ما در این موضوع باید با پدیدهای مواجه هستیم که عناوین مختلفی در مورد آن به کار رفته است و از حیث مفاد و معنا ابهامات زیادی دارد. این پدیده برخلاف آنچه که ممکن است به نظر بیاید، سابقه طولانی دارد.
تلقی خود بنده این است که اولین جرفههای چنین اقدام و فعالیتی در جریان خود انقلاب اسلامی اتفاق افتاد یا میخواست اتفاق بیفتد؛ یعنی سابقه آن به زمان کارتر میرسد هر چند که به طور مشخص در زمان ریگان این نوع از اقدامات به صورت سازمانیافته شکل گرفته است.
موجهای چهارگانه دموکراسیسازی
البته این اقدام که با این عنوان از آن یاد میکنیم در یک چارچوب تئوریک دیگر هم از آن صحبت شده است. در این چارچوب، بعضا به این انقلابات مخملی، موج چهارم دموکراسی میگویند؛ چیزی که ما در معنای دقیق و درست آن تحت عنوان دموکراسیسازی از آن یاد میکنیم.
برخی از نظریهپردازان متاخر همچون هانتینگتون تا قبل از این تحولات اخیر از سه موج پیدایی جریانهای دموکراتیک در جهان صحبت میکردند. موج اول از آن مربوط به کشورهای غربی بود یعنی آن موجی که از قرن نوزدهم میلادی از کشورهای غربی شروع شد و رفتهرفته تمام کشورهای غربی را در بر گرفت. موج بعدی که از دهه هفتاد میلادی شروع شد در پرتغال و اسپانیا بود. چون این دو کشور در کشورهای اروپایی همچنان تحت حکومت نظامیان قرار داشتند و در اوایل دهه هفتاد غالب دموکراتیک پیدا کردند و موجهای بعدی که جاهای مختلفی را در نوردید از جمله کشورهای آمریکای لاتین و حتی کشورهای اسلامی، موجی که رژیمهایی مثل رژیم شیلی و اندونزی و فیلیپین را با نظامات دموکراتیک جایگزین کرد و این موج اخیر و حرکت موجود در ایران را بعضی صاحبنظران موج چهارم دموکراسیسازی میدانند.
تحولی که در این موجها اتفاق افتاده است، صرفنظر از کیفیت و محتوای واقعی آن این است که ما مواجه میشویم با اینکه سیاستهایی که قبلاً نظامات دیکتاتورمآبانه و یا حاکمیتهای نظامی بر آنان حکومت میکرده است، تدریجاً با نظامهایی که ظاهراً از دل انتخابات بیرون آمده جایگزین میشود.
البته این موج اخیری که ما راجع به آن صحبت میکنیم یک تفاوتهایی با امواج دیگر دارد ولی ریشه قضیه به یک چیز واحد بر میگردد که از دهه هفتاد به بعد شرایطی در جهان فراهم شد که غربیها این امکان را پیدا کردند که به جای اینکه برای تداوم سلطه به دیکتاتورها و حکومت نظامی اتکا کنند، بتوانند در یک قالبی که قالب کاملا مشروعی است، سلطه و رابطه سرکوبگرانه خودشان را با سایر کشورهای جهان که غیر غربی هستند، برقرار کنند.
رابطه استعمارگران با دموکراسیخواهی!
البته کشورهایی که تا قبل از دهه هفتاد حامی دیکتاتورها بودند و حکومتهای نظامی را سر کار میآوردند و منافع و مقاصد خود را از این طریق دنبال میکردند، به یک دفعه طرفدار دموکراسی شدند. آن چیزی که نقطه اول ابهام و شک ما در ماهیت درست این نوع اقداماتی که تحت عنوان انقلاب مخملی یا دموکراسیسازی انجام میگیرد، در واقع این است که چطور شد کشورهایی که در تمام این سالها از ابتدای شکلگیری استعمار به اشکال مختلف و سرکوبگرانه با کشورهای دیگر، خصوصا کشورهای جهان اسلام یا کشورهای غیر غربی تعامل میکردند، به یکدفعه تمایل به روی آوردن به حکومتهای دموکرات و انجام انتخابات و نظایر آن پیدا کردند.
