امام جواد(ع) در پاسخگویی به حاجات دنیایی زودتر کار را راه میاندازند. محمدبنسهل قمی نقل میکنند: رفتم مکه برای زیارت خانه خدا، برگشتم مدینه خدمت آقا امام جواد(ع)، خیلی دلم میخواست یک پیراهن تبرکی از امام جواد(ع) بگیرم، آمدم خدمت آقا دیدم منزل شلوغ است و اصلاً موقعیت نیست و مطرح نکردم و خداحافظی کردم و آمدم. در مسیر که با کاروان حرکت میکردیم، یک وقت دیدم قاصدی از پشت سرم فریاد میزند که محمدبنسهل قمی کیست؟ گفتم من هستم، چه کار دارید؟ گفت آقا امام جواد(ع) این بقچه را برای شما فرستاده است. بقچه را باز کردم، دیدم پیراهن از خود امام(ع) بوده و این بسته را برای من فرستاده است، بدون اینکه من حاجات خود را مطرح کنم و به زبان بیاورم. ابوهاشم جعفری میفرماید: مدتی بود عادت بدی پیدا کرده بودم، گِل میخوردم. یک وقت با آقا امام جواد(ع) قدم میزدیم، وارد باغی شدیم، همانطور که در باغ قدم میزدیم، خدمت آقا مشکلم را گفتم؛ گفتم آقا من عادت بدی پیدا کردم، گِل میخورم و حرص به این کار دارم. آقا فرمودند ما دعا میکنیم. چند روز بعد من را دیدند، فرمودند: ابوهاشم چطور هستید؟ گفتم آقا گِل پیش من مبغوض است، تنفر پیدا کردم با دعای شما. این محبت و دوستی، این علاقه که نسبت به خوردن گِل و خاک داشتم، تبدیل شد به تنفر. عزیزان، امام جواد(ع) منشأ خیر و برکت هستند. یک حدیث بخوانم، همه راههای ترقی در این یک حدیث جمع شده است؛ امام جواد(ع) میفرمایند: «اَلثِّقَهُ بِاللهِ ثَمَنُ لِکُلِّ غالٍ وسُلِّمٌ اِلی کُلِّ عالٍ»؛ توکل بر خدا نردبان همه ترقیهاست، چرا؟ چون شما به هرچه تکیه کنی، کوه یخی است، آب میشود؛ پدر، مادر و برادر میمیرند؛ پارتی، آشنا، رئیس، وزیر، مرجع و... هر کسی و هر چیزی پیش شماست، نابود میشود؛ اما آن کسی که ماندگار است، خداست. در زندگی، درس، ازدواج، شغل و... تکیهات بر خدا باشد. در آیه آخر سوره توبه، خدا به پیغمبر دستور میدهد همه عالم بهت پشت کردند، تو ماندی تنها، هیچ کس نبود، خودت بودی و خودت، «قُل حَسْبی الله»؛ بگو خدا برایم کافی است. گاهی اوقات آدمها به یک قرص اعتماد دارند، ولی به خدا اعتماد ندارند.
