به علت حجم زیاد بولتن و لزوم مناسب نمودن آن برای مطالعه در فضای مجازی، این متن در پایگاه بصیرت در دو بخش منتشر میشود. (بخش اول)
زندگینامه
«ناصرپاکدامن همدانی» فرزند علی اصغر در سال 1306 در تهران متولد شد. تحصیلات ابتدایی را در دبستانهای ادب و اقبال و تحصیلات متوسطه را در دبیرستان علمیه و دارالفنون گذرانده و در سال 1329 در دانشکده حقوق دانشگاه تهران مشغول تحصیل گردید. از سال 1334 مدتی در ماهنامه «سخن» مقالاتی در زمینههای هنری (نقاشی و خیمهشببازی و ...) مینوشت.
سپس به عضویت انجمن فرهنگی ایران و فرانسه درآمد و با استفاده از بورس دولتی در سال 1339 برای ادامه تحصیل در مقطع دکترای جامعهشناسی به فرانسه رفت، اما خودش مینویسد که در سال 1336 امتحان دکترا را گذرانده و همراه با شروع رساله دکتری به تحصیل در جمعیت شناسی و آمار (تا سال 1338) پرداخته است. وی ایامی در مؤسسه تحقیقات علمی فرانسه کاری کرده و در دانشگاه پاریس نیز تدریس داشته است.
طی این مدت از فعالان جامعه سوسیالیستهای ایرانی در اروپا و از مرتبطین با کنفدراسیون دانشجویی (جریان چپ) بود و با مجله «نامه پارسی» ارگان این تشکل دانشجویی همکاری داشت.
پاکدامن در سال 1346 به ایران مراجعت کرد و براساس مذاکره «جهانگیر تفضلی» با تیمسار نصیری (رئیس ساواک) به استخدام دانشکده اقتصاد دانشگاه تهران درآمد و در سال 1348 به ریاست اداره آموزش این دانشکده نائل شد.
در سال 1350 در لیست 47 نفره اساتید دانشگاه تهران جهت تصفیه قرار گرفت. اما با ضمانت رئیس وقت دانشگاه، ابقا گردید. او همچنین به مدت یکسال (53-1352) در آمریکا تدریس داشته است.
«پاکدامن»، ابتدای انقلاب به کانون نویسندگان پیوست و پس از پیروزی آن ضمن همکاری با گروههای چپ به عضویت شورای مرکزی «جبهه دمکراتیک ملی» به سرکردگی متین دفتری درآمد.
وی در سال 1360 به همراه 12 تن دیگر از اعضای کانون نویسندگان و شعرا با گروه مجاهدین خلق اعلام همبستگی نمود و در پیامی از مسعود رجوی به عنوان مبارز ضد امپریالیست! یاد کرد. سرانجام در همین سال پس از شروع عملیات گسترده تروریستی توسط این گروه و مخفی شدن اعضای آن به خارج از کشور فرار کرد و به اتفاق همسرش - هما ناطق- به پاریس رفت، اما در آنجا از وی جدا شد. ناصر پاکدامن حتی بعد از آغاز همکاری نزدیک رجوی با صدام و انتقال نیروهای سازمان به عراق، ارتباط خود را با این تشکیلات حفظ کرد و هماکنون از عناصر فعال به اصطلاح شورای ملی مقاومت است. وی در حالیکه تمامی اعضای شورا که مستقل از سازمان مجاهدین بودند بعد از اینکه رجوی به خدمت دیکتاتور بغداد درآمد از عضویت آن شورا استعفا دادند، همچنان از عناصر فعال جمعآوری طومار در حمایت از سلمانرشدی بود.
----------------------------------------------
1.در حاشیه قضیه سلمانرشدی و کتابش: درباره قتل کسروی
چگونه به قتل کسروی رسیدم. هم قضیه ساده است و هم مراحل دارد: رسوایی کتابسوزان رشدی که به ایران رسید، البته با چند هفتهای تأخیر، حکم اعدام صادر شد. بعد هم جایزه گذاشتند و همه طول و تفصیلات دیگر. در این زمان بود که یکی از متصدیان برنامههای فارسی یکی از رادیوها، از من هم پرسید که آدمی کتابی نوشته و آدم دیگری خونش را مباح دانسته، چه میگویی؟ آنچه در زیر میآید پاسخ نگارنده است به این پرسش (27 بهمن 1367): ...رشدی خود میگوید که «موضوع رمان آخر من ضدیت با مذهب نیست. من در این رمان کوشش کردهام که به مسئله مهاجرت و تنشها و دگرگونیهای آن از دیدگاه مهاجرانی که از هندوستان به انگلستان میآیند بپردازم. من خواستهام از پیدایش یکی از ادیان بزرگ، بینشی غیرمذهبی و انسانگرایانه به دست دهم». اینست آنچه او هدف داشته.(ص9)
واکنش خشکاندیشان و بنیادگرایان علیه رمان رشدی نخست در هند آغاز شد: آنهم به همت پرزیدنت گاندی! سه ماه پیش بود که ایشان هم این کتاب و هم فیلم واپسین وسوسه مسیح را ممنوع کرد تا به زعم خود در این سال انتخابات، از مسلمانان و مسیحیان هند دلربایی، و چه بسا رأیربایی، کرده باشد. تجربه نشان داده است که چه در حیطه فرهنگی اسلام و چه در حیطه فرهنگی ایدئولوژیها و ادیان دیگر، چماق تکفیر سری را خرد نمیکند. تکفیر هم به اصطلاح «ببر کاغذی» است که باز هم به اصطلاح «هیچ غلطی نمیتواند بکند».(ص10)
کتابسوزی آنهم از سوی حضراتی که قرار است «ز گهواره تا گور دانش بجویند» و از هر که حرفی آموختند تا ابد عبد و عبیدش باشند، چه حکایتها که بیان نمیکند!(ص11)
مرحله بعد وقتی شروع شد که همزمان با صدور حکم «انالله و اناالیه راجعون» که از «مسلمانان غیور» میخواهد تا «در هر نقطه» که «مؤلف کتاب آیات شیطانی» و «ناشران مطلع از محتوای آن» کتاب را «یافتند سریعاً آنها را اعدام نمایند... و هر کس در این راه کشته شود شهید است»، از جمله دو نکته نظرم را جلب کرد: نکته نخست قسمتی از مقاله پاسدار اسلام بود.(ص11)
نویسنده مقاله فتوا و نظر «امام خمینی» را درباره دشنام دهندگان به پیامبر از کتاب تحریرالوسیله نقل میکند: «هرکس پیامبر(ص) را، نعوذبالله، دشنام دهد واجب است بر شنونده که او را بکشد مگر اینکه بترسد بر جان یا عرض خود و همچنین عرض مؤمنی دیگر که در این صورت، اقدام جایز نیست و اگر بر مال مهمی از خود یا برادر دینیش بترسد، جایز است ترک قتل». (ص12)
علت چنین تغییری (ناگهانی؟) در عقیده و حکم چیست؟ و حکم شرعی آن کدام است؟ اکنون هر کس که یافت باید بکشد او را و ناشرش را. و بداند که شهید است اگر هم جان از دست بدهد. دیروز اگر از جان و مال خود، و حتی جان یا مال مؤمنی دیگر، میترسید ترک قتل جایز بود.(ص12)
اما نکته دوم اشارهای بود در مقالهای که روزنامهنویسی فرنگی به سابقه امر کرده بود.(ص12)
روزنامهنویس از نویسنده دیگری صحبت کرده بود که در ایران بر اثر فتوای اهل دین به قتل رسیده بود... غرض کسروی بود. سیداحمد کسرویتبریزی که همه او را چون نویسنده تاریخ مشروطه ایران میشناسند.(ص12)
... در نقد مذهبی و نوآوری دینی بیشک و بیاغراق، وی (کسروی) یکی از چند تن بزرگترین بزرگان عامل اندیشه و قلم این قرن ایران است.(صص12-11)
پس از شهریور20، کسروی بیش از بیش فعالیت خود را در زمینه به نقد کشیدن ادیان و مذاهب موجود در ایران و خرافهزدایی و نوآوری دینی تمرکز داد. اساس کار او بر نوعی خردگرایی استوار بود.(ص13)
دین لازم و ضرور زندگی آدمی است. اما هیچ چیز که با خرد تضاد و مغایرت داشته باشد نمیتواند در اصل و اساس دین باشد بلکه جمله افزوده اذهان خرافهپرست و زائیده امیال زاهدان و عابدان و عارفان ریاکار و دروغین و مردمفریب است.(ص13)
بهائیگری، صوفیگری و بالاخره شیعیگری جلوههای گوناگون نقد دینی کسروی در سالهای پس از شهریور بیست است در حالیکه ورجاوند بنیاد ملخص اعتقادات دینی وی را به دست میدهد. اصول پاکدینی در این کتاب به شرح آمده است.(ص13)
در آن سالها... کتاب (انتشار 1321) اعتراض خشمآلود محافل دینی را برانگیخت. در این ایام، دولتیان «رضاخانزدایی» میکردند تا با افراط و تفریط دوران بیستساله وداع کرده باشند و به این طریق خاصه کدورت از خاطر و خشم از دل روحانیت شیعه بیرون آورند.(صص14-13)
جملهای که کسروی از محمدعلی فروغی، نخستین نخستوزیر پس از شهریور 20، نقل میکند بسیار پرمعنی است. گویی که در آن سالها رهنمود اصلی سیاست دولتیان همین جمله است که فروغی در نخستین دیدارش با روزنامهنگاران به زبان آورده است: «به دین هم باید حمایت کرد».(ص14)
نمونهای از این خشم بیپایان اهل دین را در نوشتههای آن زمان آقای خمینی میتوان یافت. وی در شرحی که با عنوان بخوانید و به کار ببندید در 15 اردیبهشت 1323 نوشته است و سراسر از بیعملی و بیکارگی اهل دین در این دوران رشد بیدینی و رونق کفر، انتقاد میکند.(ص14)
