خیلی از مسائل رایج و معمول، از دو دهه پیش تا الان کاملاً تغییر کردهاند. شاید اگر امکان این وجود داشت که سفری به دهه ۷۰ شمسی داشته باشیم، بهتر متوجه تغییرات میشدیم؛ از اقتصاد، تکنولوژی و ظاهر مردم گرفته تا سبک زندگی آنها، همه در این مدت کوتاه دستخوش تغییر شدهاند. نگاه به تصاویر موجود موجب میشود بسیاری از این موارد به روشنی آشکار شود؛ اما سبک زندگی و تغییراتش را نمیتوان با تصاویر تشخیص داد؛ در واقع فهمیدن این موضوع نیاز به این دارد که به حافظه تاریخیمان رجوع کنیم. در اینجا میخواهیم بخشی از سبک زندگی را بررسی کنیم که به تربیت فرزندان مربوط میشود. باید بگوییم این نوشتار یک مطلب روانشناسی نیست، بلکه نگاهی آسیبشناسانه به ابعاد اجتماعی این موضوع است.در دهه ۶۰ و ۷۰ شمسی، تعداد فرزندان خانواده بسیار بیشتر از اکنون بود. نوع تربیت فرزندان هم بسیار متفاوت بود. در آن زمان خانوادهها درگیر عملکرد فرزندانشان نبودند. استقلال دادن به فرزندان بخشی از روند تربیتی آنها بود؛ البته شاید تعدد فرزندان هم در این باره بیتأثیر نبود؛ بودن پنج شش فرزند در خانواده سبب میشد هم فضای خانه برای فرزندان گرمتر شود و هم با تقسیم محبت بین همه، فرزندان به شکل امروزی وابسته به خانواده بار نیایند. اما امروزه با وجود یک یا حداکثر دو فرزند و گسیل همه محبتها از سوی خانواده و فامیل به او، فرزند به لحاظ شخصیتی بسیار ضعیف بار خواهد آمد و در زمانی هم که باید خودش مسئولیت زندگی را به دوش بکشد، نیازمند دیگران خواهد بود؛ پس آن بخش مهم شخصیتی این فرد، یعنی استقلال، در او شکل نگرفته است. در گذشته به دلیل کم بودن امکانات، فرزندان هم مشکلات خانواده را کاملاً احساس میکردند و با آن بزرگ میشوند و قد میکشیدند حتی برای رفع آن تلاش میکردند؛ اما حالا هم رفاه خانوادهها بیشتر شده است و هم توجه خانوادهها به فرزندان موجب میشود پدر و مادر تمام تلاش خود را به کار گیرند تا فرزندشان سختیهای زندگی را احساس نکند و در رفاه کامل بزرگ شود. در دوره تحصیلات متوسطه معلمی داشتیم که همیشه به ما گوشزد میکرد اگر در آینده فرزندی داشتیم، سعی کنیم او را با دشواریهای زندگی آشنا کنیم، پیش از آنکه زمانه بخواهد آن روی تلخش را به آنها بنمایاند.
در واقع اگر فرزند را با تمام امکانات بزرگ کنید و هر چه خواست بدون هیچ وقفهای در اختیارش قرار دهید، به او خدمتی نکردهاید، بلکه سبب شدهاید او عادت کند به هر چیزی که میخواهد، بهسرعت برسد و در آینده اگر بخواهد به امکانات بیشتری دست پیدا کند، صبوری لازم را برای رسیدن به آن نخواهد داشت. اگر با تحمل ناکامیها به سمت اعتیاد و بزه هم کشیده نشود، باید بگوییم در کارهای اقتصادی و زندگی شخصی، فرد موفقی نخواهد بود؛ چراکه او یاد گرفته است امکانات را بدون تلاش دریافت کند.
نکته آخر که باید به آن اشاره کنیم، این است که نوع جدید تربیت فرزندان، آنها را از طبیعت جدا کرده است. همه ما در گذشته یکی از تفریحاتمان بازی در حیاط خانه و با گل و خاک بود. ساعتها بازی اینچنینی هیچگاه موجب نمیشد کودکی بیمار شود یا مشکل حادی برایش پیش بیاید.
پزشکان معتقدند تماس داشتن بچهها با باکتریهایی که به تکامل سیستم ایمنیشان کمک میکنند، سبب میشود قدرت دفاعیشان در برابر بیماریها و آلرژیها بالا برود؛ اما اکثر خانوادهها به سبب مراقبت شدید از این موضوع غافل ماندهاند.