در دین اسلام کسی مؤمن خطاب میشود که در مقابل خدا خشوع کند، با یاد او آرام گیرد، از قهر و غضبش بترسد، او را ناظر بر اعمال خود ببیند، غافل نباشد و مدام او و عظمتش را یاد و به او تکیه کند و هر چیزی را از او بخواهد. اگر این خصوصیات در یک انسان نباشد، مؤمن نیست و اگر فاصله او با خدا زیاد شود، قلبش زنگار میگیرد و مهر کفر میخورد. «خَتَمَاللَّهُ عَلى قُلوبِهِم وَعَلى سَمعِهِم وَعَلى أَبصارِهِم غِشاوَةٌ وَلَهُم عَذابٌ عَظیمٌ»؛ خدا بر دلها و گوشهای آنان مهر نهاده و بر چشمهایشان پردهای افکنده و عذاب بزرگی در انتظار آنهاست.( بقره/ ۷) طبیعتا این فرد از خداوند کمک نمیخواهد و توانش را مستقل از پروردگار میبیند. در آموزههای دینی اولی را دارای «قلب سلیم» و دومی را دارای «قلب مریض» میدانند که درباره هر کدام آیاتی در قرآن کریم آمده است. اگر انسانی دارای قلب سلیم باشد، خداوند هیبتی به او میدهد که دوستان خدا به او علاقهمند میشوند و دشمنان خدا از او میترسند؛ مثال معروفش «جنگ بدر» بود که خداوند وعده نصرت مسلمانان را داد و ملائکه را به کمک ایشان فرستاد و آن شد که همه میدانیم. خداوند در قرآن میفرماید: «إِذْ یوحِی رَبُّكَ إِلَى الْمَلآئِكَةِ أَنِّی مَعَكُمْ فَثَبِّتُواْ الَّذِینَ آمَنُواْ سَأُلْقِی فِی قُلُوبِ الَّذِینَ كَفَرُواْ الرَّعْبَ...»؛ و (به یادآر) موقعى را که پروردگارت به فرشتگان وحی کرد: من با شما هستم؛ کسانى را که ایمان آوردهاند، ثابت قدم دارید! به زودى در دلهاى کافران ترس و وحشت مىافکنم.(انفال/ 12) خداوند مؤمنان را در مقابل کفار ایمن کرده و فرموده است: «وَلَن یَجْعَلَ اللّهُ لِلْکَافِرِینَ عَلَى الْمُؤْمِنِینَ سَبِیلا»؛ و خداوند هرگز بر زیان مؤمنان براى کافران راه تسلطى قرار نداده است.(نساء/ 141) پس هر مؤمنی وظیفه دارد به خداوند اعتماد و تکیه داشته باشد؛ زیرا در این حالت دیگر نه از دشمن ترسی دارد و از نقشههای او؛ قدرت را از خداوند میخواهد و او به تکیه دارد.
این تضمینی از سوی خداست که در آیات متعددی در قرآن آمده است. پس اول قلبمان را پاک میکنیم و دوم از او قدرت و حمایت میخواهیم. مانند سپاه طالوت که گفتند: «رَبَّنا أَفْرِغْ عَلَیْنا صَبْراً وَ ثَبِّتْ أَقْدامَنا وَ انْصُرْنا عَلَى الْقَوْمِ الْکافِرینَ»؛ پروردگارا، مقاومت در برابر دشمن را بر ما سرازیر کن و گامهایمان را استوار دار و ما را بر این دشمنان کافر پیروز بگردان.(بقره/ ۲۵۰) در مقابل این آیه قرار دارد: «الَّذینَ کَفَرُوا وَصَدُّوا عَنْ سَبیلِاللَّهِ أَضَلَّ أَعْمالَهُمْ»؛ خداوند برنامهها و اهداف دشمنان کافر را و کسانی که در مسیر خدا سنگاندازی میکنند، بیاثر میکند و آنها را با شکست مواجه میکند.(محمد، ۱) مسلما تا وقتی که مؤمنان به خداوند اعتماد و تکیه دارند، هیچ آسیبی به آنان نمیرسد.