جای دیگر کسروی را «ارباب افیونی آمیغ و آشیجتراش» نویسنده اسرار هزارساله معرفی میکند. اربابی «بیهودهگو» «افیونی» و «بیخرد»: «سوابق آن مرد ابله در تبریز و طهران در دست است و آنها که او را میشناسند به ناپاکی و خلاف عفت میشناسند. چنین عنصری که خود ناپاکترین عناصر است میخواهد مردم را به آئین پاک که آئین زردشت موهوم است دعوت کند». چه باید کرد؟ نه تنها همانطور که دیدیم «جوانان غیرتمند ما ووو... با یک مشت آهنین باید تخم این ناپاکان را از روی زمین» براندازند بلکه نویسنده انتظار دارد که «دولت اسلام با مقررات دینی و مذهبی همیشه همراه [باشد]... و اشخاصی که این یاوهسرائیها را میکنند در حضور هواخواهان دین اعدام کنند و این فتنهجویان را که مفسد فیالارض هستند از زمین براندازد»(ص15)
بنابراین نظر خمینی روشن است: باید کشت. در این نکته جای سخنی نیست. سخن آنجا آغاز میشود که بخواهیم بگوئیم که قتل کسروی به وسیله فدائیان اسلام در واقع چیزی نبوده است جز به کار بستن و اجرای فتوای نویسنده کشف اسرار.(ص16)
اینجا و آنجا میخوانیم که چنین مینویسند: «چهل و سه سال پیش (1324 شمسی)، در چنین روزهایی خمینی و آخوندهای صاحب نام نجف، فتوای قتل زندهیاد احمد کسروی... را صادر کردند. در راستای پیشبرد این فتوا، فدائیان اسلام در 8 اردیبهشت 24 به قتل او کمر بستند». هر کدام ازین دو جمله با یک نادرستی همراه است. جمله نخست که از فتوای خمینی و قتل کسروی یاد میکند استنادی هم دارد: فدائیان اسلام، سازمان وحدت کمونیستی. ص22.(ص16)
هنگامیکه خواننده کنجکاو به مقالات «فدائیان اسلام» رجوع میکند نه تنها تائیدی بر نظر این نویسنده مبنی بر رابطه مستقیم میان نوشتههای خمینی و ضرب و جرح و قتل کسروی نمییابد بلکه به عکس میخواند که «برداشتهای خود را در وجود پیوند بین آیتالله خمینی/ فدائیان اسلام/ قتل کسروی هنوز برای اثبات این پیوند و رابطه مستقیم کافی نمیدانیم...(ص16)
نادرستی جمله دوم هم در این است که در 8 اردیبهشت 1324 هنوز جمعیت فدائیان اسلام تشکیل نشده بود. همچنانکه از این پس خواهد آمد. باید اضافه کرد که دو متنی را که از خمینی ذکر کردیم هیچکدام در آن زمان با نام او انتشار نیافته است.(ص16)
البته باید فراموش هم نکرد که در آن زمان آقای خمینی هنوز به مقام منیعی در عالم روحانیت نرسیده بود که کلامش چنین مطاع بیفتد. وی که تازه به سالهای چهل عمر خود پا گذاشته بود مدرسی بود محترم در حوزه علمیه قم. و نه بیشتر.(ص17)
سیدمجتبی نواب صفوی متولد 1303 شمسی است. در خیابان خانیآباد تهران، دبستان را میخواند و دبیرستان به مدرسه صنعتی آلمانها میرود. هنوز این دوره تحصیلات متوسط را به پایان نرسانده که شهریور 20 میرسد.(ص17)
هنوز دوره سطح را در تحصیلات قدیمه به پایان نبرده بود (این دوره را میتوان کم و بیش معادل تحصیلات دانشگاهی دوره لیسانس دانست) که قضیه کسروی پیشامد کرد.(ص18)
حسنین هیکل مینویسد که روزی نواب در مسجد هندی نجف نشسته بود که روزنامهای از ایران به دستش رسید با مقالهای از کسروی سراسر طعنهای زننده بر دین اسلام؛ مقاله را خواند و غضبناک برخاسته به نزد یکی از اساتید حوزه رفت تا رأی آن استاد را درباره نویسنده مقاله بداند... و استاد جواب داد کافر است و قتلش جایز.(ص18)
روایت دیگر میگوید: «وقتی قضیه کسروی پیشامد کرد مرحوم امینی و چند نفر از علمای آنجا میگویند آیا یک مرد پیدا نمیشود که به حساب این شخص برسد. نواب تعریف میکند که من از این سخن یکه خوردم... گفتم چرا پیدا نمیشود.(ص18)
پس صدور فتوای قتل باید از علامه امینی باشد. این نکته را کتاب نواب صفوی، اندیشهها، مبارزات و شهادت او نیز به دقت تأیید میکند.(ص18)
رسالت نواب صفوی، اجرای این فتوا است اما اجرای فتوا هم بیمایه فطیر است. این مشکل هم به همت چند مسلمان معتقد راستین گشوده میگردد: حاج سیداسدالله مدنی.(ص19)
13 دینار «که برای تهیه مقدمات ازدواج پسانداز کرده بودند و در کربلا نزد آقای حاجمیرزا عباس رزازتبریزی امانت گذاشته بودند اخذ و به شهید نواب صفوی تسلیم داشتند. دو دینار هم آیتالله حاج سیدابوالقاسم خویی و پنجاه تومان نیز علامه امینی برای خرج سفر به ایشان پرداختند».(صص20-19)
دیگری مینویسد: با کسروی در دفتر مجله پرچم برخورد میکند. به امید اینکه شاید کسروی و اطرافیان او متنبه شده و بازگشت کنند جلسات متعددی به مباحثه و مذاکره پرداخت. چند بار هم به منزل کسروی رفته بود و در جلسات علنی آنها شرکت کرده و در محضر عموم حقایقی را بیان کرد که در همان جلسات عدهای متوجه شده بازگشت نمودند که بعدها یکی از آن جلسات تحت عنوان «کسروی مباحث منطقی را با تهدید جواب میدهد» در روزنامه دنیای اسلام منتشر شد و در جلسه آخر که شهید نواب برای اتمام حجت به منزل کسروی رفته بودند... پس از مباحثات مفصلی [کسروی] که دیگر از بیانات و استقامت ایشان به تنگ آمده بود... فریاد میکشد: «ما گروه رزمنده داریم...».(ص20)
اخوی بزرگ حضرت نواب، در مصاحبهای با روزنامه جمهوری اسلامی (27/10/1359) میگوید «کسروی هم مثلاً محکم به اتکاء دوستانش تصمیم گرفت مرحوم نواب را از بین ببرد. یکمرتبه چهار راه حشمتالدوله، کسروی یک عصایی داشت که در آن سرنیزه بود و با آن به نواب حمله کرد و نواب هم دفاع کرد. کسبه آمدند جلوی آنها را گرفتند.»(ص21)
در مجله عماد میخوانیم که در آن روز، کسروی «به همراه گروه رزمنده خود از منزل خارج میشود... اما به هر حال، وقتی نواب و خورشیدی حمله میکنند، گروه رزمنده میخواهد برای نجات کسروی هجوم بیاورد ولی با اولین فریاد و نهیب شهید نواب میدان را خالی کردند و کسروی را تنها گذاردند». اینها روایات تاریخ حزباللهی است که البته آکنده از نادرستی و دروغ نیست!(ص21)
آنچه میشود اینکه کسروی را مضروب و مجروح میکند: «سر او را محکم بر لبه جدول جوی خیابان میکوبد که جراحت شدیدی برمیدارد و مامورین حکومت نظامی ... سر رسیده مجروح را به بیمارستان و ضاربین را به زندان میبرند».(ص22)
در صحنه داخلی ایران، با بازگشت سید ضیاء از فلسطین(1322) و همراه با توسعه فعالیت احزاب و اتحادیههای کارگری و خاصه حزب توده، مذهب به عنوان سلاح قاطع در مبارزه با کمونیسم و افکار اشتراکی به کار گرفته میشود. از سویی سید ضیاء و مؤتلفان اویند که مجلس 14 را در دست دارند، دولتها میآورند و میبرند و از سویی دیگر مصدق و اقلیت مجلس 14 تلاش میکنند تا استقلال ایران حفظ شود و به آزادیهای نورس هم لطمهای وارد نیاید. فراکسیون حزب توده هم کژ میشود و مژ تا هم ارتجاع پایدار نشود و هم خاصه به منافع برادر بزرگ، شوروی، و متفقانش لطمهای نیاید. حکام وقت میخواهند که از روحانیت استمالت و بلکه استمالتها کنند. رضاخانزدایی همچنان ادامه دارد.(ص23)
حاکمان آن زمان ایران دل به تقویت دین و روحانیت بسته داشتند و در چنان وضعی، روشن است که فعالیت کسروی آدمی را، با آنهمه اعتراضات که برمیانگیخت، روا نمیداشتند. در 15 خرداد 1324، دو هفتهای پس از آن سوءقصد نافرجام به کسروی، صدرالاشراف نخستوزیر شد.(ص23)
شکایت علیه کسروی و کتابهایش از همین زمانها آغاز شده است. به درستی ندانستیم که شاکیان چه کسان بودند. حجتالله اصیل در سیری در اندیشه سیاسی کسروی مینویسد: «وزارت فرهنگ او را به انتشار کتب خلاف شرع متهم و علیه وی اعلام جرم کرده بود».(ص24)
جمعیت مبارزه با بیدینی... این جمعیت موارد اتهام کسروی را طی اعلامیهای بیان کرد و اعلام کرد که: این موارد در نوشتههای کسروی تصریح شده است: 1- اینکه دین اسلام با عصر حاضر سازگار نیست و به جای آن پاکدینی معرفی میشود. 2- ادعای پیغمبری پاکدینی از طرف کسروی. 3- اینکه قرآن کلام خدا نیست. 4- اینکه پیغمبر خاتمالانبیاء نبوده است. 5- اینکه قرآن با علوم روز ناسازگار است. 6- اینکه قرآن باید نابود شود. 7- نسبت سرسام دادن به پیغمبر اسلام. 8- جسارت به امام جعفر صادق. 9- تصریح به اینکه دین اسلام مایه گمراهی و نادانی است. 10- صدور دستور و احکامی مخالف با اسلام و قرآن.(صص25-24)
سرنوشت ایران چه خواهد بود؟ در این کتاب، کسروی نگران وضع سیاسی متلاطم ایران است. استقلال و تمامیت ایران به مخاطره گرفتار آمده و همزمان هم ارتجاع نیرو گرفته است: «در این چهار سال که دوره آزادی و دموکراسی نامیده میشود ایران بطور محسوس و آشکار دچار ارتجاع گردیده».(ص25)
