سرزنش و ملامت قرار مي‌دهند:

«كار به جايي رسيد كه در بين خود ما كساني پيدا شدند كه در دنيا و مجامع جهاني قسم حضرت عباس بخورند كه والله و بالله ما به اصولمان پايبند نيستيم، تا آن‌ها باور كنند. حالا آمريكاييها براي اين كه تهديد عليه كشورهايي را كه اسم برده‌اند، علمي كنند، مي‌گويند ما به خاطره دفاع از اصولمان داريم اين كار را مي‌كنيم؛ حالا شد اصول‌گرايي، خوب(!) ببينيد! يك ملت را وادار مي‌كنند كه از اصول خودش توبه كند، بعد معلوم مي‌شود كه نه، اصول‌گرايي يك چيز خوبي است؛ آن‌ها خودشان براي حمله‌ي به دنيا، يك اصولي براي خودشان دارند، مي‌خواهند از آن اصول دفاع كنند. اين جوري با ملت‌ها، با سرنوشت ملت‌ها، با افتخارات ملت‌ها، با باورهاي ملت‌ها، با عناصر مولفه‌‌ي شخصيت ملت‌ها، اين جوري بازي مي‌كنند.»32

بررسي ديدگاه‌هاي دو انديشمند اسلام‌گرايي فوق، حاكي از آن است كه آن‌ها خود بر تمسك بر اصول ديني در برابر انديشه‌ي غربي تاكيد دارند. از اين رو بنيادگرايي ديني در صورتي كه به معناي تمسك به اصول و باورهاي ديني باشد، از نظر اسلام‌گرايان، امري بهنجار و مطلوب و بلكه ضرورت است. آنان هرگز در برابر اتهام به اصول‌گرايي يا بنيادگرايي ديني به معنايي كه آن‌ها خود قصد مي‌كنند و بيانگر پايبندي آن‌ها به مباني ديني اعتقادي است، هرگز واهم‌‌اي به خود راه نمي‌دهد. تلقي آن‌ها از اين واژه همچنين حاكي از ذهنيت القا شده غربي بر آن است كه با حضور باورها و اعتقادات ديني و عرصه سياسي – اجتماعي مخالفت دارد.

نگاهي به طبقه‌‌بندي دروني جريانات اسلام‌گرا

آن چه گذشت حاكي از اين بود كه تعابيري چون بنيادگرايي ديني نمي‌تواند به نحو درست و كامل، جريان اسلام‌گرايي معاصر را توضيح دهد. عمده‌ترين دليل آن را نيز مي‌توان اشراب شدن ذهنيت غرب مدرن بر آن دانست. غرب بدون توجه به تفاوت‌هاي بنيادي ديگر فرهنگ‌ها و تمدن‌ها با اصول و مباني غربي و با معيار قرار دادن باورهاي خود، به ارزيابي آن‌ها مي‌پردازد كه نمونه بارز آن را در اطلاق واژه‌ي بنيادگرايي مي‌توان ديد.

اما فارغ از برچسب بنيادگرايي ديني، بدون ترديد جريان اسلام‌گرايي در طول تاريخ اسلام به ويژه در روزگار حاضر، داراي دسته بندي‌هاي مختلفي است كه در مطالعه حاضر نيز، توجه به آن‌ها مفيد است.

