در سالهای پس از انقلاب اگر دعوایی بود نه دعوای روشنفکری دینی و عرفی و در حقیقت نه دعوای اندیشه که دعوای سیاست بود. که اگر سکولارهای آن زمانه در یک دستشان کاپیتال مارکس بود و بر آن مبنا نسخه میپیچیدند، مذهبیها نیز از جامعه بیطبقه توحیدی و سوسیالیسیم اسلامی سخن میگفتند تا راهی یک سویه و جادهای یک طرفه برقرار شده باشد. مارکس نسخهای انقلابی را پیچیده و اکنون در تجربهای دیگر از آن نسخه نه شناختی فلسفی که شناختی در جهت تغییر در دستور کار قرار گرفته بود. شناختی که مبتنی بر یک ایدئولوژی روششناسانه بود و بر مبنای آن سندیکاها باید دولتی میبودند و احزاب نیز حکومتی. دولت نیز باید بر اسب کنترل بازار سوار میبود تا مبادا در عرصه مبادله پول، اخلاق انقلابی جای خود را به اخلاق محافظهکاری بدهد و محافظهکاری غیرمتعهدانه بر مسندی بنشیند که متعلق به انقلابیگری متعهدانه بود. بدین ترتیب چه مذهبی و چه سکولار، چه دینی و چه عرفی همگی خود را مسئول میدیدند و متعهد، هنگی انقلابی بودند و حداکثریخواه، نه تنها سکولارها، که مذهبیها هم چپ بودند و مذهبیها هم نه فقط دانشجویان پیرو خط امام که چادرنشینان آمریکا وحدت مستقر در برابر سفارتخانه آمریکا و کارشناسان و استادان و ماموران و معذوران را نیز شامل میشدند. اگر مذهبیها از حذف و تصفیه انقلابی و انقلاب فرهنگی سخن میگفتند، روشنفکران چپاندیش نیز بر این نیت پاک تاکید میکردند و میگفتند که دروس و جزوههای موجود در دانشگاهها برای تبلیغ کاپیتالیسم به دست ماموران امپریالیسم نوشته شده است. یکی در داخل کانون نویسندگان، یکی استاد دانشگاه را اخراج میکرد و دیگری سیاوش کسرایی و هوشنگ ابتهاج را. همگان سوار ماشین چپ بر یک جاده در حرکت بودند. جاده اما اگرچه یک طرفه بود، برخی خود را سبقت گزین میخواستند و پیشرو. اینچنین بود که جبهه متحد ضد امپریالیستی و رهسپاران جاده چپ خود چند دسته شدند.
اگر در دوران جنگ، محمود دولتآبادی در جایگاه دبیر سندیکای تأثر درخواستی مینوشت مبنی بر آنکه آن سندیکا میخواهد دوازده نمایش آماده خود را برای بچههای رزمنده در جبهههای جنگ به اجرا در آورد، پاسخ او بیپاسخی بود. دوران اتحاد سپری شده بود و دیگر چپهای مذهبی را چه احتیاجی به چپهای سکولار. در بحبوحه جنگ دولت اطلاعیهای را منتشر کرد و بهزاد نبوی، وزیر مشاور و سخنگوی دولت نیز در تشریح آن اطلاعیه تاکید کرد دولت در برنامه خود که به مجلس اعلام خواهد کرد بخشی را نیز به ارزیابی نیروهای موجود در جامعه و برخورد دولت با آنها اختصاص داده است. احزاب و گروهها مطابق با این ارزیابی چهار دسته بودند: پشتیبان انقلاب، موافق انقلاب، مخالف انقلاب و در نهایت متخاصم و همگی اگرچه چپ بودند اما ناگفته پیدا بود که حکم هر یک متفاوت با دیگری است. مذهبیها اما اگرچه تا آن زمان بود و نبود روشنفکری خود را در آینه شریعتی میدیدند و به مرور راهی به تعلیم جستند مرکزی برای تحقیقات استراتژیک را پایه گذاشتند و مقدمهچینیها در موسسه کیهان در نهایت به مجله کیان به نتیجه رسید. طعام روشنفکری دینی در کیان به بار نشست و روشنفکران سکولار نیز عمدتاً در نشریات ادبی همچون آینه و دنیای سخن، لقمه برای خود پیچیدند. روشنفکران دینی اگرچه پارهای مضایق را رویاروی خود میدیدند اما به هر حال خود را خودی نظام حاکم میدانستند و سکولارها را غیرخودی. سکولارها نیز دینیها را از آنجا که خودی نظام بودند و در سالهایی پیشتر و در قامت چپ مذهبی، ساز وکار قدرت را در دست داشتند از جرگه روشنفکران بیرون و گفتوگو با آنها را نیز بیفایده میدانستند. بر سر ترجمه بهاءالدین خرمشاهی از قرآن مجادله و مباحثهای میان او و هوشنگ گلشیری در روزنامه سلام صورت گرفت تا پس از مدتی هوشنگ گلشیری به صراحت از دو قطبی روشنفکری دینی و غیردینی سخن بگوید.