از مظاهر این ارتجاع، قدرت یافتن ایلات و بازگشت به خانخانی گذشته است و مهمتر از آن تجدید رونق بازار ملایان است که با موافقت دولتیان انجام شد: «سینهزنی و قمهزنی و این قبیل اعمال وحشیانه ماه محرم... دوباره آزاد گردید. زنها که از چادر بیرون آمده بودند آزادی یافتند که به آن باز گردند. درویشها و گل مولاها مجاز شدند که در بازارها به گدایی بپردازند... در بعضی شهرها کار به جایی رسید که گرمابههای نمره را بسته خزینههای عمومی سراپا کثافت را که بسته بود دوباره باز کردند». «در بروجرد کسی از ترس [حاجآقا حسین بروجردی] به حمام نمره نمیتواند رفت». چند ماه پیش، این آقای بروجردی را، در آذرماه 1323، با سلام و صلوات به قم بردهاند تا به تنظیم و اداره حوزه علمیه بپردازد و همو عنقریب است که مرجع تقلید مطلق عالم تشیع گردد (با مرگ حاج آقا حسین قمی در 19/11/1325).(صص26-25)
در 7 بهمن دولت حکیمی استعفا میدهد و قوام سر کار میآید.(ص26)
شکایت علیه کسروی همچنان پیگیری میشود. اکنون او را به بازپرسی در دادگستری احضار کردهاند. خود میگوید:«خدا را سپاس که پس از 58 سال زندگانی، یکبار راهم به شعبه بازپرسی افتاده و آنهم گناهم کتاب نوشتن و با خرافات جنگیدن است. این پرونده مرا به راهی میاندازد که اگر تا پایان پیش رود مرا همپایه سقراط و مسیح خواهد گردانید. سقراط و مسیح هم به همین گناه محکوم گردیدند».(ص26)
نواب صفوی همچنان در اندیشه اجرای فتواست...: «میگفت هرچه زودتر باید کسروی را از میان برداشت تا اولاً او نتواند مکتب ضداسلامی خود را مانند بهائیان گسترش دهد و ثانیاً بحث و گفتگو در این باره خاتمه پیدا کند تا به کارها و مبارزات اساسی برسیم.»(ص26)
روز بیستم اسفندماه 1324، دوشنبه، احمد کسروی همراه منشی مخصوص و محافظ خود، حدادپور، به شعبه 7 بازپرسی دادسرای تهران رفت. بازپرس شعبه 7 آقای بلیغ بود که برای رسیدگی به شکایت برخی از روحانیان، کسروی را به بازپرسی احضار کرده بود. حدود ساعت هشت و نیم صبح است. یعنی اوایل وقت اداری. آن زمان هنوز کاخ دادگستری، تمام و کمال به راه نیفتاده بود. و در نتیجه همه قسمتهای دادگستری و از جمله محاکم و دستگاه وزارتی به آنجا منتقل نشده بود. فقط اداره بازرسی و دادسرای تهران (یا به اصطلاح قدیمیتر «پارکه ولایتی») به کاخ آمده بود. رانندگان اتوبوسهایی که از خیابان جلیلآباد (خیام) میگذشتند هنوز نام ایستگاه اتوبوس این قسمت را پارکه میگفتند. آن روز، حدود ساعت نه صبح است که کسروی و حدادپور در اطاق بازپرس و در حین بازپرسی به قتل میرسند. قاتلان از اعضاء و وابستگان به فدائیان اسلام هستند.(ص27)
صفیر گلوله همآهنگ با بانگ اللهاکبر وضع دادگستری را به هم ریخت. ساعت بزرگ دادگستری 9 صبح 20 اسفند 1324 را نشان میداد.(ص28)
آقای بلیغ بازپرس در اتاق کار خود نشسته، کسروی به همراه گروه رزمنده که متجاوز از ده نفر بودند که قوه اجرائیه و محافظین او بودند با حراست مأمورین و50 نفر از دوستانش وارد اتاق آقای بلیغ شد. آقای بازپرس مشغول بازپرسی بود و کسروی سرگرم پاسخ که ناگهان آقای مظفری قدم به درون اتاق گذاشت و دنبال سرش آقایان شهید سیدحسین امامی و سیدعلی امامی، قبل از آنکه مأمورین به خود آیند وارد اتاق شدند.(ص28)
دادگستری به هم ریخت و صدای تیر [که] پیدرپی به گوش میرسید، اعضاء دادگستری را متوحش کرده عدهای پا به فرار گذاشتند و عدهای هم اتاقها را از درون قفل کرده بودند. کسی نمیدانست چه خبر شده. دوستان کسروی او را تنها گذارده و فرار کرده بودند.(ص28)
محمدعلی بامداد درباره سیدحسین امامیاصفهانی مینویسد: «کسی است که به اتفاق برادرش که ظاهراً هر دو از کسبه بازار بودهاند در صبح روز 20 اسفند 1324، در کابینه احمد قوام، هنگامی که سیداحمد کسروی تبریزی نویسنده و مورخ و محقق معروف به اتفاق منشی خود، حدادپور، در شعبه هفت بازپرسی دادگستری تهران بود ناگهان به اتاق بازپرسی وارد شده و به هر دو نفر با هفتتیر و خنجر حملهور شدند و کسروی و منشی او را به طرز فجیعی آنهم در دادگستری و در اتاق بازپرس به قتل رساندند و در آن وقت کسی متعرض قتل نگردید و دولت هم اقدامی در این باب به عمل نیاورد».(ص29)
پس از قتل کسروی، برادران امامی و دیگر اعضای تیم حمله فدائیان اسلام دستگیر شدند. برادران امامی که به همراه فدائی به بیمارستان رازی مراجعه کرده بودند تا زخمهای دست و جراحات وارده را مداوا و پانسمان کنند، در این بیمارستان توقیف میشوند سه تن دیگر هم پس از این دستگیر میشوند و تحویل مقامات دادستانی نظامی میشوند. هشت ماه پس از قتل کسروی، دادگاه بدوی نظامی برای هر یک از متهمان ده هزار تومان قرار وثیقه صادر میکند اما به نوشته نویسنده مجله عماد از پذیرفتن وجهالضمانی که تجار تهران فراهم آورده بودند خودداری میکند «تا اینکه دادگاه بدوی تشکیل و پنج نفر از 7 نفر آزاد» میشوند ولی دو برادر امامی در زندان ماندند.(ص31)
در هنگام مرگ حاج سیدابوالحسن اصفهانی، مرجع تقلید وقت (13/8/1325)، از تهران، دولت و دربار هیئتی برای عرض تسلیت به محضر آیات عظام در نجف اشرف میفرستند. هیئت اعزامی با هر یک از علماء ملاقات مینمودند سخن از آزادی زندانیان بود تا هیئت در منزل آیتاللهالعظمی حاج آقا حسین قمی حضور یافتند و در آنجا باز بحث آزادی زندانیان مطرح شد که یکی از افراد هیئت سئوال کرد اینها به دستور کدام مرجع دست به این عمل زدند؟ آیتالله قمی با صدای بلند فرمودند «عمل آنها مانند نماز از ضروریات بوده و احتیاجی به فتوا نداشته زیرا کسی که به پیغمبر (ص) و ائمه اطهار جسارت و هتاکی کند قتلش واجب و خونش هدر است». بر اثر این فشارها دادگاه تجدیدنظر نظامی به ریاست سرتیپ باستی حکم برائت متهمان را صادر کرد و برادران امامی با تجلیل و تکریم خاصی آزاد شدند و پرونده افتخارآمیز اولین نبرد فدائیان اسلام با پیروزی و موفقیت بسته شد.(ص31)
حاج آقا حسین قمی پس از مرگ حاج سیدابوالحسن اصفهانی مقام مرجعیت تامه یافت که عمر کفافش نداد و سه ماه بعد در 16 ربیعالاول 1366/20بهمن 1325 در کاظمین درگذشت.(ص31)
اکنون، در روز دوشنبه بیستم اسفند 1324، جنازه کسروی همچنان بر زمین دادسرای تهران مانده است. شاهد عینی میگوید: «تا ساعت چهار بعدازظهر گرفتار بودیم که جنازه را به کجا حمل کنیم. هیچ مسجد و هیچ گورستانی جنازه را نمیپذیرفت» بالاخره دوستان و همفکران کسروی «برای اینکه نعش وی از دستبرد مخالفین در امان باشد، جنازههای [کسروی و حدادپور] را به محل مرتفعی در میان کوهها برده در یک حفرهای که دو متر عمق داشته نزدیک یک درخت قرار داده و از روی جسد به بالا بدون سنگ لحد و غیره، سیمان ریختند و قبر وی هم هیچگونه نشان و علامتی ندارد».(ص32)
هرچه میخواهند بگویند، قتل کسروی هرگز نتوانست نام او را از یادها ببرد. هر زمان و به تکرار نوشتههای وی در زمینههای گوناگون نقد ادبی، نقد دینی، تاریخ، ادبیات و نوآوری مذهبی طبع و نشر میشد. به عنوان یکی از بزرگترین چهرههای تاریخ روشنفکری معاصر ایران، کسروی همچنان هست و همچنان خوانده میشود. شجاعتهایش بر دل مینشیند و رؤیاهای دینی و اجتماعیش سادهانگارانه مینماید.(ص32)
از یاد کتابسوزانش دلها چرکین و اگر نه خشمگین میشوند. اما این نوشته و آن کتاب، آن تحقیق و این مقاله کوتاه کسروی را که میخوانیم در مییابیم که با یکی از چهرههای کلاسیک معارف ایران روبرو هستیم و قتل او یکسره بیهوده مینماید.(ص32)
امروز مسلمانان بنیادگرا فخر کسانی را به عنوان «اسلامی» میفروشند که در عصر خود، کسروی گونه میزیستند و مینوشتند و میاندیشیدند! یعنی پابند معتقدات عامه و رسوم و آداب و عادات گذشتگان نمیماندند.(ص33)