اصل کلام این است که والدین نباید با توهم مراقبت و محافظت از کودک، او را از بهترین و شیرینترین لحظات عمرش بیبهره بگذارند. کودکی که ساعتها پای بازیهای کامپیوتری، موبایل و تبلت مینشیند، نه تنها سلامت جسمیاش تضمین نمیشود، بلکه در آینده دچار مشکلات روحی و روانی نیز خواهد شد و برای تشکیل یک زندگی مستقل و محکم آماده نخواهد شد.
حمیدرضا حیدری
رفاه مادی فرزندان و تأمین نیازهای فیزیکی آنها یکی از دغدغههای اساسی والدین و اهداف اصلی آنها برای تلاش و کار شبانهروزی است. والدین میکوشند وسایل رفاه فرزندانشان را فراتر از حد توانشان فراهم کنند و در این مسیر، از بسیاری لذتها و شادیها میگذرند؛ اما سؤالی که مطرح است اینکه فرزندان ما تا چه حد باید در رفاه و آسایش باشند؟ و اساساً رشد فرزندان در شرایط رفاهی کامل، برای آنها سودمند است یا مضر و زیانبار؟
حقیقت این است بر خلاف تصور والدین، رفاه و آسایش کودکی و نوجوانی، به هیچ وجه ضامن خوشبختی و موفقیت فرزندان در بزرگسالی نیست. آنها نیاز دارند که دو حس «داشتن» و «نداشتن» را کنار یکدیگر تجربه کنند تا برای کنار آمدن با نرسیدنها و نداشتنهای دوران بزرگسالی آماده شوند؛ چراکه دوران بزرگسالی و استقلال از والدین، ممکن است با انبوهی از ناکامیها همراه باشد که لازمه روبهرویی با آنها، کسب مهارتهای اجتماعی و تجربه برخی نداشتهها در دوران کودکی است؛ تجربهای که انگیزه تلاش و قدرت کنار آمدن با ناکامیها را در بزرگسالی به همراه خواهد داشت.
از دیگر سو، کودکانی که در ناز و نعمت رشد کردهاند و فاصلهای میان خواستهها و داشتههایشان وجود نداشته است، هرگز قدر تلاشهای والدین و پولی را که در اختیار دارند، نمیدانند و نه تنها نیازی به تشکر و قدردانی از پدر و مادر نمیبینند؛ بلکه همواره مانند طلبکار، آنها را موظف به اجرای خواستههایشان میدانند؛ در حالی که فرزندانی که در رفاه نسبی بزرگ شدهاند و گاهی پاسخ منفی والدین را در برابر برخی خواستههایشان دریافت کردهاند، بیش از سایر همسالان، قدر زحمات والدین را میدانند و در مدیریت هزینهها موفقتر و حسابرستر عمل میکنند و همواره خود را مدیون تلاشها و خدمات والدین میدانند.
بنابراین رفاه کامل فرزندان علاوه بر اینکه هیچ پیامد مثبتی برای آنها به همراه نخواهد داشت، لازم است والدین از حمایتهای افراطی و زیادهروی در برآوردن نیازهای فرزندان پرهیز و گاهی با نه گفتن در برابر خواستههای غیرمنطقی و غیرضروری، آنها را برای مقابله با چالشهای زندگی آینده آماده کنند. ضمن اینکه بیش از رفاه اقتصادی، به فکر امنیت و آرامش روانی فرزندان باشند و به جای اینکه تمام وقت خود را صرف کار و تأمین نیازهای فرزندان کنند، زمان بیشتری را برای بودن در کنار آنها اختصاص دهند و وقت خرج کردن را جایگزین پول خرج کردن کنند.