این کمک و یاری خداوند شرایطی هم دارد. باید در مقابل دشمن خود عاقلانه و مدبرانه برخورد کند و مغرور نشود و گرفتار نیتهای نفسانی نشود؛ مانند جنگ احد که طمع عدهای باعث شکست سپاه اسلام شد. شرایطی هم هست که خداوند در قرآن به ما گفته است: «اى مؤمنان، با دشمنان من و دشمنان خودتان دوست نشوید و مدیریت خودتان را به دست آنها نسپارید. شما مخفیانه با آنان طرح دوستى مىریزید و میخواهید با آنان سازش کنید. مگر نمیبینید با اعتقادات شما و با قرآن سر سازش ندارند؟ مگر همینها نبودند که پیامبر و رهبرتان و خودتان را از شهر و دیارتان بیرون کردند، فقط به خاطر ایمانتان؟ اگر واقعاً به خاطر من و رضایت من مبارزه میکنید، با دشمنان سازش نکنید و دوست نشوید. شما مخفیانه به آنها ابراز مودّت مىکنید، در صورتى که من هم به مخفیکاریهایتان آگاهم، هم به کارهای آشکارتان. بدانید هرکس از شما با دشمنان سازش کند و طرح دوستی بریزد، قطعاً به بیراهه رفته و راه راست را گم کرده است.» (ممتحنه/ ۱)
نمونهای دیگر از این هیبت و ترس کفار در تاریخ اسلام است که در سال دوم هجرت، پس از جنگ بدر و اتفاقا در اوج ضعف نظامی مسلمانان اتفاق افتاد که «غزوه سویق» نام دارد.(بحارالانوار، ج 20، ص 2) ماجرای آن این است که ابوسفیان بعد از واقعه بدر نذر کرد به زنی نزدیک نشود و روغن به خود نمالد(اشاره به اینکه از لذات خود را محروم میکند) تا انتقام خویش را از پیامبر(ص) بگیرد. به این منظور همراه 200 نفر به «عریض» از نواحی مدینه رفتند و دو خانه و چندین نخل را آتش زدند و دو نفر از بزرگان انصار را در آنجا به شهادت رساندند تا او به نذر خود عمل کرده باشد. چون خبر به پیامبر(ص) رسید، ابولبابه را در مدینه گذاشته همراه با 200 نفر از مهاجرین و انصار و در رأس آنها أمیرالمؤمنین علی(ع) به سوی عریض حرکت کردند. ابوسفیان چون باخبر شد که پیامبر(ص) به سرعت به آنجا میآید، به لشکر خود دستور داد تا انبانهای سویق را که برای آذوقه با خود آورده بودند، بریزند و سبکبار فرار کنند.
مسلمانان وقتی رسیدند، آنان گریخته بودند؛ لذا انبانهای سویق را برداشتند و به مدینه برگشتند. به همین دلیل این غزوه را «ذات السویق» گویند. مسلما این ترسی که خداوند در دل کفار ایجاد کرده بود و آنها را به فرار وادار کرد، از ایمان و اعتقاد مؤمنان برخاسته بود. نمونه دیگر آن یک روز پس از جنگ احد و دیگری هم فتح مکه بود که وجه تشابه این دو تکیه و اعتماد به قدرت خداوند بود.
سیدحسین خاتمی خوانساری
در شماره قبل درباره انصاف گفته شد و جایگاه آن از نظر ارزشی بالاتر از اجرای عدالت معرفی شد؛ پس تعریف عدالت و انصاف تفاوت دارد که این تفاوت در اختیاری و اجباری بودن آن است؛ به عبارتی اولی تکلیفی است و دومی اخلاقی. بهترین تعریف انصاف را در احادیث میتوانیم پیدا کنیم. امام صادق(ع) میفرمایند: «بالاترين اعمال سه چيز است: رعايت انصاف نسبت به مردم تا آنجا كه هر چه برای خود دوست داری، برای آنان نيز دوست بداری؛ مواسات با برادرت در مال؛ ياد خدا در هر حال.»(بحارالانوار، ج ۷۲، ص ۳۱) پس بهترین تعریف همان مثل معروف است که «هرچه برای خود میپسندی، برای دیگران هم بپسند.» انصاف حقی است که هم فردی است و هم اجتماعی که حق اجتماعی آن میتواند موسع باشد یا مضیق؛ یعنی هم میتواند به رابطه دو نفر محدود شود، هم میتواند به رعایت انصاف برای همه انسانها برسد. امام سجاد(ع) میفرمایند: «حق مردم آن است که از آزار آنها خودداری کنی و چیزی را برای آنان دوست بداری که برای خود دوست میداری و ترک کنی آنچه را برای خود نمیپسندی.» (بحارالانوار، ج 71، ص 9)
در روایتی آمده است: «مردی خدمت رسول خدا(ص) رسید و عرض کرد: همه وظایف خود را به خوبی انجام میدهم، ولی یک گناه را نمیتوانم ترک کنم و آن رابطه نامشروع است. اصحاب از این سخن برآشفتند. حضرت(ص) فرمودند: شما کاری نداشته باشید، من میدانم چگونه با او بحث کنم. آنگاه فرمودند: شما مادر، خواهر و به طور کلی ناموس دارید؟ جوان عرض کرد: آری. رسول خدا(ص) فرمودند: آیا میپسندی دیگران با ناموس و محارم تو چنین روابط نامشروعی داشته باشند؟ عرض کرد: خیر. حضرت فرمودند: پس چگونه حاضر میشوی دست به چنین کار نادرستی بزنی؟ جوان سر به زیر افکند و عرض کرد: دیگر تعهد میکنم دنبال چنین گناهی نروم.» (اخلاق و تعلیم و تربیت اسلامی، ص 274) تنها چیزی که رسول اکرم(ص) از این مرد خواستند، رعایت انصاف بود.