حکومتیان تنها ممیزان و سانسورکاران اندیشه و قلم نیستند مخالفان هم از سانسور لذت میبرند و چماق تکفیر را به آسانی بر سر و دست رقیبان میکوبند و در میان این رقیبان واقعی یا خیالی، نویسندگان بسیارند. محجوبی از چماق حزبالله به تبعید آمد تا آزاد سخن بگوید، ممنوعهها را منتشر کرد تا نوشتههای سانسور شده را طبع و نشر کند اما روزی که خود به همکاری با فلان روزنامه پرداخت شگفتزده دید که اینجا هم از چاپ مقالاتش جلوگیری میشود.(ص33)
از آنچه درین برهوت زندگی در دیار غیر، پریروز با علی اصغر حاج سیدجوادی و دیروز با بهمن نیرومند کردند بترسیم.(ص34)
نواب صفوی همه جا هست. جوانکی تعصبآلوده، با عمامهای که بر بالای پیشانی مینهد و با حرفهای درهم و برهمی که بیشتر به هذیانهای لحظات خواب و بیداری میماند... از نواب آنچه میماند تنها تصویر چهره پر وحشت اوست در برابر جوخه اعدام. این تصویر را باید به همه نشان داد و فریاد برآورد که اعدام توحش است.(ص34)
در عماد میخوانیم که «تلگرافها از شهرهای بزرگ مبنی بر اینکه قاتل کسروی همه مسلمین میباشند به مرکز مخابره میشد».(ص34)
چرا کسروی را کشتند؟ در جستجوی چرا و چراها بودن، ذهن را از نکته اصلی دور میکند: کسروی و کسرویها را نباید بکشند. هیچ کس را نباید بکشند! هیچ کس را نباید کشت!... از یاد نبریم.(ص36)
2. باز هم درباره قتل کسروی
اکنون غرض از شرحی که میخوانید بیشتر ارائه اطلاعاتی است که پس از تحریر آن سطور پیشین، از چگونگی قتل کسروی به دست آوردهام. نخست به شرحی که حاج مهدی عراقی در این زمینه گفته است نظری میاندازیم و سپس از چرا کسروی را کشتند و دادگاه میگوئیم.(ص43)
حاج مهدی عراقی از یاران و همراهان نواب صفوی بوده است.(ص44)
خوب که فکر میکنید نمیدانید که روایت قرهالعینی چهارده پانزده ساله از وقایع سالهای 24-23 چه اعتباری میتواند داشته باشد؟ اعتبار اصلی «خاطرات» بیشتر در این است که خواننده را با خاطرهپرداز آشنا میکند.(ص45)
در گفتهها هم ناگفتهها بسیار است (مثلاً چرا حاجمهدی در سال 1330 از فدائیان اسلام جدا میشود؟ این جدایی به علت اختلاف مرد شماره یک فدائیان، نواب، با مرد شماره دو، واحدی، بود؟ و چرا سوءقصد به فاطمی را به مرد شماره دو نسبت میدهد؟ داستان خونین 15 خرداد چگونه سازمان یافت؟ اصلاً جنبشی سازمان یافته بود و یا خودانگیخته؟ اگر سازمان یافته بود، که همه قراین چنین حکم میکند، برای چه کاری؟ کسب قدرت؟ به وسیله چه کسی؟ تیمسار بختیار؟ خمینی آن زمان؟ و یا... شاید حاج مهدی ازین قضایا خبری نداشته باشد.(ص45)
شرحی که از زندگی نواب مینویسد با آنچه در منابع دیگر مینویسند (نگاه کنید به: پیش ازین، صص.18-17) متفاوت است. وی میگوید که نواب در خرداد 22، دبیرستان صنعتی را تمام میکند و به استخدام شرکت نفت در آبادان درمیآید و شش ماهی در آنجا کار میکند و در ضمن طبقه کارگر را هم علیه انگلیسها تحریک و تهییج میکند.(ص45)
نواب که به تهران میرسد، نخست میخواهد با بحث و گفتگو کسروی را به صراط مستقیم هدایت کند.(ص46)
میگویند عصری میآید. عصر کسروی میآید و مباحثه آغاز میشود. بالاخره پس از چند روزی (همانجا، ص25) میبیند فایده ندارد. «سید آخرین روزی که از جلسه میآید بیرون میگوید «من به تو اعلام میکنم که از این ساعت من وظیفهام نسبت به تو تغییر میکند و از طریق دیگری با تو برخورد میکنم».(ص47)
میرود پهلوی یکی دو نفر از روحانیون بلکه بتواند پولی از آنها بگیرد و اسلحهای تهیه کند ولی نمیتواند [یعنی چه؟ این روحانیون کیستند که پول نمیدهند تا حکم الهی اجرا شود؟ حاج مهدی خط امام! افشا کن! افشا کن!(ص47)
تا 8 اردیبهشت 1324 میرسد (و نه 23 اردیبهشت که حاج مهدی به اشتباه مینویسد): در یک روز بعد از ظهر، کسروی که ساعت 5/1 الی 2 بعدازظهر به طرف خانهاش میرفته است، در میدان حشمتالدوله [سید] هدف گلولهاش قرار میدهد ولی، چون اسلحهاش خیلی قراضه بوده، گلوله اول را که میزند، گلوله دوم گیر میکند توی آن، هرچه تکانش میدهد گلوله در نمیرود، خلاصه، میپرد کله کسروی را میگیرد و با ته هفتتیر توی سر و کلهاش میزند، که بعد هم پلیس میرسد، میگیرد و او را میبرد به شهربانی. کسروی میرود مریضخانه، اما چند روزی میماند و از مریضخانه خارج میشود و طوری نمیشود (همانجا، ص27-26).(ص47)
اما به راستی، «چرا کسروی را کشتند؟». دوستان کسروی مینویسند «علت کشته شدن کسروی را بیشتر چنین فهمیدهاند که چون دعوی پیغمبری کرده و قرآن را سوزانیده، با اسلام مخالفت نموده بود برخی ملایان و متعصبین نادان دست به هم داده او را کشتند. ولی اینها راست نیست» (م.ک. آزاده، یاد شده، ص81).(ص52)
م.ک. آزاده که نخست در کتاب خود خلاصهای از افکار و عقاید کسروی را بیان میدارد (ص81-1) از این پس میکوشد تا به تهمتهای بزرگی که به کسروی روا داشتهاند تا قتل او را توجیه کنند پاسخ دهد.(ص52)
آزاده مینویسد که کسروی «با دلایلی زیان شعر و شاعری، مادیگری، صوفیگری و کیشهای گوناگون را از بهائیگری و شیعیگری و مانند اینها بیان نموده و تاریخچه پیدایش هر یک را شرح داده و همه را بیدینی و مخالف اسلام حقیقی دانسته است» (همانجا، ص81). وی با «مادیگری و اروپائیگری» مبارزه کرده است و «علیه خدانشناسی جنگیده و نام خدا را بلند گردانیده است.»(ص52)
م.ک. آزاده در فروردین 1325 مینویسد: ...در سیزده و چهارده سال پیش که کسروی به کار برخاست نام دین در همه محافل مسخره بود و حتی بسیاری از عمامه به سرها نیز برای اینکه خود را روشنفکر نشان دهند دین و خدا را مسخره میکردند و از خود بیدینی نشان میدادند. همانروزها، روزنامهها بیشتر مردم را به مادیگری و خدانشناسی سوق میدادند.(صص53-52)
تهمت بزرگ دیگر «تهمت قرآنسوزانی است. در صورتی که او نه تنها قرآن را نسوزانیده بلکه همه جا از قرآن به احترام یاد کرده و ارج آن را بیش از دیگران دانسته است» اما آنچه حقیقت دارد کتابسوزان است: هر ساله در روز یکم دیماه کسروی و همراهانش گرد میآمدند و هر چه کتاب و نوشته بدآموز داشتند به آتش میکشاندند و این روز را «روزبه کتابسوزان» و یا «عید کتابسوزان» میدانستند.(ص53)
«در اینجا باید به خوانندگان یادآور شوم که در همان روزها که کسروی به نبرد با شاعر پیشگی و شعربافی پرداخت نقشه بدخواهانه «کمپانی خیانت» (بعداً روشن خواهیم کرد) درست و با گرمی بسیار به کار بسته میشد.»(ص54)
««ادبیات» هم مانند «تمدن» یک کلمه مبهم و ابزار دست فریبکاران خیانتپیشه شده بود و توده باسواد را سخت بدان مشغول میداشت. انجمنهای ادبی در تهران و دیگر شهرها برپا شده و آوازه خود را با صد تجلیل به گوشها میرسانیدند. شعر و شاعری ارجمندترین هنرها شناخته میشد. برای شعرای گذشته جشنهای هزار ساله و هفتصدساله میگرفتند و چه عنوانها و ارجها که به آنان میدادند. با این کارها دلهای جوانان ناآزموده نامجو را به تکان آورده و همه را به شاعری و شعربافی میکشانیدند و آنان را از کوشش در راه دانش و هنرهای سودمند باز میداشتند.»(ص54)
«کسروی از این نقشه بدخواهانه آگاهی یافته و زیان بزرگ آن را نیک دریافته بود. او نتوانست این خیانت آشکار را ببیند و خاموشی گزیند. ناچار به نبرد سختی در این باره دست زد. از یکسو با نوشتن گفتارها و کتابها، زیان بیهودگی اینگونه کارها را باز نمود و از سوی دیگر با سوزانیدن کتابهای زیانمند شعری و خرافی لزوم نابود کردن اینگونه کتابها را نشان داد.»(ص54)
پس کسروی قرآن نمیسوزانده است. بلکه کتابهای «بدآموز» شاعران و شعربافان و صوفیان و عارفان را میسوزانده است تا با شاعر پیشگی و شعربافی مبارزه کند و جوانان را به کوشش در راه دانش و هنرهای سودمند تشویق کند! و البته جلالخالق.(ص54)
«خود او میگوید: «من از نام پیغمبر بیزارم»... این بیزاری از نام پیغمبری در بیش از ده جای نوشتههایش آمده و بارها این نسبت را که ادعای پیغمبری کرده باشد تکذیب کرده.»(ص55)
هنگامی که او با مادیگری و اروپائیگری نبردید هوچیانی بر علیه او برانگیخته شدند و در روزنامهها هوچیگریها کردند. زمانی که به بیهوده کاری شاعران و شاعرپیشگی حمله کرد به نام اینکه به مفاخر ادبی و ملی اهانت کرده است هیاهوی بزرگی راه انداختند و دشمنی سختی با او نشان دادند، تا جائیکه او را از استادی دانشگاه برکنار کردند. وقتی که به صوفیگری و خراباتیگری خرده گرفت به نام اینکه به اولیاءالله و دانشمندی همچون خیام و شاعر بزرگی همچون حافظ اهانت کرده است هیاهوی دیگری به راه انداختند.(صص56-55)