یکی از نکات مهم در این بحث در واقع پاسخ دادن به همین سوال است که چه شد این اتفاق افتاد، اما این نکته که به عنوان سوال مطرح میشود در واقع پایه فهم درست این تحولات است.
شیوه جدید سلطه بر جهان
آنچه را که اتفاق افتاده است، در تحلیل درست و با هر ظاهری که دارد، شیوه جدیدی برای کنترل جهان میدانیم ولی چطور شد که این اتفاق افتاد و این امکان وجود پیدا کرد؛ برای اینکه در عین حال که دموکراسی داریم، استعمارگران سرکوب و سلطه خودشان را به شکل دیگری ادامه بدهند و این نکته مهمی است و اصل برای ماست که از دهه هفتاد به بعد با یک شیوه جدید سلطه جهان روبهرو هستیم.
این شیوه جدید آنچنان پیچیدگی و گنگی دارد که تعامل با آن را خیلی سخت و دشوار میسازد. وقتی حکومت دیکتاتوری است خیلی روشن است که حکومت با جامعه خودش چه نوع ارتباطی دارد و ما به راحتی میتوانیم ظلم و نابرابری و ستم را درک کنیم ولی وقتی این امکان پیدا میشود که سیستمهایی که قبلا سیستمهای سرکوبگر بودند، جایشان را به سیستمهایی بدهند که ظاهرا سیستمهای انتخاباتی و مردمی هستند، روشن است که ابهام خیلی زیادی برای ما به وجود میآید که بتوانیم دست غربیها را اینجا ببینیم و یا بتوانیم نقصان و زشتی این تحول را درک کنیم، چون بالاخره دموکراسی چیزی است که کسی از آن ناراحت نمیشود، چون دموکراسی در معنای خیلی عام آن به معنای مشارکت مردم و اتکا به رای مردم است و این چیزی نیست که مردم از آن بدشان بیاید و این دشواری و سختی مواجهه با این موج جدید سلطهطلبی در واقع ناشی از همین است.
تحکیم سلطه براساس ظاهری مشروع
نکته جالب اینجاست که ما با تحولی روبهرو هستیم که در عین حال که سلطه را به شکل دیگری میخواهد تداوم دهد، ولی به دلیل اینکه ظاهر سلطه ندارد وانمود میکند که میخواهد امکان مبارزه با سلطه را هم برای همیشه از بین ببرد. شما اگر با یک حکومتی مواجه باشید که دیکتاتوری است و روشن و مشخص به سرکوب دست میزند به راحتی میتوانید با او مبارزه کنید ولی اگر یک حکومت و سیستمهایی بیایند که مدعی این هستند که از طریق انتخابات و با رای مردم آمدهاند، در عین اینکه این سیستمها سلطه و رابطه نابرابر قبلی را با غرب ادامه میدهند و تامینکننده منافع غرب هستند ولی چون به اصطلاح ظاهر مشروعی دارند و ریشههای مشروعی برای خودشان تاسیس کردهاند شناختشان خیلی دشوار میشود. به یک معنا اگر این طرح آمریکا میتوانست موفق بشود، در واقع سلطه غرب جاودانه میشد. چون این سلطه براساس ظاهر مشروعی پایهگذاری شده و آن هم رای مردم است.
نفس اینکه غربیها و آمریکاییها خواهان و طالب دموکراسی هستند برای ما کفایت میکند که به این قضیه شک کنیم. چون ما یک تاریخ دویست، سیصد ساله غرب را داریم و در عین حال ابعاد دیگری وجود دارد که مساله را برای ما روشنتر میکند. بنابراین، این چیزی که تحت عنوان شبه انقلابها یا انقلابهای مخملی یا رنگی یا هر عنوان دیگری گفته میشود، در واقع کاملا مرتبط با این حرکت یا جریانی میدانیم که تحت عنوان موج دموکراسیسازی آغاز شد.
شیوههای جدید و پیچیده غرب برای ادامه سلطه
الان نام دیگری برای این مقوله بیان شده و در واقع متوجه شیوههای جدیدی برای پیگیری همان قضیه قبلی هستیم، که همان دموکراسیسازی و تلاش برای جایگزینی شیوههای مشروع سلطه به جای شیوههای قبلی است.