قبل از بررسي طبقه‌بندي اسلام‌گرايي لازم است تا ويژگي‌هاي مقسمي اسلام‌گرايي را مورد توجه قرار دهيم. اگر بخواهيم بر جريانات اسلام‌گراي معاصر تمركز نماييم، به نظر مي‌رسد واژه‌ي «اسلام سياسي» به خوبي مي‌تواند عنوان مناسبي براي جريانات مختلف اسلامي معاصر باشد. البته لازم است توجه داشته باشيم كه اين واژه خود پديده‌اي جديد است و تاريخچه پيدايش و استعمال آن نيز به دنياي جديد و مدرن تعلق دارد . توصيف اسلام با وصف سياسي، امري است كه ذاكره تاريخي مسلمانان آن را به ياد ندارد. تفكيك اسلام به سياسي و غير سياسي نيز چنانكه اين اصطلاح حاكي از آن است، از ذهنيت غربي صورت گرفته است كه دين را به دو نوع سياسي و غير سياسي تقسيم مي‌كند. اما برخلاف ذهنيت غربي، اسلام همواره جامعه بوده و هرگز از عرصه‌ي سياسي جدا نبوده كه نياز به توصيف مجدد آن به قيد سياسي باشد. با چنين ذهنيتي اين وصف عبث و بي‌معنا است. اسلام، برخلاف مسيحيت با حكومت آغاز شده و پيامبر گرامي اسلام(ص) خود بنيان‌گذار نخستين دولت اسلامي بوده است.

مسلمانان نيز در طول تاريخ اسلام همواره چنين ذهنيتي از اسلام داشته و انتظار داشته‌اند تا دولت‌هاي وقت، تمثل عيني دولت اسلامي باشند؛ حتي جالب است كه بسياري از خود انديشمندان غربي نيز در مواجهه با اسلام، چنين برداشتي از اسلام داشته‌اند. براي نمونه مي‌توان به رو سو اشاره كرد كه در كتاب قرار داد اجتماعي، در مقايسه اسلام با مسيحيت معتقد است: «حضرت محمد(ص) از حكومت، برداشت بسيار درستي داشت و نظام سياسي خود را كاملا با نظام مذهبي يكي كرد و تا زماني كه ساختار حكومت او در دوران فرمانروايي خلفا و جانشينان آن‌ها برقرار بود، حكومت خوب اداره مي‌شد.»33 مراد روسو از اين عبارت، وحدت نظام سياسي و نظام مذهبي در اسلام است، در حالي كه در مسيحيت كاتوليك، دوگانگي وجود داشت كه خود موجب مشكلاتي در نظام سياسي مي‌گرديد.

اما به رغم وجود ذهنيت غربي در اصطلاح «اسلام سياسي»، به نظر مي‌رسد در بين واژگان موجود، اين واژه از مزاياي نسبي بهتري برخوردار است. مهم‌ترين مزيت نسبي آن، امكان مشخص كردن برخي از جريانات اسلامي در جهان اسلام معاصر است كه تحت تاثير ذهنيت مدرن غربي معتقدند اسلام به عرصه‌ي زندگي خصوصي و فردي تعلق دارد و از اين حيث جريان سكولاريسم اسلامي يا آنچه را كه اخيرا به پروتستانتيسم اسلامي مشهور شده است، تشكيل مي‌دهند. مزيت نسبي ديگر، تهي بودن آن از بار منفي است كه هم اينك در واژگاني چون بنيادگرايي وجود دارد.

اصطلاح «اسلام سياسي» مي‌تواند جريان كلي اسلام‌گرايي را در قالب يك گفتمان تعريف نمايد كه تشكيل‌ دهنده يك هويت متمايز از گفتمان‌‌هاي ديگر و به ويژه گفتمان غربي است. بر اين اساس، اسلام سياسي را مي‌توان چنين تعريف كرد: «اسلام سياسي گفتماني است كه هويت اسلامي را در كانون عمل سياسي قرار دهد. اسلام‌گرايان كساني هستند كه براي تعبير از سرنوشت و آرمان‌هاي سياسي خود از تعابير اسلامي استفاده مي‌كنند.» به بيان ديگر، اسلام‌گرايان واژگان نهايي (Final Vocabulary) خود را در اسلام مي‌جويند. مرداد از واژگان نهايي به تعبير رورتي، آن چيزي است كه وقتي از افراد خواسته شود تا اميدها و آمال نهايي خود را بيان كنند، از اين واژگان استفاده مي‌كنند.34