کسروی مینویسد: یکی از دستاویزهایی که بدخواهان ما پیدا کردهاند... داستان کتابسوزان است... کسانی همانکه میشنوند «فلان دسته کتابسوزان کردهاند» یا «کتاب سوزانیدهاند؟ به یکباره برمیآغالند و با یک خشمی میپرسند: « کتاب سوزانیدهاند؟ عجب مردمانیاند! کتاب را هم میسوزانند!» و از همان دم کینه ما را به دل میگیرند. دیگر جایی باز نمیماند که بپرسند کدام کتابها را میسوزانند؟ سخنشان چیست؟ به ویژه که میشنوند از کتابهای سوخته شده دیوان حافظ و کلیات سعدی مفتایحالجنان و جامعالدعوات است. به ویژه که برخی از بدخواهان از دروغ بستن نیز باز نایستاده چنین میپراکنند که ما قرآن را میسوزانیم...(ص58)
من چنین میانگارم که دادگاهی است برپا گردیده یکسو ماییم که کتابها را میسوزانیم. یکسو آقایان عبدالحسین هژیر و محمد ساعدمراغهای و محسن صدر و اسدالله ممقانی و محمدحسین جهانبانی و کریم قوانلو و وثوقالسلطنه دادور است که با ما دشمنی نموده و به دستاویز کتابسوزان ما، قانونها را زیر پا گزاردهاند.(ص59)
در این نوشته، کسروی از گروهی سخن میدارد که بر سرنوشت ایران چیرگی دارند و میکنند هرچه بخواهند. «سیاست شومی» را به کار میبندند که چیزی نیست جز تقویت ملایان و خرافهکاران و عارفمسلکان و آخوندبچگان. اینان با رفتن رضاخان، به آنچه در زمان او در سرکوب گردنکشان محلی، در جلوگیری از «بازیچههای بیخردانه» ملایان بیکاره شده پشت کردند و میدان ترکتازی بر اینان گشودند.(ص60)
«این دسته بدخواهان که هستند هیچگاه بیکار نباشند و نباید باشند. تا بر سر کارند، وزیرند، معاونند، سرلشگرند، رئیس ادارهاند، بازرس عالیند. اگر از سر کار برخاستند باید از جای دیگر حقوق بگیرند». اینانند «اعضای کمپانی خیانت». کسروی در نوشته خود اینجا و آنجا از برخی از ایشان نام میبرد: محسن صدر (صدرالاشراف)، عبدالحسین هژیر، محمد ساعد، محمدعلی فروغی محمدحسن فروغی، علیاصغر حکمت، اسدالله ممقانی، سیدحسن تقیزاده، محمدحسین جهانبانی و...(ص61)
به نوشته نشریه کمیته اجرائیه مرکز جمعیت آزادگان، کسروی را کشتند چون با شعربافی و صوفی مسلکی و ادبیاتپردازی و پراکندگیهای کیشی به مخالفت برخاسته بود.(ص62)
اگر رفتار حکام آن زمان ایران در این امر، جز سرافکندگی برای ایشان و نفرت در دل شهروندان برنمیانگیزد و اگر چگونگی پرداختن به پرونده قتل کسروی هیچ فخر و مباهاتی برای دادگستری آن دوران فراهم نمیآورد و اگر خواندن سطور کسروی در توجیه کتابسوزی و برگزاری «روزبه کتابسوزان» همچنان خواننده را به خشم فرومیبرد با این حال، باید یادآور شد که استدلالات م.ک. آزاده هم آن چنانکه باید به دل نمینشیند: همه قربانیان را قربانی هیئت حاکم دانستن به روشنی واقعیت کمکی نمیرساند.(ص63)
افراط و تفریطهای کسروی به انزوای فرهنگی و سیاسی وی یاری میرساند. با «اروپائیگری» مخالفت میکرد پس متجددان سخنش را نمیپسندیدند و آنگاه که به «نقد دینی» دست میزد تنهایش میگذاشتند. همچنان که متدینان هم آنجا که به بیدینی غرب میتاخت به دنبالش نمیرفتند. در نقد ادبی، سخنانی میگفت که نه نوآوران هنر و ادب را خوش میآمد و نه دشمنان رمان و شعر و نویسندگی و شاعری را.(ص63)
وی در سالهای «آزادی» پس از شهریور بیست، به «شخصیت تحمل ناپذیری» بدل شده بود که عیش بسیاری از آزادیطلبان را منغص میکرد: وجدان معذب جامعهای بود که از کابوس رضاخانی در آمده بود و صمیمانه در جستجوی راهی دیگر تقلا میکرد.(ص63)
3. قتل عمد در عدلیه
این سومین باری است که به قتل احمد کسروی میپردازم. هر بار از بار پیش آشفتهتر و آزردهتر و برافروختهتر.(ص65)
در مقاله نخست (ص194) آمده است که شکایت علیه کسروی در زمان نخستوزیری محسن صدر، صدرالاشراف، یعنی در فاصله 15 خرداد تا 29 مهر 1324 صورت گرفته است و پرونده علیه او در این زمان تشکیل شده است. همچنانکه در این مقاله میبینیم این نکته خطاست: پرونده کسروی در زمان وزارت دادگستری محسن صدر، در کابینه علی سهیلی، تشکیل شده است. یعنی در فاصله 12 مرداد، تاریخ ورود محسن صدر به کابینه به عنوان وزیر دادگستری تا 25 اسفند 1322 یعنی تاریخ پایان کار کابینه علی سهیلی.(ص67)
این سالها، با اشغال ایران توسط نیروهای شوروی و انگلیس و استعفای رضاخان در شهریور 1320 آغاز شده است. ارمغان این «مهمانان ناخوانده» واقعیتی دوگانه است: از سویی اشغال ایران به معنای خدشهدار شدن استقلال ایران است.(ص74)
از سوی دیگر استعفای رضاخان، یعنی پایان استبداد بیست ساله و جان گرفتن مجدد خواستها و آرزوهای ترقیخواهانه و آزادیطلبانه. باز هم آرمانهای انقلاب مشروطیت در دلها جان میگیرد و بر زبانها جاری میشود.(ص74)
احزاب و سازمانهای سیاسی پا میگیرند. اندیشههای ترقی، آزادی و برابری رواج مییابد. درباره دیروز و امروز و فردای ایران، بحثهای تند و پرشور درمیگیرد. زبانها باز میشود و سخنها گوناگون. «افکار عمومی» شکل میگیرد. انتخابات مجلس، مسئله میشود. دولتها لرزان و ناپایدار میآیند و میروند. دورانی که با اشغال ایران آغاز میشود، «سالهای دموکراسی» نام میگیرد.(ص74)
اما سالهای اشغال، سالهای آزادی هم هست و زبان گشوده لاجرم، از استقلال دم میزند. این استقلالخواهی جلوههای گوناگون مییابد: اعتراض به قرارداد نفت 1933، مخالفت با اعطای امتیاز نفت به دولتها و شرکتهای خارجی، مخالفت با مستشاران آمریکایی به ریاست دکتر میلسپو، کوشش برای استیفای حقوق ملت ایران در نفت جنوب. در همه این صحنهها، یک تن اگر نه مبتکر اصلی که حاضر همیشگی است: دکتر محمد مصدق که تا شهریور بیست در تبعید به سر میبرد و در انتخابات مجلس چهاردهم به نمایندگی مردم تهران انتخاب میشود.(ص75)
حاکمان به رضاخانزدایی میپردازند و فعالانه به تحبیب قلوب روحانیت دست میزنند تا با تقویت مذهب مبارزه با افکار آزادیخواهانه و ترقیخواهانه را تسهیل کنند. در این میان روحانیت نیز پایان دوران بیست ساله را تولدی دیگر میداند و فعالانه به تنظیم و تمشیت امور خویش میپردازد: این سه محور (رضاخانزدایی، تقویت احساسات و اعتقادات دینی و تنظیم و تمشیت اوضاع روحانیت) جلوههای گوناگون مییابد.(صص76-75)
در دوران حکومت نخست او [علی سهیلی] (که از 18 اسفند 1320 و به دنبال کنارهگیری محمدعلی فروغی آغاز شد و در 8 مرداد 1321 پایان گرفت) شهربانی کل کشور در 19 اسفند 1320 اعلامیهای میدهد که «اخیراً بعضی از زنان بر اثر بعضی القائات سوء با چادر سیاه یا چادر نماز بیرون آمده و حتی در بعضی مجالس حضور یافتهاند و معلوم میشود در این کار تحریکاتی میشود و تعمد دارند» و سپس اضافه میکند که «چون این روحیه در انظار خودی و بیگانه بسیار مستهجن و دور از آداب و رسوم به شمار میرود... در صورتی که به این روش ادامه داده شود از طرف اداره کل شهربانی جداً ممانعت به عمل خواهد آمد» (به نقل از حسین کوهی کرمانی: از شهریور 1320 تا فاجعه آذربایجان و زنجان، جلد دوم، تهران، 1325، 50-49).(ص76)
شیعیگری در بهمن 1322 انتشار مییابد. اما خواهیم دید که سرکوب کسرویان و درگیری کسروی با دولت و دولتیان پیش ازین آغاز شده است. تزلزل ارکان نظام حاکم، حاکمان را به یاری گرفتن از دین و اعتقادات دینی برانگیخت. ترقیخواهی و برابریطلبی رواج مییافت و اینهمه خاصه در قدرت گرفتن حزب توده جلوهگر میشد. به این ترتیب «خطر کمونیسم» محسوس میگردید و در مقابله با آن از جمله میبایست بر اهل دین تکیه کرد و شیوع ارتداد و بیدینی را مانع شد و آنچه هست را همچنانکه هست پایدار نگهداشت.(ص77)
