ظهر عاشورا عشق غلبه کرد. نوحه‌خوان و اشک‌ریزان و دگرگون حال. نیم ساعتی بعد، سرگرد عراقی با سی همراه، خشمگین و رگ ورم کرده، وارد آسایشگاه شدند و بی‌معطلی دست به کتک بردند؛ ده دقیقه، با چوب خیزران. اما چون کارشان پیش نرفت، خشمناک‌تر در را بستند و رفتند. بچه‌ها کتک خورده اما خوشحال بودند. سینه‌زنی همچنان به پا بود که سرگرد دوباره آمد؛ این بار، تنها. فریاد زد: «حسن کیه؟ حسین کیه؟ اینهایی که شما برایشان به سر و سینه می‌زنید؛ عرب بودند، ما هم عربیم. خودمان با خودمان جنگیدیم. بعضی شکست خوردند. بعضی پیروز شدند. به شما فارس‌ها چه ربطی دارد که به سر و سینه می‌زنید؟» این را گفت، بی‌آنکه در را ببندد، رفت. ظهر بود و هنگام نماز. هنوز اذان به پایان نرسیده بود که عراقی‌ها دوباره ریختند داخل. در سوت آمار دمیدند و همه را به آسایشگاه رانده، در را بستند و رفتند.

راوی: آزاده یعقوب مرادی

«محرم» جبهه‌ها حال و هوای دیگری داشت. روزها قبل از آغاز ماه محرم رزمندگان آماده‌ی عزا می‌شدند. این ماه اوج عشق‌بازی رزمندگان بود. شب‌های دهه اول، حسینیه‌های گردان، لشکر و پادگان غلغله‌ای بود. بعد از نماز مغرب و عشا مراسم‌ها شروع می‌شد و تا نیمه‌های شب عاشقانه بر سر و سینه می‌زدند و اشک می‌ریختند.

«مصطفی» و «مجتبی بختی» دو برادر مشهدی بودند که به عشق دفاع از حرم، خودشان را با رزمندگان مدافع حرم افغانستانی در قالب یگان فاطمیون راهی سوریه کردند. فقط پنج روز از مرداد ماه سال ۱۳۹۴ گذشته بود که خبر شهادت مصطفی و مجتبی به خانم شاد رسید و شادی را از دلش برد. مصطفی متولد ۱۳۶۱ بود و مجتبی هم ۲۷ سال بیشتر نداشت. «سه نیمه سیب» حاصل روایت خانم «خدیجه شاد» مادر این دو شهید است که به همت «محمد محمودی نورآبادی» به رشته تحریر درآمده است. این کتاب را انتشارات «خط مقدم» چاپ و با قیمت 32 هزار تومان روانه بازار کتاب کرده است.

سال‌هاست با مادران شهدا و پدرهای‌شان همکلامم. بارها به خانه‌شان رفته‌ام و پای صحبت‌های‌شان نشسته‌ام، اما باید اعتراف کنم تأثیر کلام خانم «آبادانی» (مادر شهید عیسی کره‌ای) نمونه بی‌نظیری بود. راهی یک از کوچه‌های با صفای محله افسریه شدیم و چند ساعت در محضر مادری بودیم که با انرژی کلامش، تا سال‌ها ما را سر حال نگه می‌دارد. وسط صحبت‌هایش ماجرایی را تعریف کرد که خواندنی است:

باری یک همسر شهید به مادر عیسی گفت: من می‌خواهم به صدا و سیما بروم، اما فن بیان ندارم. تو با من بیا... رفتند و آقای حسینیِ «اخلاق در خانواده» هم آن جا بود. به حاج‌آقا حسینی گفت: من می‌خواهم پیش آقای خامنه‌ای بروم... جواب شنید: کاری ندارد؛ اما شما با آقای خامنه‌ای چه کار دارید؟... مادر عیسی گفت: سرویس طلایی دارم که می‌خواهم به رئیس‌جمهور بدهم. 17 آذر 1366 بود. حاج‌آقا حسینی هماهنگ کرد و رفتیم به دفتر ریاست‌جمهوری. مراسمی ‌برقرار بود و ما هم آخر سالن نشستیم. بعد از صحبت‌های آقای خامنه‌ای، با صدای بلند گفتم: من صحبت دارم. ما را با بادیگارد آوردند خدمت «آقا». رفتم پشت تریبون و کلی صحبت کردم. درباره عیسی هم حرف‌هایی زدم. حاج ممتاز را صدا کردم و همان‌جا سرویس طلا را به آقا دادم و گفتم که اینها را برای عروسی عیسی خریده بودم و حالا می‌خواهم به شما بدهم تا به جبهه‌ها بدهید. آقا هم قبول کردند. 84 و نیم گرم طلا بود. آخرش گفتم: یک عکس با ما می‌گیرید؟... که قبول کردند. عکس‌های عیسی با «آقا» را به ایشان نشان دادم که آقا گفتند: این عکس‌ها را به من می‌دهید؟... روزنامه‌ها هم خبر این دیدار و عکس من و حاج ممتاز را چاپ کردند.

مادر می‌گوید: آقا عیسی مداحی هم می‌کرد، اما نمی‌خواست کسی بشناسدش. نمی‌خواست معروف باشد. همه جای عیسی پر از ترکش بود. کسانی که کنار عیسی بودند مجروح شدند که بعد از مدتی شهید شدند؛ اما عیسی جا در جا شهید شد. عیسی 4 تیر 1344 به دنیا آمد. ساعت 4 چهارم دی ماه،‌ در کربلای 4 هم شهید شد. اینها را در حروف ابجد استخراج کردم که شد «یا شهید»

«حاج ممتاز کره‌ای» (پدر شهید) شهریور سال 1390 فوت کرد و مریم خانم را تنها گذاشت. مادر عیسی داروهایش را می‌آورد؛ یک کیسه پر از قرص‌های رنگارنگ. شب‌ها تا صبح بیدار است و صبح‌ها می‌خوابد. حتی مدتی مجبور شد در بخش اعصاب و روان بیمارستان بقیه‌الله(عج) هم بستری شود. یک بار هشت روز و یک بار 34 روز بستری بود، اما مقاومت کرد و سلامتی‌اش را دوباره پیدا کرد. قلبش فنر دارد، چشمانش هم درد می‌کند، شب تا صبح از درد استخوان نمی‌خوابد؛ دیابت را هم اضافه کنید به بیماری‌های دیگر این مادر؛ اما «مریم خانم» در هفتاد و چند سالگی باز هم احساس جوانی دارد و اصلا انگیزه و انرژی خودش را از دست نمی‌دهد. با این همه قاب‌هایی را با عکس خودش، عیسی و حاج ممتاز درست کرده است تا یادگاری بماند برای نوه‌ها و نتیجه‌ها.

میثم رشیدی‌مهرآبادی