وقتی جنگ آغاز شد، تازه به سن سربازی رسیده بودم. تصور من این بود که قبضه خمپاره چیزی به اندازه هیولاست. وقتی می‌گفتند گلوله خمپاره 120 میلی‌متری این طور است و گلوله‌اش این‌قدر پرتاب می‌شود، حساب می‌کردم برد آن از دزفول تا پایگاه چهارم شکاری است. آن موقع‌ها یک قبضه 106 میلی‌متری داشتیم که مسئولش «علی‌محمد رشیدالماسی» بود. اطراف آن سیم‌خاردار کشیده و یک تابلو روی آن نصب کرده بودیم، که «خواهشمند است نزدیک نشوید.» وقتی آموزش آرپی‌جی می‌دادیم، می‌خواستم برای همه بچه‌های پاسدار دزفول فقط یک گلوله شلیک کنم، اما اجازه نمی‌دادند، می‌گفتند گران است. با این اوضاع و احوال وارد جنگ شدیم. اگر بنی‌صدر کمترین وقعی به گزارش‌ها و قضایا می‌گذاشت، شاید به آنجا نمی‌رسیدیم.

راوی: سردار شهید حاج‌احمد سوداگر

خانم «فرح هاشمی‌نسب» این روزها در شصت و دو سالگی، کتاب خاطراتش را در دست می‌گیرد و اتفاقات روزهای سخت زندگی و مبارزاتش از سال 1357 تا 1359 را مرور می‌کند. کتاب «فرح؛ اما هاشمی‌نسب» را «مرضیه کهرانی» بر اساس 30 ساعت گفت‌وگو با راوی کتاب به صورت داستانی و در قالب روزنوشت، به رشته تحریر درآورده است. سرگذشت زنی که با وجود سن کم، از نزدیک شاهد اتفاقاتی که بر سقز آن زمان گذشته، بوده است. این کتاب منبع خوبی برای کسب اطلاعات دست‌اول درباره وضعیت کردستان، قبل از آغاز جنگ تحمیلی است.

کنگره سرداران و چهارهزار شهید منطقه ۱۷ تهران در آستانه ماه محرم، با توجه به محدودیت‌های ناشی از شیوع ویروس «کرونا»، طرح «هر خانه یک حسینیه» را برگزار می‌کند. هم‌زمان با ایام عزاداری دهه اول ماه محرم، سخنرانان و مداحان اهل بیت(ع) با حضور در منازل، به‌صورت صلواتی مراسم روضه خانگی را با رعایت ملزومات بهداشتی برگزار می‌کنند.

علاقه‌مندان جهت بهره‌مندی از این طرح، می‌توانند کلمه «روضه» را به شماره ۲۰۰۰۲۱۷ پیامک کنند؛ همچنین سخنرانان و ذاکران اهل بیت (ع) نیز برای مشارکت در این طرح می‌توانند کلمه «ذاکر» را به شماره ذکر شده پیامک کنند. حداکثر تعداد عزاداران در هر خانه ۱۰ نفر و حداکثر زمان ۲۰ تا ۳۰ دقیقه است. همچنین حتی‌المقدور روضه‌ها باید در حیاط خانه‌ها یا پارکینگ آپارتمان‌ها برگزار شود.

یک شب زمستانی دور سفره شام نشسته بودند که دید دامادش میلی به غذا ندارد. مهمان داشتند. دلش شور افتاد. حتی چشم مهمانش هم غمی ‌داشت که نگرانش می‌کرد. مدام به هوای آوردن چیزی به آشپزخانه می‌رفت و برمی‌گشت. سر معده‌اش می‌سوخت. کلی آب خورد. فایده نداشت. نگرانی از دلش نمی‌رفت. سفره را جمع کرده و نکرده، دل را به دریا زد و از حال «امیرحسین» پرسید. خوابش را دیده بود. مطمئن بود خبری از پسرش آورده‌اند. دلش، هیچ وقت اشتباه نمی‌کرد. دامادش از پاسدارها بود. جگردار بود. سال‌ها در کردستان و جنوب جنگیده بود، اما حالا شده بود یک جوان درمانده که نمی‌دانست خبر شهادت امیرحسین را چگونه به مادرش بدهد. از آقای مهمان هم کمک گرفت. خلاصه ذره ذره سر صحبت را باز کرد... آن شب تا صبح، خواب به چشمان مادر نرفت. پیکر پسرش به آب افتاده بود و چند روزی طول کشید تا به شهرشان برسد. مادر، 35 سال بیشتر نداشت، اما انگار یک شبه پیر شد. نه اینکه کمرش خم شود؛ نه، کلامش نافذ شده بود. سر مزار، میکروفن را دست گرفت و شروع به صحبت کرد. حرف‌هایی زد شنیدنی. همه مات و مبهوت شده بودند. گریه‌هایش را ریخت به دلش. چند وقت پیش از آن، عمل قلب باز کرده بود. همه نگرانش بودند، اما تحمل کرد. شیرزن بود. پدر؛ اما کمرش خم شد. «باباولی» فقط 45 سال داشت... 15 سال بعد، خبر شهادت پسر دومش را هم آوردند. مأمور هلال احمر بود. در یک روز بهاری رفت و دیگر برنگشت. حالا در گلزار شهدا، سه سنگ مزار داشت. داماد اولش هم در مبارزات انقلابی شهید شده بود. چند سال بعد که پدر خانواده هم به رحمت خدا رفت، باید به چهار مزار سر می‌زد. هنوز هم اولین انتخابش، همان نوجوان 17 ساله‌ای بود که بر اثر اصابت گلوله به ماشین‌شان داخل کرخه نور افتاد و شهید شد. از مزار او شروع می‌کرد و به مزار شوهرش می‌رسید. روی سنگ مزار شوهر، عکس بقیه شهدای خانواده را هم حکاکی کرده بودند. کنار عکس‌های‌شان می‌نشست و یک دل سیر قرآن می‌خواند و دعا می‌کرد. چشم‌هایش خیس بود، اما نمی‌گذاشت کسی هق هقش را بشنود.  این آخری‌ها از پا افتاده بود. تابستان‌ها گرمای هوا نفسش را بند می‌آورد و زمستان‌ها، سرما بیشتر از هر چیز آزارش می‌داد. راه خانه‌اش تا گلزار شهدا هم دور بود. دلش خوش بود کسی در خانه را بزند و به ملاقات یا عیادتش بیاید. هراز گاهی که سری به خانه‌شان می‌زدم، وقتی می‌گفت فلانی از فلان ارگان آمد، بیساری از فلان مسجد آمد و... چشمانش برق می‌افتاد. چون بی‌تکلف و بی‌درخواست بود، بیشتر از بقیه به خانه‌اش می‌رفتند. گاهی از بنیاد شهید، گاهی از بسیج محله و بعضی‌وقت‌ها از شهرداری. آنچه خواندید، همه‌اش واقعی است. حالا دیگر بانو «فاطمه قاسمی» در بین ما نیست. پسرش امیرحسین در 13 دی ماه 1363 شهید شد و محمدرضا در بهار 1378. مادرهای شهدا همیشه چشم‌شان به در است. خدا نکند مادری منتظر جوانش باشد. این‌طوری کار، خیلی سخت‌تر می‌شود. همین الان دست به گوشی شویم و تلفنی، حال یکی از آنها را بپرسیم و قلبش را شاد کنیم.

میثم رشیدی‌مهرآبادی