با نگاه گفتماني به اسلام سياسي و اسلام‌گرايان معاصر مي‌توان جريانات فرعي آن را با عنوان خرده گفتمان‌هاي اسلام‌گرا شناسايي و معرفي كرد. براي تقسيم‌بندي اسلام‌گرايان معاصر مي‌بايست به جريانات فكري گذشته اسلامي برگشت و تبار فكري جريانات موجود را در آن‌ها جست‌وجو كرد. بر اين اساس بايد به دو جريان اصلي عقل‌گرا و عقل‌ستيز در گذشته‌ي اسلامي اشاره كرد. مهم‌ترين نماينده جريان عقل ستيز را بايد در جريان فكري اهل حديث جست‌وجو كرد. اهل حديث كه شخصيت‌هايي چون احمد بن حنبل و مالك بن‌انس از مهم‌ترين متفكران آن هستند، عقل را كلا رد كرده و در مقابل بر حجيت حديث معتقد بودند.

از اين رو هر امر جديدي كه در آيات و روايات اسلامي نبود، غير قابل قبول تلقي مي‌شد. اين جريان، عمدتا با حربه‌ي تكفير، به رد هر امر جديدي به عنوان بدعت در دين مي‌پرداخت. از ديگر آموزه‌هاي اين جريان فكري مي‌توان به جبرگرايي و نفي اختيار انسان اشاره كرد. هر چند اين جريان فكري بعدها به دست ابوالحسن اشعري تا حدي تعديل گرديد اما اشعري كه خود در جواني گرايشات معتزلي داشت، تنها عقل را به عنوان ابزار دفاعي پذيرفت و هيچ نقشي براي آن در تبيين و درك امور اعتقادي قائل نگشت.

از اين رو جريان اشعري‌گري نيز همانند اهل حديث، عقل گريز باقي ماند. نتيجه‌ي چنين موضعي درباره‌ي عقل، در جريانات بعدي اسلامي نيز بروز يافت ابن تيميه و شاگرد وي ابن قيم جوزي نيز به تبعيت از آموزه‌هاي اهل حديث، در ستيز با عقل، با تمسك به ظواهر شرعي مجددا حربه تكفير را در رد مخالفان در قرن هشتم هجري به كار بردند. اين جريان در عصر حاضر در وهابيت و شاخه‌هاي فرعي آن، احيا شده است. از اين رو اين جريان به عنوان يك جريان متصلب و عقل‌ستيز در عصر حاضر، به رد مطلق دست آوردهاي بشري به عنوان بدعت مي‌پردازد و از اين حيث يك جريان متصلب و به تعبير ديگر متحجر را تشكيل داده است. نمونه‌هاي بارز آن را مي‌توان در جريان‌هاي سلفي‌گراي معاصر در عربستان سعودي، پاكستان، افغانستان و ديگر نقاط جهان اسلام مشاهده كرد. پديده طالبانيسم و القاعده دو نمونه بارز اين جريان هستند.

در مقابل طيف عقل‌ستيز اهل حديث، مي‌توان به جريان عقل‌گراي عدليه كه معتزليان و شيعيان، مهم‌ترين نمايندگان آن هستند، اشاره كرد. اين جريان كه با روح علم‌گرا و جستجو‌گر اسلامي سازگاري بيشتري دارد، با تمسك به عقل به عنوان رسول باطني، در صدد استباط و درك آموزه‌هاي ديني و در نتيجه تبيين پديده‌هاي جديد مي‌باشد. هر چند جريان معتزلي، جرياني افراطي بود و تحت تاثير سياست‌هاي وقت خلفاي عباسي چند صباحي بيش دوام نياورد و كل جهان تسن را جريان عقل‌گريز اشعري‌گري فرا گرفت، اما در جهان تشيع، به دليل ماهيت عقل‌گرا و استدلالي اعتقادات شيعي، اين جريان تداوم يافته و در طول تاريخ نيز بالنده‌تر گرديد. الته مي‌توان به فلاسفه‌ي مغرب اسلامي نيز اشاره كرد كه مباحث عقلي و فلسفي را در اين منطقه كه بخشي از جهان تسنن بود، رونق بخشيدند.

