نویسنده: سبحان محقق
همانطور که میدانیم طی یک دهه و نیم اخیر خاورمیانه منطقهای برای خود نشان دادن نظامی ایالات متحده آمریکا شده است. طی این مدت، به ویژه پس از 11 سپتامبر سال 2001، که اهدافی در واشنگتن و نیویورک هدف حمله قرار گرفته بودند، دو کشور افغانستان و عراق مورد یورش گسترده و حملات مرگبار هوایی و زمینی ارتش آمریکا بوده است. در پی این حملات، نظامهای موجود در دو کشور فوق ساقط شده و نظامهای جدیدی در این دو کشور شکل گرفتهاند.
همزمان با تهاجم مذکور، مقامات کاخ سفید طرح خاورمیانه بزرگ را مطرح کرده و حدود و ثغور نظامهای سیاسی آتی در منطقه را از پیش مشخص نمودند و از کشورهای منطقه خواستند اصلاحات موردنظر واشنگتن را انجام دهند، و اکنون نیز ما درگیر این تحولات تحمیلی هستیم.
حال با توجه به چنین وقایعی، سوال این است که آیا این روند ادامه مییابد و نهایتاً به اهداف موردنظر مقامات آمریکایی میرسد؟
چیزی که در تحولات فوق کاملاً مشهود است، تلاش برای ایجاد و استقرار یک نظام منطقهای و رژیمهای سیاسی دلخواه از طریق نیروی نظامی است. به عبارت دیگر، پشتوانه و ضامن اجرای همه طرح خاورمیانه بزرگ، قدرت نظامی آمریکاست، و همه میدانیم که ماشین جنگی ایالات متحده کم و بیش قدرتمند است، اما آیا برای یک کاسه کردن خاورمیانه و ایجاد نظامهای دلخواه، تنها تکیه بر توانمندی نظامی کافی است؟
این سوال بسیار حساسی است و در واقع تلاشمان نیز این است که پاسخی مناسب برای آن بیابیم.
به اعتقاد اندیشمندان، استقرار و ثبات یک نظام سیاسی متکی بر دو عنصر مهم است؛ نخست زور و سپس مشروعیت. هیچ نظامی نمیتواند با تکیه بر تنها یکی از دو عنصر، استقرار یابد و در بلندمدت ثبات داشته باشد. اگر حکومتی فقط با زبان شمشیر با مردم تحت امر خود سخن بگوید، همیشه با آنها در کشمکش بوده و چنین جامعهای دائماً ناآرام است. برعکس، اگر حکومتی شمشیر را کناری نهد و فقط به مؤلفههای مشترک ایدئولوژیک بسنده کند، لاجرم فرو میریزد. پس این دو عنصر لازم و ملزوم یکدیگرند و ثبات یک نظام منوط به حضور هر دوی آنهاست.
البته لازم به ذکر است که در طی تاریخ، در خصوص درجه اهمیت هرکدام از دو متغیر مذکور تغییراتی نیز رخ داده است، بدینترتیب که از اهمیت زور صرف کاسته شده و در مقابل، اهمیت مشروعیت یک نظام و یا بخش نرمافزاری قدرت و سیاست افزون گشته است و این نیز خود به خاطر تحولی است که در جوامع بشری رخ داده است؛ بشر نخستین بیشتر به زور بازو و قدرت جنگاوری متکی بود، ولی انسان امروزی به نیروی فکر و تحصیل اتکا دارد و همین بر اهمیت مشروعیت داشتن یک نظام میافزاید.
در یک جامعه مفروض اگر اندیشه و خط و مشی خاصی با مقبولیت عامه مواجه شود و به تعبیر متداولتر، مشروع گردد، تبدیل به یک گفتان مسلط سیاسی میشود و افکار عمومی نیز به شکل حامی و پشتیبان این گفتمان عمل میکند. پس گفتمان مسلط سیاسی چیزی جز مشروعیت نیست، البته مشروعیتی که به شکل یک اندیشه و خط و مشی و ایدئولوژیک حاکم در آمده و نمود عملی پیدا کرده است.