اصولا عمل بر اساس این قاعده ارزشمند موجب میشود انسان بتواند به سادگی هنگام تصمیمگیری، تصمیم مناسبی بگیرد. وقتی شخص به خودش مراجعه کند و خودش را جای طرف مقابل قرار دهد، آنگاه میتواند به سادگی تصمیمگیری کند، راه خود را بیابد و از شک و تردید در فکر و عمل بیرون آید؛ ازاینرو رسول اعظم در جایی دیگر میفرمایند: «من انصف انصف»؛ هرکس باانصاف باشد، انصاف میبیند. (بحارالانوار، ج 95، ص 298)
هیچ انسانی نیست که نداند انصاف چیست و چطور میشود در زندگی از آن به نفع خود و مردم بهره برد. این مهم در تمام روابط میتواند راهگشا باشد. در موضوعات گوناگون، از رابطه با انسانها گرفته تا رابطه با طبیعت، از آلودگی روح و جسم گرفته تا آلودگی محیط زیست، میتواند به کمک ما بیاید. انصاف به ایجاد مواسات و عدالت در جامعه کمک میکند و میتواند تضادهای طبقاتی را از بین ببرد و همه موجودات را از نعمتهای خدادادی متنعم کند. فقط کافی است لحظهای به صورت ذهنی جای خودمان و دیگران را عوض کنیم، آن وقت میتوانیم بهتر تصمیم بگیریم.
امام صادق(ع) عدم رعایت حقوق برادر و خواهر ایمانی را خروج از دین میدانند و در حدیثی بلند به عبدالاعلی میفرمایند: «میترسم حقیقت را (درباره این حقوق) بگویم و شما عمل نکنید و از دین خدا خارج شوید. آنگاه میفرمایند: از جمله سختترین تکالیف الهی درباره بندگان خدا سه چیز است: اول، رعایت عدل و انصاف میان خود و دیگران، به طوری که با برادر مسلمان خود آنچنان رفتار کند که دوست دارد او با وی چنان رفتاری داشته باشد؛ دوم، آنکه مال خود را از برادران مسلمان مضایقه نکند و با آنها به مواسات رفتار نماید.»(بحارالانوار، ج 72، ص 31)
سید مرتضی رضایی
قرآن کریم بارها اکثریت ناحق را باطل خوانده و تعدد آنها را دلیل بر صحت رفتار و گفتارشان ندانسته است؛ از این رو احساس میشود این دیدگاه قرآن با رأی اکثریت در انتخابها ایجاد تعارض کند؛ اما قرآن اکثریت را نفی نکرده است که حالا بخواهیم درباره رأی اکثریت بحث کنیم، بلکه قرآن اکثریت در «مسیر باطل» را نفی کرده است که در شماره قبل توضیح دادیم. برخی مفسران گفتهاند اگر قرآن بخواهد اکثریت را نفی کند و آنان را باطل انگارد، لازمهاش آن است که اقلیت را حق بداند، در حالی که وجود اقلیت در یک موضوع هم دلیل برحق بودن نیست، سوای آنکه اکثریت در قرآن را میتوان غیر عددی هم دانست؛ مثل اکثریت یک فکر، یک تعلق قلبی و... مانند یک فکر خطا که در ذهن انسانهای زیادی وجود دارد، در حالی که شاید مؤمن هم باشند؛ نمونه آن این است که برخورداری از اموال و فرزندان بسیار، نشانه تکریم الهی در نظر اکثریت انسانهاست. قرآن کریم میگوید: «وَقَالُوا نَحْنُ أَكْثَرُ أَمْوَالا وَأَوْلَادا وَمَا نَحْنُ بِمُعَذَّبِينَ»؛ و گفتند اموال و اولاد ما بیشتر است (و این نشانه علاقه خدا به ماست) و ما هرگز مجازات نخواهیم شد.