اصلاً دلش نمی‌خواست. اجباری که نبود. دوست نداشت پسرش وارد گروهی شد که به هر بهانه شهیدی را پیدا می‌کنند و هی مراسم پشت مراسم. جنگ تمام شده بود و همه به آرامش و شادی نیاز داشتند. با خودش فکر کرد بسیج برای دوران جنگ بود و الآن اصلاً معنایی ندارد که اشکان بخواهد عضو این گروه باشد.

هوا سرد بود و نمی‌توانست منتظر بماند تا گروه‌‌های امدادی از راه برسند و وسایل‌شان را بیرون بکشند. زلزله همه چیز را به هم ریخته بود. آجرهای تکه‌تکه شده را از روی کمد لباس‌ها برداشت؛ گوشه‌ کمد شکسته بود و درش باز نمی‌شد.

چاره‌ای نبود، باید منتظر می‌ماند. عصبانی و ناراحت به سالن ورزشی که محل اسکان‌شان بود، برگشت. وارد چادر اسکان که شد، همسر و دخترش وحشت‌زده نگاهش کردند. هنوز ترس از غرش‌های زلزله در وجودشان موج می‌‌زد.

پرسید: «این اشکان کجاست از صبح؟»

شیما، دختر کوچکش جواب داد: «رفته کمک!» عصبانی شد. با خودش فکر کرد الآن که خودشان به کمک نیاز دارند، اشکان با شست‌وشوی فکری همان چند جوان بسیجی کدام گوری رفته است؟ صبحانه ساده‌ای که کمک مردمی بود، خورد و سریع بلند شد و رفت تا اشکان را پیدا کند.

کمی در شهر که حالا به ویرانه تبدیل شده بود، چرخید. از پیدا کردن اشکان که ناامید شد، به خانه‌شان سری زد. شنیده بود چند دزدی هم شده، وارد کوچه که شد، تعجب کرد. تردید کرد که این همان کوچه خودشان است یا اشتباه آمده. با اینکه کوچه‌شان کوچک بود، اما چیزی شبیه معجزه رخ داده بود. همه آوارها گوشه‌ای جمع شده بود؛ دو پسر جوان هم با اسلحه داخل کوچه کشیک می‌دادند.

سروصدای چند نفر از خانه‌ آقای صفری که درست سر کوچه بود، می‌آمد. کمی صبر کرد. داشتند اسباب و اثاثیه را از زیر آوار بیرون می‌کشیدند. چند جوان را دید که خاکی و کثیف شده بودند؛ صدای آشنایی به گوشش خورد.

ـ این خونه‌ آخره، کوچه کلاً تمومه... صدای اشکان بود. چهره‌اش آنقدر خاکی و کثیف بود که نتوانست خوب تشخیص بدهد.

ـ بابا شمایی؟ سلام... بچه‌های بسیج مسجدن... خونه‌های کوچه‌مون کلاً مرتب شد. اسباب و اثاثیه‌ها رو هم از دیشب کشیدن بیرون. هر کدوم از همسایه‌ها رو دیدین اطلاع بدین بیان وسیله‌ای می‌خوان ببرن. البته بگو نگران هم نباشند؛ هر کوچه نگهبان داره تا مشکلی پیش نیاد...

دیگر صدای اشکان را نمی‌شنید. اشک در چشمانش جوشید... آرامش سرتاسر کوچه را پر کرده بود.

نفیسه محمدی