در عرض دو سال داغ دو جوان دیدم. علیرضا متولد ۱۳۳۹ بود و چهار سال از حمیدرضا بزرگ‌تر بود. علیرضا آدم عجیبی بود. یک‌بار دارویی را اشتباه خورد و حالش بد شد. به دکتر رفتیم، و حالش خیلی بد بود، طوری که انگار نفس‌های آخر را می‌کشید. علیرضا به من گفت: دلم نمی‌خواهد اینطوری از دنیا بروم، دوست دارم شهید بشوم! من منقلب شدم و دستانم را بالا بردم و گفتم: خدایا! بچه‌ام را شفا بده و شهید راه خودت کن! به بیمارستان نرسیده حالش خوب شد. حمیدرضا چشمانش خیلی ضعیف بود و همیشه باید عینک می‌ زد. به همین دلیل نگرانش بودم. یک‌بار اصرار زیادی کردم که از جبهه رفتن منصرف شود. عینک را برداشت و دستش را مشت کرد و روی چشمانش گذاشت و گفت: «هر دو چشمم فدای حسین»؛ انگار همانجا نذرش قبول شد و به گونه‌ای به شهادت رسید که از چشمانش چیزی باقی نماند.

راوی: زهرا جمالی، مادر شهیدان حمیدرضا و علیرضا ایراندوست

صف‌تان را مرتب کنید. عکس‌ پدرتان را بالاتر بگیرید. همه دارند نگاه‌مان می‌کنند. باید نمونه باشم. روزگار مثل برق می‌گذرد و باید جای پدرهای‌مان را پر کنیم. چیزی نمانده به روزهایی که سلاح پدران‌مان را برداریم و بزنیم به دل دشمن... صف‌تان را مرتب کنید... گل‌ها را بالا بگیرید

در دهه 60، عشق به امام خمینی(ره) گاهی آنقدر شور جوانان و نوجوانان را برمی‌انگیخت که دست به قلم وکاغذ می‌شدند تا برای رهبرشان نامه بنویسند. حالا تعدادی از این نامه‌ها که در مرکز اسناد انقلاب اسلامی بوده، به‌ همت «محسن دریالعل» گردآوری و تنظیم شده و انتشارات روایت فتح آن را در قالب کتاب «برسد به دست امام» منتشر کرده است. این کتاب همین چند روز پیش در هفته دفاع مقدس به همراه شش کتاب دیگر از این انتشارات رونمایی شد. درج تصویر اصل نامه‌ها در کنار متن‌هایی که اصلاح شده و همه تغییرات در داخل کروشه گذاشته شده، این کتاب را چشم‌نواز و خواندنی کرده است.

نوشتن درباره‌ کتاب شریف «نان سال‌های جنگ»، هم آسان است و هم سخت. آسان از آن نظر که کتاب، روان و دور از پیچیدگی و تفصیل اضافی است و فهمش برای هر دل منصف و آزاده‌ای، ساده و قابل هضم است. داستان این کتاب خط روشن با نتیجه‌ای معلوم دارد. موضوعش هم آن چنان عجیب و دور از نظر نیست. برای ما که در سپهر انقلاب، معنای حقیقی زن را فهمیدیم و درک کردیم و با دم مسیحایی امام خمینی بزرگ، تفسیری دیگرگونه از زن بودن و مادر بودن یافتیم، کتاب مبین همان معرفت و شناخت ماست!

سخت از آن رو که چطور و با چه واژگانی قدر و قرب کتاب و عظمت زنان روستای «صدخرو» سبزوار را بتوان توصیف و تبیین کرد؟ چگونه باید گفت و نوشت تا قدر این کتاب و منزلت این دست از بانوان این سرزمین و حسن سلیقه‌ای که ناشر در انتخاب سوژه داشته است، دانسته شود؟

کتاب «نان سال‌های جنگ» که نشان‌دهنده گوشه‌ای از مجاهدت‌ها و از جان گذشتگی‌های زنان فهیم و شریف ما و بیان‌کننده شور و شیدایی مردمان ما در مواجهه با جنگی سخت و جگرخراش است، با شیرینی و اختصار پیش روی مخاطبان مشتاق قرار گرفته است.

در صفحات کتاب حتی خاطرات سه خطی یا چهار و پنج خطی هم پیدا می‌شود. همین اختصار، همین موجزگویی، همین سرعت خوانش صفحات، همین پرهیز از فلسفه‌بافی و شعارگرایی، همین از زبان شیرین و ساده زنان روستایی روایت کردن و... از محسنات و امتیازات کتاب است. کتاب به زور چیزی را به ما نقبولانده است؛ بلکه آیینه‌وار آن روزهای ناب و آن صفا و مجاهدت‌ها را در گوشه‌ای دور از این آب و خاک روایت کرده است.

«هیچ وقت به نان‌های جبهه دست نمی‌زدیم، می‌گفتیم اگر برای خودمان برداریم حلال نیست. دو تا نان هم غنیمت است بفرستیم جبهه‌ها». «روز نان پختن همه دستی می‌رساندند. نشد به کسی رو بیندازم و رویم را زمین بزند. حتی آنها که با انقلاب میانه‌ای نداشتند می‌آمدند پای کار...». اینها گوشه‌هایی از خاطرات زنان روستای صدخرو سبزوار است. شیرین و خواندنی. پر از تصاویر خوشایند و خواستنی. شرافت، نجابت، بی‌توقعی، سختکوشی، زمان‌شناسیِ زن‌های روستایی تابلو و نموداری است از علو و عظمت زنِ مسلمان و انقلابی. البته نقش شوهران شریف این زن‌های مجاهد را هم در لایه زیرین این خاطرات به خوبی می‌توان ملاحظه کرد.

کتاب خنده دارد و گریه. عبرت دارد و سرمشق و یکی از بهترین کتاب‌ها برای معرفی مادران این سرزمین است. در دنیای عجیب و پیچیده و پر از قیل و قال امروزی، که تمدن رو به زوال غربی، زن را به حضیض ابتذال و عفونت کشانده و با هیمنه رسانه‌ای خود به آن ضریب می‌دهد و چشم و دل‌ها را پُر از مرض و سیاهی می‌کند، ما چرا امثال این کتاب را سر دست نگیریم و به دنیا نشان ندهیم؟ چرا ما به این کتاب کم حجم اما پراعتبار فخر و مباهات نکنیم؟

حسن مجیدیان