همانطور که گفتم دستور آن از زمان کارتر صادر شده است و موردی هم که در ایران اجرا شد شکلهای اولیه همین کار بود، یعنی همین که یک سیستمی را که کاملا نامشروع است به یک شکلی مشروعش کنند.
غرب شیوههای مختلفی را در تعامل با کشورهایی مثل ایران یا کل جهان دنبال کرده که شکلهای اولیه آن به صورت حضور نظامی مستقیم است. البته بعضی از کشورها مثل جمهوری اسلامی ایران لزوما تحت تاثیر این موج اول لشکرکشی قرار نگرفتند؛ ولی استعمار اولیه شکل قالبش به صورت لشکرکشی بود و این مراحل مختلف در قالب امپریالیسم و توسعه اقتصادی و نهایتا امپریالیسم فرهنگی تا این دورههای اخیر تداوم پیدا کرد و تصور میشد که بعد از امپریالیسم فرهنگی شیوهای پیچیدهتر از امپریالیسم فرهنگی برای تداوم و بقای سلطه وجود نداشته باشد.
ولی در این سی سال بعد از انقلاب روشن شد که شیوههای خیلی پیچیدهتری هم وجود دارد که غرب بتواند در عین حال که سلطه خودش را ادامه میدهد آن را نامرئی کند. در واقع روند استعمار از اول تا الان روند نامرئیسازی استعمار است. یعنی در مرحله اول استعمار در قالب و با نیروی نظامی وارد صحنه میشود بدین صورت که ناپلئون به مصر رفته، انگلیسیها و ایتالیاییها به لیبی و فرانسویها در الجزایر نیرو پیاده کردند و این کاملاً مشهود است و به همین دلیل در آن مراحل هم خیلی راحت جبههبندی و صفبندی بین غرب و غیر غرب اتفاق میافتاد و مردم به راحتی مبارزه میکردند. ولی از مرحله امپریالیسم که شکل سیاسی پیدا کردن توسعه سلطه است و در واقع جایگزینی دیکتاتورهایی مثل رضاخان در کشورهای مختلف است تا مراحل بعدی که مرحله توسعه اقتصادی و امپریالیسم فرهنگی است دشمن سلطهگر خود را آرام آرام در این فرآیند نامرئی میکند یعنی در واقع غرب خودش را نامرئی میکند، در عین حالی که سلطهاش وجود دارد. پیچیدهترین مرحله این نامرئی شدن غرب همین مرحله اخیرش است یعنی مرحلهای که ظاهرا به دست خود ما و توسط خود ما، غرب سلطهاش را شکل میدهد.
حتی از درون خواستههای ما مثل دموکراسی و حقوق بشر و نظایر آن، این امکان برای غرب پیدا شده که یک چنین کاری را انجام دهد.
حضور نامرئی غرب در انقلابهای مخملی
اما چه اتفاقی افتاده که امکان این مرحله آخر سلطه را فراهم کرد؟ خط بین سلطهگر و سلطهپذیر آنچنان نامرئی شده که به سخنی میتوانید جبهه خود را تشخیص بدهید. وضعیتی که در انقلابهای مخملی داریم، همین است. در انقلابهای مخملی ما غرب را به یک معنا حاضر در صحنه نداریم برای اینکه نیروهای مختلف اجتماعی یک جامعه هستند که در مقابل همدیگر صفآرایی کردهاند، نتیجه نهاییاش نتیجهای است که به نفع غرب است. یعنی شما در هر موردی که نگاه میکنید یکی از وجوهی که انقلابهای مخملی را در معنای دقیق دینی آن فتنهآمیز میکند همین است که مرزی وجود ندارد و دوست و دشمن مشخص نیستند و خیلی چهرههایی که ممکن است چهرههایی بسیار دوست و همراه به نظر بیایند در واقع در این صحنه نقشآفرینی میکنند و همین مایه ابهام است.
