احسان سلماني/ يکي از ويژگيهاي ناب رهبر معظم انقلاب اسلامي تعاملات گستردهاي است که ايشان با شخصيتهاي فرهيخته در حوزههای علمي، فرهنگي، سياسي و... داشتهاند. اين ارتباطات برآمده از شخصيت برجسته ايشان در حوزههاي گوناگون و اخلاق و مرام دوستداشتني ايشان است که موجب شده حوزه دوستان و آشنايان ايشان در جمع نخبگان کشور گسترده باشد. حاصل اين مراوده، شکلگيري دوستيهايي عميق و ديرينهاي است که گاه قدمت آن به بيش از 50 سال ميرسد.
يکي از اين چهرههاي شناخته شده مرحوم حجتالاسلام محمدحسين بهجتي(شفق) شاعر بنام کشور و امام جمعه شهرستان اردکان بود که مرداد ماه 1386 چشم از جهان فروبست.
به استقبال دوست قديمي
آن روز يکي از روزهاي دهه شصت بود. ائمه جمعه کشور با رئيسجمهور ديدار داشتند. در ميانشان چهرههاي مشهور و عالمان بزرگ زياد بودند که امروز بعضيهايشان نيستند. بعد از گزارش و سخنان آنان، نوبت رئيسجمهور رسيد. او پشت تريبون قرار گرفت و سخنرانياش را شروع کرد.
ناگهان سکتهاي در سخنراني پيش آمد، نظم سخن آشفته شد و نگاه رئيسجمهور در انتهاي سالن ماند. شايد محافظان زودتر از همه متوجه اتفاق غيرعادي شدند، بينشان نگاههاي نگراني رد و بدل شد. شنوندگان نيز به آن سمت برگشتند.
شيخ ميانسالي که تازه وارد مجلس شده بود، دو دستش را باز کرده بود و با چهره خندان به طرف تريبون پيش ميآمد. پيش از اين که پاسداران اقدامي بکنند، رئيسجمهور سخنراني را رها کرد. از تريبون فاصله گرفت و با سيماي بشاش به پيشواز او رفت.
او حجتالاسلام بهجتي، امام جمعه اردکان بود. آن روز هرچند بعضي حاضران از دوستي او با آقا مطلع بودند؛ اما هرگز فکر نميکردند اين دوستي اين قدر عميق باشد که در چنين مجلسي همه آداب و ترتيبهاي رايج فراموش شود!
قدمت اين دوستي به سالهايي برميگشت که آيتاللهالعظمی خامنهاي از مشهد به قم آمده بودند و محور طلاب فاضل و اهل ذوق و معناي حوزه شده بودند؛ اما در اين ميان چند نفری بودند که حسابشان جدا بود و دوستيشان از جنس ديگري بود. يکي از آنان شيخ محمدحسين بهجتي بود. اين آشنايي در سال 1338 در درس خارج فقه حضرت امام(ره) اتفاق افتاد و در جلسات مباحثه آن درس، به دوستي ديرينهاي تبدیل شد و تا پایان عمر مرحوم بهجتی ادامه داشت.
مکاتبه ماندگار
خواندن مکاتبهاي از مرحوم شفق با حضرت آيتاللهالعظمی خامنهاي که در سال 1343 نوشته شده است، شيرين خواهد بود:
«يک روز، بعد از تمام شدن مباحثهام، زدم به دامن طبيعت تا قدري استراحت کنم در کنار سبزهها، در کنار يک جوي آب رواني بنشينم. اگر هم حالي دارم شعري بگويم يا چيزي بنويسم. ديدم کنار جو وسط گندمزارهاي بسيار انبوه يک سيد بزرگواري نشسته، البته من از پشت سر ايشان را ميديدم، دور هم بودند.
