چارچوب نظری
سیاست خارجی آمریکا در دهه 1990 به شدت متاثر از فروپاشی شوروی و آثار منفی و مثبت آن بود. آمریکا اگرچه در جنگ سرد پیروز شده بود، اما در واقع ستاره قطبی سیاست خارجی خود، یعنی وجود یک دشمن به نام کمونیسم را از دست داده بود. ستارهای که به اقدامات آمریکا در مناطق مختلف جهان معنا و حتی مشروعیت میبخشید. از طرف دیگر تحولات نظام بینالملل دهه 1970 و تشدید روند جهانی شدن اقتصاد در پی فروپاشی نظام «برتون وودز» موجب افول هژمونی آمریکا در اقتصاد سیاسی بینالملل شده و زمینه را برای ظهور قطبهای اقتصادی نظیر اروپا و ژاپن و حتی چین فراهم کرده بود (رحمان قهرمانپور: 1382، ص14). با فروپاشی نظام دوقطبی در آغاز دهه 1990 و طرح همزمان نظم نوین جهانی توسط سیاستمداران ایالات متحده، جو جدیدی بر فضای بینالملل غالب شد. از آن زمان تا سال 2001 که حادثه 11 سپتامبر به وقوع پیوست و نقطه عطفی در تحولات جهانی ایجاد شد، نظام نوینی جایگزین نظام دوقطبی نشد و جهان در دورهای از گذار و انتقال به سر میبرد. نظام نوین ایالات متحده نیز که بر اساس ارزشها و ایدههای آمریکایی تبیین میشد، اهداف خود را در قالب نهادگرایی امنیتی، اتحادیههای اقتصادی، عملیات مخفی و جنگ پنهانی تعقیب میکرد. ایالات متحده آمریکا و سایر کشورهای مدعی قدرت برتر، برتری نسبی در عرصههای اقتصادی، نظامی، فرهنگی، ایدولوژیک، اجتماعی و سیاسی را میطلبیدند. آنچه بیش از همه اهمیت داشت، برتری در عرصه اقتصاد جهانی بود. تلاش برای دستیابی یا حفظ این برتری با توجه به تاثیرپذیری فراوان اقتصاد کشورهای فراصنعتی و صنعتی از مساله تامین انرژی، نتیجهای جز افزایش اهمیت انرژی و به ویژه نفت به عنوان مهمترین حامل انرژی و در نتیجه توجه به کشورهای نفتخیز، نمیتوانست داشته باشد (مریم حایک: 1384، ص 39)، اما دخالت در کشورهای نفتخیز نیاز به بهانهای داشت، تا در پناه آن کشورهای غربی بتوانند سیاست خصمانه خود را به اجرا بگذارند و این بهانه را حوادث یازدهم سپتامبر برای ایالت متحده به وجود آورد.
واقعه 11 سپتامبر یک عملیات منحصر به فرد و یک شیوه جنگ جدید بود که ضربه مهلکی برای دولت ایالت متحده آمریکا به حساب میآمد.
تا پیش از 11 سپتامبر فقط در دو مورد، آن هم در جنگ جهانی دوم، خاک ایالات متحده مورد حمله مستقیم دشمنان قرار گرفته بود: یکی حمله به «پرل هاربر» در هاوایی از سوی نیروهای ژاپن که این جزایر فاصله طولانی با خاک آمریکا داشت و دیگری تیراندازی یک زیردریایی آلمانی به سواحل کالیفرنیا. فقط در 11 سپتامبر بود که قلب آمریکا یعنی برجهای دوقلوی مرکز تجارت جهانی در نیویورک و ساختمان پنتاگون در واشنگتن مورد حمله قرار گرفت و ضربهای سهمناک به ابهت و اقتدار آمریکا وارد شد (بزرگمهری: 1383، ص 48). واقعه 11 سپتامبر تاثیرات منحصر به فردی در صحنه روابط بینالملل از خود به جای گذاشت و ساختار سیستم بینالملل، نوع و شکل روابط، تهدیدات، اتحادها و حتی مفاهیم را به صورت اساسی تغییر داد. این واقعه، شکل روابط و تعامل قدرتهای بزرگ جهانی را نیز تحت تاثیر قرار داد. به طور کلی واقعه 11 سپتامبر بر تمامی ابعاد مهم روابط بینالملل تاثیرات گستردهای بر جای گذاشت.