(سبأ ۳۵) ضمیر جمع به کلمه «المترفین» در آیه قبل مُتْرَفُوهَا، یعنی آنان که مست ناز و نعمت بودند، (سبأ/ ۳۴) برمیگردد و خاصیت اتراف، ترفه و غوطهور شدن در نعمتها است که قلب آدمی به آنها متعلق شود و آنها را عظیم بشمارد و سعادت خود را در داشتن آنها بداند، حالا چه اینکه موافق حق باشد، یا مخالف آن؛ در نتیجه همواره به یاد حیات ظاهری دنیاست ماورای آن را فراموش میکند.(المیزان، ج ۱۶، ص ۵۷۸) «قُلْ إِنَّ رَبِّي يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشَاءُ وَيَقْدِرُ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ»؛ بگو پروردگار من روزی را برای هر کس بخواهد وسیع یا تنگ میکند (این ربطی به قرب در درگاه او ندارد)، ولی بیشتر مردم نمیدانند.(سبأ/ ۳۶) در کل قرآن با هر اکثریتی که در مسیر حق نباشد، مخالف است. چه در فکر خطا، چه در تقوا نداشتن، چه در تعلقات و مسائل دیگر. از طرفی مدام انسانها را به مسیر حق دعوت میکند؛ یعنی همان مسیری که قرآن و اهل بیت(ع) مشخص کردهاند. «أَلا إِنَّ وَعْدَ اللّهِ حَقٌّ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ»؛ بدانيد كه در حقيقت، وعده خدا حق است، ولى بيشتر آنان نمىدانند.(یونس/ ۵۵) همچنین مىفرماید: «لَقَدْ جِئْناکُم بِالْحقّ ولکِنَّ اَکْثَرَکُمْ لِلْحقّ کارِهونَ»؛ ما حق را براى شما آوردیم، اما اکثریت شما مردم از حق کراهت داشتید. (زخرف/ ۷۸) «کراهت از حق» در اینجا صفتى است که قرآن براى اکثریت ذکر مىکند؛ یعنی ممکن است عدهای هم راه حق را پیدا کنند، ولی در آن قدم نگذارند و پای آن نایستند؛ مانند کسانی که علی(ع) را حق میدانستند، اما در نظرشان مستحکم نبودند. حضرت اميرالمؤمنین(ع) مىفرمایند: «لولا حُضُورُ الْحَاضِرِ وَ قِيَامُ الْحُجَّةِ بِوُجُودِ النَّاصِر... لألقیت حَبْلَهَا عَلَى غَارِبِهَا»؛ اگر حضور بيعتكنندگان و وجود ياوران نبود، حجت بر من تمام نمىشد... مهار شتر خلافت را بر كوهان میانداختم، رهايش میکردم؛ زیرا ایشان معتقد بودند: «لا رأى لِمَن لا يُطاع»؛ كسى كه فرمانش پيروى نمىشود، رأيى ندارد. (نهجالبلاغه، خطبه ۲۷) اما کسانی که شخصیتشان اکثریتی است، مانند سلبریتیهای سیاسی، فرهنگی، اعتقادی و... چه وضعیتی دارند؟
محمدرضا قضایی