حال، با توجه به این توصیفات، یکبار دیگر به سؤال نخستین خود برمیگردیم؛ آیا آمریکاییها با سیاست صرفاً میلیتاریستی خود، میتوانند دست به ایجاد رژیمهای باثبات موردنظرشان در خاورمیانه بزنند؟
دستاندرکاران و معماران سیاست خارجی کاخ سفید، یعنی افرادی چون کالین پاول،کاندولیزا رایس، پل ولفووتیز، ریچارد پرل و... بر این اعتقاد هستند که گفتمان مسلط سیاسی میتواند تابع قوه قهریه باشد. به رغم استراتژیستهای فوق، که خود متأثر از مکتب سیاسی واقعگرایی هستند، «قدرت» متغیر مستقل و «گفتمان» متغیر وابسته است و لذا، با تسلط هژمونیک بر یک جامعه، میتوان مؤلفههای فرهنگی آن جامعه را تغییر داد، مثلاً از این طریق میتوان کتابهای درسی را عوض کرد و دست به توزیع کالاهای فرهنگی مثل کتاب و سیدی زد و...
از نگاه دستاندرکاران دولت بوش، که در سیاستمداری پیرو مکتب ماکیاولی هستند، حقیقت تابع قدرت است، آنچه را که قدرت مسلط مورد تأیید قرار دهد؛ همان تبدیل به گفتمان مسلط سیاسی جامعه میشود.
بدینترتیب، میبینیم که گفتمان مسلط سیاسی موردنظر دولت بوش برای خاورمیانه از ابتدا ریشه در مشروعیت مردمی و اقبال عمومی ندارد، بلکه ریشه در قدرت دارد و میتواند بعداً و با اتکاء به همین قدرت، اقبال عمومی را هم کسب نماید.
براساس این ایده است که پایههای سیاست خارجی دولت بوش شکل گرفت و پس از 11 سپتامبر 2001 وارد فاز عملیاتی شد. ولی تحولات عراق، نادرست بودن ایده مذکور را به همگان نشان داد؛ مردم نه تنها نگذاشتند که گفتمان مورد حمایت ماشین جنگی آمریکا، مثل پذیرش صرف ارزشهای لائیک و سکولار غربی، تبدیل به یک گفتمان مسلط شود، بلکه خود دست به ایجاد نظام سیاسی با رهنمود رهبران مذهبی زدند و کل حضور و موجودیت نظامی، سیاسی و فرهنگی آمریکا را به مبارزه طلبیدند.
همین تحولات عراق بود که باعث تجدیدنظر و رویه مقامات کاخ سفید شد و همانطور که شاهدیم، دیگر آنها بر طبل جنگ نمیکوبند و از آن حرارت و غضب اولیه «جورج بوش»، رییسجمهور آمریکا و دستیارانش دیگر خبری نیست.
گفتمانهای آمریکایی و گروه حامل در کشورهای هدف
از نظر آمریکاییها و بسیاری از متفکران و سیاستمداران غربی، همه جوامع بشری به سمت ارزشهای لیبرال دموکراسی در حرکت بوده و یا باید پیش بروند، چرا که این ارزشها مطلق هستند و نسبت به سایر ایدهها ارجحیت دارند.
البته در اینجا هدف نقد ادعای مذکور نیست. و نمیخواهیم این گزاره و قضاوت را در دو وجه نظری و عملی آن مورد مداقه و تحلیل قرار دهیم، فقط به همین اندازه بسنده میکنیم که حتی در جامعه آمریکایی هم وجود دموکراسی واقعی مورد تشکیک اندیشمندانی چون «سی رایتمیلز» قرار گرفته است. به اعتقاد میلز مکانیسم سیاسی در آمریکا به گونهای عمل میکند که تعداد افراد حاکم در این کشور به یکی دو هزار نفر هم نمیرسند، به عبارت دیگر، حاکمان واقعی در آمریکا مردم نیستند، بلکه همین تعداد اندک هستند که در قالب رییس و مدیرعامل نهادها و شرکتهای معظم اقتصادی فعال هستند و با پول و دیگر ابزارها مثل رسانههای گروهی، بر گرایشات رأیدهندگان به نفع خود اثر میگذارند.
