امیر سرلشکر سید عبدالرحیم موسوی
فرماندهان جوان جنگ3

امیر سرلشکر سید عبدالرحیم موسوی

با شروع جنگ از سوی عراق علیه جمهوری اسلامی و همچنین دفاع از سوی جمهوری اسلامی به جبهه عازم شد و در جبهه مختلف کردستان، غرب و جنوب به دفاع از میهن اسلامی خویش پرداخت.
سپهبد علی صیاد شیرازی
شهیدی که مولایش بر تابوتش بوسه زد

سپهبد علی صیاد شیرازی

صیاد شیرازی همچنین پس از پیروزی انقلاب ایران، در بحبوحه غائله ضد انقلاب در کردستان، به فرماندهی عملیات شمال غرب کشور برگزیده شد و در نبردهای کردستان به همراه شهید دکتر مصطفی چمران نقش مهمی ایفا نمود.
صاحب این عکس زنده است

صاحب این عکس زنده است

این عکس در منطقه عملیاتی کربلای 5 واقع در خاک عراق، بالای کانال پرورش ماهی که صدام در زمان جنگ به عنوان مانع طبیعی از آن استفاده می‌کرد گرفته شده است.
سردار سرلشکر رحیم صفوی
فرماندهان جوان دفاع مقدس2

سردار سرلشکر رحیم صفوی

پس از ورود به اصفهان مکانی را برای آموزش های چریکی انتخاب کرده و شروع به آموزش های مربوطه می کند. او پس از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران به این سازمان انقلابی پیوست.
ماجرای اخراج افسر عراقی از اردوگاه به درخواست یک اسیر ایرانی
خاطرات دفاع مقدس 2

ماجرای اخراج افسر عراقی از اردوگاه به درخواست یک اسیر ایرانی

رعد بدون دستور افسر، فقط از سر کینه شخصی دنبال پاسدارها می‌گشت تا آن‌ها را شکنجه کند. نمی‌دانم چه نفرتی بود که وجود ناپاک برخی از بعثی‌ها را گرفته بود. برای همین می‌خواست تا من پاسدارها را به او معرفی کرده و با تطمیع، جاسوس پروری کند.
شهید حسین خرازی
پاسداری خود را سرباز امام حسین می دانست

شهید حسین خرازی

شهید حسین خرازی به عنوان فرماندهی تیز بین و کاربلد توانسته بود تمام خلاهای نظامی در عملیات های مختلف را پیش بینی کند و برای آن چاره ای بیاندیشد. در واقع نقشه عملیات آزادسازی خرمشهر را هم خود او کشیده بود.
امتدادِ دفاع(2)

امتدادِ دفاع(2)

ظرفیت مسلح سازی ارتش بعث به نهایت تکمیل شده بود، یعنی چیزهایی که دیوانه تکریتی در خواب هم نمی‌دید در کاخ هایش انبار شده بود. اما آن روزها کسی از صدام نپرسید اصلا چه کسی تو را حاکم کشور عراق قرار داده است
ماجرای اسلام آوردن یک دختر مسیحی توسط شهید علمدار
خاطره 1

ماجرای اسلام آوردن یک دختر مسیحی توسط شهید علمدار

در عالم رؤیا دیدم در بیابانی ایستاده‌ام دم غروب بود، مردی به طرفم آمد و گفت: «زهرا، بیا بیا می‌خواهم چیزی نشانت بدهم». با تعجب گفتم: «آقا ببخشید من زهرا نیستم اسمم ژاکلین است». ولی هرچه می‌گفتم گوشش بدهکار نبود مرتب زهرا خطابم می‌کرد.
۱۴