حميد ميري/ در طول چهار دهه گذشته، دشمنان نظام اسلامي همواره تلاش کردهاند به هر نحو ممکن چهره نظام اسلامي و مسئولان آن را مخدوش کنند. آنان از مسئولان خدوم ملت چهرهاي خشن، ديکتاتور، انحصارگرا و کمسواد ترسيم کردهاند تا اينگونه القا کنند که جمهوري اسلامي نظامي مردمي نيست و در نهايت آنچنان از فساد آکنده است که تاب ماندن نخواهد داشت! اما حقيقت آن است که از عمر پر برکت نظام اسلامي بيش از چهل سال ميگذرد و بر اقتدار و توانمندي نظام اسلامي روز به روز افزوده شده است و آنچه درباره نظام اسلامي و مسئولان آن بافتهاند، دروغي بيش نبوده است.
يکي از اين چهرههاي ارزشمند در دستگاه قضا، حجتالاسلام والمسلمين سيدابراهيم رئيسي است که ساليان سال در دستگاه قضايي خدمت کرده است. ورود ايشان به عرصه انتخاباتي در سال 1396 سبب شد تا هجمه سنگيني براي تخريب چهره وي آغاز و دروغها و افتراهاي فراواني درباره وی مطرح شود که از حقيقت بويي نبرده بود. اين خادم ملت در برابر بخش عمدهاي از اين اتهامات سکوت اختيار کرد و با مشي اخلاقي خود در انتخابات از افشاگري و اتهام زدن به رقيب سياسي خود پرهيز کرد. اين در حالي است که مشي او در دستگاه قضا در طول بيش از دو دهه آنقدر منصفانه بود که برخي منتقدان منصف به اين حقيقت اعتراف کردهاند.
برای نمونه، ميتوان به اظهارات «عباس معروفي» سردبير و مدير مسئول نشريه «گردون» اشاره کرد که در دهه 1370 ماجرايي با آقاي رئيسی داشته است. فارغ از صحت و سقم آنچه وي از زبان آقاي رئيسي نقل کرده است، شنيدن اين خاطره جالب به نظر ميرسد. به منظور امانتداري، بخشي از گفتوگوي او با نشريه ادبي «الفبا» در شرح ماجراي ديدار خود با سيدابراهيم رئيسي را نقل ميکنيم:
«سرانجام روز ۱۹ آذر ۱۳۷۰، بازجويم حکم توقيف موقت گردون را به دستم داد. از آنجا مستقيماً به اداره مطبوعات ارشاد رفتم و آقاي مدير کل گفت که کاري از دستش ساخته نيست. بعد به شرکت تعاوني مطبوعات رفتم و براي اولين بار با محسن سازگارا، مديرعامل شرکت تعاوني مطبوعات آشنا شدم. او آن روز خيلي با من حرف زد و گفت که بايد تلاش کنيم تا اين حکم را بشکنيم. از يک سو او ميدويد، از سويي حميد مصدق و از سوي ديگر خودم. يکي از غمانگيزترين دورههاي زندگي من همين ۱۸ ماه تعطيلي گردون بود که همه رفتوآمدها، تلفنها و ارتباطهايم قطع شد و يکباره احساس کردم چقدر تنها شدهام.
نميدانستم چه خاکي بر سرم بريزم. تنها سيمين بهبهاني هر روز به من تلفن ميزد و دلداريام ميداد. نامهنگاري، ملاقات، ديدار و گفتگو هيچ کدام فايدهاي نداشت تا اينکه قاضي پروندهام در دادستاني انقلاب حکم مرا اعلام کرد: «اعدام».
فرو شکستم. حالا جز نگراني از حکم اعدامي که قاضيام داده بود، وزارت ارشاد هم کن فيکن شده بود. خاتمي رفته بود. در همان زمان داشتم رمان «سال بلوا» را مينوشتم و اين جمله جايي خودنمايي ميکرد: «ما ملت انتظاريم!» و در انتظار سرنوشت گردون ميسوختم.