اگر قبول کنیم که در چند کشور صنعتی از جمله آمریکا یک حداقلی از مردمسالاری حاکم است، تجربه دموکراسی در جوامع غیرغربی به قول خودشان اصولاً تجربهای ناموفق بوده است. به عنوان مثال، بیش از یک قرن و نیم است که از استقلال کشورهای آمریکای لاتین میگذرد ولی مردم این کشورها هرگاه که میخواستند دموکراسی به شیوه غربی را تجربه کنند، عوامل مختلفی مانع آن شدند و مهمترین و محوریترین این عوامل دخالت آمریکا بود و بسیاری از کودتاهای ضددموکراسی با حمایت مستقیم و غیرمستقیم ایالات متحده صورت گرفت که ملموسترین آنها برای ما کودتای 30 تیر 1332 علیه دولت دکتر مصدق در ایران توسط سازمان سیا بود.
به هر حال، دولت آمریکا مدعی است که اکنون در همه جوامع ارزشهای لیبرال دموکراسی یک گفتمان مسلط سیاسی است و کشورهای جهان سوم باید دیر یا زود به جرگه جوامع لیبرال دموکرات درآیند.
هرچند که اصولاً صداقتی در ادعاهای سران واشنگتن وجود ندارد و همه تلاش آمریکا تأمین منافعش است و خود این مسأله میتواند موضوع تحقیق جداگانه و مفصلی باشد، ولی در اینجا ادعای فوق را در حوزه خاورمیانه میسنجیم، و میخواهیم پی ببریم که آیا واقعیت دارد که افکار عمومی مردم منطقه به شدت تشنه دموکراسی ادعایی آمریکاییها هستند؟
یکبار دیگر به فرمول ذکر شده خود برمیگردیم؛ آمریکا با تفنگداران و ماشین عظیم جنگی خود وارد منطقه شده و برخی کشورها را به اشغال خود درآورده و اعلام کرد که روند اشغال ادامه دارد (قدرت)، همزمان مقامات کاخ سفید طرح خاورمیانه بزرگ را به میان کشیده و اعلام کردند که همه کشورها باید به سمت دموکراسی گام بردارند و اصلاحات موردنظر این مقامات را اجرا کنند. به اعتقاد سران واشنگتن، دموکراسی ادعایی آنها خواسته تودههای مردم همه کشورهای منطقه است (گفتمان مسلط سیاسی).
ولی آیا واقعاً وجود رابطه میان قدرت و گفتمان مسلط سیاسی با واقعیت موجود خاورمیانه وفق میکند؟ در پاسخ باید گفت که چنین گزارهای در حد ادعا است و مصداق ندارد؛ هرچند قشرهای محدودی در جوامع شرقی و جهان سومی مرید همان تفسیر آمریکایی از ارزشهای لیبرال دموکراسی هستند.
داستان این قشر در جوامع هدف و مورد هجوم آمریکا واقعاً شنیدنی است و به رابطه پسر و پدر میماند؛ اگر فرزندی که به پدرش علاقهمند است از طرف او تنبیه گردد، هیچگاه این تنبیه باعث نمیشود که او از پدر روی بگرداند، حتی در همان حالی که از پدرش کتک میخورد، هیچگاه در تجزیه، وسعت نظر، دوراندیشی و آگاهی پدر شک نمیکند و تمام تلاشش این است که به پدر بفهماند اشتباه نکرده است و یا اگر کرده، این اشتباه دیگر تکرار نمیشود!
داستان آن قشر از جوامع مورد هجوم آمریکا که دلداده ارزشهای آمریکایی و به اصطلاح دموکراتیک هستند نیز همینگونه است؛ آنها در همان حال که زنان و کودکان جوامعشان طعمه بمبهای ویرانگر ماشین جنگی آمریکا میشود، هیچگاه در ارزشهای آمریکایی، لیبرال دموکراسی ادعایی، پیشگامی آمریکا در جامعه مدنی و پلورالیسم سیاسی و... شک نمیکنند و همه تلاششان این است که به گونهای جنایتهای این ابرقدرت را توجیه نموده و عیوب را در آنچه بومی است (مثل دین و فرهنگ و...) ببینند.
به هر حال شاید برای این قشر از جوامع اسلامی منطقه ارزشهای آمریکایی، گفتمان مسلط باشد، ولی قاطبه مردم گول این شعارها را نمیخورند.