باید نوشت که روحانیت نیز پایان کار رضاخان را «پایان دوران تاریک مذهبی» میدانست همچنانکه در شرح احوال آیتالله بروجردی میخوانیم: «با پیشآمد شهریور و عوض شدن اوضاع، روزگار سیاه متدینین و اهل علم هم مبدل به صبح روشن و تابناکی گردید... و طبعاً اوضاع روحانیت هم عوض شد. افرادی که تا دیروز از صحبت کردن با رجال روحانی اکراه داشتند امروز در پی فرصتی بودند که مراتب اخلاص و ارادت خود را به آنها نشان دهند و در سایه عظمت و قدرتشان بتوانند راه به جایی پیدا کنند» (سیدمحمدحسین علوی طباطبایی، یادشده، ص51).(ص79)
آن رضاخانزدایی حاکمان و سپس هم آن سیاست تحبیب قلوب اهل شریعت و این کوشش اینان در تجدید و توسیع و تحکیم قدرت خود جلوههای گوناگونی مییابد که در قلم کسروی چنین شرح میشود: آنانکه رخت دیگر گردانیده بودند دوباره به عبا و عمامه بازگشتن، آنانکه به گوشهای خزیده بودند بیرون آمدند، بار دیگر با قانونها و دانشها و همه نیکیها نبرد آغاز کردند. بار دیگر آخوندبچهها و سیدبچهها که چغاله گدایی و مفتخوری هستند در بیابانها پدیدار شدند...(ص79)
در ایران پس از شهریور 1320، مسئله زنان با اعتراض به اجرای خشونتآمیز کشف حجاب بانوان آغاز شد.(ص80)
«جمعی از زنان یزد» در این نامه بیامضاء دادخواهی میکنند که چرا اکنون که «اراده شاهنشاه برپایه قانون مشروطیت استوار» است به وضع زنان رسیدگی نمیشود و هیچ اسمی از ظلم و ستمهایی که چندین سال است به ما بیچارگان شده، نیست که به واسطه یک روسری یا چادر نماز در محلهها حتی از خانه به خانه همسایه طوری در فشار پاسبان و مأمورین شهربانی واقع بوده و هنوز هم هستیم که خدا شاهد است از فحاشی و کتک زدن و لگدزدن هیچ مضایقه نکرده و نمیکنند و اگر تصدیق حکما آزاد بود از آمار معلوم میشد که تا به حال چقدر زن حامله یا مریضه به واسطه تظلمات و صدمات که از طرف پاسبانها به آنها رسیده، جان سپردند و چقدر از ترس فلج شدند و چقدر مال ما را به اسم روسری یا چادرنماز به غارت بردند و چه پولهایی از ما به هر اسمی و هر رسمی گرفته شده. خدا میداند اگر یکنفر از ماها با روسری یا چادرنماز به دست یک پاسبان میافتاد مثل اسرای شام با ماها رفتار میکردند...» پس از این شرح مظالم، «جمعی از زنان یزد» خواستارند که «اولاً انتقام ما ستمدیدگان را ازین جابران بکشید و بعد هم آزادی حجاب را به ما بدهید» همانطور که در انگلستان و هندوستان «مخصوصاً مسلمانان دارای حجاب هستند (همانجا، ص387).(ص81)
اما روحانیان همهجا به دفاع از حجاب برخاستهاند. از جمله حاج سیدابوالقاسم کاشانی همچنانکه روال کارش بود قلم برمیدارد و به نخستوزیر وقت، محمدعلی فروغی، نامهای مینویسد (19 آذر 1320).(ص82)
پاسخ محمدعلی فروغی چنین است: نامه شریف به تاریخ 19/10/20 وصول یافت. اینجانب از روزی که مصدر خدمت شدم، در این باب به شهربانی سفارش کردم که متعرض کسی نشوند.(ص82)
هواداران آیتالله کاشانی این نامه را تکثیر میکنند و در اختیار مردمان میگذارند تا اگر مأموری به بهانه حجاب و پوشاک مزاحم ایشان شد بگویند که دست بردارید که حکم نخستوزیر بر این است.(ص82)
لحن دستورات مقام وزارت تغییر کرده است و همین تغییر لحن در پاسخ به تلگراف فرماندار همدان هم مشهود است: فرماندار فغان برمیدارد که چه نشستهاید که «در این شهر زنها از هر طبقه در کوچه و بازار و خیابان با چادر نماز یکرنگ راه میروند و ممانعتی هم نمیشود» و میطلبد که «دستور اکید شرف صدور یابد که [شهربانی] جداً از این رفتار ناپسند جلوگیری نمایند». مقام وزارتی هم مقرر میفرماید که بخشنامهای «به تمام فرماندارها و استاندارها صادر شود که به نحو مقتضی حتیالمقدور ازین عمل جلوگیری نمایند...».(ص83)
آن «پاسخ» و این «نزاکت» عقبنشینی «پیروزمندانه»ای است در زمینه اعمال سرکوبگرانه اصلاحات اجتماعی. اما ازین پاسخها و رفتارها، اهل شریعت بیش از اینها مراد میکنند.(ص84)
غلیان احساسات مذهبی ناشکیبایی نسبت به اقلیتهای مذهبی را به همراه میآورد. یهودیان و بهائیان از جمله قربانیان این دگرآزاری هستند. در این شهر و آن شهر «جهودکشی» به سرگرمی جوانان و نوجوانان بدل میشود. در همدان، شنبهها یهودیان را که به انجام مراسم دینی خود میروند آزار میرسانند. در این شهر و آن شهرک، گاهی این آزاررسانی گستردگی و عمومیت مییابد و اینچنین است که در 28 فروردین 1325، محله یهودیان در عیدگاه مشهد مورد حمله دستهجمعی قرار میگیرد (ایران ما، 28 اردیبهشت 1325). اما بیشک بابیان و بهائیان هستند که بیشترین آزارها را میبینند و آنچه در مرداد 1323 در شاهرود رخ میدهد نمونه روشنی ازین ناشکیبایی مذهبی است.(ص86)
«در حدود پنج میلیون ریال اموال مردم را به غارت میبرند و عدهای را هم زخمی. و هر کس توانسته جان به در برد متواری گشته است (دکتر میمندینژاد) «واقعه شاهرود، عدد17»، مرد امروز، 26،27 مرداد 1323).(ص87)
حکم ارتداد سلاح دیگری است که در دست این و آن روحانی و روحانینماست تا هر کس را که خلاف روال رایج سخنی گوید یا عملی کند محکوم کند.(ص88)
روشنبینان و ترقیخواهان در برابر این فضای مالامال از موهومات و خرافات خاموش نمیمانند. گاهی سلاح طنز و طیبت به کار میبرند. از جمله تصنیفهایی که در آن سالهای 25-24 بر سر زبانهاست و در تماشاخانهها و در رادیو هم خوانده میشود «دعانویس» است.(ص90)
حاج آقا حسین قمی از بزرگان دنیای تشیع آن زمان است.(ص90)
آیتالله حاجآقا حسین قمی تا 1314 شمسی در مشهد میزیست و آن زمان که رضاشاه به ممنوع کردن «کلاه پهلوی» و جانشین کردن آن با «کلاه لگنی» (شاپو یا کلاه تمام لبه) مصمم شد و دولت چنین سیاستی را پیشه کرد (خرداد 1314) آیتالله به اعتراض برخاست و «از مشهد به تهران و حضرت عبدالعظیم(ع) آمده و ملاقات خواسته و شاه فقید روی نشان نداده امر به تبعید آن بزرگوار نموده بود. آن سیدجلیل مظلومانه به کربلا نفی شده و از آن سال... به حالت تبعید در آن عتبات عالیات باقی مانده بود» (آثارالحجه، جلد اول، ص122).(ص91)
اکنون که شهریور بیست پیش آمده است و دیگر از آن استبداد رضاخانی خبری نمانده است آیتالله عزم میکند تا به زیارت مشهد برود. بازگشت او و عبورش از این شهر و آن دیار موجبی است برای چراغانی و آذینبندی مردمان و قدرت نمایی روحانیان.(ص91)
در گزارشهای سفارت انگلستان در ایران میخوانیم که جمعیت چشمگیری همهجا به استقبال قمی شتافتند (17 تیر- 1322/9 ژوئیه 1943) و هم در آن گزارشها میخوانیم که تاجران بازار با شور و شوق فراوان از قمی پذیرایی کردند، هزینه پذیرایی را پذیرا شدند و مردمان را به دیدار او فراخواندند.(صص92-91)
ترازنامه منفی دوران رضاخانی را به دست دادن در میان روحانیان کاری استثنایی نبود. دیگر هر زمان اعتراض به سیاستهای «روحانی ستیز» آن عصر به دقت و شدت بیشتری بیان میشود. از میان صداهایی که برمیخیزد «حجتالاسلام آیتالله آقای حاج سیدابوالقاسم مجتهد کاشانی دامتبرکاته» است.(ص93)
ازین سفر روایت دیگری هم هست. روایتی بازخواستگونه به قلم کسروی و در کتاب دادگاه (آذر سال 1323): آقاحسین رضوی که در پیش درآمد «رفع حجاب» به تهران آمده بود تا رضاشاه را ببیند و ازو خواهشی درباره برداشته شدن حجاب کند و رضاشاه پروایی نکرد و به نزد خود راه نداد و او نیز ایران را گذاشت و به نجف رفت، در این هنگام شنیده شد که به ایران میآید. رادیوی ایران، آن دستگاه شوم که در دست کمپانی خیانت افزار برندهای گردیده، تا مرز به پیشواز او شتافت.(ص98)
تو گویی آقا قهرمان استالینگراد بوده و از جنگ فیروزانه باز میگردد که رادیوی ایران بدینسان خودکشی میکند و راه برای او باز میکند.(ص99)
به همین مناسبت کسروی همه گروههایی را که از «سفر حاج آقا حسین قمی» به بزرگی یاد کردند به انتقاد میگیرد و خاصه حزب توده را مورد خطاب قرار میدهد که ادعا میکنید با ارتجاع مبارزه میکنید اما «ما فراموش نکردهایم که هنگامی که آقا حسین قمی را به آن ترتیب خاص برای تقویت ارتجاع به ایران میآوردند شما در روزنامه خود تجلیلی بیاندازه از او نمودید و او را «اولین شخصیت دینی» نامیدید... آیا این تقویت از ارتجاع نیست؟ اگر شما این را نپذیرید من ناچار خواهم شد بگویم شما معنی ارتجاع را نمیدانید...».(پیشین، ص33)(ص100)
