تازه وارد خرمشهر شده بودیم. من در حوالی منطقه استقرار متوجه تعدادی از افراد غیرنظامی شدم. فرمانده گروهان ما که سرگرد «زیدیونس عاشور» نام داشت، آنها را دیده بود. فرمانده دستور داد تا آنها را دستگیر کنیم. تقریبا همهشان لباس عربی به تن داشتند. ما آنها را به مقرمان بردیم. سرگرد به راننده یکی از لودرها دستور داد تا در همان جا زمین را گود کند و چیزی مثل سنگر بسازد. وقتی کار لودر تمام شد دستور داد تا همه آن افراد دستگیر شده به داخل آن گودال بروند. سپس به راننده لودر گفت روی آنها خاک بریز! راننده با وجود اینکه فرمانده او را به اعدام تهدید کرد، نتوانست این کار را انجام بدهد. وقتی فرمانده این صحنه را دید، راننده دیگری را مأمور این کار کرد. راننده جدید بدون کوچکترین تأملی آن گودال را پر کرد و 14 نفر از اهالی روستاهای خرمشهر در زیر خاکها زنده به گور شدند.
راوی: یکی از اسرای عراقی
گلزار شهدای تهران هنوز جعبههایی آلومینیومی دارد که در دل آنها میشود هزاران قصه کشف کرد. لابهلای نگاههایی که به چشمهایمان دوخته شده... در میان چشمهایی که نگاهشان به آسمان است... جوانهایی که با چشمهایشان هزار قصه ناگفته دارند... وقتی به زیارت شهدا میرویم، سلام به چشمهایشان، یادمان نرود...
تقریبا کسی نیست که دفاع مقدس را بشناسد و با نام «مرتضی سرهنگی» آشنایی نداشته باشد. تمجید رهبر فرزانه انقلاب از او و یار دیرینش «هدایتالله بهبودی» این دو را که سالها در ثبت و ضبط تاریخ و ادبیات دفاع مقدس و انقلاب تلاش میکردند، به چهرههایی ماندگار تبدیل کرد. این روزها چاپ جدیدی از کتاب «اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی» از سوی انتشارات سروش منتشر شده که شامل مصاحبه سرهنگی با اسرای عراقی است که در طول جنگ تحمیلی توسط ایران به اسارت درآمدند. این مصاحبهها ابتدا در روزنامه جمهوری اسلامی به چاپ رسید که با استقبال مخاطبان روبهرو شد و به عنوان یک حرکت پرارزش در مطبوعات آن دوران شناخته شد. به گفته سرهنگی؛ ذکر این نکته ضرورت دارد که این مصاحبهها فینفسه پرارزش و تاریخیاند، مصاحبهگر هر که باشد. این کتاب در 408 صفحه با قیمت 50 هزار تومان به بازار نشر آمده است.
نامت را که میبرم تشنه میشود روحم برای فاتحهخوانی بر سر مزارت ای پدر شهید؛ پدری که در آرزوی دیدار فرزندش ماند؛ دخترش دوازده روز بعد از شهادت پدر به دنیا آمد.... «کلمات» سبک نوشته میشود ولی باید آنها را سنگین خواند.
همسری چشم انتظار مردش؛ همسری چشم به راه آمدن نوزادش؛ اما مردش نیامد، نه تنها خودش نیامد، حتی پیکرش هم نیامد و ماند... . نه یک روز، نه دو روز، پیکرش ماهها بر زیرانداز بوریای زمین و روانداز سقف آسمان در ارتفاعات بازیدراز ماند. زنی که در جستوجوی همسرش هربار بايد پیکر شهیدی را برای شناسایی میدید، گلبرگ لاله شهیدی را که از او نبود، در دلش پرپر میکرد. «عباس نساج» همان سقای تشنهلبی که در کودکی، مادر لباس سقایی به تنش میکرد و در بین دستههای سینهزنی میچرخید و آب به کام تشنهلبان میرساند؛ سقایی که ده ماه پیکرش در وصال و لقاءالله سیراب شد تا بازگردد.
کسی نمیداند دختری در غم بابا فقط روضه حضرت رقيه(س) را نجوای غمش مییابد یعنی چه! آن روضه چه بر دلش میآورد! چقدر حس نزدیکی است با دختر ارباب. میدانی فرزند شهید باشی و پدرت را ندیده باشی، حتی تصویری از پیکرش نداشته باشی یعنی چه؟ میدانی برای دیدن یک عکس، لحظهشماری کردن یعنی چه؟
چقدر سخت میگذرد...
«لیلا» را میگویم، دختر شهید نساج. سالهاست باهم در سنگر گروه تحقیقاتی فتحالفتوح برای شهدا کارمیکنیم. همه این سالها آرزو داشت تا عکس لحظه تدفین پدرش را ببیند و افرادی پیدا شوند تا از پدرش بیشتر بدانند و برایش بگویند.
انگار باید وقتش برسد. بعد از این همه سال آشنایی، پنجم اسفند سال 1398 برای اولینبار با همسر شهید مصاحبه کردیم. قرار شد کتابی از خاطرات همسر نوشته شود، ولی مطالب کامل نشد. روز تاسوعا مزار شهید نساج با نوک قلم خدمت به خانواده شهدا رنگ محبت گرفت. حالا قلب حک شده بر مزار و نوشته «سرباز شهید» با رنگ قرمز هر عابری را برای چند ثانیه نگه میدارد و کلمات «سقای امام حسین(ع)» برایت روضه محرم میخواند.
امسال برای اولینبار بر سرمزار شهید، سالگردی گرفته شد و دوستان شهید آمدند. بعد از مدتها چشمانتظاری، برای اولینبار، عکس پیکر شهید به دست دخترش رسید. حالا تمام روضههای دختر سهساله امام حسین(ع) یکباره در ذهنت بلند طنینانداز میشود: «وااای بابا...» و لیلا تصویر بابایی را دید که چهره و رنگ لباس، یکی شده بود. مثل کسی که دنبال نشان باشد، چفیه دور گردنش به چشم آمد. او میخندید و عکس را نشان میداد. دختری به آرزویش رسید یا پدری، نمیدانیم فقط میدانیم بابای شهیدش را دید...
... بابایی که وقتی آمد با لباس رزم به آغوش خاک سپرده شد؛ بابایی که هنوز پوتینهای رزمش را بر پا دارد...
و فرزندی که امید دارد و میگوید: ...وقتی امام عصر(عج) بیاید پدرم لباس رزم بر تن دارد. پوتینهایش به پایش هست و آماده رزم دیگری است.
و میشکند تُنگ دلتنگیهای مادیات در این نگاه امیدوارکننده و راسخ.
و میمانی؛ تو و مزار شهیدی که منتظر قیام است تا قامت راست کند از قطعه 26 بهشتزهرا، ردیف 60، شماره 7.
عالمه محمدی