دو جريان فوق، تبار جريانات اسلام‌گراي فعلي را تشكيل مي‌دهند. اين رو مي‌توان در تقسيم‌بندي جريانات فعلي به جاي تقسيم‌بندي‌هايي چون راديكاليسم يا بنيادگرايي، از آن استفاده كرد. اين امر داراي مزاياي در خور توجهي است. مزيت نخست آن فاصله‌ گرفتن از اصطلاحات و تعابير مبتني بر ذهنيت عربي است، از اين حيث ملاك طبقه‌بندي جريانات داخلي جهان اسلام، ديگر ملاك‌هاي بيگانه نيستند. اساس اين مزيت تعلق آنها به تاريخ و گذشته اسلامي است. و براي همين مي‌تواند تعلق و تبار گذشته آن‌ها را نيز بيان كند.

مزيت ديگر اين طبقه‌‌بندي، توجه به تنوع و طيف‌هاي مختلف جريانات اسلام‌گرا مي‌باشد. براساس اين طبقه‌بندي مي‌توان جريانات اسلام‌گراي معاصر را در درون طيفي لحاظ نمود كه يك سر آن را جريانات عقل‌ستيز افراطي همانند جريان اهل حديث و سر ديگر آن را جريانات افراطي عقل‌گرا مثل جريان افراطي معتزلي تشكيل مي‌دهد. حد وسط دو طيف را ديگر را ديگر جريانات اسلام‌گرا تشكيل مي‌دهد، كه به تناسب فاصله‌شان از مركز اين طيف كه نقطه اعتدال را تشكيل مي‌دهد، متصف به يكي از دو جريان عقل‌گرا يا عقل‌ستيز مي‌شوند.

فرجام سخن

ظهور و گسترش جريان احياي فكري ديني و در جهان اسلام در دو سده اخير در برابر تهاجم فكري و فرهنگي غرب مدرن، يكي از پديده‌هاي حايز اهميت در جهان اسلام است. چنين جرياني كه پس از مدتي ركود در جهان اسلام فرآيند رستاخيز اسلامي را رقم زده است، با ظهور انقلاب اسلامي در ايران توان مضاعفي يافت. دنياي مدرن غرب نيز كه تحمل جرياني برتر را در مقابل خود نداشت، از دو سده پيش با ذهنيتي مملو از غرور و تفاخر به دست‌آوردهاي فني خود به ديگر فرهنگ‌ها و تمدن‌ها نگريسته است و بر اين اساس با نگاه منفي و عقب مانده، جريان اسلام‌گرايي معاصر را ارزيابي نموده است.

نتيجه اين امر، استفاده از برچست‌هاي و عناويني چون بنيادگرايي ديني با راديكاليسم اسلامي بود كه با ديده تحقير‌آميز و عقب‌مانده و تاريك‌انديش، اسلام‌گرايان را توصيف مي‌كند. چنان كه در متن پژوهش نيز اشاره شد، چنين ذهنيتي كاملا با نگرش اسلامي بيگانه است و جريانات مختلف اسلام‌گرا خود را به اين جهت، البته به معناي تمسك به اصول اساسي اسلامي، اصول‌گرا تلقي مي‌كنند. از اين رو بهتر آن است تا ما اسلام‌گرايان را با تعابير بومي – اسلامي نام‌گذاري كنيم كه اولا، خالي از ارزش داوري‌هاي غرب مدرن مي‌باشد و ثانيا، تبار فكري آن‌ها را نشان مي‌دهد. تعابير اسلام‌گرايي متصلب و عقل‌گريز / ستيز و اسلام‌گراي عقل‌گرا / معتدل از اين قبيل است.