فکر کردم که برادر عزيزم هست. با شور و ولع عجيبي آرام آرام رفتم، با شتاب ميرفتم اما سعي ميکردم صداي پايم معلوم نشود که ايشان از حال خودشان بيرون نيايند؛ تا نزديک شدم وقتي که نگاه کردم به قيافه ايشان ديدم عجب، ايشان کسي ديگري است. آن مايه اميد من و مايه انس من که به او علاقه و ارادت ميورزيدم، نبود. آنچنان شد وضع روحي من که همانجا يک مثنوي پرشوري گفتم به نام «اشتباه» که بعضي از شعرهايش اين است:
بيهوده خيال ماه کردم، اي واي که اشتباه کردم
اي دوست مبين خطا گناهم، اين نيست نخست اشتباهم
هر روز ز مستي و خماري، زين سان کنم اشتباه کاري...
مثنوي، مثنوي بلندي است، خيلي پرشور که از اول وصف اميد و شوق سرشار که از چشم و سر و صورت و قلب و دل انسان ميجوشد به صورت خيلي کامل تجسم داده شده و بعد که يک مرتبه ديدم ايشان نيستند و مراد من نيستند، سردي و نااميدي و شکستگي خاطر به صورت عجيبي در اين شعر مجسم شده. اين شعر را براي ايشان ارسال کردم. بعد از مدتي نامهای از ايشان رسيد.» در بخشهایی از آن نامه آمده است؛
«آشناي دلم! قربانت، قربان تو و سوز تو، قربان تو و دل تو و حتي قربان «اشتباه» تو. مجسمه نور همه چيزش نور و روشني است، اگر احياناً نگاه تندي هم بکند و دشنام و ملامتي هم بفرستد، باز نورباران کرده است و روشني بخشيده، روشني دل و ديده، آن هم دل و ديدهاي پژمرده و افسرده.
ديشب در دل شب نامه عزيز و روشنيبخش تو را زيارت کردم و اگر توان آن را داشتم که در همان لحظه به جاي جواب و به نام عذر از تقصير فاصلهها را درنوردم و بوسه اعتذار بر آن آستان عشق و سوز بزنم، لحظهاي توقف نميکردم، ولي ميدانيم که بنا نيست دل دردمندان بيتپشی و سينه مشتاقان بيسوزي بگذرد...
راستي اين نامه نبود، اين يک خرمن آتش بود بر سر من ريخت. دل پرسوز و دردآلودي بود که رسا و فصيح سخن ميگفت و خود را نشان ميداد. اين يک قطعه ادبي است که بر پايه صفا و واقعيت و پاکي خود هميشگي و ابدي خواهد ماند. من در جواب چه بنويسم. راستي، دوست عزيز! جواب يک قطعه شعر و يک پارچه احساس را چه ميتوان نوشت؟!
نامه تو از جمله اول تا آخرش احساس و شعر است، سوز و لطافت و رقّت است. در مقابل اينها چه ميتوان کرد. اگر ميتوانستم ميخواستم در جواب، عکس تو را براي تو بفرستم. عکسي که از تو، از آن موجود درخشنده و جذاب بر صفحه دل من نقش بسته است. آنجا تو آنچنان که هستي، به همان پاکي و قداست، به همان جلوه و درخشندگي متجلي و نماياني...
آري اگر ميتوانستم دلم را برايت بفرستم و چهرهاي را که از تو در آن است به تو نشان دهم، جواب تو را داده بودم اما چه کنم که نميتوانم...
مدتي بيش از يک ماه است که بر اثر غائله و حادثه اخير تمام برنامههايم متغير و متبدل است. نامه تو در اولين سطر برنامه کارهاي بعد از مراجعت از قم من بوده است. ولي اين کار هم مثل بسياري از کارهاي لازم ديگر مشمول قصور من شده و تا زماني دير به تأخير افتاد.
حال از دوردست دست تو را ميبوسم و عذر ميخواهم و اگر نپذيري دل خود و دل تو را شفيع ميآورم. اگر ميتواني با دل ستيزه کني، عذرم را نپذير؛ ولي تو خوبتر از آني که عذر بيتقصيري را رد کني. يقين دارم خواهي پذيرفت. در اين صورت در انتظار رضايتنامه تو هستم. شعر، بسيار جالب و عالي بود، البته تا حدود يکبار خواندم. يقيناً باز هم خواهم خواند و مطمئناً بيشتر از شيرينيهاي آن بهره خواهم برد.
قربانت، خامنهاي 15/9/۱۳۴۳»