دلیل اینکه تا قبل از این دوره اخیر که غربیها تحت عنوان موج چهارم دموکراسی از آن یاد میکنند آنها نمیتوانستند حامی دموکراسی یا حامی حقوق بشر باشند این است که اگر حامی دموکراسی میشدند یعنی خواهان نقش و مشارکت مردم میشدند، خروجی انتخابات حکومتها بر ضد آنها بود. تا قبل از این دوره جریانهای حامی یا مدافع مردم کشورها، مسیر انقلاب را دنبال میکردند و خواهان انتخابات و نظیر آن بودند و در مقابل آمریکاییها و غرب روشهای مختلف سرکوب را دنبال میکردند و معمولا به رغم اینکه از مسیرهای توسعه و روشهای اقتصادی و روشهای فرهنگی برای سلطه خودشان استفاده میکردند، لاجرم مجبور بودند به نیروی نظامی اتکا کنند. دلیل آن هم این بود که راهی دیگر وجود نداشت چون جای پایی در کشورها نداشتند تا به طریق و روش دیگری سیاست خودشان را دنبال کنند.
ایجاد لایههای غربخواه در کشورهای هدف
غربیها با توسعه اجباری و سرکوبگرانهای که در کشورها تحت سلطه خودشان توسط کسانی مثل رضاخان یا دیکتاتورها انجام دادند، با تغییر ساختارهای اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی کشورهای تحت نفوذ و سلطه خودشان، تدریجا یک لایه اجتماعی را ایجاد کردند که این لایه در واقع غربخواه بودند. در ابتدای ورود غربیها به کشور ما مثلا چند نفر طالب غرب وجود داشت از قبیل میرزاملکمخان، طالب اف، آخوندزاده، به همین دلیل هم در آن مرحله، مشروطه نمیتوانست اهداف انگلیسیها را تامین کند؛ چون مشروطه اگر میخواست به بنیادهای درون جامعه ما اتکا بکند به طور طبیعی خروجی آن نمایندههای مردم میشدند؛ نمایندگانی که طبیعتاً زیر بار سلطه نمیرفتند. به همین دلیل در آن مرحله انگلیسیها از مشروطه استفاده کردند و سیستم نظام پادشاهی قاجار را به هم ریخته و از بین بردند، اما به جای اینکه اجازه بدهند مشروطه شکل بگیرد، دیکتاتوری رضاخانی را روی کار آوردند؛ چون هیچ راه دیگری برای انگلیس جز ایجاد دیکتاتوری وجود نداشت.
انگلیسیها فقط به این دلیل از مشروطه دفاع کردند تا نظام قاجار را براندازند؛ چون قاجار به هر حال در کشور ما ریشههای درونی داشت و مانعی بر سر سلطه آنها به حساب میآمد. حالا برای اینکه آنها بتوانند به اتکای مردم سلطه خودشان را تداوم بخشند، لازم است که یک عده در جامعه طرفدار آنها باشند. البته این اتفاق در مراحل سلطه امکان نداشت ولی بالاخره با 1500 سال کار استعمار در کشورهایی همچون ایران، خروجیاش طبقات و گروههای اجتماعی هستند که دیگر نمیتوان اسم غربزده را روی آنها گذاشت بلکه اسم آنها را باید غربخواه و غربطلب بگذاریم. و این اتفاق در تمام دنیا افتاد و دقیقا به این دلیل آمریکاییها از دیکتاتوری به دفاع از دموکراسی تغییر جهت دادند؛ چون به نظرشان رسید جهانداری بخشی از نیروهای اجتماعی شده است که میشود به اتکای رای آنها سلطه را تداوم بخشید.
طرح مشروعیتبخشی به حکومتهای غیرمردمی
البته در مورد انقلاب اسلامی ایران موفق نشدند؛ چرا که چیزی که کارتر و گروهش دنبال آن بودند این بود که با درک اینکه دولت شاه حکومت غیر مردمی است و پایه مشروع ندارد، از طریق مساله حقوق بشر در ایران شاه را مجبور کنند که بعضی از نیروهای سیاسی درون کشور را به سیستم خود وارد کند تا از این طریق پایه مردمی سیستم افزایش پیدا کند و این حالت بیریشگی که سیستم شاه را محکوم به فنا میکرد از آن بیرون بیاورد.