پي‌نوشت‌ها

1.See Mircea Eliade(ed),Encyclopedia of Religion,New York: Macmilang Publishing company, 1987, Vol.5,P159

2. به عنوان نمونه نك: بابي سعيد، هراس بنيادين، ترجمه غلامرضا جمشيديها و موسي عنبري، تهران، انتشارات دانشگاه تهران، 1378، ص 20. سعيد ترجيح داده است در بررسي اسلام‌گرايي معاصر به جاي واژه بنيادگرايي از واژه اسلام سياسي استفاده نمايد. در تعابير ديگر نيز اسلام‌گرايان خود واژه اصول‌گرايي را ترجيح مي‌دهند.

3. See Mircea Eliade(ed),Encyclopedia of Religion,New York: Macmilang Publishing Company. 1987, Vol.5,p

159.

‌4. در مورد نگرش غالب مسيحيان به كتاب مقدس رك:

‌5. برنارد لوييس، زبان سياسي اسلام، غلامرضا بهروزلك قم، انتشارات دفتر تبليغات اسلامي حوزه علميه قم، 1368، ص 201.

‌6. رك: هراير دكمجيان، جنبشهاي اسلامي معاصر در جهان عرب، ترجمه حميد احمدي، تهران انتشارات كيهان، 1377، چ 3، ص 24. احمد مصلي نيز چنين مفهومي از بنيادگرايي را به كار برده است. رك:

Ahmad A Review of Isiamic Fundamentalism: Myths Realies, Moussalli (ed), UK, Ithaca Press, 1998.

7. به عنوان نمونه افرادي چون بسا تبي، ژيل كيپل و بسياري ديگر چنين نگرشي دارند. رك:

Bassam Tibbi, The Chalenge of Funamentalism: the Political Islam the New Disorder, Berkeley: The University of Califomia Press, 1998.

8. سيداحمد موثقي، پيشين

‌9. به عنوان مثال مبناي زبان‌شناسي سوسوري چنين است.

‌10. بابي سعيد، پيشين، ص 14.

‌11. فوكو از اين مساله تعبير به «Govemily» مي‌كند. رك: ميشل فوكو، مراقبت و تنبيه، نكو سرخوش و افشين جهان ديده، تهران، نشر ني، 1378

‌12. در مورد خصلت شرق‌شناسانه و تحكم‌آميز شرق با غرب رك: برايان ترنر، شرق‌شناسي، پست مدرنيسم و جهاني شدن غلامرضا كياني، تهران، فرهنگ گفتمان، 1380؛ ادوارد سعيد، شرق‌شناسي، اصغر عسگري خانقاه، موسسه مطبوعاتي عطايي، 1381.

‌13. بابي سعيد، پيشين، ص 16.

‌14. هابز دو بخش آخر لوياتان را به همين بحث اختصاص داده است. رك: هابز، لوياتان، حسين بشيريه، تهران، نشرني، 1381.

‌15. روسو، به عنوان يكي از مهم‌ترين متفكران دوره مدرن، كه خود اصطلاح دين مدني را نخستين بار طبق متون موجود به كار برده است، بر نقش تعيين‌كننده دين در جامعه تصريح مي‌كند. رك: ژان ژاك روسو قرارداد اجتماعي، ترجمه مرتضي كلانتريان، تهران، نشر آگه، 1379، ص 496.

‌16. در مورد دين مدني اگوست كنت و كليساي پوزيتيويستي وي رك: لوييس كوزر، زندگي و انديشه برزگان جامعه‌شناسي ترجمه محسن ثلاثي، تهران، انتشارات علمي، چ 6، 1376، صص 71 – 23.