آنچه در پنهان میگذشت هویدا شده بود که سال 76 از راه در رسید و خاتمی اصلاحطلب به میان میدان آمد. دعوا، سر باز نکرده، فورکش کرد که روشنفکران دینی (چپهای مذهبی دیروز) از جوانی گذر کرده بودند و در سفرهای که پهن شده بود میپذیرفتند که سکولارها نیز دقایقی را بنشینند. «ایرن برای همه ایرانیان» نه شعار یک حزب سیاسی که شعار همگان بود. تابوی تفاوتها در جبهه اصلاحطلبها از میان رفت و قفل اختلاف برای یک چندی شکسته شد تا همگان در جشن پیروزی سهیم باشند. جامعه و توس اگر چه روزنامهای متعلق به روشنفکران دینی بود اما گردانندگان آن افتخار میکردند که پای روشنفکران غیردینی را نیز به مطبوعه خود گشودهاند. اصلاحطلبان احتیاج به نمایش اعتبار جبهه خود داشتند و گویی کارت اعتباری سکولارها نیز به مدد آمده بود. از سوی دیگر شادی برآمده از پیروزی نیز گویی دعواها و اختلافات را از حافظهها پاک کرده بود و دو قطبی دینی و غیردینی تبدیل به دو قطبی آزادیخواه و غیرآزادیخواه شده بود. بازی بر همین منوال ادامه داشت که تقریبا مقارن با پایان دوره اول ریاست جمهوری خاتمی داور مسابقه سوت پایان را به صدا در آورد.
تیم روشنفکران به دو دسته تقسیم شد و به بدین ترتیب روشنفکران دینی به یک رختکن رفتند و روشنفکران سکولار نیز به رختکنی دیگر. البته اتفاقی دیگر نیز افتاده بود و آن هم این بود که برخی از سکنه اردوگاه روشنفکری دینی پس از تجربه چهار ساله اصلاحات که گویی مولود روشنفکری دینی بود به مقصد اردوگاه روشنفکران سکولار تغییر مکان داده بودند. نمونه بارز آن نیز اکبر گنجی بود که مانیفست جمهوریخواهی را نوشت و تأکید کرد که با شعار مشروطه مشروعه و جمهوری اسلامی، راه به جایی نمیتوان برد و مسیر آزادیخواهی مسیری سکولار و غیر مبتنی بر مذهب است. این مباحثه و مجادلهای بود که باری دیگر و البته جدیتر از پیش باب آن میان دینیها و سکولارها گشوده شده بود. اکنون سکولارها و دینیها دیگر در جاده یکطرفه چپ نبودند که برای سبقت گرفتن از یکدیگر راهنما میزدند؛ جاده، جاده آزادیخواهی بود. هر یک، آن یکی را به عدم رعایت قواعد بازی متهم میکرد. یکی میگفت: «روشنفکری دینی راهی بیبدیل است» و دیگری اما تاکید میکرد که «روشنفکری دینی راهی بیدلیل است.» رامین جهانبگلو در مصاحبهای تاکید کرده بود که روشنفکری دینی بیان کننده یک پارادوکس نظری است و سپس مفهوم واژه ترکیبی «روشنفکری دینی» را با «مرجع مدور» مقایسه کرده بود. روشنفکران دینی اما یک پاسخ داشتند: «کسانی که سررشتهای در مباحث دینی ندارند حق ندارند در این خصوص اظهارنظر کنند.» سکولارها مدعی بودند در حالی که پروژه سکولارها مدعی بودند ر حالی که پروژه روشنفکری پروژهای فلسفی است، روشنفکران دینی به این پروژه به مثابه امری سیاسی توجه میکند و جواد طباطبایی میگفت: «روشنفکری دینی از چهار دهه پیش به طور اساسی سیاسی است... تا زماین که در قدرت است نظریهها از ایدئولوژی قدرت است و زمانی که از قدرت کنار گذاشته شد، نظریه آزادیخواهی تدوین میکند.» اما در مقابل روشنفکران دینی نیز تاکید میکردند که اگر چه دین از حکومت جداست اما از سیاست جدا نیست. آنها معتقد بودند که به هر حال در یک جامعه با اکثریت دینی، سیاست نیز رنگ و بوی دینی به خود میگیرد و بنابراین سخن گفتن از روشنفکری و سیاست در کنار