محبوبه ابراهیمی
پرسش: خواهرم سه سال از من بزرگتر است. در بعضی موارد که با من اختلاف نظر دارد، خیلی تلاش میکند به هر نحوی که شده باشد نظرش را به من تحمیل کند و اگر قبول نکنم تا مدتی ارتباطش را قطع میکند و خیلی ناراحت میشود. برای حل این موضوع چه کنم؟
پاسخ: پرسشگر عزیز، روابط بین فرزندان خانواده بسیار به نحوه برخورد والدین، مقایسه کردن آنها و نحوه ارتباطگیری و تعاملات بینشان با یکدیگر بستگی دارد. با توجه به اینکه شما سه سال کوچکتر از خواهرتان هستید، مطمئناً در تیررس مقایسه، رقابت، مشاجره حتی حسادت قرار گرفتهاید و همچنین خواهرتان هم مسلماً بینصیب نبوده است. با این اوصاف سعی کنید در برخورد با خواهرتان علاوه بر داشتن گذشت و بخشش فردی، متفکر، محتاط و باملاحظه باشید. زمانی را با هم باشید و از دغدغههای ذهنیتان برایشان صحبت کنید و کمی از انتظارات خود را لابهلای حرفها به میان بیاورید. فرزندان به دلیل اینکه در یک خانواده، با ارزشهای یکسان بزرگ شدهاند، اشتراکات فراوانی دارند و این امتیازی طلایی است؛ پس از این فرصت بهرهمند شوید و مقدمات ارتباط دوستانهتر و مستحکمتر را ایجاد کنید. خودتان هم نظراتتان را همیشه به صورت پیشنهاد اعلام کنید، نه تحمیلی و اجبارگونه و به خواهر بزرگترتان بگویید چقدر به نظرات وی احترام میگذارید، ولی شما هم نظر خاص خود را دارید. در زمانهایی که با افکار خواهرتان مخالف هستید، به طور صریح و روشن همراه با ادب و احترام حتی گاهی با در آغوش کشیدن وی، نظر خود را ابراز کنید. از ذکر حرفها و عقایدش مقابل دیگران به عنوان یک موضوع خندهدار خودداری کنید. هیچگاه به علت صمیمیت زیاد بینتان، وسایل شخصی وی را بررسی نکنید؛ چراکه باعث بیاعتمادی میشود. هرگز پشت سر هم بدگویی نکنید. اگر ازدواج کردهاید و دور از هم هستید، صمیمانهتر با هم برخورد کنید. بهسادگی و با زبان نرم و لحن خوب در موقعیتهای مختلف از هم انتقاد کنید، البته به دور از سرزنش و نصیحت. با انجام کارهای کوچک و هدیه دادن خواهرتان را خوشحال کنید، به او نشان دهید که از خوشحالی او خوشحال و با ناراحتی وی غمگین میشوید. در آخر، با خواهرتان صادقانه برخورد کنید، احساس واقعی خود را بیان کنید و به او نشان دهید که چقدر با دیدنش خوشحال میشوید و دوستش دارید.
صدیقهسادات شجاعی
17 ساله و دانشآموز پایه 11 مدرسه است. یک سالی میشود فرمانده بسیج مدرسهشان شده و معتقد است شهدا آموزگاران کار جهادی هستند.
«فائزه آرزومندیان» درباره فعالیتهای خود در گروه بسیج میگوید: «توفیق داشتم امسال فرمانده بسیج مدرسه باشم و به کمک خانمهای جهادگر بسیجی توانستیم خدمتهای خوب و مفیدی طی این مدت انجام دهیم؛ البته از دوره راهنمایی عضو گروه پویندگان بسیج دانشآموزی بودم و در اردوهای تعلیموتربیتی که برگزار میکردند شرکت میکردم.» فائزه ادامه میدهد: «جرقه شروع کارهای جهادی این بود که در اردوها سعی میشد نگاه جهادی را به ما بیاموزند. با شروع سال تحصیلی کارهای جهادیام را آغاز کردم که با شیوع بیماری کرونا، خیلی برجستهتر شد.» آرزومندیان میگوید اسم گروه را «حاج قاسم سلیمانی» گذاشتهاند: «هر کاری که انجام میدهیم به نیت حاج قاسم است. کارهای مختلفی در این گروه انجام دادهایم؛ برای نمونه به همراه خواهران و برادران به مدرسهای که به دلیل نداشتن بضاعت مالی دیوارهایش رنگ نشده بود، رفتیم و رنگآمیزی کردیم، یا به کمک بچهها به یکی از روستاهای محروم اطراف قم به نام «دولتآباد» رفتیم که فقر شدید فرهنگی هم داشتند و ما سعی میکردیم علاوه بر هدیه ارزاق و بسته فرهنگی، بچههایشان را در مسجد جمع کنیم و با بازی و ترفند، برخی مسائل را به آنها آموزش دهیم و روزی خوب را برایشان ایجاد میکردیم.» وی ادامه میدهد: «حتی خانمهای طلبه، همراه ما میآمدند و یک سری احکام را به اهالی روستا آموزش میدادند و در ماه مبارک رمضان هم علاوه بر بردن افطاری، بسته فرهنگی هم هدیه میدادیم. گروه ما در ایام کرونا و قبل از اینکه رهبر معظم انقلاب بحث همدلی را مطرح کنند رزمایش برگزار میکرد؛ به این صورت که خانوادههای نیازمند را شناسایی میکردیم و برای آنها ارزاق و بسته فرهنگی تهیه میکردیم و تأکید داشتیم حتما بسته فرهنگی کنار ارزاق باشد که بعد از صحبتهای حضرت آقا رزمایشهای گروه گستردهتر شد.»