17. Robert Bellah , "Civil Religion in America", Daedalus 96 , (Winter, 1967), Pp. 1- 21.

‌18. محققان شرق‌شناسي اين ذهنيت‌‌هاي تحميل شده را به خوبي نشان داده‌اند برليان ترنر اين مساله را در خصوص جامعه مدني به تفصيل مورد بررسي قرار داده است. رك: ترنر، پيشين.

‌19. هراير دكمجيان در تحليل جنبشهاي اسلام معاصر و علل تداوم و تكرارپذيري آن‌ها، يا آنچه كه خود خصلت دوري بودن جنبشهاي اسلامي مي‌شمارد، بر اين تفاوت اذعان نموده است و دليل تداوم جنبشهاي اسلامي را نيز همين امر مي‌داند. رك: هراير دكمجيان، پيشين، ص 35.

‌20. به عنوان نمونه ارنست گلنر، از محققان خارجي، چنين اعتقادي دارد. رك: Emest Gelner. Religion

Reason, Postmodemitty, London Routledge , 1992.& علي‌رضا شجاعي زند نيز در كتاب خود اين مساله را به تفصيل بررسي كرده است. رك: علي‌رضا شجاعي زنده، عرفي شدن در تجربه مسيحي و اسلامي، تهران مركز بازشناسي اسلام و ايران، 1381.

‌21. البته پسامدرنيسم نيز هنوز خود نوعي تداوم مدرنيسم مي‌باشد و لزوما با دين سازگاري ندارد. از اين رو نبايد پنداشت كه به صورت ايجابي نيز پسامدرنيسم با دين‌داري سازگاري دارد. پسامدرنيسم خود يك جريان نسبي‌گرا و شك‌گرا است و از اين حيث با دين‌داري سازگاري ندارد. در مورد رابطه كلي دين و پسامدرنيسم رك: اكبراحمد، پست مدرنيسم و اسلام، ترجمه فرهاد فرهمندفر، تهران، نشر ثالث، 1380.

‌22. در مورد ويژگيهاي پسا مدرن جهاني شدن رك: كيت نش، جامعه‌شناسي سياسي معاصر، محمد‌تقي دلفروز، تهران، انتشارات كوير، 1380، ص96.

‌23. جف هينس، دين، جهاني شدن و فرهنگ سياسي در جهان سوم، داود كياني، تهران، پژوهشكده مطالعات راهبردي، 1381، ص 75.

‌24. به نقل از جف هينس، پيشين، صص 68 – 69.

‌25. دكمجيان، پيشين، ص 64.

‌26. به نمونه‌هايي از چنين اصول‌گرايي در رفتار حضرت علي‌(ع) رك: محمدجواد رودگر، اصول‌گرايي، تهران، موسسه فرهنگي دانش و انديشه معاصر، چ 2، 1381.

‌27. سيدجمال‌الدين اسد‌آبادي، مقالات جماليه، به كوشش ابوالحسن جمالي، تهران، طلوع آزادي، چ 2، 1355، ص 104.

‌28 حميد عنايت سيري در انديشه سياسي عرب، تهران، اميركبير، چ 2، 1358، صص 104.

‌28. حميد عنايت، سيري در انديشه سياسي عرب، تهران، اميركبير، چ 2، 1358، صص 87 – 86.

‌‌‌‌29. بيانات رهبر معظم انقلاب اسلامي در اجتماع زائران حرم مطهر امام خميني(ره) 1381/3/14.

‌30 . بيانات در ديدار با مديران شبكه‌ي دوم سيماي جمهوري اسلامي ايران 1370/11/7

‌31. در ديدار كارگزاران و مسئولان نظام در روز عيد سعيد فطر 1373/12/11.

‌32. بيانات رهبر معظم انقلاب اسلامي در ديدار با كاروانهاي راهيان نور 1380/12/5.

‌33. روسو، پيشين، ص 492.

34.Ricahard rorty, Rorty, Contingency, Solidarity &lrony, (Cambridge: Cambridge Univerity Prss), 1989, p73.

ش.د820337ف