دین لزوماً روایت کننده یک تناقض نیست. دانشگاهها و مطبوعات اکنون تبدیل به محلی برای تنازع دو قطبی روشنفکری دینی و سکولار شده بودند و البته گاهی این تنازعها نیز بالا میگرفت. آنچنان که سال گذشته در مراسم افطاری دانشگاه علامه وقتی حاتم قادری در انتقاد از نظریات روشنفکران دینی سخن گفت، در برابر سخنان او برخی همچون احمد قابل و محمد توسلی به اعتراض برخاستند. محمد توسلی گفت:مآقای قادری نباید میپذیربفتند که ر جمع عدهای روزهدار و ردر ماه رمضان اینچنین سخنانی را مطرح کنند و خوب بود اگر سخنان ایشان به صورت میزگرد و با حضور یک روشنفکر دینی مطرح میشد.» حاتم قادری سخنرانی میکرد و محسن کدیور پاسخ میگفت. رامین جهانبگلو سخنی میگفت و عبدالیکریم سروش در مقام پاسخ بر ممیآمد. احمد قابل و جهانبگلو در دانشگاه تهران به مناظره با هم مینشستند و کدیور و قادری نیز در سازمان ادوار تحکیم به مباحثه با همدیگر میپرداختند. محسن کدیور نامهای به حاتم قادری مینوشت و از او میخواست که به جای انتقاد از دین به انتقاد از اقتدارگرایان بپردازد و حاتم قادری نیز در جایی میگفت: « برخی از دوستان جناح چپ و راست گفتهاند که سخنان من نابهنگام بوده است. فکر میکنم جامعه دانشگاهی بایداز یک قدرت هاضمه بالاتری برخوردار باشد و باید مباحث نظری در جایگاه خود قرار بگیرد.» گفتوگویی در میان روشنفکران دینی و عرفی پا گرفته بود که البته بابک احمدی منطق گفتوگو را در آن حاکم نمیدید. او معتقد بود که هم روشنفکران دینی و هم روشنفکران سکولار، به اندازهای از صحت نظر خود مطمن هستند که جایی برای نظر دیگران قائل نیستند و در تایید سخنش به جدلی اشاره میکرد که میان دو ورنشکفر ایرانی سروش و جهانبگلو رخ داده بود: «به گمان آقای جهانبگلو، روشنفکری دینی وجود ندارد و این اصطلاحی متناقضنما یا پارادوکسیکال است و یاد آور مربع مدور. به گمان او نمیتوان این اصطلاح را به کار برد. معنای این بحث جز این نیست که جهانبگلو میگوید که تعریف من از روشنفکر تعریفی درست و قطعی است و دیگران باید بکوشند تا به آن چیزی راه یابند که من به آن حقیقت میگویم و اگر به هر شکلی به حقایق دیگری همچون حقایق دینی پی بردند آنگاه دیگر کار روشنفکری نخواهند کرد. حقیقت از پیشفرض شده فقط به این نکته خلاصه نمیشود که کسی اعتقاد داشته باشد خدا جود دارد که بلکه این باور جهانبگلو را هم شامل میشود که میگوید من یک تعریف جزمی و قطعی از روشنفکر در اختیار دارم و تمام کسانی که این تعریف من شامل آنها نمیشود روشنفکر نیستند. از طرف دیگر آقای دکتر سروش با خشونتی تکان دهنده به او پاسخ دادهاند و از بیانگر پلورالیسم و مدافع تضارب آرا بعید است که به خواندهام نخواندهای پس در این زمینه نمیتوانی بحث کنی و اصلاً تو چه میفهمی که این چیست. حتی تا اینجا پیش رفته که به طور ضمنی گفته که من نمی دانم تو دینداری یا نه. جزمگرایی که کسی که روشنفکری دینی را ناممکن میداند به اندازه جزمگرایی است که او را محکوم به بیسوادی میکند.» بابک احمدی در آن سخنان خود گفته بود که «ما آدمهایی غیردموکرات هستیم و اصول گفتوگو را بلد نیستیم و نمیفهمیم که حقیقت در جیب هیچکدام از ما نیست.» و همین مسئله را نیز نمایانگر عقبماندگی ایرانیان خوانده بود. اما به هر حال بابک احمدی در مقام داور این مجادله