صدای انقلاب شماره 695
نفیسه محمدی - دبیر گروه جوان / صلیب را روبهروی او گرفت و گفت: «بلند شو ماری مهمان داریم!»
ماریا از جا بلند شد. خیلی وقت بود که خواب مادربزرگ را ندیده بود. تسبیح سبز توی دستانش و صلیب ی که همیشه در عکس عمو دیده بود. چشمان مادربزرگ از شادی برق میزد. این خواب روشن و زیبا نمیتوانست یک خواب عادی باشد، حتماً باید چیزی مثل کیک شب عید میخرید و بین بچههای بیسرپرست پخش میکرد. دوست داشت مادربزرگ را در آن دنیا خوشحال ببیند، مثل خواب امروزش. دیدن مادربزرگ حتی در خواب، توان دیگری در صبح زمستانی به او داد...
کد خبر: ۳۴۶۵۶۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۲/۱۶