بهانهای برای دخالت
حادثه 11 سپتامبر بسیاری از موانع پیش روی بازتولید و به تبع آن افزایش قدرت آمریکا را از میان برداشت. حادثه 11 سپتامبر را میتوان پایان دورهگذار در نظام بینالملل و سیاست خارجی آمریکا دانست. این حادثه با خلق و ایجاد دشمن جدیدی به نام تروریسم، زمینه را برای بهرهبرداری آمریکا از این دشمن برای حل مشکلات خود در نظام بینالملل فراهم کرد (رحمان قهرمانپور: 1382، ص14)، اما نکته جالب توجه این بود که اگر در دوران جنگ سرد شوروی و اقمار آن به عنوان دشمن به سیاست خارجی آمریکا جهت میدادند، این بار خاورمیانه این نقش را ایفا کرد. ارتباط دادن اقدامات القاعده به خاورمیانه، باعث افزایش اهمیت خاورمیانه در معادلات استراتژیک آمریکا از یک سو و فراهم شدن زمینه تغییر وضع موجود در خاورمیانه از سوی دیگر شد. این در حالی بود که آمریکا در سال های اولیه دوران پس از جنگ سرد در صدد حفظ وضع موجود در خاورمیانه بود (محمود سریعالقلم: 1381، ص10).
در واقع وقایع 11 سپتامبر این موقعیت تاریخی را نصیب آمریکا کرد که الگوهای قدرت را که بعد از سقوط کمونیسم قوام یافته بودند، مشروعیت دهد و در پناه آن، اهداف سیاست خارجی را که در بطن نظم نوین جهانی پا گرفته بودند، عملیاتی کند. توسعهطلبی آمریکا در خارج از قاره آمریکای شمالی که از سال 1898 آغاز شد در پرتو حوادث 11 سپتامبر، امروزه در قالبی متفاوت با توجه به ماهیت متمایز ساختار نظام بینالملل، اما با توجه به منافع ملی تعریف شده به وسیله لیبرالیسم آمریکایی، دنبال میشود (حسین دهشیار: 1382، ص 41).
بدون تردید پارادایم 11 سپتامبر، به واسطه ظهور ایالات متحده به عنوان قدرت هژمون و رویکرد نوین قدرت، دارای پیامد جدیدی در نظام بینالملل بوده و به دگرگونی معانی و مفاهیم امنیت از بعد کلان آن در نگرش آمریکا منجر شد.
نظامی که در آن به سر میبریم، هژمون و هژمونی در آن ایفا کننده بیشترین نقش است (علیرضا آیتی: 1383، ص 295).
بعد از 11 سپتامبر، تامین منافع آمریکا در چارچوب مبارزه با تروریسم، مشروعیت جهانی پیدا کرد و فرصتی بود که تصمیم گیرندگان آمریکایی بیشترین بهره را از آن بردهاند، چرا که شرایط حاکم پذیرفته شده و تفسیر آمریکایی آن را توجیه میکند.
این وقایع به مانند حادثه پرل هاربر و سقوط و اضمحلال شوروی، جهان را تحت تاثیر قرار داده است.
حوادث 11 سپتامبر فرصتی تاریخی را نصیب ایالات متحده کرد تا واقعیات همیشگی را در قالب یک معادله نوین تفسیر (حسین دهشیار: 1382، ص 48) و به بهانه مبارزه با تروریسم، بدون مجوز شورای امنیت به کشور عراق حمله کند.
همچنین حادثه 11 سپتامبر فقط میتوانست بهانهای باشد تا مقامات کاخ سفید، برنامههای از پیش تعیین شده خود را پیاده کنند. آنها چندین سال بر روی طرح حمله به عراق برنامهریزی کرده بودند و به دنبال فرصت مناسبی برای اشغال عراق میگشتند.
به طور کلی از دیدگاههای مختلفی میتوان به مسئله جنگ آمریکا با عراق نگاه کرد. یک دیدگاه به دفاع پیشدستانه در سیاست خارجی آمریکا اشاره دارد و این جنگ را ناشی از استراتژی دفاع پیشدستانه آمریکا میداند.
در نتیجه حوادث 11 سپتامبر، شرایط کاملاً متفاوتی برای ایالات متحده آمریکا خصوصاً از جهت سیاست خارجی این کشور فراهم شد و دولت آمریکا با استناد به این رخداد و پیامدهای پس از آن، استراتژی دفاع پیشدستانه با منش نظامیگری را خط مشی سیاست خارجی خود قرار داد.
رئیس جمهوری آمریکا در 29 ژانویه 2002 گفت: «آمریکا از عمل نظامی پیشدستانه برای مقابله با تهدیدات علیه آمریکا و متحدین محوریاش استفاده میکند.»
دکترین جنگ پیشدستانه جورج بوش به عنوان بخشی از استراتژی امنیتی آمریکا در سند امنیت ملی مصوب سپتامبر 2002 فرمولبندی شد: «در حالی که آمریکا همواره میکوشد حمایت جامعه بینالمللی را کسب کند، اما هراسی نداریم که در مواقع ضروری، فقط عمل کنیم تا حق خود را در عمل پیشدستانه علیه تروریستها و بازداشتن آنها در آسیب رساندن به ملت کشورمان اجرا کنیم» (بهادر امینیان: 1385، صص 14ـ15).