خستگیهایش را پشت در جا گذاشت. باید هرطور که بود خودش را خوب نشان میداد. عزیزخانم، از روی تختش نیمخیز شد و فاطمه را نگاه کرد.
ـ اومدی مادر؟ دیر شده، بدو لباسهات رو عوض کن! الآنه که برسن...
فاطمه با یک دنیا دودلی جواب مادر زمینگیرش را داد. دلش نمیخواست خوشحالی پیرزن را نادیده بگیرد. همه چیز داشت خوب پیش میرفت. محسن همانی بود که در خیالش از خدا خواسته بود، ولی مادرش را چه میکرد؟ چطور میتوانست او را تنها بگذارد و برود؟ بغضی گلویش را فشرد. اصلاً نمیتوانست بفهمد عزیزخانم به فکر تنهایی خودش هم هست یا نه؟ شاید هم فکر میکرد، اما به رو نمیآورد. عزیزخانم آرزو داشت فاطمه را در لباس عروسی ببیند؛ البته بیشتر از اینکه به آرزویش فکر کند، به فاطمه فکر میکرد. به اینکه نباید تنها بماند و خودش را پابند مادرش کند. اکرم خانم که در نبود فاطمه به کارهای خانه میرسید، چادرش را روی سرش انداخت و به سمت فاطمه رفت.
ـ عروس خانم خوشگل، میوهها رو شستم، خونه رو هم مرتب کردم، فقط چایی رو خودت دم کن که اونها رسیدن تازه باشه، ایشالا خوشبخت بشی... فاطمه با نگاه غمگینش اکرم خانم را برانداز کرد. کاش حداقل خواهری مثل او داشت.
ـ ها چته؟ داری عروس میشیها... چرا غمباد گرفتی؟ چانهاش از بغض سنگینی که در گلو داشت لرزید.
ـ مادرم رو چیکار کنم؟ تنها بمونه؟ کاش هیچوقت برام خواستگار نمیاومد... چادر اکرم از روی سرش سر خورد. با مهربانی نگاهش کرد. دلش میخواست چیزی بگوید که فاطمه را آرام کند.
ـ ما هستیم فاطمه جون! خودت هم میآی سر میزنی، چند روز مادرت رو میبری پیش خودت، چند روز شما میآیید اینجا، تا چشم به هم بزنی دو سه تا نوه براش میآری از تنهایی در میآد، غصه نخور خدا بزرگه... فاطمه دلش را به حرفهایی که کنار ضریح به بیبی گفته بود، خوش کرده بود. از همان اول همه حرفهایش را با حضرت معصومه(س) در میان گذاشته بود. بیبی میدانست فاطمه و عزیزخانم مثل خودش غریب هستند و هیچوقت خواستههایشان را بیجواب نگذاشته بود. محسن با اجازه بزرگترها وارد اتاق شد تا با هم چند کلمهای حرف بزنند. فاطمه اما، دل توی دلش نبود. نمیدانست چطور خواستهاش را به زبان بیاورد. صبر کرد تا حرفهای محسن تمام شد. با کلی اکراه و ناراحتی حرف از عزیزخانم زد. جوابی که از محسن شنید قلبش را فشرد. دهانش خشک شد. چیزی توی سرش صدا داد.
ـ میتونیم بذاریمش خانه سالمندان...
اشکهای فاطمه جوشید. چه تصوری از محسن در ذهنش داشت و چقدر اشتباه بود. محسن لبخند شیطنتآمیزی تحویل چشمهای هراسان عروس داد: «واقعاً فکر کردین جدی گفتم؟ غلط کردم بابا، شوخی بود. عزیزخانم تاج سر منه، هرجا باشیم ایشون هم باید باشه، اصلاً من شما رو بدون عزیز تو خونه راه نمیدم...» اشک و لبخند، چهره نگرانش را در آغوش گرفت. فاطمه تکیهگاهش را پیدا کرده بود.
نفیسه محمدی