فقط چند لحظه دیر شده بود.

هواپیما پریده بود و از پرواز به آن مهمی عقب مانده بود. دندان‌هایش را به هم سایید. حرصش گرفته بود. به همین سادگی ساعت پروازش را اشتباه دیده بود. هیچ وقت چنین اشتباهی نکرده بود. در همه‌ سال‌های مدیریتش حتی یکبار جلسه‌‌اش را با تأخیر شروع نکرده بود؛ اما حالا...

نکند علائم پیری بود. این جمله را دیروز نازنین، دخترش گفته بود.

ـ بابا داری پیر می‌شیا... گفتم تو همین مسجد خودمون ختمه نه اون مسجد بالاییه...

اشتباه کرده بود. مثل همین حالا. ساعت پنج و ربع را شش و ربع تصور کرده بود چه اشتباه فاحشی...!

حالا هم که دیگر دیر بود. از متصدی پروازها سراغ پرواز دیگری را گرفت. باید تا ده صبح منتظر می‌ماند و چاره‌ای نبود. جلسه‌ مهمی در پیش بود، حتی اگر به قسمت عمده‌اش نمی‌رسید.

صبح که با اذان از خانه بیرون آمد، دلش خواست تا وقت دارد در صفای مسجد کوچک‌شان نماز بخواند و راهی شود. با خودش فکر کرد کاش مسجد نرفته بود. کاش در همین نمازخانه‌ فرودگاه نمازش را خوانده بود.

راهش را کشید و رفت تا در نمازخانه‌ فرودگاه منتظر پرواز بعد بماند.

چشمش که به محراب کوچک نمازخانه افتاد، مثل بچه‌ها بغض کرد. صبح در مسجد هم همین حال را داشت. ناگهانی بغضش گرفته بود و چند قطره اشک از گوشه‌ چشمش جاری شده بود. همان‌جا از خدا خواست تا تنهایش نگذارد و از میان این همه آشوب و مکر و حیله دستش را بگیرد تا بتواند مثل سال‌هایی که گذشته بود، پاک و درست کار کند.

تلفن همراهش زنگ خورد. صبح زود بود و هنوز اداره هم باز نشده بود. حتماً نازنین یا همسرش بود که می‌خواستند از سلامتش مطمئن شوند. با دیدن صفحه‌ تلفن تعجب کرد. منشی‌اش بود. خانم صالحی... صدایش یک جور عجیبی گرفته بود.

ـ الو آقا... شما هنوز نرفتید؟ وای خدا رو شکر! چقدر دعا دعا کردم بتونم باهاتون حرف بزنم. گفتم حتماً تو پرواز گوشیتون خاموشه و کار از کار می‌گذره؛ ولی خدا رو شکر... این کریمی و صفا دارن یه کارایی می‌کنن. آقا اگه نرفتین خودتونو برسونید شرکت. حدس می‌زنم می‌خواستن شما نباشید چند تا صورت حساب مالی درست کنن پول جابه‌جا کنن، بعدم فرار. من تا صبح فکر کردم. یه چندتایی مدرک هم دستمه از چند تا صورت حساباشون عکس گرفتم. آخه دسته چک و مُهرم پیش اوناس برای ترخیص کالای امروز. خیلی فکر کردم، نتونستم ساکت بمونم. آقا اگه اونجا بانک هست محض احتیاط حساب شرکت و خودتونو ببندید... تورو خدا از من حرفی نزنید؛ ولی تا برسید شرکت منم اومدم.

همان چند لحظه راز و نیاز در مسجد، کار خودش را کرده بود...

نفیسه محمدی