طرح این بود که نیروهای سکولار، جبهه ملی و نیروهایی از این رده به سیستم حکومتی شاه وارد شوند و این سیستم به یک نوعی مشروعیت پیدا کند که آمدن بختیار در چارچوب همین ایده بود. البته قبل از آمدن بختیار میخواستند کسان دیگری را بیاورند، همینطور بعد از او هم کسانی را میخواستند بیاورند. بعضی از نیروهای درون انقلاب مثل بازرگان، در واقع حد انقلاب را همین میدانستند؛ ولی انقلاب اسلامی ایران به دلیل وجود یک رهبری قوی و بنیه فرهنگی قوی، اجازه نداد که این طرح اجرا شود.
شکست طرح سلطه جدید در کشورهای اسلامی
ولی این طرح بعدها در شکل پختهتری در کل آمریکای لاتین و از جمله جهان اسلام هم اجرا شد ولی در جهان سریع جلوی آن را گرفتند که نقطه آخر آن کشور الجزایر بود. در سودان هم در چارچوبهای دموکراسیسازی این اتفاق افتاد.
البته آمریکاییها یک موقعی تصور میکردند که میتوانند در معارضه با شوروی روی نیروهای جهان اسلام حساب کنند و به همین دلیل القاعده را به وجود آوردند، ولی با شکست در سودان طرح را متوقف کردند یعنی در تونس بورقبیه را بردند و به جایش بن علی را آوردند که از او هم سرکوبگرتر بود و در الجزایر وقتی جبهه نجات داشت به قدرت میرسید با یک کودتایی مانع او شدند.
به طور کلی این طرح در جهان اسلام موثر واقع نشد به دلیل اینکه متوجه شدند در واقع در جهان اسلام لایههای سکولار آنچنان قوت و نفوذ اجتماعی پیدا نکردهاند که در صورتی که یک انتخابات برگزار شود، آنها به قدرت برسند بلکه اگر یک انتخابات برگزار شود قطعا جریان اسلامی به قدرت میرسد. به همین دلیل در هیچ جای دیگر این کار را تکرار نکردند ولی اصل قضیه این بود که به لحاظ اجتماعی یک امکانی به وجود آمده بود که میشد با آن کار سلطه را با یک شکل دیگری پیش برد، بدون اینکه نیاز به دیکتاتوری باشد.
نکتهای که وجود دارد این است که طی مسیری که طی کردند، کار شکلهای مختلفی به خود گرفت، یعنی شیوه و نحوه انجامش در هر مرحله به یک شکل نبود یعنی تحولی که در آمریکای لاتین اتفاق افتاد به شکل دیگری بود و به ماهیت انقلاب و یک حرکت مردمی نزدیکتر بود تا شیوههایی که بعد از یوگسلاوی و اوکراین و قرقیزستان و جاهای دیگر شروع شد.
نتیجتاً غربیها از تحولات جهان دو ارزیابی پیدا کردند، یکی اینکه نیروهای به اصطلاح سکولار و یا غربگرا که در این کشورها هستند هنوز قدرت لازم را ندارند که بتوانند خودشان در جریان انتخابات به قدرت برسند؛ چون به عنوان مثال انتقال قدرت در کشورهای آمریکای لاتین تحت فشار آمریکاییها انجام میگرفت یعنی در آن مرحله تحت فشار مستقیم آمریکاییها بود که مجبور میکردند تا انتخابات انجام دهند و در اجرای انتخابات هم خودشان خیلی دخالت نمیکردند. چیزی که ما در انقلابیهای رنگین میبینیم و در واقع جنبه نرمافزاری قضیه است، در آن مقاطع خیلی حضور نداشت؛ به همین دلیل موردی مثل سودان را باختند و در این کشور جریان متعارضی که به قدرت رسید هیچ نسبتی با آمریکا نداشت کما اینکه همچنان در حال نزاع با آمریکاییهاست و یکی از نقاط مهم چالش آمریکاییها در جهان اسلام سودان است، آن هم به این دلیل که در قالبی که انقلابهای مخملی انجام میگرفت اتفاق نیفتاده بود.