این سند عنوان میکند که ایالت متحده آمریکا نباید منتظر حمله دشمن به خاک خود باشد و سپس به مقابله برخیزد، بلکه باید فتنه را از همان زمان شکلگیری و قبل از اینکه بتواند به منافع آمریکا در داخل و خارج از این کشور آسیبی بزند، خاموش کند. این دکترین نظامی در واقع به دولت آمریکا اجازه میدهد تا در هر منطقه جهان علیه کشورهایی که قصد داشته باشند علیه آمریکا حمله نظامی انجام دهند، از نیروهای نظامی خود استفاده کند. قبلاً دولت آمریکا به موجب قوانین بینالمللی نمیتوانست چنین عملیاتی را دنبال کند، اما بوش معتقد بود که نباید منتظر شد تا دشمن علیه آمریکا حمله تروریستی انجام بدهد (منوچهر پایور: 1382، ص76) و اعلام کرد که دولتهای سرکشی در نظام بینالملل وجود دارند که در صدد دستیابی به جنگافزارهای ویژه کشتار جمعی اعم از بیولوژیک، شیمیایی یا هستهای هستند.
در راستای این استراتژی امنیتی، آمریکا با اهدافی چون نابودی سلاحهای کشتار جمعی، مبارزه با تروریسم و ایجاد دموکراسی به عراق حمله کرد.
میتوان گفت که آمریکا با حمله به عراق در صدد فراهم کردن زمینههای اجرای استراتژی کلان خود در نظام بینالملل پس از 11 سپتامبر است. هدف نهایی این استراتژی تضمین یکجانبهگرایی یا حالت حداقلی، یکجانبهگرایی سلسلهمراتبی به رهبری آمریکا در نظام بینالملل قرن بیست و یکم است.
ادعای بوش علیه عراق بر اساس دو ادعای مهم قرار داشت. اولین ادعا این بود که صدام حسین با القاعده و حمله 11 سپتامبر ارتباط دارد و دوم اینکه دسترسی وی به سلاحهای خطرناک شیمیایی، بیولوژیکی و احتمالاً هستهای، خطر بزرگ و فزایندهای را برای خاورمیانه و خود ایالات متحده ایجاد میکند و البته ادعای دوم با طرح این توهم ارتباط داشت که عراق میتواند این سلاحها را در اختیار تروریستها قرار دهد.
پیروزی سریع آمریکا در جنگ 2003 تا حدودی به آمریکا در جنگ عیله تروریسم اعتبار بخشید. هدف واقعی آمریکا هرگز خلع سلاح عراق نبود، بلکه هدف تغییر حکومت بود. جنگ 2003 عراق نیاز به هیچ بهانهای نداشت.
این جنگ بایستی اتفاق میافتاد. این جنگ برای آن آغاز شد تا ظهور رسمی دولت ایالات متحده را در قالب یک امپراتوری جهانی قدرتمند نشان دهد.
جنگ 2003 یک حمله غافلگیرانه یا بدون برنامهریزی نبود. همچنین تنبیهی ویژه برای عاملان حادثه 11 سپتامبر محسوب نمیشد، بلکه این جنگ نتیجه تحول بیش از شش دهه حضور آمریکا در منطقه خلیجفارس، تحولات جهانی دهه 1990 و به طور مشخصتر، ناشی از برنامهریزی یک دهه پیشتر از حملات سپتامبر 2001 بود (مسعود بای:1382).
اما به نظر میرسد در تهاجم آمریکا به عراق در کنار اهدافی همچون خلع سلاح عراق، و اجرای دفاع پیشدستانه، نقش وابستگی آمریکا به نفت وارداتی را هم باید اضافه کرد.
به عبارتی، بحران عراق ارتباط تنگاتنگی با انرژی این کشور داشته و نفت یکی از انگیزههای مهم آمریکا در حمله به عراق بوده است. جورج بوش برای اینکه جامعه جهانی، جنگ با عراق را جنگ نفت قلمداد نکند، از سخن گفتن درباره منابع نفتی این کشور خودداری کرد، اما به نظر میرسد خلعسلاح عراق یگانه هدف آمریکا نبوده و واشنگتن در بحران عراق به جنگ انرژی با کرملین، پکن، اوپک و اتحادیه اروپا پرداخته است؛ چرا که نظام اقتصادی ایالات متحده آمریکا یک اقتصاد مبتنی بر انرژی است و این آمریکا را مجبور میکند که در صحنه جهانی حضوری فعال داشته و در طی دهههای آتی نیز به واردات منابع نفتی وابسته باشد. ادامه دارد...