در آذربایجان. چون داستان انتخابات در میان میبود چند تن از کاندیدهای بدنهاد با ملایان و صوفیان و بهاییان دست به هم دادند و به همین دستاویز مردم عامی را برآغالیدند و در تبریز و مراغه و میاندوآب یک رشته وحشیگریها رفت که میباید گفت: «تاریخ ایران را لکهدار گردانید».(دادگاه، ص 2)(ص101)
باید گفت که کسروی و یارانش که پس از شهریور 1320 سازمانی را پدید آورده بودند و اکنون همگی در آن که خود «باهماد آزادگان» مینامیدند گرد آمده بودند. این «حزب» در این شهر و آن شهر شعباتی داشت و همچون هر حزب دیگر برای تبلیغ دیدگاههای خود روزنامه و هفتهنامه و ماهنامه انتشار میداد و علاوه بر این انتشاراتی هم به صورت کتاب و جزوه منتشر میکرد. باهماد را چاپخانهای بود و کتابهای کسروی بخش عمده انتشارات باهماد را تشکیل میداد.(صص103-102)
برای روحانی پایهای بس بلند درست شد و او را از نوعی قدوسیت برخوردار دانستهاند «هرکس به کفش عالِم بگوید کفشک کافر میشود».(ص107)
«میگویند حکومت باید به دست فقیه باشد... [اما] به این سخن دلیلی ندارد و به علاوه هرگاه چیزی را شرط برای چیزی دانستند باید تناسبی میان آنها باشد»، فقه و فقاهت چه ارتباطی با حکومت و دولت دارد؟...».(ص108)
حکمیزاده این پرسش را به میان میآورد که «چرا قانون در ایران فلج میشود؟» و پاسخ میدهد که علت اساسی را باید در رفتار روحانیان جستجو کرد: «دین امروز ما میگوید تنها قانونی رسمی و اطاعتش لازم است که از شرع رسیده باشد و قانونهای دیگر همه مندرآوردی و بلکه بدعت است.» و این سخن «یکی از سرچشمههای بزرگ بدبختی این کشور» است.(ص110)
به این فکر افتادم که من در این باره از هر طرف رفتم به جای بنبست رسیدم حالا چه مانعی دارد که از اصل دور این احادیث را قلم بگیریم، دیدم نه تنها مانعی ندارد بلکه چارهای هم جز این نیست.(ص111)
این سطور به پرسشهای ششگانه زیر ختم میشود که همه در حول و حوش دوران رضاشاه است و کارنامه اعمال او: 1-آیا ایرانیان در زمان رضاشاه آسودهتر بودند یا پیش از او؟ 2- آیا ادارات و نظام ایران را رضاشاه خراب کرد یا از پیش خراب بود؟ 3- آیا دخالت رضاشاه در کار انتخابات بجا بود یا بیجا؟ 4- آیا باعث این ضعف تقوا و ایمان کنونی، رضاشاه بوده یا علت دیگر داشته؟ 5- اگر رضاشاه در برابر متفقین ایستادگی و جنگ میکرد بهتر بود یا ترک مقاومت؟ 6- رضاشاه با همه نیکیها و بدیهایی که داشت روی هم چگونه پادشاهی بود؟(ص113)
از چه زمان انتقاد کسروی از اهل تشیع از زمینه خرافهپنداری و موهومپرستی ایشان تجاوز کرده است و به مسئله رفتار ایشان با قدرت سیاسی و روابط ایشان با دولت و قانون و قانونگزاری رسیده است و در نقد دینی خود به نظر ایشان درباره عدم مشروعیت حکومت عرفی پرداخته است.(ص114)
با انتشار شیعیگری در بهمن 1322، روحانیت بیش از بیش بر کوشش و تلاش خود میافزاید تا کسروی و یارانش را از فعالیت باز دارد. شیعیگری نقد صریح و بیپروایی است از بنیانهای اصلی تشیع.(ص114)
کتاب از چهار گفتار تشکیل میشود: «شیعیگری چگونه پیدا شد؟»، «خردههایی که به شیعیگری توان گرفت»، «زیانهایی که ازین کیش برمیخیزد»، «و زورگوئیهایی که ملایان میکنند». در این چهار گفتار، کسروی سراسر مذهب شیعه را با نقدی عقلانی- تاریخی روبرو میکند. گفتار نخست درباره چگونگی پیدایش شیعیگری است. «شیعیگری به این معنی که خواست ماست از زمان بنیامیه آغاز یافته» است... معاویه در 680 میلادی، یعنی بیست سال پس از قتل چهارمین خلیفه از خلفای راشدین (41 ه.ق/ 661م.) در میگذرد و از آن پس است که نبرد برای قدرت شدت و حدت بیشتری میگیرد.(ص115)
کسروی ادعای شیعیان را به اینکه علی جانشین راستین پیغمبر اسلام است نادرست و کذب میداند.(ص115)
کسروی: چون بنیاد [کیش شیعه] به گزافه و پندار گزارده شده بود، هرچه زمان میگذشت چیزها به آن افزوده میشد: امامان دانشهای گذشته و آینده را میدانستهاند، زبان چهارپایان و مرغان میشناختهاند، از ناپیدا آگاه میبودهاند... همچنین در دشمنی به سه خلیفه و دیگر سران اسلام اندازه نشناخته روز به روز پافشارتر میگردیدند. در این میان دو چیز به پیشرفت این کیش میافزود: یکی نام نیک امام علیبن ابیطالب و دیگری داستان دلسوز کربلا.(ص117)
پس ازین کسروی به اختصار بسیار از رواج شیعیگری در ایران سخن میگوید: «از روزی که عرب به ایران دست یافت انبوهی از ایرانیان چیرگی آنان را برنتافته برای رهایی به کوششهایی برمیخاستند، و اینان هواداران علویان میبودند. ازین رو شیعیگری در ایران زمینه آماده میداشت».(ص118)
این سنیکُشی از موجبات اصلی جنگهای ایران و عثمانی است که خونهای فراوان بریخت و زیانهای عظیم به بار آورد: «از اینجا دشمنی سختی میان ایران و عثمانی پدید آمد و پادشاهان عثمانی هر زمان که فرصت یافتند به ایران تاختند». اینان که «از علماشان فتوا گرفته [بودند] کشتار و تاراج هم میکردند و زنان و دختران را برده گرفته و با خود برده در بازارهای استانبول و صوفیا و بلگراد میفروختند».(ص118)
«خردههایی که به شیعیگری میتوان گرفت» عنوان گفتار دوم کتاب کسروی است.(ص119)
خرده نخست: «بنیاد شیعیگری بر آن است که خلیفه بایستی از سوی خدا برگزیده شود نه از سوی مردم. ما میپرسیم دلیل این سخن چه میبوده؟... کتاب اسلام قرآن میبود، آیا در کجای قرآن چنین گفتهای هست؟... چگونه تواند بود که چنین چیزی باشد و در قرآن یادی از آن نباشد؟»... در توضیح این خرده کسروی به مسئله خلافت امیرالمؤمنین می پردازد تا نشان دهد که حدیث غدیرخم و انتخاب علی و فرزندانش به عنوان جانشین برحق و برگزیده پیامبر هیچ اعتبار تاریخی ندارد.(ص119)
خرده دوم درباره امامان است: «اگر چنین انگاریم که در اسلام بایستی خلیفه از سوی خدا برگزیده شود در آن حال بایستی این برگزیده خدا خود را به مردم نشان دهد و دلیلهای خود را باز گوید و از هر راه بکوشد تا به خلافت رسیده رشته کارها را به دست گیرد... اینکه کسی در خانه نشیند و خود را نهانی خلیفه خواند و دسته کمی را بر سر خود گرد آورده به آنان بسپارد که به کسی نگویید و تقیه کنید چیزی است که من نمیدانم چه نامی بر روی او گذارم. به هر حال این کار جز پراکندگی میان مسلمانان انداختن و از نیروی ایشان کاستن نتیجهای نمیداده و نتوانستی داد».(ص119)
سومین خرده هم درباره امامان است و به معنای این اقوال که در کتب شیعی فراوان آمده است که امامان گفتهاند که «خدا ما را از آب و گل والاتری آفریده» یا «خدا جهان را به پاس هستی ما پدید آورده»... و مانندهای اینها». این سخنان را چه معنی است؟(صص120-119)
چهارمین خرده هم درباره امامان است: « شیعیان با آن باورهایی که درباره امامانشان میداشتهاند آنان را در پهلوی برانگیختگان نشانیده، بلکه بالاتر از آنان گردانیدهاند. در نزد آنان امام برگزیده خدا میبوده...(ص120)
خرده پنجم هم درباره امامان است: شیعیان «امامان را گرداننده جهان میشمارند. چهارده معصوم همه کاره دستگاه خدایند و در گردانیدن جهان یاوران او میباشند...» (ص120)
خرده ششم درباره آن گنبدها و بارگاههاست که شیعیان «در مشهد و قم و عبدالعظیم و بغداد و سامره و کربلا و نجف و دیگر شهرها» ساختهاند... آیا این بتپرستی نیست؟ (صص120-121)
خرده هفتم درباره «گریه و زاری به کشتگان کربلا»ست. «یک داستان بایستی رخ ندهد. پس از آنکه رخ داده از گریستن چه سود تواند بود؟(ص121)
خرده هشتم درباره آن جهان است و گزافه بافیهایی که در آن باره کردهاند «روز رستاخیز خدا به داوری نشسته پیغمبران ازینسو و آنسو رده خواهند بست... امامان به شیعیان هوادار درآمده میانجیگری خواهند کرد.» (ص121)
... یکی بگوید: ای بیخردان، میانجیگری جز در برابر نادانی یا خشمرانی نتواند بود. در دستگاه سراپا دادگری و راستی چه نیاز به میانجی باشد؟»(ص121)
خرده نهم نفرین و دشنام دادن شیعیان به یاران پیغمبر است. آنچه را «تبری» نامیدهاند و این پایهای «از کیش شیعی است و این خود زشتکاری ننگآوری میباشد... ابوبکر و عمر مردان ارجداری میبودهاند... باید ستودگیهای این دو تن را ... به دیده گیریم و پاسشان داریم» (ص121)