ناموفق بودن برخی انقلابهای مخملی در آغاز راه
از طرفی دیگر لزوماً اینطور نیست که انقلابهای مخملی که اتفاق میافتد در درازمدت به نفع غرب باشد یعنی شما اگر در همه جاهایی که انقلابهای مخملی با موجهای دموکراسی راه افتاد، نگاه کنید میبینید که بعد از چند سال مردم آن کشورها اوضاع مصیبتبارتری دارند، مثل ساکاشویلی در گرجستان و یوشچنکو در اوکراین و حتی در قرقیزستان شاهد هستیم که جریانهای اجتماعی الان بعد از انقلاب مخملی علیه همانهایی است که از طریق انقلاب مخملی آوردند؛ چون این یکی از دلایلی است که چنین انقلاباتی واقعی نیست و روشی برای تداوم سلطه است.
در اینجا دقیقا یکی از ادلهای که از سوی برخی از اصلاحطلبان گفته میشود که انقلاب مخملی در کشور ما موضوعیت ندارد، این است که میگویند انقلاب مخملی باید حتماً در جامعهای مسبوق به حکومت دیکتاتوری باشد، ولی اینطور نیست. انقلابهای مخملی اصولا همگی طالب انقلاب در معنای دگرگونی طبقه حاکم نیست و در بعضی از موارد اهداف خیلی محدودتری را هم دنبال میکنند. مثلا در یونان با اینکه بعضا تحت عنوان انقلاب مخملی مطرح شد، ولی خیلی اشتهار پیدا نکرد. یک اتفاقاتی آنجا رخ داد که آن اتفاقات خیلی شبیه اتفاقی بود که در جاهای دیگر میافتاد بدین ترتیب که یک جوان پانزده ساله کشته شد که از اقلیتها بود و با بسیج نیروها از کشورهای اطراف ـ چیزی شبیه اتفاقاتی که در کشور ما اتفاق افتاد ـ علیه دولت یونان شورش کردند.
در این مورد اصلا هدف برکناری دولت یونان نبود بلکه هدف این بود که آمریکاییها یونان را ناآرام کنند، بدین منظور که کسی دیگر در یونان سرمایهگذاری نکند و آنها تنها سرمایهگذار خط لوله گازی باشند که قرار است از یونان ادامه پیدا کند.
بنابراین، اینکه گفته میشود انقلابهای مخملی حتماً در جاهایی اتفاق میافتند که یک رژیم سرکوبگر وجود داشته باشد، این حرف درستی نیست بلکه این انقلابات شیوههایی هستند برای تاثیرگذاری در فرآیندهای طبیعی نظامات سیاسی، با درک اینکه اگر این فرآیندها همین جوری پیش برود منافع آمریکا در آن تامین نمیشود.
البته تا وقتی که کشورهای زیر سلطه یک لایه اجتماعی وجود ندارد که بشود به اتکای آنها به قدرت رسید، امکانی جز مسیر دیکتاتوری برای غرب وجود نداشت.
تقویت لایه غربخواه با امکانات جنگ نرم
اما غربیها متوجه شدند این لایه اجتماعی که آنها میخواهند روی آن سرمایهگذاری کنند در خیلی از جاها هنوز آن قدر رقیق است که قطعا در اوضاع و احوال طبیعی نمیتواند به قدرت دست پیدا کند بلکه باید یک چیزی ضمیمه آن بشود و این ضمیمه امکاناتی است که مقوله جنگ نرم ایجاد کرده است.
این روش از کشور یوگسلاوی شروع شد که برای اولین بار امکاناتی مثل اینترنت و اس.ام.اس و نظایر آن به کار گرفته شد. اما اتفاقاتی که در این موارد میافتد این است که چه در مواردی که سطح تغییر به سطح رژیم میرسد یا مواردی که سطح تغییر به سطح رژیم نمیرسد، هدف جایگزینی دو گروه از نخبههای سیاسی است یا حتی کمتر از آن مثل یونان و یا کنیا و اتفاقی که میافتد این است که اگر اوضاع و احوال به طور طبیعی پیش برود آن لایه غربگرا و خواهان غرب که قرار است اهداف و منافع حزب را تامین کند به قدرت نخواهد رسید.