نبود که اکنون حکم او به مثابه سوت پایان بازی تلق شود. باز همچنان ادامه داشت، بدون کارت قرمر و حتی کارت زرد. یکی روشنفکران دینی را «زعمیمگرا» میخواند و دیگری روشنفکران سکولار را «بیتعهد». برخی دانشجویان نسخه روشنفکران دینی را منطبق بر نسخه عملیاتی شده 8 سال اصلاحات در ایران میخواندند و بنابراین بر لزوم خداحافظی با آن پای میفشردند و برخی روشنفکران دینی نیز دانشجویان را در حالت پوست انداختن و رو کردن به سوی جمهوریخواهان سکولار میخواندند و بنابراین پایان ارتباط خود با انها را اعلام میکردند. برخی دانشجویان میگفتند که اکنون برخی از اقتدارگرایان نیز از لزوم دفاع از پروژه روشنفکری دینی سخن میگویند و بنابراین روشنفکری دینی را رویهای دیگر از اقتدارگرایی دینی میخوانند و در مقابل برخی روشنفکران دینی نیز مدعی میشدند که اقتدارگرایان برای حذف روشنفکران دینی، میدان را به نفع سکولارها خالی کردهاند و بنابراین از پیوند سکولارها با اقتدارگرایان خبر میدادند. روشنفکران دینی خطاب به سکولارها میگفتند که شما چیزی از دموکراسی غربی نمیدانید. علیرضا علویتبار تاکید میکرد که برای گذرا به سمت آزادیخواهی، روشنفکری دینی راهی بیبدیل است و میگفت: «وقتی به واقعیتهای امروز کشور نگاه میکنیم، کدام جریان واقعاً موجود را میتوان یافت که با شناخت توامان سنت و مدرنیته و رها شدن از شیفتگی و حیرت در مقابل هرکدام امکان نگریستن از برون و نقد آنها را داشته باشد؟ من جریانی غیر از روشنفکری دینی که دارای این خصوصیات باشد، نمیشناسم.» و حالا روشنفکران سکولار این مطلقنگاری را موید مطلقاندیشی روشنفکران دینی میخواندند و با خط کشیدن بر نظریههای سیاسی روشنفکران دینی میگفتند: «در جایی که دموکراسی مدرن مطرح میشود، دین نمیتوانند نقشی ایفا کند. در اروپا متفکرانی همچون ماکیاولی و هابز مسئله خودمختاری سیاسی را مطرح کردند ولی هیچ یک از روشنفکران دینی ما به این مسئله توجهی ندارند... فردیت و خودمختاری سیاست و عقلانی کردن آن ما را تنها به یک تعریف میرساند که روشنفکری دیناز ارائه آن تعریف عاجز است.»
منازعه روشنفکران دینی و سکولار اما همچنان ادامه دارد و روشنفکران سکولار، گروه مقابل را همچون خود سکولار میخواهند و روشنفکران دینی نیز گروه مقابل را همچون خود، دینی. روشنفکران سکولار، دینیها را به خاطر روابط سیاسیشان و روشنفکران دینی نیز سکولارها را به خاطر روابط غیردینیشان، غیرخودی میخوانند و بدین ترتیب گفتوگوی میان آنها اگرچه به نظر برقرار میآید اما حلقه ارتباطشان از هم گسسته است چرا که سکولارها نتیجه روشنفکری دینی را دموکراسی هدایت شده اعلام کردهاند و دینیها نیز نتیجه روشنفکری سکولار را یک دموکراسی لیبرالیسی که البته از منظر آنها مبتنی است بر کالاشدگی و ناپدید شدن اخلاق و هویت انسانی. روشنفکران سکولار در تایید نظرات خود (دموکراسی سکولار در جامعه دینی) انگشت نشانه به سوی جامعه هنری میگیرند و روشنفکران دینی نیز در دفاع از ایده خود (عدم اعتقاد به دموکراسی لیبرالیستی) فرانسه و کشورهای اروپایی را به تصویر میکشند. این بازی ادامه دارد در حالی که هر دو تیم موجود در زمین، پیش از پایان بازی مدال پیروزی را از آن خود میدانند و هر دو باب نتیجه تساوی را در ذهن خود به عنوان یک گزینه احتمالی از پیش بستهاند.