حکم اعدام را برداشتم و به طرف سازگارا راه افتادم. چند روز بعد او به من خبر داد که روزهاي سهشنبه حجتالاسلام ابراهيم رئيسي، دادستان انقلاب، ديدار عام دارد و قرار شد که من از ساعت شش صبح سهشنبه آنجا باشم. اين سهشنبه رفتنها، چهار بار طول کشيد و نوبت به من نرسيد، بار پنجم، ساعت ۱۲ من توانستم آقاي رئيسي را ببينم. در هر ديدار پنج نفر ميتوانستند به ترتيب شماره، وارد اتاق دادستان انقلاب شوند. نفر اول که آخوند پيري بود، به دادستان جوان و خوشتيپ انقلاب گفت، اگر اجازه داشته باشد، بماند و به عنوان آخرين نفر با او خصوصي حرف بزند، اما رئيسي قبول نکرد. گفت: بفرماييد! خودم را معرفي کردم، رئيسي کمي نگاهم کرد و با لبخند گفت: «همون عباس معروفي معروف؟»
ـ «بله همون کرکس شاهنشاهي! همون غول بيشاخ و دم که هر روز کيهان مينويسه.»
ـ «شما بمونيد نفر بعدي؟»
سه نفر بعدي هم مطلبشان را گفتند و رفتند. دادستان انقلاب گفت: «خب آقاي معروفي، چه ميکنيد؟»
ـ «رمان مينويسم، کتاب چاپ ميکنم، اديتوري ميکنم. هر کار که بشه چون دفترم بازه، اما شما انتشار گردون رو توقيف کردين.»
ـ «خب فکر ميکني چرا توقيف شده؟»
ـ «همکاران شما از من ميپرسن چه جوري و با چه پولي اين مجله رنگارنگ را منتشر ميکنم؟»
ـ «اين سؤال من هم هست.»
ـ «مجله روي پاي خودش ايستاده، ۲۲ هزار تيراژ دارد.»
ـ «چند سالته؟»
ـ «سيوسه.»
ـ «اين چيزهايي که درباره شما در روزنامهها مينويسن، من فکر کردم بالاي ۶۰ سال رو داري.»
آن وقت در کامپيوتر پروندهام را نگاه کرد و گفت: «عجيبه! خيلي عجيبه! لک توي پروندهات نيست.»
گفتم: «ميدونم. من حتي سمپات کسي يا چيزي نبودهام.»
به پشتي صندلياش تکيه داد، با لبخند نگاهم کرد؛ يک لحظه فکر کردم عجب آخوند خوشسيما و خوشتيپي است. گفت: «پريشب در قم منزل يکي از علما، آقاي فاضل ميبدي بودم. قسمتي از کتاب «سمفوني مردگان» شما را خوندم. ميخواستم ازش بگيرم، ديدم براش امضا کردي. بهم نداد. دلم ميخواد بخونمش.»
اتفاقاً نسخهاي از چاپ سوم رمان در کيفم بود. گذاشتم روي ميز. دست به جيب برد که پولش را بپردازد. گفتم: «قابلي ندارد.» گفت: «نه اين ميز، ميز خطرناکيه، ميز قضا و قدر!» و خنديد: «بايد پولشو بپردازم. شما هم بايد بگيري.» ۳۰۰ تومان را روي ميز گذاشت و گفت: «تعجب ميکنم! چرا اين قدر راجع به شما بد مينويسن؟ امکانش هست فوري کليه گردونها رو به من برسونيد تا شخصاً مطالعه کنم و تصميم بگيرم؟»
گفتم: «با کمال ميل فردا براتون ميارم.» گفت: «نه! فردا ديره. همين حالا!» و تلفن روي ميزش را طرف من گذاشت و گفت: «زنگ بزن بيارن فوري!» و بعد خواست که ناهار بمانم. تشکر کردم. يک دوره گردون از شماره ۱ تا ۲۰ را به دستش دادم و خداحافظي کردم.
حدود يک هفته بعد، پرونده من از دادستاني انقلاب «عدم صلاحيت» خورد و به دادگستري ارجاع داده شد. در اين دوره که خاتمي هم در آخرين روزهاي وزارت ارشاد، هيئت منصفه را تشکيل داده بود، باعث شد گردون در دادگاه تبرئه شود. در تاريخ ۱۶۷ ساله مطبوعات ايران من نخستين مدير مجلهاي بودم که با حضور هيئت منصفه محاکمه و تبرئه شدم.