صدای انقلاب شماره 633
همدیگر را بغل کردند. پسر جوان چیزهایی در گوش پدر پیرش گفت و سوار قطار شد. باز هم خندهام گرفت. این چه نارضایتی بود مثلاً؟ گفت: «میخندی؟» گفتم: «آره! نخندم؟ خب خنده داره...» و باز هم خندیدم. نگاهم کرد و با چشمان مغمومش ردّ جاده را دنبال کرد.
کد خبر: ۳۴۴۷۴۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۰۶
صدای انقلاب شماره 632
قبیله عشق| 18 تیر 1394 سالروز تولد دخترش گفت، این آخرین جشن تولدی است که برای دخترم میگیرم. برایش جا افتاده بود که برگشتی در کار نیست و در رفتار روزهای آخر سجاد حس میکردم که دیگر او را نخواهم دید؛ اما به روی خود نمیآوردم.
کد خبر: ۳۴۴۷۴۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۰۶