خرده دهم درباره امام ناپیداست که درین زمینه «سخن فراوانی هست و ایرادهای بسیار توان گرفت». این دومین بار است که کسروی به مهدیگری میپردازد.(ص122)
خرده یازدهم درباره ملایان است و این دعوی ایشان «که خود را جانشین امام میخوانند و به همین دعوی صدهزار ملا پدید آمده و در نجف و قم و دیگر جاها آن دستگاهها برپا گردیده». (ص122)
در اینجا گفتار دوم شیعیگری پایان میپذیرد. پیش ازین گفتیم که در بخوانند و داوری کنند، کسروی این ایراد آخرین را حذف کرده است و در عوض سه خرده دیگر بر این مجموع خردهها افزوده است. (ص122)
همچنان که میبینیم قسمت اعظم ایرادهایی که کسروی بیان میکند بر حول و حوش امامت و جانشینی پیغمبر اسلام شکل میگیرد. شیعیگری جنبشی سیاسی بوده است که سالها پس از وفات خلفای راشدین شکل گرفته است و بنیانگزاران آن بر ادعای نادرست نخستین خود، هر زمان ادعاها و پندارهای نادرست دیگری را افزودهاند و به این ترتیب از طریق آموزشهای اصلی اسلام به دور افتادهاند. (ص123)
پرسش دیگر اینکه اصلاً «سررشتهداری از آن شماست... پس چرا نمیخواهید به دست گیرید؟... چرا نمیخواهید شریعت را اجرا کنید؟ چه چیز جلو شما را میگیرد؟ اگر از دولت میترسید با آنهمه پیروانی که شما راست اگر به کار برخیزید دولت در برابر شما نخواهد ایستاد... (ص127)
ششمین پرسش کسروی چنین است: امروز کشوری به نام اسلام نمانده تا شما دعوی فرمانروایی کنید... آنگاه از سالهاست که در ایران قانونهای فرنگی روان است و قانون اسلامی به کنار گزارده شده آیا اینها دلیل از میان رفتن اسلام نمیباشد؟... آری شما اگر میتوانید اسلام را باز گردانید و کشوری به نام آن دین برپا کنید، دعوی سررشتهداری یا فرمانروایی نیز توانید کرد. (ص128)
چنین است گفتار کسروی در شیعیگری که بیپروا سراسر این کیش را در برمیگیرد و همه شریعتمداران را به پرسشی بازخواستگونه میخواند: امامت نهادی جعلی است و مهدویت، افسانهای دروغین. ملایان بیکارگانی خرافه پردازند که مردم را در جهل و نادانی میخواهند و با حکومت و دولت هم به اخلال و کارشکنی رفتار میکنند.(ص129)
استدلالات کسروی، بیش از همه بر اساس اطلاعات تاریخی و برهانهای عقلی است. با چنین روشی است که او کیش شیعی را به پرسش میگیرد و از ملایان پاسخ میخواهد.(ص130)
دولتیان میکوشند تا کسروی را با تحبیب یا تهدید از کوشش و فعالیت باز دارند. کسروی مینویسد که در ماههای آغازین سال 1323، ممقانی، وزیر دادگستری در حکومت ساعد «گاهی پیامهایی به ما میفرستاد. یک روز آقای سلطانزاده را دیده و چنین گفته: «به فلان کس بگویید قدری در نوشتن ملاحظه کند. امروزه سیاست طور دیگر است. ملاها خیلی قوت پیدا کردهاند.»(ص131)
آن زمان اندیشههای ترقیخواهانه و تجددطلبانه نیز رونقی یافته است و روایتی ازین ترقیخواهی همراه با شورویجویی در حزب توده تجلی یافته است. و این حزب نفوذ روزافزون مییابد.(ص134)
جدال با خرافهاندیشی در برخی روزنامهها هم دنبال میشود و از این میان نگاهی به مرد امروز زندهیاد محمد مسعود بیفایده نیست.(ص134)
اعتراض این یا آن به رفتار و کردار مذهبیان در شماره بعد نیز ادامه مییابد. این بار مقاله کوتاهی از نعمتالله آزادگان چاپ شده است با عنوان «خدا کر نیست»: «شب اول ماه رمضان سحرگاه صدای جار و جنجالی که صماخ گوش فلک را میشکافت ناگهان چرتم را پاره کرد... میل داشتم... در آن جار و جنجال داد میزدم که آخر، ای مسلمانان آهستهتر داد کنید. بگذارید بخوابیم. خدا کر نیست»(مرد امروز، 27،45 مرداد 1324).(ص136)
روحالله خمینی در 15 اردیبهشت 1323 در متن کوتاهی که با عنوان «بخوانید و به کار ببندید» در دفتر یادبود کتابخانه وزیری در مسجد جامع یزد مینویسد از «روزگار سیاه» اسلام و مسلمانان سخن میگوید: دیروز «یکنفر مازندرانی بیسواد... بر یک گروه چند میلیونی چیره» شد «الان هم چند نفر کودک خیابانگرد در تمام کشور بر اموال و نفوس و اعراض مسلمانان حکومت» میکنند.(صص139-138)
همچنانکه ازین سطور هم برمیآید در این وانفسای «دین از دست رفت» و در هیاهوی به پا خاسته «واشریعتا» کوششهای کسروی بیش از همه خصومت و خشم اهل دین و شریعت را برمیانگیزد.(ص139)
تصویری که از لابلای نوشته خبرنگار ترقی از کسروی رسم میشود جالب توجه و بامعنی است: کسروی از چندی قبل بر ضد تمام مذاهب عقاید و افکاری ابراز داشته است چرا که همه مذاهب را خرافه میداند و پس به نبرد با خرافات برخاسته است. کتب بسیار نوشته است و «قوانین خاصی وضع کرده است». مریدانی هم به او پیوستهاند که دستوراتش را «واجبالاطاعه» میدانند. کسروی و مریدانش برای اجرای افکار خود اگر لازم دیدند «شخصاً دفاع» مینمایند و «مانع را از میان» برمیدارند. «تنبیه» نوبخت مدیر روزنامه آفتاب نمونهای از این اقدامات است.(صص162-161)
شرح واقعه به قلم محمود هرمز در شماره پیشین ایران ما انتشار مییابد. دقیق و صریح و تکان دهنده: ...بدن کسروی پر از زخم گلوله و کارد بود. تا آنجا که من توانستم بشمارم 28 زخم عمیق دیدم. رودهها از شکافی که در سمت جلو و راست و پایین شکم وارد کرده بودند بیرون ریخته و گوشتهای قسمتی از صورت و بدن آویزان بود. در موقعی که لباسهای آقای کسروی را میکندند پیشخدمت از جیب بغل او یک قبضه هفتتیر در آورد و معلوم شد مرحوم مزبور نتوانسته بود برای دفاع از خودش از آن استفاده نماید.(ایران ما، 21 اسفند 1324)(صص174-173)
میگویند کسروی وصیت کرده بود تا جسد او را به دانشکده پزشکی دهند تا در تدریس و تعلیم کالبدشکافی به دانشجویان پزشکی به کار گرفته شود. نه گوری میخواست نه قبه و بارگاهی. دولتیان چنین رخصتی ندادند. کسروی در دامنه کوههای شمالی تهران، و نه آنچنانکه خبرنگار ایران ما به خطا مینویسد در آرامگاه ظهیرالدوله شمیران به خاک سپرده شد.(ص177)
آری، همچون خشکاندیشان، روحانیت هم ازین قتل شادمان بود. اگر به آن فخر نمیفروخت آشکارا میگفت که به سزای افکارش رسید، عاملان هم به وظیفه شرعی خود عمل کردهاند پس «آزاد باید گردند» و کسی هم نباید از کسروی سخنی بگوید و دادخواهی کند. در میان مطبوعات بسیاری سکوت پیشه کردند، هیچ به پیگیری امر نیندیشیدند (در این میان خاموشی رهبر، ارگان حزب توده ایران، بسیار چشمگیر است). برخی به پخش و نشر روایت رسمی پرداختند و سپس ساکت ماندند، هفتهنامه ترقی از آن جمله است.(ص178)
ترقی که یک هفتهای پس از آن کشتار دادگستری منتشر شده است اطلاع میدهد که «تاکنون شش نفر در شهربانی زندانی هستند که یکی از آنها نواب صفوی است».(ص178)
به اتهام قتل و مباشرت در قتل کسروی 7 تن در بازداشت به سر میبرند: برادران امامی، علی فدایی، رضا الماسیان و رضا گنجبخش و دو تن دیگر.(ص182)
سیدحسین امامی که آن روز بیستم اسفندماه 1324 احمد کسروی را در اتاق بازپرس در عدلیه به قتل رساند و اکنون آزاد میشد در سیزدهم آبان 1328 عبدالحسین هژیر وزیر دربار و نخستوزیر اسبق را در مراسم عزاداری ماه محرم که از طرف وزارت دربار در مسجد سپهسالار برگزار شده بود به قتل رساند. قاتل که همانجا توقیف شد به فوریت محاکمه شد. دادگاه با سرعت بیسابقهای چهار روزه به کار خود پایان داد و امامی را به اتفاق آراء به اعدام محکوم کرد و حکم نیز بیدرنگ اجرا شد. بدین ترتیب از زمان سوءقصد به هژیر تا زمان اعدام قاتل پنج روزی بیشتر به طول نینجامید. چند سالی پس ازین، فداییان اسلام سوءقصد به حسین علاء وزیر دربار و نخستوزیر اسبق را سازمان دادند. این بار در 25 آبان 1334 بود یعنی پس از کودتای 28 مرداد 1332.(ص188)
دادرسی باید تا روشن کند که کسروی را چه کسی و کسانی کشتند. پرونده قتل کسروی همچنان گشوده است. همه کسانی که استقرار جامعهای بر پایه عدل و داد و آزادی و برابری را در ایران خواهانند میباید رسیدگی مجدد به پرونده قتل کسروی را خواستار شوند. تا این ظلم بزرگ برجاست کجا میتوان از داد و دادگستری سخن گفت!(ص191) ادامه دارد ...